انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 56 از 99:  « پیشین  1  ...  55  56  57  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 
شمارهٔ ۱۴۷ - مطلع دوم

ای باغ جان که به ز لبت نوبری ندارم
یاد لبت خورم می سر دیگری ندارم

طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل
کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم

عید منی و شادی می‌بینم از هلالت
دیوانه‌ام که جز تو مه‌پیکری ندارم

عشق از سرم درآمد وز پای من برون شد
زان است کز غم تو پا و سری ندارم

خاقانیم به جان بند در ششدر فراقت
مهره کجا نهم که گشاد دری ندارم

شروان سراب وحشت، من تشنه بیژن آسا
جز درگه تهمتن آبش‌خوری ندارم

سردار تاجداران هست آفتاب و دریا
نیلوفرم که بی‌او نیل و فری ندارم

محمود همت آمد، من هندوی ایازش
کز دور دولتش به دانش خری ندارم

جان را کنم غلامش عغنبر به داغ فرمان
کان بحر دست را به زین عنبری ندارم

یاجوج ظلم بینم والا سداد رایش
از بهر سد انصاف اسکندری ندارم

او هود ملت آمد بر عادیان فتنه
الا سپاه خشمش من صرصری ندارم

نامردم ار ز جعفر برمک به یادم آید
هر فضله‌ای از آنها چون جعفری ندارم

لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت
کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم

بطریق دید رویش گفتا که در همه روم
از قیصران چنان تو دین‌گستری ندارم

نسطور دید آیت مسطور در دل او
گفت از حواریان چو تو حق‌پروری ندارم

ملکای این سیاست فرمانش دید گفتا
در قبضهٔ مسیح چو تو خنجری ندارم

یعقوب این فراست دورانش دید گفتا
بر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم

اسقف ثناش گفتا جز تو به صدر عیسی
بر دیر چارمین فلک رهبری ندارم

مریم دعاش گفت که چون نصرت تو دیدم
از همت یهودی غم خیبری ندارم

عیسی بگفت دست فروکن به فرق امت
کن فرق را ز دست تو به افسری ندارم

مهدی که بیند آتش شمشیر شاه گوید
دجال را به تودهٔ خاکستری ندارم

کیوان که راهبی است سیه پوش دیر هفتم
گفت از خواص ملک چو تو سروری ندارم

برجیس جاثلیق که انجیل دارد از بر
گفت از مدایح تو برون دفتری ندارم

بهرام کاسقفی است به زنار هرقلی در
گفت از ظلال تیغش به مغفری ندارم

خورشید کوست قبلهٔ ترسا و جفت عیسی
گفت از ملوک روم چو تو صفدری ندارم

ناهید زخمه پرور ناقوس کوب انجم
گفت از سماع مادح تو به زیوری ندارم

تیری که سوخته است ز قندیل دیر عیسی
گفت از جمال مدح تو به مخبری ندارم

ماهی که شیفته است به زنجیر راهبان در
گفت از محیط دست تو به معبری ندارم

عدل یتیم مانده ز پور قباد گفتا
کز تیغ فتح زایت به مادری ندارم

ملک عقیم گشته ز آل یزید گفتا
کز نفس دین طراز تو به حیدری ندارم

گرزش چو لاله بر درد البرز را و گوید
کافلاک را به گنبدهٔ نستری ندارم

رایات او چو دید نقیب بهشت گفتا
زین راست‌تر به باغ بقا عرعری ندارم

شمشیر اوست شاه ظفر ز آن به چرخ گوید
کالا بنات نعش تو هم بستری ندارم

توقیع او چو یافت رقیب سروش گفتا
هر عجم ازین حروف کم از عبهری ندارم

ای مرزبان کشور بهرامیان بحسبت
بی‌آستان تو دل بر کشوری ندارم

وی پهلوان ملکت داودیان به گوهر
شایم به کهتریت که بد گوهری ندارم

بر خلق و خلق تو من چون چشم و دل گمارم
در چشم و دل کم از تبت و ششتری ندارم

شروان به همت تو چو بغداد و مصر بینم
زان نیل و دجله پیش کفت فرغری ندارم

من شهربند لطف توام نه اسیر شروان
کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم

شروان به دولت تو خود خیروان شد اما
من خیروان ندیدم الا شری ندارم

حرمت برفت حلقهٔ هر درگهی نکوبم
کشتی شکست منت هر لنگری ندارم

آنم که گر فلک به فریدونیم نشاند
برگ سپاس بردن ز آهنگری ندارم

بالله که گر به تیرگی و تشنگی بمیرم
دنبال آفتاب و پی کوثری ندارم

آن آهنم که تیغ تو را شایم از نکوئی
ریم آهنی نه‌ام که ز خود جوهری ندارم

در طاق صفهٔ تو چو بستم نطاق خدمت
جز در رواق هفت فلک منظری ندارم

در سایهٔ قبولت باد جهان نیارم
بر کوههٔ ثریا عقد ثری ندارم

جان نقش بلخ گردد دل قلب مرو گیرد
آن روز کز در تو نسیم هری ندارم

جویم رضات شاید گر دولتی نجویم
دارم مسیح گرچه سم خری ندارم

بینم محیط شاید گر قطره‌ای نبینم
دارم اثیر زیبد گر اخگری ندارم

بر من درت گشاید درهای آسمان را
زین در نگردم ایرا زین به دری ندارم

پرگار نیستم که سر کژرویم باشد
کز راستی بجز صفت مسطری ندارم

دانم که نیک دانی دانند دشمنان هم
کامروز در جهان به سخن هم‌سری ندارم

در بابل سخن منم استاد سحر تازه
کز ساحران عهد کهن همبری ندارم

شطرنجی ثنای توام قائم زمانه
کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم

ور ز آبنوس روز و شبم لشکری برآید
جز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارم

افراسیاب طبع من آن بیژن شجاعت
عذر آورد که بهتر زین دختری ندارم

مرغ توام مرا پر فرمان ده و بپران
کالا سزای دانهٔ تو ژاغری ندارم

دارم دل عراق و سر مکه و پی حج
درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم

طاووس بوده‌ام به ریاض ملوک وقتی
امروز پای هست مرا و پری ندارم

اینجا چو چشم سعتریانم نماند آبی
چون سعتری نمک و سعتری ندارم

چندان بمان که چشمهٔ خورشید دم بر آرد
کالا به چشمه سار عدم خاوری ندارم

یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت
کز دیدهٔ رضای تو به یاوری ندارم
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۴۸ - در شکایت از روزگار و مدح پیغمبر بزرگوار و یاد از کعبهٔ معظمه

هر صبح سر ز گلشن سودا برآورم
وز صور آه بر فلک آوا برآورم

چون طیلسان چرخ مطرا شود به صبح
من رخ به آب دیده مطرا برآورم

بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح
هویی گوزن‌وار به صحرا برآورم

از اشک خون پیاده و از دم کنم سوار
غوغا به هفت قلعهٔ مینا برآورم

خود بی‌نیازم از حشر اشک و فوج آه
کان آتشم که یک تنه غوغا برآورم

اسفندیار این دژ روئین منم به شرط
هر هفته هفت‌خوانش به تنها برآورم

بس اشک شکرین که فرو بارم از نیاز
بس آه عنبرین که به عمدا برآورم

لب را حنوط ز آه معنبر کنم چنانک
رخ را وضو به اشک مصفا برآورم

قندیل دیر چرخ فرو میرد آن زمان
کان سرد باد از آتش سودا برآورم

دلهای گرم تب زده را شربتی کنم
ز آن خوش دمی که صبح‌دم آسا برآورم

هردم مرا به عیسی تازه است حامله
ز آن هر دمی چو مریم عذرا برآورم

زین روی چون کرامت مریم به باغ عمر
از نخل خشک خوشهٔ خرما برآورم

تر دامنان چو سر به گریبان فروبرند
سحر آورند و من ید بیضا برآورم

دل در مغاک ظلمت خاکی فسرده ماند
رختش به تابخانهٔ بالا برآورم

رستی خورم ز خوانچهٔ زرین آسمان
و آوازهٔ صلا به مسیحا برآورم

نی‌نی من از خراس فلک برگذشته‌ام
سر ز آن سوی فلک به تماشا برآورم

چون در تنور شرق پزد نان گرم، چرخ
آواز روزه بر همه اعضا برآورم

آبستنم که چون شنوم بوی نان گرم
از سینه باد سرد تمنا برآورم

آب سیه ز نان سفید فلک به است
زین نان دهان به آب تبرا برآورم

آبای علویند مرا خصم چون خلیل
بانگ ابا ز نسبت آبا برآورم

از خاصگان دمی است مرا سر به مهر عشق
هر جا که محرمی است دم آنجا برآورم

در کوی حیرتی که هم عین آگهی است
نادان نمایم و دم دانا برآورم

چون نای اگر گرفته دهان داردم جهان
این دم ز راه چشم همانا برآورم

ور ساق من چو چنگ ببندد بده رسن
هم سر به ساق عرش معلا برآورم

با روزگار ساخته زانم به بوی آن
کامروز کار دولت فردا برآورم

جام بلور در خم روئین به دستم است
دست از دهان خم به مدارا برآورم

تا چند بهر صیقلی رنگ چهره‌ها
خود را به رنگ آینه رعنا برآورم

تا کی چو لوح نشرهٔ اطفال خویش را
در زرد و سرخ حلیت زیبا برآورم

تا کی به رغم کعبه نشینان عروس‌وار
چون کعبه سر ز شقهٔ دیبا برآورم

اولیتر آنکه چون حجر الاسود از پلاس
خود را لباس عنبر سارا برآورم

دلق هزار میخ شب آن من است و من
چون روز سر ز صدرهٔ خارا برآورم

خارا چو مار برکشم و پس به یک عصا
ده چشمه چون کلیم ز خارا برآورم

در زرد و سرخ شام و شفق بوده‌ام کنون
تن را به عودی شب یلدا برآورم

چون شب مرا ز صادق و کاذب گزیر نیست
تا آفتابی از دل دروا برآورم

بر سوگ آفتاب وفا زین پس ابروار
پوشم سیاه و بانگ معزا برآورم

مولو مثال دم چو برآرد بلال صبح
من نیز سر ز چوخهٔ خارا برآورم

چند از نعیم سبعهٔ الوان چو کافران
کار حجیم سبعه ز امعا برآورم

شویم دهان حرص به هفتاد آب و خاک
و آتش ز بادخانهٔ احشا برآورم

قرص جوین و خوش نمکی از سرشک چشم
به ز آنکه دم به میدهٔ دارا برآورم

هم شوربای اشک نه سکبای چهرها
کاین شوربا به قیمت سکبا برآورم

چون عیش تلخ من به قناعت نبود خوش
ز آن حنظل شکر شده حلوا برآورم

چه عقل را به دست امانی گرو کنم
چه اره بر سر زکریا برآورم

قلب ریا به نقد صفا چون برون دهم
نسناس چون به زیور حورا برآورم

چون آینه نفاق نیارم که هر نفس
از سینه زنگ کینه به سیما برآورم

آن رهروم که توشهٔ وحدت طلب کنم
زال زرم که نام به عنقا برآورم

شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید
گرد از هزار بلبل گویا برآورم

سر ز آن فرو برم که برآرم دمار نفس
نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم

صهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی است
من آب و آتش از زر و صهبا برآورم

بلبل نیم که عاشق یاقوت و زر بوم
بر شاخ گل حدیث تقاضا برآورم

دانم علوم دین نه بدان تا به چنگ زر
کام از شکار جیفهٔ دنیا برآورم

اعرابیم که بر پی احرامیان دوم
حج از پی ربودن کالا برآورم

گر طبع من فزونی عیش آرزو کند
من قصهٔ خلیفه و سقا برآورم

با این نفس چنان همه هشیار نیستم
مستم نهان و عربده پیدا برآورم

اصحاب کهف‌وارم بیدار و خفته ذات
ممکن که سر ز خواب مفاجا برآورم

صفرا همه به ترش نشانند و من ز خواب
چون طفل ترش خیزم و صفرا برآورم

بنیاد عمر بر یخ و من بر اساس عمر
روزی هزار قصر مهیا برآورم

مردان دین چه عذر نهندم که طفل‌وار
از نی کنم ستور و به هرا برآورم

زن مرده‌ای است نفس چون خرگوش و هر نفس
نامش به شیر شرزهٔ هیجا برآورم

در ظاهرم جنابت و در باطن است حیض
آن به که غسل هر دو به یک جا برآورم

دریای توبه کو که درین شام‌گاه عمر
چون آفتاب، غسل به دریا برآورم

خاقانیا هنوز نه‌ای خاصهٔ خدای
با خاصگان مگو که مجارا برآورم

گر در عیار نقد من آلودگی بسی است
با صاحب محک چه محاکا برآورم

امسال اگر ز کعبه مرا بازداشت شاه
زین حسرت آتشی ز سویدا برآورم

گر بخت باز بر در کعبه رساندم
کاحرام حج و عمره مثنا برآورم

سی‌ساله فرض بر در کعبه قضا کنم
تکبیر آن فریضه به بطحا برآورم

حراقه‌وار در زنم آتش به بوقبیس
ز آهی که چون شراره مجزا برآورم

از دست آنکه داور فریادرس نماند
فریاد در مقام مصلا برآورم

زمزم فشانم از مژه در زیر ناودان
طوفان خون ز صخرهٔ صما برآورم

دریای سینه موج زند ز آب آتشین
تا پیش کعبه لولوی لالا برآورم

بر آستان کعبه مصفا کنم ضمیر
زو نعت مصطفای مزکی برآورم

دیباچهٔ سراچهٔ کل خواجهٔ رسل
کز خدمتش مراد مهنا برآورم

سلطان شرع و خادم لالای او بلال
من سر به پایبوسی لالا برآورم

در بارگاه صاحب معراج هر زمان
معراج دل به جنت ماوی برآورم

تا قرب قاب قوسین بر خاک درگهش
آوازهٔ دنی فتدلی برآورم

گر مدحتش به خاک سراندیب ادا کنم
کوثر ز خاک آدم و حوا برآورم

کی باشد آن زمان که رسم تا به حضرتش
آواز یا مغیث اغثنا برآورم

زان غصه‌ها که دارم از آلودگان دهر
غلغل دران حظیرهٔ علیا برآورم
دارا و داور اوست جهان را، من از جهان
فریاد پیش داور دارا برآورم

ز اصحاب خویش چون سگ کهف اندر آن حرم
آه از شکستگی سر و پا برآورم

دندانم ار به سنگ غرامت شکسته‌اند
وقت ثنای خواجه ثنایا برآورم

سوگند خورد مادر طبعم که در ثناش
از یک شکم دوگانه چو جوزا برآورم

اسمای طبع من به نکاح ثنای اوست
زان فال سعد ز اختر اسما برآورم

امروز گر ثناش مرا هست کوثری
رخت از گوثری به ثریا برآورم

فردا هم از شفاعت او کار آن سرای
در حضرت خدای تعالی برآورم
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۴۹ - هنگام حبس در عزلت و قناعت و تخلص به مدح خاتم انبیاء

هر صبح پای صبر به دامن درآورم
پرگار عجز، گرد سر و تن درآورم

از عکس خون قرابهٔ پر می‌شود فلک
چون جرعه ریز دیده به دامن درآورم

هر دم هزار بچهٔ خونبن کنم له خاک
چون لعبتان دیده به زادن درآورم

از زعفران چهره مگر نشره‌ای کنم
کبستنی به بخت سترون درآورم

دانم که دهر، خط بلا بر سرم کشید
داند که سر به خط بلا من درآورم

چون آه آتشین زنم از جان آهنین
سیماب وش گداز به آهن درآورم

غم در جگر زد آتش برزین مرا و من
از آب دیده دجله به برزن درآورم

غم بیخ عمر می‌برد و من به برگ آنک
دستی به شاخ لهو به صد فن درآورم

طوفانم از تنور برآمد چه سود از آنک
دامن چو پیرزن به نهنبن درآورم

شد روز عمر ز آن سوی پیشین و روی نیست
کاین روز رفته باز به روزن درآورم

با من فلک به کین سیاوش و من ز عجز
اسبی ز نی به حرب تهمتن درآورم

چون کوه خسته سینه کنندم به جرم آنک
فرزند آفتاب به معدن درآورم

از جور هفت پردهٔ ازرق به اشک لعل
طوفان به هفت رقعهٔ ادکن درآورم

از کشت‌زار چرخ و زمین کاین دو گاو راست
یک جو نیافتم که به خرمن درآورم

از چنگ غم خلاص تمنی کنم ز دهر
کافغان بنای و حلق چو ارغن درآورم

چون زال، بستهٔ قفسم نوحه زان کنم
تا رحمتی به خاطر بهمن درآورم

نی‌نی که با غم است مرا انس لاجرم
مریم صفت بهار به بهمن درآورم

نشگفت اگر چو آهوی چین مشک بردهم
چون سر بخورد سنبل و بهمن درآورم

چون دم برآرم از سر زانو به باغ غم
از شاخ سدره مرغ نوازن درآورم

زانو کنم رصدگه و در بیع خان جان
صد کاروان درد معین درآورم

غم بختی‌ای است توسن و من یار کاروان
از خان بی‌پشت بختی توسن درآورم

دل تنگ‌تر ز دیدهٔ سوزن شده است و من
بختی غم به دیدهٔ سوزن درآورم

غم تخم خرمی است که در یک دل افکنم
دردی است جنس می که ز یک دن درآورم

عنقای مغربم به غریبی که بهر الف
غم را چو زال زر به نشیمن درآورم

در گلشن زمانه نیابم نسیم لطف
دود از سموم غصه به گلشن درآورم

فقر است پیر مائده افکن که نفس را
بر آستان پیر ممکن درآورم

آب حیات از آتش گلخن دمد چو باد
گر نفس خاک پاش به گلخن درآورم

آری ز هند عود قماری برم به روم
گر حمل‌ها به هند ز روین درآورم

چندی نفس به صفهٔ اهل مصفا زدم
یک چند پی به دیر برهمن درآورم

چون کار عالم است شتر گربه من به کف
گه سجده‌گاه ساغر روشن درآورم

از هزل و جد چو طفل بنگزیردم که دست
گاهی به لوح و گه به فلاخن درآورم

جنسی نماند پس من و رندان که بهر راه
چون رخش نیست پای به کودن درآورم

آهوی مشک نیست چه چاره ز گاو و بز
کز هر دو برگ عنبر و لادن درآورم

چون چرخ سرفکنده زیم گرچه سرورم
آغوش از آن به خاک فروتن درآورم

دشمن مرا شکسته کند دوست دارمش
حاشا که من شکست به دشمن درآورم

تهدید تیغ می‌دهد آوخ کجاست تیغ
تا چون حلیش دست به گردن درآورم

کانرا که تیشه رخنه کند فضل کان نهم
رخنه چرا به تیشهٔ کان کن درآورم

در دیولاخ آز مرا مسکن است و من
خط فسون عقل به مسکن درآورم

همت شود حجاب میان من و نظر
گر من نظر به عالم ریمن درآورم

آسیمه سر چو گاو خراسم که چشم بند
نگذاردم که چشم به روغن درآورم

در رنگ و بوی دهر نپیچم که ره روم
ارقم نیم که یال به چندان درآورم

من نامه بر کبوتر راهم ز همرهان
باز اوفتم چو دیده به ارزن درآورم

گر خاص قرب حق نشوم واثقم بدانک
رخت امان به خلد مزین درآورم

جان و دل و خرد برسانم به باغ خلد
آخر مثلثی به مثمن درآورم

چون خرمگس ز جیفه و خس طعمه چون کنم
نحلم که روزی از گل و سوسن درآورم

چون قوتم آرزو کند از گرم و سرد چرخ
بر خوان جان دو نان ملون درآورم

با آنکه قانعم چو سلیمان ز مهر و ماه
نان ریزه‌ها چو مور به مکمن درآورم

نسرین را به خوشهٔ پروین بپرورند
تا من به خون دو مرغ مسمن درآورم

مرد توکلم، نزنم درگه ملوک
حاشا که شک به بخشش ذو المن درآورم

آن‌کس که داد جان، ندهد نان؟ بلی دهد
پس کفر باشد ار به دل این ظن درآورم

چون موسیم شجر دهد آتش چه حاجت است
کآتش ز تیه وادی ایمن درآورم

گردون ناکس ار نخرد فضل من رواست
نقصی چرا به فضل مبرهن درآورم

بهرام‌وار گر به من آرند دوکدان
غارت چرا به تیغ و به جوشن درآورم

ز آن غم که آفتاب کرم مرد برق‌وار
شب زهره را چو رعد به شیون درآورم

این پیرزن هنوز عروس کرم نزاد
پس سر چرا به خطبهٔ این زن درآورم

گفتم به ترک مدح سلاطین، مبین از آنک
سحر مبین به شعر مبین درآورم

کو شه طغان جود؟ که من بهر اتمکی
پیشش زبان به گفتن سن‌سن درآورم

خاقانی مسیح دمم پس به تیغ نطق
همچون کلیم رخنهٔ الکن درآورم

بهر دو نان ستایش دو نان کنم؟ مباد
کب گهر به سنگ خماهن درآورم

چون موی خوک در زن ترسا بود چرا
تار ردای روح به درزن درآورم

هم نعت حضرت نبوی کان نکوتر است
کاین لعل هم به طوق و به گردن درآورم

کحال دانشم که برند اختران به چشم
کحل الجواهری که به هاون درآورم

گفتم روم به مکه و جویم در آن حرم
گنجی که سر به حصن محصن درآورم

چون نیست وجه‌زر نکنم عزم مکه باز
جلباب نیستی به سر و تن درآورم

تبریز غم فزود مرا آرزوم هست
کاین غم به ارزروم و به ارمن درآورم

خوش مقصدی است ار من و خوش مامن ارزروم
من رخت دل به مقصد و مامن درآورم

چون مور ساز خانه به اخلاط درکشم
چون مرغ برگ دانه به ارزن درآورم

منت برد عراق و ری از من بدین دو جای
بحری ز نظم و نثر مدون درآورم

بس شکر کز منیژه و گیوم رسد که من
شمعی به چاه تیرهٔ بیژن درآورم
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۵۰ - در شکایت و عزلت

به دل در خواص بقا می‌گریزم
به جان زین خراس فنا می‌گریزم

از آن چرخ چون باز بر دوخت چشمم
که باز از گزند بلا می‌گریزم

چو باز ارچه سر کوچکم دل بزرگم
نخواهم کله وز قبا می‌گریزم

درخت وفا را کنون برگ ریز است
ازین برگ ریز وفا می‌گریزم

گه از سایهٔ غیر سر می‌رهانم
گه از خود چو سایه جدا می‌گریزم

چو بیگانه‌ای مانم از سایهٔ خود
ولی در دل آشنا می‌گریزم

دلم دردمند است و هم درد بهتر
طبیب دلم کز دوا می‌گریزم

مرا چشم درد است و خورشید خواهم
که از زحمت توتیا می‌گریزم

مرا چون خرد بند تکلیف سازد
ز بند خرد در هوا می‌گریزم

دهان صبا مشک نکهت شد از می
به بوی می اندر صبا می‌گریزم

بگو با مغان کاب کاری شما راست
که در کار آب شما می‌گریزم

مرا ز اربعین مغان چون نپرسی
که چل صبح در مغ سرا می‌گریزم

به انصاف دریاکشانند کانجا
ز جور نهنگ عنا می‌گریزم

مغان را خرابات کهف صفا دان
در آن کهف بهر صفا می‌گریزم

من آن هشتم هفت مردان کهفم
که از سرنوشت جفا می‌گریزم

بده جام فرعونیم کز تزهد
چو فرعونیان ز اژدها می‌گریزم

به من آشکارا ده آن می که داری
به پنهان مده کز ریا می‌گریزم

مرا از من و ما به یک رطل برهان
که من، هم ز من، هم ز ما می‌گریزم

من از باده گویم تو از توبه گویی
مگو کز چنین ماجرا می‌گریزم

حریف صبوحم نه سبوح خوانم
که از سبحهٔ پارسا می‌گریزم

مرا سجده گه بیت نبت العنب بس
که از بیت ام القری می‌گریزم

مرا مرحبا گفتن سفره داران
نباید، کز آن مرحبا می‌گریزم

قدح‌ها ملا کن به من ده که من خود
ز قوت اللسان برملا می‌گریزم

نه‌نه می‌نگیرم که میگون سرشکم
که خود زین می کم بها می‌گریزم

سگ ابلق روز و شب جان‌گزای است
ازین ابلق جان‌گزا می‌گریزم

ندارم سر می که چون سگ گزیده
جگر تشنه‌ام از سقا می‌گریزم

کشش خود نخواهم من آهنین جان
که از سنگ آهن ربا می‌گریزم

هم از دوست آزرده‌ام هم ز دشمن
پس از هر دو تن در خدا می‌گریزم

مسیحم که گاه از یهودی هراسم
گه از راهب هرزه‌لا می‌گریزم

چنانم دل آزرده از نقش مردم
که از نقش مردم‌گیا می‌گریزم

گریزد ز شکل عصا مار و گوید
عصا شکلم و از عصا می‌گریزم

قفا چون ز دست امل خوردم اکنون
ز تیغ اجل در قفا می‌گریزم

به بزغاله گفتند بگریز، گفتا:
که قصاب در پی کجا می‌گریزم

همه حس من یک به یک هست سلطان
از این سگ مشام گدا می‌گریزم

من آن دانهٔ دست کشت کمالم
کزین عمرسای آسیا می‌گریزم

من آبم که چون آتشی زیر دارم
ز ننگ زمین در هوا می‌گریزم

بدیدم عیار جهان کم ز هیچ است
ازین بهرج ناروا می‌گریزم

سیاه است بختم ز دست سپیدش
ور این پیر ازرق‌وطا می‌گریزم

ز بیم فلک در ملک می‌پناهم
ز ترس تبر در گیا می‌گریزم

چو روز است روشن که بخت است تاری
به شب زین شبانگه لقا می‌گریزم

صلای سر و تیغ می‌گوئی و من
نه سر می‌کشم، نز صلا می‌گریزم

گرم ساز یکتا زنی یا دوتائی
در اندازمت کز سه تا می‌گریزم

وغا در سه و چار بینی نه در یک
من و نقش یک کز وغا می‌گریزم

قماری زنم بر سر پای وانگه
ز سر پای سازم به پا می‌گریزم

اسیرم به بندخیالات و جان را
نوا می‌دهم وز نوا می‌گریزم

ز کی تا به کی پای‌بست وجودم
ندارم سر و دست و پا می‌گریزم

گریزانم از کائنات اینت همت
نه اکنون، که عمری است تا می‌گریزم

ز تنگی مکان و دورنگی زمان بس
به جان آمدم زین دو تا می‌گریزم

مرا منتهای طلب نیست سدره
که زا سدرة المنتهی می‌گریزم

به آهی بسوزم جهان را ز غیرت
که در حضرت پادشا می‌گریزم

نه زین هفت ده خاکدانم گریزان
که از هشت شهر سما می‌گریزم

مرا دان بر از هفت و نه متکائی
که در ظل آن متکا می‌گریزم

نه عیسی صفت زین خرابات ظلمت
در ایوان شمس الضحی می‌گریزم

نه ادریس وارم به زندان خوفی
که در هشت باغ رجا می‌گریزم

صباح و مسا نیست در راه وحدت
منم کز صباح و مسا می‌گریزم

چو جغد ار برون راندم آسیابان
بر این بام هفت آسیا می‌گریزم

بقا دوستان را، فنا عاشقان را
من آن عاشقم کز بقا می‌گریزم

چو هستی است مقصد در او نیست گردم
که از خود همه در فنا می‌گریزم

شوم نیست در سایهٔ هست مطلق
که در نیستی مطلقا می‌گریزم

همه نعل مرکب زنم باژگونه
به وقتی کز این تنگ جا می‌گریزم

بسی زانیانند دور فلک را
ازین دیر دار الزنا می‌گریزم

وباخانه‌ای چرخ و خلقی ز جیفه
هلاک است، ازان از وبا می‌گریزم

چو غوغا کند بر دلم نامرادی
من اندر حصار رضا می‌گریزم

نیاز عطا داشتم تا به اکنون
نیازم نماند از عطا می‌گریزم

طمع حیض مرد است و من می‌برم سر
طمع را کز اهل سخا می‌گریزم

که خرگوش حیض النسا دارد و من
پلنگم ز حیض‌النسا می‌گریزم
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۵۱ - در دل‌تنگی و شکایت از روزگار و خوش‌دلی از گوشه‌گیری و قناعت

غصه بندد نفس افغان چکنم؟
لب به فریاد نفس‌ران چکنم؟

غم ز لب باج نفس می‌گیرد
عمر در کار رصدبان چکنم؟

نامرادی است چو معلوم امید
دست ندهد، طلب آن چکنم؟

مشرفان قدرم حسب مراد
چون نرانند به دیوان چکنم؟

رشتهٔ جان مرا صد گره است
واگشادن همه نتوان چکنم؟

دوستانم گره رشتهٔ جان
نگشایند به دندان چکنم؟

کار خود را ز فلک همچو فلک
چون نبینم سر و سامان چکنم؟

از خم پشت و نقطهای سرشک
قد و رخسار فلک‌سان چکنم؟

فلک افعی زمرد سلب است
دفع این افعی پیچان چکنم؟

دور باش دهنش را چو کشف
زاستخوان بیهده خفتان چکنم؟

ایمه دوران چو من آسیمه‌سر است
نسبت جور به دوران چکنم؟

چرخ چون چرخ زنان نالان است
دل ز چرخ این همه نالان چکنم؟

چرخ را هر سحر از دود نفس
همچو شب سوخته دامان چکنم؟

خاک را هر شبی از خون جگر
چون شفق سرخ گریبان چکنم؟

ز آتشین آه بن دریا را
چون تیمم‌گه عطشان چکنم؟

هفت دریا گرو چشم من است
من تیمم به بیابان چکنم؟

قوتم از خوان جهان خون دل است
زلهٔ همت ازین خوان چکنم؟

چون بر این خوان نمک بی‌نمکی است
دیده از غم نمک افشان چکنم؟

بر سر آتش از این بی‌نمکی
گر نمک نیستم افغان چکنم؟

چون به گیتی نه وفا ماند و نه اهل
ذم اهلیت اخوان چکنم؟

خوان گیتی همه قحط کرم است
خضرم از خوان خضر خان چکنم؟

هر شبانگه پر و هر صبح تهی است
خواجه چنین باشد این خوان چکنم؟

نیست در خاک بشر تخم کرم
مدد از دیده به باران چکنم؟

شوره خاکی را کز تخم تهی است
فتح باب از نم مژگان چکنم؟

جوهر حس بر هر خس چه برم؟
پر طاووس، مگس ران چکنم؟

چند نان ریزهٔ خوان‌های خسان
گرنه آبم خس الوان چکنم؟

بستهٔ غار امیدم چو خلیل
شیر از انگشت مزم، نان چکنم؟

همچو ماهی سر خویش از پی نان
بر سر سوزن طفلان چکنم؟

گوئیم نان ز در سلطان جوی
آب رو ریزد بر نان چکنم؟

لب خویش از پی نان چون دو نان
بوسه زن بر در سلطان چکنم؟

همچو زنبور دکان قصاب
در سر کار دهن جان چکنم؟

پیش هر خس چو کرم فرمان یافت
عقل را سخرهٔ فرمان چکنم؟

تب زده زهر اجل خورد و گذشت
گل شکرهای صفاهان چکنم؟

تاج خرسندیم استغنا داد
با چنین مملکه طغیان چکنم؟

نعمتی بهتر از آزادی نیست
بر چنین مائده کفران چکنم؟

مادر بخت فسرده رحم است
خشک دارد سر پستان چکنم؟

آب چون نار هم از پوست خورم
چون نیابم نم نیسان چکنم؟

از درون خانه کنم قوت چو نحل
چون جهان راست زمستان چکنم؟

سنگ بر شیشهٔ دل چون فکنم
روح را طعمهٔ ارکان چکنم؟

آتش اندر تن کشتی چه زنم
نوح را غرقهٔ طوفان چکنم؟

شاه دل را که خرد بیدق اوست
در عری‌خانهٔ خذلان چکنم؟

نی‌نی آزادم ازین لوح دورنگ
عقل را طفل دبستان چکنم؟

چون رسید آیت روز آیت شب
محو کرد آیت ایشان چکنم؟

طبع غمگین چکنم ز آنچه گذشت
دل از آنچ آید شادان چکنم؟

هست نه شهر فلک زندانم
عیش ده روزه به زندان چکنم؟

کم زنم هفت ده خاکی را
دخل یک هفتهٔ دهقان چکنم؟

همتم بر کیهان خوردآب
ننگ خشک و تر کیهان چکنم؟

کاوه‌ام پتک زنم بر سر دیو
در دکان کوره و سندان چکنم؟

خادمانند و زنان دولت‌یار
چون مرا آن نشد آسان چکنم؟

دولت از خادم و زن چون طلبم
کاملم میل به نقصان چکنم؟

پیش تند استر ناقص چو شگال
شغل سگ‌ساری و دستان چه کنم؟

چیست جز خاک در این کاسهٔ چرخ
طعمه زین کاسهٔ گردان چکنم؟

همه ناکامی دل کام من است
گرد کام این همه جولان چکنم؟

من به همت نه به آمال زیم
با امل دست به پیمان چکنم؟

عیسیم رنگ به معجز سازم
بقم و نیل به دکان چکنم؟

هم عراق آفت شروان چه کشم
هم سفرخانهٔ احزان چکنم؟

گر شرف وان به مثل شروان نیست
خیروان است شرف وان چکنم؟

چون به شروان دل و یاریم نماند
بی‌دل و یار به شروان چکنم؟

مه فرو رفت منازل چه برم
گل فرو ریخت گلستان چکنم؟

درج بی‌گوهر روشن به چه کار
برج بی‌کوکب رخشان چکنم؟

چو به دریا نه صدف ماند و نه در
زحمت ساحل عمان چکنم؟

رفت شیرین ز شبستان وفا
نقش مشکوی و شبستان چکنم؟

چون نه شعری نه سهیل است و نه مهر
یمن و شام و خراسان چکنم؟

فرقت شهد مرا سوخت چو موم
وصلت مهر سلیمان چکنم؟

چون منم گرگ گزیده ز فراق
طلب چشمهٔ حیوان چکنم؟

آه و دردا که به شروان شدنم
دل نفرماید، درمان چکنم؟

گرچه اینجام ز خاقان کبیر
هست نان پاره فراوان چکنم؟

آب شروان به دهان جون زده‌ام
یاد نان پارهٔ خاقان چکنم؟

چون مرا در وطن آسایش نیست
غربت اولیتر از اوطان چکنم؟

دو سه ویرانه در این شهر مراست
چون نیم جغد به ویران چکنم؟

آن همه یک دو سه دیر غم دان
نه سدیر است و نه غمدان چکنم؟

لیک نیم آدمی آنجاست مرا
چون سپردمش به یزدان چکنم؟

اولش کردم تسلیم به حق
باز تسلیم دگرسان چکنم؟
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۵۲ - در ستایش مظفر الدین قزل ارسلان ایلدگز

هر صبح که نو جهان ببینم
از منزل جان نشان ببینم
صبح آینه‌ای شود که در وی
نقش دل آسمان ببینم
پویم پی کاروان وسواس
غم بدرقه هم عنان ببینم
هر بار نفس که برگشایم
غم تعبیه در میان ببینم
صحرای دلم هزار فرسنگ
آتش‌گه کاروان ببینم
خیزم که کمین‌گه فلک را
یک شیردل از نهان ببینم
جویم که رصدگه زمان را
تنها روی آن زمان ببینم
در کهف نیاز شیرمردان
جان را سگ آستان ببینم
چون سر به سر دو زانو آرم
قرب دو سر کمان ببینم
بس بی‌نمک است عیش، وقت است
کز دیده نمک فشان ببینم
نشگفت که چون نمک بر آتش
لب را مدد از فغان ببینم
از جفتی غم به باد غصه
دل حاملهٔ گران ببینم
خون گریم و از دو هندوی چشم
رومی بچگان روان ببینم
بر هر مژه در چو اشک داود
برکرده به ریسمان ببینم
می‌جویم داد و نیست ممکن
کاین نادره در جهان ببینم
صورت نکنم که صورت داد
در گوهر انس و جان ببینم
در صد غم تازه‌تر گریزم
گر یک غم جان ستان ببینم
چو تب‌خالی که تب نشاند
دل را غم غم نشان ببینم
ترسم که به چشم ابلق عمر
از ناخنه استخوان ببینم
عمر است بهار نخل بندان
کش هر نفسی خزان ببینم
گفتی بروم به وهم نونو
سوز جگر فلان ببینم
تو سوز مرا گران نبینی
من وهم تو را گران ببینم
عمری به کران کنم که اهلی
زین کوچهٔ باستان ببینم
بر غوره چهار مه کنم صبر
تا باده به خم‌ستان ببینم
دل نشکنم از عتاب باری
چون بالش پرنیان ببینم
بر آینه چشم از آن گمارم
کز هم‌جنسی نشان ببینم
سازم دل مرده را حنوطی
کز آینه زعفران ببینم
هر شب که به صفه‌های افلاک
صف‌ها زده میهمان ببینم
جوشم ز حسد که از ثریا
شش همدم مهربان ببینم
من خود نکنم طمع که شش یار
در شش سوی هفت‌خوان ببینم
هم ظن نبرم که کعبتین را
شش نقش به سالیان ببینم
اندیک دو دست فرقدان وار
در یک در آشیان ببینم
پس گویم دیده گیر کآخر
هم فرقت فرقدان ببینم
هر مه که به یک وطن مه و خور
با همچو دو عیش ران ببینم
حالی به وداع از اشک هر دو
لون شفق ارغوان ببینم
خور در تب و صرع دار یابم
مه در دق و ناتوان ببینم
از قحط کرم کجا گریزم
کانجا دل میزبان ببینم
جانی چو مزاج مشتری پاک
ز آلایش سوزیان ببینم
طبعی چو بنات نعش ز آمال
دوشیزهٔ جاودان ببینم
دیری است که این فلک نگون است
زودش چو زمین ستان ببینم
گویم که فلک علوفه‌گاهی است
کورا ره کهکشان ببینم
مه ز آن به اسد رسد به هر ماه
تا در دم شیر نان ببینم
گو چرخ مکن ضمان روزی
همت بدل ضمان ببینم
از شیر شتر خوشی نجویم
چون ترشی ترکمان ببینم
روزی چه طلب کنم به خواری
خود بی‌طلب و هوان ببینم
گر موم که پاسبان درج است
نگذاشت که لعل کان ببینم
چون بر سر تاج شاه شد لعل
بی‌منت پاسبان ببینم
نی‌نی به گمان نیکم از بخت
کارم همه چون گمان ببینم
بختی که سیاه داشت در زین
خنگیش به زیر ران ببینم
دل رفت گر اهل دل بیابم
زین مرهم زخم آن ببینم
خسته نشوم ز خار نااهل
ز آن خار گل جنان ببینم
بهرام نیم که طیره گردم
چون مقنع و دوکدان ببینم
این تازه سخن که کردم ابداع
در روی زمین روان ببینم
دیوان مرا که گنج عرشی است
عین الله گنج‌بان ببینم
طرارانی که دزد گنج‌اند
هم دست بریده‌شان ببینم
طرار بریده سر چو طیار
آویخته بی‌زبان ببینم
امید به طالع است کز عمر
هیلاج بقا چنان ببینم
کاندر سنهٔ ثون اختر سعد
در طالع کامران ببینم
شش سال دگر قران انجم
در آذر و مهرگان ببینم
هر هفت رسد به برج میزان
با بیست و یکش قران ببینم
نشگفت که چون نمک بر آتش
لب را مدد از فغان ببینم
کیوان به کناره بینم ار چه
هر هفت به یک مکان ببینم
گر خط شمال خسف گیرد
زی مکه روم امان ببینم
در حد حجاز امن یابم
گر سوی خزر زیان ببینم
در شانهٔ گوسپند گردون
من حکم به از شبان ببینم
تا ظن نبری که هیچ نکبت
زین حکم دروغ‌سان ببینم
ره سوی یقین ندارد این حکم
هر چند ره بیان ببینم
حقا که دروغ داستانی است
بطلانی داستان ببینم
خاقانی را زبان حالت
از نا بده ترجمان ببینم
از خسف چه باک چون پناهم
درگاه خدایگان ببینم
دیدار سپاه دار ایران
در آینهٔ روان ببینم
بر هفت فلک فراخته سر
تاج قزل ارسلان ببینم
با کوکبهٔ مظفر الدین
دین همره و همرهان ببینم
امر ملک الملوک مغرب
هم رتبت کن فکان ببینم
جم ملکت و جم خصال و جم خوست
جم را ملک الزمان ببینم
کیخسرو دین که در سپاهش
صد رستم پهلوان ببینم
پرویز هدی که در بلادش
صد نعمان مرزبان ببینم
تاج سر خاندان سلجوق
بر تخت زر کیان ببینم
بر شاه کیان گهر فشانم
کورا گهر و کیان ببینم
خورشید اسد سوار یابم
بهرام زحل سنان ببینم
از رایتش آفتاب نصرت
در مشرق دودمان ببینم
در بارگه دوم سلیمان
سیمرغ کرم عیان ببینم
چون خوان سخا نهد سلیمان
عیسیش طفیل خوان ببینم
گر سنگ پذیرد آب جودش
ز آتش زنه ضیمران ببینم
دستارچهٔ سیاه نیزه‌اش
چتر سر خضرخان ببینم
شیب سر تازیانه‌ش از قدر
حبل الله شه طغان ببینم
در یک سر ناخن از دو دستش
صد شیر نر ژیان ببینم
او شاه سه وقت و چار ملت
بر شاه مدیح خوان ببینم
دهر از فزعش به پنج هنگام
در ششدر امتحان ببینم
از هفت سپهر و هشت خلدش
روز آخور و شب ستان ببینم
نه چرخ ز قلزم کف شاه
مستسقی ده بنان ببینم
روئین تن عالم است و قصدش
هر هفته به هفت‌خوان ببینم
ماند به هلال شاه مغرب
کافزونش فروتر آن ببینم
نشگفت کز آن هلال دولت
عید دل خاندان ببینم
آری شه مغرب آن هلال است
کاندر حد قیروان ببینم
بر خاک درش ز بوس شاهان
نقش رخ آبدان ببینم
گر بر سر چرخ شد حسودش
هم در بن خاکدان ببینم
کرکس که به مکر شد سوی چرخ
بر خاک چو ماکیان ببینم
گر خصمش امیر مصر گردد
کورا عدن و عمان ببینم
پندار سر خر و بن خار
در عرصهٔ بوستان ببینم
انگار خروس پیرزن را
بر پایهٔ نردبان ببینم
ای تاجور اردشیر اسلام
کاجری خورت اردوان ببینم
ای سایهٔ حق که عقل کل را
ز اخلاق تو دایگان ببینم
گردد فلک المحیط گویت
گر دست تو صولجان ببینم
زیبد فلک البروج کوست
کز نوبه زدن نوان ببینم
کیوانت شها، به عرض پرچم
بر رمح چو خیزران ببینم
از پرز پلاس آخور تو
برجیس به طیلسان ببینم
شمشیر هدی توئی که مریخ
شمشیر تو را فسان ببینم
خورشید ز برق نعل رخشت
ناری است که بی‌دخان ببینم
ناهید سزد هزاردستان
کایوان تو گلستان ببینم
ز اوصاف تو تیر هندسی را
باد رطب اللسان ببینم
هارون تو ماه وز ثریاش
شش زنگله در میان ببینم
امر تو و ابلق شب و روز
یک فحل و دو مادیان ببینم
محمود کفی که سیستانت
محکوم چو سیسجان ببینم
فتح تو به سومنات یابم
غزو تو به مولتان ببینم
چتر سیه و سپید پیلت
مالش ده سیستان ببینم
چون قصد کنی فتوح قنوج
ملت ز تو شادمان ببینم
گرد سپهت به نهرواله
سهم تو به نهروان ببینم
تو خسرو خاور و ز امرت
تعظیم به خاوران ببینم
تو دامغ روم و از حسامت
زلزال به دامغان ببینم
دریا هبتی و کوه هیبت
کز ذات تو این و آن ببینم
از رای تو صیقل فلک را
هفت آینه در دکان ببینم
گر هیچ سپه کشی سوی شام
آنجا سقر و جنان ببینم
از خلق تو خار و حنظل شام
گل شکر اصفهان ببینم
صور و عکه در امان امرت
چون ارمن و نخجوان ببینم
سگبانت شه فرنگ یابم
دربان شه عسقلان ببینم
تو قاهر مصر و چاوشت را
بر قاهره قهرمان ببینم
روزی که در ابرسان یمینت
برق گهر یمان ببینم
شیر فلک از نهیب گرزت
چون گاو زمین جبان ببینم
از ماه درفش تو مه چرخ
سوزان چو ز مه کتان ببینم
طوفان شود آشکار کز خون
شمشیر تو سیل ران ببینم
خنگ تو روان چو کشتی نوح
اندر طوفان روان ببینم
چون فال برآرمت ز مصحف
نصر الله در قرآن ببینم
در شان تو بینم آیت فتح
کاسباب نزول و شان ببینم
ای عرش سریر آسمان صدر
گر بزم تو خلد جان ببینم
در کعبهٔ خلد صدر بزمت
کوثر، نم ناودان ببینم
بر خاک در تو آب حیوان
چون آتش رایگان ببینم
در خواب جلالت تو دیدم
در بیداری همان ببینم
زین شهر دو رنگ نشکنم دل
کورا دل ایرمان ببینم
زین هفت رصد نیفکنم بار
کانصاف تو دیده‌بان ببینم
این هفت رصد بیفکنم باز
تا منزل کاروان ببینم
از جور دو مار بر نجوشم
چون رایت کاویان ببینم
فر تو خبر دهد که چندان
تایید ظفر رسان ببینم
کز عمر هزار ساله چون نوح
صد دولت دیرمان ببینم
برگ همه دوستان بسازم
مرگ همه دشمنان ببینم
بر خاک درت زکات دربان
گنج زر شایگان ببینم
این فال ز سعد مستعار است
هستیش ز مستعان ببینم
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۵۳ - در شکایت از روزگار و مردم

به درد دلم کاشنائی نبینم
هم از درد، دل را دوایی نبینم

چو تب خال کو تب برد درد دل را
به از درد تسکین فزایی نبینم

شوم هم در انده گریزم ز انده
کز انده به، انده زدایی نبینم

جهان نیست از هیچ جایی که در وی
دل آشنا هیچ جایی نبینم

غلط گفتم ای مه کدام آشنایان
که هیچ آشنا بی‌ریایی نبینم

ازین آشنایان که امروز دارم
دمی نگذرد تا جفایی نبینم

مرا دل گرفت از چنین آشنایان
به جائی روم کاشنایی نبینم

چو عنقا من و کوه قافم قناعت
که چون قاف شد جز عنایی نبینم

پل آبگون فلک باد رخنه
که در جویش آب رضایی نبینم

در آئینهٔ دل خیال فلک را
بجز هاون سرمه سایی نبینم

کلید توکل ز دل جویم ایرا
به از دل، توکل سرایی نبینم

دری تنگ بینم توکل سرا را
ولیک از درون جز فضایی نبینم

برون سرمه‌ای هست بر هاون اما
ز سوی درون سرمه‌سایی نبینم

توکل سرا هست چو نحل‌خانه
که الا درش تنگنایی نبینم

منم نحل و دی‌ماه بخل آمد اینجا
بهار کرم را بهایی نبینم

چو مار از نهادم چنین به که آخر
امان بینم ارچه نوایی نبینم

هم از زهر من کس گزندی نبیند
هم از زخم کس هم بلایی نبینم

بدان تا دلم منزل فقر گیرد
به از صبر منزل نمایی نبینم

بلی از پی چار منزل گرفتن
به از فقر سرما زدایی نبینم

یکی از پی جای لنگر گرفتن
به از سرب، آهن‌ربایی نبینم

به صحرای عادی مزاجان عادت
چراغ وفا را ضیایی نبینم

به بازار خلقان فروشان همت
طراز کرم را بهایی نبینم

از آن صف پیشین یمانی و طائی
به حی کرم پیشوایی نبینم

وزین بازپس ماندگان قبائل
بجز غمر عمر الردایی نبینم

از آن موکب امروز مردی نیابم
وز آن انجم اکنون سهایی نبینم

محبت نمی‌زاید اکنون طبایع
کز این چار زن مردزایی نبینم

نه خاقانیم گر وفا جویم از کس
چه جویم که دانم وفایی نبینم
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۵۴ - در مرثیهٔ نصرةالدین ابوالمظفر اصفهبد کیالواشیر

ای قبلهٔ جان کجات جویم
جانی و به جان هوات جویم

گز زخم زنی سنانت بوسم
ور خشم کنی رضات جویم

دیروز چو افتاب بودی
امروز چو کیمیات جویم

دوشت همه شب چو بدر دیدم
امشب همه چو سهات جویم

ای در گران‌بهاتر از روح
چون روح سبک لقات جویم

وی ماه سبک عنان‌تر از عمر
چون عمر گران‌بهات جویم

خورشیدی و برنیائی از کوه
هر صبح‌دم از صبات جویم

تو زیر زمین شدی چو خورشید
تا کی ز بر سمات جویم

ای گمشده آهوی ختائی
هم ز آبخور ختات جویم

صیاد قضا نهاد دامت
از دامگه قضات جویم

ای گوهر یادگار عمرم
چونت طلبم، کجات جویم؟

دریا کنم اشک و پس به دریا
در هر صدفی جدات جویم

از دیده نهان درون و همی
از وهم برون چرات جویم؟

در جانی و ز انس و جانت پرسم
نزدیکی و دور جات جویم

خاقانیت آشنای عشق است
هم در دل آشنات جویم

ای صبر که کشتهٔ فراقی
در معرکهٔ بلات جویم

وی دل که به نیم نقطه مانی
در دائرهٔ عنات جویم

وی جان که کبوتر نیازی
پر سوخته در هوات جویم

وی نقش زیاد طالع من
در زایجهٔ فنات جویم

چون نقش زیاد کس نبیند
کی در ورق بقات جویم

ای مرکب عمر رفته پی کور
ز آن سوی جهان هبات جویم

وی بلبل جغد گشته وقت است
کز نوحه‌گری نوات جویم

ای سینه که دردمندی از غم
هم زانوی غم دوات جویم

درد تو جراحتی است ناسور
از زخم اجل شفات جویم

ای تن که به چشم درد آزی
از جود تو توتیات جویم

چون خوان کرم نماند تا کی
برگت طلبم، نوات جویم

ای چرخ شریف کش که دونی
جان را دیت از دهات جویم

وی خاک عزیز خور به خواری
تن را عوض از جفات جویم

ای روز کرم فرو شدی زود
از ظل عدم ضیات جویم

ای ماه گرفته نور دانش
در عقهٔ اژدهات جویم

وی روضهٔ بوستان دولت
در دخمهٔ پادشات جویم

ای تاج کیان، کیالواشیر
در عالم کبریات جویم

قدر تو لوا زده است بر عرش
در سایهٔ آن لوات جویم

ز آن سوی فلک به دیهٔ وهم
مجدت نگرم، سنات جویم

از عقل همه هوات خواهم
وز نفس همه ثنات جویم

رفتی که وفا نکرد عمرت
تا جان دارم وفات جویم

بر تختهٔ صدق بودی آحاد
زان اول اولیات جویم

بگذشتی و صفر جای تو یافت
از صفر کجا صفات جویم

قحط کرم است روزی جان
از مائده سخات جویم

طفلی است هنر که مادرش مرد
پرورودنش از عطات جویم

گرچه ز ملوک عهد بودی
در زمرهٔ اصفیات جویم

امروز که تشنه زیر خاکی
فیض از کرم خدات جویم

فردا به بهشت گشته سیراب
در کوثر مصطفات جویم
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۵۵ - در شکایت و عزلت و تخلص به نعت پیامبر بزرگوار

ضمان‌دار سلامت شد دل من
که دار الملک عزلت ساخت مسکن
امل چون صبح کاذب گشت کم عمر
چو صبح صادقم دل گشت روشن
به وحدت رستم از غرقاب وحشت
به رستم رسته گشت از چاه بیژن
شدستم ز انده گیتی مسلم
چو گشتم ز انده عزلت ممکن
نشاید بردن انده جز به اندوه
نشاید کوفت آهن جز به آهن
دلم آبستن خرسندی آمد
اگر شد مادر گیتی سترون
چو حرص آسود چه روزه چه روزی
چو دیده رفت چه روز و چه روزن
از آتش طعمه خواهم داد دل را
چو دل خرسند شد گو خاک خور تن
ببین هر شام‌گاهی نسر طائر
به خوان همتم مرغ مسمن
سلیمان‌وار مهر حسبی الله
مرا بر خاتم دل شد مبین
نه با یاران کمر بندم چو غنچه
نه بر خصمان سنان سازم چو سوسن
نخواهم چارطاق خیمهٔ دهر
وگر سازد طنابم طوق گردن
مرا یک گوش ماهی بس بود جای
دهان مار چون سازم نشیمن
جهان انباشت گوش من به سیماب
بدان تا نشنوم نیرنگ این زن
مرا دل چون تنور آتشین شد
از آن طوفان همی بارم به دامن
در این پیروزه طشت از خون چشمم
همه آفاق شد بیجاده معدن
اگر نه سرنگونسارستی این طشت
لبالب بودی از خون دل من
من اندر رنج و دونان بر سر گنج
مگس در گلشن و عنقا به گلخن
عجب ترسانم از هر ماده طبعی
اگرچه مبدع فحلم در این فن
لگامم بر دهان افکند ایام
که چون ایام بودم تند و توسن
زبان مار من یعنی سر کلک
کزو شد مهرهٔ حکمت معین
کشد چون مور بر کژدم دلان خیل
که خیل مور، کژدم راست دشمن
نبینی جز مرا نظمی محقق
نیابی جز مرا نثری مبرهن
نیازد جز درخت هند کافور
نیریزد جز درخت مصر روغن
نه نظم من به بیت کس مزور
نه عقد من به در کس مزین
نه پیش من دواوین است و دفتر
نه عیسی را عقاقیر است و هاون
ضمیر من امیر آب حیوان
زبان من شبان واد ایمن
کبوتر خانهٔ روحانیان را
نقط‌های سر کلک من ارزن
سفال نو شود گردون چو باشد
عروس خاطرم را وقت زادن
برای قحط سال اهل معنی
همی بارم ز خاطر سلوی و من
اگر ناهید در عشرتگه چرخ
سراید شعر من بر ساز ارغن
ببخشد مشتری دستار و مصحف
دهد مریخ حالی تیغ و جوشن
ازین نورند غافل چند اعمی
بر این نطقند منکر چند الکن
ازین مشتی سماعیلی ایام
وزاین جوقی سرابیلی برزن
همه قلب وجود و شولهٔ عصر
نعایم‌وار آتش‌خوار و ریمن
همه چون دیگ بی‌سر زاده اول
کنون سر یافته یعنی نهنبن
چون موسیجه همه سر بر هواکش
چو دمسیجه همه دم بر زمین زن
همه بی‌مغز و از بن یافته قدر
که از سوراخ قیمت یافت سوزن
عمود رخش را سازند قبله
نهند آنگاه تهمت بر تهمتن
حدیث کوفیان تلقین گرفته
به اسناد و بقال و قیل و عن‌عن
لقبشان در مصادر کرده مفعول
دو استاد این ز تبریز آن ز زوزن
فرنجک وارشان بگرفته آن دیو
که سریانی است نامش خرخجیون
نداند طبع این حاشا ز حاشا
نداند فهم آن بهمن ز بهمن
یکایک میوه دزد باغ طبعم
ولیک از شاخ بختم میوه افکن
مرا در پارسی فحشی که گویند
به ترکی چرخشان گوید که سن‌سن
چو من لاحول کردم طاعنان را
به گرد من کجا یارند گشتن
نه من دنبالشان دارم به پاسخ
نه جنگ حیز جوید گیو و بهمن
ز تف آه من آن دید خواهد
که از آتش نبیند هیچ خرمن
که با فیل آن کند طیر ابابیل
که نکند هیچ غضبان و فلاخن
تب ربع آمد ایشان را که نامم
به گرد ربع مسکون یافت مسکن
عجب نه گر شب میلاد احمد
نگون سار آمد اصنام برهمن
توئی خاقانیا سیمرغ اشعار
بر این کرکس شعاران بال بشکن
دهان ابلهان دارند، بر دوز
بروت روبهان دارند، برکن
برای آنکه خرازان گه خرز
کنند از سبلت روباه درزن
چو شیر از بهر صید گاو ساران
لعاب طبع گرداگرد می تن
وفا اندک طلب زین دیو مردم
جفا بسیار کش زین سبز گلشن
به درگاه رسول الله بنه بار
که درگاه رسول اعلا و اعلن
مراد کاف و نون طاها و یاسین
که عین رحمت است از فضل ذوالمن
به دستش داده هفت ایوان اخضر
کلید هشت شادروان ادکن
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۵۶ - در شکایت از جهان و نعت خاتم پیغمبران

قحط وفاست در بنهٔ آخر الزمان
هان ای حکیم پردهٔ عزلت بساز هان

در دم سپید مهرهٔ وحدت به گوش دل
خیز از سیاه خانهٔ وحشت به پای جان

هم با عدم پیاده فرو کن به هشت نطع
هم با قدم، سوار برون ران به هفت خوان

سودای این سواد مکن بیش در دماغ
تکلیف این کثیف منه بیش بر روان

فلسی شمر ممالک این سبز بارگاه
صفری شمر فذالک این تیره خاکدان

جیحون آفت است بر آن ابگینه پل
که پایه بلاست بر آ، غول دیده‌بان

چشم بهی مدار که در چشم روزگار
آن ناخنه که بود بدل شد به استخوان

تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو
فرزانه خفته و سگ دیوانه پاسبان

دهر سپید دست سیه کاسه‌ای است صعب
منگر به خوش زبانی این ترش میزبان

کن خوش‌ترین نواله که از دست او خوری
لوزینه‌ای است خردهٔ الماس در میان

دل دستگاه توست به دست جهان مده
کاین گنج خانه را ندهد کس به ایرمان

هر لحظه هاتفی به تو آواز می‌دهد
کاین دامگه نه جای امان است الامان

آواز این خطیب الهی تو نشنوی
کز جوش غفلت است تو را گوش دل گران

اول بیار شیر بهای عروس فقر
وانگه ببر قبالهٔ اقبال رایگان

خاتون دار ملک فریدونش خوان که نیست
کابین این عروس کم از گنج کاویان

تا بر در تو مرکب فقر است ایمنی
کاحداث را سوی تو جنیبت شود روان

شمشاد و سرو را ز تموز و خزان چه باک
کز گرم و سرد لاله و گل را رسد زیان

از فقر ساز گل شکر عیش بد گوار
وز فاقه خواه مهر تب جان ناتوان

ازین و آن دوا مطلب چون مسیح هست
زیرا اجل گیاست عقاقیر این و آن

مگذار شاه دل به در مات خانه در
زین در که هست درد ز عزلت فرونشان

خرسند شو به ملکت خرسندی ازوجود
خاسر شناس خسرو و طاغی سمر طغان

اسکندر و تنعم ملک دو روزه عمر
خضر و شعار مفلسی و عمر جاودان

بی‌طعمه و طمع به سر آور چو کرم بید
چون کرم پیله سر چه کنی در سر دهان

زنبور خانهٔ طمع آلوده شد مشور
زنبور وار بیش مکن زین و آن فغان

هم جنس در عدم طلب اینجا مجوی از آنک
نیلوفر از سراب نداده است کس نشان

خودباش انیس خود مطلب کس که پیل را
هم گوش بهتر از پر طاووس پشه‌ران

دانی چه کن ز ناخوش و خوش کم کن آرزو
سیمرغ وش ز ناکس و کس گم کن آشیان

خود را درم خرید رضای خدای کن
دامن ازین خدای فروشان فرو نشان

پرواز در هوای هویت کن از خرد
بر تلهٔ هوا چه پری از تل هوان

از لا رسی به صدر شهادت که عقل را
از لا و هوست مرکب لاهوت زیر ران

لا ز آن شد اژدهای دوسر، تا فرو خورد
هر شرک و شک که در ره الا شود عیان

بنمود صبح صادق دین محمدی
هین در ثناش باش چو خورشید صد زبان

دندان‌های تاج بقا شرع مصطفاست
عقل آفرینش از بن دندان کند ضمان

آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش
جان باز یافت پیر سراندیب در زمان

آنجا که کوفت دولت او کوس لااله
آواز قد صدقت برآمد ز لامکان

آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم
مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان

آدم به گاهوارهٔ او بود شیر خوار
ادریس هم به مکتب او گشته درس خوان

در دین شفای علت عامل برای حق
زی حق شفیع زلت آدم پی جنان

هم عیب را به عالم اشرار پرده پوش
هم غیب را ز عالم اسرار ترجمان

او سرو جویبار الهی و نفس او
چون سرو در طریقت هم پیر و هم جوان

او آفتاب عصمت و از شرم ذو الجلال
نفکنده بر بیان قلم سایهٔ بنان

مه را دو نیمه کرده به دست چو آفتاب
سایه نه بر زمینش و از ابر سایه بان

گه با چهار پیر زبان کرده در دهن
گه با دو طفل در دهن افکنده ریسمان

مهر آزمای مهرهٔ بازوش جان و عقل
حلقه به گوش حلقهٔ گیسوش انس و جان

حبل الله است معتکفان را دو زلف او
هم روز عید و هم شب قدر اندر او نهان

قدرش مروقی است بر این سقف لاجورد
فرش رفوگری است بر این فرش باستان

بر بام سدره تا در ادنی فکنده رخت
روح القدس دلیلش و معراج نردبان

جبریل هم به نیم ره از بیم سوختن
بگذاشته رکابش و برتافته عنان

جنت ز شرم طلعت او گشته خار بست
دوزخ ز گرد ابلق او گشته گلستان

خورشید بر عمامهٔ او بر فشانده تاج
بر جیس بر رداش فدا کرده طیلسان

آنجا شده به یکدم کز بهر بازگشت
ز آنجا هزار سال رهش بوده تا جهان

هر داستان که آن نه ثنای محمدی است
دستان کاهنان شمر آن را نه داستان

خواهی که پنج نوبت الصابرین زنی
تعلم کن ز چار خلیفه طریق آن

از صادقین وفا طلب از قانتین ادب
وز متقین حیا و ز مستغفرین بیان

همچون درخت گندم باش از برای فرض
گه راست گه خمیده و جان بسته بر میان

گه در سجود باش چو در مغرب آفتاب
گه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان

از جسم بهترین حرکاتی صلوة بین
وز نفس بهترین سکناتی صیام دان

یارب دل شکسته و دین درست ده
کآنجا که این دو نیست و بالی‌است بی‌کران

خاقانی از زمانه به فضل تو در گریخت
او را امان ده از خطر آخر الزمان

ز آن پیشتر کاجل ز جهان وارهاندش
از ننگ حبس خانهٔ شروانش وارهان

گر خوانده‌ای سعادت عقباش رد مکن
ور داده‌ای منت دنیاش واستان
     
  
صفحه  صفحه 56 از 99:  « پیشین  1  ...  55  56  57  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA