شمارهٔ ۱۴۷ - مطلع دوم ای باغ جان که به ز لبت نوبری ندارمیاد لبت خورم می سر دیگری ندارمطوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دلکز طوق تو برون سر در چنبری ندارمعید منی و شادی میبینم از هلالتدیوانهام که جز تو مهپیکری ندارمعشق از سرم درآمد وز پای من برون شدزان است کز غم تو پا و سری ندارمخاقانیم به جان بند در ششدر فراقتمهره کجا نهم که گشاد دری ندارمشروان سراب وحشت، من تشنه بیژن آساجز درگه تهمتن آبشخوری ندارمسردار تاجداران هست آفتاب و دریانیلوفرم که بیاو نیل و فری ندارممحمود همت آمد، من هندوی ایازشکز دور دولتش به دانش خری ندارمجان را کنم غلامش عغنبر به داغ فرمانکان بحر دست را به زین عنبری ندارمیاجوج ظلم بینم والا سداد رایشاز بهر سد انصاف اسکندری ندارماو هود ملت آمد بر عادیان فتنهالا سپاه خشمش من صرصری ندارمنامردم ار ز جعفر برمک به یادم آیدهر فضلهای از آنها چون جعفری ندارملافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعتکز ملت مسیحا خود قیصری ندارمبطریق دید رویش گفتا که در همه روماز قیصران چنان تو دینگستری ندارمنسطور دید آیت مسطور در دل اوگفت از حواریان چو تو حقپروری ندارمملکای این سیاست فرمانش دید گفتادر قبضهٔ مسیح چو تو خنجری ندارمیعقوب این فراست دورانش دید گفتابر پاکی مسیح چو تو محضری ندارماسقف ثناش گفتا جز تو به صدر عیسیبر دیر چارمین فلک رهبری ندارممریم دعاش گفت که چون نصرت تو دیدماز همت یهودی غم خیبری ندارمعیسی بگفت دست فروکن به فرق امتکن فرق را ز دست تو به افسری ندارممهدی که بیند آتش شمشیر شاه گویددجال را به تودهٔ خاکستری ندارمکیوان که راهبی است سیه پوش دیر هفتمگفت از خواص ملک چو تو سروری ندارمبرجیس جاثلیق که انجیل دارد از برگفت از مدایح تو برون دفتری ندارمبهرام کاسقفی است به زنار هرقلی درگفت از ظلال تیغش به مغفری ندارمخورشید کوست قبلهٔ ترسا و جفت عیسیگفت از ملوک روم چو تو صفدری ندارمناهید زخمه پرور ناقوس کوب انجمگفت از سماع مادح تو به زیوری ندارمتیری که سوخته است ز قندیل دیر عیسیگفت از جمال مدح تو به مخبری ندارمماهی که شیفته است به زنجیر راهبان درگفت از محیط دست تو به معبری ندارمعدل یتیم مانده ز پور قباد گفتاکز تیغ فتح زایت به مادری ندارمملک عقیم گشته ز آل یزید گفتاکز نفس دین طراز تو به حیدری ندارمگرزش چو لاله بر درد البرز را و گویدکافلاک را به گنبدهٔ نستری ندارمرایات او چو دید نقیب بهشت گفتازین راستتر به باغ بقا عرعری ندارمشمشیر اوست شاه ظفر ز آن به چرخ گویدکالا بنات نعش تو هم بستری ندارمتوقیع او چو یافت رقیب سروش گفتاهر عجم ازین حروف کم از عبهری ندارمای مرزبان کشور بهرامیان بحسبتبیآستان تو دل بر کشوری ندارموی پهلوان ملکت داودیان به گوهرشایم به کهتریت که بد گوهری ندارمبر خلق و خلق تو من چون چشم و دل گمارمدر چشم و دل کم از تبت و ششتری ندارمشروان به همت تو چو بغداد و مصر بینمزان نیل و دجله پیش کفت فرغری ندارممن شهربند لطف توام نه اسیر شروانکاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارمشروان به دولت تو خود خیروان شد امامن خیروان ندیدم الا شری ندارمحرمت برفت حلقهٔ هر درگهی نکوبمکشتی شکست منت هر لنگری ندارمآنم که گر فلک به فریدونیم نشاندبرگ سپاس بردن ز آهنگری ندارمبالله که گر به تیرگی و تشنگی بمیرمدنبال آفتاب و پی کوثری ندارمآن آهنم که تیغ تو را شایم از نکوئیریم آهنی نهام که ز خود جوهری ندارمدر طاق صفهٔ تو چو بستم نطاق خدمتجز در رواق هفت فلک منظری ندارمدر سایهٔ قبولت باد جهان نیارمبر کوههٔ ثریا عقد ثری ندارمجان نقش بلخ گردد دل قلب مرو گیردآن روز کز در تو نسیم هری ندارمجویم رضات شاید گر دولتی نجویمدارم مسیح گرچه سم خری ندارمبینم محیط شاید گر قطرهای نبینمدارم اثیر زیبد گر اخگری ندارمبر من درت گشاید درهای آسمان رازین در نگردم ایرا زین به دری ندارمپرگار نیستم که سر کژرویم باشدکز راستی بجز صفت مسطری ندارمدانم که نیک دانی دانند دشمنان همکامروز در جهان به سخن همسری ندارمدر بابل سخن منم استاد سحر تازهکز ساحران عهد کهن همبری ندارمشطرنجی ثنای توام قائم زمانهکز نطع مدحت تو برون لشکری ندارمور ز آبنوس روز و شبم لشکری برآیدجز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارمافراسیاب طبع من آن بیژن شجاعتعذر آورد که بهتر زین دختری ندارممرغ توام مرا پر فرمان ده و بپرانکالا سزای دانهٔ تو ژاغری ندارمدارم دل عراق و سر مکه و پی حجدرخورتر از اجازت تو درخوری ندارمطاووس بودهام به ریاض ملوک وقتیامروز پای هست مرا و پری ندارماینجا چو چشم سعتریانم نماند آبیچون سعتری نمک و سعتری ندارمچندان بمان که چشمهٔ خورشید دم بر آردکالا به چشمه سار عدم خاوری ندارمیاری و یاوری ز خدا و مسیح بادتکز دیدهٔ رضای تو به یاوری ندارم
شمارهٔ ۱۴۸ - در شکایت از روزگار و مدح پیغمبر بزرگوار و یاد از کعبهٔ معظمه هر صبح سر ز گلشن سودا برآورموز صور آه بر فلک آوا برآورمچون طیلسان چرخ مطرا شود به صبحمن رخ به آب دیده مطرا برآورمبر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبحهویی گوزنوار به صحرا برآورماز اشک خون پیاده و از دم کنم سوارغوغا به هفت قلعهٔ مینا برآورمخود بینیازم از حشر اشک و فوج آهکان آتشم که یک تنه غوغا برآورماسفندیار این دژ روئین منم به شرطهر هفته هفتخوانش به تنها برآورمبس اشک شکرین که فرو بارم از نیازبس آه عنبرین که به عمدا برآورملب را حنوط ز آه معنبر کنم چنانکرخ را وضو به اشک مصفا برآورمقندیل دیر چرخ فرو میرد آن زمانکان سرد باد از آتش سودا برآورمدلهای گرم تب زده را شربتی کنمز آن خوش دمی که صبحدم آسا برآورمهردم مرا به عیسی تازه است حاملهز آن هر دمی چو مریم عذرا برآورمزین روی چون کرامت مریم به باغ عمراز نخل خشک خوشهٔ خرما برآورمتر دامنان چو سر به گریبان فروبرندسحر آورند و من ید بیضا برآورمدل در مغاک ظلمت خاکی فسرده ماندرختش به تابخانهٔ بالا برآورمرستی خورم ز خوانچهٔ زرین آسمانو آوازهٔ صلا به مسیحا برآورمنینی من از خراس فلک برگذشتهامسر ز آن سوی فلک به تماشا برآورمچون در تنور شرق پزد نان گرم، چرخآواز روزه بر همه اعضا برآورمآبستنم که چون شنوم بوی نان گرماز سینه باد سرد تمنا برآورمآب سیه ز نان سفید فلک به استزین نان دهان به آب تبرا برآورمآبای علویند مرا خصم چون خلیلبانگ ابا ز نسبت آبا برآورماز خاصگان دمی است مرا سر به مهر عشقهر جا که محرمی است دم آنجا برآورمدر کوی حیرتی که هم عین آگهی استنادان نمایم و دم دانا برآورمچون نای اگر گرفته دهان داردم جهاناین دم ز راه چشم همانا برآورمور ساق من چو چنگ ببندد بده رسنهم سر به ساق عرش معلا برآورمبا روزگار ساخته زانم به بوی آنکامروز کار دولت فردا برآورمجام بلور در خم روئین به دستم استدست از دهان خم به مدارا برآورمتا چند بهر صیقلی رنگ چهرههاخود را به رنگ آینه رعنا برآورمتا کی چو لوح نشرهٔ اطفال خویش رادر زرد و سرخ حلیت زیبا برآورمتا کی به رغم کعبه نشینان عروسوارچون کعبه سر ز شقهٔ دیبا برآورماولیتر آنکه چون حجر الاسود از پلاسخود را لباس عنبر سارا برآورمدلق هزار میخ شب آن من است و منچون روز سر ز صدرهٔ خارا برآورمخارا چو مار برکشم و پس به یک عصاده چشمه چون کلیم ز خارا برآورمدر زرد و سرخ شام و شفق بودهام کنونتن را به عودی شب یلدا برآورمچون شب مرا ز صادق و کاذب گزیر نیستتا آفتابی از دل دروا برآورمبر سوگ آفتاب وفا زین پس ابروارپوشم سیاه و بانگ معزا برآورممولو مثال دم چو برآرد بلال صبحمن نیز سر ز چوخهٔ خارا برآورمچند از نعیم سبعهٔ الوان چو کافرانکار حجیم سبعه ز امعا برآورمشویم دهان حرص به هفتاد آب و خاکو آتش ز بادخانهٔ احشا برآورمقرص جوین و خوش نمکی از سرشک چشمبه ز آنکه دم به میدهٔ دارا برآورمهم شوربای اشک نه سکبای چهرهاکاین شوربا به قیمت سکبا برآورمچون عیش تلخ من به قناعت نبود خوشز آن حنظل شکر شده حلوا برآورمچه عقل را به دست امانی گرو کنمچه اره بر سر زکریا برآورمقلب ریا به نقد صفا چون برون دهمنسناس چون به زیور حورا برآورمچون آینه نفاق نیارم که هر نفساز سینه زنگ کینه به سیما برآورمآن رهروم که توشهٔ وحدت طلب کنمزال زرم که نام به عنقا برآورمشهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صیدگرد از هزار بلبل گویا برآورمسر ز آن فرو برم که برآرم دمار نفسنفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورمصهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی استمن آب و آتش از زر و صهبا برآورمبلبل نیم که عاشق یاقوت و زر بومبر شاخ گل حدیث تقاضا برآورمدانم علوم دین نه بدان تا به چنگ زرکام از شکار جیفهٔ دنیا برآورماعرابیم که بر پی احرامیان دومحج از پی ربودن کالا برآورمگر طبع من فزونی عیش آرزو کندمن قصهٔ خلیفه و سقا برآورمبا این نفس چنان همه هشیار نیستممستم نهان و عربده پیدا برآورماصحاب کهفوارم بیدار و خفته ذاتممکن که سر ز خواب مفاجا برآورمصفرا همه به ترش نشانند و من ز خوابچون طفل ترش خیزم و صفرا برآورمبنیاد عمر بر یخ و من بر اساس عمرروزی هزار قصر مهیا برآورممردان دین چه عذر نهندم که طفلواراز نی کنم ستور و به هرا برآورمزن مردهای است نفس چون خرگوش و هر نفسنامش به شیر شرزهٔ هیجا برآورمدر ظاهرم جنابت و در باطن است حیضآن به که غسل هر دو به یک جا برآورمدریای توبه کو که درین شامگاه عمرچون آفتاب، غسل به دریا برآورمخاقانیا هنوز نهای خاصهٔ خدایبا خاصگان مگو که مجارا برآورمگر در عیار نقد من آلودگی بسی استبا صاحب محک چه محاکا برآورمامسال اگر ز کعبه مرا بازداشت شاهزین حسرت آتشی ز سویدا برآورمگر بخت باز بر در کعبه رساندمکاحرام حج و عمره مثنا برآورمسیساله فرض بر در کعبه قضا کنمتکبیر آن فریضه به بطحا برآورمحراقهوار در زنم آتش به بوقبیسز آهی که چون شراره مجزا برآورماز دست آنکه داور فریادرس نماندفریاد در مقام مصلا برآورمزمزم فشانم از مژه در زیر ناودانطوفان خون ز صخرهٔ صما برآورمدریای سینه موج زند ز آب آتشینتا پیش کعبه لولوی لالا برآورمبر آستان کعبه مصفا کنم ضمیرزو نعت مصطفای مزکی برآورمدیباچهٔ سراچهٔ کل خواجهٔ رسلکز خدمتش مراد مهنا برآورمسلطان شرع و خادم لالای او بلالمن سر به پایبوسی لالا برآورمدر بارگاه صاحب معراج هر زمانمعراج دل به جنت ماوی برآورمتا قرب قاب قوسین بر خاک درگهشآوازهٔ دنی فتدلی برآورمگر مدحتش به خاک سراندیب ادا کنمکوثر ز خاک آدم و حوا برآورمکی باشد آن زمان که رسم تا به حضرتشآواز یا مغیث اغثنا برآورمزان غصهها که دارم از آلودگان دهرغلغل دران حظیرهٔ علیا برآورمدارا و داور اوست جهان را، من از جهانفریاد پیش داور دارا برآورمز اصحاب خویش چون سگ کهف اندر آن حرمآه از شکستگی سر و پا برآورمدندانم ار به سنگ غرامت شکستهاندوقت ثنای خواجه ثنایا برآورمسوگند خورد مادر طبعم که در ثناشاز یک شکم دوگانه چو جوزا برآورماسمای طبع من به نکاح ثنای اوستزان فال سعد ز اختر اسما برآورمامروز گر ثناش مرا هست کوثریرخت از گوثری به ثریا برآورمفردا هم از شفاعت او کار آن سرایدر حضرت خدای تعالی برآورم
شمارهٔ ۱۴۹ - هنگام حبس در عزلت و قناعت و تخلص به مدح خاتم انبیاء هر صبح پای صبر به دامن درآورمپرگار عجز، گرد سر و تن درآورماز عکس خون قرابهٔ پر میشود فلکچون جرعه ریز دیده به دامن درآورمهر دم هزار بچهٔ خونبن کنم له خاکچون لعبتان دیده به زادن درآورماز زعفران چهره مگر نشرهای کنمکبستنی به بخت سترون درآورمدانم که دهر، خط بلا بر سرم کشیدداند که سر به خط بلا من درآورمچون آه آتشین زنم از جان آهنینسیماب وش گداز به آهن درآورمغم در جگر زد آتش برزین مرا و مناز آب دیده دجله به برزن درآورمغم بیخ عمر میبرد و من به برگ آنکدستی به شاخ لهو به صد فن درآورمطوفانم از تنور برآمد چه سود از آنکدامن چو پیرزن به نهنبن درآورمشد روز عمر ز آن سوی پیشین و روی نیستکاین روز رفته باز به روزن درآورمبا من فلک به کین سیاوش و من ز عجزاسبی ز نی به حرب تهمتن درآورمچون کوه خسته سینه کنندم به جرم آنکفرزند آفتاب به معدن درآورماز جور هفت پردهٔ ازرق به اشک لعلطوفان به هفت رقعهٔ ادکن درآورماز کشتزار چرخ و زمین کاین دو گاو راستیک جو نیافتم که به خرمن درآورماز چنگ غم خلاص تمنی کنم ز دهرکافغان بنای و حلق چو ارغن درآورمچون زال، بستهٔ قفسم نوحه زان کنمتا رحمتی به خاطر بهمن درآورمنینی که با غم است مرا انس لاجرممریم صفت بهار به بهمن درآورمنشگفت اگر چو آهوی چین مشک بردهمچون سر بخورد سنبل و بهمن درآورمچون دم برآرم از سر زانو به باغ غماز شاخ سدره مرغ نوازن درآورمزانو کنم رصدگه و در بیع خان جانصد کاروان درد معین درآورمغم بختیای است توسن و من یار کارواناز خان بیپشت بختی توسن درآورمدل تنگتر ز دیدهٔ سوزن شده است و منبختی غم به دیدهٔ سوزن درآورمغم تخم خرمی است که در یک دل افکنمدردی است جنس می که ز یک دن درآورمعنقای مغربم به غریبی که بهر الفغم را چو زال زر به نشیمن درآورمدر گلشن زمانه نیابم نسیم لطفدود از سموم غصه به گلشن درآورمفقر است پیر مائده افکن که نفس رابر آستان پیر ممکن درآورمآب حیات از آتش گلخن دمد چو بادگر نفس خاک پاش به گلخن درآورمآری ز هند عود قماری برم به رومگر حملها به هند ز روین درآورمچندی نفس به صفهٔ اهل مصفا زدمیک چند پی به دیر برهمن درآورمچون کار عالم است شتر گربه من به کفگه سجدهگاه ساغر روشن درآورماز هزل و جد چو طفل بنگزیردم که دستگاهی به لوح و گه به فلاخن درآورمجنسی نماند پس من و رندان که بهر راهچون رخش نیست پای به کودن درآورمآهوی مشک نیست چه چاره ز گاو و بزکز هر دو برگ عنبر و لادن درآورمچون چرخ سرفکنده زیم گرچه سرورمآغوش از آن به خاک فروتن درآورمدشمن مرا شکسته کند دوست دارمشحاشا که من شکست به دشمن درآورمتهدید تیغ میدهد آوخ کجاست تیغتا چون حلیش دست به گردن درآورمکانرا که تیشه رخنه کند فضل کان نهمرخنه چرا به تیشهٔ کان کن درآورمدر دیولاخ آز مرا مسکن است و منخط فسون عقل به مسکن درآورمهمت شود حجاب میان من و نظرگر من نظر به عالم ریمن درآورمآسیمه سر چو گاو خراسم که چشم بندنگذاردم که چشم به روغن درآورمدر رنگ و بوی دهر نپیچم که ره رومارقم نیم که یال به چندان درآورممن نامه بر کبوتر راهم ز همرهانباز اوفتم چو دیده به ارزن درآورمگر خاص قرب حق نشوم واثقم بدانکرخت امان به خلد مزین درآورمجان و دل و خرد برسانم به باغ خلدآخر مثلثی به مثمن درآورمچون خرمگس ز جیفه و خس طعمه چون کنمنحلم که روزی از گل و سوسن درآورمچون قوتم آرزو کند از گرم و سرد چرخبر خوان جان دو نان ملون درآورمبا آنکه قانعم چو سلیمان ز مهر و ماهنان ریزهها چو مور به مکمن درآورمنسرین را به خوشهٔ پروین بپرورندتا من به خون دو مرغ مسمن درآورممرد توکلم، نزنم درگه ملوکحاشا که شک به بخشش ذو المن درآورمآنکس که داد جان، ندهد نان؟ بلی دهدپس کفر باشد ار به دل این ظن درآورمچون موسیم شجر دهد آتش چه حاجت استکآتش ز تیه وادی ایمن درآورمگردون ناکس ار نخرد فضل من رواستنقصی چرا به فضل مبرهن درآورمبهراموار گر به من آرند دوکدانغارت چرا به تیغ و به جوشن درآورمز آن غم که آفتاب کرم مرد برقوارشب زهره را چو رعد به شیون درآورماین پیرزن هنوز عروس کرم نزادپس سر چرا به خطبهٔ این زن درآورمگفتم به ترک مدح سلاطین، مبین از آنکسحر مبین به شعر مبین درآورمکو شه طغان جود؟ که من بهر اتمکیپیشش زبان به گفتن سنسن درآورمخاقانی مسیح دمم پس به تیغ نطقهمچون کلیم رخنهٔ الکن درآورمبهر دو نان ستایش دو نان کنم؟ مبادکب گهر به سنگ خماهن درآورمچون موی خوک در زن ترسا بود چراتار ردای روح به درزن درآورمهم نعت حضرت نبوی کان نکوتر استکاین لعل هم به طوق و به گردن درآورمکحال دانشم که برند اختران به چشمکحل الجواهری که به هاون درآورمگفتم روم به مکه و جویم در آن حرمگنجی که سر به حصن محصن درآورمچون نیست وجهزر نکنم عزم مکه بازجلباب نیستی به سر و تن درآورمتبریز غم فزود مرا آرزوم هستکاین غم به ارزروم و به ارمن درآورمخوش مقصدی است ار من و خوش مامن ارزروممن رخت دل به مقصد و مامن درآورمچون مور ساز خانه به اخلاط درکشمچون مرغ برگ دانه به ارزن درآورممنت برد عراق و ری از من بدین دو جایبحری ز نظم و نثر مدون درآورمبس شکر کز منیژه و گیوم رسد که منشمعی به چاه تیرهٔ بیژن درآورم
شمارهٔ ۱۵۰ - در شکایت و عزلت به دل در خواص بقا میگریزمبه جان زین خراس فنا میگریزماز آن چرخ چون باز بر دوخت چشممکه باز از گزند بلا میگریزمچو باز ارچه سر کوچکم دل بزرگمنخواهم کله وز قبا میگریزمدرخت وفا را کنون برگ ریز استازین برگ ریز وفا میگریزمگه از سایهٔ غیر سر میرهانمگه از خود چو سایه جدا میگریزمچو بیگانهای مانم از سایهٔ خودولی در دل آشنا میگریزمدلم دردمند است و هم درد بهترطبیب دلم کز دوا میگریزممرا چشم درد است و خورشید خواهمکه از زحمت توتیا میگریزممرا چون خرد بند تکلیف سازدز بند خرد در هوا میگریزمدهان صبا مشک نکهت شد از میبه بوی می اندر صبا میگریزمبگو با مغان کاب کاری شما راستکه در کار آب شما میگریزممرا ز اربعین مغان چون نپرسیکه چل صبح در مغ سرا میگریزمبه انصاف دریاکشانند کانجاز جور نهنگ عنا میگریزممغان را خرابات کهف صفا داندر آن کهف بهر صفا میگریزممن آن هشتم هفت مردان کهفمکه از سرنوشت جفا میگریزمبده جام فرعونیم کز تزهدچو فرعونیان ز اژدها میگریزمبه من آشکارا ده آن می که داریبه پنهان مده کز ریا میگریزممرا از من و ما به یک رطل برهانکه من، هم ز من، هم ز ما میگریزممن از باده گویم تو از توبه گوییمگو کز چنین ماجرا میگریزمحریف صبوحم نه سبوح خوانمکه از سبحهٔ پارسا میگریزممرا سجده گه بیت نبت العنب بسکه از بیت ام القری میگریزممرا مرحبا گفتن سفره داراننباید، کز آن مرحبا میگریزمقدحها ملا کن به من ده که من خودز قوت اللسان برملا میگریزمنهنه مینگیرم که میگون سرشکمکه خود زین می کم بها میگریزمسگ ابلق روز و شب جانگزای استازین ابلق جانگزا میگریزمندارم سر می که چون سگ گزیدهجگر تشنهام از سقا میگریزمکشش خود نخواهم من آهنین جانکه از سنگ آهن ربا میگریزمهم از دوست آزردهام هم ز دشمنپس از هر دو تن در خدا میگریزممسیحم که گاه از یهودی هراسمگه از راهب هرزهلا میگریزمچنانم دل آزرده از نقش مردمکه از نقش مردمگیا میگریزمگریزد ز شکل عصا مار و گویدعصا شکلم و از عصا میگریزمقفا چون ز دست امل خوردم اکنونز تیغ اجل در قفا میگریزمبه بزغاله گفتند بگریز، گفتا:که قصاب در پی کجا میگریزمهمه حس من یک به یک هست سلطاناز این سگ مشام گدا میگریزممن آن دانهٔ دست کشت کمالمکزین عمرسای آسیا میگریزممن آبم که چون آتشی زیر دارمز ننگ زمین در هوا میگریزمبدیدم عیار جهان کم ز هیچ استازین بهرج ناروا میگریزمسیاه است بختم ز دست سپیدشور این پیر ازرقوطا میگریزمز بیم فلک در ملک میپناهمز ترس تبر در گیا میگریزمچو روز است روشن که بخت است تاریبه شب زین شبانگه لقا میگریزمصلای سر و تیغ میگوئی و مننه سر میکشم، نز صلا میگریزمگرم ساز یکتا زنی یا دوتائیدر اندازمت کز سه تا میگریزموغا در سه و چار بینی نه در یکمن و نقش یک کز وغا میگریزمقماری زنم بر سر پای وانگهز سر پای سازم به پا میگریزماسیرم به بندخیالات و جان رانوا میدهم وز نوا میگریزمز کی تا به کی پایبست وجودمندارم سر و دست و پا میگریزمگریزانم از کائنات اینت همتنه اکنون، که عمری است تا میگریزمز تنگی مکان و دورنگی زمان بسبه جان آمدم زین دو تا میگریزممرا منتهای طلب نیست سدرهکه زا سدرة المنتهی میگریزمبه آهی بسوزم جهان را ز غیرتکه در حضرت پادشا میگریزمنه زین هفت ده خاکدانم گریزانکه از هشت شهر سما میگریزممرا دان بر از هفت و نه متکائیکه در ظل آن متکا میگریزمنه عیسی صفت زین خرابات ظلمتدر ایوان شمس الضحی میگریزمنه ادریس وارم به زندان خوفیکه در هشت باغ رجا میگریزمصباح و مسا نیست در راه وحدتمنم کز صباح و مسا میگریزمچو جغد ار برون راندم آسیابانبر این بام هفت آسیا میگریزمبقا دوستان را، فنا عاشقان رامن آن عاشقم کز بقا میگریزمچو هستی است مقصد در او نیست گردمکه از خود همه در فنا میگریزمشوم نیست در سایهٔ هست مطلقکه در نیستی مطلقا میگریزمهمه نعل مرکب زنم باژگونهبه وقتی کز این تنگ جا میگریزمبسی زانیانند دور فلک راازین دیر دار الزنا میگریزموباخانهای چرخ و خلقی ز جیفههلاک است، ازان از وبا میگریزمچو غوغا کند بر دلم نامرادیمن اندر حصار رضا میگریزمنیاز عطا داشتم تا به اکنوننیازم نماند از عطا میگریزمطمع حیض مرد است و من میبرم سرطمع را کز اهل سخا میگریزمکه خرگوش حیض النسا دارد و منپلنگم ز حیضالنسا میگریزم
شمارهٔ ۱۵۱ - در دلتنگی و شکایت از روزگار و خوشدلی از گوشهگیری و قناعت غصه بندد نفس افغان چکنم؟لب به فریاد نفسران چکنم؟غم ز لب باج نفس میگیردعمر در کار رصدبان چکنم؟نامرادی است چو معلوم امیددست ندهد، طلب آن چکنم؟مشرفان قدرم حسب مرادچون نرانند به دیوان چکنم؟رشتهٔ جان مرا صد گره استواگشادن همه نتوان چکنم؟دوستانم گره رشتهٔ جاننگشایند به دندان چکنم؟کار خود را ز فلک همچو فلکچون نبینم سر و سامان چکنم؟از خم پشت و نقطهای سرشکقد و رخسار فلکسان چکنم؟فلک افعی زمرد سلب استدفع این افعی پیچان چکنم؟دور باش دهنش را چو کشفزاستخوان بیهده خفتان چکنم؟ایمه دوران چو من آسیمهسر استنسبت جور به دوران چکنم؟چرخ چون چرخ زنان نالان استدل ز چرخ این همه نالان چکنم؟چرخ را هر سحر از دود نفسهمچو شب سوخته دامان چکنم؟خاک را هر شبی از خون جگرچون شفق سرخ گریبان چکنم؟ز آتشین آه بن دریا راچون تیممگه عطشان چکنم؟هفت دریا گرو چشم من استمن تیمم به بیابان چکنم؟قوتم از خوان جهان خون دل استزلهٔ همت ازین خوان چکنم؟چون بر این خوان نمک بینمکی استدیده از غم نمک افشان چکنم؟بر سر آتش از این بینمکیگر نمک نیستم افغان چکنم؟چون به گیتی نه وفا ماند و نه اهلذم اهلیت اخوان چکنم؟خوان گیتی همه قحط کرم استخضرم از خوان خضر خان چکنم؟هر شبانگه پر و هر صبح تهی استخواجه چنین باشد این خوان چکنم؟نیست در خاک بشر تخم کرممدد از دیده به باران چکنم؟شوره خاکی را کز تخم تهی استفتح باب از نم مژگان چکنم؟جوهر حس بر هر خس چه برم؟پر طاووس، مگس ران چکنم؟چند نان ریزهٔ خوانهای خسانگرنه آبم خس الوان چکنم؟بستهٔ غار امیدم چو خلیلشیر از انگشت مزم، نان چکنم؟همچو ماهی سر خویش از پی نانبر سر سوزن طفلان چکنم؟گوئیم نان ز در سلطان جویآب رو ریزد بر نان چکنم؟لب خویش از پی نان چون دو نانبوسه زن بر در سلطان چکنم؟همچو زنبور دکان قصابدر سر کار دهن جان چکنم؟پیش هر خس چو کرم فرمان یافتعقل را سخرهٔ فرمان چکنم؟تب زده زهر اجل خورد و گذشتگل شکرهای صفاهان چکنم؟تاج خرسندیم استغنا دادبا چنین مملکه طغیان چکنم؟نعمتی بهتر از آزادی نیستبر چنین مائده کفران چکنم؟مادر بخت فسرده رحم استخشک دارد سر پستان چکنم؟آب چون نار هم از پوست خورمچون نیابم نم نیسان چکنم؟از درون خانه کنم قوت چو نحلچون جهان راست زمستان چکنم؟سنگ بر شیشهٔ دل چون فکنمروح را طعمهٔ ارکان چکنم؟آتش اندر تن کشتی چه زنمنوح را غرقهٔ طوفان چکنم؟شاه دل را که خرد بیدق اوستدر عریخانهٔ خذلان چکنم؟نینی آزادم ازین لوح دورنگعقل را طفل دبستان چکنم؟چون رسید آیت روز آیت شبمحو کرد آیت ایشان چکنم؟طبع غمگین چکنم ز آنچه گذشتدل از آنچ آید شادان چکنم؟هست نه شهر فلک زندانمعیش ده روزه به زندان چکنم؟کم زنم هفت ده خاکی رادخل یک هفتهٔ دهقان چکنم؟همتم بر کیهان خوردآبننگ خشک و تر کیهان چکنم؟کاوهام پتک زنم بر سر دیودر دکان کوره و سندان چکنم؟خادمانند و زنان دولتیارچون مرا آن نشد آسان چکنم؟دولت از خادم و زن چون طلبمکاملم میل به نقصان چکنم؟پیش تند استر ناقص چو شگالشغل سگساری و دستان چه کنم؟چیست جز خاک در این کاسهٔ چرخطعمه زین کاسهٔ گردان چکنم؟همه ناکامی دل کام من استگرد کام این همه جولان چکنم؟من به همت نه به آمال زیمبا امل دست به پیمان چکنم؟عیسیم رنگ به معجز سازمبقم و نیل به دکان چکنم؟هم عراق آفت شروان چه کشمهم سفرخانهٔ احزان چکنم؟گر شرف وان به مثل شروان نیستخیروان است شرف وان چکنم؟چون به شروان دل و یاریم نماندبیدل و یار به شروان چکنم؟مه فرو رفت منازل چه برمگل فرو ریخت گلستان چکنم؟درج بیگوهر روشن به چه کاربرج بیکوکب رخشان چکنم؟چو به دریا نه صدف ماند و نه درزحمت ساحل عمان چکنم؟رفت شیرین ز شبستان وفانقش مشکوی و شبستان چکنم؟چون نه شعری نه سهیل است و نه مهریمن و شام و خراسان چکنم؟فرقت شهد مرا سوخت چو موموصلت مهر سلیمان چکنم؟چون منم گرگ گزیده ز فراقطلب چشمهٔ حیوان چکنم؟آه و دردا که به شروان شدنمدل نفرماید، درمان چکنم؟گرچه اینجام ز خاقان کبیرهست نان پاره فراوان چکنم؟آب شروان به دهان جون زدهامیاد نان پارهٔ خاقان چکنم؟چون مرا در وطن آسایش نیستغربت اولیتر از اوطان چکنم؟دو سه ویرانه در این شهر مراستچون نیم جغد به ویران چکنم؟آن همه یک دو سه دیر غم داننه سدیر است و نه غمدان چکنم؟لیک نیم آدمی آنجاست مراچون سپردمش به یزدان چکنم؟اولش کردم تسلیم به حقباز تسلیم دگرسان چکنم؟
شمارهٔ ۱۵۲ - در ستایش مظفر الدین قزل ارسلان ایلدگز هر صبح که نو جهان ببینماز منزل جان نشان ببینمصبح آینهای شود که در وینقش دل آسمان ببینمپویم پی کاروان وسواسغم بدرقه هم عنان ببینمهر بار نفس که برگشایمغم تعبیه در میان ببینمصحرای دلم هزار فرسنگآتشگه کاروان ببینمخیزم که کمینگه فلک رایک شیردل از نهان ببینمجویم که رصدگه زمان راتنها روی آن زمان ببینمدر کهف نیاز شیرمردانجان را سگ آستان ببینمچون سر به سر دو زانو آرمقرب دو سر کمان ببینمبس بینمک است عیش، وقت استکز دیده نمک فشان ببینمنشگفت که چون نمک بر آتشلب را مدد از فغان ببینماز جفتی غم به باد غصهدل حاملهٔ گران ببینمخون گریم و از دو هندوی چشمرومی بچگان روان ببینمبر هر مژه در چو اشک داودبرکرده به ریسمان ببینممیجویم داد و نیست ممکنکاین نادره در جهان ببینمصورت نکنم که صورت داددر گوهر انس و جان ببینمدر صد غم تازهتر گریزمگر یک غم جان ستان ببینمچو تبخالی که تب نشانددل را غم غم نشان ببینمترسم که به چشم ابلق عمراز ناخنه استخوان ببینمعمر است بهار نخل بندانکش هر نفسی خزان ببینمگفتی بروم به وهم نونوسوز جگر فلان ببینمتو سوز مرا گران نبینیمن وهم تو را گران ببینمعمری به کران کنم که اهلیزین کوچهٔ باستان ببینمبر غوره چهار مه کنم صبرتا باده به خمستان ببینمدل نشکنم از عتاب باریچون بالش پرنیان ببینمبر آینه چشم از آن گمارمکز همجنسی نشان ببینمسازم دل مرده را حنوطیکز آینه زعفران ببینمهر شب که به صفههای افلاکصفها زده میهمان ببینمجوشم ز حسد که از ثریاشش همدم مهربان ببینممن خود نکنم طمع که شش یاردر شش سوی هفتخوان ببینمهم ظن نبرم که کعبتین راشش نقش به سالیان ببینماندیک دو دست فرقدان واردر یک در آشیان ببینمپس گویم دیده گیر کآخرهم فرقت فرقدان ببینمهر مه که به یک وطن مه و خوربا همچو دو عیش ران ببینمحالی به وداع از اشک هر دولون شفق ارغوان ببینمخور در تب و صرع دار یابممه در دق و ناتوان ببینماز قحط کرم کجا گریزمکانجا دل میزبان ببینمجانی چو مزاج مشتری پاکز آلایش سوزیان ببینمطبعی چو بنات نعش ز آمالدوشیزهٔ جاودان ببینمدیری است که این فلک نگون استزودش چو زمین ستان ببینمگویم که فلک علوفهگاهی استکورا ره کهکشان ببینممه ز آن به اسد رسد به هر ماهتا در دم شیر نان ببینمگو چرخ مکن ضمان روزیهمت بدل ضمان ببینماز شیر شتر خوشی نجویمچون ترشی ترکمان ببینمروزی چه طلب کنم به خواریخود بیطلب و هوان ببینمگر موم که پاسبان درج استنگذاشت که لعل کان ببینمچون بر سر تاج شاه شد لعلبیمنت پاسبان ببینمنینی به گمان نیکم از بختکارم همه چون گمان ببینمبختی که سیاه داشت در زینخنگیش به زیر ران ببینمدل رفت گر اهل دل بیابمزین مرهم زخم آن ببینمخسته نشوم ز خار نااهلز آن خار گل جنان ببینمبهرام نیم که طیره گردمچون مقنع و دوکدان ببینماین تازه سخن که کردم ابداعدر روی زمین روان ببینمدیوان مرا که گنج عرشی استعین الله گنجبان ببینمطرارانی که دزد گنجاندهم دست بریدهشان ببینمطرار بریده سر چو طیارآویخته بیزبان ببینمامید به طالع است کز عمرهیلاج بقا چنان ببینمکاندر سنهٔ ثون اختر سعددر طالع کامران ببینمشش سال دگر قران انجمدر آذر و مهرگان ببینمهر هفت رسد به برج میزانبا بیست و یکش قران ببینمنشگفت که چون نمک بر آتشلب را مدد از فغان ببینمکیوان به کناره بینم ار چههر هفت به یک مکان ببینمگر خط شمال خسف گیردزی مکه روم امان ببینمدر حد حجاز امن یابمگر سوی خزر زیان ببینمدر شانهٔ گوسپند گردونمن حکم به از شبان ببینمتا ظن نبری که هیچ نکبتزین حکم دروغسان ببینمره سوی یقین ندارد این حکمهر چند ره بیان ببینمحقا که دروغ داستانی استبطلانی داستان ببینمخاقانی را زبان حالتاز نا بده ترجمان ببینماز خسف چه باک چون پناهمدرگاه خدایگان ببینمدیدار سپاه دار ایراندر آینهٔ روان ببینمبر هفت فلک فراخته سرتاج قزل ارسلان ببینمبا کوکبهٔ مظفر الدیندین همره و همرهان ببینمامر ملک الملوک مغربهم رتبت کن فکان ببینمجم ملکت و جم خصال و جم خوستجم را ملک الزمان ببینمکیخسرو دین که در سپاهشصد رستم پهلوان ببینمپرویز هدی که در بلادشصد نعمان مرزبان ببینمتاج سر خاندان سلجوقبر تخت زر کیان ببینمبر شاه کیان گهر فشانمکورا گهر و کیان ببینمخورشید اسد سوار یابمبهرام زحل سنان ببینماز رایتش آفتاب نصرتدر مشرق دودمان ببینمدر بارگه دوم سلیمانسیمرغ کرم عیان ببینمچون خوان سخا نهد سلیمانعیسیش طفیل خوان ببینمگر سنگ پذیرد آب جودشز آتش زنه ضیمران ببینمدستارچهٔ سیاه نیزهاشچتر سر خضرخان ببینمشیب سر تازیانهش از قدرحبل الله شه طغان ببینمدر یک سر ناخن از دو دستشصد شیر نر ژیان ببینماو شاه سه وقت و چار ملتبر شاه مدیح خوان ببینمدهر از فزعش به پنج هنگامدر ششدر امتحان ببینماز هفت سپهر و هشت خلدشروز آخور و شب ستان ببینمنه چرخ ز قلزم کف شاهمستسقی ده بنان ببینمروئین تن عالم است و قصدشهر هفته به هفتخوان ببینمماند به هلال شاه مغربکافزونش فروتر آن ببینمنشگفت کز آن هلال دولتعید دل خاندان ببینمآری شه مغرب آن هلال استکاندر حد قیروان ببینمبر خاک درش ز بوس شاهاننقش رخ آبدان ببینمگر بر سر چرخ شد حسودشهم در بن خاکدان ببینمکرکس که به مکر شد سوی چرخبر خاک چو ماکیان ببینمگر خصمش امیر مصر گرددکورا عدن و عمان ببینمپندار سر خر و بن خاردر عرصهٔ بوستان ببینمانگار خروس پیرزن رابر پایهٔ نردبان ببینمای تاجور اردشیر اسلامکاجری خورت اردوان ببینمای سایهٔ حق که عقل کل راز اخلاق تو دایگان ببینمگردد فلک المحیط گویتگر دست تو صولجان ببینمزیبد فلک البروج کوستکز نوبه زدن نوان ببینمکیوانت شها، به عرض پرچمبر رمح چو خیزران ببینماز پرز پلاس آخور توبرجیس به طیلسان ببینمشمشیر هدی توئی که مریخشمشیر تو را فسان ببینمخورشید ز برق نعل رخشتناری است که بیدخان ببینمناهید سزد هزاردستانکایوان تو گلستان ببینمز اوصاف تو تیر هندسی راباد رطب اللسان ببینمهارون تو ماه وز ثریاششش زنگله در میان ببینمامر تو و ابلق شب و روزیک فحل و دو مادیان ببینممحمود کفی که سیستانتمحکوم چو سیسجان ببینمفتح تو به سومنات یابمغزو تو به مولتان ببینمچتر سیه و سپید پیلتمالش ده سیستان ببینمچون قصد کنی فتوح قنوجملت ز تو شادمان ببینمگرد سپهت به نهروالهسهم تو به نهروان ببینمتو خسرو خاور و ز امرتتعظیم به خاوران ببینمتو دامغ روم و از حسامتزلزال به دامغان ببینمدریا هبتی و کوه هیبتکز ذات تو این و آن ببینماز رای تو صیقل فلک راهفت آینه در دکان ببینمگر هیچ سپه کشی سوی شامآنجا سقر و جنان ببینماز خلق تو خار و حنظل شامگل شکر اصفهان ببینمصور و عکه در امان امرتچون ارمن و نخجوان ببینمسگبانت شه فرنگ یابمدربان شه عسقلان ببینمتو قاهر مصر و چاوشت رابر قاهره قهرمان ببینمروزی که در ابرسان یمینتبرق گهر یمان ببینمشیر فلک از نهیب گرزتچون گاو زمین جبان ببینماز ماه درفش تو مه چرخسوزان چو ز مه کتان ببینمطوفان شود آشکار کز خونشمشیر تو سیل ران ببینمخنگ تو روان چو کشتی نوحاندر طوفان روان ببینمچون فال برآرمت ز مصحفنصر الله در قرآن ببینمدر شان تو بینم آیت فتحکاسباب نزول و شان ببینمای عرش سریر آسمان صدرگر بزم تو خلد جان ببینمدر کعبهٔ خلد صدر بزمتکوثر، نم ناودان ببینمبر خاک در تو آب حیوانچون آتش رایگان ببینمدر خواب جلالت تو دیدمدر بیداری همان ببینمزین شهر دو رنگ نشکنم دلکورا دل ایرمان ببینمزین هفت رصد نیفکنم بارکانصاف تو دیدهبان ببینماین هفت رصد بیفکنم بازتا منزل کاروان ببینماز جور دو مار بر نجوشمچون رایت کاویان ببینمفر تو خبر دهد که چندانتایید ظفر رسان ببینمکز عمر هزار ساله چون نوحصد دولت دیرمان ببینمبرگ همه دوستان بسازممرگ همه دشمنان ببینمبر خاک درت زکات دربانگنج زر شایگان ببینماین فال ز سعد مستعار استهستیش ز مستعان ببینم
شمارهٔ ۱۵۳ - در شکایت از روزگار و مردم به درد دلم کاشنائی نبینمهم از درد، دل را دوایی نبینمچو تب خال کو تب برد درد دل رابه از درد تسکین فزایی نبینمشوم هم در انده گریزم ز اندهکز انده به، انده زدایی نبینمجهان نیست از هیچ جایی که در ویدل آشنا هیچ جایی نبینمغلط گفتم ای مه کدام آشنایانکه هیچ آشنا بیریایی نبینمازین آشنایان که امروز دارمدمی نگذرد تا جفایی نبینممرا دل گرفت از چنین آشنایانبه جائی روم کاشنایی نبینمچو عنقا من و کوه قافم قناعتکه چون قاف شد جز عنایی نبینمپل آبگون فلک باد رخنهکه در جویش آب رضایی نبینمدر آئینهٔ دل خیال فلک رابجز هاون سرمه سایی نبینمکلید توکل ز دل جویم ایرابه از دل، توکل سرایی نبینمدری تنگ بینم توکل سرا راولیک از درون جز فضایی نبینمبرون سرمهای هست بر هاون اماز سوی درون سرمهسایی نبینمتوکل سرا هست چو نحلخانهکه الا درش تنگنایی نبینممنم نحل و دیماه بخل آمد اینجابهار کرم را بهایی نبینمچو مار از نهادم چنین به که آخرامان بینم ارچه نوایی نبینمهم از زهر من کس گزندی نبیندهم از زخم کس هم بلایی نبینمبدان تا دلم منزل فقر گیردبه از صبر منزل نمایی نبینمبلی از پی چار منزل گرفتنبه از فقر سرما زدایی نبینمیکی از پی جای لنگر گرفتنبه از سرب، آهنربایی نبینمبه صحرای عادی مزاجان عادتچراغ وفا را ضیایی نبینمبه بازار خلقان فروشان همتطراز کرم را بهایی نبینماز آن صف پیشین یمانی و طائیبه حی کرم پیشوایی نبینموزین بازپس ماندگان قبائلبجز غمر عمر الردایی نبینماز آن موکب امروز مردی نیابموز آن انجم اکنون سهایی نبینممحبت نمیزاید اکنون طبایعکز این چار زن مردزایی نبینمنه خاقانیم گر وفا جویم از کسچه جویم که دانم وفایی نبینم
شمارهٔ ۱۵۴ - در مرثیهٔ نصرةالدین ابوالمظفر اصفهبد کیالواشیر ای قبلهٔ جان کجات جویمجانی و به جان هوات جویمگز زخم زنی سنانت بوسمور خشم کنی رضات جویمدیروز چو افتاب بودیامروز چو کیمیات جویمدوشت همه شب چو بدر دیدمامشب همه چو سهات جویمای در گرانبهاتر از روحچون روح سبک لقات جویموی ماه سبک عنانتر از عمرچون عمر گرانبهات جویمخورشیدی و برنیائی از کوههر صبحدم از صبات جویمتو زیر زمین شدی چو خورشیدتا کی ز بر سمات جویمای گمشده آهوی ختائیهم ز آبخور ختات جویمصیاد قضا نهاد دامتاز دامگه قضات جویمای گوهر یادگار عمرمچونت طلبم، کجات جویم؟دریا کنم اشک و پس به دریادر هر صدفی جدات جویماز دیده نهان درون و همیاز وهم برون چرات جویم؟در جانی و ز انس و جانت پرسمنزدیکی و دور جات جویمخاقانیت آشنای عشق استهم در دل آشنات جویمای صبر که کشتهٔ فراقیدر معرکهٔ بلات جویموی دل که به نیم نقطه مانیدر دائرهٔ عنات جویموی جان که کبوتر نیازیپر سوخته در هوات جویموی نقش زیاد طالع مندر زایجهٔ فنات جویمچون نقش زیاد کس نبیندکی در ورق بقات جویمای مرکب عمر رفته پی کورز آن سوی جهان هبات جویموی بلبل جغد گشته وقت استکز نوحهگری نوات جویمای سینه که دردمندی از غمهم زانوی غم دوات جویمدرد تو جراحتی است ناسوراز زخم اجل شفات جویمای تن که به چشم درد آزیاز جود تو توتیات جویمچون خوان کرم نماند تا کیبرگت طلبم، نوات جویمای چرخ شریف کش که دونیجان را دیت از دهات جویموی خاک عزیز خور به خواریتن را عوض از جفات جویمای روز کرم فرو شدی زوداز ظل عدم ضیات جویمای ماه گرفته نور دانشدر عقهٔ اژدهات جویموی روضهٔ بوستان دولتدر دخمهٔ پادشات جویمای تاج کیان، کیالواشیردر عالم کبریات جویمقدر تو لوا زده است بر عرشدر سایهٔ آن لوات جویمز آن سوی فلک به دیهٔ وهممجدت نگرم، سنات جویماز عقل همه هوات خواهموز نفس همه ثنات جویمرفتی که وفا نکرد عمرتتا جان دارم وفات جویمبر تختهٔ صدق بودی آحادزان اول اولیات جویمبگذشتی و صفر جای تو یافتاز صفر کجا صفات جویمقحط کرم است روزی جاناز مائده سخات جویمطفلی است هنر که مادرش مردپرورودنش از عطات جویمگرچه ز ملوک عهد بودیدر زمرهٔ اصفیات جویمامروز که تشنه زیر خاکیفیض از کرم خدات جویمفردا به بهشت گشته سیرابدر کوثر مصطفات جویم
شمارهٔ ۱۵۵ - در شکایت و عزلت و تخلص به نعت پیامبر بزرگوار ضماندار سلامت شد دل منکه دار الملک عزلت ساخت مسکنامل چون صبح کاذب گشت کم عمرچو صبح صادقم دل گشت روشنبه وحدت رستم از غرقاب وحشتبه رستم رسته گشت از چاه بیژنشدستم ز انده گیتی مسلمچو گشتم ز انده عزلت ممکننشاید بردن انده جز به اندوهنشاید کوفت آهن جز به آهندلم آبستن خرسندی آمداگر شد مادر گیتی سترونچو حرص آسود چه روزه چه روزیچو دیده رفت چه روز و چه روزناز آتش طعمه خواهم داد دل راچو دل خرسند شد گو خاک خور تنببین هر شامگاهی نسر طائربه خوان همتم مرغ مسمنسلیمانوار مهر حسبی اللهمرا بر خاتم دل شد مبیننه با یاران کمر بندم چو غنچهنه بر خصمان سنان سازم چو سوسننخواهم چارطاق خیمهٔ دهروگر سازد طنابم طوق گردنمرا یک گوش ماهی بس بود جایدهان مار چون سازم نشیمنجهان انباشت گوش من به سیماببدان تا نشنوم نیرنگ این زنمرا دل چون تنور آتشین شداز آن طوفان همی بارم به دامندر این پیروزه طشت از خون چشممهمه آفاق شد بیجاده معدناگر نه سرنگونسارستی این طشتلبالب بودی از خون دل منمن اندر رنج و دونان بر سر گنجمگس در گلشن و عنقا به گلخنعجب ترسانم از هر ماده طبعیاگرچه مبدع فحلم در این فنلگامم بر دهان افکند ایامکه چون ایام بودم تند و توسنزبان مار من یعنی سر کلککزو شد مهرهٔ حکمت معینکشد چون مور بر کژدم دلان خیلکه خیل مور، کژدم راست دشمننبینی جز مرا نظمی محققنیابی جز مرا نثری مبرهننیازد جز درخت هند کافورنیریزد جز درخت مصر روغننه نظم من به بیت کس مزورنه عقد من به در کس مزیننه پیش من دواوین است و دفترنه عیسی را عقاقیر است و هاونضمیر من امیر آب حیوانزبان من شبان واد ایمنکبوتر خانهٔ روحانیان رانقطهای سر کلک من ارزنسفال نو شود گردون چو باشدعروس خاطرم را وقت زادنبرای قحط سال اهل معنیهمی بارم ز خاطر سلوی و مناگر ناهید در عشرتگه چرخسراید شعر من بر ساز ارغنببخشد مشتری دستار و مصحفدهد مریخ حالی تیغ و جوشنازین نورند غافل چند اعمیبر این نطقند منکر چند الکنازین مشتی سماعیلی ایاموزاین جوقی سرابیلی برزنهمه قلب وجود و شولهٔ عصرنعایموار آتشخوار و ریمنهمه چون دیگ بیسر زاده اولکنون سر یافته یعنی نهنبنچون موسیجه همه سر بر هواکشچو دمسیجه همه دم بر زمین زنهمه بیمغز و از بن یافته قدرکه از سوراخ قیمت یافت سوزنعمود رخش را سازند قبلهنهند آنگاه تهمت بر تهمتنحدیث کوفیان تلقین گرفتهبه اسناد و بقال و قیل و عنعنلقبشان در مصادر کرده مفعولدو استاد این ز تبریز آن ز زوزنفرنجک وارشان بگرفته آن دیوکه سریانی است نامش خرخجیوننداند طبع این حاشا ز حاشانداند فهم آن بهمن ز بهمنیکایک میوه دزد باغ طبعمولیک از شاخ بختم میوه افکنمرا در پارسی فحشی که گویندبه ترکی چرخشان گوید که سنسنچو من لاحول کردم طاعنان رابه گرد من کجا یارند گشتننه من دنبالشان دارم به پاسخنه جنگ حیز جوید گیو و بهمنز تف آه من آن دید خواهدکه از آتش نبیند هیچ خرمنکه با فیل آن کند طیر ابابیلکه نکند هیچ غضبان و فلاخنتب ربع آمد ایشان را که ناممبه گرد ربع مسکون یافت مسکنعجب نه گر شب میلاد احمدنگون سار آمد اصنام برهمنتوئی خاقانیا سیمرغ اشعاربر این کرکس شعاران بال بشکندهان ابلهان دارند، بر دوزبروت روبهان دارند، برکنبرای آنکه خرازان گه خرزکنند از سبلت روباه درزنچو شیر از بهر صید گاو سارانلعاب طبع گرداگرد می تنوفا اندک طلب زین دیو مردمجفا بسیار کش زین سبز گلشنبه درگاه رسول الله بنه بارکه درگاه رسول اعلا و اعلنمراد کاف و نون طاها و یاسینکه عین رحمت است از فضل ذوالمنبه دستش داده هفت ایوان اخضرکلید هشت شادروان ادکن
شمارهٔ ۱۵۶ - در شکایت از جهان و نعت خاتم پیغمبران قحط وفاست در بنهٔ آخر الزمانهان ای حکیم پردهٔ عزلت بساز هاندر دم سپید مهرهٔ وحدت به گوش دلخیز از سیاه خانهٔ وحشت به پای جانهم با عدم پیاده فرو کن به هشت نطعهم با قدم، سوار برون ران به هفت خوانسودای این سواد مکن بیش در دماغتکلیف این کثیف منه بیش بر روانفلسی شمر ممالک این سبز بارگاهصفری شمر فذالک این تیره خاکدانجیحون آفت است بر آن ابگینه پلکه پایه بلاست بر آ، غول دیدهبانچشم بهی مدار که در چشم روزگارآن ناخنه که بود بدل شد به استخوانتو غافل و سپهر کشنده رقیب توفرزانه خفته و سگ دیوانه پاسباندهر سپید دست سیه کاسهای است صعبمنگر به خوش زبانی این ترش میزبانکن خوشترین نواله که از دست او خوریلوزینهای است خردهٔ الماس در میاندل دستگاه توست به دست جهان مدهکاین گنج خانه را ندهد کس به ایرمانهر لحظه هاتفی به تو آواز میدهدکاین دامگه نه جای امان است الامانآواز این خطیب الهی تو نشنویکز جوش غفلت است تو را گوش دل گراناول بیار شیر بهای عروس فقروانگه ببر قبالهٔ اقبال رایگانخاتون دار ملک فریدونش خوان که نیستکابین این عروس کم از گنج کاویانتا بر در تو مرکب فقر است ایمنیکاحداث را سوی تو جنیبت شود روانشمشاد و سرو را ز تموز و خزان چه باککز گرم و سرد لاله و گل را رسد زیاناز فقر ساز گل شکر عیش بد گواروز فاقه خواه مهر تب جان ناتوانازین و آن دوا مطلب چون مسیح هستزیرا اجل گیاست عقاقیر این و آنمگذار شاه دل به در مات خانه درزین در که هست درد ز عزلت فرونشانخرسند شو به ملکت خرسندی ازوجودخاسر شناس خسرو و طاغی سمر طغاناسکندر و تنعم ملک دو روزه عمرخضر و شعار مفلسی و عمر جاودانبیطعمه و طمع به سر آور چو کرم بیدچون کرم پیله سر چه کنی در سر دهانزنبور خانهٔ طمع آلوده شد مشورزنبور وار بیش مکن زین و آن فغانهم جنس در عدم طلب اینجا مجوی از آنکنیلوفر از سراب نداده است کس نشانخودباش انیس خود مطلب کس که پیل راهم گوش بهتر از پر طاووس پشهراندانی چه کن ز ناخوش و خوش کم کن آرزوسیمرغ وش ز ناکس و کس گم کن آشیانخود را درم خرید رضای خدای کندامن ازین خدای فروشان فرو نشانپرواز در هوای هویت کن از خردبر تلهٔ هوا چه پری از تل هواناز لا رسی به صدر شهادت که عقل رااز لا و هوست مرکب لاهوت زیر رانلا ز آن شد اژدهای دوسر، تا فرو خوردهر شرک و شک که در ره الا شود عیانبنمود صبح صادق دین محمدیهین در ثناش باش چو خورشید صد زباندندانهای تاج بقا شرع مصطفاستعقل آفرینش از بن دندان کند ضمانآنجا که دم گشاد سرافیل دعوتشجان باز یافت پیر سراندیب در زمانآنجا که کوفت دولت او کوس لاالهآواز قد صدقت برآمد ز لامکانآن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقممخصوص قم فانذر و مقصود کن فکانآدم به گاهوارهٔ او بود شیر خوارادریس هم به مکتب او گشته درس خواندر دین شفای علت عامل برای حقزی حق شفیع زلت آدم پی جنانهم عیب را به عالم اشرار پرده پوشهم غیب را ز عالم اسرار ترجماناو سرو جویبار الهی و نفس اوچون سرو در طریقت هم پیر و هم جواناو آفتاب عصمت و از شرم ذو الجلالنفکنده بر بیان قلم سایهٔ بنانمه را دو نیمه کرده به دست چو آفتابسایه نه بر زمینش و از ابر سایه بانگه با چهار پیر زبان کرده در دهنگه با دو طفل در دهن افکنده ریسمانمهر آزمای مهرهٔ بازوش جان و عقلحلقه به گوش حلقهٔ گیسوش انس و جانحبل الله است معتکفان را دو زلف اوهم روز عید و هم شب قدر اندر او نهانقدرش مروقی است بر این سقف لاجوردفرش رفوگری است بر این فرش باستانبر بام سدره تا در ادنی فکنده رختروح القدس دلیلش و معراج نردبانجبریل هم به نیم ره از بیم سوختنبگذاشته رکابش و برتافته عنانجنت ز شرم طلعت او گشته خار بستدوزخ ز گرد ابلق او گشته گلستانخورشید بر عمامهٔ او بر فشانده تاجبر جیس بر رداش فدا کرده طیلسانآنجا شده به یکدم کز بهر بازگشتز آنجا هزار سال رهش بوده تا جهانهر داستان که آن نه ثنای محمدی استدستان کاهنان شمر آن را نه داستانخواهی که پنج نوبت الصابرین زنیتعلم کن ز چار خلیفه طریق آناز صادقین وفا طلب از قانتین ادبوز متقین حیا و ز مستغفرین بیانهمچون درخت گندم باش از برای فرضگه راست گه خمیده و جان بسته بر میانگه در سجود باش چو در مغرب آفتابگه در رکوع باش چو بر مرکز آسماناز جسم بهترین حرکاتی صلوة بینوز نفس بهترین سکناتی صیام دانیارب دل شکسته و دین درست دهکآنجا که این دو نیست و بالیاست بیکرانخاقانی از زمانه به فضل تو در گریختاو را امان ده از خطر آخر الزمانز آن پیشتر کاجل ز جهان وارهاندشاز ننگ حبس خانهٔ شروانش وارهانگر خواندهای سعادت عقباش رد مکنور دادهای منت دنیاش واستان