شمارهٔ ۱۵۷ - در موعظه و گوشهگیری هین کز جهان علامت انصاف شد نهانای دل کرانه کن ز میان خانهٔ جهانطاق و رواق ساز به دروازهٔ عدمباج و دواج نه به سرا پردهٔ امانبر نوبهار باغ جهان اعتماد نیستکاندک بقاست آن همه چون سبزهٔ جوانبهر منال عیش ز دوران منال بیشبهر مراد جسم به زندان مدار جانکن باز را که قلهٔ عرش است جای اودر دود هنگ خاک خطا باشد آشیاناین خاکدان دیو تماشاگه دل استطفلی تو تا ربیع تو دانند خاکدانبا درد دل دوا ز طبیب امل مجویکاندر علاج هست تباشیرش استخوانمفریب دل به رنگ جهان کان نه تازگی استگلگونهای چگونه کند زال را جوانآبی است بد گوار و ز یخ بسته طاق پلسقفی است زر نگار و ز مهتاب نردبانخورشید از سواد دل تو کجا رودتا بر سر تو چشمهٔ خضر است سایبانکی باشدت نجات ز صفرای روزگارتا با شدت حیات ز خضرای آسمانبس زورقا که بر سر گردان این محیطسر زیر شد که تر نشد این سبز بادباناز اختر و فلک چه به کف داری ای حکیمگر مغ صفت نهای چه کنی آتش و دخانمغ را که سرخ روئی از آتش دمیدن استفرداش نام چیست، سیه روی آن جهانطشتی است این سپهر و زمین خایهای در اوگر علم طشت و خایه ندانستهای بداناز حادثات در صف آن صوفیان گریزکز بود غمگنند و ز نابود شادمانز ایشان شنو دقیقهٔ فقر از برای آنکتصنیف را مصنف بهتر کند بیانجز فقر هرچه هست همه نقش فانی استاندر نگین فقر طلب نقش جاودانتا در دل تو هست دو قبله ز جاه و آبفقرت هنوز نیست دو قله به امتحانفقر سیاه پوش چو دندان فرو بردجاه سپید کار کند خاک در دهانچون عز عزل هست غم زور و زر مخورچون فر فقر هست دم مال و مل مرانبا تاج خسروی چه کنی از گیا کلاهبا ساز باربد چه کنی پیشهٔ شبانکس نیست در جهان که به گوهر ز آدمی استور هست گو بیا شجره بر جهان بخوانهر جا که محرمی است خسی هم حریف اوستآری ز گوشت گاو بود بار زعفرانبا ارزن است بیضهٔ کافور همنشینبا فرج استر است زر پاک هم قرانتا پخته نیست مردم شیطان و وحشی استو آندم که پخته گردد سلطان انس و جانجو تا که هست خام غذای خر است و بسچون پخته گشت شربت عیسی ناتوانخاقانیا ز جیب تجرد برآر سروز روزگار دامن همت فرو فشانمنشور فقر بر سر دستار توست رومنگر به تاج تاش و به طغرای شه طغانآن نکته یاد کن که در آن قطعه گفتهای« زین بیش آب روی نریزم برای نان»امروز کدخدای براعت توئی به شرطتو صدر دار و این دگران وقف آستاناهل عراق در عرقاند از حدیث توشروان به نام توست شرف وان و خیروانشعرت در این دیار وحش خوش تر است از آنککشت از میان پشک برآمد به بوستانای پای بست مادر و اماندهٔ پدربرابوالدیه تو را دیده دودمانهمچون زمین ز من چه نشینی ز جای جنبهل تا شود خراب جهانی به یک زمانچون کوزهٔ فقاعی ز افسردگان عصردر سینه جوش حسرت و در حلق ریسمانقومی مطوقند به معنی چو حرف قوممولع به نقش سیم و مزور چو قلب کانچون گربه پر خیانت و چون موش نقب زنچون عنکبوت جوله و چون خرمگس عواندین ور نه و ریاست کرده به دینورکیش مغان و دعوت خورده به دامغانسرشان ببر به خلق چو شکر چو مصطفیکافکند زیر پای ابوجهل طیلسانیارب دل شکستهٔ خاقانی آن توستدرد دلش به فیض الهی فرو نشاناینجا اگر قبول ندارد از آن و اینآنجاش کن قبول علیرغم این و آن
شمارهٔ ۱۵۸ - خاقانی درجواب ابوالفضایل احمد سیمگر گوید الامان ای دل که وحشت زحمت آورد الامانبر کران شو زین مغیلانگاه غولان بر کرانبرگذر زین سردسیر ظلمت اینک روشنیدرگذر زین خشکسال آفت اینک گلستانجان یوسف زاد را کازاد کرد حضرت استوارهان زین چار میخ هفت زندان وارهانابلقی را کاسمان کمتر چراگاه وی استچند خواهی بست بر خشک آخور آخر زمانتا نگارستان نخوانی طارم ایام راکز برونسو زرنگار است از درونسو خاکدانجای نزهت نیست گیتی را که اندر باغ اونیشکر چون برگ سنبل زهر دارد در میانروز و شب جانسوزی و آنگاه از ناپختگیروز چون نیلوفری چالاک و شب چون زعفرانتا کی این روز و شب و چندین مغاک و تیرگیآن درخت آبنوس این صورت هندوستاناز نسیم انس بیبهره است سروستان دلوز ترنج عافیت خالی است نخلستان جاناندر این خطه که دل خطبه به نام غم کندسکهٔ گیتی نخواهد داشت نقش جاوداندل منه بر عشوههای آسمان زیرا که هستبیسر و بن کارهای آسمان چون آسمانزود بینی چون نبات النعش گشتی سرنگونتا روی بر باد این پیروزه پیکر بادبانبا امل همراه وحدت چون شاه عزلت ران گشادمرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعناندر ببند آمال را چون شاه عزلت ران گشادجان بهای نهل را در پای اسب او فشانبینیازی را که هم دل تفته بینی هم جگرشرب عزلت هم تباشیرش دهد هم ناردانجهد کن تا ریزهخوار خوان دل باشی از آنکنسر طائر را مگس بینی چو دل بنهاد خوانآن زمان کز در درآید آفتاب دل تو راگر توانی سایهٔ خود را برون در نشانچون تو مهر نیستی را بر گریبان بستهایهیچ دامانت نگیرد هستی کون و مکانچهرهٔ خورشید وانگه زحمت مشاطگیمرکب جمشید وانگه حاجب برگستواندر دبیرستان خرسندی نوآموزی هنوزکودکی کن دم مزن چون مهر داری بر زباننیست اندر گوهر آدم خواص مردمیبر ولیعهدان شیطان حرف کرمنا مخوانخلوتی کز فقر سازی خیمهٔ مهدی شناسزحمتی کز خلق بینی موکب دجال دانشش جهت یاجوج بگرفت ای سکندر الغیاثهفت کشور دیو بستد ای سلیمان الامانتخت نرد پاک بازان در عدم گستردهاندگر سرش داری برانداز این بساط باستانمرد همدم آنگه اندوزد که آید در عدمموم از آتش آنگه افروزد که دارد ریسماندل رمیده کی تواند ساخت با ساز وجودسگ گزیده کی تواند دید در آب روانتا به نااهلان نگوئی سر وحودت هین و هینتا ز ناجنسان نجوئی برگ سلوت هان و هانعیسی از گفتار نااهلی برآمد بر فلکآدم از وسواس ناجنسی برون رفت از جنانچند چون هدهد تهدد بینی از رنج و عذابتو برای رهنمای ملک پیک رایگاناین گره بادند از ایشان کار سازی کم طلبکآتشی بالای سر دارند و آبی زیر رانتا جدائی زین و آن بر سر نشینی چون الفچون بپیوستی به پایان اوفتی هم در زمانعقل چون گربه سری در تو همی مالد ز مهرتا نبرد رشتهٔ جان تو چون موش این و آنگر تو هستی خستهٔ زخم پلنگ حادثاتپس تو را از خاصیت هم گربه بهتر پاسبانچار تکبیری بکن بر چار قصل روزگارچار بالشهای چار ارکان را به دو نان بازمانچند بر گوسالهٔ زرین شوی صورت پرستچند بر بزغالهٔ پر زهر باشی میهمانناقهٔ همت به راه فاقه ران تا گرددتتوشه خوشهٔ چرخ و منزلگاه راه کهکشانهمچنین بازی درویشان همی زی زانکه هستجبرئیل اجری کش این قوم و رضوان میزبانجان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفللعبت چشم از برای لعبتی از استخواناولین برج از فلک صفر است چون تو بهر فقراولین پایه گرفتی صفر بهتر خان و مانچون سرافیل قناعت تا ابد جاندار توستگو مکن دیوان میکائیل روزی را ضمانخیز خاقانی ز گنج فقر خلوت خانه سازکز چنین توان اندوخت گنج شایگانآتش اندر جاه زن گو باد در دست تکینآب رخ در چاه کن گو خاک بر فرق طغانتخت ساز از حرص تا فرمان دهی بر تاج بخشپشت کن بر آز تا پهلو زنی با پهلواننی صفی الملک را بینی صفائی بر جبیننی رضی الدوله را یابی رضائی در جنانگر به رنگ جامه عیبت کرد جاهل باک نیستتابش مه را ز بانگ سگ کجا خیزد زیانچون تو یکرنگی بدل گر رنگرنگ آید لباسکی عجب چون عیسی دل بر درت دارد دکانگرچه رنگین کسوتی صاحب خبر هستی ز عقلکلک رنگین جامه هم صاحب برید است از روانچون کتاب الله به سرخ و زرد میشاید نگاشتگر تو سرخ و زرد پوشی هم بشاید بیگماننی کم از مور است زنبور منقش در هنرنی کم از زاغ است طاووس بهشتی ز امتحانباش با عشاق چون گل در جوانی پیر دلچند ازین ز هاد همچون سرو در پیری جوانبر زمین زن صحبت این زاهدان جاه جویمشتری صورت ولی مریخ سیرت در نهانچون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدمچون فطیر از روی فطرت بد گوار و جان گزاناربعین شان را ز خمسین نصاری دان مددطیلسانشان را ز زنار مجوسی دان نشاننیست اندر جامهٔ ازرق حفاظ و مردمیچرخ ازرق پوش اینک عمر کاه و جان ستانچند نالی چند ازین محنت سرای زاد و بودکز برای رای تو شروان نگردد خیروانبچهٔ بازی برو بر ساعد شاهان نشینبر مگسخواران قولنجی رها کن آشیانای عزیز مادر و جان پدر تا کی تو رااین به زیر تیشه دارد و آن به سایهٔ دوکدانای درین گهوارهٔ وحشت چو طفلان پای بستغم تو را گهواره جنبان و حوادث دایگانشیر مردی خیز و خوی شیر خوردن کن رهاتا کی این پستان زهر آلود داری در دهانگر حوادث پشت امیدت شکست اندیشه نیستمومیائی هست مدح صاحب صاحبقرانحجة الاسلام نجم الدین که گردون بر درشچون زمین بوسد نگارد عبده بر آستانجاه او در یک دو ساعت بر سه بعد و چار طبعپنج نوبت میزند د رشش سوی این هفت خوانتا بت بدعت شکست اقبال نجم سیمگرسکه نقش بت به زر دادن نیارد در جهانچارپای منبرش را هشت حمالان عرشبر کتف دارند کاین مرکز ندارد قدر آنای وصی آدم و کارم ز گردون ناتماموی مسیح علام و جانم ز گیتی ناتوانگر نداری هیچ فرزندی شرف داری که حقهم شرف زین دارد اینک لمیلد خوان از قرانبیضه بشکن بچه بیرون آر چون طاووس نربیضه پروردن به گنجشکان گذار و ماکیانکاین نتایجهای فکر تو تو را بس ذریتوین معانیهای بکر تو تو را بس خاندانچون خود و چون من نبینی هیچکس در شرع و شعرقاف تا قاف ار بجویی قیروان تا قیروانزادهٔ طبع منند اینان که خصمان منندآری آری گربه هست از عطسهٔ شیر ژیاندشمن جاه منند این قوم کی باشند دوستجون من از بسطام باشم این گروه از دامغانز آن کرامتها که حق با این دروگر زاده کردمیکشند از کینه چون نمرود بر گردون کمانپا شکستم زین خران، گرچه درست از من شدندخواندهای تا عیسی از مقعد چه دیدآخر زیانجان کنند از ژاژخائی تا به گرد من رسندکی رسد سیر السوافی در نجیب ساربانصد هزاران پوست از شخص بهائم برکشندتا یکی زانها کند گردون درفش کاویان
شمارهٔ ۱۵۹ - در ستایش جلال الدین ابوالفتح شروان شاه نطع بگسترد عشق پای فرو کوب هانخانه فروشی بزن آستیی برفشانبهر چنین هودج بارگشی دار دلپیش چنین شاهدی پیشکشی ساز جانخیز و به صحرای عشق ساز چراگاه از آنکبابت رخش تو نیست آخور آخر زمانگلخن ایام را باغ سلامت مگویکلبهٔ قصاب را موقف عیسی مدانهیچ دل گرم را شربت گردون نساختز آنکه تباشیر اوست بیشتری استخوانکم خور خاقانیا مائدهٔ دهر از آنکنیست ابا خوشگوار، هست ترش میزبانتاج امان بایدت پای شهنشاه بوسنشرهٔ جان بایدت مدح منوچهر خوانشاه ملایک شعار، شیر ممالک شکارخسرو اقلیم بخش، رستم توران ستان
شمارهٔ ۱۶۰ - مطلع دوم ای لب و خالت بهم طوطی و هندوستانپیش جمالت منم هندوی جان بر میاناز رخ و زلف تو رست در دل من آبنوسوز لب و خال تو گشت دیدهٔ من آبدانابرش خورشید را ناخنه آمد ز رشکتا تو به شب رنگ حسن تاختهای در جهانرو که ز عکس لبت خوشهٔ پروین شده استخوشهٔ خرمای تر بر طبق آسمانصبر من از بیدلی است از تو که مجروح راچاره ز بیمرهمی است سوختن پرنیانبا همه کآزاد نیست یک سر مویم ز تونیست تو را از وفا بر سر موئی نشانگرچه ز افغان مرا با تو زبان موی شددر همه عالم منم موی شکاف از زبانطبع چو خاقانیی بستهٔ سودا مداربشکن صفراتی او ز آن لب چون ناردانعهد کهن تازه کن کو سخنان تازه کردخاصه ثنای ملک کرد ضمیرش ضمانناصر ملت طراز، قاهر بدعت گدازشاه خلیفه پناه خسرو سلطان نشان
شمارهٔ ۱۶۱ - مطلع سوم تا نفخات ربیع صور دمید از دهانکالبد خاک را نزل رسید از روانغاشیهدار است ابر بر کتف آفتابغالیهسای است باد بر صدف بوستانکرد قباهای گل خشتک زرین پدیدکرد علمهای روز پرچم شب را نهانروز به پروار بود فربه از آن شد چنینشب تن بیمار داشت لاغر ازین شد چنانعکس شکوفه ز شاخ بر لب آب اوفتادراست چو قوس قزح برگذر کهکشانمریم دوشیزه باغ، نخل رطب بید بنعیسی یک روزه گل، مهد طرب گلستاننی عجب ار جای برف گرد بنفشه است از آنکمعدن کافور هست خطهٔ هندوستانشاخ چو آدم ز باد زنده شد و عطسه دادفاخته الحمد خواند گفت که جاوید ماندوش که بود از قیاس شکل شب از ماه نوهندوی حلقه به گوش گرد افق پاسبانداد نقیب صبا عرض سپاه بهارکز دو گروهی بدید یاوگیان خزانخیل بنفشه رسید با کله دیلمیسوسن کن دید کرد آلت زوبین عیانشاه ریاحین بساخت لشکر گاه از چمننیسان کان دید کرد لشکری از ضیمرانبید برآورد برگ آخته چون گوش اسبسبزه چو آن دید گرد چارهٔ برگستواناز پی سور بهار یاسمن آذین ببستبستان کان دید کرد قبهای از ارغوانلاله چو جام شراب پارهٔ افیون در اونرگس کان دید از زر تر جرعه دانبود سر کوکنار حقهٔ سیماب رنگغنچه که آن دید کرد مهرهٔ شنگرفسانمجلس گلزار داشت منبری از شاخ سروبلبل کان دید کرد زمزمهٔ بیکرانقمری درویش حال بود ز غم خشک مغزنسرین کان دید کرد لخلخهٔ رایگانفاخته گفت از سخن نایب خاقانیمگلبن کن دید کرد مدحت شاه امتحانشاه سلاطین فروز خسرو شروان که چرخخواند به دوران او شروان را خیروانزهره و دهره بسوخت کوکبهٔ رزم اوزهرهٔ زهره به تیغ دهرهٔ دهر از سنانگوشه و خوشه بساخت از پی مجد و ثناگوشهٔ عرش از سریر، خوشهٔ چرخ از بناندولت و صولت نمود شیر علمهای اودولت ملک عجم، صولت تیغ یمانپایه و مایه گرفت هم کف و هم جام اوپایهٔ بحر محیط، مایهٔ حوض جنانراحت و ساحت نگر از در او مستعارراحت جان از خرد، ساحت کون از مکانغایت و آیت شناس نامزد حضرتشغایت نصر از غزا، آیت وحی از بیانیافته و بافته است شاه چو داود و جمیافته مهر کمال، بافته درع امانساخته و تاخته است بخت جهانگیر اوساخته شعرا براق تاخته بر فرقدانسوده و بوده شمار اشهب میمونش راسوده قضا در رکاب، بوده قدر در عنانبسته و خسته روند تیغ وران پیش اوبسته به شست کمند، خسته به گرز گرانای به شبستان ملک با تو ظفر خاصگیوای به دبستان شرع با تو خرد درس خوانکعبهٔ جان صدر توست، چار ملک چار رکنرستم دین قدر توست هفت فلک هفتخوانقدر تو کی دل نهد بر فلک و چون بوددر وطن عنکبوت کرگدن و آشیاندهر جلال تو دید ایمان آورد و گفتکای ملکوت اسجد و اکادم وقت است هانتیغ تو داند که چیست رمز و اشارات دینطرفه بود هندویی از عربی ترجماننیست نظیر تو خصم خود نبود یک بهاتاج سر کوکنار، افسر نوشیرواندر دل دشمن نگر مانده ز تیغت خیالچون شبهگون شیشهای نقش پری اندرانحلق بداندیش را وقت طناب است از آنکگردن قرابه را هست نکو ریسمانگونهٔ حصرم گرفت تیغ تو و بر عدوناشده انگور می، سرکه شد اندر زمانچرخ مقرنس نهاد قصر مشبک شودچو ز گشاد تو رفت چوبهٔ تیر از کمانرو که جهان ختم کرد بر تو جهان داشتنبر دگران گو فلک عزلت شاهی براناز کف و شمشیر توست معتدل ارکان ملکزین دو اگر کم کنی ملک شود ناتوانراستی چنگ را بیست و چهار است رودچون یکی از وی گسست کژ شود او بیگمانگرچه بدون تو چرخ تاج و نگین داد لیکرقص نزیبد ز بز، تیشه زنی از شبانگرچه مشعبد ز موم خوشهٔ انگور ساختناید از آن خوشهها آب خوشی در دهانگر فلکت بنده گشت نقص کمال تو نیسترونق سکبا نرفت، گر تره آمده به خوانکی شود از پای مور دست سلیمان به عیبکی کند از مرغ گل صنعت عیسی زبانخسرو صاحب خراج بر سر عالم توئیبنده به دور تو هست شاعر صاحبقرانگر به جهان زین نمط کس سخنی گفته استبنده به شمشیر شاه باد بریده زبانشاه جهان نظم غیر داند از سحر مناهل بصر گوشت گاو دانند از زعفرانگرچه به چشم عوام سنگچه چو لولو استلیک تف آفتاب فرق کند این و آنای فر پر هماتی سایهٔ درگاه توشهپر جبریل باد بر سر تو سایبانباد خورنده چو خاک جرعهٔ جام تو جمباد برنده چو مور ریزهٔ خوان تو جانهاتف نوروز باد بر تو دعا گوی خیرتا ابد آمین کناد عاقلهٔ انس و جان
شمارهٔ ۱۶۲ - در مدح قاضی القضاة احمشاد ا رقم حسن تو زد آسماننامزد عشق تو آمد جهانحلقه به گوش غم تو گشت عقلغاشیهدار لب تو گشت جانزلف تو شیطان ملایک فریبروی تو سلطان ممالک ستانعشق تو آورده قیامت پدیدفتنهٔ تو کرده سلامت نهانتابش رخسار تو از راه چشمکرد چراگاه دل از ارغوانسلسلههای فلک است آن دو زلفتا نکنی قصد سرش، هان و هانز آنکه جهان یکسره گردد خرابگر ببری سلسلهٔ آسمانحلقهای ار کم شود از زلف توخاتم جم خواه به تاوان آندر لب تو هست ز کوثر اثردر دل خاقانی از آتش نشانقبلهٔ تو اختر جوزا رکابقدوهٔ او گوهر دریا بنانحرز امم، حبر امام احمشادقاضی شه پرور و سلطان نشان
شمارهٔ ۱۶۳ - مطلع دوم از همه عالم شدهام بر کرانبسته به سودای تو جان بر میانجان نه و چون سایه به تو زندهامبا تو و صد ساله ره اندر میاناز تب هجران تو ناخن کبودپیش تو انگشت زنان کالامانآن نه ز گریه است که چشمم به قصدهست گهر ریز به سوی دهانلیک زبانم چو حدیثت کنددیده نثار آرد بهر زبانوصل تو بیهجر توان دید؟ نیگوشت جدا کی شود از استخوانچون کنم افغان که ز تف جگرسوخته شد در دهن من فغاندر بصرم سفته شده است آفتابز آنکه مرا دیده شد الماس داندود دلم گر به فلک برشودهفت فلک هشت شود در زمانبیعگه غم دل خاقانی استزان کشد اندوه در او کاروانوین رمقی کز رقمش مانده استاز ظل خورشید سپهر آستانمشتری عصمت و خورشید دینصدر ازل قدر ابد قهرماننایب سلطان هدی، احمشادکوست در اقلیم کرم کامران
شمارهٔ ۱۶۴ - مطلع سوم شاعر ساحر منم اندر جهاندر سخن از معجزه صاحب قراناز شجر من شعرا میوه چینوز صحف من فضلا عشر خوانوز حسد لفظ گهر پاش مندر خوی خونین شده دریا و کاننعش و پرن بافته در نظم و نثرساخته دیباچهٔ کون و مکانوز بنهٔ طبع در این خشکسالنزل بیفکنده و بنهاده خوانحور شود دست بریده چو منیوسف خاطر بنمایم عیاناهل زمان را به زبان خرداز ملکوت و ملکم ترجمانوحدت من داده ز دولت خبرعزلت من کرده به عزت ضمانبرده از آن سوی عدم رخت و بختمانده ازین سوی جهان خان و مانگر کلهم بخشی و گر سر بریزین نشوم غمگن و ز آن شادمانمن به سخن مبدع و منکر مراجوقی ازین سر سبک جان گراندیدهٔ بینا نه و لاف بصرگوهر دریا نه و لاف بیاناین چو مگس خون خور و دستاردارو آن چو خره سرزن و باطیلسانعقل گریزان ز همه کز خروشنیک گریزد دل شیر ژیانشبه شتر مرغ نه اشتر نه مرغآتش خواران هوا و هوانبیت فرومایهٔ این منزحفقافیهٔ هرزهٔ آن شایگانخشک عبارت چو سموم تموزسرد معانی چو دم مهرگانخنده زنم چون به دو منحول سستسخت مباهات کنند این و آنهست عیان تا چه سواری کندطفل به یک چوب و دو تا ریسمانخاطر خاقانی و مریم یکی استوین جهلا جمله یهودی گمانحجت معصومی مریم بس استعیسی یکروزه گه امتحاننشرهٔ من مدح امام است و بستا نرسد ز اهرمنانم زیانپیر دبستان علوم، احمشادکز شرفش دهر خرف شد جوانحشمت او مالک رق رقابعصمت او سالک خط جنانبینش او دید کمین گاه کندانش او یافت گذر گاه کانهست به تایید و خصال اور مزدقاضی از آن گشت بر اهل جهانهست جنیبت کش او نفس کلعالم از آن میرودش در عنانای کف تو عالم جودآفرینجاه تو در عالم جان داستانمعتکفان حرم غیب رانیست به از خاطر تو میزبانکنگرهٔ قلعهٔ اسلام رانیست به از خامهٔ تو دیده باناز پی کین توختن از خصم توآبی زره دارد و آتش سنانچرخ مرا وقت ثنای تو گفتتیر ملک نطق ستاره فشانمادحیام گاه سخن بینظیردر طلب نام نه در بند نانطمع نبینی به بر طبع منپیل که بیند به سر نردبان؟منذ قضی الله و جف القلماصبح فی وصفک رطب اللسانزین متنحل سخنانم مبینزین متشاعر لقبانم مداندانم و داند خرد پاک توموج محیط از تری ناودانخسته دلم شاید اگر بخشدمکلک و بنان تو شفای جناننیست عجب گر شود از کلک توشوره ستان دل من بوستانبس که بزرگان جهان دادهاندخرد سران را شرف جاودانمورچه را جای شود دست جمسوی مگس وحی کند غیبدانحق به شبان تاج نبوت دهدورنه نبوت چه شناسد شبانسوی زنی نامه فرستد به لطفپادشه دام و دد و انس و جاناز در سید سوی گبران رسیدنامهٔ پران و برید رواننور مه از خار کند سرخ گلقرص خور از سنگ کند بهرمانابر گهر پاشد بر تیره خاکباد گلستان کند از گلستانسنت فضل و کرم است این همهوین همه در وصف تو گفتن توانای به وفای تو میان بسته چرخوز تو هدی را مدد بیکرانصدر تو میدان کرامات بادو اسب سعادات تو را زیر رانمحتمل مرقد تو فرقدینمتصل مسند تو شعریانکلک تو چون نام تو اقلیم گیرعمر تو چون عقل تو جاوید مانفتنه ز تو خفته به خواب عروسدولت بیدار تو را پاسبان
شمارهٔ ۱۶۵ - در ستایش موفق الدین عبد الغفار ای نایب عیسی از دو مرجانوی کرده ز آتش آب حیوانای زهر تو دستگیر تریاقوی درد تو پایمرد درماناز جام تو صاف نوشتر، تیغدر دام تو صید خوارتر جانجزع تو به غمزه برده جانهالعل تو به بوسه داده تاوانوصل تو به زیر پر سیمرغپرورده به سایهٔ سلیماندر عین قبول تو خرد رایک رنگ نموده کفر و ایماناز جور تو در میان عشاقبرخاسته صورت گریبانگر فتنه نبایدت که خیزدطیره منشین و طره مفشانخاقانی را به کوی عشقتکاری است برون ز وصل و هجرانراهی است ورا به کعبهٔ مجدبیزحمت ناقه و بیابانختم فضلا موفق الدینمقصود قران و صدر اقرانعبد الغفار کآسمان رادر ساحت قدر اوست جولانصدری که ز آفرینش اومستوجب آفرین شد ارکاناز بخت جوان او کنم یادچون دستن کشم به پیر دهقان
شمارهٔ ۱۶۶ - مطلع دوم اکنون که گشاد گل گریباندست من و دامن گلستانبیبادهٔ زر فشان نباشمچون باد شده است عنبرافشانخاصه که به هر طرف نشسته استصد باربد از هزار دستاناز شاخ شکوفه ریز گوئیکرده است فلک ستاره بارانآن رنگ سیاه لاله ماناکاندر دل مشتری است کیواندر پیکر باغ شکل نرگسچشمی است که ریخته است مژگانبر قامت گل قبای اطلسزربفت نهاده گرد دامانبا هم گل و سبزه و بنفشهچون قوس قزح به رنگ الوانوقت طرب است و روز عشرتایام گل است و فصل نیسانزین پس من و آستین پر زرخاقانی و آستان جاناندر باغ ثنای صاحب الجیشچون فاخته ساخته است الحانفهرست دول موفق الدینکز خط سعادت اوست عنوانعبد الغفار کز کمالشدر کتم عدم گریخت نقصانبر نطع جلال نه فلک راشش ضربه دهد ز قدر و امکانارجو که مرا به دولت اودشوار زمانه گردد آسان