انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 57 از 99:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 
شمارهٔ ۱۵۷ - در موعظه و گوشه‌گیری

هین کز جهان علامت انصاف شد نهان
ای دل کرانه کن ز میان خانهٔ جهان

طاق و رواق ساز به دروازهٔ عدم
باج و دواج نه به سرا پردهٔ امان

بر نوبهار باغ جهان اعتماد نیست
کاندک بقاست آن همه چون سبزهٔ جوان

بهر منال عیش ز دوران منال بیش
بهر مراد جسم به زندان مدار جان

کن باز را که قلهٔ عرش است جای او
در دود هنگ خاک خطا باشد آشیان

این خاکدان دیو تماشاگه دل است
طفلی تو تا ربیع تو دانند خاکدان

با درد دل دوا ز طبیب امل مجوی
کاندر علاج هست تباشیرش استخوان

مفریب دل به رنگ جهان کان نه تازگی است
گل‌گونه‌ای چگونه کند زال را جوان

آبی است بد گوار و ز یخ بسته طاق پل
سقفی است زر نگار و ز مهتاب نردبان

خورشید از سواد دل تو کجا رود
تا بر سر تو چشمهٔ خضر است سایبان

کی باشدت نجات ز صفرای روزگار
تا با شدت حیات ز خضرای آسمان

بس زورقا که بر سر گردان این محیط
سر زیر شد که تر نشد این سبز بادبان

از اختر و فلک چه به کف داری ای حکیم
گر مغ صفت نه‌ای چه کنی آتش و دخان

مغ را که سرخ روئی از آتش دمیدن است
فرداش نام چیست، سیه روی آن جهان

طشتی است این سپهر و زمین خایه‌ای در او
گر علم طشت و خایه ندانسته‌ای بدان

از حادثات در صف آن صوفیان گریز
کز بود غمگنند و ز نابود شادمان

ز ایشان شنو دقیقهٔ فقر از برای آنک
تصنیف را مصنف بهتر کند بیان

جز فقر هرچه هست همه نقش فانی است
اندر نگین فقر طلب نقش جاودان

تا در دل تو هست دو قبله ز جاه و آب
فقرت هنوز نیست دو قله به امتحان

فقر سیاه پوش چو دندان فرو برد
جاه سپید کار کند خاک در دهان

چون عز عزل هست غم زور و زر مخور
چون فر فقر هست دم مال و مل مران

با تاج خسروی چه کنی از گیا کلاه
با ساز باربد چه کنی پیشهٔ شبان

کس نیست در جهان که به گوهر ز آدمی است
ور هست گو بیا شجره بر جهان بخوان

هر جا که محرمی است خسی هم حریف اوست
آری ز گوشت گاو بود بار زعفران

با ارزن است بیضهٔ کافور هم‌نشین
با فرج استر است زر پاک هم قران

تا پخته نیست مردم شیطان و وحشی است
و آندم که پخته گردد سلطان انس و جان

جو تا که هست خام غذای خر است و بس
چون پخته گشت شربت عیسی ناتوان

خاقانیا ز جیب تجرد برآر سر
وز روزگار دامن همت فرو فشان

منشور فقر بر سر دستار توست رو
منگر به تاج تاش و به طغرای شه طغان

آن نکته یاد کن که در آن قطعه گفته‌ای
« زین بیش آب روی نریزم برای نان»

امروز کدخدای براعت توئی به شرط
تو صدر دار و این دگران وقف آستان

اهل عراق در عرق‌اند از حدیث تو
شروان به نام توست شرف وان و خیروان

شعرت در این دیار وحش خوش تر است از آنک
کشت از میان پشک برآمد به بوستان

ای پای بست مادر و اماندهٔ پدر
برابوالدیه تو را دیده دودمان

همچون زمین ز من چه نشینی ز جای جنب
هل تا شود خراب جهانی به یک زمان

چون کوزهٔ فقاعی ز افسردگان عصر
در سینه جوش حسرت و در حلق ریسمان

قومی مطوقند به معنی چو حرف قوم
مولع به نقش سیم و مزور چو قلب کان

چون گربه پر خیانت و چون موش نقب زن
چون عنکبوت جوله و چون خرمگس عوان

دین ور نه و ریاست کرده به دینور
کیش مغان و دعوت خورده به دامغان

سرشان ببر به خلق چو شکر چو مصطفی
کافکند زیر پای ابوجهل طیلسان

یارب دل شکستهٔ خاقانی آن توست
درد دلش به فیض الهی فرو نشان

اینجا اگر قبول ندارد از آن و این
آنجاش کن قبول علی‌رغم این و آن
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۵۸ - خاقانی درجواب ابوالفضایل احمد سیمگر گوید


الامان ای دل که وحشت زحمت آورد الامان
بر کران شو زین مغیلانگاه غولان بر کران

برگذر زین سردسیر ظلمت اینک روشنی
درگذر زین خشک‌سال آفت اینک گلستان

جان یوسف زاد را کازاد کرد حضرت است
وارهان زین چار میخ هفت زندان وارهان

ابلقی را کاسمان کمتر چراگاه وی است
چند خواهی بست بر خشک آخور آخر زمان

تا نگارستان نخوانی طارم ایام را
کز برون‌سو زرنگار است از درون‌سو خاکدان

جای نزهت نیست گیتی را که اندر باغ او
نیشکر چون برگ سنبل زهر دارد در میان

روز و شب جان‌سوزی و آنگاه از ناپختگی
روز چون نیلوفری چالاک و شب چون زعفران

تا کی این روز و شب و چندین مغاک و تیرگی
آن درخت آبنوس این صورت هندوستان

از نسیم انس بی‌بهره است سروستان دل
وز ترنج عافیت خالی است نخلستان جان

اندر این خطه که دل خطبه به نام غم کند
سکهٔ گیتی نخواهد داشت نقش جاودان

دل منه بر عشوه‌های آسمان زیرا که هست
بی‌سر و بن کارهای آسمان چون آسمان

زود بینی چون نبات النعش گشتی سرنگون
تا روی بر باد این پیروزه پیکر بادبان

با امل همراه وحدت چون شاه عزلت ران گشاد
مرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعنان

در ببند آمال را چون شاه عزلت ران گشاد
جان بهای نهل را در پای اسب او فشان

بی‌نیازی را که هم دل تفته بینی هم جگر
شرب عزلت هم تباشیرش دهد هم ناردان

جهد کن تا ریزه‌خوار خوان دل باشی از آنک
نسر طائر را مگس بینی چو دل بنهاد خوان

آن زمان کز در درآید آفتاب دل تو را
گر توانی سایهٔ خود را برون در نشان

چون تو مهر نیستی را بر گریبان بسته‌ای
هیچ دامانت نگیرد هستی کون و مکان

چهرهٔ خورشید وانگه زحمت مشاطگی
مرکب جمشید وانگه حاجب برگستوان

در دبیرستان خرسندی نوآموزی هنوز
کودکی کن دم مزن چون مهر داری بر زبان

نیست اندر گوهر آدم خواص مردمی
بر ولیعهدان شیطان حرف کرمنا مخوان

خلوتی کز فقر سازی خیمهٔ مهدی شناس
زحمتی کز خلق بینی موکب دجال دان

شش جهت یاجوج بگرفت ای سکندر الغیاث
هفت کشور دیو بستد ای سلیمان الامان

تخت نرد پاک بازان در عدم گسترده‌اند
گر سرش داری برانداز این بساط باستان

مرد همدم آنگه اندوزد که آید در عدم
موم از آتش آنگه افروزد که دارد ریسمان

دل رمیده کی تواند ساخت با ساز وجود
سگ گزیده کی تواند دید در آب روان

تا به نااهلان نگوئی سر وحودت هین و هین
تا ز ناجنسان نجوئی برگ سلوت هان و هان

عیسی از گفتار نااهلی برآمد بر فلک
آدم از وسواس ناجنسی برون رفت از جنان

چند چون هدهد تهدد بینی از رنج و عذاب
تو برای رهنمای ملک پیک رایگان

این گره بادند از ایشان کار سازی کم طلب
کآتشی بالای سر دارند و آبی زیر ران

تا جدائی زین و آن بر سر نشینی چون الف
چون بپیوستی به پایان اوفتی هم در زمان

عقل چون گربه سری در تو همی مالد ز مهر
تا نبرد رشتهٔ جان تو چون موش این و آن

گر تو هستی خستهٔ زخم پلنگ حادثات
پس تو را از خاصیت هم گربه بهتر پاسبان

چار تکبیری بکن بر چار قصل روزگار
چار بالش‌های چار ارکان را به دو نان بازمان

چند بر گوسالهٔ زرین شوی صورت پرست
چند بر بزغالهٔ پر زهر باشی میهمان

ناقهٔ همت به راه فاقه ران تا گرددت
توشه خوشهٔ چرخ و منزل‌گاه راه کهکشان

هم‌چنین بازی درویشان همی زی زانکه هست
جبرئیل اجری کش این قوم و رضوان میزبان

جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل
لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان

اولین برج از فلک صفر است چون تو بهر فقر
اولین پایه گرفتی صفر بهتر خان و مان

چون سرافیل قناعت تا ابد جاندار توست
گو مکن دیوان میکائیل روزی را ضمان

خیز خاقانی ز گنج فقر خلوت خانه ساز
کز چنین توان اندوخت گنج شایگان

آتش اندر جاه زن گو باد در دست تکین
آب رخ در چاه کن گو خاک بر فرق طغان

تخت ساز از حرص تا فرمان دهی بر تاج بخش
پشت کن بر آز تا پهلو زنی با پهلوان

نی صفی الملک را بینی صفائی بر جبین
نی رضی الدوله را یابی رضائی در جنان

گر به رنگ جامه عیبت کرد جاهل باک نیست
تابش مه را ز بانگ سگ کجا خیزد زیان

چون تو یک‌رنگی بدل گر رنگ‌رنگ آید لباس
کی عجب چون عیسی دل بر درت دارد دکان

گرچه رنگین کسوتی صاحب خبر هستی ز عقل
کلک رنگین جامه هم صاحب برید است از روان

چون کتاب الله به سرخ و زرد می‌شاید نگاشت
گر تو سرخ و زرد پوشی هم بشاید بی‌گمان

نی کم از مور است زنبور منقش در هنر
نی کم از زاغ است طاووس بهشتی ز امتحان

باش با عشاق چون گل در جوانی پیر دل
چند ازین ز هاد همچون سرو در پیری جوان

بر زمین زن صحبت این زاهدان جاه جوی
مشتری صورت ولی مریخ سیرت در نهان

چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم
چون فطیر از روی فطرت بد گوار و جان گزان

اربعین شان را ز خمسین نصاری دان مدد
طیلسان‌شان را ز زنار مجوسی دان نشان

نیست اندر جامهٔ ازرق حفاظ و مردمی
چرخ ازرق پوش اینک عمر کاه و جان ستان

چند نالی چند ازین محنت سرای زاد و بود
کز برای رای تو شروان نگردد خیروان

بچهٔ بازی برو بر ساعد شاهان نشین
بر مگس‌خواران قولنجی رها کن آشیان

ای عزیز مادر و جان پدر تا کی تو را
این به زیر تیشه دارد و آن به سایهٔ دوکدان

ای درین گهوارهٔ وحشت چو طفلان پای بست
غم تو را گهواره جنبان و حوادث دایگان

شیر مردی خیز و خوی شیر خوردن کن رها
تا کی این پستان زهر آلود داری در دهان

گر حوادث پشت امیدت شکست اندیشه نیست
مومیائی هست مدح صاحب صاحب‌قران

حجة الاسلام نجم الدین که گردون بر درش
چون زمین بوسد نگارد عبده بر آستان

جاه او در یک دو ساعت بر سه بعد و چار طبع
پنج نوبت می‌زند د رشش سوی این هفت خوان

تا بت بدعت شکست اقبال نجم سیمگر
سکه نقش بت به زر دادن نیارد در جهان

چارپای منبرش را هشت حمالان عرش
بر کتف دارند کاین مرکز ندارد قدر آن

ای وصی آدم و کارم ز گردون ناتمام
وی مسیح علام و جانم ز گیتی ناتوان

گر نداری هیچ فرزندی شرف داری که حق
هم شرف زین دارد اینک لم‌یلد خوان از قران

بیضه بشکن بچه بیرون آر چون طاووس نر
بیضه پروردن به گنجشکان گذار و ماکیان

کاین نتایج‌های فکر تو تو را بس ذریت
وین معانی‌های بکر تو تو را بس خاندان

چون خود و چون من نبینی هیچ‌کس در شرع و شعر
قاف تا قاف ار بجویی قیروان تا قیروان

زادهٔ طبع منند اینان که خصمان منند
آری آری گربه هست از عطسهٔ شیر ژیان

دشمن جاه منند این قوم کی باشند دوست
جون من از بسطام باشم این گروه از دامغان

ز آن کرامت‌ها که حق با این دروگر زاده کرد
می‌کشند از کینه چون نمرود بر گردون کمان

پا شکستم زین خران، گرچه درست از من شدند
خوانده‌ای تا عیسی از مقعد چه دیدآخر زیان

جان کنند از ژاژخائی تا به گرد من رسند
کی رسد سیر السوافی در نجیب ساربان

صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند
تا یکی زانها کند گردون درفش کاویان
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۵۹ - در ستایش جلال الدین ابوالفتح شروان شاه

نطع بگسترد عشق پای فرو کوب هان
خانه فروشی بزن آستیی برفشان

بهر چنین هودج بارگشی دار دل
پیش چنین شاهدی پیشکشی ساز جان

خیز و به صحرای عشق ساز چراگاه از آنک
بابت رخش تو نیست آخور آخر زمان

گلخن ایام را باغ سلامت مگوی
کلبهٔ قصاب را موقف عیسی مدان

هیچ دل گرم را شربت گردون نساخت
ز آنکه تباشیر اوست بیشتری استخوان

کم خور خاقانیا مائدهٔ دهر از آنک
نیست ابا خوشگوار، هست ترش میزبان

تاج امان بایدت پای شهنشاه بوس
نشرهٔ جان بایدت مدح منوچهر خوان

شاه ملایک شعار، شیر ممالک شکار
خسرو اقلیم بخش، رستم توران ستان
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۶۰ - مطلع دوم

ای لب و خالت بهم طوطی و هندوستان
پیش جمالت منم هندوی جان بر میان

از رخ و زلف تو رست در دل من آبنوس
وز لب و خال تو گشت دیدهٔ من آبدان

ابرش خورشید را ناخنه آمد ز رشک
تا تو به شب رنگ حسن تاخته‌ای در جهان

رو که ز عکس لبت خوشهٔ پروین شده است
خوشهٔ خرمای تر بر طبق آسمان

صبر من از بی‌دلی است از تو که مجروح را
چاره ز بی‌مرهمی است سوختن پرنیان

با همه کآزاد نیست یک سر مویم ز تو
نیست تو را از وفا بر سر موئی نشان

گرچه ز افغان مرا با تو زبان موی شد
در همه عالم منم موی شکاف از زبان

طبع چو خاقانیی بستهٔ سودا مدار
بشکن صفراتی او ز آن لب چون ناردان

عهد کهن تازه کن کو سخنان تازه کرد
خاصه ثنای ملک کرد ضمیرش ضمان

ناصر ملت طراز، قاهر بدعت گداز
شاه خلیفه پناه خسرو سلطان نشان
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۶۱ - مطلع سوم

تا نفخات ربیع صور دمید از دهان
کالبد خاک را نزل رسید از روان

غاشیه‌دار است ابر بر کتف آفتاب
غالیه‌سای است باد بر صدف بوستان

کرد قباهای گل خشتک زرین پدید
کرد علم‌های روز پرچم شب را نهان

روز به پروار بود فربه از آن شد چنین
شب تن بیمار داشت لاغر ازین شد چنان

عکس شکوفه ز شاخ بر لب آب اوفتاد
راست چو قوس قزح برگذر کهکشان

مریم دوشیزه باغ، نخل رطب بید بن
عیسی یک روزه گل، مهد طرب گلستان

نی عجب ار جای برف گرد بنفشه است از آنک
معدن کافور هست خطهٔ هندوستان

شاخ چو آدم ز باد زنده شد و عطسه داد
فاخته الحمد خواند گفت که جاوید مان

دوش که بود از قیاس شکل شب از ماه نو
هندوی حلقه به گوش گرد افق پاسبان

داد نقیب صبا عرض سپاه بهار
کز دو گروهی بدید یاوگیان خزان

خیل بنفشه رسید با کله دیلمی
سوسن کن دید کرد آلت زوبین عیان

شاه ریاحین بساخت لشکر گاه از چمن
نیسان کان دید کرد لشکری از ضیمران

بید برآورد برگ آخته چون گوش اسب
سبزه چو آن دید گرد چارهٔ برگستوان

از پی سور بهار یاسمن آذین ببست
بستان کان دید کرد قبه‌ای از ارغوان

لاله چو جام شراب پارهٔ افیون در او
نرگس کان دید از زر تر جرعه دان

بود سر کوکنار حقهٔ سیماب رنگ
غنچه که آن دید کرد مهرهٔ شنگرف‌سان

مجلس گلزار داشت منبری از شاخ سرو
بلبل کان دید کرد زمزمهٔ بیکران

قمری درویش حال بود ز غم خشک مغز
نسرین کان دید کرد لخلخهٔ رایگان

فاخته گفت از سخن نایب خاقانیم
گلبن کن دید کرد مدحت شاه امتحان

شاه سلاطین فروز خسرو شروان که چرخ
خواند به دوران او شروان را خیروان

زهره و دهره بسوخت کوکبهٔ رزم او
زهرهٔ زهره به تیغ دهرهٔ دهر از سنان

گوشه و خوشه بساخت از پی مجد و ثنا
گوشهٔ عرش از سریر، خوشهٔ چرخ از بنان

دولت و صولت نمود شیر علم‌های او
دولت ملک عجم، صولت تیغ یمان

پایه و مایه گرفت هم کف و هم جام او
پایهٔ بحر محیط، مایهٔ حوض جنان

راحت و ساحت نگر از در او مستعار
راحت جان از خرد، ساحت کون از مکان

غایت و آیت شناس نامزد حضرتش
غایت نصر از غزا، آیت وحی از بیان

یافته و بافته است شاه چو داود و جم
یافته مهر کمال، بافته درع امان

ساخته و تاخته است بخت جهان‌گیر او
ساخته شعرا براق تاخته بر فرقدان

سوده و بوده شمار اشهب میمونش را
سوده قضا در رکاب، بوده قدر در عنان

بسته و خسته روند تیغ وران پیش او
بسته به شست کمند، خسته به گرز گران

ای به شبستان ملک با تو ظفر خاصگی
وای به دبستان شرع با تو خرد درس خوان

کعبهٔ جان صدر توست، چار ملک چار رکن
رستم دین قدر توست هفت فلک هفت‌خوان

قدر تو کی دل نهد بر فلک و چون بود
در وطن عنکبوت کرگدن و آشیان

دهر جلال تو دید ایمان آورد و گفت
کای ملکوت اسجد و اکادم وقت است هان

تیغ تو داند که چیست رمز و اشارات دین
طرفه بود هندویی از عربی ترجمان

نیست نظیر تو خصم خود نبود یک بها
تاج سر کوکنار، افسر نوشیروان

در دل دشمن نگر مانده ز تیغت خیال
چون شبه‌گون شیشه‌ای نقش پری اندران

حلق بداندیش را وقت طناب است از آنک
گردن قرابه را هست نکو ریسمان

گونهٔ حصرم گرفت تیغ تو و بر عدو
ناشده انگور می، سرکه شد اندر زمان

چرخ مقرنس نهاد قصر مشبک شود
چو ز گشاد تو رفت چوبهٔ تیر از کمان

رو که جهان ختم کرد بر تو جهان داشتن
بر دگران گو فلک عزلت شاهی بران

از کف و شمشیر توست معتدل ارکان ملک
زین دو اگر کم کنی ملک شود ناتوان

راستی چنگ را بیست و چهار است رود
چون یکی از وی گسست کژ شود او بی‌گمان

گرچه بدون تو چرخ تاج و نگین داد لیک
رقص نزیبد ز بز، تیشه زنی از شبان

گرچه مشعبد ز موم خوشهٔ انگور ساخت
ناید از آن خوشه‌ها آب خوشی در دهان

گر فلکت بنده گشت نقص کمال تو نیست
رونق سکبا نرفت، گر تره آمده به خوان

کی شود از پای مور دست سلیمان به عیب
کی کند از مرغ گل صنعت عیسی زبان

خسرو صاحب خراج بر سر عالم توئی
بنده به دور تو هست شاعر صاحب‌قران

گر به جهان زین نمط کس سخنی گفته است
بنده به شمشیر شاه باد بریده زبان

شاه جهان نظم غیر داند از سحر من
اهل بصر گوشت گاو دانند از زعفران

گرچه به چشم عوام سنگچه چو لولو است
لیک تف آفتاب فرق کند این و آن

ای فر پر هماتی سایهٔ درگاه تو
شهپر جبریل باد بر سر تو سایبان

باد خورنده چو خاک جرعهٔ جام تو جم
باد برنده چو مور ریزهٔ خوان تو جان

هاتف نوروز باد بر تو دعا گوی خیر
تا ابد آمین کناد عاقلهٔ انس و جان
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۶۲ - در مدح قاضی القضاة احمشاد

ا رقم حسن تو زد آسمان
نامزد عشق تو آمد جهان

حلقه به گوش غم تو گشت عقل
غاشیه‌دار لب تو گشت جان

زلف تو شیطان ملایک فریب
روی تو سلطان ممالک ستان

عشق تو آورده قیامت پدید
فتنهٔ تو کرده سلامت نهان

تابش رخسار تو از راه چشم
کرد چراگاه دل از ارغوان

سلسله‌های فلک است آن دو زلف
تا نکنی قصد سرش، هان و هان

ز آنکه جهان یکسره گردد خراب
گر ببری سلسلهٔ آسمان

حلقه‌ای ار کم شود از زلف تو
خاتم جم خواه به تاوان آن

در لب تو هست ز کوثر اثر
در دل خاقانی از آتش نشان

قبلهٔ تو اختر جوزا رکاب
قدوهٔ او گوهر دریا بنان

حرز امم، حبر امام احمشاد
قاضی شه پرور و سلطان نشان
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۶۳ - مطلع دوم

از همه عالم شده‌ام بر کران
بسته به سودای تو جان بر میان

جان نه و چون سایه به تو زنده‌ام
با تو و صد ساله ره اندر میان

از تب هجران تو ناخن کبود
پیش تو انگشت زنان کالامان

آن نه ز گریه است که چشمم به قصد
هست گهر ریز به سوی دهان

لیک زبانم چو حدیثت کند
دیده نثار آرد بهر زبان

وصل تو بی‌هجر توان دید؟ نی
گوشت جدا کی شود از استخوان

چون کنم افغان که ز تف جگر
سوخته شد در دهن من فغان

در بصرم سفته شده است آفتاب
ز آنکه مرا دیده شد الماس دان

دود دلم گر به فلک برشود
هفت فلک هشت شود در زمان

بیعگه غم دل خاقانی است
زان کشد اندوه در او کاروان

وین رمقی کز رقمش مانده است
از ظل خورشید سپهر آستان

مشتری عصمت و خورشید دین
صدر ازل قدر ابد قهرمان

نایب سلطان هدی، احمشاد
کوست در اقلیم کرم کامران
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۶۴ - مطلع سوم

شاعر ساحر منم اندر جهان
در سخن از معجزه صاحب قران

از شجر من شعرا میوه چین
وز صحف من فضلا عشر خوان

وز حسد لفظ گهر پاش من
در خوی خونین شده دریا و کان

نعش و پرن بافته در نظم و نثر
ساخته دیباچهٔ کون و مکان

وز بنهٔ طبع در این خشک‌سال
نزل بیفکنده و بنهاده خوان

حور شود دست بریده چو من
یوسف خاطر بنمایم عیان

اهل زمان را به زبان خرد
از ملکوت و ملکم ترجمان

وحدت من داده ز دولت خبر
عزلت من کرده به عزت ضمان

برده از آن سوی عدم رخت و بخت
مانده ازین سوی جهان خان و مان

گر کلهم بخشی و گر سر بری
زین نشوم غمگن و ز آن شادمان

من به سخن مبدع و منکر مرا
جوقی ازین سر سبک جان گران

دیدهٔ بینا نه و لاف بصر
گوهر دریا نه و لاف بیان

این چو مگس خون خور و دستاردار
و آن چو خره سرزن و باطیلسان

عقل گریزان ز همه کز خروش
نیک گریزد دل شیر ژیان

شبه شتر مرغ نه اشتر نه مرغ
آتش خواران هوا و هوان

بیت فرومایهٔ این منزحف
قافیهٔ هرزهٔ آن شایگان

خشک عبارت چو سموم تموز
سرد معانی چو دم مهرگان

خنده زنم چون به دو منحول سست
سخت مباهات کنند این و آن

هست عیان تا چه سواری کند
طفل به یک چوب و دو تا ریسمان

خاطر خاقانی و مریم یکی است
وین جهلا جمله یهودی گمان

حجت معصومی مریم بس است
عیسی یک‌روزه گه امتحان

نشرهٔ من مدح امام است و بس
تا نرسد ز اهرمنانم زیان

پیر دبستان علوم، احمشاد
کز شرفش دهر خرف شد جوان

حشمت او مالک رق رقاب
عصمت او سالک خط جنان

بینش او دید کمین گاه کن
دانش او یافت گذر گاه کان

هست به تایید و خصال اور مزد
قاضی از آن گشت بر اهل جهان

هست جنیبت کش او نفس کل
عالم از آن می‌رودش در عنان

ای کف تو عالم جودآفرین
جاه تو در عالم جان داستان

معتکفان حرم غیب را
نیست به از خاطر تو میزبان

کنگرهٔ قلعهٔ اسلام را
نیست به از خامهٔ تو دیده بان

از پی کین توختن از خصم تو
آبی زره دارد و آتش سنان

چرخ مرا وقت ثنای تو گفت
تیر ملک نطق ستاره فشان

مادحی‌ام گاه سخن بی‌نظیر
در طلب نام نه در بند نان

طمع نبینی به بر طبع من
پیل که بیند به سر نردبان؟

منذ قضی الله و جف القلم
اصبح فی وصفک رطب اللسان

زین متنحل سخنانم مبین
زین متشاعر لقبانم مدان

دانم و داند خرد پاک تو
موج محیط از تری ناودان

خسته دلم شاید اگر بخشدم
کلک و بنان تو شفای جنان

نیست عجب گر شود از کلک تو
شوره ستان دل من بوستان

بس که بزرگان جهان داده‌اند
خرد سران را شرف جاودان

مورچه را جای شود دست جم
سوی مگس وحی کند غیب‌دان

حق به شبان تاج نبوت دهد
ورنه نبوت چه شناسد شبان

سوی زنی نامه فرستد به لطف
پادشه دام و دد و انس و جان

از در سید سوی گبران رسید
نامهٔ پران و برید روان

نور مه از خار کند سرخ گل
قرص خور از سنگ کند بهرمان

ابر گهر پاشد بر تیره خاک
باد گلستان کند از گلستان

سنت فضل و کرم است این همه
وین همه در وصف تو گفتن توان

ای به وفای تو میان بسته چرخ
وز تو هدی را مدد بیکران

صدر تو میدان کرامات باد
و اسب سعادات تو را زیر ران

محتمل مرقد تو فرقدین
متصل مسند تو شعریان

کلک تو چون نام تو اقلیم گیر
عمر تو چون عقل تو جاوید مان

فتنه ز تو خفته به خواب عروس
دولت بیدار تو را پاسبان
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۶۵ - در ستایش موفق الدین عبد الغفار

ای نایب عیسی از دو مرجان
وی کرده ز آتش آب حیوان

ای زهر تو دستگیر تریاق
وی درد تو پای‌مرد درمان

از جام تو صاف نوش‌تر، تیغ
در دام تو صید خوارتر جان

جزع تو به غمزه برده جان‌ها
لعل تو به بوسه داده تاوان

وصل تو به زیر پر سیمرغ
پرورده به سایهٔ سلیمان

در عین قبول تو خرد را
یک رنگ نموده کفر و ایمان

از جور تو در میان عشاق
برخاسته صورت گریبان

گر فتنه نبایدت که خیزد
طیره منشین و طره مفشان

خاقانی را به کوی عشقت
کاری است برون ز وصل و هجران

راهی است ورا به کعبهٔ مجد
بی‌زحمت ناقه و بیابان

ختم فضلا موفق الدین
مقصود قران و صدر اقران

عبد الغفار کآسمان را
در ساحت قدر اوست جولان

صدری که ز آفرینش او
مستوجب آفرین شد ارکان

از بخت جوان او کنم یاد
چون دستن کشم به پیر دهقان
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۶۶ - مطلع دوم


اکنون که گشاد گل گریبان
دست من و دامن گلستان

بی‌بادهٔ زر فشان نباشم
چون باد شده است عنبرافشان

خاصه که به هر طرف نشسته است
صد باربد از هزار دستان

از شاخ شکوفه ریز گوئی
کرده است فلک ستاره باران

آن رنگ سیاه لاله ماناک
اندر دل مشتری است کیوان

در پیکر باغ شکل نرگس
چشمی است که ریخته است مژگان

بر قامت گل قبای اطلس
زربفت نهاده گرد دامان

با هم گل و سبزه و بنفشه
چون قوس قزح به رنگ الوان

وقت طرب است و روز عشرت
ایام گل است و فصل نیسان

زین پس من و آستین پر زر
خاقانی و آستان جانان

در باغ ثنای صاحب الجیش
چون فاخته ساخته است الحان

فهرست دول موفق الدین
کز خط سعادت اوست عنوان

عبد الغفار کز کمالش
در کتم عدم گریخت نقصان

بر نطع جلال نه فلک را
شش ضربه دهد ز قدر و امکان

ارجو که مرا به دولت او
دشوار زمانه گردد آسان
     
  
صفحه  صفحه 57 از 99:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA