شمارهٔ ۱۶۷ - مطلع سوم یعقوب دلم، ندیم احزانیوسف صفتم، مقیم زنداناو در چه آب بد ز اخوتمن در چه آتشم ز اخوانچون صفر و الف تهی و تنهاچون تیر و قلم نحیف و عریانصد رزمهٔ فضل بار بستهیک مشتریم نه پیش دکاناز دل سوی دیده میبرم سیلآری ز تنور خاست طوفانشنگرف ز اشک من ستاندصورتگر این کبود ایوانیارب چه شکسته دل شدستماز ننگ شکسته نام ارانالحق چه فسانه شد غم مناز شر فسانه گوی شروانگاه از سگ ابترم به فریادگاه از خر اعورم به افغاناین خیره کشی است مار سیرتوان زیر بری است موش دندانمن جسته چو باغبان پس اینبنشسته چو گربه در پی آنهم صورت من نیند و این بهچون نیستم از صفت چو ایشاننسبت دارند تا قیامتایشان ز بهمیه من ز انسانجز دعوت شب مرا چه چارههان ای دعوات نیم شب، هانخاقانی امید را مکن قطعاز فضل خدای حال گرداناز دیدهٔ روزگار بینوردر سایهٔ صدر باش پنهانبگزیدهٔ حق موفق الدینکز باطل شد سپید دیوانعبد الغفار کز سر کلکدر خلد ممالک اوست رضوانعمان و محیط و نیل و جیحونجودی و حری و قاف و ثهلانهر هشت، بر سخا و حلمشبا جدول و خردلند یکسانای کرده جلال تو چو تقدیروافکنده کمال تو چو یزداندر گوش زمانه حلقهٔ حکمبر دوش جهان ردای فرمانخورشید دلی و مشتری زهداحمد سیری و حیدر احسانشد لاجرم از برای مدحتکهتر چو عطارد و چو حسانبا پشت و دل شکسته آمددر خدمت تو درست پیمانهم بر در مصطفی نکوترانس انس و سلوک سلمانگر مدح تو دیرتر ادا کردسری است دراین میان نه طغیانیعنی تو محمدی به صورتگر چند نهای به وحی و برهاناو خاتم انبیاست لیکنآمد پس از انبیا به کیهانمقصود طبیعت آدمی بوداز حیوان و نبات و ارکانبعد از سه مراتب آدمیزادبعد از سه کتب رسید فرقاناندیک عمل بود به آخراز اول فکرت فراوانگل با همه خرمی که دارداز بعد گیا رسد به بستانبس شاخ که بشکفد به خردادمیوهاش نخورند جز به آبانافزار ز بس کنند در دیگحلوا ز پس آورند بر خوانای آنکه صریر خامهٔ توزد خنجر شاه را به افسانغرید پلنگ دولت توبر شیر دلان درید خفتانآن کس که تو را نداشت طاعتدر عصبهٔ تو نمود عصیانآن خواهد دید از شه شرقکز پور قباد دید نعمانیعنی فکند به پای پیلشتا پخچ شود میان میدانتو صاحب کار جبرئیلیبد گوی تو نیم کار شیطانپروردهٔ نان توست و از کفردر نعمت تو نموده کفراننانش مفرست پیش کز توواخواست کند به حشر حناننان تو چو قطرهٔ ربیع استاحرار صدف مثال عطشانقطره که ودیعت صدف شدلؤلؤ گردد به بحر عمانباز ار به دهان افعی افتدزهری گردد هلاک حیوانبیمار دل است و دارد از کبرسرسام خلاف و درد خذلانمشنو ترهات او که بیمارپرگوید و هرزه روز بحرانای دیدهٔ عقل در تو شاخصاوهام ز رتبت تو حیرانبییاری چون تویی نگرددکار چو منی به برگ و سامانبیامر خدا و کف موسینتوان کردن ز چوب ثعبانمن صد رهیم تو را ز یک دلتو صد سپهی به یک قلمراناز نکتهٔ بکر و نوک خامهمن موی شکافم و تو سندانبسپرده شدم به پای اعدامسپار مرا به دست نسیانبرهان داری، مرا به یک لفظاز پنجهٔ روزگار برهانتو خورشیدی و من در این عصرافسرده به سرد سیر حرماندر من نظری بکن که خورشیدبسیار نظر کند به ویرانگیرم که دل تو بینیاز استاز شاعر فاضل و سخندانهم هندوکی بباید آخربر درگه تو غلام و دربانهنگام سخن مکن قیاسمز آن دشمن روی نامسلمانآن کو ز دهان رید همه سالکی شکر خاید او بدین سانتصنیف نهاده بر من از جهلالحق اولی است آن به بهتانگفتا ز برای عشقبازیببرید سپید موی بهمانلیکن جائی که باشد آنجااز خانه خدائیش پشیمانمن دادم پاسخ اینت نکتهاو جسته خلافم اینت نادانوین طرفه که مؤبدی گرفته استبا یک دو کشیش رنگ کشخانمعنی نه و نقش ریش و دستارحکمت نه و دین اهل یوناناقلیم گرفته در حماقتتعلیم نکرده در دبستانکرده ز برای خربطی چنداز باد بروت ریش پالانیزدانش ز لعنت آفریدهوز تربیتش جهان پشیماندر طفلی بوده راکع و جلدو امروز به سجده گشته کسلاناز مسخرگی گذشت و برخاستپیغامبری ز مکر و دستانصد لعنت باد بر وجودشبر امت او هزار چندانسبحان الله کاین سگک راچون سست فرو گذاشت سبحانای در کنف تو عالم ایمناز حیف زمان و صرف دورانآن را که غلامی تو دادنداو را چه عم از هزار سلطانهرکس که نیوشد این قصیدهاز حد عراق تا خراسانداند که تو نیک پایمردیخاقانی را به صدر خاقانزین به سخن آورم به فرتلیک از پی نام نز پی نانعید آمدو من مصحف عیداین نقد بسختهام به میزاندارم دلکی کبوترآساپیش تو کنم به عید قربانبادی به چهار فصل خرمبادی به هزار عید شادانرای تو و رای هفت طارمخصم تو فرود هفت بنیان
شمارهٔ ۱۶۸ - هنگام عبور از مداین و دیدن طاق کسری هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هانایوان مدائن را آیینهٔ عبرت دانیک ره ز ره دجله منزل به مدائن کنوز دیده دوم دجله بر خاک مدائن رانخود دجله چنان گرید صد دجلهٔ خون گوییکز گرمی خونابش آتش چکد از مژگانبینی که لب دجله کف چون به دهان آردگوئی ز تف آهش لب آبله زد چنداناز آتش حسرت بین بریان جگر دجلهخود آب شنیدستی کاتش کندش بریانبر دجلهگری نونو وز دیده زکاتش دهگرچه لب دریا هست از دجله زکات استانگر دجله درآموزد باد لب و سوز دلنیمی شود افسرده، نیمی شود آتشدانتا سلسلهٔ ایوان بگسست مدائن رادر سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچانگهگه به زبان اشک آواز ده ایوان راتا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایواندندانهٔ هر قصری پندی دهدت نو نوپند سر دندانه بشنو ز بن دندانگوید که تو از خاکی، ما خاک توایم اکنونگامی دو سه بر مانه و اشکی دو سه هم بفشاناز نوحهٔ جغد الحق مائیم به درد سراز دیده گلابی کن، درد سر ما بنشانآری چه عجب داری کاندر چمن گیتیجغد است پی بلبل، نوحه است پی الحانما بارگه دادیم، این رفت ستم بر مابر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلانگوئی که نگون کرده است ایوان فلکوش راحکم فلک گردان یا حکم فلک گردانبر دیدهٔ من خندی کاینجا ز چه میگریدگریند بر آن دیده کاینجا نشود گریاننی زال مدائن کم از پیرزن کوفهنه حجرهٔ تنگ این کمتر ز تنور آندانی چه مدائن را با کوفه برابر نهاز سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفاناین است همان ایوان کز نقش رخ مردمخاک در او بودی دیوار نگارستاناین است همان درگه کورا ز شهان بودیدیلم ملک بابل، هندو شه ترکستاناین است همان صفه کز هیبت او بردیبر شیر فلک حمله، شیر تن شادروانپندار همان عهد است از دیدهٔ فکرت بیندر سلسلهٔ درگه، در کوکبهٔ میداناز اسب پیاده شو، بر نطع زمین رخ نهزیر پی پیلش بین شه مات شده نعماننی نی که چو نعمان بین پیل افکن شاهان راپیلان شب و روزش گشته به پی دورانای بس پشه پیل افکن کافکند به شه پیلیشطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمانمست است زمین زیرا خورده است بجای میدر کاس سر هرمز خون دل نوشروانبس پند که بود آنگه بر تاج سرش پیداصد پند نوست اکنون در مغز سرش پنهانکسری و ترنج زر، پرویز و به زرینبر باد شده یکسر، با خاک شده یکسانپرویز به هر بزمی زرین تره گستردیکردی ز بساط زر زرین تره را بستانپرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گوزرین تره کو برخوان؟ روکم ترکوا برخوانگفتی که کجار رفتند آن تاجوران اینکز ایشان شکم خاک است آبستن جاویدانبس دیر همی زاید آبستن خاک آریدشوار بود زادن، نطفه ستدن آسانخون دل شیرین است آن می که دهد رزبنز آب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقانچندین تن جباران کاین خاک فرو خورده استاین گرسنه چشم آخر هم سیر نشد ز ایشاناز خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزداین زال سپید ابرو وین مام سیه پستانخاقانی ازین درگه دریوزهٔ عبرت کنتا از در تو زین پس دریوزه کند خاقانامروز گر از سلطان رندی طلبد توشهفردا ز در رندی توشه طلبد سلطانگر زاده ره مکه تحقه است به هر شهریتو زاد مدائن بر سبحه ز گل سلماناین بحر بصیرت بین بیشربت ازو مگذرکز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتواناخوان که ز راه آیند آرند رهآوردیاین قطعه رهآورد است از بهر دل اخوانبنگر که در این قطعه چه سحر همی راندمهتوک مسیحا دل، دیوانهٔ عاقل جان
شمارهٔ ۱۶۹ - در مدح ملک الوزراء زینالدین دستور عراق دوش چو سلطان چرخ تافت به مغرب عنانگشت ز سیر شهاب روی هوا پر سنانداد به گیتی ظلام سایهٔ خاک سیاهیافت ز انجم فروغ انجمن کهکشانگشت چو جنت ز نور قبهٔ چرخ از نجومشد چو جهنم به وصف دمهٔ ارض از دخانشام مشعبد نمود حقهٔ ماه و به لعبمهرهٔ زرین مهر کرد نهان در دهانچون سپر زر مهر گشت نهان زیر خاکناچخ سیمین ماه کرد پدید آسمانمطرد سرخ شفق دست هوا کرد شقپیکر جرم هلال گشت پدید از میانراست چو از آینه عکس خیال پریگاه همی شد پدید، گاه همی شد نهاندیدن و نادیدنش بود به نزدیک خلقگه چو جمال یقین، گه چو خیال گمانوز بر ایوان ماه بارگهی بود خوبساکن آن خواجهٔ فاضل و نیکو بیاننسخت اسرار غیب دفتر او بر کنارقاسم ارزاق خلق، خامهٔ او در بنانوز بر آن بارگاه بزمگهی بود خوشحوروشی اندر آن غیرت حور جنانسرو قد و ماه روی لاله رخ و مشک مویچنگ زن و باده نوش رقص کن و شعر خوانوز بر آن بزمگاه، نوبتی خسرویهمچو قضا کامکار، همچو قدر کام رانخسرو شمشیر و شیر باعث لیل و نهاروالی اوج و حضیض، عامل دریا و کانوز بر آن نوبتی خیمهٔ ترکی که هستخونی خنجر گزار، صفدر آهن کمانآتشیی کز هوا آب سر تیغ اوگرد برآرد به حکم گاه وبال و قرانوز بر آن خیمه بود خوابگه خواجهایکوست به تاثیر سعد صورت معنی و جانمفتی کل علوم، خواجهٔ چرخ و نجومصاحب صدر زمان، زیور کون و مکانوز بر آن خوابگه طارم پیری مسنهمچو امل دوربین، همچو اجل جان ستانبرده به هنگام زخم در صف میدان جنگحربهٔ هندی او حرمت تیغ یمانگشت ز سیارگان رتبت او بیش از آنکبام خداوند را اوست به شب پاسبانبدر سپهر کرم، صدر کرام عجمصاحب سیف و قلم، فخر زمین و زمانشمع هدی زین دین، خواجهٔ روی زمینمفخر کلک و نگین سرور و صدر جهانمنعم روی زمین کوست به عدل و سخاچون علی و چون عمر گرد جهان داستانمرکم دریا نوال، صفدر بدخواه مالخواجهٔ گیتی گشای، صاحب خسرو نشانرایت میمون او وقت ملاقات خصمبر ظفر آموخته چون علم کاویانلفظ گهر بار او غیرت ابر بهاردست زر افشان او طعنهٔ باد خزانعمر ابد را شده مدت او پیش کارسر ازل را شده خامهٔ او ترجمانتا خبر باس او در ملکوت اوفتادسبحهٔ روح الامین نیست مگر الامانرای صوابش ببین کز مدد نه فلکخان ختا را نهاد مائدهٔ هفت خوانای شده بد خواه تو مضطرب از اضطرابهمچو بداندیش تو ممتحن امتحانوی به صدای صریر خامهٔ جان بخش توتاجده اردشیر، تخت نه اردوانبخشش تو چون هوا ز آن همه کس را نصیبکوشش تو چون قضا زو به همه جا نشانقوت حزم تو را کوه به زیر رکابسرعت عزم تو را باد به زیر عنانهم سبب امن را رافت تو کیقبادهم اثر عدل را رای تو نوشین روانچون رخ و اشک عدوت از شفق شام و صبحکاشته در باغ چرخ معصفر و زعفراندشمن تو کی بود با تو برابر به جاه؟شیر علم کی شود همبر شیر ژیانخصم اگر برخلاف نقص تو گوید شودز آتش دل در دهانش همچو زبانه زبانخنجر فتنه چو گشت کند در ایام توحنجر خصم تو گشت خنجر او را فسانکرد بسی جستجوی در همه عالم ندیدتازهتر از جود تو چشم امل میزبانپای تو را بوسه داد ز آن سبب آخر زمینگشت بری از بلا فتنهٔ آخر زمانکینهٔ عدل تو هست در دل فتنه مدامهست قدیمی بلی کینهٔ گرگ و شبانبحر کفا از کرام در همه علام توئیکاهل هنر را ز توست قاعدهٔ نام و نانخاصه در این عهد ما کز سبب بخل اینخاصه در این دور ما کز اثر جهل آنروی سخا گشته است زردتر از شنبلیداشک سخن گشته است سرختر از ارغوانلاجرم از عشق نعت وز شعف مدح توز آتش خاطر مراست شعر چو آب روانغایت مطلوب من خدمت درگاه توستای در تو خلق گشته به روزی ضماننیست جهانم بکار بی در میمون توور بودم فیالمثل عمر در او جاودانخاک در تو مرا گر نبود دستگیرخاک ز دست فنا بر سر این خاکدانبگذرد ار باشدش از تو قبولی به جاهافضل شیرین سخن بیشکی از فرقدانتا ز شفق وقت شام دامن گردون شودهمچو ز خون روز جنگ دامن بر گستوانکوکب ناهید باد بر در تو پرده دارپرچم خورشید باد بر سر تو سایبانشعلهٔ رای تو باد عاقلهٔ مهر و ماهفضلهٔ خوان تو باد مائدهٔ انس و جانباد مسلم شده کف و بنان تو راخنجر گوهر نگار، خامهٔ گوهر فشانجاه تو را مدح گوی عقل و زبان خردحکم تو را زیردست دولت و بخت جوان
شمارهٔ ۱۷۰ - در مذمت مغرضان و حسودان کژ خاطران که عین خطا شد صوابشانمخراق اهل مخرقه مالک رقابشانخلقند پر خلاف و شیاطین مر انس راننگند و هم ز ننگ نسوزد شهابشانبر باطلند از آنکه پدرشان پدید نیستوز حق نه آدم است و نه عیسی خطابشانرهبان رهبرند در این عالم و در آننه آبشان به کار و نه کاری به آبشانهمچون خزینه خانهٔ زنبور خشک سالاز باد چشمه چشمه دماغ خرابشانجانشان گران چو خاک و سر باد سنجشانبیسنگ چون ترازوی یوالحسابشانچون قوم نوح خشک نهالان بیبرندباد از تنود پیرزنی فتح بابشانابلیس وار پیر و جوانند از آنکه کردابلیس هم به پیرو مصحف خطابشاندر مسجدند و ساخته چون مهد کودکانهم آب خانه در وی و هم جای خوابشانهم لوح و هم طویله و ارواح مرده رااجسام دیو و چهرهٔ آدم نقابشاندلشان گسسته نور چو شمع و ثاقشاندینشان شکسته نام چو اهل حجابشانایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مراکردند پوستین و نکردم عتابشانهستند از قیاس چو فرسوده هاونیسر نی و بن همیشه ز سودن خرابشاناین شیشه گردنان در این خیمهٔ کبودبینام چون قرابه به گردن طنابشانزنبور نحل و کرم قزند از نیاز و آزرنج و وبال حاصل تاب و شتابشانچون دهر کس فروبر و ناکس برآورندز آن در وفا چو دهر بود انقلابشانبیش از بروتشان نگذشته است و نگذرداشعارشان چو دعوت نامستجابشاناز آب نطقشان که گشاید فقع که هستافسردهتر ز برف دل چون سدابشاناز طبع خشکشان نتوان یافت شعر ترنیلوفر آرزو که کند از سرابشانسحر حلال من چو خرافات خود نهندآری یکی است بولهب و بوترابشانکورند زیر طشت فلک لاجرم ز دوربنماید آفتابهٔ زر آفتابشانسرسام جهل دارند این خر جبلتانوز مطبخ مسیح نیاید جوابشانجایم فرود خویش کنند و روا بودنفطند و هم به زیر نشیند گلابشانچون ماهی ارچه کنده زبانند پیش منچون مار در قفا همه زهر است نابشانتا خاطرم خزینهٔ گوگر سرخ شدچون زیبق است در تب سرد اضطرابشانایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مراکردند پوستین و نکردم عتابشانایمه جوابشان چه دهم کز زبان چرخموتوا بغیظکم نه بس آید جوابشانتیغ زبانشان نتواند ببرید مویگر من فسن نسازم ازین سحر نابشانوین ناوک ضمیر مرا پر جبرئیلکرد است بینیاز ز پر عقابشاندلشان ز میوهدار حدیثم خورد غذاانجیر خور غریب نباشد غرابشانگر نان طلب کنند در من زنند از آنکبیدانهٔ من آب زده است آسیابشانروباه وار بر پی شیران نهند پیتا آید از کفلگه گوران کبابشانگر کردهاند بیژن جاه مرا به چاههم من به آه صبح بسوزم جنابشانمن رستم کمان کشم اندر کمین شبخوش باد خواب غفلت افراسیابشانخاقانیا ز غرش بیهودهشان مترسجز آب و نار هیچ ندارد سحابشانبر چهرهٔ عروس معانی مشاطهوارزلف سخن بتاب و ز حسرت بتابشانای مالک سعیر بر این راندگان خلدزحمت مکن که زحمت من بس عذابشاندر هفت دوزخ از چه کنی چار میخشانویل لهم عقیلهٔ من بس عقابشان
شمارهٔ ۱۷۱ - در عزلت و قناعت و بیطمعی زین بیش آبروی نریزم برای نانآتش دهم به روح طبیعی به جای نانخون جگر خورم نخورم نان ناکساندر خون جان شوم نشوم آشنای نانبا این پلنگ همتی از سگ بتر بومگر زین سپس چو سگ دوم اندر قفای ناندر جرم ماه و قرصهٔ خورشید ننگرمهرگه که دیدها شودم رهنمای ناناز چشم زیبق آرم و در گوش ریزمشتا نشنوم ز سفرهٔ دو نان صلای نانگفتم به ترک نان سپید سیه دلانهل تا فنای جان بودم در فنای ناننانشان چو برف لیک سخنشان چو ز مهریرمن زادهٔ خلیفه نباشم گدای نانآن را دهند گرده که او گرد گو دویدمن کیمیای جان ندهم در بهای نانچون آب آسیا سر من در نشیب بادگر پیش کس دهان شودم آسیای ناناز قوت در نمانم گو نان مباش از آنکقوتی است معدهٔ حکما را ورای نانچون آهوان گیا چرم از صحنهای دشتاندیک نگذرم به در دهکیای نانتا چند نان و نان که زبانم بریده بادکب امید برد امید عطای نانآدم برای گندمی از روضه دور ماندمن دور ماندم از در همت برای نانآدم ز جنت آمد و من در سقر شدماو در بلای گندم و من در بلای نانیارب ز حال آدم ورنج من آگهیخود کن عتاب گندم و خود ده جزای نانتا کی ز دست ناکس و کس زخمها زنندبر گردهای ناموران گردهای ناننانم نداد چرخ ندانم چه موجب استای چرخ ناسزا نبدم من سزای نانبر آسمان فرشتهٔ روزی به بخت منمنسوخ کرد آیت رزق از ادای نانخاقانیا هوان و هوا هم طویلهاندتا نشکنند قدر تو، بشکن هوای ناننانی که از کسان طلبی بر خدا نویسکاخر خدای جانت به از کدخدای نان
شمارهٔ ۱۷۲ - درستایش اصفهان نکهت حور است یا هوای صفاهانجبهت جوز است یا لقای صفاهاندولت و ملت جنابه زاد چو جوزامارد بخت یگانه زای صفاهانچون زر جوزائی اختران سپهرندسخته به میزان از کیای صفاهانبلکه چو جوزا جناب برد به رفعتخاک جناب ارم نمای صفاهانبلکه چو جوزا دو میوهاند جنابهعرش و جناب جهانگشای صفاهانز آ، نفس استوی زنند علیالعرشکز بر عرش آمد استوای صفاهانخاک صفاهان نهال پرور سدره استسدرهٔ توحید منتهای صفاهاندیدهٔ خورشید چشم درد همی داشتاز حسد خاک سرمه زای صفاهانلاجرم اینک برای دیدهٔ خورشیددست مسیح است سرمه سای صفاهانچرخ نبینی که هست هاون سرمهرنگ گرفته ز سرمههای صفاهاننور نخستین شناس و صور پسین دانروح و جسد را بهم هوای صفاهانیرحمکالله زد آسمان که دم صبحعطسهٔ مشکین زد از صبای صفاهاندست خضر چون نیافت چشمه دوبارهکرد تیمم به خاک پای صفاهانچاه صفاهان مدان نشیمن دجالمهبط مهدی شمر فنای صفاهانچتر سیاه است خال چهرهٔ ملکتز آن سیهی خال دان ضیای صفاهانمرغ ضمیر مرا وصیت عنقاستیالک من بلبل صلای صفاهانقلت لماء الحیوة هل لک عینقال نعم کف اغنیای صفاهانقلت لنسر السماء هل لک طعمقل بلی جود اسخیای صفاهانرای بری چیست؟ خیز و جای به جی جویکانکه ری او داشت، داشت رای صفاهانپار من از جمع حاج بر لب دجلهخواستم انصاف ماجرای صفاهانمستمعی گفت هان صفاوت بغدادچند صفت پرسی از صفای صفاهانمنکر بغداد چون شوی که ز قدر استریگ بن دجله سر بهای صفاهانخاصه که بغداد خنگ خاص خلیفه استنعل بها زیبدش بهای صفاهانآن دگری گفت کز زکات تن کرخهست نصاب جی و نوای صفاهانگفتم بغداد بغی دارد و بیداددیده نهای داد باغهای صفاهانکرخ کلوخ در سقایهٔ جی داندجله نم قربهٔ سقای صفاهانایمه نه بغداد جای شیشه گران استبهر گلاب طربفزای صفاهاناز خط بغداد و سطح دجله فزون استنقطهای از طول و عرض جای صفاهانچون به سر کوه قاف نقطهٔ «فا» دانخطهٔ بغداد در ازای صفاهانعطر کند از پلنگ مشک به بغدادو آهوی مشک آید از فضای صفاهانفاقهٔ کنعان دهد خساست بغدادنعمت مصر آورد سخای صفاهانبیضهٔ مصر است به ز فرضهٔ بغدادوز خط مصر است به بنای صفاهاننیل کم از زنده رود و مصر کم از جیقاهره مقهور پادشای صفاهانباغچهٔ عین شمس گلخن جی دانوز بلسان به شمر گیای صفاهاناین همه دادم جواب خصم و گواهمهست رفیع ری و علای صفاهانمدت سی سال هست کز سر اخلاصزنده چنین داشتم وفای صفاهاناینک ختم الغرائب آخر دیدندتا چه ثنا راندهام برای صفاهانمدح دو فاروق دین چگونه کنم منصدر و جمال آن دو مقتدای صفاهاندر سنه ثانون الف به حضرت موصلراندم ثانون الف سزای صفاهانصاحب جبرئیل دم، جمال محمدکز کرمش دارم اصطفای صفاهانداد هزار اخترم نتیجهٔ خورشیدآن به گهر شعری سمای صفاهانپیش علی اصغر و اتابک اکبربرده رهآورد من ثنای صفاهاننزد سلیمان شهم ستود چو آصفگفت که ها هدهد سبای صفاهانپس چو به مکه شدم، شدم ز بن گوشحلقه بگوش ثنا سرای صفاهانکعبه عبادت ستای من شد ازیراکدید مرا مکرمتستای صفاهانکعبه مرا رشوه داد شقهٔ سبزشتا ننهم مکه را ورای صفاهاناین همه گفتم به رایگان نه بر آن طمعکافسر زر یابم از عطای صفاهاندیو رجیم آنکه بود دزد بیانمگر دم طغیان زد از هجای صفاهاناو به قیامت سپیدروی نخیزدز آنکه سیه بست بر قفای صفاهاناهل صفاهان مرا بدی ز چه گویندمن چه خطا کردهام بجای صفاهانزنگار آمده مرا ز مس نه زر ایراسرکه رسیدش، نه کیمیای صفاهانجرم من آن است کز خزاین عرشیگنج خدایم ولی گدای صفاهانگیر گدای محبتم، نهام آخرخرمگس خوان ریزهای صفاهانگنج خدا را به جرم دزد نگیرنداین نپسندند ز اصفیای صفاهاندست و زبانش چرا نداد بریدنمحتسب شهر و پیشوای صفاهانیا به سر دار بر چرا نکشیدششحنهٔ انصاف و کدخدای صفاهانجرم ز شاگرد پس عتاب بر استاداینت بد استاد از اصدقای صفاهانکردهٔ قصار پس عقوبت حداداین مثل است آن اولیای صفاهاناین مگر آن حکم باژ گونهٔ مصر استآری مصر است روستای صفاهانبر سر این حکم نامه مهر نبنددپیر ششم چرخ در قضای صفاهانکرد لبم گوش روزگار پر از درناشده چشم من آشنای صفاهانبس لب و گوشم به حنظل و خسک انباشتهم قصبهٔ گل شکر فزای صفاهانسنبلهٔ چرخ کو مساحی معنیدانهٔ دل ساید آسیای صفاهانراست نهادند پردهاش و به بختمپردهٔ کژ دیدم از ستای صفاهانشیر زر و تخت طاقدیس خسان راباز مرا جفت کاین نوای صفاهانواحزنا گفتهام به شاهد حربازین گلهٔ حربهٔ جفای صفاهانزان گله کردم به آفتاب که دیدمکوست سنا برقی از سنای صفاهانگفت چو بربط مزن ز راه زبان دمدم ز ره چشم زن چو نای صفاهاناز تن عالم خورند گوشت مبادازهر چگونه سزد غذای صفاهانداد صفاهان ز ابتدای کدورتگرچه صفا باشد ابتدای صفاهانسیب صفاهان الف فزود در اولتا خورم آسیب جان گزای صفاهانارمض قلبی بلائه و سالقینار براهیم فی بلای صفاهانغضنی الکلب ثم غضة کلبسوف اداوی به باقلای صفاهاناین همه سکبای خشم خوردم کاخربینم لوزینهٔ رضای صفاهانگرچه صفاهان جزای من به بدی کردهم به نکوئی کنم جزای صفاهانخطهٔ شروان که نامدار به من شدگر به خرابی رسد بقای صفاهاننسبت خاقان به من کند چو گه فخردر نگرد دانش آزمای صفاهانپانصد هجرت چو من نزاد یگانهتا به دوگانه کنم دعای صفاهانمبدع فحلم به نظم و نثر شناسندکم نکنم تا زیم ولای صفاهاناز دم خاقانی آفرین ابد بادبر جلساء الله اتقیای صفاهان
شمارهٔ ۱۷۳ - در موعظه و تجرید و تخلص به مرگ عموی خود سنت عشاق چیست؟ برگ عدم ساختنگوهر دل را ز تف مجمر غم ساختنبدرقه چون عشق گشت از پس پس تاختنتفرقه چون جمع گشت با کم کم ساختنگرچه نوای جهان خارج پرده رودچون تو در این مجلسی با همه دم ساختنپیش سریر سران آب ده دست باشتات مسلم بود پشت به خم ساختننزد فسرده دلان قاعده کردن چو ابربا دل آتش فشان چهره دژم ساختننتوان در خط دهر خط وفا یافتننتوان بر نقش آب نقش قلم ساختنعمر نه و لاف عیش سرد بود همچو صبحاز پی یک روزه ملک چتر و علم ساختنتا کی در چشم عقل خار مغیلان زدنتا کی در راه نفس باغ ارم ساختنرخش به هرای زر بردن در پیش دیوپس خر افکنده سم مرکب جم ساختندل از امل دور کن زآنکه نه نیکو بودمصحف و افسانه را جلد بهم ساختنبر در شبهت مدار عقل که ناخوش بودبر سر زند مغان بسم رقم ساختنچند رصد گاه دیو بر ره دل داشتنچند قدمگاه پیل بیت حرم ساختنبر سر خوان جهان چند چو بربط مقیمسینه و دل را ز آز جمله شکم ساختنچند چو مار از نهاد با دو زبان زیستنچند چو ماهی به شکل گنج درم ساختنزر چه بود جز صنم پس نپسندد خدایدل که نظر گاه اوست جای صنم ساختنهین که در دل شکست زلزلهٔ نفخ صورگوش خرد شرط نیست جذر اصم ساختنزین دم معجز نمای مگذر خاقانیاکز دم این دم توان زاد عدم ساختنگرچه ز روی قضا بر تو ستمها رودجز به رضا روی نیست دفع ستم ساختنیوسف دلها توئی کایت توست از سخنپیش گرسنه دلان خوان کرم ساختنچون به شماخی تو را کرده قضا شهربندنام شماخی توان مصر عجم ساختنعم ز جهان عبره کرد عبرت تو این بس استنتوان با مرگ عم برگ نعم ساختنچون تو طریق نجات از دم عم یافتیشرط بود قبله گاه مرقد عم ساختنچون به در مصطفی نایب حسان توئیفرض بود نعت او حرز امم ساختن
شمارهٔ ۱۷۴ - در تجرید و عزلت و قناعت و بیطمعی و شکایت از روزگار ناگذران دل است نوبت غم داشتنجبهت آمال را داغ عدم داشتنصاحب حالت شدن حلهٔ تن سوختنخارج عادت شدن عدهٔ غم داشتنسر به تمنای تاج دادن و چون بگذریهم سر و هم تاج را نعل قدم داشتنزین سوی جیحون توان کشتی و پل ساختنهر دو چو ز آن سو شدی از همه کم داشتنپیش بلا واشدن پس به میان دو تیغهمچو نشان دو مهر خوی درم داشتنچون به مصاف سران لاف شهادت زنیزشت بود پیش زخم بانگ الم داشتننقش بت و نام شاه بر خود بستن چو زروآنگهی از بیم گاز رنگ سقم داشتنتات ز هستی هنوز یاد بود کفر و دینبتکده را شرط نیست بیت حرم داشتنتا که تو از نیک و بد همچو شب آبستنیرو که نهای همچو صبح مرد علم داشتنبیدم مردان خطاست در پی مردم شدنبیکف جم احمقی است خاتم جم داشتنشاهد دل در خراس رخصت انصاف نیستبر ره اوباش طبع قصر ارم داشتنتشنه بمانده مسیح شرط حواری بودلاشهٔ خر زاب خضر سیر شکم داشتندرگذر از آب و جاه پایهٔ عزلت گزینکز سر عزلت توان ملک قدم داشتنچون به یکی پاره پوست شهر توانی گرفتغبن بود در دکان کوره و دم داشتنعادت خورشید گیر فرد و مجرد شدنچند به کردار ماه خیل و حشم داشتندیگ امانی مپز تات نیاید ز طمعپیش خسان کفچهوار دست به خم داشتنهمت و آنگه ز غیر برگ و نوا ساختنعیسی و آنگه به وام نیل و بقم داشتناز در کم کاسگان لاف فزونی زدنوز دم لایفلحان گوش نعم داشتنلاف فریدون زدن و آنگه ضحاکوارسلطنت و شیطنت هر دو بهم داشتنصحبت ماء العنب مایهٔ نار الله استترک چنین آب هست آب کرم داشتنچند پی کار آب بر ره زردشتیانعقل که کسری فش است وقت ستم داشتنسینه به غوغای حرص بیش میالا از آنکنیست به فتوای عقل گرگ به رم داشتنبهر چنین خشکسال مذهب خاقانی استاز پی کشت رضا چشم به نم داشتناز سر تسلیم دل پیش عزیزان فقرحلقه به گوش آمدن غاشیه هم داشتنبهر دل والدین بستهٔ شروان شدنپیش در اهل بیت ماتم عم داشتن
شمارهٔ ۱۷۵ - در مرثیهٔ قدوة الحکماء کافیالدین عم خویش خرمی در جوهر عالم نخواهی یافتنمردمی در گوهر آدم نخواهی یافتنروی در دیوار عزلت کن، در هم دم مزنکاندرین غمخانه کس همدم نخواهی یافتنتا درون چار طاق خیمهٔ پیروزهایطبع را بیچار میخ غم نخواهی یافتنپای در دامان غم کش کز طراز بیغمیآستین دست کس معلم نخواهی یافتنآه را در تنگنای لب به زندان کن از آنکماجرای درد را محرم نخواهی یافتنبا جراحت چون بهایم ساز در بیمرهمیکز جهان مردمی مرهم نخواهی یافتننیک عهدی در زمین شد جامهٔ جان چاک زنکز فلک زین صعبتر ماتم نخواهی یافتناز وفا رنگی نیابی در نگارستان چرخرنگ خود بگذار، بویی هم نخواهی یافتنهر زمان از هاتفی آواز میآید تو راکاندر این مرکز دل خرم نخواهی یافتنقاف تا قاف جهان بینی شب وحشت چنانکتا دم صورش سپیدهدم نخواهی یافتنتاج دولت بایدت زر سلامت جوی لیکآن زر اندر بوتهٔ عالم نخواهی یافتنتا چو هدهد تاجداری بایدت در حلق دلطوطی آسا طوق آتش کم نخواهی یافتنخشکسال آرزو را فتح باب از دیده سازکان گلستان را ازین به نم نخواهی یافتنحلقهٔ تنگ است درگاه جهان را لاجرمتا در اویی قامتت بیخم نخواهی یافتنجان نالان را به داروخانهٔ گردون مبرکز کفش جان داروی بیسم نخواهی یافتنعافیت زان عالم است اینجا مجوی از بهر آنکنوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتنهای خاقانی، بنای عمر بر یخ کردهاندزو فقع مگشای چون محکم نخواهی یافتندهر گو در خون نشین و چرخ گو در خاک شوچون ازین و آن وجود عم نخواهی یافتنفیلسوف اعظم و حرز امم کز روی وهمجای او جز گنبد اعظم نخواهی یافتندفتر حکمت بر آتش نه که او چون باد شدجام را بر سنگ زن چو جم نخواهی یافتنرخش دانش را ببر دنبال و پی برکش ازآنکهفت خوان عقل را رستم نخواهی یافتنچرخ طفل مکتب او بود و او پیر خردلیکن از پیران چنو معظم نخواهی یافتنصد هزاران خاتم ار خواهی توانی یافت لیکنقش جم بر هیچیک خاتم نخواهی یافتنچشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریختاکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتنسوخت کیوان از دریغ او چنان کورا دگربر نگار این کهن طارم نخواهی یافتنمشتری از بس کز این غم ریخت خون اندر کنارمصحفش را جز به خون معجم نخواهی یافتناز دریغ آنکه روح و جسم او از هم گسستچار ارکان را دگر باهم نخواهی یافتن
شمارهٔ ۱۷۶ - در شکایت و عزلت و حبس و تخلص به نعت پیغمبر اکرم صبحدم چون کله بندد آه دود آسای منچون شفق در خون نشیند چشم شب پیمای منمجلس غم ساخته است و من چو بید سوختهتا به من راوق کند مژگان می پالای منرنگ و بازیچه است کار گنبد نارنگ رنگچند جوشم کز بروتم نگذرد صفرای منتیر باران سحر دارم سپر چون نفکنداین کهن گرگ خشن بارانی از غوغای مناین خماهن گون که چون ریم آهنم پالود و سوختشد سکاهن پوشش از دود دل دروای منمار دیدی در گیا پیچان؟ کنون در غار غممار بین پیچیده بر ساق گیا آسای مناژدها بین حلقه گشته خفته زیر دامنمز آن نجنبم ترسم آگه گردد اژدرهای منتا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشمزیر دامن پوشم اژدرهای جان فرسای مندست آهنگر مرا در ما ضحاکی کشیدگنج افریدون چه سود اندر دل دانای منآتشین آب از خوی خونین برانم تا به کعبکاسیا سنگی است بر پای زمین پیمان منجیب من بر صدرهٔ خارا عتابی شد ز اشککوه خارا زیر عطف دامن خارای منروی خاک آلود من چون کاه بر دیوار حبساز رخم کهگل کند اشک زمین اندای منچون کنار شمع بینی ساق من دندانهدارساق من خائید گوئی بند دندان خای منقطبوارم بر سر یک نقطه دارد چار میخاین دو مریخ ذنب فعل زحل سیمای منتا که لرزان ساق من بر آهنین کرسی نشستمیبلرزد ساق عرض از آه صور آوای منبوسه خواهم داد ویحک بند پندآموز رالاجرم زین بندچنبروار شد بالای مندر سیه کاری چو شب روی سپید آرم چو صبحپس سپید آید سیهخانه به شب ماوای منپشت بر دیوار زندان، روی بر بام فلکچون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای منمحنت و من روی در روی آمده چون جوز مغزفندق آسا بسته روزن سقف محنت زای منغصهٔ هر روز و یارب یارب هر نیم شبتا چه خواهد کرد یارب یارب شبهای منهست چون صبح آشکارا کاین صباحی چند رابیم صبح رستخیز است از شب یلدای منمنجنیق صد حصار است آه من غافل چراستشمعسان زین منجنیق از صدمت نکبای منروزه کردم نذر چون مریم که هم مریم صفاستخاطر روح القدس پیوند عیسی زای مننیست بر من روزه در بیماری دل زان مراروزه باطل میکند اشک دهان آلای مناشک چشمم در دهان افتد گه افطار از آنکجز که آب گرم چیزی نگذرد از نای منپای من گوئی به درد کج روی ماخوذ بودپای را این دردسر بود از سر سودای منز آنکه داغ آهنین آخر دوای دردهاستز آتشین آه من آهن داغ شد بر پای مننی که یک آه مرا هم صد موکل بر سر استورنه چرخستی مشبک ز آه پهلو سای منروی دیلم دیدم از غم موی زوبین شد مراهمچو موی دیلم اندر هم شکست اعضای منچون ربابم کاسه خشک است و خزینه خالی استپس طنابم در گلو افکندهاند اعدای منای عفیالله خواجگانی کز سر صفرای جاهخواندهاند امروز انار الله بر خضرای منهر زنی هندو که او را دانه بر دست افکنمدانه زن پیدا نبیند خرمن سودای منچون زر و گل به دست الا که خار پای عقلصید خاری کی شود عقل سخن پیرای منزر دو حرف افتاد و باهم هر دو را پیوند نیپس کجا پیوند سازد با دل یکتای منسامری سیرم نه موسی سیرت ار تا زندهامدر سم گوساله آلاید ید بیضای مندر تموزم برگ بیدی نه ولبی از روی قدرباد زن شد شاخ طوبی از پی گرمای منبرگ خرمایم که از من باد زن سازند خلقباد سردم در لب است و ریز ریز اجزای مننافهٔ مشکم که گر بندم کنی در صدحصارسوی جان پرواز جوید طیب جان افزای مننافه را کیمخت رنگین سرزنشها کرد و گفتنیک بدرنگی، نداری صورت زیبای مننافه گفتش یافه کم گو کایت معنی مراستو اینک اینک حجت گویا دم بویای منآینه رنگی که پیدای تو از پنهان به استکیمیا فعلم که پنهانم به از پیدای منکعبهوارم مقتدای سبز پوشان فلککز وطای عیسی آید شقهٔ دیبای مندر ممزج باشم و ممزوج کوثر خاطرمدر معرج غلطم و معراج رضوان جای منچون گل رعناست شخصم کز پی کشتن زیددر شهیدی شاهدی دارد گل رعنای منچند بیغاره که در بیغولهٔ عاری شدیای پی غولان گرفته دوری از صحرای منآبنوسم در بن دریا نشینم با صدفخس نیم تا بر سر آیم کف بود همتای منجان فشانم، عقل پاشم، فیض رانم، دل دهمطبع عالم کیست تا گردد عمل فرمای منعلوی و روحانی و غیبی و قدسی زادهامکی بود دربند استطقسات استقصای مندایهٔ من عقل و زقه شرع و مهد انصاف بودآخشیجان امهات و علویان آبای منچو دو پستان طبیعت را به صبر آلود عقلدر دبستان طریقت شد دل والای منوز دگر سو چون خلیل الله دروگر زادهامبود خواهر گیر عیسی مادر ترسای منچشمهٔ صلب پدر چون شد به کاریز رحمزان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای منپردهٔ فقرم مشیمه دست لطفم قابلهخاک شروان مولد و دار الادب منشای منز ابتدا سر مامک غفلت نبازیدم چو طفلزانکه هم مامک رقیبم و هم مامای منبختی مستم نخورده پخته و خام شماکز شما خامان نه اکنون است استغنای منحیض بر حور و جنابت بر ملایک بستهامگر ز خون دختران رز بود صهبای منور خورم می هم مرا شاید که از دهقان خلددی رسید از دست امروز اجری فردای مندر بهشتم میخورم طلق حلال ایراکه روحخاک میشد تا پذیرد جرعهٔ حمرای منبوسه بر سنگ سیاه و مصحف روشن دهمگرچه چون کوثر همه تن لب شود اجزای منمالک الملک سخن خاقانیم کز گنج نطقدخل صد خاقان بود یک نکتهٔ غرای مندست من جوزا و کلکم حوت و معنی سنبلهسنبله زاید ز حوت از جنبش جوزای منگرچه از زن سیرتان کارم چو خنثی مشکل استحامله است از جان مردان خاطر عذرای منگر به هفت اقلیم کس دانم که گوید زین دو بیتکافرم دار القمامه مسجد اقصای مناز مصاف بولهب فعلان نپیچانم عنانچون رکاب مصطفی شد ملجا و منجای منقاسم رحمت ابوالقاسم رسول الله که هستدر ولای او خدیو عقل و جان مولای من