انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 59 از 99:  « پیشین  1  ...  58  59  60  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 
شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح شروان شاه منوچهر


عالم جان خاص توست نوبه فرو کوب هین
گوهر دل خاک توست رد مکن ای نازنین

منتظران تواند مانده ترنجی به کف
رخش برون تاز هان، پرده برانداز، هین

کیست ز مردان که نیست تیغ تو را هم نیام؟
کیست ز مرغان که نیست دام تو را هم قرین؟

تاجوران را ز لعل طرف نهی بر کمر
شیر دلان را ز جزع، داغ نهی بر سرین

جلوه‌گر توست چرخ و اینک در کوی تو
می‌دود از شرق و غرب آینه در آستین

گوی گریبان تو چون بنماید فروغ
زرین پروز شود دامن روح الامین

ز آتش دلها صبا سوخته شد سر به سر
تا به سر زلف تو کرد گذر چین به چین

از طپش عشق تو در روش مدح شاه
خاطر خاقانی است سحر حلال آفرین

خسرو اقلیم گیر سرور دیهیم بخش
مهدی آخر زمان، داور روی زمین
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۷۸ - مطلع دوم

غارت دل می‌کنی شرط وفا نیست این
کار من از سایه شد سایه برافکن ببین

وصل ندیده به خواب فرض کنی خوش‌دلی
بر سر خوان تهی کس نکند آفرین

در غمت ای زود سیر تشنهٔ دیرینه‌ام
تشنه بجز من که دید آب‌خورش آتشین

جان چو سزای تو نیست باد به دست جهان
مهر چو مقبول نیست خاک به فرق نگین

گلبن وصل تو را خار جفا در ره است
مهره چه بینی به کف مار نگر در کمین

عشق توآم پوستین گر بدرد گو بدر
سوختهٔ گرم رو تا چکند پوستین

همت خاقانی است طالب چرب آخوری
چون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر این

هست لب لعل تو کوثر آتش نمای
هست کف شهریار گوهر دریا یمین

چرخ به هرسان که هست زادهٔ شمشیر اوست
گربه بهر هر حال هست عطسهٔ شیر عرین

ای به تو صاحب درفش چتر فریدون ملک
وی ز تو طالب نگین دست سلیمان دین

پر خدنگ تو هست شهپر روح القدس
پرچم رخش تو هست ناصیهٔ حور عین

نوبتی بدعه را قهر تو برد طناب
صیرفی شرع را قدر تو زیبد امین

خاصه سیمرغ کیست جز پدر روستم؟
قاتل ضحاک کیست جز پسر آبتین؟

گرنه سپهر برین آبده دست توست
از چه سبب خم گرفت پشت سپهر برین

عدل تو «شین» راز «را» کرد جدا چون بدید
کالت رای است «را» صورت شین است «شین»

ملک چو تیغ تو یافت یک دو شود کار او
شصت به سیصد رسد چون سه نقط یافت سین

تیغ تو نه ماهه بود حامله از نه فلک
لاجرمش فتح و نصر هست بنات و بنین

گر به مثل روز رزم رخش تونعل افکند
یاره کند در زمانش دست شهور و سنین

چون ز خروش دو صف وقت هزاهز کند
چشم جهان اختلاج، گوش زمانه طنین

کوس و غبار سیاه طوطی و صحرای هند
خنجر و خون سپاه آینه و بحر چین

صاحب بدر و حنین از تو گشاید فقاع
کان گهر چون سداب برکشی از بهر کین

گنبد نیلوفری گنبدهٔ گل شود
پیش سنانت کز اوست قصر ممالک حصین

تیغ زبان شکل تو از بر خواند چو آب
ابجد لوح ظفر از خط دست یقین

از پی خون خسان تیغ چه باید کشید
چون ملک الموت هست در کف رایت رهین

خلق تو از راه لطف جان برباید ز خلق
چون حرکات هزار در نغمات حزین

از عدوی سگ صفت حلم و تواضع مجوی
زانکه به قول خدای نیست شیاطین ز طین

ای همه هستی که هست از کف تو مسعار
نیست نیازی که نیست بر در تو مستعین

هر که به درگاه تو سجده برد روز حشر
آیت لاتقنطوا نقش زند بر جبین

چون تویی اندر جهان شاه طغان کرم
کی رود اهل هنر بر در تاش و تکین

مرد که فردوس دید کی نگرد خاکدان
وانکه به دریا رسید کی طلبد پارگین

بنده ز بی‌دولتی نیست به حضرت مقیم
دیو ز بی‌عصمتی نیست به جنت مکین

شاید اگر در حرم سگ ندهد آب دست
زیبد اگر در ارم بز نبود میوه چین

گر ز درت غایب است جسم طبیعت پذیر
معتکف صدر توست جان طریقت گزین

سیرت یوسف تو راست صورت چاهی مجوی
معنی آدم تو راست صورت چاهی مجوی

مهره نگر، گو مباش افعی مردم گزای
نافه طلب، گو مباش آهوی صحرا نشین

کی رسد آلوده‌ای بر در پاکان که حق
بست در آسمان بر رخ دیو لعین

گر ره خدمت نجست بنده عجب نی ازانک
گرگ گزیده نخواست چشمهٔ ماء معین

بنده سخن تازه کرد وانچه کهن داشت شست
کان همه خر مهره بود وین همه در ثمین

سنگ در اجزای کان زرد شد آنگاه لعل
نطفه در ارحام خلق مضغه شد آنگه جنین

اول روز اندک است زیب و فر آفتاب
بعد گیا ظاهر است خیل گل و یاسمین

مبتدع و مبدعند بر درت اهل سخن
مبدع این شیوه اوست مبتدعند آن و این

حاجت گفتار نیست ز آنکه شناسد خرد
سندس خصر از پلاس عبقری از گور دین

گرچه در این فن یکی است او و دگر کس به نام
آن مگس سگ بود وین مگس انگبین

ای ملکوت و ملک داعی درگاه تو
ظل خدایی که باد فضل خدایت معین

بارهٔ بخت تو را باد ز جوزا رکاب
مرکب خصم تو را باد نگون‌سار زین
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح ابوالمظفر شروان شاه

کوی عشق آمد شد ما برنتابد بیش از این
دامن تر بردن آنجا برنتابد بیش از این

در سر بازار عشق از جان و جان گفتن بس است
کاین قدر سرمایه سودا برنتابد بیش از این

بر امید کشتن اندر پای وصلش زنده‌ام
پر نیازان را تمنا برنتابد بیش از این

بر سر کویش ببوسیم آستان و بگذریم
کاستان تنگ است ما را برنتابد بیش از این

ما به جان مهمان زلف او و او با ما به جنگ
کاین شبستان زحمت ما برنتابد بیش از این

رشتهٔ جان تا دو تا بود انده تن می‌کشید
چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این

دل ز بستان خیال او به بوئی خرم است
مرغ زندانی تماشا برنتابد بیش از این

با بلورین جام بهر می مدارا کردمی
چون شکسته شد مدارا برنتابد بیش از این

از سرشک خون حشر کردی مکن خاقانیا
عشق سلطان است، غوغا برنتابد بیش از این

آب ما چون نیست روشن ظلمت ما خاکیان
بارگاه شاه دنیا برنتابد بیش از این

درد سر دادیم حضرت را و حضرت روح قدس
روح قدسی دردسرها برنتابد بیش از این

کعبه را یک بار حج فرض است و حضرت کعبه‌وار
حج ما هر هفته عمدا برنتابد بیش از این

نفس طاها راست یک شب قاب قوسین نزد حق
گر دو گردد نفس طاها برنتابد بیش از این

شخص انسان را ز حق یک نور عقلانی عطاست
روح ده دانست کاعضا برنتابد بیش از این

عید هر سالی دوبار آید که آفاق جهان
بستن آذین زیبا برنتابد بیش از این

آن سعادت بخش حضرت، بخش نارد کرد ازآنک
دیو را فردوس ماوی برنتابد بیش از این

خبث ما را بارگاه قدس دور افکند از آنک
خوک را محراب اقصی برنتابد بیش از این

ننگ ما زان درگه اعلا برون افتاد از آنک
کعبه پیلان را مفاجا برنتابد بیش از این

حضرت پاک از چو ما آلودگان آسوده‌اند
جیفه را بحر مصفا برنتابد بیش از این

شیر هشیار از سگ دیوانه وحشت برنتافت
نور جبهه شور عوا برنتابد بیش از این

نی عجب گر گاوریشی زرگر گوساله ساز
طبع صاحب کف بیضا برنتابد بیش از این

گرچه عفریت آورد عرش سبائی نزد جم
دیدنش جمشید والا برنتابد بیش از این

آری آری با نوای ارغنون اسقفان
بانگ خر سمع مسیحا برنتابد بیش از این

گرچه صهبا را به بید سوخته راوق کنند
بید را کاسات صهبا برنتابد بیش از این

از در خاقان کجا پیل افکند محمود را
بدره بردن پیل بالا برنتابد بیش از این

دست چون جوزاش دادی کلک زر چون آفتاب
گنج زر دادن به یغما برنتابد بیش از این

مشتری هر سال زی برجی رود ما را چو ماه
هر مهی رفتن به جوزا برنتابد بیش از این

ما شرف داریم و غیری نعمت از درگاه شاه
رشک بردن بهر نعما برنتابد بیش از این

گر ملخ را نیست بر پا موزهٔ زرین سار
ران او رانین دیبا برنتابد بیش از این

در حضور انعام دیدیم ار بغیبت نیست آن
وام احسان را تقاضا برنتابد بیش از این

طفل را گر جده وقت آبله خرما دهد
چون به سرسام است خرما برنتابد بیش از این

شاه جان بخش است و ما بر شاه جان کرده نثار
آب بفزودن به دریا برنتابد بیش از این

خسرو مشرق جلال الدین که برق خنجرش
هفت چشم چرخ خضرا برنتابد بیش از این

ایزد از تیغش پی مالک جحیمی نو کند
کان جحیم ارواح اعدا برنتابد بیش از این

کاشکی قدرت ز حلمش نوزمینی ساختی
کاین زمین گرزش به تنها برنتابد بیش از این

وز بن نیزه‌اش سر گاو زمین لرزد از آنک
ذره بار کوه خارا برنتابد بیش از این

کرم قز میرد ز بانگ رعد و تنین فلک
میرد از کوسش که آوا برنتابد بیش از این

دولتش را نوعروسی دان که عکس زیورش
دیدهٔ این زال رعنا برنتابد بیش از این

طالعش را شهسواری دان که بار هودجش
کوههٔ عرش معلا برنتابد بیش از این

رخش همت را ز گردون تنگ می‌بست آفتاب
گفت بس کاین تنگ پهنا برنتابد بیش از این

تا شد اقبالش همای قاف تا قاف جهان
کوه قاف ادبار عنقا برنتابد بیش از این

بوالمظفر حق نواز و خصم باطل پرور است
دور باطل حق تعالی برنتابد بیش از این

ظل حق است اخستان همتاش مهدی چون نهی
ظل حق فرد است، همتا برنتابد بیش از این

نام شه زان اول و آخر الف کردند و نون
یعنی اندر ملک طغرا برنتابد بیش از این

تا شد از ابر کرم سودا نشان هر مغز را
کس ز بحر طبع سودا برنتابد بیش از این

خاک پایش ز آب خضر و باد عیسی بهتر است
قیمت یاقوت حمرا برنتابد بیش از این

شه سلیمان است و من مرغم مرا خوانده است شاه
دانهٔ مرغان دانا برنتابد بیش از این

از مثال شه امید مردهٔ من زنده گشت
روح را برهان احیا برنتابد بیش از این

خط دست شاه دیدم کش معما خواند عقل
عقل را خط معما برنتابد بیش از این

نوک کلک شاه را حورا به گیسو بسترد
غالیه زلفین حورا برنتابد بیش از این

عقل را گفتم چگویی شاه درد سر ز من
برتواند یافت؟ گفتا برنتابد بیش از این

پس خیال شاه گفت از من یقین بشنو که شاه
گویدت برتابم اما برنتابد بیش از این

هم چنین از دور عاشق باش و مدحش بیش گوی
دردسر کمتر ده ایرا برنتابد بیش از این

زحمت آنجا چون توان بردن که برخوان مسیح
خرمگس را صحن حلوا برنتابد بیش از این

هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم
حرص را دادن تبرا برنتابد بیش از این

شاید ار مغز زکام آلود را عذری نهند
کو نسیم مشک‌سا را برنتابد بیش از این

بر قیاس شاه مشرق کارسلان خان سخاست
دیدن بکتاش و بغرا برنتابد بیش از این

بر امید زعفران کو قوت دل بردهد
معصفر خوردن به سکبا برنتابد بیش از این

عمر دادم بر امید جاه وحاصل هیچ نی
مشک را دادن به نکبا برنتابد بیش از این

من همه همت بر اسباب سفر دارم مرا
در حضر ساز مهیا برنتابد بیش از این

خاطرم فحل است کو صحرا نورد آمد چو شیر
شیر بستن گربه آسا برنتابد بیش از این

زخم مهماز و بلای تنگ و آسیب لگام
فحل بر دست توانا برنتابد بیش از این

پیل را کز گرمسیر هند بیرون آورند
در خزر بودن به سرما برنتابد بیش از این

سنقرای را کز خزر با سرد سیر آموخته است
در حبش بردن به گرما برنتابد بیش از این

مدح شه چون جابجا منزل به منزل گفتنی است
ماندن مداح یکجا برنتابد بیش از این

شه مرا زر داد، گوهر دادمش زر را عوض
آن کرامت را مکافا برنتابد بیش از این

یک رضای شاه، شاه آمد عروس طبع را
از کرم کابین عذرا برنتابد بیش از این

تیر چرخ از نیزه وش کلک سپر افکند از آنک
هیچ تیغی نطق هیجا برنتابد بیش از این

من به مدح شاه نقبی برده‌ام در گنج غیب
بردن نقب آشکارا برنتابد بیش از این

کند پایم در حضور اما زبان تیزم به مدح
تیزی شمشیر گویا برنتابد بیش از این

از پس تحریر نامه کرده‌ام مبدا به شعر
معجز آوردن به مبدا برنتابد بیش از این

دادمش تصدیع نثر و می‌دهم ابرام نظم
دانم ابرام مثنا برنتابد بیش از این

از سر خجلت مرا چون آینه با آینه
خوی برون دادن به سیما برنتابد بیش از این

بر بدیهه راندم این منظوم و بستردم قلم
هیچ خاطر وقت انشا برنتابد بیش از این

چون تجاسر کرد خاطر مختصر کردم سخن
کاین تجاسر سمع اعلا برنتابد بیش از این

باد خضرای فلک لشکر گهش کاعلام او
ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش از این

ملک و ملت را به اقبالش تولا باد و بس
کاهل عالم را تولا برنتابد بیش از این
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۸۰ - در تغزل و شکایت

دلسوز ما که آتش گویاست قند او
آتش که دید دانهٔ دلها سپند او

هر آفتاب زردم عیدی بود تمام
چون بینمش که نیم هلال است قند او

بر چون پرند، لیک دلش گوشهٔ پلاس
من بر پلاس ماتم هجر از پرند او

رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک
چشمم نمک چند ز لب نوش خند او

در سینه حلقه‌ها شودم آه آتشین
از خام‌کاری دل بیدادمند او

زین سرد باد حلقهٔ آتش فسرده باد
تا نعل زر کنم پی سم سمند او

جرمی نکرده حلقهٔ گوشش ولی چه سود
آویخته به سایهٔ مشکین کمند او

پند من است حلقهٔ گوشش ولی چه سود
حلقه به گوش او نکند گوش پند او

خاقانی آن اوست غلام درم خرید
بفروشدش به هیچ که ناید پسند او

نندیشد از فلک، نخرد سنبلش به جو
بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او

زین سبز مرغزار نجوید حیات از آنک
قصاب حلق خلق بود گوسفند او

سربسته همچو غنچه کشد درد سر چو بید
هم نشکند چو سرو دل زورمند او

خضر است و خان و خانه به عزلت کند به دل
هم خضر خان و مشغلهٔ او ز کند او

با همتی چنین سوی ناجنس میل کرد
تا لاجرم گداز کشید از گزند او

باز سپید با مگس سگ هم آشیان
خاک سیاه بر سر بخت نژند او

سیمرغ بود جیفه چرا جست همچو زاغ
پست از چه گشت آن طیران بلند او؟

هر چند کان سقط به دمش زنده گشته بود
چون دست یافت سوخت ز اسقاط زند او

خورشید دیده‌ای که کند آب را بلند؟
سردی آب بین که شود چشم بند او

آتش سخن بس است که فرزند طبع اوست
فرزندی آنچنان که بود فر زند او

حاسد چو بیند این سخنان چو شیر و می
سرکه نماید آن سخن گوز کند او

سیر ارچه هم طویلهٔ سوسن بود به رنگ
غماز رنگ وی بود آن بوی و گند او

گر سحر من بر آتش زردشت بگذرد
چون آب خواند آتش زردشت زند او
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۸۱ - در مدح پیغمبر اکرم (ص)

عشق بهین گوهری است، گوهر دل کان او
دل عجمی صورتی است عشق زبان دان او

خاصگی دستراست بر در وحدت دل است
اینکه به دست چپ است داغگه ران او

تا نکنی زنگ خورد آینهٔ دل که عشق
هست به بازار غیب آینه گردان او

عقل جگر تفته‌ای است، همت خشک آخوری است
جرعه‌کش جام دل، زله خور خوان او

از خط هستی نخست نقطهٔ دل زاد و بس
لیک نه در دایره است نقطهٔ پنهان او

رهرو دل ایمن است از رصد دهر از آنک
کمتر پروانه‌است دهر ز دیوان او

دل به رصد گاه دهر بیش بها گوهری است
دخل ابد عشر او فیض ابد کان او

لیک ز بیم رصد در گلش آلوده‌اند
تاز گل آید برون گوهر رخشان او

دل چو فرو کوفت پای بر سر نطع وجود
دهر لگد کوب گشت از تک جولان او

نیست ازین آب و خاک ز آب و هوائی است دل
کآتش بازی کند شیر نیستان او

ای شده از دست تو حلهٔ دل شاخ شاخ
هم تو مطرا کنان پوشش ایوان او

یوسفی آورده‌ای در بن زندان و پس
قفل زر افکنده‌ای بر در زندان او

حوروشی را چو مور زیر لگد کشته‌ای
پس پر طاووس را کرده مگس ران او

خوش نبود شاه را اسب گلین زیر ران
رخش به هرای زر منتظر ران او

دل که کنون بیدق است باش که فرزین شود
چونکه به پایان رسد هفت بیابان او

شمه‌ای از سر دل حاصل خاقانی است
کز سر آن شمه خاست جنبش ایمان او
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح پدر خویش علی نجار

سلسلهٔ ابر گشت زلف زره سان او
قرصهٔ خورشید شد گوی گریبان او

پنجهٔ شیران شکست قوت سودای او
جوشن مردان گسست ناوک مژگان او

خوش نمکی شد لبش، تره تر عارضش
بر نمک و تره بین دل‌ها مهمان او

رنگ به سبزی زند چهره او را مگر
سوی برون داد رنگ پستهٔ خندان او

گرچه ز مهری که نیست، نیست دلش ز آن من
هست بهرسان که هست هستی من ز آن او

دازم زنگار دل، دارم شنگرف اشک
کیست که نقشی کند زین دو بر ایوان او

عمر من اندر غمش رفت چو ناخن بسر
ماندم ناخن کبود از تب هجران او

گرچه شکر خنده زد بر دل چون آتشم
آتش من مگذرد بر شکرستان او

دیلم تازی میان اوست، من از چشم و سر
هندوکی اعجمی، بندهٔ دربان او

عشق به بانگ بلند گفت که خاقانیا
یار عزیز است سخت، جان تو و جان او

دی پدر من به وهم دایره‌ای برکشید
دید در آن دایره نقطهٔ مرجان او

صانع زرین عمل، پیر صناعت علی
کز ید بیضا گذشت دست عمل ران او
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۸۳ - مطلع دوم

لشکر غم ران گشاد و آمد دوران او
ابلق روز و شب است نامزد ران او

هر که چنین لشکرش نعل در آتش نهاد
نعل بها داد عمر بر سر میدان او

غم که درآید به دل بنگری آسیب آن
کاتش کافتد در آب بشنوی افغان او

اول جنبش که نو گلبن آدم شکفت
میوهٔ غم بود و بس، نوبر بستان او

و آخر مجلس که دهر میکدهٔ غم گشاد
دور ز ما درگرفت ساقی دوران او

جرعه‌ای از دست او کشتن ما را بس است
این همه بر پای چیست بلبله گردان او

آمد باران غم پول سلامت ببرد
بر سر یک مشت خاک تا کی باران او

پنجرهٔ عنکبوت نیست جنان استوار
کز احد و بوقبیس باید غضبان او

آتش غم پیل را درد برارد چنانک
صدرهٔ پشه سزد صورت خفتان او

ناف تو بر غم زدند، غم خور خاقانیا
آنکه جهان را شناخت غمکده شد جان او

والی عزلت تویی، اینک طغرای فقر
مشرف وحدت تو باش، اینک دیوان او

سرو هنر چون تویی دست نشان پدر
دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او

حافظ دین بوالحسن، بحر مکارم علی
کابخور جان ماست چشمهٔ احسان او
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۸۴ - مطلع سوم

دهر سیه کاسه‌ای است ما همه مهمان او
بی‌نمکی تعبیه است در نمک خوان او

بر سر بازار دهر نقد جفا می‌رود
رسته‌ای ار ننگری رستهٔ خذلان او

دهر چو بی‌توست خاک بر سر سالار او
ده چو تو را نیست باد در کف دهقان او

خیز در این سبز کوشک نقب زن از دود دل
درشکن از آه صبح سقف شبستان او

گوهر خود را بدزد از بن صندوق او
یوسف خود را برآر از چه زندان او

ز اهل جهان کس نماند بلکه جهان بس نماند
پای خرد درگذار از سر پیمان او

مادر گیتی وفا بیش نزاید از آنک
هم رحمش بسته شد، هم سر پستان او

کار چو خام آمده است آتش کن زیر او
خر چو کژ افتاده است کژ نه پالان او

ابجد سودا بشوی بر در خاقانی آی
سورهٔ سر در نویس هم به دبستان او

پیشرو جان پاک طبع چو جوزای اوست
گرچه ز پس می‌رود طالع سرطان او

اوست شهنشاه نطق شاید اگر پیش شاه
راه ز پس وا روند لشکر و ارکان او

کوزهٔ فصاد گشت سینهٔ او بهر آنک
موضع هر مبضع است بر سر شریان او

گر دل او رخنه کرد زلزلهٔ حادثات
شیخ مرمت گراست بر دل ویران او

شیخ مهندس لقب، پیر دروگر علی
کزر و اقلیدسند عاجز برهان او

صانع زرین عمل مهتر عالی شرف
در ید بیضا رسید دست عمل ران او

یوسف نجار کیست نوح دروگر که بود؟
تا ز هنرم دم زنند بر در امکان او

نوح نه بس علم داشت، گر پدر من بدی
قنطره بستی به علم بر سر طوفان او

نعل پی اسب اوست وز عمل دست اوست
آن ده و دو نرگسه بر سر کیوان او

غارت بحر آمده است غایت جودش چنانک
آفت بیشه شده است تیشهٔ بران او

ریزش سوهان اوست داروی اطلاق از آنک
هست لسان الحمل صورت سوهان او

چرخ مقرنس نمای کلبهٔ میمون اوست
نعش فلک تخت‌هاش، قطب کلیدان او

رندهٔ مریخ رند چون شودش کند سر
چرخ کند هر دمی از زحل افسان او

در حق کس اره وار است نیست دو روی و دو سر
گر همه اره نهند بر اخوان او

هست چو هم نام خویش نامزد بطش و بخش
بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او

مفلس دریا دل است، امی دانا ضمیر
مایهٔ صد اولیاست ذرهٔ ایمان او

اوست طغانشاه من، مادرم التون اوست
من به رضای تمام سنقر دکان او

گر بودش رای آن کاره کش او شوم
رای همه رای اوست، فرمان فرمان او

اینت مبارک سحاب کز صدف داهگی
گوهری آرد چو من قطرهٔ نیسان او

روح طبیعیم گشت پاکتر از روح قدس
تا جگر من گرفت پرورش از نان او

پیر خرد طفل‌وار میمزد انگشت من
تا سر انگشت من یافت نمک‌دان او

شاید اگر وحشیی سبعهٔ الوان خورد
حمزه به خوان علی بهتر از الوان او

ضامن ارزاق من اوست مبادا که من
منت شروین برم و انده شروان او

ملک قناعت مراست پیش چنین تخت و تاج
ملک سمرقند چیست و افسر خاقان او

گر گرهی خصمش‌اند از سر کینه چه باک
کو خلف آدم است و ایشان شیطان او

جوقی ازین زرد گوش گاه غضب سرخ چشم
هر یک طاغی و دیو رهبر طغیان او

خاصه سگ دامغان، دانهٔ دام مغان
دزد گهرهای من، طبع خزف سان او

بست خیالش که هست هم بر من ای عجب
نخل رطب کی شود خار مغیلان او

هست دلش در مرض از سر سرسام جهل
این همه ماخولیاست صورت بحران او

گر جگرش خسته شد از فرع این گروه
نعت محمد بس است نشرهٔ درمان او

دل به در کبریاست شحنهٔ کارش که او
خاک در مصطفاست نایب حسان او

قابلهٔ کاف و نون، طاها و یاسین که هست
عاقلهٔ کاف و لام طفل دبستان او

گیسوی حوا شناس پرچم منجوق او
عطسهٔ آدم شناس شیههٔ یکران او

دوش ملایک بخست غاشیهٔ حکم او
گوش خلایق بسفت حاقهٔ فرمان او

هم به ثنای پدر ختم کنم چون مقیم
نان من از خوان اوست، جامگی از خان او

عقل درختی است پیر منتظر آن کز او
خواهی تختش کنند خواهی چوگان او

باد دعاهای خیر در پی او تا دعا
اول او یارب است و آمین پایان او

در عقب پنج فرض اوست دعا خوان من
یارب کارواح قدس باد دعا خوان او

گر ز قضای ازل عهد عمر درگذشت
تا به ابد مگذراد نوبت عثمان او
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۸۵ - در عزلت و حکمت و موعظه و ریاضت و انتباه و ارشاد

ما را دلی است زله خور خوان صبح‌گاه
جانی است خاک جرعهٔ مستان صبح‌گاه

جان شد نهنگ بحرکش از جام نیم شب
دل گشت مور ریزه خور از خوان صبح‌گاه

غربال بیختیم به عمری که یافتیم
زر عیاردار به میزان صبح‌گاه

بس نقد گم ببودهٔ مردان که یافتند
رندان خاک بیز به میدان صبح‌گاه

دولت دوید و هفت در آسمان گشاد
چون بر زدیم حلقه به سندان صبح‌گاه

زین یک نفس درآمد و بیرون شد حیات
بردیم روزنامه به دیوان صبح‌گاه

اول شب ایتکین وثاق آمدیم بلیک
الب ارسلان شدیم به پایان صبح‌گاه

بی‌آرزوی ملک به زیر گلیم فقر
کوبیم کوس بر در ایوان صبح‌گاه

غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبح‌گاه

نقب افکنیم نیم شب از دور تا بریم
پی بر سر خزینهٔ پنهان صبح‌گاه

بی‌ترس تیغ و دار بگوئیم تا که‌ایم
نقب افکن خزینهٔ ترکان صبح‌گاه

صور روان خفته دلانیم چون خروس
آهنگ دان پردهٔ دستان صبح‌گاه

چندین هزار جرعه که این سبز طشتراست
نوشیم چون شویم به مهمان صبح‌گاه

چو آب روی درنکشیم ارچه درکشیم
بحری ز دست ساقی دوران صبح‌گاه

گفتی شما چگونه و چون است نزلتان
ماشا و نزل ما ز شبستان صبح‌گاه

آتش زنیم هفت علف‌خانهٔ فلک
چون بنگریم نزل فراوان صبح‌گاه

خواهی که نزل ما دهدت ده کیای دهر
بستان گشاد نامه به عنوان صبح‌گاه

تو کی شناسی این چه معماست چون هنوز
ابجد نخوانده‌ای به دبستان صبح‌گاه

بیاع خان جان مجاهز دلان عشق
جز صبح نیست جان تو و جان صبح‌گاه

گفتی شما که‌اید و چه مرغید و چیستید
سیمرغ نیم‌روز و سلیمان صبح‌گاه

ما مرغ عرشییم که بر بانگ ما روند
مرغان شب شناس نواخوان صبح‌گاه

صبح شما دمی است، دم ما هزار صبح
هر پنج وقت ما شده یکسان صبح‌گاه

ما را به هر دو صبح دو عید است و جان ما
مرغی است فربه از پی قربان صبح‌گاه

تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد
چون دم برآوریم به دامان صبح‌گاه

سحرا که بر قوارهٔ سیمین مه کنیم
چون برکشیم سر ز گریبان صبح‌گاه

بهر بخور مجلس روحانیان عشق
سازیم سینه مجمر سوزان صبح‌گاه

گر چشم ما گلاب فشان شد عجب مدار
دل‌های ماست آینه‌گردان صبح‌گاه

خاقانیا مرنج که سلطان گدات خواند
آری گدای روزی و سلطان صبح‌گاه

چون ژاله و صبا و شباهنگ هم‌چنین
معزول روز باش و عمل‌ران صبح‌گاه

جیحون فشان ز اشک و سمرقند گیر از آه
تا ما نهیم نام تو خاقان صبح‌گاه

از دم سیاه کن رخ دیو سپید روز
چون دیو نفس توست سلیمان صبح‌گاه

میلی بساز ز آه وبزن بر پلاس شب
درکش به چشم روز به فرمان صبح‌گاه

از خوان دل به نزل سرای ازل درآی
بفرست زله‌ای سوی اخوان صبح‌گاه

یک گوش ماهیی بده از می که حاضرند
دریاکشان ره زده عطشان صبح‌گاه

ریزی بریز از آن می ریحانی سرشک
وز بوی جرعه کن دم ریحان صبح‌گاه

چون ماهی ار بریده زبانی دلت بجاست
دل در تو یونسی است زبان دان صبح‌گاه

بر شاه نیم‌روز کمین کن که آه توست
هر نیم شب کمان‌کش مردان صبح‌گاه

هر صبح فتح باب کن از انجم سرشک
بنشان غبار غصه به باران صبح‌گاه

چون بر بطت زبان چه بکار است بهتر آنک
چون نای بی‌زبان زنی الحان صبح‌گاه

گم کن زبان که مار نگهبان گنج توست
بر گنج خود تو باش نگهبان صبح‌گاه
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۸۶ - در تحقیق و وعظ و ذکر صفای صبح

آوازهٔ رحیل شنیدم به صبح‌گاه
با شبروان دواسبه دویدم به صبح‌گاه

با بختیان همت و با پختگان درد
راه هزار ساله بریدم به صبح‌گاه

رستم ز چار آخور سنگین روزگار
در هشت باغ عشق چریدم به صبح‌گاه

دیدم که گنج خانهٔ غیب است پیش روی
پشت از برای نقب خمیدم به صبح‌گاه

کردم ز سنگ ریزهٔ ره توتیای چشم
تا آنچه کس ندید بدیدم به صبح‌گاه

کشتم به باد سرد چراغ فلک چنانک
بوی چراغ کشته شنیدم به صبح‌گاه

بسیار گرد پردهٔ خاصان برآمدم
آخر درون پرده خزیدم به صبح‌گاه

هر شرب سرد کرده که دل چاشنی گرفت
با بانگ نوش نوش چشیدم به صبح‌گاه

خورشید خاک شد ز پی جرعه یافتن
آن دم که جام جام کشیدم به صبح‌گاه

زان جام جم که تا خط بغداد داشتی
بیش از هزار دجله مزیدم به صبح‌گاه

نتواند آفتاب رفو کردن آن لباس
کاندر سماع عشق دریدم به صبح‌گاه

امروز سرخ روئی من دانی از چه خاست
زان کاتش نیاز دمیدم به صبح‌گاه

خاقانی مسیح سخن را به نقد عمر
دوش از درخت باز خریدم به صبح‌گاه
     
  
صفحه  صفحه 59 از 99:  « پیشین  1  ...  58  59  60  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA