شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح شروان شاه منوچهر عالم جان خاص توست نوبه فرو کوب هینگوهر دل خاک توست رد مکن ای نازنینمنتظران تواند مانده ترنجی به کفرخش برون تاز هان، پرده برانداز، هینکیست ز مردان که نیست تیغ تو را هم نیام؟کیست ز مرغان که نیست دام تو را هم قرین؟تاجوران را ز لعل طرف نهی بر کمرشیر دلان را ز جزع، داغ نهی بر سرینجلوهگر توست چرخ و اینک در کوی تومیدود از شرق و غرب آینه در آستینگوی گریبان تو چون بنماید فروغزرین پروز شود دامن روح الامینز آتش دلها صبا سوخته شد سر به سرتا به سر زلف تو کرد گذر چین به چیناز طپش عشق تو در روش مدح شاهخاطر خاقانی است سحر حلال آفرینخسرو اقلیم گیر سرور دیهیم بخشمهدی آخر زمان، داور روی زمین
شمارهٔ ۱۷۸ - مطلع دوم غارت دل میکنی شرط وفا نیست اینکار من از سایه شد سایه برافکن ببینوصل ندیده به خواب فرض کنی خوشدلیبر سر خوان تهی کس نکند آفریندر غمت ای زود سیر تشنهٔ دیرینهامتشنه بجز من که دید آبخورش آتشینجان چو سزای تو نیست باد به دست جهانمهر چو مقبول نیست خاک به فرق نگینگلبن وصل تو را خار جفا در ره استمهره چه بینی به کف مار نگر در کمینعشق توآم پوستین گر بدرد گو بدرسوختهٔ گرم رو تا چکند پوستینهمت خاقانی است طالب چرب آخوریچون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر اینهست لب لعل تو کوثر آتش نمایهست کف شهریار گوهر دریا یمینچرخ به هرسان که هست زادهٔ شمشیر اوستگربه بهر هر حال هست عطسهٔ شیر عرینای به تو صاحب درفش چتر فریدون ملکوی ز تو طالب نگین دست سلیمان دینپر خدنگ تو هست شهپر روح القدسپرچم رخش تو هست ناصیهٔ حور عیننوبتی بدعه را قهر تو برد طنابصیرفی شرع را قدر تو زیبد امینخاصه سیمرغ کیست جز پدر روستم؟قاتل ضحاک کیست جز پسر آبتین؟گرنه سپهر برین آبده دست توستاز چه سبب خم گرفت پشت سپهر برینعدل تو «شین» راز «را» کرد جدا چون بدیدکالت رای است «را» صورت شین است «شین»ملک چو تیغ تو یافت یک دو شود کار اوشصت به سیصد رسد چون سه نقط یافت سینتیغ تو نه ماهه بود حامله از نه فلکلاجرمش فتح و نصر هست بنات و بنینگر به مثل روز رزم رخش تونعل افکندیاره کند در زمانش دست شهور و سنینچون ز خروش دو صف وقت هزاهز کندچشم جهان اختلاج، گوش زمانه طنینکوس و غبار سیاه طوطی و صحرای هندخنجر و خون سپاه آینه و بحر چینصاحب بدر و حنین از تو گشاید فقاعکان گهر چون سداب برکشی از بهر کینگنبد نیلوفری گنبدهٔ گل شودپیش سنانت کز اوست قصر ممالک حصینتیغ زبان شکل تو از بر خواند چو آبابجد لوح ظفر از خط دست یقیناز پی خون خسان تیغ چه باید کشیدچون ملک الموت هست در کف رایت رهینخلق تو از راه لطف جان برباید ز خلقچون حرکات هزار در نغمات حزیناز عدوی سگ صفت حلم و تواضع مجویزانکه به قول خدای نیست شیاطین ز طینای همه هستی که هست از کف تو مسعارنیست نیازی که نیست بر در تو مستعینهر که به درگاه تو سجده برد روز حشرآیت لاتقنطوا نقش زند بر جبینچون تویی اندر جهان شاه طغان کرمکی رود اهل هنر بر در تاش و تکینمرد که فردوس دید کی نگرد خاکدانوانکه به دریا رسید کی طلبد پارگینبنده ز بیدولتی نیست به حضرت مقیمدیو ز بیعصمتی نیست به جنت مکینشاید اگر در حرم سگ ندهد آب دستزیبد اگر در ارم بز نبود میوه چینگر ز درت غایب است جسم طبیعت پذیرمعتکف صدر توست جان طریقت گزینسیرت یوسف تو راست صورت چاهی مجویمعنی آدم تو راست صورت چاهی مجویمهره نگر، گو مباش افعی مردم گزاینافه طلب، گو مباش آهوی صحرا نشینکی رسد آلودهای بر در پاکان که حقبست در آسمان بر رخ دیو لعینگر ره خدمت نجست بنده عجب نی ازانکگرگ گزیده نخواست چشمهٔ ماء معینبنده سخن تازه کرد وانچه کهن داشت شستکان همه خر مهره بود وین همه در ثمینسنگ در اجزای کان زرد شد آنگاه لعلنطفه در ارحام خلق مضغه شد آنگه جنیناول روز اندک است زیب و فر آفتاببعد گیا ظاهر است خیل گل و یاسمینمبتدع و مبدعند بر درت اهل سخنمبدع این شیوه اوست مبتدعند آن و اینحاجت گفتار نیست ز آنکه شناسد خردسندس خصر از پلاس عبقری از گور دینگرچه در این فن یکی است او و دگر کس به نامآن مگس سگ بود وین مگس انگبینای ملکوت و ملک داعی درگاه توظل خدایی که باد فضل خدایت معینبارهٔ بخت تو را باد ز جوزا رکابمرکب خصم تو را باد نگونسار زین
شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح ابوالمظفر شروان شاه کوی عشق آمد شد ما برنتابد بیش از ایندامن تر بردن آنجا برنتابد بیش از ایندر سر بازار عشق از جان و جان گفتن بس استکاین قدر سرمایه سودا برنتابد بیش از اینبر امید کشتن اندر پای وصلش زندهامپر نیازان را تمنا برنتابد بیش از اینبر سر کویش ببوسیم آستان و بگذریمکاستان تنگ است ما را برنتابد بیش از اینما به جان مهمان زلف او و او با ما به جنگکاین شبستان زحمت ما برنتابد بیش از اینرشتهٔ جان تا دو تا بود انده تن میکشیدچون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از ایندل ز بستان خیال او به بوئی خرم استمرغ زندانی تماشا برنتابد بیش از اینبا بلورین جام بهر می مدارا کردمیچون شکسته شد مدارا برنتابد بیش از ایناز سرشک خون حشر کردی مکن خاقانیاعشق سلطان است، غوغا برنتابد بیش از اینآب ما چون نیست روشن ظلمت ما خاکیانبارگاه شاه دنیا برنتابد بیش از ایندرد سر دادیم حضرت را و حضرت روح قدسروح قدسی دردسرها برنتابد بیش از اینکعبه را یک بار حج فرض است و حضرت کعبهوارحج ما هر هفته عمدا برنتابد بیش از ایننفس طاها راست یک شب قاب قوسین نزد حقگر دو گردد نفس طاها برنتابد بیش از اینشخص انسان را ز حق یک نور عقلانی عطاستروح ده دانست کاعضا برنتابد بیش از اینعید هر سالی دوبار آید که آفاق جهانبستن آذین زیبا برنتابد بیش از اینآن سعادت بخش حضرت، بخش نارد کرد ازآنکدیو را فردوس ماوی برنتابد بیش از اینخبث ما را بارگاه قدس دور افکند از آنکخوک را محراب اقصی برنتابد بیش از اینننگ ما زان درگه اعلا برون افتاد از آنککعبه پیلان را مفاجا برنتابد بیش از اینحضرت پاک از چو ما آلودگان آسودهاندجیفه را بحر مصفا برنتابد بیش از اینشیر هشیار از سگ دیوانه وحشت برنتافتنور جبهه شور عوا برنتابد بیش از ایننی عجب گر گاوریشی زرگر گوساله سازطبع صاحب کف بیضا برنتابد بیش از اینگرچه عفریت آورد عرش سبائی نزد جمدیدنش جمشید والا برنتابد بیش از اینآری آری با نوای ارغنون اسقفانبانگ خر سمع مسیحا برنتابد بیش از اینگرچه صهبا را به بید سوخته راوق کنندبید را کاسات صهبا برنتابد بیش از ایناز در خاقان کجا پیل افکند محمود رابدره بردن پیل بالا برنتابد بیش از ایندست چون جوزاش دادی کلک زر چون آفتابگنج زر دادن به یغما برنتابد بیش از اینمشتری هر سال زی برجی رود ما را چو ماههر مهی رفتن به جوزا برنتابد بیش از اینما شرف داریم و غیری نعمت از درگاه شاهرشک بردن بهر نعما برنتابد بیش از اینگر ملخ را نیست بر پا موزهٔ زرین سارران او رانین دیبا برنتابد بیش از ایندر حضور انعام دیدیم ار بغیبت نیست آنوام احسان را تقاضا برنتابد بیش از اینطفل را گر جده وقت آبله خرما دهدچون به سرسام است خرما برنتابد بیش از اینشاه جان بخش است و ما بر شاه جان کرده نثارآب بفزودن به دریا برنتابد بیش از اینخسرو مشرق جلال الدین که برق خنجرشهفت چشم چرخ خضرا برنتابد بیش از اینایزد از تیغش پی مالک جحیمی نو کندکان جحیم ارواح اعدا برنتابد بیش از اینکاشکی قدرت ز حلمش نوزمینی ساختیکاین زمین گرزش به تنها برنتابد بیش از اینوز بن نیزهاش سر گاو زمین لرزد از آنکذره بار کوه خارا برنتابد بیش از اینکرم قز میرد ز بانگ رعد و تنین فلکمیرد از کوسش که آوا برنتابد بیش از ایندولتش را نوعروسی دان که عکس زیورشدیدهٔ این زال رعنا برنتابد بیش از اینطالعش را شهسواری دان که بار هودجشکوههٔ عرش معلا برنتابد بیش از اینرخش همت را ز گردون تنگ میبست آفتابگفت بس کاین تنگ پهنا برنتابد بیش از اینتا شد اقبالش همای قاف تا قاف جهانکوه قاف ادبار عنقا برنتابد بیش از اینبوالمظفر حق نواز و خصم باطل پرور استدور باطل حق تعالی برنتابد بیش از اینظل حق است اخستان همتاش مهدی چون نهیظل حق فرد است، همتا برنتابد بیش از ایننام شه زان اول و آخر الف کردند و نونیعنی اندر ملک طغرا برنتابد بیش از اینتا شد از ابر کرم سودا نشان هر مغز راکس ز بحر طبع سودا برنتابد بیش از اینخاک پایش ز آب خضر و باد عیسی بهتر استقیمت یاقوت حمرا برنتابد بیش از اینشه سلیمان است و من مرغم مرا خوانده است شاهدانهٔ مرغان دانا برنتابد بیش از ایناز مثال شه امید مردهٔ من زنده گشتروح را برهان احیا برنتابد بیش از اینخط دست شاه دیدم کش معما خواند عقلعقل را خط معما برنتابد بیش از ایننوک کلک شاه را حورا به گیسو بستردغالیه زلفین حورا برنتابد بیش از اینعقل را گفتم چگویی شاه درد سر ز منبرتواند یافت؟ گفتا برنتابد بیش از اینپس خیال شاه گفت از من یقین بشنو که شاهگویدت برتابم اما برنتابد بیش از اینهم چنین از دور عاشق باش و مدحش بیش گویدردسر کمتر ده ایرا برنتابد بیش از اینزحمت آنجا چون توان بردن که برخوان مسیحخرمگس را صحن حلوا برنتابد بیش از اینهم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغمحرص را دادن تبرا برنتابد بیش از اینشاید ار مغز زکام آلود را عذری نهندکو نسیم مشکسا را برنتابد بیش از اینبر قیاس شاه مشرق کارسلان خان سخاستدیدن بکتاش و بغرا برنتابد بیش از اینبر امید زعفران کو قوت دل بردهدمعصفر خوردن به سکبا برنتابد بیش از اینعمر دادم بر امید جاه وحاصل هیچ نیمشک را دادن به نکبا برنتابد بیش از اینمن همه همت بر اسباب سفر دارم مرادر حضر ساز مهیا برنتابد بیش از اینخاطرم فحل است کو صحرا نورد آمد چو شیرشیر بستن گربه آسا برنتابد بیش از اینزخم مهماز و بلای تنگ و آسیب لگامفحل بر دست توانا برنتابد بیش از اینپیل را کز گرمسیر هند بیرون آورنددر خزر بودن به سرما برنتابد بیش از اینسنقرای را کز خزر با سرد سیر آموخته استدر حبش بردن به گرما برنتابد بیش از اینمدح شه چون جابجا منزل به منزل گفتنی استماندن مداح یکجا برنتابد بیش از اینشه مرا زر داد، گوهر دادمش زر را عوضآن کرامت را مکافا برنتابد بیش از اینیک رضای شاه، شاه آمد عروس طبع رااز کرم کابین عذرا برنتابد بیش از اینتیر چرخ از نیزه وش کلک سپر افکند از آنکهیچ تیغی نطق هیجا برنتابد بیش از اینمن به مدح شاه نقبی بردهام در گنج غیببردن نقب آشکارا برنتابد بیش از اینکند پایم در حضور اما زبان تیزم به مدحتیزی شمشیر گویا برنتابد بیش از ایناز پس تحریر نامه کردهام مبدا به شعرمعجز آوردن به مبدا برنتابد بیش از ایندادمش تصدیع نثر و میدهم ابرام نظمدانم ابرام مثنا برنتابد بیش از ایناز سر خجلت مرا چون آینه با آینهخوی برون دادن به سیما برنتابد بیش از اینبر بدیهه راندم این منظوم و بستردم قلمهیچ خاطر وقت انشا برنتابد بیش از اینچون تجاسر کرد خاطر مختصر کردم سخنکاین تجاسر سمع اعلا برنتابد بیش از اینباد خضرای فلک لشکر گهش کاعلام اوساحت این هفت غبرا برنتابد بیش از اینملک و ملت را به اقبالش تولا باد و بسکاهل عالم را تولا برنتابد بیش از این
شمارهٔ ۱۸۰ - در تغزل و شکایت دلسوز ما که آتش گویاست قند اوآتش که دید دانهٔ دلها سپند اوهر آفتاب زردم عیدی بود تمامچون بینمش که نیم هلال است قند اوبر چون پرند، لیک دلش گوشهٔ پلاسمن بر پلاس ماتم هجر از پرند اورخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنکچشمم نمک چند ز لب نوش خند اودر سینه حلقهها شودم آه آتشیناز خامکاری دل بیدادمند اوزین سرد باد حلقهٔ آتش فسرده بادتا نعل زر کنم پی سم سمند اوجرمی نکرده حلقهٔ گوشش ولی چه سودآویخته به سایهٔ مشکین کمند اوپند من است حلقهٔ گوشش ولی چه سودحلقه به گوش او نکند گوش پند اوخاقانی آن اوست غلام درم خریدبفروشدش به هیچ که ناید پسند اونندیشد از فلک، نخرد سنبلش به جوبر کهکشان و خوشه بود ریشخند اوزین سبز مرغزار نجوید حیات از آنکقصاب حلق خلق بود گوسفند اوسربسته همچو غنچه کشد درد سر چو بیدهم نشکند چو سرو دل زورمند اوخضر است و خان و خانه به عزلت کند به دلهم خضر خان و مشغلهٔ او ز کند اوبا همتی چنین سوی ناجنس میل کردتا لاجرم گداز کشید از گزند اوباز سپید با مگس سگ هم آشیانخاک سیاه بر سر بخت نژند اوسیمرغ بود جیفه چرا جست همچو زاغپست از چه گشت آن طیران بلند او؟هر چند کان سقط به دمش زنده گشته بودچون دست یافت سوخت ز اسقاط زند اوخورشید دیدهای که کند آب را بلند؟سردی آب بین که شود چشم بند اوآتش سخن بس است که فرزند طبع اوستفرزندی آنچنان که بود فر زند اوحاسد چو بیند این سخنان چو شیر و میسرکه نماید آن سخن گوز کند اوسیر ارچه هم طویلهٔ سوسن بود به رنگغماز رنگ وی بود آن بوی و گند اوگر سحر من بر آتش زردشت بگذردچون آب خواند آتش زردشت زند او
شمارهٔ ۱۸۱ - در مدح پیغمبر اکرم (ص) عشق بهین گوهری است، گوهر دل کان اودل عجمی صورتی است عشق زبان دان اوخاصگی دستراست بر در وحدت دل استاینکه به دست چپ است داغگه ران اوتا نکنی زنگ خورد آینهٔ دل که عشقهست به بازار غیب آینه گردان اوعقل جگر تفتهای است، همت خشک آخوری استجرعهکش جام دل، زله خور خوان اواز خط هستی نخست نقطهٔ دل زاد و بسلیک نه در دایره است نقطهٔ پنهان اورهرو دل ایمن است از رصد دهر از آنککمتر پروانهاست دهر ز دیوان اودل به رصد گاه دهر بیش بها گوهری استدخل ابد عشر او فیض ابد کان اولیک ز بیم رصد در گلش آلودهاندتاز گل آید برون گوهر رخشان اودل چو فرو کوفت پای بر سر نطع وجوددهر لگد کوب گشت از تک جولان اونیست ازین آب و خاک ز آب و هوائی است دلکآتش بازی کند شیر نیستان اوای شده از دست تو حلهٔ دل شاخ شاخهم تو مطرا کنان پوشش ایوان اویوسفی آوردهای در بن زندان و پسقفل زر افکندهای بر در زندان اوحوروشی را چو مور زیر لگد کشتهایپس پر طاووس را کرده مگس ران اوخوش نبود شاه را اسب گلین زیر رانرخش به هرای زر منتظر ران اودل که کنون بیدق است باش که فرزین شودچونکه به پایان رسد هفت بیابان اوشمهای از سر دل حاصل خاقانی استکز سر آن شمه خاست جنبش ایمان او
شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح پدر خویش علی نجار سلسلهٔ ابر گشت زلف زره سان اوقرصهٔ خورشید شد گوی گریبان اوپنجهٔ شیران شکست قوت سودای اوجوشن مردان گسست ناوک مژگان اوخوش نمکی شد لبش، تره تر عارضشبر نمک و تره بین دلها مهمان اورنگ به سبزی زند چهره او را مگرسوی برون داد رنگ پستهٔ خندان اوگرچه ز مهری که نیست، نیست دلش ز آن منهست بهرسان که هست هستی من ز آن اودازم زنگار دل، دارم شنگرف اشککیست که نقشی کند زین دو بر ایوان اوعمر من اندر غمش رفت چو ناخن بسرماندم ناخن کبود از تب هجران اوگرچه شکر خنده زد بر دل چون آتشمآتش من مگذرد بر شکرستان اودیلم تازی میان اوست، من از چشم و سرهندوکی اعجمی، بندهٔ دربان اوعشق به بانگ بلند گفت که خاقانیایار عزیز است سخت، جان تو و جان اودی پدر من به وهم دایرهای برکشیددید در آن دایره نقطهٔ مرجان اوصانع زرین عمل، پیر صناعت علیکز ید بیضا گذشت دست عمل ران او
شمارهٔ ۱۸۳ - مطلع دوم لشکر غم ران گشاد و آمد دوران اوابلق روز و شب است نامزد ران اوهر که چنین لشکرش نعل در آتش نهادنعل بها داد عمر بر سر میدان اوغم که درآید به دل بنگری آسیب آنکاتش کافتد در آب بشنوی افغان اواول جنبش که نو گلبن آدم شکفتمیوهٔ غم بود و بس، نوبر بستان اوو آخر مجلس که دهر میکدهٔ غم گشاددور ز ما درگرفت ساقی دوران اوجرعهای از دست او کشتن ما را بس استاین همه بر پای چیست بلبله گردان اوآمد باران غم پول سلامت ببردبر سر یک مشت خاک تا کی باران اوپنجرهٔ عنکبوت نیست جنان استوارکز احد و بوقبیس باید غضبان اوآتش غم پیل را درد برارد چنانکصدرهٔ پشه سزد صورت خفتان اوناف تو بر غم زدند، غم خور خاقانیاآنکه جهان را شناخت غمکده شد جان اووالی عزلت تویی، اینک طغرای فقرمشرف وحدت تو باش، اینک دیوان اوسرو هنر چون تویی دست نشان پدردست ثنا وامدار هیچ ز دامان اوحافظ دین بوالحسن، بحر مکارم علیکابخور جان ماست چشمهٔ احسان او
شمارهٔ ۱۸۴ - مطلع سوم دهر سیه کاسهای است ما همه مهمان اوبینمکی تعبیه است در نمک خوان اوبر سر بازار دهر نقد جفا میرودرستهای ار ننگری رستهٔ خذلان اودهر چو بیتوست خاک بر سر سالار اوده چو تو را نیست باد در کف دهقان اوخیز در این سبز کوشک نقب زن از دود دلدرشکن از آه صبح سقف شبستان اوگوهر خود را بدزد از بن صندوق اویوسف خود را برآر از چه زندان اوز اهل جهان کس نماند بلکه جهان بس نماندپای خرد درگذار از سر پیمان اومادر گیتی وفا بیش نزاید از آنکهم رحمش بسته شد، هم سر پستان اوکار چو خام آمده است آتش کن زیر اوخر چو کژ افتاده است کژ نه پالان اوابجد سودا بشوی بر در خاقانی آیسورهٔ سر در نویس هم به دبستان اوپیشرو جان پاک طبع چو جوزای اوستگرچه ز پس میرود طالع سرطان اواوست شهنشاه نطق شاید اگر پیش شاهراه ز پس وا روند لشکر و ارکان اوکوزهٔ فصاد گشت سینهٔ او بهر آنکموضع هر مبضع است بر سر شریان اوگر دل او رخنه کرد زلزلهٔ حادثاتشیخ مرمت گراست بر دل ویران اوشیخ مهندس لقب، پیر دروگر علیکزر و اقلیدسند عاجز برهان اوصانع زرین عمل مهتر عالی شرفدر ید بیضا رسید دست عمل ران اویوسف نجار کیست نوح دروگر که بود؟تا ز هنرم دم زنند بر در امکان اونوح نه بس علم داشت، گر پدر من بدیقنطره بستی به علم بر سر طوفان اونعل پی اسب اوست وز عمل دست اوستآن ده و دو نرگسه بر سر کیوان اوغارت بحر آمده است غایت جودش چنانکآفت بیشه شده است تیشهٔ بران اوریزش سوهان اوست داروی اطلاق از آنکهست لسان الحمل صورت سوهان اوچرخ مقرنس نمای کلبهٔ میمون اوستنعش فلک تختهاش، قطب کلیدان اورندهٔ مریخ رند چون شودش کند سرچرخ کند هر دمی از زحل افسان اودر حق کس اره وار است نیست دو روی و دو سرگر همه اره نهند بر اخوان اوهست چو هم نام خویش نامزد بطش و بخشبطش ورا عیب پوش بخش فراوان اومفلس دریا دل است، امی دانا ضمیرمایهٔ صد اولیاست ذرهٔ ایمان اواوست طغانشاه من، مادرم التون اوستمن به رضای تمام سنقر دکان اوگر بودش رای آن کاره کش او شومرای همه رای اوست، فرمان فرمان اواینت مبارک سحاب کز صدف داهگیگوهری آرد چو من قطرهٔ نیسان اوروح طبیعیم گشت پاکتر از روح قدستا جگر من گرفت پرورش از نان اوپیر خرد طفلوار میمزد انگشت منتا سر انگشت من یافت نمکدان اوشاید اگر وحشیی سبعهٔ الوان خوردحمزه به خوان علی بهتر از الوان اوضامن ارزاق من اوست مبادا که منمنت شروین برم و انده شروان اوملک قناعت مراست پیش چنین تخت و تاجملک سمرقند چیست و افسر خاقان اوگر گرهی خصمشاند از سر کینه چه باککو خلف آدم است و ایشان شیطان اوجوقی ازین زرد گوش گاه غضب سرخ چشمهر یک طاغی و دیو رهبر طغیان اوخاصه سگ دامغان، دانهٔ دام مغاندزد گهرهای من، طبع خزف سان اوبست خیالش که هست هم بر من ای عجبنخل رطب کی شود خار مغیلان اوهست دلش در مرض از سر سرسام جهلاین همه ماخولیاست صورت بحران اوگر جگرش خسته شد از فرع این گروهنعت محمد بس است نشرهٔ درمان اودل به در کبریاست شحنهٔ کارش که اوخاک در مصطفاست نایب حسان اوقابلهٔ کاف و نون، طاها و یاسین که هستعاقلهٔ کاف و لام طفل دبستان اوگیسوی حوا شناس پرچم منجوق اوعطسهٔ آدم شناس شیههٔ یکران اودوش ملایک بخست غاشیهٔ حکم اوگوش خلایق بسفت حاقهٔ فرمان اوهم به ثنای پدر ختم کنم چون مقیمنان من از خوان اوست، جامگی از خان اوعقل درختی است پیر منتظر آن کز اوخواهی تختش کنند خواهی چوگان اوباد دعاهای خیر در پی او تا دعااول او یارب است و آمین پایان اودر عقب پنج فرض اوست دعا خوان منیارب کارواح قدس باد دعا خوان اوگر ز قضای ازل عهد عمر درگذشتتا به ابد مگذراد نوبت عثمان او
شمارهٔ ۱۸۵ - در عزلت و حکمت و موعظه و ریاضت و انتباه و ارشاد ما را دلی است زله خور خوان صبحگاهجانی است خاک جرعهٔ مستان صبحگاهجان شد نهنگ بحرکش از جام نیم شبدل گشت مور ریزه خور از خوان صبحگاهغربال بیختیم به عمری که یافتیمزر عیاردار به میزان صبحگاهبس نقد گم ببودهٔ مردان که یافتندرندان خاک بیز به میدان صبحگاهدولت دوید و هفت در آسمان گشادچون بر زدیم حلقه به سندان صبحگاهزین یک نفس درآمد و بیرون شد حیاتبردیم روزنامه به دیوان صبحگاهاول شب ایتکین وثاق آمدیم بلیکالب ارسلان شدیم به پایان صبحگاهبیآرزوی ملک به زیر گلیم فقرکوبیم کوس بر در ایوان صبحگاهغوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریمدرع فراسیاب به پیکان صبحگاهنقب افکنیم نیم شب از دور تا بریمپی بر سر خزینهٔ پنهان صبحگاهبیترس تیغ و دار بگوئیم تا کهایمنقب افکن خزینهٔ ترکان صبحگاهصور روان خفته دلانیم چون خروسآهنگ دان پردهٔ دستان صبحگاهچندین هزار جرعه که این سبز طشتراستنوشیم چون شویم به مهمان صبحگاهچو آب روی درنکشیم ارچه درکشیمبحری ز دست ساقی دوران صبحگاهگفتی شما چگونه و چون است نزلتانماشا و نزل ما ز شبستان صبحگاهآتش زنیم هفت علفخانهٔ فلکچون بنگریم نزل فراوان صبحگاهخواهی که نزل ما دهدت ده کیای دهربستان گشاد نامه به عنوان صبحگاهتو کی شناسی این چه معماست چون هنوزابجد نخواندهای به دبستان صبحگاهبیاع خان جان مجاهز دلان عشقجز صبح نیست جان تو و جان صبحگاهگفتی شما کهاید و چه مرغید و چیستیدسیمرغ نیمروز و سلیمان صبحگاهما مرغ عرشییم که بر بانگ ما روندمرغان شب شناس نواخوان صبحگاهصبح شما دمی است، دم ما هزار صبحهر پنج وقت ما شده یکسان صبحگاهما را به هر دو صبح دو عید است و جان مامرغی است فربه از پی قربان صبحگاهتسکین جان گرم دلان را کنیم سردچون دم برآوریم به دامان صبحگاهسحرا که بر قوارهٔ سیمین مه کنیمچون برکشیم سر ز گریبان صبحگاهبهر بخور مجلس روحانیان عشقسازیم سینه مجمر سوزان صبحگاهگر چشم ما گلاب فشان شد عجب مداردلهای ماست آینهگردان صبحگاهخاقانیا مرنج که سلطان گدات خواندآری گدای روزی و سلطان صبحگاهچون ژاله و صبا و شباهنگ همچنینمعزول روز باش و عملران صبحگاهجیحون فشان ز اشک و سمرقند گیر از آهتا ما نهیم نام تو خاقان صبحگاهاز دم سیاه کن رخ دیو سپید روزچون دیو نفس توست سلیمان صبحگاهمیلی بساز ز آه وبزن بر پلاس شبدرکش به چشم روز به فرمان صبحگاهاز خوان دل به نزل سرای ازل درآیبفرست زلهای سوی اخوان صبحگاهیک گوش ماهیی بده از می که حاضرنددریاکشان ره زده عطشان صبحگاهریزی بریز از آن می ریحانی سرشکوز بوی جرعه کن دم ریحان صبحگاهچون ماهی ار بریده زبانی دلت بجاستدل در تو یونسی است زبان دان صبحگاهبر شاه نیمروز کمین کن که آه توستهر نیم شب کمانکش مردان صبحگاههر صبح فتح باب کن از انجم سرشکبنشان غبار غصه به باران صبحگاهچون بر بطت زبان چه بکار است بهتر آنکچون نای بیزبان زنی الحان صبحگاهگم کن زبان که مار نگهبان گنج توستبر گنج خود تو باش نگهبان صبحگاه
شمارهٔ ۱۸۶ - در تحقیق و وعظ و ذکر صفای صبح آوازهٔ رحیل شنیدم به صبحگاهبا شبروان دواسبه دویدم به صبحگاهبا بختیان همت و با پختگان دردراه هزار ساله بریدم به صبحگاهرستم ز چار آخور سنگین روزگاردر هشت باغ عشق چریدم به صبحگاهدیدم که گنج خانهٔ غیب است پیش رویپشت از برای نقب خمیدم به صبحگاهکردم ز سنگ ریزهٔ ره توتیای چشمتا آنچه کس ندید بدیدم به صبحگاهکشتم به باد سرد چراغ فلک چنانکبوی چراغ کشته شنیدم به صبحگاهبسیار گرد پردهٔ خاصان برآمدمآخر درون پرده خزیدم به صبحگاههر شرب سرد کرده که دل چاشنی گرفتبا بانگ نوش نوش چشیدم به صبحگاهخورشید خاک شد ز پی جرعه یافتنآن دم که جام جام کشیدم به صبحگاهزان جام جم که تا خط بغداد داشتیبیش از هزار دجله مزیدم به صبحگاهنتواند آفتاب رفو کردن آن لباسکاندر سماع عشق دریدم به صبحگاهامروز سرخ روئی من دانی از چه خاستزان کاتش نیاز دمیدم به صبحگاهخاقانی مسیح سخن را به نقد عمردوش از درخت باز خریدم به صبحگاه