انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 6 از 99:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 


از حال خود شکسته دلان را خبر فرست
تسکین جان سوختگان یک نظر فرست

جان در تب است از آن شکرستان لعل خویش
از بهر تب بریدن جان نیشکر فرست

گفتم به دل که تحفهٔ آن بارگاه انس
گر زر خشک نیست سخن‌های تر فرست

بودم در این حدیث که آمد خیال تو
کای خواجه ما سخن نشناسیم زر فرست

الماس و زهر بر سر مژگان چو داشتی
این سوی دل روان کن و آن زی جگر فرست

سر خواستی ز من هم ازین پای باز گرد
شمشیر و طشت راست کن و سوی سر فرست

خاقانیا سپاه غم آمد دو منزلی
جان را دو اسبه خیز به خدمت به در فرست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


زان زلف مشک رنگ نسیمی به ما فرست
یک موی سر به مهر به دست صبا فرست

زان لب که تا ابد مدد جان ما ازوست
نوشی به عاریت ده و بوسی عطا فرست

چون آگهی که شیفته و کشتهٔ توایم
روزی برای ما زی و ریزی به ما فرست

بندی ز زلف کم کن و زنجیر ما بساز
قندی ز لب بدزد و به ما خون‌بها فرست

بردار پرده از رخ و از دیده‌های ما
نوری که عاریه است به خورشید وافرست

گاهی به دست خواب پیام وصال ده
گه بر زبان باد سلام وفا فرست

خاقانی از تو دارد هردم هزار درد
آخر از آن هزار یکی را دوا فرست

باری گر این‌همه نکنی مردمی بکن
از جای برده‌ای دل او باز جا فرست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


روی تو دارد ز حسن آنچه پری آن نداشت
حسن تو دارد ملک آنکه سلیمان نداشت

شو بده انصاف خویش کز همه روحانیان
حجرهٔ روح القدس به ز تو مهمان نداشت

در همه روی زمین به ز تو دارنده‌ای
بزم خلیفه ندید لشکر سلطان نداشت

خاک درت را فلک بوسه نیارست زد
ز آنکه دو عالم به نقد از پی تاوان نداشت

طیره از آنی که دل پای سریر تو را
هدیه بجز سر نیافت، تحفه بجز جان نداشت

آنچه ز سودای تو در دل خاقانی است
نیست به عالم سری کو پی تو آن نداشت
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


به باغ وصل تو خاری، رقیب صد ورد است
به یاد روی تو دردی، طبیب صد درد است

هزار جان مقدس فدای روی تو باد
که زیر دامن زلف تو سایه پرورد است

به روزگار هوای تو کم شود نی نی
هوای تو عرضی نیست مادر آورد است

رسول من سوی تو باد صبح‌دم باشد
ازین قبل نفس باد صبح‌دم سرد است

سپر به مهر فکندم گمان به کینه مکش
به تیر غمزه بگو کو نه مرد ناورد است

به دل اسیر هوای تو گشت خاقانی
اگر به جان برهد هم سعادتی مرد است
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


تیره زلفا بادهٔ روشن کجاست
دیر وصلا رطل مرد افکن کجاست؟

جرعه زراب است بر خاکش مریز
خاک مرد آتشین جوشن کجاست؟

حلقهٔ ابریشم آنک ماه نو
لحن آن ماه بریشم زن کجاست؟

از دغا بازان نو یک جنس کو
وز حریفان کهن یک تن کجاست؟

در جهانی کو نه مرد است و نه زن
جز مخنث مرد کو یا زن کجاست؟

در شعار بندگی یاقوت‌وار
چون شبه آزاد دل جز من کجاست؟

سنگ دربر می‌دود گیتی چو آب
کاب عیشی یا دلی روشن کجاست؟

خام گفتار است خاقانی از آنک
پخته رنگی سوخته خرمن کجاست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


دردی است درد عشق که درمان پذیر نیست
از جان گزیر هست و ز جانان گزیر نیست

شب نیست تا ز جنبش زنجیر مهر او
حلقهٔ دلم به حلقهٔ زلفش اسیر نیست

گفتا به روزگار بیابی وصال ما
منت پذیرم ارچه مرا دل‌پذیر نیست

دل بر امید وعدهٔ او چون توان نهاد
چون عمر پایدار و فلک دستگیر نیست

بار عتاب او نتوانم کشید از آنک
دل را سزای هودج او بارگیر نیست

بی‌کار ماند شست غم او که بر دلم
از بس که زخم هست دگر جای تیر نیست

خود پرده‌ام دراندم و خود گویدم که هان
خاقانیا خموش که جای نفیر نیست

اندر جهان چنان که جهان است در جهان
او را به هر صف که بجوئی نظیر نیست

او را نظیر هست به خوبی در این جهان
خاقان اکبر است که او را نظیر نیست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


شمع شب‌ها بجز خیال تو نیست
باغ جان‌ها بجز جمال تو نیست

رو که خورشید عشق را همه روز
طالعی به ز اتصال تو نیست

شو که سلطان فتنه را همه سال
سپهی به ز زلف و خال تو نیست

رخش شوخی مران که عالم را
طاقت ضربت دوال تو نیست

سغبهٔ وعدهٔ محال توام
کیست کو سغبهٔ محال تو نیست

همه روز ار ز روی تو دورست
همه شب خالی از خیال تو نیست

ز آرزوها که داشت خاقانی
هیچ و همی بجز وصال تو نیست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


سر سودای تو را سینهٔ ما محرم نیست
سینهٔ ما چه که ارواح ملایک هم نیست

کالبد کیست که بیند حرم وصل تو را
کانکه جان است به درگاه تو هم محرم نیست

خاک آن ره که سگ کوی تو بگذشت بر او
شیر مردان را از نافهٔ آهو کم نیست

هر دلی را که کبودی ز لب لعل تو داشت
خانقاهش بجز از زلف خم اندر خم نیست

بی‌دلی را که دمی با تو مهیا گردد
قیمت هر دو جهان نیمهٔ آن یک‌دم نیست

دیدهٔ شوخ تو را کشتن خلق آئین شد
تا کی این ظلم، در این دیده همانا نم نیست

زین خبر زلف تو شاد است به رنگش منگر
کاین سیه جامگی از کفر است از ماتم نیست

رو که سلطان جمالی تو و در عالم عشق
آخرین صف ز گدایان تو جز آدم نیست

چون به صد تیر بخستی دل خاقانی را
خود در آن، حقهٔ نوشین تو یک مرهم نیست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


ما به غم خو کرده‌ایم ای دوست ما را غم فرست
تحفه‌ای کز غم فرستی نزد ما هردم فرست

جامه هامان چاک ساز و خانه‌هامان پاک سوز
خلعه‌هامان درد بخش و تحفه‌هامان غم فرست

چون به یاد ما رسی دستی به گرد خود برآر
گر همه اشکی به دست آید تو را، آن هم فرست

خستگی سینهٔ ما را خیالت مرهم است
ای به هجران خسته مارا، خسته را مرهم فرست

یوسف گم گشتهٔ ما زیر بند زلف توست
گه گهی ما را خبر زان زلف خم در خم فرست

زلف تو گر خاتم از دست سلیمان در ربود
آن بر او بگذار وز لعلت یکی خاتم فرست

رخت خاقانی در این عالم نمی‌گنجد ز غم
غمزه‌ای بر هم زن و او را بدان عالم فرست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


بس لابه که بنمودم و دل‌دار نپذرفت
صد بار فغان کردم و یک‌بار نپذرفت

از دست غم هجر به زنهار وصالش
انگشت زنان رفتم و زنهار نپذرفت

گه سینه ز غم سوختم و دوست نبخشود
گه تحفه ز جان ساختم و یار نپذرفت

بس شب که نوان بودم بر درگه وصلش
تا روز مرا در زد و دیدار نپذرفت

گفتم که به مسمار بدوزم در هجرش
بسیار حیل کردم و مسمار نپذرفت

بر دشمن من زر به خروار برافشاند
وز دامن من در به انبار نپذرفت

پذرفت مرا اول و رد کرد به آخر
هان ای دل خاقانی پندار نپذرفت
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
صفحه  صفحه 6 از 99:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA