انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 60 از 99:  « پیشین  1  ...  59  60  61  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 
شمارهٔ ۱۸۷ - در عزلت و فقر و قناعت و تجرید

در ساحت زمانه ز راحت نشان مخواه
ترکیب عافیت ز مزاج جهان مخواه

در داغ دل بسوز و ز مرهم اثر مجوی
با خویشتن بساز و ز هم‌دم نشان مخواه

اندر قمارخانهٔ چرخ و رباط دهر
جنسی حریف و هم‌نفسی مهربان مخواه

گر در دم نهنگ درآیی نفس مزن
ور در دل محیط درافتی کران مخواه

از جوهر زمانه خواص وفا مجوی
وز تنگنای دهر خلاص روان مخواه

از ساغر سپهر تهی کیسه می مخور
وز سفرهٔ جهان سیه‌کاسه نان مخواه

گر خرمن امید سراسر تلف شود
از کیل روزگار تلافی آن مخواه

در ساحت جهان ز جهان یاوری مجوی
در آب غرقه گرد و ز ماهی امان مخواه

دل گوهر بقاست به دست جهان مده
گوگرد سرخ تعبیه در خاکدان مخواه

عزلت تو را به کنگرهٔ کبریا برد
آن سقفگاه را به ازین نردبان مخواه

همت کفیل توست، کفاف از کسان مجوی
دریا سبیل توست، نم از ناودان مخواه

خاصانه چون خزینهٔ خرسندی آن توست
عامانه از فرشتهٔ روزی ضمان مخواه

زان پس که چار صحف قناعت بخوانده‌ای
خود را ز لوح بوطمعی عشر خوان مخواه

چون فقر شد شعار تو برگ و نوا مجوی
چون باد شد براق تو برگستوان مخواه

دل را قرابه‌وار مل اندر گلو مکن
تن را پیاله‌وار کمر بر میان مخواه

در گوشه‌ای بمیر و پی توشهٔ حیات
خود را چو خوشه پیش خسان ده زبان مخواه

بل تا پری ز خوان بشر خواهد استخوان
تو چون فرشته بوی شنو استخوان مخواه

گو درد دل قوی شو و گو تاب تب فزای
زین گل‌شکر مجوی و از آن ناردان مخواه

از بهر تب بریدن خود دست آز را
از نیستان هیچ‌کسی تبستان مخواه

داری کمال عقل پی زور و زر مشو
زرادخانه یافتهٔ دوکدان مخواه

چون شحنهٔ نیاز ز دست تو یاوگی است
ترس از تکین مدار و پناه از طغان مخواه

وحدت گزین و محرمی از دوستان مجوی
تنها نشین و هم‌دمی از دودمان مخواه

چون دیده‌ای که یوسف از اخوان چه رنج دید
هم ناتوان بزی و ز اخوان توان مخواه

سرگشتگی زمان نگر و محنت مکان
آسایش از زمان و فراغ از مکان مخواه

در چار سوی کون و مکان وحشت است خیز
خلوت سرای انس جز از لامکان مخواه

این مرغ عرشی ار طلب دانه‌ای کند
آن دانه جز ز سنبلهٔ آسمان مخواه

خاقانیا زمانه زمام امل گرفت
گر خود عنان عمر بگیرد امان مخواه
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۸۸ - در مدح عصمة الدین عمهٔ اخستان

ای در حرمت نشان کعبه
درگاه تو را نشان کعبه

ای کمتر خادمان بزمت
بهتر ز مجاوران کعبه

کعبه است درت، نوشته خورشید
العبد بر آستان کعبه

شاهان همه در پناه قدرت
چون مرغان در امان کعبه

گردون به مثال بارگاهت
کرده ز حق امتحان کعبه

حق کرده خلیل را اشارت
تا کرد بنا بسان کعبه

ملت به جوار تو بیاسود
چون صید به دودمان کعبه

جای قسم و مقام سجده است
از بهر خواص جان کعبه

خاک قدمت به عرض مصحف
صحن حرمت نشان کعبه

کعبه به درت پیام داده است
کای کعبهٔ جان و جان کعبه

جبریل که این پیام بشنود
جانی ستد از زبان کعبه

بر کعبه کنند جان فشان خلق
بر صدر تو جان فشان کعبه

دست تو محیط بر ممالک
ابری شده سایبان کعبه

شیطان ز درت رمیده آنسانک
پیلان ز نگاهبان کعبه

ای تشنهٔ ابر رحمت تو
چون من لب ناودان کعبه

ظلم از در تو رمیده چون دیو
از سایهٔ پاسبان کعبه

ظلم و حرم تو، حاش لله
پای سگ و نردبان کعبه

رضوان صفت در سرایت
کرده است بر آستان کعبه

جوید به تبرک آب دستت
چون حاج ز ناودان کعبه

دهلیز سرات ناف فردوس
چون ناف زمین میان کعبه

چندان که مجاور حجابی
داری صفت نهان کعبه

شروان به تو مکه گشت و بزمت
دارد حرم عیان کعبه

ای کعبه بساط آسمان خوان
عنقا شده مور خوان کعبه

گر خصم به کین تو کشد دست
چون ابرهه بر زیان کعبه

ز اقبال تو سنگ سار گردد
چون پیل زیان رسان کعبه

ای دولت در رکاب بختت
چون جنت در عنان کعبه

هر پنج نماز چون کنی روی
سوی در کامران کعبه

بر فرق تو اختران رحمت
بارند ز آسمان کعبه

ای کعبهٔ ملک عصمة الدین
من بندهٔ رایگان کعبه

ای بانونی شرق و کعبهٔ جود
من بلبل مدح خوان کعبه

گر کعبه چو من شدی زبان‌ور
وصف تو بدی بیان کعبه

موقوف اشارت تو ماندم
چون حاجی میهمان کعبه

تا از حجر است و آستانه
خال سیه و لبان کعبه

در دولت جاودانت بی‌نام
هم حرمت و هم توان کعبه

پردهٔ در بارگاه بادت
زان حله که هست ز آن کعبه

دولت شده رد ضمان عمرت
چون ملت در ضمان کعبه
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح جلال الدین شروان شاه اخستان بن منوچهر

خورشید کسری تاج بین ایوان نو پرداخته
یک اسبه بر گوی فلک میدان نو پرداخته

عیسی کده خرگاه او وز دلو یوسف چاه او
در حوت یونس گاه او برسان نوپرداخته

این علت جان بین همی، علت‌زدای عالمی
سرسام وی را هردمی درمان نو پرداخته

ابر از هوا بر گل چکان ماند به زنگی دایگان
در کام رومی بچگان پستان نو پرداخته

برده به چارم منظره، مهره برون از ششدره
نزل جهان را از بره، صد خوان نو پرداخته

هان شاخ دولت بنگرش کامسال نیک آمد برش
چون باربد مرغ از برش دستان نو پرداخته

شاه فلک بر گاه نو داده جهان را جاه نو
چون حصن دین را شاه نو بنیان نو پرداخته

هان النثار ای قوم هان جان مژده خواهید از مهان
کاینک سر شروان‌شهان ایوان نو پرداخته

بنموده اخترتان هنر، بخشیده افسرتان ظفر
اقبال خسروتان ز فر، کیهان نو پرداخته

خسرو جلال الدین سزد دارای شروان این سزد
بزمش سپهر آئین سزد دوران نو پرداخته

قصرش گلستان ارم، صدرش دبستان کرم
در هر شبستان از نعم بستان نو پرداخته

ایوانش را کز کعبه بیش، احسانش زمزم رانده پیش
از بوقبیس حلم خویش ارکان نو پرداخته

محراب خضر ایوان او، به ز آب حیوان خان او
در هر شکارستان او، حیوان نو پرداخته

فراش صدرش هر شهی، بهر چنین میدان‌گهی
چرخ از مه نو هر مهی چوگان نو پرداخته

گردون چو طاقی از برش، بسته نطاقی بر درش
در هر رواقی از زرش، برهان نو پرداخته

هر خاک پایش قبله‌ای، هر آب‌دستش دجله‌ای
هر بذل او در بذله‌ای، صد کان نو پرداخته

اشکال دولت کرده حل، بر تیرش از روی محل
این سبز پنگان از زحل، پیکان نو پرداخته

کلکش ابد را قهرمان بهر دواتش هر زمان
هست از فم الحوت آسمان دندان نو پرداخته

چون از لعاب شیر نر، دندان گاو است آب‌خور
تیغش بر اعدا از سقر، زندان نو پرداخته

باد از بقا حصن تنش، وز گرز البرز افکنش
بر حصن جان دشمنش، غضبان نو پرداخته

حکمش ولیعهد قدر، پیکانش سلطان ظفر
تیرش ز طغرای هنر فرمان نو پرداخته

تریاق عدلش هر دمی اکسیر جان عالمی
خاقانی از مدحش همی دیوان نو پرداخته
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح ابوالفتح شروان شاه منوچهر


در کام صبح از ناف شب مشک است عمدا ریخته
گردون هزاران نرگسه از سقف مینا ریخته

صبح است گل‌گون تاخته، شمشیر بیرون آخته
بر شب شبیخون ساخته، خونش به عمدا ریخته

کیمخت سبز آسمان، دارد ادیم بی‌کران
خون شب است این بی‌گمان بر طاق خضرا ریخته

صبح آمده زرین سلب، نوروز نوراهان طلب
زهره شکاف افتاده شب، وز زهره صفرا ریخته

شب چاه بیژن بسته سر، مشرق گشاده زال زر
خون سیاوشان نگر، بر خاک و خارا ریخته

مستان صبوح آموخته وز می‌فتوح اندوخته
می‌شمع روح افروخته نقل مهیا ریخته

رضوان کده خم خانه‌ها، حوض جنان پیمانه‌ها
کف بر قدح دردانه‌ها از عقد حورا ریخته

مرغ از شبستان حرم، میوه ز بستان ارم
گردون ز پستان کرم شیر مصفا ریخته

زر آب دیدی می‌نگر، می‌برده کار آب زر
ساقی به کار آب در آب محابا ریخته

بادام ساقی مست خواب از جرعه شادروان خراب
از دست‌ها جام سراب افتاده صهبا ریخته

ای صبح خیزان می کجا، آن عقل ما را خون‌بها
آن آبروی کار ما نگذاشت الا ریخته

مرغ صراحی کنده پر، برداشته یک نیمه سر
ور نیم منقار دگر، یاقوت حمرا ریخته

هین جام رخشان دردهید آزاده را جان دردهید
آن پیر دهقان در دهید از شاخ برنا ریخته

زر دوست از دست جهان در پای پیل افتاده دان
ما زیر پای دوستان زر پیل بالا ریخته

سرمست عشق سرکشی، خاکستری در آتشی
در ششدر عذرا وشی، صد خصل عذرا ریخته

خورده به رسم مصطبه، می در سفالین مشربه
وقت مسیح یکشبه، در پای ترسا ریخته

طاق ابروان رامش گزین، در حسن طاق و جفت کین
بر زخمهٔ سحر آفرین، شکر ز آوا ریخته

چنگی طبیب بوالهوس، بگرفته زالی را مجس
اصلع سری کش هر نفس، موئی است در پا ریخته

ربعی نموده پیکرش، خطهای مسطر در برش
ناخن بر آن خطها برش، وقت محاکا ریخته

مهری یکی پیر نزار، آوا برآورده به زار
چون تندر اندر مرغزار جانی به هرجا ریخته

وان هشت تا بربط نگر جان را بهشت هشت در
هر تار ازو طوبی شمر صد میوه هر تا ریخته

وان نی چو مار بی‌زبان، سوراخ‌ها در استخوان
هم استخوانش سرمه‌دان، هم گوشت ز اعضا ریخته

وان چون هلالی چوب دف، شیدا شده خم کرده کف
ما خون صافی را به کف، از حلق شیدا ریخته

از پوست آهو چنبرش، آهو سرینی همبرش
وز گور و آهو در برش، صید آشکارا ریخته

کاسهٔ رباب از شعر تر، بر نوش قول کاسه‌گر
در کاسهٔ سرها نگر زان کاسه حلوا ریخته

راوی ز درهای دری، دلال و دلها مشتری
خاقانی اینک جوهری، درهای بیضا ریخته

در دری را از قلم، در رشتهٔ جان کرده ضم
پس باز بگشاده ز هم، بر شاه والا ریخته

زهره غزل‌خوان آمده، در زیر و دستان آمده
چون زیر دستان آمده بر شه ثریا ریخته

خاقان اکبر کز شرف هستش سلاطین در کنف
باران جود از ابر کف شرقا و غربا ریخته
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۹۱ - مطلع دوم

ای تیر باران غمت، خون دل ما ریخته
نگذاشت طوفان غمت، خون دلی ناریخته

ای صد یک از عشقت خرد، جان صیدت از یک تا به صد
چشم تو در یک چشم زد، صد خون تنها ریخته

ای ریخته سیل ستم بر جان ما سر تا قدم
پس ذرهٔ ناکرده کم، ما تن زده تا ریخته

ماهی و جوزا زیورت، وز رشک زیور در برت
از غمزهٔ چون نشترت مه خون جوزا ریخته

محراب قیصر کوی تو، عید مسیحا روی تو
عود الصلیب موی تو، آب چلیپا ریخته

گیرم‌نه‌ای چون آب نرم، آتش مباش از جوش گرم
آهسته باش ای آب شرم، از چشم رعنا ریخته

زلفت چو هر غوغائیی، چون زیر هر سودائیی
چشمت بهر رعنائیی، آب رخ ما ریخته

در پختن سودای تو خام است ما را رای تو
ما زر و سر در پای تو، خاقانی آسا ریخته

روز نو است و فخر دین بر آسمان مجلس نشین
ما زر چهره بر زمین، تو سیم سیما ریخته

خاقان اکبر کز فلک بانگ آمدش کالامر لک
در پای او دست ملک، روح معلا ریخته
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۹۲ - مطلع سوم

باز از تف زرین صدف، شد آب دریا ریخته
ابر نهنگ آسا ز کف، لولوی لالا ریخته

شاه یک اسبه بر فلک خون ریخت دی را نیست شک
اینک سلاحش یک به یک، در قلب هیجا ریخته

با شاخ سرو اینک کمان، با برگ بید اینک سنان
آیینهٔ برگستوان، گرد شمرها ریخته

دیده مهی برخوان دی، بزغالهٔ پر زهر وی
زانجا برون آورده پی، خون وی آنجا ریخته

از چاه دی رسته به فن، این یوسف زرین رسن
وز ابر مصری پیرهن، اشک زلیخا ریخته

آن یوسف گردون نشین، عیسی پاکش هم‌قرین
در دلو رفته پیش ازین، آبش به صحرا ریخته

زرین رسن‌ها بافته، در دلو از آن بشتافته
ره سوی دریا یافته، تلخاب دریا ریخته

چو یوسف از دلو آمده، در حوت چون یونس شده
از حوت دندان بستده، بر خاک غبرا ریخته

رنگ سپیدی بر زمین، از سونش دندانش بین
سوهان بادش پیش ازین، بر سبز دیبا ریخته

زان پیش کز مهر فلک، خوان بره‌ای سازد ملک
ابر اینک افشانده نمک، وز چهره سکبا ریخته

برق است و ابر درفشان، آیینه و پیل دمان
بر نیلگون چرخ از دهان، عاج مطرا ریخته

در فرش عاج اینک نهان، سبزه چو نیلی پرنیان
بر پرنیان صد کاروان، از مشک سارا ریخته

پیل است در سرما زبون، پیل هوای نیلگون
آتش ز کام خود برون، هنگام سرما ریخته

کافور و پیل اینک بهم، پیل دمان کافوردم
کافور هندی در شکم، بر دفع گرما ریخته

پیل آمد از هندوستان، آورده طوطی بی‌کران
اینک به صحرا زین نشان طوطی است مانا ریخته

خیل سحاب از هر طرف رنگین کمان کرده به کف
باران چو تیری بر هدف، دست توانا ریخته

آن تیر و آن رنگین کمان، طغرای نوروز است هان
مرغان دل و عشاق جان، بر آل طغرا ریخته

توقیع خاقان از برش، از صح ذلک زیورش
گوئی ز جود شه برش، گنجی است پیدا ریخته

خاقان اکبر کآسمان، بوسد زمینش هر زمان
بر فر وقدش فرقدان، سعد موفا ریخته

دارای گیتی داوری، خضر سکندر گوهری
عادل‌تر از اسکندری، کو خون دارا ریخته

عالم به اقطاع آن او، نزل بقا بر خوان او
فیض رضا بر جان او ایزد تعالی ریخته

تا خسرو شروان بود، چه جای نوشروان بود؟
چون ارسلان سلطان بود، گو آب بغرا ریخته

ای قبلهٔ انصار دین، سالار حق، سردار دین
آب از پی گلزار دین، از روی و دنیا ریخته

ای گوهر تاج سران، ذات تو تاج گوهران
آب نژاد دیگران، یا برده‌ای یا ریخته

ای چتر ظلم از تو نگون، وز آتش عدلت کنون
بر هفت چتر آبگون، نور مجزا ریخته

کلکت طبیب انس و جان، تریاق اکبر در زبان
صفرائیی لیک از دهان، قی کرده سودا ریخته

تیغت در آب آذر شده، چرخ و زمین مظهر شده
دودش به بالا برشده، رنگش به پهنا ریخته

از تیغ نور افزای تو، وز رخش صور آوای تو
بر گرز طور آسای تو، نور تجلی ریخته

ز آن رخش جوزا پار دم، چون جو زهر بربسته دم
گلگون چرخ افکنده سم، شب‌رنگ هرا ریخته

تیر تو تنین دم شده، زو درع زال از هم شده
بل کوه قاف اخرم شده، منقار عنقا ریخته

میغ در افشانت به کف، تیغ درخشانت ز تف
هست آتش دوزخ علف، طوفان بر اعدا ریخته

این چرخ نازیبا لقب، از دست بوست کرده لب
شیرین‌تر از اشک سرب، از چشم بینا ریخته

تیغ تو عذرای یمن، در حلهٔ چینیش تن
چون خردهٔ در عدن، بر تخت مینا ریخته

عذرات شد جفت ظفر، زان حله دارد لعل‌تر
آن خون بکری را نگر، بر جسم عذرا ریخته

تا در یمینت یم بود، بحر از دوقله کم بود
بل کنهمه یک نم بود، از مشک سقا ریخته

دیوار مشرق را نگر، خشت زر آمد قرص خور
چون دست توست آن خشت زر، زر بی‌تقاضا ریخته

بل خشت زرین ز آن بنان، در خوی خجلت شد نهان
چون خشت گل در آبدان، از دست بنا ریخته

بخت حسودت سرزده، شرب طرب ضایع شده
طفلی است در روی آمده، وز کف منقا ریخته

خاک درت را هر نفس، بر آب حیوان دسترس
خصم تو در خاک هوس، تخم تمنا ریخته

کید حسود بد نسب، با چون تو شاه دین طلب
خاری است جفت بولهب، در راه طاها ریخته

خصم از سپاهت ناگهی، جسته هزیمت را رهی
چون جسته از نقب ابلهی، جان برده کالا ریخته

خاک عراق است آن تو، خاص از پی فرمان تو
نوشی است آن بر جان تو، از جام آبا ریخته

مگذار ملک آرشی، در دست مشتی آتشی
خوش نیست گرد ناخوشی، بر روی زیبا ریخته

ای بر ز عرشت پایگه، بر سر کشان رانده سپه
در چشم خضر از گرد ره، کحل مسیحا ریخته

تیغت همه تن شد زبان، با دشمنت گفت از نهان
کای هم به من در یک زمان، خون تو حاشا ریخته

الحق نهنگ هندویی، دریا نمای از نیکویی
صحنش چو آب لولویی، از چشم شهلا ریخته

هم‌سال آدم آهنش، در حلهٔ آدم تنش
آن نقطه بر پیراهنش، چون شیر حوا ریخته

از هند رفته در عجم، ایران زمین کرده ارم
بر عاد ظلم از باد غم گرد معادا ریخته

چون مریم از عصمتکده رفته مسیحش آمده
نخل کهن زو نو شده، وز نخل خرما ریخته

ای حاصل تقویم کن، جانت رصد ساز سخن
خصمت چو تقویم کهن فرسوده و اجزا ریخته

باد از رصد ساز بقا، تقویم عمرت بی‌فنا
بر طالعت رب السما، احسان والا ریخته

چتر تو با نصرت قرین، چون سعد و اسما همنشین
اسماء حق سعد برین، بر سعد و اسما ریخته

حرز سپاهت پیش و پس، اسماء حسنی باد و بس
بر صدر اسما هر نفس انوار اسما ریخته

با بخت بادت الفتی، خصم تو در هر آفتی
از ذوالفقارت ای فتی خونش مفاجا ریخته

لشکر گهت بر حاشیت، گوگرد سرخ از خاصیت
بر تو ز گنج عافیت عیش مهنا ریخته

خاک درت جیحون اثر، شروان سمرقند دگر
خاک شماخی از خطر، آب بخارا ریخته

از لفظ من گاه بیان، در مدحت ای شمع کیان
گنجی است از سمع الکیان، در سمع دانا ریخته

امروز صاحب خاطران، نامم نهند از ساحران
هست آبروی شاعران، زین شعر غرا ریخته

بر رقعهٔ نظم دری، قائم منم در شاعری
با من بقایم عنصری، نرد مجارا ریخته
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۹۳ - در مدح ابو المظفر شروان شاه اخستان بن منوچهر

صبح خیزان بین قیامت در جهان انگیخته
نعره‌هاشان نفخ صور از هر دهان انگیخته

صبح پیش از وقتشان عید از درون برخاسته
مرغ پیش از وجدشان شور از نهان انگیخته

روزه پا اندر رکاب، ایشان به استقبال عید
دست‌ها را از رکاب می عنان انگیخته

بر جهان این نقره گیران عید کرده پیش از آنک
صبح عیدی نقره خنگی زیر ران انگیخته

چشم ساقی دیده چون زنبور سرخ از جوش خواب
عشقشان غوغای زنبور از روان انگیخته

ز آن میی کاتش زند در خوانچهٔ زرین چرخ
خوانچه کرده و آب حیوان در میان انگیخته

خوانچه‌هاشان چون خلیل از نار گل برخاسته
جرعه‌هاشان چون مسیح از خاک جان انگیخته

عاریت برده ز کام روزه داران بوی مشک
در لب خم کرده و زخم ضیمران انگیخته

در وداع روزه گلگون می کشیده تا ز خاک
جرعه چون اشک وداع گلستان انگیخته

کرده سی روزه قضای عشرت اندر یک صبوح
و آتشی ز آب صبوحی در جهان انگیخته

نکهت جام صبوحی چون دم صبح از تری
عطسهٔ مشکین ز مغز آسمان انگیخته

شاهدان آب دندان آمده در کار آب
فتنه را از خواب خوش دندان کنان انگیخته

روی ساقی خوان جان وز چهره و گفتار و لب
هم نمک هم سرکه هم حلوا ز خوان انگیخته

کشتی زرین به کف دریای یاقوتین در او
وز حباب گنبد آسا بادبان انگیخته

آهوی شیر افکن ما گاو زرین زیر دست
از لب گاوش لعاب لعل‌سان انگیخته

بحر دیدستی که خیزد گاو عنبر زای او
گاو بین زو بحر نوشین هر زمان انگیخته

دیده باشی عکس خورشید آتش انگیز از بلور
از بلورین جام عکس می همان انگیخته

گریهٔ تلخ صراحی ترک شکر خنده را
خوشترش چون طوطی از خواب گران انگیخته

ما به بوسه بر لب ساقی شده فندق شکن
او فغان زان پستهٔ شکرفشان انگیخته

خورده می چندان به طاس زر که بر قرطاس سیم
خور طلسم نو به آب زعفران انگیخته

تا گشاده ششدر سی مهرهٔ ماه صیام
غلغلی زین هفت رقعهٔ باستان انگیخته

لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد
چشمها از لعبتان استخوان انگیخته

رقعه همچون قطب، وز شش چار و دو بر کعبتین
از سه سو پروین و نعش و فرقدان انگیخته

کعبتین بر روی رقعه قرعهٔ شادی شده
از یکی تا شش بر او ابجد نشان انگیخته

چند صف مطرب نشانده آتش انگیز طرب
و آب سحر از زخمهٔ سودا نشان انگیخته

دست موسیقار عیسی‌دم ز رومی ارغنون
غنهای اسقف انجیل‌خوان انگیخته

بربطی چون دایگان و طفل نالان در کنار
طفل را از خواب دست دایگان انگیخته

بربط از بس چوب کز استاد خورده طفل‌وار
ابجد روحانیان بین از زبان انگیخته

نای چون شاه حبش، ده ترک خادم پیش و پس
هشت خلد از طبع و نه چشم از میان انگیخته

چنگ چون بختی پلاسی کرده زانو بند او
وز سر بینی مهارش ساربان انگیخته

بازوی دست رباب از بس که بر رگ خورده نیش
نیش چوبینش ز رگ آب روان انگیخته

دف هلالی بدر شکل و در شکارستان او
از حمل تا ثور و جدیش کاروان انگیخته

زخمهٔ گشتاسب در کین سیاوش نقش سحر
پیش تخت شاه کیخسرو مکان انگیخته

راوی خاقانی از آهنگ در دیوان سمع
نقش نام بوالمظفر اخستان انگیخته
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۹۴ - مطلع دوم

ماه نو دیدی حمایل ز آسمان انگیخته
اختران تعویذ سیمین بی‌کران انگیخته

شب ز انجم گرد بر گرد حمایل طفل‌وار
سیمهای قل هواللهی عیان انگیخته

صحف مینا را ده آیت‌ها گزارش کرده شب
از شفق شنگرف و از مه لیقدان انگیخته

شب گوزن افکنده گویی شاخش اینک در هوا
خونش از نیلوفر چرخ ارغوان انگیخته

شب چو فصادی که ماهش مبضع و گردونش طشت
طشت کرده سرنگون خون از رگان انگیخته

شب همانا نسر طائر خواهد افکندن که هست
از کواکب مهره‌ها وز مه کمان انگیخته

زهره با ماه و شفق گوئی ز بابل جادویی است
نعل و آتش در هوای قیروان انگیخته

گو ز بازد چرخ چون طفلان بعید از بهر آنک
گو ز مه کرده است و گوز از اختران انگیخته

آتشین حراقه برده گرمی از حراق چرخ
لیک بر قبه شررها از دخان انگیخته

نی شرر باشد به زیر و دود بالا پس چراست
دود در زیر و شرر بالای آن انگیخته

پاسبان بر بام دارد شاه وپنهان شاه چرخ
زیر بام از هندوی شب پاسبان انگیخته

شب مگر اندود خواهد بام گیتی را به قیر
کز بنات النعش هستش نردبان انگیخته

در بره مریخ گرزگاو افریدون به دست
وز مجره شب درفش کاویان انگیخته

پنبه زاری بر فلک بی‌آب و کیوان بهر آن
دلو را از پنبه‌زارش ریسمان انگیخته

چرخ پیچان تن چو مار جان ستان و آنگه قضا
کژدمی از پشت مار جان ستان انگیخته

شیر با گاو و بره گرگ آشتی کرده به طبع
آشتی‌شان اورمزد مهربان انگیخته

ساز آن رعنای صاحب بربط اندر بزم چرخ
سوز از آن قرای صاحب طیلسان انگیخته

چشم بزغاله بر آن خوشه که خرمن کرده شب
داس کژدندان ز راه کهکشان انگیخته

نقش جوزا چون دو مغز اندر یکی جوز از قیاس
یا دو یبروج الصنم در یک مکان انگیخته

خور به سرطان مانده تا معجون سرطانی کند
زانکه مفلوج است و صفرا از رخان انگیخته

مشتری را ماهیی صید و کمانی زیردست
آفت تیر از کمان ترکمان انگیخته

بخت بر زرهای انجم در ترازوی فلک
نقش نام اخستان کامران انگیخته

وز شهاب ناوک انداز و سماک نیزه باز
لشکر شروان‌شه صاحب قران انگیخته
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۹۵ - مطلع سوم

این تویی کز غمزه غوغا در جهان انگیخته
نیزه بالا خون بدان مشکین سنان انگیخته

نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من
بوستان از ابر و ابر از بوستان انگیخته

پرنیان خویی و دیباروی و از بخت من است
مارت از دیبا و خار از پرنیان انگیخته

آب و سنگم داده‌ای بر باد و من پیچان چو آب
سنگ در بر می‌روم وز دل فغان انگیخته

از لبت چون گل‌شکر خواهم که داری در جواب
زهر کان در سنبل است از ناردان انگیخته

دل گمان می‌برد کز دست تو نتوان برد جان
داغ هجرت بین یقینی از گمان انگیخته

آه خاقانی شنو با زلف دود افکن بگوی
کاین چه دود است آخر از جان فلان انگیخته

کاروان عشق را بیاع جان شد چشم او
دار ضرب شاه ز آن بیاع جان انگیخته

داور امت جلال الدین، خلیفهٔ ذو الجلال
گوهر قدسی زکان کن‌فکان انگیخته

شاه مشرق، آفتاب گوهر بهرامیان
صبح عدل از مشرق آن خاندان انگیخته

هیبتش تاج از سر مهراج هند انداخته
صولتش خون از دل طغماج خان انگیخته

قاهر کفار و باج از قاهره درخواسته
دافع اشرار و گرد از دامغان انگیخته

آسمان کوه زهره آفتاب کان ضمیر
آفت هرچ آفتاب از کوه و کان انگیخته

ذات او مهدی است از مهد فلک زیر آمده
ظلم دجالی ز چاه اصفهان انگیخته

گرگ ظلم از عدل او ترسان چو مار از چوب از آنک
عدل او ماری ز چوب هر شبان انگیخته

فرامنش طوطی از خزران برآورده چنانک
جر امرش جره‌باز از مولتان انگیخته

ذاتش از نور نخستین است و چون صور پسین
صورت انصاف در آخر زمان انگیخته

بل که تا حکمش دمیده صور عدل اندر جهان
از زمین ملک صد نوشیروان انگیخته

نیل تیغش چون سکاهن سوخته خیل خزر
لاجرم هندوستان ز آن، دودمان انگیخته

از حد هندوستان گر پیل خیزد طرفه نیست
طرفه پیلی کز خزر هندوستان انگیخته

در ید بیضاش ثعبان از کمند خیزران
خصم را ضیق النفس زان خیزران انگیخته

حاسدش در حسرت اقبال و با کام دلش
صدمهٔ ادبار خسف از خان و مان انگیخته

خاک‌ساری را چو آتش طالع چون ماربخت
داده جوع الکلب و درخوان قحط نان انگیخته

هود همت شهریاری، نوح دعوت خسروی
صرصر از خزران و طوفان از الان انگیخته

هیبت او مالک آئین وزبانی خاصیت
دوزخ از دربندو ویل از شابران انگیخته

گشته شروان شیروان لابل شرفوان از قیاس
صورت بغداد و مصر از خیروان انگیخته

هم خلیفهٔ مصر و بغداد است هم فیض کفش
دجله از سعدون و نیل از گردمان انگیخته

لشکری دیده شبیخون برده بر دیوان روس
از کمین غرشت شیر سیستان انگیخته

جوشش کوسش که نالد چون گوزن از پوست گرگ
حیض خرگوش از تن شیر ژیان انگیخته

شبروی کرده کلنگ آسا همه شاهین دلان
چون قطا سیمرغ را از آشیان انگیخته

رانده تا دامان شب چون شب ز مه بر جیب چرخ
جادو آسا یک قواره از کتان انگیخته

صبحگه چون صبح شمشیر آخته بر کافران
تا به شمشیر از همه گرد هوان انگیخته

زهره چون بهرام چوبین بارهٔ چوبین به زیر
آهنین تن باره چون باد خزان انگیخته

هر یکی اسفندیاری در دژ روئین درع
از سر دریا غبار هفت خوان انگیخته

بابک از تیغ و خلیفه از سنان در کارزار
جوش جیش از اردشیر بابکان انگیخته

برکشیده تیغ اسد چون افتاب اندر اسد
در تموز از آه خصمان مهرگان انگیخته

در جزیره رانده یک دریا ز خون روسیان
موج از آن دریای خون کوه کلان انگیخته

کشتی از بس زار گشته کشت‌زاری گشته لعل
سر دروده وز درون آواز امان انگیخته

کشته یک نیم و گریزان خسته نیمی رفته باز
مرگشان تب‌ها ز جان ناتوان انگیخته

تا به دیگ مغز خود خود را مزورها پزند
ار سرشک نو زرشک رایگان انگیخته

از فزع کف بر سر دریا گمان برده که هست
ز آهنین اسب آتشین برگستوان انگیخته

رایت شاه اخستان کانا فتحنا یار اوست
در جهان آوازهٔ شادی رسان انگیخته

از سر کفار روس انگیخته گردی چنانک
از سران روم شاه الب ارسلان انگیخته

یک دو روز این سگ‌دلان انگیخته در شیرلان
شورشی کارژنگ در مازندران انگیخته

سهم شاه انگیخته امروز در دربند روس
شورشی کان سگ‌دلان در شیرلان انگیخته

پیش تخت خسرو موسی کف هارون زبان
این منم چون سامری سحر از بیان انگیخته

عنصری کو یا معزی یا سنائی کاین سخن
معجز است از هر سه گرد امتحان انگیخته

تا جهان پیر جوان سیماست، باد اندر جهان
رای پیرش را مدد بخت جوان انگیخته

تا طراز ملک را نام است نامش باد و بس
بر طراز ملک، نقش جاودان انگیخته

فر او بر هفت بام و چار دیوار جهان
کارنامهٔ هشت بنیان جنان انگیخته
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح خاقان اکبر منوچهر شروان شاه

دور فلک ده جام را از نور عذرا داشته
چون عده داران چار مه در طارمی واداشته

در آب خضر آتش زده، خم‌خانه زو مریمکده
هم حامل روح آمده هم نفس عذرا داشته

جام بلور از جوهرش، سقلاب و روم اندر برش
از نار موسی پیکرش در کف بیضا داشته

مجلس ز می زیورزده، وز جرعه خاک افسر زده
صبح از جگر دم برزده، مرغ از که آوا داشته

خصم صرع‌دار آشفته‌سر، کف بر لب آورده ز بر
و آن خیک مستسقی نگر در سینه صفرا داشته

می عطسهٔ آدم شده، یعنی که عیسی دم شده
داروی جان جم شده، در دیر دارا داشته

مرغ سحر تشنیع زن بر قتل مرغ باب زن
مرغ صراحی در دهن تریاق غمها داشته

مجلس دو آتش داده بر، این حجر آن از شجر
این کرده منقل را مقر، آن جام را جا داشته

منقل مربع کعبه‌سان، آشفته در وی رومیان
لبیک گویان در میان، تن محرم آسا داشته

این سبز طشت سرنگون طاس‌زر آورده برون
بر یاد طاس سرنگون ما جام صهبا داشته

ساقی به رخ ریحان جان خطش دبیرستان جان
در ملک دل سلطان جان وز مشک طغرا داشته

بر گوهر دل برده پی جام صدف ز انگشت وی
و انگشت او با جام می ماهی است دریا داشته

می چون شفق صفرا زده مستان چو شب سودا زده
آتش درین خضرا زده دستی که حمرا داشته

می آتش و کف دود بین، آن کف سیم‌اندود بین
مریخ خون‌آلود بین بر سر ثریا داشته

از عکس می مجلس چنان چون باغ زرین در خزان
باغ از دم رامش‌گران مرغان گویا داشته

داود صوت انده زدای، الحان موسیقی سرای
ادریس دم صنعت نمای، اعجاز پیدا داشته

بر بط کشیده رگ برون رگ‌هاش آلوده به خون
ساقی به طاس زر درون خون مصفا داشته

و آن، چنگ گردون‌وش سرش، ده ماه نو خدمتگرش
ساعات روز و شب درش، مطرب مهیا داشته

نای از دو آتش باد خور، نی طوق و نارش تاج سر
باد و نی و نارش نگر هر سه زبان ناداشته

دف چون هلال بدرسان، گرد هلالش اختران
هر سو دو اختر در قران جفتی چو جوزا داشته

درجان سماع آویخته، مستان خروش انگیخته
نقل نو اینجا ریخته، جام می آنجا داشته

من زان گره گوشه نشین، نه دردکش نه جرعه چین
می ناب و شاهد نازنین، ساقی محابا داشته

یاران شدند آتش سخن، کاین چیست کار آب کن
نوروز نو ز آب کهن خط تبرا داشته

گفتم پسندد داورم کز فیض عقلی بگذرم
حیض عروس رز خورم، در حوض ترسا داشته

خاصه که خضرم در عرب از آب زمزم شسته لب
من گرد کعبه چند شب، شب زنده عذرا داشته

مقصود اگر مستی است هست از جود شاه دین پرست
آنک می جان بخش و دست از عقل والا داشته

خاقان اکبر کز قدر دارد قدش درع ظفر
یک میخ درعش برکمر نه چرخ مینا داشته

کیخسرو رستم کمان، جمشید اسکندر مکان
چون مهدی آخر زمان، عدل هویدا داشته

ایوانش جنت را بدل، جام از کفش کوثر عمل
اصوات غلمان زین غزل ابیات غرا داشته
     
  
صفحه  صفحه 60 از 99:  « پیشین  1  ...  59  60  61  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA