شمارهٔ ۱۸۷ - در عزلت و فقر و قناعت و تجرید در ساحت زمانه ز راحت نشان مخواهترکیب عافیت ز مزاج جهان مخواهدر داغ دل بسوز و ز مرهم اثر مجویبا خویشتن بساز و ز همدم نشان مخواهاندر قمارخانهٔ چرخ و رباط دهرجنسی حریف و همنفسی مهربان مخواهگر در دم نهنگ درآیی نفس مزنور در دل محیط درافتی کران مخواهاز جوهر زمانه خواص وفا مجویوز تنگنای دهر خلاص روان مخواهاز ساغر سپهر تهی کیسه می مخوروز سفرهٔ جهان سیهکاسه نان مخواهگر خرمن امید سراسر تلف شوداز کیل روزگار تلافی آن مخواهدر ساحت جهان ز جهان یاوری مجویدر آب غرقه گرد و ز ماهی امان مخواهدل گوهر بقاست به دست جهان مدهگوگرد سرخ تعبیه در خاکدان مخواهعزلت تو را به کنگرهٔ کبریا بردآن سقفگاه را به ازین نردبان مخواههمت کفیل توست، کفاف از کسان مجویدریا سبیل توست، نم از ناودان مخواهخاصانه چون خزینهٔ خرسندی آن توستعامانه از فرشتهٔ روزی ضمان مخواهزان پس که چار صحف قناعت بخواندهایخود را ز لوح بوطمعی عشر خوان مخواهچون فقر شد شعار تو برگ و نوا مجویچون باد شد براق تو برگستوان مخواهدل را قرابهوار مل اندر گلو مکنتن را پیالهوار کمر بر میان مخواهدر گوشهای بمیر و پی توشهٔ حیاتخود را چو خوشه پیش خسان ده زبان مخواهبل تا پری ز خوان بشر خواهد استخوانتو چون فرشته بوی شنو استخوان مخواهگو درد دل قوی شو و گو تاب تب فزایزین گلشکر مجوی و از آن ناردان مخواهاز بهر تب بریدن خود دست آز رااز نیستان هیچکسی تبستان مخواهداری کمال عقل پی زور و زر مشوزرادخانه یافتهٔ دوکدان مخواهچون شحنهٔ نیاز ز دست تو یاوگی استترس از تکین مدار و پناه از طغان مخواهوحدت گزین و محرمی از دوستان مجویتنها نشین و همدمی از دودمان مخواهچون دیدهای که یوسف از اخوان چه رنج دیدهم ناتوان بزی و ز اخوان توان مخواهسرگشتگی زمان نگر و محنت مکانآسایش از زمان و فراغ از مکان مخواهدر چار سوی کون و مکان وحشت است خیزخلوت سرای انس جز از لامکان مخواهاین مرغ عرشی ار طلب دانهای کندآن دانه جز ز سنبلهٔ آسمان مخواهخاقانیا زمانه زمام امل گرفتگر خود عنان عمر بگیرد امان مخواه
شمارهٔ ۱۸۸ - در مدح عصمة الدین عمهٔ اخستان ای در حرمت نشان کعبهدرگاه تو را نشان کعبهای کمتر خادمان بزمتبهتر ز مجاوران کعبهکعبه است درت، نوشته خورشیدالعبد بر آستان کعبهشاهان همه در پناه قدرتچون مرغان در امان کعبهگردون به مثال بارگاهتکرده ز حق امتحان کعبهحق کرده خلیل را اشارتتا کرد بنا بسان کعبهملت به جوار تو بیاسودچون صید به دودمان کعبهجای قسم و مقام سجده استاز بهر خواص جان کعبهخاک قدمت به عرض مصحفصحن حرمت نشان کعبهکعبه به درت پیام داده استکای کعبهٔ جان و جان کعبهجبریل که این پیام بشنودجانی ستد از زبان کعبهبر کعبه کنند جان فشان خلقبر صدر تو جان فشان کعبهدست تو محیط بر ممالکابری شده سایبان کعبهشیطان ز درت رمیده آنسانکپیلان ز نگاهبان کعبهای تشنهٔ ابر رحمت توچون من لب ناودان کعبهظلم از در تو رمیده چون دیواز سایهٔ پاسبان کعبهظلم و حرم تو، حاش للهپای سگ و نردبان کعبهرضوان صفت در سرایتکرده است بر آستان کعبهجوید به تبرک آب دستتچون حاج ز ناودان کعبهدهلیز سرات ناف فردوسچون ناف زمین میان کعبهچندان که مجاور حجابیداری صفت نهان کعبهشروان به تو مکه گشت و بزمتدارد حرم عیان کعبهای کعبه بساط آسمان خوانعنقا شده مور خوان کعبهگر خصم به کین تو کشد دستچون ابرهه بر زیان کعبهز اقبال تو سنگ سار گرددچون پیل زیان رسان کعبهای دولت در رکاب بختتچون جنت در عنان کعبههر پنج نماز چون کنی رویسوی در کامران کعبهبر فرق تو اختران رحمتبارند ز آسمان کعبهای کعبهٔ ملک عصمة الدینمن بندهٔ رایگان کعبهای بانونی شرق و کعبهٔ جودمن بلبل مدح خوان کعبهگر کعبه چو من شدی زبانوروصف تو بدی بیان کعبهموقوف اشارت تو ماندمچون حاجی میهمان کعبهتا از حجر است و آستانهخال سیه و لبان کعبهدر دولت جاودانت بینامهم حرمت و هم توان کعبهپردهٔ در بارگاه بادتزان حله که هست ز آن کعبهدولت شده رد ضمان عمرتچون ملت در ضمان کعبه
شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح جلال الدین شروان شاه اخستان بن منوچهر خورشید کسری تاج بین ایوان نو پرداختهیک اسبه بر گوی فلک میدان نو پرداختهعیسی کده خرگاه او وز دلو یوسف چاه اودر حوت یونس گاه او برسان نوپرداختهاین علت جان بین همی، علتزدای عالمیسرسام وی را هردمی درمان نو پرداختهابر از هوا بر گل چکان ماند به زنگی دایگاندر کام رومی بچگان پستان نو پرداختهبرده به چارم منظره، مهره برون از ششدرهنزل جهان را از بره، صد خوان نو پرداختههان شاخ دولت بنگرش کامسال نیک آمد برشچون باربد مرغ از برش دستان نو پرداختهشاه فلک بر گاه نو داده جهان را جاه نوچون حصن دین را شاه نو بنیان نو پرداختههان النثار ای قوم هان جان مژده خواهید از مهانکاینک سر شروانشهان ایوان نو پرداختهبنموده اخترتان هنر، بخشیده افسرتان ظفراقبال خسروتان ز فر، کیهان نو پرداختهخسرو جلال الدین سزد دارای شروان این سزدبزمش سپهر آئین سزد دوران نو پرداختهقصرش گلستان ارم، صدرش دبستان کرمدر هر شبستان از نعم بستان نو پرداختهایوانش را کز کعبه بیش، احسانش زمزم رانده پیشاز بوقبیس حلم خویش ارکان نو پرداختهمحراب خضر ایوان او، به ز آب حیوان خان اودر هر شکارستان او، حیوان نو پرداختهفراش صدرش هر شهی، بهر چنین میدانگهیچرخ از مه نو هر مهی چوگان نو پرداختهگردون چو طاقی از برش، بسته نطاقی بر درشدر هر رواقی از زرش، برهان نو پرداختههر خاک پایش قبلهای، هر آبدستش دجلهایهر بذل او در بذلهای، صد کان نو پرداختهاشکال دولت کرده حل، بر تیرش از روی محلاین سبز پنگان از زحل، پیکان نو پرداختهکلکش ابد را قهرمان بهر دواتش هر زمانهست از فم الحوت آسمان دندان نو پرداختهچون از لعاب شیر نر، دندان گاو است آبخورتیغش بر اعدا از سقر، زندان نو پرداختهباد از بقا حصن تنش، وز گرز البرز افکنشبر حصن جان دشمنش، غضبان نو پرداختهحکمش ولیعهد قدر، پیکانش سلطان ظفرتیرش ز طغرای هنر فرمان نو پرداختهتریاق عدلش هر دمی اکسیر جان عالمیخاقانی از مدحش همی دیوان نو پرداخته
شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح ابوالفتح شروان شاه منوچهر در کام صبح از ناف شب مشک است عمدا ریختهگردون هزاران نرگسه از سقف مینا ریختهصبح است گلگون تاخته، شمشیر بیرون آختهبر شب شبیخون ساخته، خونش به عمدا ریختهکیمخت سبز آسمان، دارد ادیم بیکرانخون شب است این بیگمان بر طاق خضرا ریختهصبح آمده زرین سلب، نوروز نوراهان طلبزهره شکاف افتاده شب، وز زهره صفرا ریختهشب چاه بیژن بسته سر، مشرق گشاده زال زرخون سیاوشان نگر، بر خاک و خارا ریختهمستان صبوح آموخته وز میفتوح اندوختهمیشمع روح افروخته نقل مهیا ریختهرضوان کده خم خانهها، حوض جنان پیمانههاکف بر قدح دردانهها از عقد حورا ریختهمرغ از شبستان حرم، میوه ز بستان ارمگردون ز پستان کرم شیر مصفا ریختهزر آب دیدی مینگر، میبرده کار آب زرساقی به کار آب در آب محابا ریختهبادام ساقی مست خواب از جرعه شادروان خراباز دستها جام سراب افتاده صهبا ریختهای صبح خیزان می کجا، آن عقل ما را خونبهاآن آبروی کار ما نگذاشت الا ریختهمرغ صراحی کنده پر، برداشته یک نیمه سرور نیم منقار دگر، یاقوت حمرا ریختههین جام رخشان دردهید آزاده را جان دردهیدآن پیر دهقان در دهید از شاخ برنا ریختهزر دوست از دست جهان در پای پیل افتاده دانما زیر پای دوستان زر پیل بالا ریختهسرمست عشق سرکشی، خاکستری در آتشیدر ششدر عذرا وشی، صد خصل عذرا ریختهخورده به رسم مصطبه، می در سفالین مشربهوقت مسیح یکشبه، در پای ترسا ریختهطاق ابروان رامش گزین، در حسن طاق و جفت کینبر زخمهٔ سحر آفرین، شکر ز آوا ریختهچنگی طبیب بوالهوس، بگرفته زالی را مجساصلع سری کش هر نفس، موئی است در پا ریختهربعی نموده پیکرش، خطهای مسطر در برشناخن بر آن خطها برش، وقت محاکا ریختهمهری یکی پیر نزار، آوا برآورده به زارچون تندر اندر مرغزار جانی به هرجا ریختهوان هشت تا بربط نگر جان را بهشت هشت درهر تار ازو طوبی شمر صد میوه هر تا ریختهوان نی چو مار بیزبان، سوراخها در استخوانهم استخوانش سرمهدان، هم گوشت ز اعضا ریختهوان چون هلالی چوب دف، شیدا شده خم کرده کفما خون صافی را به کف، از حلق شیدا ریختهاز پوست آهو چنبرش، آهو سرینی همبرشوز گور و آهو در برش، صید آشکارا ریختهکاسهٔ رباب از شعر تر، بر نوش قول کاسهگردر کاسهٔ سرها نگر زان کاسه حلوا ریختهراوی ز درهای دری، دلال و دلها مشتریخاقانی اینک جوهری، درهای بیضا ریختهدر دری را از قلم، در رشتهٔ جان کرده ضمپس باز بگشاده ز هم، بر شاه والا ریختهزهره غزلخوان آمده، در زیر و دستان آمدهچون زیر دستان آمده بر شه ثریا ریختهخاقان اکبر کز شرف هستش سلاطین در کنفباران جود از ابر کف شرقا و غربا ریخته
شمارهٔ ۱۹۱ - مطلع دوم ای تیر باران غمت، خون دل ما ریختهنگذاشت طوفان غمت، خون دلی ناریختهای صد یک از عشقت خرد، جان صیدت از یک تا به صدچشم تو در یک چشم زد، صد خون تنها ریختهای ریخته سیل ستم بر جان ما سر تا قدمپس ذرهٔ ناکرده کم، ما تن زده تا ریختهماهی و جوزا زیورت، وز رشک زیور در برتاز غمزهٔ چون نشترت مه خون جوزا ریختهمحراب قیصر کوی تو، عید مسیحا روی توعود الصلیب موی تو، آب چلیپا ریختهگیرمنهای چون آب نرم، آتش مباش از جوش گرمآهسته باش ای آب شرم، از چشم رعنا ریختهزلفت چو هر غوغائیی، چون زیر هر سودائییچشمت بهر رعنائیی، آب رخ ما ریختهدر پختن سودای تو خام است ما را رای توما زر و سر در پای تو، خاقانی آسا ریختهروز نو است و فخر دین بر آسمان مجلس نشینما زر چهره بر زمین، تو سیم سیما ریختهخاقان اکبر کز فلک بانگ آمدش کالامر لکدر پای او دست ملک، روح معلا ریخته
شمارهٔ ۱۹۲ - مطلع سوم باز از تف زرین صدف، شد آب دریا ریختهابر نهنگ آسا ز کف، لولوی لالا ریختهشاه یک اسبه بر فلک خون ریخت دی را نیست شکاینک سلاحش یک به یک، در قلب هیجا ریختهبا شاخ سرو اینک کمان، با برگ بید اینک سنانآیینهٔ برگستوان، گرد شمرها ریختهدیده مهی برخوان دی، بزغالهٔ پر زهر ویزانجا برون آورده پی، خون وی آنجا ریختهاز چاه دی رسته به فن، این یوسف زرین رسنوز ابر مصری پیرهن، اشک زلیخا ریختهآن یوسف گردون نشین، عیسی پاکش همقریندر دلو رفته پیش ازین، آبش به صحرا ریختهزرین رسنها بافته، در دلو از آن بشتافتهره سوی دریا یافته، تلخاب دریا ریختهچو یوسف از دلو آمده، در حوت چون یونس شدهاز حوت دندان بستده، بر خاک غبرا ریختهرنگ سپیدی بر زمین، از سونش دندانش بینسوهان بادش پیش ازین، بر سبز دیبا ریختهزان پیش کز مهر فلک، خوان برهای سازد ملکابر اینک افشانده نمک، وز چهره سکبا ریختهبرق است و ابر درفشان، آیینه و پیل دمانبر نیلگون چرخ از دهان، عاج مطرا ریختهدر فرش عاج اینک نهان، سبزه چو نیلی پرنیانبر پرنیان صد کاروان، از مشک سارا ریختهپیل است در سرما زبون، پیل هوای نیلگونآتش ز کام خود برون، هنگام سرما ریختهکافور و پیل اینک بهم، پیل دمان کافوردمکافور هندی در شکم، بر دفع گرما ریختهپیل آمد از هندوستان، آورده طوطی بیکراناینک به صحرا زین نشان طوطی است مانا ریختهخیل سحاب از هر طرف رنگین کمان کرده به کفباران چو تیری بر هدف، دست توانا ریختهآن تیر و آن رنگین کمان، طغرای نوروز است هانمرغان دل و عشاق جان، بر آل طغرا ریختهتوقیع خاقان از برش، از صح ذلک زیورشگوئی ز جود شه برش، گنجی است پیدا ریختهخاقان اکبر کآسمان، بوسد زمینش هر زمانبر فر وقدش فرقدان، سعد موفا ریختهدارای گیتی داوری، خضر سکندر گوهریعادلتر از اسکندری، کو خون دارا ریختهعالم به اقطاع آن او، نزل بقا بر خوان اوفیض رضا بر جان او ایزد تعالی ریختهتا خسرو شروان بود، چه جای نوشروان بود؟چون ارسلان سلطان بود، گو آب بغرا ریختهای قبلهٔ انصار دین، سالار حق، سردار دینآب از پی گلزار دین، از روی و دنیا ریختهای گوهر تاج سران، ذات تو تاج گوهرانآب نژاد دیگران، یا بردهای یا ریختهای چتر ظلم از تو نگون، وز آتش عدلت کنونبر هفت چتر آبگون، نور مجزا ریختهکلکت طبیب انس و جان، تریاق اکبر در زبانصفرائیی لیک از دهان، قی کرده سودا ریختهتیغت در آب آذر شده، چرخ و زمین مظهر شدهدودش به بالا برشده، رنگش به پهنا ریختهاز تیغ نور افزای تو، وز رخش صور آوای توبر گرز طور آسای تو، نور تجلی ریختهز آن رخش جوزا پار دم، چون جو زهر بربسته دمگلگون چرخ افکنده سم، شبرنگ هرا ریختهتیر تو تنین دم شده، زو درع زال از هم شدهبل کوه قاف اخرم شده، منقار عنقا ریختهمیغ در افشانت به کف، تیغ درخشانت ز تفهست آتش دوزخ علف، طوفان بر اعدا ریختهاین چرخ نازیبا لقب، از دست بوست کرده لبشیرینتر از اشک سرب، از چشم بینا ریختهتیغ تو عذرای یمن، در حلهٔ چینیش تنچون خردهٔ در عدن، بر تخت مینا ریختهعذرات شد جفت ظفر، زان حله دارد لعلترآن خون بکری را نگر، بر جسم عذرا ریختهتا در یمینت یم بود، بحر از دوقله کم بودبل کنهمه یک نم بود، از مشک سقا ریختهدیوار مشرق را نگر، خشت زر آمد قرص خورچون دست توست آن خشت زر، زر بیتقاضا ریختهبل خشت زرین ز آن بنان، در خوی خجلت شد نهانچون خشت گل در آبدان، از دست بنا ریختهبخت حسودت سرزده، شرب طرب ضایع شدهطفلی است در روی آمده، وز کف منقا ریختهخاک درت را هر نفس، بر آب حیوان دسترسخصم تو در خاک هوس، تخم تمنا ریختهکید حسود بد نسب، با چون تو شاه دین طلبخاری است جفت بولهب، در راه طاها ریختهخصم از سپاهت ناگهی، جسته هزیمت را رهیچون جسته از نقب ابلهی، جان برده کالا ریختهخاک عراق است آن تو، خاص از پی فرمان تونوشی است آن بر جان تو، از جام آبا ریختهمگذار ملک آرشی، در دست مشتی آتشیخوش نیست گرد ناخوشی، بر روی زیبا ریختهای بر ز عرشت پایگه، بر سر کشان رانده سپهدر چشم خضر از گرد ره، کحل مسیحا ریختهتیغت همه تن شد زبان، با دشمنت گفت از نهانکای هم به من در یک زمان، خون تو حاشا ریختهالحق نهنگ هندویی، دریا نمای از نیکوییصحنش چو آب لولویی، از چشم شهلا ریختههمسال آدم آهنش، در حلهٔ آدم تنشآن نقطه بر پیراهنش، چون شیر حوا ریختهاز هند رفته در عجم، ایران زمین کرده ارمبر عاد ظلم از باد غم گرد معادا ریختهچون مریم از عصمتکده رفته مسیحش آمدهنخل کهن زو نو شده، وز نخل خرما ریختهای حاصل تقویم کن، جانت رصد ساز سخنخصمت چو تقویم کهن فرسوده و اجزا ریختهباد از رصد ساز بقا، تقویم عمرت بیفنابر طالعت رب السما، احسان والا ریختهچتر تو با نصرت قرین، چون سعد و اسما همنشیناسماء حق سعد برین، بر سعد و اسما ریختهحرز سپاهت پیش و پس، اسماء حسنی باد و بسبر صدر اسما هر نفس انوار اسما ریختهبا بخت بادت الفتی، خصم تو در هر آفتیاز ذوالفقارت ای فتی خونش مفاجا ریختهلشکر گهت بر حاشیت، گوگرد سرخ از خاصیتبر تو ز گنج عافیت عیش مهنا ریختهخاک درت جیحون اثر، شروان سمرقند دگرخاک شماخی از خطر، آب بخارا ریختهاز لفظ من گاه بیان، در مدحت ای شمع کیانگنجی است از سمع الکیان، در سمع دانا ریختهامروز صاحب خاطران، نامم نهند از ساحرانهست آبروی شاعران، زین شعر غرا ریختهبر رقعهٔ نظم دری، قائم منم در شاعریبا من بقایم عنصری، نرد مجارا ریخته
شمارهٔ ۱۹۳ - در مدح ابو المظفر شروان شاه اخستان بن منوچهر صبح خیزان بین قیامت در جهان انگیختهنعرههاشان نفخ صور از هر دهان انگیختهصبح پیش از وقتشان عید از درون برخاستهمرغ پیش از وجدشان شور از نهان انگیختهروزه پا اندر رکاب، ایشان به استقبال عیددستها را از رکاب می عنان انگیختهبر جهان این نقره گیران عید کرده پیش از آنکصبح عیدی نقره خنگی زیر ران انگیختهچشم ساقی دیده چون زنبور سرخ از جوش خوابعشقشان غوغای زنبور از روان انگیختهز آن میی کاتش زند در خوانچهٔ زرین چرخخوانچه کرده و آب حیوان در میان انگیختهخوانچههاشان چون خلیل از نار گل برخاستهجرعههاشان چون مسیح از خاک جان انگیختهعاریت برده ز کام روزه داران بوی مشکدر لب خم کرده و زخم ضیمران انگیختهدر وداع روزه گلگون می کشیده تا ز خاکجرعه چون اشک وداع گلستان انگیختهکرده سی روزه قضای عشرت اندر یک صبوحو آتشی ز آب صبوحی در جهان انگیختهنکهت جام صبوحی چون دم صبح از تریعطسهٔ مشکین ز مغز آسمان انگیختهشاهدان آب دندان آمده در کار آبفتنه را از خواب خوش دندان کنان انگیختهروی ساقی خوان جان وز چهره و گفتار و لبهم نمک هم سرکه هم حلوا ز خوان انگیختهکشتی زرین به کف دریای یاقوتین در اووز حباب گنبد آسا بادبان انگیختهآهوی شیر افکن ما گاو زرین زیر دستاز لب گاوش لعاب لعلسان انگیختهبحر دیدستی که خیزد گاو عنبر زای اوگاو بین زو بحر نوشین هر زمان انگیختهدیده باشی عکس خورشید آتش انگیز از بلوراز بلورین جام عکس می همان انگیختهگریهٔ تلخ صراحی ترک شکر خنده راخوشترش چون طوطی از خواب گران انگیختهما به بوسه بر لب ساقی شده فندق شکناو فغان زان پستهٔ شکرفشان انگیختهخورده می چندان به طاس زر که بر قرطاس سیمخور طلسم نو به آب زعفران انگیختهتا گشاده ششدر سی مهرهٔ ماه صیامغلغلی زین هفت رقعهٔ باستان انگیختهلعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نردچشمها از لعبتان استخوان انگیختهرقعه همچون قطب، وز شش چار و دو بر کعبتیناز سه سو پروین و نعش و فرقدان انگیختهکعبتین بر روی رقعه قرعهٔ شادی شدهاز یکی تا شش بر او ابجد نشان انگیختهچند صف مطرب نشانده آتش انگیز طربو آب سحر از زخمهٔ سودا نشان انگیختهدست موسیقار عیسیدم ز رومی ارغنونغنهای اسقف انجیلخوان انگیختهبربطی چون دایگان و طفل نالان در کنارطفل را از خواب دست دایگان انگیختهبربط از بس چوب کز استاد خورده طفلوارابجد روحانیان بین از زبان انگیختهنای چون شاه حبش، ده ترک خادم پیش و پسهشت خلد از طبع و نه چشم از میان انگیختهچنگ چون بختی پلاسی کرده زانو بند اووز سر بینی مهارش ساربان انگیختهبازوی دست رباب از بس که بر رگ خورده نیشنیش چوبینش ز رگ آب روان انگیختهدف هلالی بدر شکل و در شکارستان اواز حمل تا ثور و جدیش کاروان انگیختهزخمهٔ گشتاسب در کین سیاوش نقش سحرپیش تخت شاه کیخسرو مکان انگیختهراوی خاقانی از آهنگ در دیوان سمعنقش نام بوالمظفر اخستان انگیخته
شمارهٔ ۱۹۴ - مطلع دوم ماه نو دیدی حمایل ز آسمان انگیختهاختران تعویذ سیمین بیکران انگیختهشب ز انجم گرد بر گرد حمایل طفلوارسیمهای قل هواللهی عیان انگیختهصحف مینا را ده آیتها گزارش کرده شباز شفق شنگرف و از مه لیقدان انگیختهشب گوزن افکنده گویی شاخش اینک در هواخونش از نیلوفر چرخ ارغوان انگیختهشب چو فصادی که ماهش مبضع و گردونش طشتطشت کرده سرنگون خون از رگان انگیختهشب همانا نسر طائر خواهد افکندن که هستاز کواکب مهرهها وز مه کمان انگیختهزهره با ماه و شفق گوئی ز بابل جادویی استنعل و آتش در هوای قیروان انگیختهگو ز بازد چرخ چون طفلان بعید از بهر آنکگو ز مه کرده است و گوز از اختران انگیختهآتشین حراقه برده گرمی از حراق چرخلیک بر قبه شررها از دخان انگیختهنی شرر باشد به زیر و دود بالا پس چراستدود در زیر و شرر بالای آن انگیختهپاسبان بر بام دارد شاه وپنهان شاه چرخزیر بام از هندوی شب پاسبان انگیختهشب مگر اندود خواهد بام گیتی را به قیرکز بنات النعش هستش نردبان انگیختهدر بره مریخ گرزگاو افریدون به دستوز مجره شب درفش کاویان انگیختهپنبه زاری بر فلک بیآب و کیوان بهر آندلو را از پنبهزارش ریسمان انگیختهچرخ پیچان تن چو مار جان ستان و آنگه قضاکژدمی از پشت مار جان ستان انگیختهشیر با گاو و بره گرگ آشتی کرده به طبعآشتیشان اورمزد مهربان انگیختهساز آن رعنای صاحب بربط اندر بزم چرخسوز از آن قرای صاحب طیلسان انگیختهچشم بزغاله بر آن خوشه که خرمن کرده شبداس کژدندان ز راه کهکشان انگیختهنقش جوزا چون دو مغز اندر یکی جوز از قیاسیا دو یبروج الصنم در یک مکان انگیختهخور به سرطان مانده تا معجون سرطانی کندزانکه مفلوج است و صفرا از رخان انگیختهمشتری را ماهیی صید و کمانی زیردستآفت تیر از کمان ترکمان انگیختهبخت بر زرهای انجم در ترازوی فلکنقش نام اخستان کامران انگیختهوز شهاب ناوک انداز و سماک نیزه بازلشکر شروانشه صاحب قران انگیخته
شمارهٔ ۱۹۵ - مطلع سوم این تویی کز غمزه غوغا در جهان انگیختهنیزه بالا خون بدان مشکین سنان انگیختهنقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم منبوستان از ابر و ابر از بوستان انگیختهپرنیان خویی و دیباروی و از بخت من استمارت از دیبا و خار از پرنیان انگیختهآب و سنگم دادهای بر باد و من پیچان چو آبسنگ در بر میروم وز دل فغان انگیختهاز لبت چون گلشکر خواهم که داری در جوابزهر کان در سنبل است از ناردان انگیختهدل گمان میبرد کز دست تو نتوان برد جانداغ هجرت بین یقینی از گمان انگیختهآه خاقانی شنو با زلف دود افکن بگویکاین چه دود است آخر از جان فلان انگیختهکاروان عشق را بیاع جان شد چشم اودار ضرب شاه ز آن بیاع جان انگیختهداور امت جلال الدین، خلیفهٔ ذو الجلالگوهر قدسی زکان کنفکان انگیختهشاه مشرق، آفتاب گوهر بهرامیانصبح عدل از مشرق آن خاندان انگیختههیبتش تاج از سر مهراج هند انداختهصولتش خون از دل طغماج خان انگیختهقاهر کفار و باج از قاهره درخواستهدافع اشرار و گرد از دامغان انگیختهآسمان کوه زهره آفتاب کان ضمیرآفت هرچ آفتاب از کوه و کان انگیختهذات او مهدی است از مهد فلک زیر آمدهظلم دجالی ز چاه اصفهان انگیختهگرگ ظلم از عدل او ترسان چو مار از چوب از آنکعدل او ماری ز چوب هر شبان انگیختهفرامنش طوطی از خزران برآورده چنانکجر امرش جرهباز از مولتان انگیختهذاتش از نور نخستین است و چون صور پسینصورت انصاف در آخر زمان انگیختهبل که تا حکمش دمیده صور عدل اندر جهاناز زمین ملک صد نوشیروان انگیختهنیل تیغش چون سکاهن سوخته خیل خزرلاجرم هندوستان ز آن، دودمان انگیختهاز حد هندوستان گر پیل خیزد طرفه نیستطرفه پیلی کز خزر هندوستان انگیختهدر ید بیضاش ثعبان از کمند خیزرانخصم را ضیق النفس زان خیزران انگیختهحاسدش در حسرت اقبال و با کام دلشصدمهٔ ادبار خسف از خان و مان انگیختهخاکساری را چو آتش طالع چون ماربختداده جوع الکلب و درخوان قحط نان انگیختههود همت شهریاری، نوح دعوت خسرویصرصر از خزران و طوفان از الان انگیختههیبت او مالک آئین وزبانی خاصیتدوزخ از دربندو ویل از شابران انگیختهگشته شروان شیروان لابل شرفوان از قیاسصورت بغداد و مصر از خیروان انگیختههم خلیفهٔ مصر و بغداد است هم فیض کفشدجله از سعدون و نیل از گردمان انگیختهلشکری دیده شبیخون برده بر دیوان روساز کمین غرشت شیر سیستان انگیختهجوشش کوسش که نالد چون گوزن از پوست گرگحیض خرگوش از تن شیر ژیان انگیختهشبروی کرده کلنگ آسا همه شاهین دلانچون قطا سیمرغ را از آشیان انگیختهرانده تا دامان شب چون شب ز مه بر جیب چرخجادو آسا یک قواره از کتان انگیختهصبحگه چون صبح شمشیر آخته بر کافرانتا به شمشیر از همه گرد هوان انگیختهزهره چون بهرام چوبین بارهٔ چوبین به زیرآهنین تن باره چون باد خزان انگیختههر یکی اسفندیاری در دژ روئین درعاز سر دریا غبار هفت خوان انگیختهبابک از تیغ و خلیفه از سنان در کارزارجوش جیش از اردشیر بابکان انگیختهبرکشیده تیغ اسد چون افتاب اندر اسددر تموز از آه خصمان مهرگان انگیختهدر جزیره رانده یک دریا ز خون روسیانموج از آن دریای خون کوه کلان انگیختهکشتی از بس زار گشته کشتزاری گشته لعلسر دروده وز درون آواز امان انگیختهکشته یک نیم و گریزان خسته نیمی رفته بازمرگشان تبها ز جان ناتوان انگیختهتا به دیگ مغز خود خود را مزورها پزندار سرشک نو زرشک رایگان انگیختهاز فزع کف بر سر دریا گمان برده که هستز آهنین اسب آتشین برگستوان انگیختهرایت شاه اخستان کانا فتحنا یار اوستدر جهان آوازهٔ شادی رسان انگیختهاز سر کفار روس انگیخته گردی چنانکاز سران روم شاه الب ارسلان انگیختهیک دو روز این سگدلان انگیخته در شیرلانشورشی کارژنگ در مازندران انگیختهسهم شاه انگیخته امروز در دربند روسشورشی کان سگدلان در شیرلان انگیختهپیش تخت خسرو موسی کف هارون زباناین منم چون سامری سحر از بیان انگیختهعنصری کو یا معزی یا سنائی کاین سخنمعجز است از هر سه گرد امتحان انگیختهتا جهان پیر جوان سیماست، باد اندر جهانرای پیرش را مدد بخت جوان انگیختهتا طراز ملک را نام است نامش باد و بسبر طراز ملک، نقش جاودان انگیختهفر او بر هفت بام و چار دیوار جهانکارنامهٔ هشت بنیان جنان انگیخته
شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح خاقان اکبر منوچهر شروان شاه دور فلک ده جام را از نور عذرا داشتهچون عده داران چار مه در طارمی واداشتهدر آب خضر آتش زده، خمخانه زو مریمکدههم حامل روح آمده هم نفس عذرا داشتهجام بلور از جوهرش، سقلاب و روم اندر برشاز نار موسی پیکرش در کف بیضا داشتهمجلس ز می زیورزده، وز جرعه خاک افسر زدهصبح از جگر دم برزده، مرغ از که آوا داشتهخصم صرعدار آشفتهسر، کف بر لب آورده ز برو آن خیک مستسقی نگر در سینه صفرا داشتهمی عطسهٔ آدم شده، یعنی که عیسی دم شدهداروی جان جم شده، در دیر دارا داشتهمرغ سحر تشنیع زن بر قتل مرغ باب زنمرغ صراحی در دهن تریاق غمها داشتهمجلس دو آتش داده بر، این حجر آن از شجراین کرده منقل را مقر، آن جام را جا داشتهمنقل مربع کعبهسان، آشفته در وی رومیانلبیک گویان در میان، تن محرم آسا داشتهاین سبز طشت سرنگون طاسزر آورده برونبر یاد طاس سرنگون ما جام صهبا داشتهساقی به رخ ریحان جان خطش دبیرستان جاندر ملک دل سلطان جان وز مشک طغرا داشتهبر گوهر دل برده پی جام صدف ز انگشت ویو انگشت او با جام می ماهی است دریا داشتهمی چون شفق صفرا زده مستان چو شب سودا زدهآتش درین خضرا زده دستی که حمرا داشتهمی آتش و کف دود بین، آن کف سیماندود بینمریخ خونآلود بین بر سر ثریا داشتهاز عکس می مجلس چنان چون باغ زرین در خزانباغ از دم رامشگران مرغان گویا داشتهداود صوت انده زدای، الحان موسیقی سرایادریس دم صنعت نمای، اعجاز پیدا داشتهبر بط کشیده رگ برون رگهاش آلوده به خونساقی به طاس زر درون خون مصفا داشتهو آن، چنگ گردونوش سرش، ده ماه نو خدمتگرشساعات روز و شب درش، مطرب مهیا داشتهنای از دو آتش باد خور، نی طوق و نارش تاج سرباد و نی و نارش نگر هر سه زبان ناداشتهدف چون هلال بدرسان، گرد هلالش اخترانهر سو دو اختر در قران جفتی چو جوزا داشتهدرجان سماع آویخته، مستان خروش انگیختهنقل نو اینجا ریخته، جام می آنجا داشتهمن زان گره گوشه نشین، نه دردکش نه جرعه چینمی ناب و شاهد نازنین، ساقی محابا داشتهیاران شدند آتش سخن، کاین چیست کار آب کننوروز نو ز آب کهن خط تبرا داشتهگفتم پسندد داورم کز فیض عقلی بگذرمحیض عروس رز خورم، در حوض ترسا داشتهخاصه که خضرم در عرب از آب زمزم شسته لبمن گرد کعبه چند شب، شب زنده عذرا داشتهمقصود اگر مستی است هست از جود شاه دین پرستآنک می جان بخش و دست از عقل والا داشتهخاقان اکبر کز قدر دارد قدش درع ظفریک میخ درعش برکمر نه چرخ مینا داشتهکیخسرو رستم کمان، جمشید اسکندر مکانچون مهدی آخر زمان، عدل هویدا داشتهایوانش جنت را بدل، جام از کفش کوثر عملاصوات غلمان زین غزل ابیات غرا داشته