انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 61 از 99:  « پیشین  1  ...  60  61  62  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 
شمارهٔ ۱۹۷ - مطلع دوم

ای در دل سودائیان، از غمزه غوغا داشته
من کشتهٔ غوغائیان، دل مست سودا داشته

جان خاک نعل مرکبت وز آب طوق غبغبت
در آتش موسی لبت، باد مسیحا داشته

دلهای خون‌آلود بین، بر خاک راهت بوسه چین
من خاک آن خاکم همین بوسی تمنا داشته

گوئی به مجلس هردمی کو مست من، ها عالمی
گوئی به میدان درهمی، کو رخش تنها داشته

هستم سگت ای چه ذقن زنجیرم آن مشکین رسن
سگ را ز دم طوق است و من آن قد یکتا داشته

زان زلف هاروتی‌نشان لرزان ترم از زهره دان
ای زهره را هاروت سان زلف تو دروا داشته

تو گل‌رخی من سالها پاشیده بر گل مالها
چون لاله مشکین خالها گل‌برگ رعنا داشته

شمعی ولی هر شب مرا، از لرز زلفت تب مرا
عمری به میگون لب مرا سرمست و شیدا داشته

در حال خاقانی نگر، بیمار آن خندان شکر
ز آن چشم بیمار از نظر چشم مداوا داشته

تو رشک ماه چارده، او چون مه نو چارمه
مهر شفا در پنج گه از شاه دنیا داشته

خاقان اکبر کز دها بگشاد نیلی پرده‌ها
دید آتشین هفت اژدها در پرده ماوا داشته

از خنجر زهر آبگون هفت اژدها را ریخت خون
همت ز نه پرده برون، دل هشت مرعا داشته

بل فارغ آن دل در برش از هشت خلد و کوثرش
صد ساله ره ز آنسوترش جای تماشا داشته
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۹۸ - مطلع سوم

این آتشین کاسه نگر، دولاب مینا داشته
از آب کوثر کاسه‌تر و آهنگ دریا داشته

در دلو نور افشان شده، ز آنجا به ماهی دان شده
ماهی از او بریان شده یک ماهه نعما داشته

ماهی و قرص خور بهم حوت است و یونس در شکم
ماهی همه گنج درم، خور زر گونا داشته

انجم نثار افشان او، اجرا خوران از خوان او
از ماهی بریان او نزل مهنا داشته

خورشید نو تاثیر بین، حوتش بهین توفیر بین
جمشید ماهی گیر بین، نو ملک زیبا داشته

گنج بهار اینک روان، میغ اژدهای گنج‌بان
رخش سحاب اینک دوان وز برق هرا داشته

چون روغن طلق است طل بحر دمان زیبق عمل
خورشید در تصعید وحل آتش در اعضا داشته

چون آتش آمد آشنا زیبق پرید اندر هوا
اینک هوا سیمین هبا زیبق مجزا داشته

زین پس و شاقان چمن نو خط شوند و غمزه زن
طوق خط و چاه ذقن پر مشک سارا داشته

در هر چمن عاشق وشان بر ساقی و می جان‌فشان
پیر خرد ز انصافشان با می مواسا داشته

گردان بر هر نوبری گل سارغ از مل ساغری
وان مل محک هر زری با گل محاکا داشته

جام است یا جوز است آن یا خود بیضاست آن
یا تیغ بوالهیجاست آن در قلب هیجا داشته

نوروز پیک نصرتش، میقات‌گاه عشرتش
نه مه بهار از حضرتش دل ناشکیبا داشته

نوروز نو شروان‌شهی چل صبح و شش روزش رهی
جاسوس بختش ز آگهی دل علم فردا داشته

خاقان اکبر کز دمش عشری است جان عالمش
نه چرخ زیر خاتمش هر هفت غبرا داشته

برجیس حکم، افلاک ظل، ادریس جان، جبریل دل
از خط کل تا شط گل عالم به تنها داشته

تا عالمش دریافته پیران سر افسر یافته
هم شرع داور یافته هم ملک دارا داشته

پروانه چرخ اخضرش پرواز نسرین از فرش
پرواز سعدین بر سرش چندان که پروا داشته

شمشیر او طوبی مثال او را جنان تحت الظلال
انوار عز فوق الکمال از حق تعالی داشته

گردون و هفت اجرام او تحت الشعاع جام او
فوق الصفه ز اکرام او دین مجد والا داشته

دریای عقلی در دلش، صحرای قدسی منزلش
از نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته

ذاتش مراد کاف و نون از علت عالم برون
دل را به عصمت رهنمون بر ترک اشیا داشته

لب‌های شاهان درگهش کوثر دم از خاک رهش
جنت به خاک درگهش روی تولا داشته

خوانده به چتر شاه بر چرخ آیة الکرسی ز بر
چترش همائی زیر پر عرش معلا داشته

چل صبح آدم هم‌دمش ، ملک خلافت ز آدمش
هم بوده اسم اعظمش هم علم اسما داشته

چون از عدم درتاخته، دیده فلک دست آخته
انصاف پنهان ساخته، ظلم آشکارا داشته

ملکت گرفته رهزنان، برده نگین اهریمنان
دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته

هر خوک خواری بر زمین دهقان و عیسی خوشه چین
هر پشهٔ طارم نشین، پیلان به سرما داشته

شاه است عدل انگیخته دست فلک بربیخته
هم خون ظالم ریخته هم ملک آبا داشته

چندان برون رانده سپه کاتش گرفته فرق مه
نه باد را بر خاک ره نی آب مجرا داشته

چرخ و زمان کرده ندا کای تیغ تو جان هدی
ما خاک پایت را فدا تو دست بر ما داشته

ملک ابد را رایگان مخلص بر او کرد آسمان
ملکی ز مقطع کم زیان وز عدل مبدا داشته

از فتح اران نام را زیور زده ایام را
فتح عراق و شام را وقتی مسما داشته

بحری است تیغش و آسمان بر گوهرش اختر فشان
ز آن گوهری تیغ اختران چشم مدارا داشته

آن روض دوزخ بار بین، حور زبانی سار بین
بحر نهنگ اوبار بین آهنگ اعدا داشته

معمار دین آثار او، دین زنده از کردار او
گنجی است آن دیوار او از خضر بنا داشته

جسته نظیر او جهان، نادیده عنقا را نشان
اینک جهان را غیب دان زین خرده برپا داشته

خط کفش حرز شفا، تیغش در او عین الصفا
چون نور مهر مصطفی جان بحیرا داشته

دهر است خندان بر عدو کو جاه شه کرد آرزو
مقل است بار نخل او، او چشم خرما داشته

پران ملک پیرامنش، چون چرخ دائر بر تنش
چون بادریسه دشمنش یک چشم بینا داشته

ای تاج گردون گاه تو، مهدی دل آگاه تو
یک بندهٔ درگاه تو صد چین و یغما داشته

بر بندگان پاشی گهر هر بنده‌ای را بر کمر
ز آن لعبتان کز صلب خور ارحام خارا داشته

افلاک تنگ ادهمت، خورشید موم خاتمت
دل مرده گیتی از دمت امید احیا داشته

خوش غمزه چشم خور ز تو شب طره پر عنبر ز تو
پیشانی اختر ز تو داغ اطعنا داشته

خصمت ز دولت بینوا و آنگه درت کرده رها
چشمش به درد او توتیا بر باد نکبا داشته

گر با تو خصم آرش بود هم جفت او آتش بود
صحنات کمتر خوش بود، با صحن حلوا داشته

هر موی رخشت رستمی مدهامتان وش ادهمی
طاس زرش هر پرچمی از زلف حورا داشته

باد سلیمان در برش و زنار موسی منظرش
طیر است گوئی پیکرش، طور است مانا داشته

از نعل او مه را گله، بر چشم خورشید آبله
کاه و جوش ز آن سنبله کاین سبز صحرا داشته

باد از سعادات ابد بیت الحیاتت را مدد
هیلاج عمرت را عدد غایات اقصی داشته

برتر ز عرشت قدر و قد، رایت ورای حزر و حد
ذاتت به دست جود و جد گیتی مطرا داشته

در سجده صف‌های ملک پیش تو خاشع یک به یک
چندان که محراب فلک پیران و برنا داشته

مولات بی‌نام آسمان، باجت رساد از اختران
صف غلامانت جهان شرقا و غربا داشته
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۱۹۹ - در مدح صفوة الدین بانو و بیان توفیق ادای حج او

ای در عجم سلالهٔ اصل کیان شده
وی در عرب زبیدهٔ اهل زمان شده

نی نی تو را زبیده نخوانم کز این قیاس
روی سخات در خوی خجلت نهان شده

ای صد زبیده پیش صف خادمان تو
دستار دار خوان و پرستار خوان شده

جان زبیده موکب تو دیده در حجاز
بسته میان به خدمت و هارون زبان شده

نعمانت در عرب چو نجاشی است در حبش
مولی صفت نموده و لالا زبان شده

هرگز کس از کیان ره کعبه نرفته بود
تو رفته راه کعبه و فخر کیان شده

آن آرزو که جان منوچهر داشته
تو یافته به صدق دل و شاد جان شده

ز آن رای کان برادر عیسی نفس زده
دولت نصیب خواهر مریم مکان شده

این طرفه بین که دست برادر فشانده تخم
هم‌شیره برگرفته، برو شادمان شده

تو کعبهٔ عجم شده، او کعبه عرب
او و تو هر دو قبلهٔ انسی و جان شده

قبله به قبله رفته و کوس سخا زده
کعبه به کعبه آمده وکامران شده

تو میهمان کعبه شده هفته‌ای و باز
هم‌شهریان کعبه تو را میهمان شده

خوان ساخته به رسم کیان اهل مکه را
رسم کیان ربیع دل مکیان شده

تو هفت طوف کرده و کعبه عروس‌وار
هر هفت کرده پیش تو و عشق دان شده

نظاره در تو چشم ملایک که چشم تو
دیده جمال کعبه و زمزم فشان شده

تو بوسه داده چهرهٔ سنگ سیاه را
رضوان ز خاک پای تو بوسه ستان شده

سنگ سیاه بهر نثارت ز سیم و زر
ابر سیه نموده و برف خزان شده

آری سپاه صبح دریده لباس شب
لیک آفتاب سلطنه‌دار جهان شده

پرواز کرده جان منوچهر سوی تو
دیده تو را به کعبه و خرم روان شده

پیش آمده روان فریدون گهر فشان
تا ز آن گهر زمین علم کاویان شده

کردند خاندان تو غربت، نه زین صفت
ای کرده غربت و شرف خاندان شده

رفته ایاز بر در محمود زاولی
طالب معاش غزنی و شرف خاندان شده

تو دیده حضرتی که چو محمود صد هزار
آنجا ایاز نام کمر بر میان شده

سالار پیر کرده به مافارقین سفر
سالار شام، رزق ورا در ضمان شده

تو کرده آن سفر که ضمان‌دار جنت است
سالار شام، پیش تو سالار خوان شده

جد تو نیز شاه فریبرز رفته هم
دیده در ملک شه و در اصفهان شده

تو ملک و شاهی از حرمی یافته که هست
صد چون ملک‌شهش گرو آستان شده

یک چند اگر برادر و مادرت رفته هم
بغداد و بصره دیده و مطلق عنان شده

تو بخششی نموده به بغداد کز سخات
بر دجله هفت دجلهٔ دیگر روان شده

با بانگ نام توست که دجله ز شرم و لرز
شنگرف رنگ گشته و سیماب سان شده

حجاب آستان خلیفه ز جاه تو
برده نشان که جاه تو سلطان نشان شده

گر زخم یافته دلت از رنج بادیه
دیدار کعبه مرهم راحت رسان شده

چون ناخنی ز کعبه نه‌ای دور و زین حسد
در چشم دیو ناخنه است استخوان شده

کوثر به ناودان شده آندم که پای تو
کرده طواف کعبه و زی ناودان شده

هر خون که رانده از تن قربان خواص تو
گلگونهٔ عذار خواص جنان شده

خون بهیمه ریخته هر میزبان به شرط
تو خون نفس ریخته و میزبان شده

چون زی مدینه آمده مهد رفیع تو
ز ابر عطات شوره ستان بوستان شده

تو عنبرین نفس به سر روضهٔ رسول
وز یاد تو ملائکه مشکین دهان شده

وقت قدوم روضه تو را مرحبا زده
صدق دلت به حضرت او نورهان شده

آن شاخ سیم بر سر بالین مصطفی
از بس نثار لعل و زرت گلستان شده

تو شب به روضهٔ نبوی زنده داشته
عین اللهت به لطف نظر پاسبان شده

اشک نیاز ریخته چشم تو شمع‌وار
وز نور روضهٔ نبوی شمعدان شده

هنگام بازگشت همه ره ز برکتت
شب بدروار بدرقهٔ کاروان شده

در موکبت برای خبر چون کبوتران
شام و سحر دو نامه بر رایگان شده

وز بهر محملت که فلک بوده غاشیه‌اش
خورشید ناقه گشته و مه ساربان شده

تاریخ گشته رفتن مهد تو در عرب
چون در عجم کرامت تو داستان شده

ای آسیه کرامت و ای ساره معرفت
حوای وقت و مریم آخر زمان شده

این هر چهار طاهره را خامسه توئی
هر ناخن از تو رابعهٔ دودمان شده

ای اعتقاد نه زن و ده یار مصطفات
از نوزده زبانیه حرز امان شده

هستند ده ستاره و نه حور با دلت
همراه هشت جنت و هفت آسمان شده

گر شاه بانوان ز خلاط آمده به حج
نامش به جود در همه علام عیان شده

تو قحط مکه برده و نامت به شرق و غرب
تا حد قندهار و خط قیروان شده

صد ماه بانوان به برت پیشکار هست
صد شاه ارمنت رهی قهرمان شده

خاقانی ار ز خدمت مهد تو دور ماند
عمرش بخورده در سر تشویر آن شده

اکنون ز روی بی‌طمعی خوانده مدح تو
بر مدح خوان تو ملکان مدح خوان شده

زین شعر کرده بر قد و صفت قبای فخر
وز بهر فتنه نیز فلک چون کمان شده

بادت بقای خضر و هم از برکت دعات
اسکندر جهان، شه شرق اخستان شده

بادت سعادت ابد وهم به همتت
قیدافهٔ زمین و سر قیروان شده
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۲۰۰ - در تهنیت عید و مدح جلال الدین شروان شاه اخستان‌بن منوچهر

عید است و پیش از صبح‌دم مژده به خمار آمده
بر چرخ دوش از جام جم یک نیمه دیدار آمده

عید آمد از خلد برین، شد شحنهٔ روی زمین
هان ماه نو طغراش بین امروز در کار آمده

کرده در آن خرم فضا صید گوزنان چند جا
شاخ گوزن اندر هوا اینک نگون‌سار آمده

پرچم ز شب پرداخته، مه طاس پرچم ساخته
بیرق ز صبح افراخته روزش سپهدار آمده

بر چرخ بگشاده کمین، داغش نهاده بر سرین
هان عین عید اینک ببین بر چرخ دوار آمده

عید همایون فر نگر، سیمرغ زرین پر نگر
ابروی زال زر نگر، بر فرق کهسار آمده

از گرد راهش آسمان، ترمغز گشته آن‌چنان
کز عطسهٔ مغزش جهان پر مشک تاتار آمده

گیتی ز گرد لشکرش طاوس بسته زیورش
در شرق رنگین شهپرش، در غرب منقار آمده

پی گم کنان سی شب دوان، از چشم قرایان نهان
دزدیده در کوی مغان نزدیک خمار آمده

ساقی صنم پیکر شده، باده صلیب آور شده
قندیل ازو ساغر شده، تسبیح زنار آمده

هر نی ز کویش شکری، هر می ز جویش کوثری
هر خو ز رویش عبهری بر برگ گلنار آمده

ریحان روح از بوی وی، جان را فتوح از روی وی
بزم صبوح از جوی می، فردوس کردار آمده

می عاشق‌آسا زرد به، هم‌رنگ اهل درد به
درد صفا پرورد به تلخ شکربار آمده

خورشید رخشان است می، زان زرد و لرزان است می
جوجو همه جان است می فعلش به خروار آمده

آن خام خم پرورد کو؟ آن شاهد رخ زرد کو؟
آن عیسی هر درد کو تریاق بیمار آمده

می آفتاب زرفشان، جان بلورش آسمان
مشرق کف ساقیش دان مغرب لب یار آمده

در ساغر صهبا نگر، در کشتی آن دریا نگر
بر خشک‌تر صحرا نگر کشتی به رفتار آمده

مطرب چو طوطی بوالهوس انگشت و لب در کارو بس
از سینهٔ بربط نفس، در حلق مزمار آمده

آن آبنوسین شاخ بین، مار شکم سوراخ بین
افسونگر گستاخ بین لب بر لب مار آمده

بربط چو عذرا مریمی کابستنی دارد همی
وز درد زادن هر دمی در نالهٔ زار آمده

نالان رباب از عشق می، دستینه بسته دست وی
بر ساعدش چون خشک نی رگ‌های بسیار آمده

آن چنگ ازرق سار بین، زر رشته در منقار بین
در قید گیسووار بین پایش گرفتار آمده

آن لعب دف گردان نگر، بر دف شکارستان نگر
وان چند صف حیوان نگر باهم به پیکار آمده

کبکان به بانگ زیر و بم چندان سماع آورده هم
تا حلق نازکشان ز دم تا سینه افگار آمده

راز سلیمانی شنو زان مرغ روحانی شنو
اشعار خاقانی شنو چون در شهوار آمده

صف‌های مرغان کن نگه، در صفه‌های بزم شه
چون عندلیبان صبحگه فصال گلزار آمده

و آن کوس عیدی بین نوان، بر درگه شاه جهان
مانند طفل لوح خوان در درس و تکرار آمده

جام و می رنگین بهم، صبح وشفق را بین بهم
تخت و جلال الدین بهم کیخسرو آثار آمده

شروان شه سلطان نشان، افسردهٔ گردن کشان
دستش سحاب درفشان چون لعل دلدار آمده
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۲۰۱ - مطلع دوم

ای با دل سودائیان عشق تو در کار آمده
ترکان غمزت را به جان دلها خریدار آمده

آئینه بردار و ببین آن غمزهٔ سحر آفرین
با زهر پیکان در کمین ترکان خون‌خوار آمده

تو بادی و من خاک تو، تو آب و من خاشاک تو
با خوی آتش‌ناک تو صبر من آوار آمده

دانم که ندهی داد من، روزی نیاری یاد من
بشنو شبی فریاد من، داغ شب تار آمده

ای خون من در گردنت، زین دیر یادآوردنت
وز دست زود آزردنت جانم به آزار آمده

هم خواب خرگوشم دهی، داغ جگر جوشم نهی
ای از تو آغوشم تهی، خوابم همه خار آمده

خاقانی و درد نهان، خون دل از ناخن چکان
وز ناخن غم هر زمان مجروح رخسار آمده

او بلبل است ای دلستان طبعش چو شاخ گلستان
در مجلس شاه اخستان لعل و زرش بار آمده
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۲۰۲ - مطلع سوم

مهر است یا زرین صدف خرچنگ را یار آمده
خرچنگ ناپروا ز تف، پروانهٔ نار آمده

بیمار بوده جرم خور سرطانش داده زور و فر
معجون سرطانی نگر داروی بیمار آمده

آن کعبهٔ محرم نشان، وان زمزم آتش فشان
در کاخ مه دامن کشان یک مه به پروار آمده

هر سنگ را گر ساحری کرده صبا میناگری
از خشت زر خاوری میناش دینار آمده

شمع روان بین در هوا آتش فشان بین در هوا
بر کرکسان بین در هوا پرواز دشوار آمده

خورشید زرین دهره بین صحرای آتش چهره بین
در مغز افعی مهره بین چون دانهٔ نار آمده

روی سپهر چنبری بگرفت رنگ اغبری
بر آینهٔ اسکندری خاکستر انبار آمده

هر فرش سقلاطون که مه صباغ او بوده سه مه
از آتش گردون سیه چون داغ قصار آمده

آفاق را از جرم‌خور هم قرص و هم آتش نگر
هم مطبخ و هم خوان زر هم میده سالار آمده

گر بلبل بسیار گو، بست از فراق گل گلو
گلگون صراحی بین در او بلبل به گفتار آمده

گر می‌دهی ممزوج ده، کاین وقت می ممزوج به
بر می گلاب ناب نه چون اشک احرار آمده

کافور خواه و بیدتر، در خیش‌خانه باده خور
با ساقی فرخنده فر زو خانه فرخار آمده

ماورد و ریحان کن طلب توزی و کتان کن سلب
وز می گلستان کن دو لب آنجا که این چار آمده

گه‌گه کن از باغ آرزو آن آفتاب زرد رو
پیرامنش ده ماه نو هر سال یک بار آمده

چرخ از سموم گرمگه، زاده و با هر چاشتگه
دفع وبا را جام شه یاقوت کردار آمده

تریاق ما چهر ملک، پور منوچهر ملک
با طاعن مهر ملک طاعون سزاوار آمده

خاقان اعظم چون پدر شاه معظم چون پدر
فخر دو عالم چون پدر وز عالمش عار آمده

گردون دوان در کار او چون سایه در زنهار او
خورشید در دیدار او چون ذره دیدار آمده

از بوس لب‌های سران بر پای اسب اخستان
از نعل اسبش هر زمان یاقوت مسمار آمده

عدلش بدان سامان شده کاقلیم‌ها یکسان شده
سنقر به هندستان شده، طوطی به بلغار آمده

رایش چو دست موسوی در ملک برهانی قوی
دادش چو باد عیسوی تعویذ انصار آمده

شمشیر او قصار کین شسته به خون روی زمین
پیکان او خیاط دین دل‌دوز کفار آمده

سام نریمان چاکرش، رستم نقیب لشکرش
هوشنگ هارون درش، جم حاجب بار آمده

مردان علوی هفت تن، درگاه او را نوبه زن
خصمان سفلی چار زن، پیشش پرستار آمده

باتیغ گردون پیکرش گردون شده خاک درش
وز رای گیتی داورش گیتی نمودار آمده

با دولت شاه اخستان، منسوخ دان هر داستان
کز خسروان باستان در صحف اخبار آمده

تیرش که دستان ساخته، زو رجم شیطان ساخته
عقرب ز پیکان ساخته تنین ز سوفار آمده

او نور و بدخواهانش خاک از ظلمت خاکی چه باک
آن را که حصن جان پاک از نور انوار آمده

بر تیر او پرپری صرصر صفت در صفدری
تیرش چو تیغ حیدری از خلد ابرار آمده

اشرار مشتی بازپس، رانده به کین او نفس
پیکانش چون پر مگس در چشم اشرار آمده

ناکرده مکر مکیان جان محمد را زیان
چون عنکبوتی در میان پروانهٔ غار آمده

ای خانه دار ملک و دین تیغت حصار ملک و دین
بهر عیار ملک و دین رای تو معیار آمده

پیشت صف بهرامیان بسته غلامی را میان
در خانهٔ اسلامیان عدل تو معمار آمده

ای چنبر کوست فلک، کرده زمین بوست فلک
وز خصم منحوست فلک، چون بخت بیزار آمده

نیکان ملت را به دین، یاد تو تسبیح مهین
پیکان نصرت را به کین عزم تو هنجار آمده

بادت ز غایات هنر بر عرش رایات خطر
در شانت آیات ظفر، از فضل دادار آمده

تابع فلک فرمانت را، دربان ملک ایوانت را
سرهای بدخواهانت را هم رمح تو دار آمده

لاف از درت اسلام را فال از برت اجرام را
تا ابلق ایام را از چرخ مضمار آمده

از مدح تو اشعار من رونق فزا در کار من
دولت همیشه یار من با بخت بیدار آمده

من جان سپار مدح تو صورت نگار مدح تو
با آب کار مدح تو الفاظم ابکار آمده

امروز احرار زمن خوانندم استاد سخن
صد عنصری در پیش من شاگرد اشعار آمده
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۲۰۳ - این قصیدهٔ را تحفة الحرمین و تفاحة الثقلین خوانند در کعبهٔ معظمه انشاد کرده و پیش حظیرهٔ مقدس پیغمبر اکرم به عرض و اتمام آورده است

صبح خیزان بین به صدر کعبه مهمان آمده
جان عالم دیده و در عالم جان آمده

آستان خاص سلطان سلاطین داده بوس
پس به بار عام پیش صفهٔ مهمان آمده

کعبه برکرده عرب‌وار آتشی کز نور آن
شب روان در راه منزل منزل آسان آمده

کعبه استقبالشان فرموده هم در بادیه
پس همه ره با همه لبیک گویان آمده

شب روان چون کرم شب تابند صحرائی همه
خفتگان چون کرم قز زنده به زندان آمده

کعبه برخوانی نشانده فاقه زدگان را به ناز
کز نیاز آنجا سلیمان مور آن خوان آمده

بر سر آن خوان عزت نسر طائر دان مگس
بلکه پر جبرئیل آنجا مگس ران آمده

از برای خوان کعبه ماه در ماهی دو بار
گاه سیمین نان و گه زرین نمکدان آمده

رستهٔ دندان از در سلطان به دست خاصگان
از بن دندان طفیل هفت مردان آمده

پیش دندان از در سلطان به دست خاصگان
دوستکانی سر به مهر خاص سلطان آمده

مصطفی استاده خوان سالار و رضوان طشت‌دار
هدیه دندان مزد خاص و عام یکسان آمده

هم خلال از طوبی و هم آب‌دست از سلسبیل
بلکه دست آب همه تسکین رضوان آمده

آسمان آورده زرین آب‌دستان ز افتاب
پشت خم پیش سران چون آب‌دستان آمده

خضر جلابی به دست از آب‌دست مصطفی
کوست ظلمات عرب را آب حیوان آمده

فاقه پروردان چو پاکان حواری روزه‌دار
کعبه همچون خوان عیسی عید ایشان آمده

یوسفان در پیش خوان کعبه صاع استان چنانک
پیش یوسف قحط پروردان کنعان آمده

خوان کعبه جان موسی را همی ماند که هست
تسع آیاتش به جای سبع الوان آمده

بر سر آن خون دل پاکان چو مرغان بهشت
نیمه‌ای گویا و دیگر نیمه بریان آمده

کعبه در تربیع همچون تخت نرد مهره باز
کعبتین تنها و نراد انسی و جان آمده

نقش یک تنها به روی کعبتین پیدا شده
پس شش و پنج و چهار و سه دو پنهان آمده

هر حسابی کرده بر حق ختم چون نرد زیاد
هر که شش پنجی زده یک بر سر آن آمده

عالمان چون خضر پوشیده، برهنه پا و سر
نعل پی‌شان همسر تاج خضر خان آمده

صوفیان رکوه پر آب زندگانی چون خضر
همچو موسی در عصاشان جان ثعبان آمده

هو و هو گریان مریدان هوی هوی اندر دهان
چون صدف تن غرق اشک و سینه عطشان آمده

ز آه ایشان گه الف چون سوزن عیسی شده
گاه همچون حلقهٔ زنجیر مطران آمده

آتشین حلقه ز باد افسرده و جسته ز حلق
رفته ساق عرش را خلخال پیچان آمده

ز آهشان یک نیمهٔ مسمار در دوزخ شده
باز دیگر نیمه طوق حلق شیطان آمده

ای مربع‌خانهٔ نور از خروش صادقان
چون مسدس خان زنبوران پر افغان آمده

کعبه همچون شاه زنبوران میان‌جا معتکف
عالمی گردش چو زنبوران غریوان آمده

چون مشبک خان زنبوران ز آه عاشقان
بس دریچه کاندرین بام نه ایوان آمده

آفتاب اشتر سواری بر فلک بیمار تن
در طواف کعبه محرم‌وار عریان آمده

خون قربان رفته در زیر زمین تا پشت گاو
گاو بالای زمین از بهر قربان آمده

بر زمین الحمد الله خون حیوان بسته نقش
بر هوا تسبیح گویان جان حیوان آمده

کعبه در ناف زمین بهتر سلاله از شرف
کاندر ارحام وجود از صلب فرمان آمده

کعبه خاتون دو کون او را در این خرگاه سبز
هفت بانو بین پرستار شبستان آمده

صبح و شام او را دو خادم، جوهر و عنبر به نام
این ز روم آن از حبش سالار کیهان آمده

خادمانش بر دو طفلانند اتابک و آن دو را
گاهواره بابل و مولد خراسان آمده

خال مشک از روی گندم‌گون خاتون عرب
عشاقان را آرزوبخش و دلستان آمده

کعبه صرافی، دکانش نیم بام آسمان
بر یکی دستش محک زر ایمان آمده

بر محک کعبه کو جنس بلال آمد به رنگ
هر که را زر بولهب روی است شادان آمده

بر سیاهی سنگ اگر زرت سپید آید نه سرخ
ز آن سپیدی دان سیاهی روی دیوان آمده

سنگ زر شب‌رنگ لیکن صبح‌وار از راستی
شاهد هر بچه کز خورشید در کان آمده

در سیاهی سنگ کعبه روشنائی بین چنانک
نور معنی در سیاهی حرف قرآن آمده

زمزم آنگه چون دهانی آب حیوان در گلو
وان دهان را میم لب چون سین دندان آمده

پیش عیسی‌دم چه زمزم صلیب دلو چرخ
سرنگون بی‌آب چون چاه زنخدان آمده

مصطفی کحال عقل و کعبه دکان شفاست
عیسی آنجا کیست هاون‌کوب دکان آمده

عیسی اینک پیش کعبه بسته چون احرامیان
چادری کان دست ریس دخت عمران آمده

کعبه را از خاصیت پنداشته عود الصلیب
کز دم ابن الله او را ام‌صبیان آمده

از اانتش «همزه» مسمار و «الف» داری شده
بر چینین داری ز عصمت کاف‌ها خوان آمده

گر حرم خون گرید از غوغای مکه حق اوست
کز فلاخشان فراز کعبه غضبان آمده

بر خلاف عادت اصحاب فیل است ای عجب
بر سر مرغان کعبه سنگ‌باران آمده

مکیان چو ماکیانان بر سر خود کرده خاک
چکز خروس فتنه‌شان آواز خذلان آمده

بوقبیس آرامگاه انبیا بوده مقیم
باز عصیان‌گاه اهل بغی و عصیان آمده

کرده عیسی نامی از بالای کعبه خیبری
واندر او مشتی یهودی رنگ فتان آمده

زود بینام از جلال کعبهٔ مریم صفت
خیبر وارون عیسی گرد ویران آمده

من به چشم خویش دیدم کعبه را کز زخم سنگ
اشک‌بار از دست مشتی نابسامان آمده

کرده روح القدس پیش کعبه پرها را حجاب
تا بر او آسیب سنگ از اهل طغیان آمده

بوقبیس از شرم کعبه رفته در زلزال خوف
کعبه را از روی ضجرت رای ثهلان آمده

کعبه در شامی سلب چون قطره در تنگی صدف
یا صدف در بحر ظلمانی گروگان آمده

کعبه قطب است و بنی‌آدم بنات النعش‌وار
گرد قطب آسیمه سر شیدا و حیران آمده

کعبه هم قطب است و گردون راست چون دستاس زال
صورت دستاس را بر قطب دوران آمده

کعبه روغن خانه‌ای دان و روز و شب گاو خراس
گاو پیسه گرد روغن خانه گردان آمده

کعبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگن
بر لگن پروانه را بین مست جولان آمده

کعبه گنج است و سیاهان عرب ماران گنج
گرد گنج آنک صف ماران فراوان آمده

کعبه، شان شهد و کان‌زر درست است ای عجب
خیل زنبوران و مارانش نگهبان آمده
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۲۰۴ - مطلع دوم در وداع کعبه

الوداع ای کعبه کاینک وقت هجران آمده
دل تنوری گشته و زو دیده طوفان آمده

الوداع ای کعبه کاینک مست راوق گشته خاک
زانکه چشم از اشک میگون راوق افشان آمده

الوداع ای کعبه کاینک هفته‌ای در خدمتت
عیش خوابی بوده و تعبیرش احزان آمده

الوداع ای کعبه کاینک کالبد با حال بد
رفته از پیش تو و جان وقت هجران آمده

الوداع ای کعبه کاینک درد هجرت جانگزاست
شمه‌ای خاک مدینه حرز و درمان آمده

الوداع ای کعبه کاینک روز وصلت صبح‌وار
دیر سر برکرده و بس زود پایان آمده

مکه می‌خواهی و کعبه‌ها مدینه پیش توست
مکهٔ تمکین و در وی کعبهٔ جان آمده

مصطفی کعبه است و مهر کتف او سنگ سیاه
هرکس از بهر کف او زمزم افشان آمده

گرد چار ارکان او بین هفت طوق و شش جهت
چار ارکانش ز یاران چار اقران آمده

حبذا خاک مدینه، حبذا عین النبی
هر دو اصل چار جوی و هشت بستان آمده

در مدینه مصطفی دین مشخص دان و بس
زانکه از دین در مدینه اصل و بنیان آمده

گر بخوانی ورنویسی هم به اسم و هم به ذات
در مدینه نقش دین بینی به برهان آمده

پیش بزم مصطفی بین دعوت کروبیان
عود سوزان آفتاب و عود کیوان آمده

پیش صدر مصطفی بین هم بلال و هم صهیب
این چو عود آن چون شکر در عود سوزان آمده

مصطفی دم بسته و خلوت نشسته بهر آنک
بلبل و نحل است و گیتی را زمستان آمده

باش تا باغ قیامت را بهار آید که باز
نحل و بلبل بینی اندر لحن و دستان آمده

کاف و نون بوده سترون از هزاران سال باز
زاده فرزندی که شاهنشاه کیهان آمده

آسمان در دور هفتم بعد سال شش‌هزار
زاده خورشیدی که تختش تاج سعدان آمده

گشته داود نبی زراد لشکرگاه او
باز صاحب جیش آن لشکر سلیمان آمده

داغ بر رخ زاده بهر بندگی مصطفی
هر نو آمد کز مشیمه چار ارکان آمده

وین عجوز خشک پستان بهر بیشی امتش
مادر یحیی است گویی تازه زهدان آمده

بنده خاقانی به صدر مصطفی آورده روی
کرده ایمان تازه وز رفته پشیمان آمده

چون بیابان سوخته رویش ز اشک شور گرم
چون به تابستان نمک‌زار بیابان آمده

آسمان‌وار از خجالت سرفکنده بر زمین
آفتاب آسا به روی خاک غلطان آمده

گر مسلمان بود عبدالله بن سرح از نخست
باز کافر گشته و در راه کفران آمده

بود کعب‌بن زهیر از ابتدا کافر صفت
پس مسلمان گشته و هم جنس حسان آمده

گر توام عبد الله بن سرح خواتنی باک نیست
من به دل کعبم مسلمان‌تر ز سلمان آمده

نام من چون سرخ زنبوران چرا کافر نهی
نفس من چون شاه زنبوران مسلمان آمده

خلق باری کیست کامرزد گناه بندگان
بنده را توقیع آمرزش ز یزدان آمده

گر همه زهر است خلق، از زهر خلق اندیشه نیست
هر که را تریاق فاروقش ز فرقان آمده

من شکسته خاطر از شروانیان وز لفظ من
خاک شروان مومیائی بخش ایران آمده

گرچه شروان نیست چون غزنین منم غزنین فضل
از چو من غزنین نگر عزنین به شروان آمده

من به بغداد و همه آفاق خاقانی طلب
نام خاقانی طراز فخر خاقان آمده

از نشاط آستین بوس امیر المؤمنین
سعد اکبر بین مرا گوی گریبان آمده

مهدی آخر زمان المستضنئی بالله که هست
خاک درگاهش بهشت عدن عدنان آمده

آفتاب گوهر عباس امام الحق که هست
ابر انعامش زوال قحط قحطان آمده

هم خلیفه است از محمد هم ز حق چون آدمش
سر «انی جاعل فی‌الارض» درشان آمده
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۲۰۵ - در حال بیماری به اشتیاق خراسان

به خراسان شوم انشاء الله
آن ره آسان شوم انشاء الله

چون طرب در دل و دل در ملکوت
ره به پنهان شوم انشاء الله

خضر پنهان گذرد بر ره و من
خضر دوران شوم انشاء الله

ایمن از کوه نشینان به گذر
باد آبان شوم انشاء الله

پیش آن باد پرستان به شکوه
کوه ثهلان شوم انشاء الله

قمع آن را که کند کوه پناه
موج طوفان شوم انشاء الله

ملک عزلت طلبم و افسر عقل
بو که سلطان شوم انشاء الله

تا زند چتر سیه بخت سپید
ابر نیسان شوم انشاء الله

چه نشینم به وباخانهٔ ری
به خراسان شوم انشاء الله

عندلیبم چه کنم خارستان
به گلستان شوم انشاء الله

همه سر عقلم و چون عزم کنم
همه تن جان شوم انشاء الله

خاک شوره شده‌ام جهد کنم
کب حیوان شوم انشاء الله

بکنم دیو دلی‌ها به سفر
تا سلیمان شوم انشاء الله

چون صفا یافتگان ز اشک طرب
تر گریبان شوم انشاء الله

چون شگرفان ره از گرد سفر
خشک دامان شوم انشاء الله

نمک افشان شدم از دیده کنون
شکرافشان شوم انشاء الله

گر چو نرگس یرقان دارم، باز
گل خندان شوم انشاء الله

خشک چون شاخ درمنه شده‌ام
تازه ریحان شوم انشاء الله

سنگ زردم شده معلول به وقت
لعل رخشان شوم انشاء الله

چشم یارم همه بیماری و باز
همه درمان شوم انشاء الله

عرض آورد به گوشم سر و گفت
که به پایان شوم انشاء الله

چون ز شربت به جلاب آمده‌ام
به ز بحران شوم انشاء الله

به مزور ز جواب آیم هم
رغم خصمان شوم انشاء الله

وز مزور ز جواب آیم هم
مرغ پران شوم انشاء الله

تب مرا گفت که سرسام گذشت
من پس آن شوم انشاء الله

نه نه تا حکم ز سلطان چه رسد
تا به فرمان شوم انشاء الله

گر دهد رخصه، کنم نیت طوس
خوش و شادان شوم انشاء الله

بر سر روضهٔ معصوم رضا
شبه رضوان شوم انشاء الله

گرد آن روضه چو پروانهٔ شمع
مست جولان شوم انشاء الله
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۲۰۶ - این مرثیه را از زبان قرة العین امیر رشید فرزند خود گوید

دلنواز من بیمار شمائید همه
بهر بیمار نوازی به من آئید همه

من چو موئی و ز من تا به اجل یک سر موی
به سر موی ز من دور چرائید همه

من کجایم؟ خبرم نیست که مست خطرم
گر شما نیز نه مستید کجائید همه

دور ماندید ز من همچو خزان از نوروز
که خزان رنگم و نوروز لقائید همه

سنبلستان خطم خشک نگشته است هنوز
به من آئید که آهوی ختائید همه

اجلم دنبه نهاد از برهٔ چرخ و شما
همچو آهو بره مشغول چرائید همه

من مه چارده بودم مه سی روزه شدم
نه شما شمس من و مهر سمائید همه

گر بسی روز دو شب هم‌دم ماه آید مهر
سی شب از من به چه تاویل جدائید همه

چون مه کاست شب از شب بترم پیش شما
کز سر روز بهی روز بهائید همه

سرو بالان شمایم سر بالین مرا
تازه دارید به نم، کابر نمائید همه

من چو گل خون به دهان آمده و تشنه لبم
بر گل تشنه گه ژاله هوائید همه

از چه سینه به دلو نفس و رشتهٔ جان
برکشید آب که نی کم ز سقائید همه

همه بیمار پرستان ز غمم سیر شدند
آنکه این غم خورد امروز شمائید همه

چون سر انگشت قلم گیر من از خط بدیع
در خط مهر من انگشت نمائید همه

پدر و مادرم از پای فتادند ز غم
به شما دست زدم کاهل وفائید همه

به منی و عرفاتم ز خدا درخواهید
که هم از کعبه پرستان خدائید همه

بس جوانم به دعا جان مرا دریابید
که چو عیسی زبر بام دعائید همه

آه کامروز تبم تیز و زبان کند شده است
تب ببندید و زبانم بگشائید همه

بوی دارو شنوم روی بگردانم ازو
هر زمان شربت نو در مفزائید همه

تنم از آتش تب سوخته چون عود و نی است
چون نی و عود سر انگشت بخائید همه

گر همی پیر سحرخیز به نی برد تب
نی بجوئید و بر آن پیر گرائید همه

مگر این تب به شما طایفه خواهند برید
کز سر لرزه چو نی بر سر پائید همه

من چو مخمور ز تب شیفته چشمم چه عجب
گر چو مصروع ز غم شیفته رائید همه

آمد آن مار اجل هیچ عزیمت دانید
که بخوانید و بدان مار فسائید همه

جان گزاید نفس مار اجل جهد کنید
کز نفس مار اجل را بگزائید همه

من چو شیرم به تب مرگ و شما همچو گوزن
بر سر مار اجل پای بسائید همه

چون گوزن از پس هر ناله ببارید سرشک
کز سرشک مژه تریاک شفائید همه

من اسیر اجلم هرچه نوا خواهد چرخ
بدهید ارچه نه چندان بنوائید همه

نی نی از بند اجل کس به نوا باز نرست
کار کافتاد چه در بند نوائید همه

مهرهٔ جان ز مششدر برهانید مرا
که شما نیز نه زین بند رهائید همه

روز خون ریز من آمد ز شبیخون قضا
خون بگریید که رد خون قضائید همه

فزع مادر و افغان پدر سود نداشت
بر فغان و فزع هر دو گوائید همه

چون کلید سخنم در غلق کام شکست
بر در بستهٔ امید چه پائید همه

تا چو نوک قلم از درد زبانم سیه است
از فلک خستهٔ شمشیر جفائید همه

چشم بادام من است از رگ خون پسته مثال
به زبان آن رگ خون چند گشائید همه

خوی به پیشانی و کف در دهنم بس خطر است
به گلاب این خوی و کف چند زدائید همه

چون صراحی به فواق آمده خون در دهنم
ز آن شما زهرکش جام بلائید همه

جان کنم چون به فواق آیم و لرزان چو چراغ
گر چو پروانه بسوزید سزائید همه

من چو شمع و گل اگر میرم و خندم چه عجب
که شما بلبل و پروانه مرائید همه

جان به فردا نکشد درد سر من بکشید
به یک امروز ز من سیر میائید همه

تا دمی ماند ز من نوحه‌گران بنشانید
وا رشیداه کنان نوحه سرائید همه

هم بموئید و هم از مویه‌گران درخواهید
که بجز مویه‌گر خاص نشائید همه

بشنوانید مرا شیون من وز دل سنگ
بشنوید آه رشید ار شنوائید همه

اشک داود چو تسبیح ببارید از چشم
خوش بنالید که داود نوائید همه

خپه گشتم دهن و حلق فرو بسته چو نای
وز سر ناله شما نیز چو نائید همه

پیش جان دادن من خود همه سگ‌جان شده‌اید
زان چو سگ در پس زانوی عنائید همه

چون مرا طوطی جان از قفس کام پرید
نوحهٔ جغد کنید ار چو همائید همه

من کنون روزهٔ جاوید گرفتم ز جهان
گر شما در هوس عید بقائید همه

وقت نظارهٔ عام است شما نیز مرا
بهر آخر نظر خاص بیائید همه

الوداع ای دمتان همره آخر دم من
بارک الله چه به آئین رفقائید همه

الوداع ای دلتان سوختهٔ روز فراق
در شب خوف نه در صبح رجائید همه

پیش تابوت من آئید برون ندبه‌کنان
در سه دست از دو زبانم بستائید همه

من گدازان چو هلالم ز بر نعش و شما
بر سر نعش نظاره چو سهائید همه

چو نسیج سر تابوت زر اندود رخید
چون حلی بن تابوت دوتائید همه
     
  
صفحه  صفحه 61 از 99:  « پیشین  1  ...  60  61  62  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA