شمارهٔ ۱۹۷ - مطلع دوم ای در دل سودائیان، از غمزه غوغا داشتهمن کشتهٔ غوغائیان، دل مست سودا داشتهجان خاک نعل مرکبت وز آب طوق غبغبتدر آتش موسی لبت، باد مسیحا داشتهدلهای خونآلود بین، بر خاک راهت بوسه چینمن خاک آن خاکم همین بوسی تمنا داشتهگوئی به مجلس هردمی کو مست من، ها عالمیگوئی به میدان درهمی، کو رخش تنها داشتههستم سگت ای چه ذقن زنجیرم آن مشکین رسنسگ را ز دم طوق است و من آن قد یکتا داشتهزان زلف هاروتینشان لرزان ترم از زهره دانای زهره را هاروت سان زلف تو دروا داشتهتو گلرخی من سالها پاشیده بر گل مالهاچون لاله مشکین خالها گلبرگ رعنا داشتهشمعی ولی هر شب مرا، از لرز زلفت تب مراعمری به میگون لب مرا سرمست و شیدا داشتهدر حال خاقانی نگر، بیمار آن خندان شکرز آن چشم بیمار از نظر چشم مداوا داشتهتو رشک ماه چارده، او چون مه نو چارمهمهر شفا در پنج گه از شاه دنیا داشتهخاقان اکبر کز دها بگشاد نیلی پردههادید آتشین هفت اژدها در پرده ماوا داشتهاز خنجر زهر آبگون هفت اژدها را ریخت خونهمت ز نه پرده برون، دل هشت مرعا داشتهبل فارغ آن دل در برش از هشت خلد و کوثرشصد ساله ره ز آنسوترش جای تماشا داشته
شمارهٔ ۱۹۸ - مطلع سوم این آتشین کاسه نگر، دولاب مینا داشتهاز آب کوثر کاسهتر و آهنگ دریا داشتهدر دلو نور افشان شده، ز آنجا به ماهی دان شدهماهی از او بریان شده یک ماهه نعما داشتهماهی و قرص خور بهم حوت است و یونس در شکمماهی همه گنج درم، خور زر گونا داشتهانجم نثار افشان او، اجرا خوران از خوان اواز ماهی بریان او نزل مهنا داشتهخورشید نو تاثیر بین، حوتش بهین توفیر بینجمشید ماهی گیر بین، نو ملک زیبا داشتهگنج بهار اینک روان، میغ اژدهای گنجبانرخش سحاب اینک دوان وز برق هرا داشتهچون روغن طلق است طل بحر دمان زیبق عملخورشید در تصعید وحل آتش در اعضا داشتهچون آتش آمد آشنا زیبق پرید اندر هوااینک هوا سیمین هبا زیبق مجزا داشتهزین پس و شاقان چمن نو خط شوند و غمزه زنطوق خط و چاه ذقن پر مشک سارا داشتهدر هر چمن عاشق وشان بر ساقی و می جانفشانپیر خرد ز انصافشان با می مواسا داشتهگردان بر هر نوبری گل سارغ از مل ساغریوان مل محک هر زری با گل محاکا داشتهجام است یا جوز است آن یا خود بیضاست آنیا تیغ بوالهیجاست آن در قلب هیجا داشتهنوروز پیک نصرتش، میقاتگاه عشرتشنه مه بهار از حضرتش دل ناشکیبا داشتهنوروز نو شروانشهی چل صبح و شش روزش رهیجاسوس بختش ز آگهی دل علم فردا داشتهخاقان اکبر کز دمش عشری است جان عالمشنه چرخ زیر خاتمش هر هفت غبرا داشتهبرجیس حکم، افلاک ظل، ادریس جان، جبریل دلاز خط کل تا شط گل عالم به تنها داشتهتا عالمش دریافته پیران سر افسر یافتههم شرع داور یافته هم ملک دارا داشتهپروانه چرخ اخضرش پرواز نسرین از فرشپرواز سعدین بر سرش چندان که پروا داشتهشمشیر او طوبی مثال او را جنان تحت الظلالانوار عز فوق الکمال از حق تعالی داشتهگردون و هفت اجرام او تحت الشعاع جام اوفوق الصفه ز اکرام او دین مجد والا داشتهدریای عقلی در دلش، صحرای قدسی منزلشاز نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشتهذاتش مراد کاف و نون از علت عالم بروندل را به عصمت رهنمون بر ترک اشیا داشتهلبهای شاهان درگهش کوثر دم از خاک رهشجنت به خاک درگهش روی تولا داشتهخوانده به چتر شاه بر چرخ آیة الکرسی ز برچترش همائی زیر پر عرش معلا داشتهچل صبح آدم همدمش ، ملک خلافت ز آدمشهم بوده اسم اعظمش هم علم اسما داشتهچون از عدم درتاخته، دیده فلک دست آختهانصاف پنهان ساخته، ظلم آشکارا داشتهملکت گرفته رهزنان، برده نگین اهریمناندین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشتههر خوک خواری بر زمین دهقان و عیسی خوشه چینهر پشهٔ طارم نشین، پیلان به سرما داشتهشاه است عدل انگیخته دست فلک بربیختههم خون ظالم ریخته هم ملک آبا داشتهچندان برون رانده سپه کاتش گرفته فرق مهنه باد را بر خاک ره نی آب مجرا داشتهچرخ و زمان کرده ندا کای تیغ تو جان هدیما خاک پایت را فدا تو دست بر ما داشتهملک ابد را رایگان مخلص بر او کرد آسمانملکی ز مقطع کم زیان وز عدل مبدا داشتهاز فتح اران نام را زیور زده ایام رافتح عراق و شام را وقتی مسما داشتهبحری است تیغش و آسمان بر گوهرش اختر فشانز آن گوهری تیغ اختران چشم مدارا داشتهآن روض دوزخ بار بین، حور زبانی سار بینبحر نهنگ اوبار بین آهنگ اعدا داشتهمعمار دین آثار او، دین زنده از کردار اوگنجی است آن دیوار او از خضر بنا داشتهجسته نظیر او جهان، نادیده عنقا را نشاناینک جهان را غیب دان زین خرده برپا داشتهخط کفش حرز شفا، تیغش در او عین الصفاچون نور مهر مصطفی جان بحیرا داشتهدهر است خندان بر عدو کو جاه شه کرد آرزومقل است بار نخل او، او چشم خرما داشتهپران ملک پیرامنش، چون چرخ دائر بر تنشچون بادریسه دشمنش یک چشم بینا داشتهای تاج گردون گاه تو، مهدی دل آگاه تویک بندهٔ درگاه تو صد چین و یغما داشتهبر بندگان پاشی گهر هر بندهای را بر کمرز آن لعبتان کز صلب خور ارحام خارا داشتهافلاک تنگ ادهمت، خورشید موم خاتمتدل مرده گیتی از دمت امید احیا داشتهخوش غمزه چشم خور ز تو شب طره پر عنبر ز توپیشانی اختر ز تو داغ اطعنا داشتهخصمت ز دولت بینوا و آنگه درت کرده رهاچشمش به درد او توتیا بر باد نکبا داشتهگر با تو خصم آرش بود هم جفت او آتش بودصحنات کمتر خوش بود، با صحن حلوا داشتههر موی رخشت رستمی مدهامتان وش ادهمیطاس زرش هر پرچمی از زلف حورا داشتهباد سلیمان در برش و زنار موسی منظرشطیر است گوئی پیکرش، طور است مانا داشتهاز نعل او مه را گله، بر چشم خورشید آبلهکاه و جوش ز آن سنبله کاین سبز صحرا داشتهباد از سعادات ابد بیت الحیاتت را مددهیلاج عمرت را عدد غایات اقصی داشتهبرتر ز عرشت قدر و قد، رایت ورای حزر و حدذاتت به دست جود و جد گیتی مطرا داشتهدر سجده صفهای ملک پیش تو خاشع یک به یکچندان که محراب فلک پیران و برنا داشتهمولات بینام آسمان، باجت رساد از اخترانصف غلامانت جهان شرقا و غربا داشته
شمارهٔ ۱۹۹ - در مدح صفوة الدین بانو و بیان توفیق ادای حج او ای در عجم سلالهٔ اصل کیان شدهوی در عرب زبیدهٔ اهل زمان شدهنی نی تو را زبیده نخوانم کز این قیاسروی سخات در خوی خجلت نهان شدهای صد زبیده پیش صف خادمان تودستار دار خوان و پرستار خوان شدهجان زبیده موکب تو دیده در حجازبسته میان به خدمت و هارون زبان شدهنعمانت در عرب چو نجاشی است در حبشمولی صفت نموده و لالا زبان شدههرگز کس از کیان ره کعبه نرفته بودتو رفته راه کعبه و فخر کیان شدهآن آرزو که جان منوچهر داشتهتو یافته به صدق دل و شاد جان شدهز آن رای کان برادر عیسی نفس زدهدولت نصیب خواهر مریم مکان شدهاین طرفه بین که دست برادر فشانده تخمهمشیره برگرفته، برو شادمان شدهتو کعبهٔ عجم شده، او کعبه عرباو و تو هر دو قبلهٔ انسی و جان شدهقبله به قبله رفته و کوس سخا زدهکعبه به کعبه آمده وکامران شدهتو میهمان کعبه شده هفتهای و بازهمشهریان کعبه تو را میهمان شدهخوان ساخته به رسم کیان اهل مکه رارسم کیان ربیع دل مکیان شدهتو هفت طوف کرده و کعبه عروسوارهر هفت کرده پیش تو و عشق دان شدهنظاره در تو چشم ملایک که چشم تودیده جمال کعبه و زمزم فشان شدهتو بوسه داده چهرهٔ سنگ سیاه رارضوان ز خاک پای تو بوسه ستان شدهسنگ سیاه بهر نثارت ز سیم و زرابر سیه نموده و برف خزان شدهآری سپاه صبح دریده لباس شبلیک آفتاب سلطنهدار جهان شدهپرواز کرده جان منوچهر سوی تودیده تو را به کعبه و خرم روان شدهپیش آمده روان فریدون گهر فشانتا ز آن گهر زمین علم کاویان شدهکردند خاندان تو غربت، نه زین صفتای کرده غربت و شرف خاندان شدهرفته ایاز بر در محمود زاولیطالب معاش غزنی و شرف خاندان شدهتو دیده حضرتی که چو محمود صد هزارآنجا ایاز نام کمر بر میان شدهسالار پیر کرده به مافارقین سفرسالار شام، رزق ورا در ضمان شدهتو کرده آن سفر که ضماندار جنت استسالار شام، پیش تو سالار خوان شدهجد تو نیز شاه فریبرز رفته همدیده در ملک شه و در اصفهان شدهتو ملک و شاهی از حرمی یافته که هستصد چون ملکشهش گرو آستان شدهیک چند اگر برادر و مادرت رفته همبغداد و بصره دیده و مطلق عنان شدهتو بخششی نموده به بغداد کز سخاتبر دجله هفت دجلهٔ دیگر روان شدهبا بانگ نام توست که دجله ز شرم و لرزشنگرف رنگ گشته و سیماب سان شدهحجاب آستان خلیفه ز جاه توبرده نشان که جاه تو سلطان نشان شدهگر زخم یافته دلت از رنج بادیهدیدار کعبه مرهم راحت رسان شدهچون ناخنی ز کعبه نهای دور و زین حسددر چشم دیو ناخنه است استخوان شدهکوثر به ناودان شده آندم که پای توکرده طواف کعبه و زی ناودان شدههر خون که رانده از تن قربان خواص توگلگونهٔ عذار خواص جنان شدهخون بهیمه ریخته هر میزبان به شرطتو خون نفس ریخته و میزبان شدهچون زی مدینه آمده مهد رفیع توز ابر عطات شوره ستان بوستان شدهتو عنبرین نفس به سر روضهٔ رسولوز یاد تو ملائکه مشکین دهان شدهوقت قدوم روضه تو را مرحبا زدهصدق دلت به حضرت او نورهان شدهآن شاخ سیم بر سر بالین مصطفیاز بس نثار لعل و زرت گلستان شدهتو شب به روضهٔ نبوی زنده داشتهعین اللهت به لطف نظر پاسبان شدهاشک نیاز ریخته چشم تو شمعواروز نور روضهٔ نبوی شمعدان شدههنگام بازگشت همه ره ز برکتتشب بدروار بدرقهٔ کاروان شدهدر موکبت برای خبر چون کبوترانشام و سحر دو نامه بر رایگان شدهوز بهر محملت که فلک بوده غاشیهاشخورشید ناقه گشته و مه ساربان شدهتاریخ گشته رفتن مهد تو در عربچون در عجم کرامت تو داستان شدهای آسیه کرامت و ای ساره معرفتحوای وقت و مریم آخر زمان شدهاین هر چهار طاهره را خامسه توئیهر ناخن از تو رابعهٔ دودمان شدهای اعتقاد نه زن و ده یار مصطفاتاز نوزده زبانیه حرز امان شدههستند ده ستاره و نه حور با دلتهمراه هشت جنت و هفت آسمان شدهگر شاه بانوان ز خلاط آمده به حجنامش به جود در همه علام عیان شدهتو قحط مکه برده و نامت به شرق و غربتا حد قندهار و خط قیروان شدهصد ماه بانوان به برت پیشکار هستصد شاه ارمنت رهی قهرمان شدهخاقانی ار ز خدمت مهد تو دور ماندعمرش بخورده در سر تشویر آن شدهاکنون ز روی بیطمعی خوانده مدح توبر مدح خوان تو ملکان مدح خوان شدهزین شعر کرده بر قد و صفت قبای فخروز بهر فتنه نیز فلک چون کمان شدهبادت بقای خضر و هم از برکت دعاتاسکندر جهان، شه شرق اخستان شدهبادت سعادت ابد وهم به همتتقیدافهٔ زمین و سر قیروان شده
شمارهٔ ۲۰۰ - در تهنیت عید و مدح جلال الدین شروان شاه اخستانبن منوچهر عید است و پیش از صبحدم مژده به خمار آمدهبر چرخ دوش از جام جم یک نیمه دیدار آمدهعید آمد از خلد برین، شد شحنهٔ روی زمینهان ماه نو طغراش بین امروز در کار آمدهکرده در آن خرم فضا صید گوزنان چند جاشاخ گوزن اندر هوا اینک نگونسار آمدهپرچم ز شب پرداخته، مه طاس پرچم ساختهبیرق ز صبح افراخته روزش سپهدار آمدهبر چرخ بگشاده کمین، داغش نهاده بر سرینهان عین عید اینک ببین بر چرخ دوار آمدهعید همایون فر نگر، سیمرغ زرین پر نگرابروی زال زر نگر، بر فرق کهسار آمدهاز گرد راهش آسمان، ترمغز گشته آنچنانکز عطسهٔ مغزش جهان پر مشک تاتار آمدهگیتی ز گرد لشکرش طاوس بسته زیورشدر شرق رنگین شهپرش، در غرب منقار آمدهپی گم کنان سی شب دوان، از چشم قرایان نهاندزدیده در کوی مغان نزدیک خمار آمدهساقی صنم پیکر شده، باده صلیب آور شدهقندیل ازو ساغر شده، تسبیح زنار آمدههر نی ز کویش شکری، هر می ز جویش کوثریهر خو ز رویش عبهری بر برگ گلنار آمدهریحان روح از بوی وی، جان را فتوح از روی ویبزم صبوح از جوی می، فردوس کردار آمدهمی عاشقآسا زرد به، همرنگ اهل درد بهدرد صفا پرورد به تلخ شکربار آمدهخورشید رخشان است می، زان زرد و لرزان است میجوجو همه جان است می فعلش به خروار آمدهآن خام خم پرورد کو؟ آن شاهد رخ زرد کو؟آن عیسی هر درد کو تریاق بیمار آمدهمی آفتاب زرفشان، جان بلورش آسمانمشرق کف ساقیش دان مغرب لب یار آمدهدر ساغر صهبا نگر، در کشتی آن دریا نگربر خشکتر صحرا نگر کشتی به رفتار آمدهمطرب چو طوطی بوالهوس انگشت و لب در کارو بساز سینهٔ بربط نفس، در حلق مزمار آمدهآن آبنوسین شاخ بین، مار شکم سوراخ بینافسونگر گستاخ بین لب بر لب مار آمدهبربط چو عذرا مریمی کابستنی دارد همیوز درد زادن هر دمی در نالهٔ زار آمدهنالان رباب از عشق می، دستینه بسته دست ویبر ساعدش چون خشک نی رگهای بسیار آمدهآن چنگ ازرق سار بین، زر رشته در منقار بیندر قید گیسووار بین پایش گرفتار آمدهآن لعب دف گردان نگر، بر دف شکارستان نگروان چند صف حیوان نگر باهم به پیکار آمدهکبکان به بانگ زیر و بم چندان سماع آورده همتا حلق نازکشان ز دم تا سینه افگار آمدهراز سلیمانی شنو زان مرغ روحانی شنواشعار خاقانی شنو چون در شهوار آمدهصفهای مرغان کن نگه، در صفههای بزم شهچون عندلیبان صبحگه فصال گلزار آمدهو آن کوس عیدی بین نوان، بر درگه شاه جهانمانند طفل لوح خوان در درس و تکرار آمدهجام و می رنگین بهم، صبح وشفق را بین بهمتخت و جلال الدین بهم کیخسرو آثار آمدهشروان شه سلطان نشان، افسردهٔ گردن کشاندستش سحاب درفشان چون لعل دلدار آمده
شمارهٔ ۲۰۱ - مطلع دوم ای با دل سودائیان عشق تو در کار آمدهترکان غمزت را به جان دلها خریدار آمدهآئینه بردار و ببین آن غمزهٔ سحر آفرینبا زهر پیکان در کمین ترکان خونخوار آمدهتو بادی و من خاک تو، تو آب و من خاشاک توبا خوی آتشناک تو صبر من آوار آمدهدانم که ندهی داد من، روزی نیاری یاد منبشنو شبی فریاد من، داغ شب تار آمدهای خون من در گردنت، زین دیر یادآوردنتوز دست زود آزردنت جانم به آزار آمدههم خواب خرگوشم دهی، داغ جگر جوشم نهیای از تو آغوشم تهی، خوابم همه خار آمدهخاقانی و درد نهان، خون دل از ناخن چکانوز ناخن غم هر زمان مجروح رخسار آمدهاو بلبل است ای دلستان طبعش چو شاخ گلستاندر مجلس شاه اخستان لعل و زرش بار آمده
شمارهٔ ۲۰۲ - مطلع سوم مهر است یا زرین صدف خرچنگ را یار آمدهخرچنگ ناپروا ز تف، پروانهٔ نار آمدهبیمار بوده جرم خور سرطانش داده زور و فرمعجون سرطانی نگر داروی بیمار آمدهآن کعبهٔ محرم نشان، وان زمزم آتش فشاندر کاخ مه دامن کشان یک مه به پروار آمدههر سنگ را گر ساحری کرده صبا میناگریاز خشت زر خاوری میناش دینار آمدهشمع روان بین در هوا آتش فشان بین در هوابر کرکسان بین در هوا پرواز دشوار آمدهخورشید زرین دهره بین صحرای آتش چهره بیندر مغز افعی مهره بین چون دانهٔ نار آمدهروی سپهر چنبری بگرفت رنگ اغبریبر آینهٔ اسکندری خاکستر انبار آمدههر فرش سقلاطون که مه صباغ او بوده سه مهاز آتش گردون سیه چون داغ قصار آمدهآفاق را از جرمخور هم قرص و هم آتش نگرهم مطبخ و هم خوان زر هم میده سالار آمدهگر بلبل بسیار گو، بست از فراق گل گلوگلگون صراحی بین در او بلبل به گفتار آمدهگر میدهی ممزوج ده، کاین وقت می ممزوج بهبر می گلاب ناب نه چون اشک احرار آمدهکافور خواه و بیدتر، در خیشخانه باده خوربا ساقی فرخنده فر زو خانه فرخار آمدهماورد و ریحان کن طلب توزی و کتان کن سلبوز می گلستان کن دو لب آنجا که این چار آمدهگهگه کن از باغ آرزو آن آفتاب زرد روپیرامنش ده ماه نو هر سال یک بار آمدهچرخ از سموم گرمگه، زاده و با هر چاشتگهدفع وبا را جام شه یاقوت کردار آمدهتریاق ما چهر ملک، پور منوچهر ملکبا طاعن مهر ملک طاعون سزاوار آمدهخاقان اعظم چون پدر شاه معظم چون پدرفخر دو عالم چون پدر وز عالمش عار آمدهگردون دوان در کار او چون سایه در زنهار اوخورشید در دیدار او چون ذره دیدار آمدهاز بوس لبهای سران بر پای اسب اخستاناز نعل اسبش هر زمان یاقوت مسمار آمدهعدلش بدان سامان شده کاقلیمها یکسان شدهسنقر به هندستان شده، طوطی به بلغار آمدهرایش چو دست موسوی در ملک برهانی قویدادش چو باد عیسوی تعویذ انصار آمدهشمشیر او قصار کین شسته به خون روی زمینپیکان او خیاط دین دلدوز کفار آمدهسام نریمان چاکرش، رستم نقیب لشکرشهوشنگ هارون درش، جم حاجب بار آمدهمردان علوی هفت تن، درگاه او را نوبه زنخصمان سفلی چار زن، پیشش پرستار آمدهباتیغ گردون پیکرش گردون شده خاک درشوز رای گیتی داورش گیتی نمودار آمدهبا دولت شاه اخستان، منسوخ دان هر داستانکز خسروان باستان در صحف اخبار آمدهتیرش که دستان ساخته، زو رجم شیطان ساختهعقرب ز پیکان ساخته تنین ز سوفار آمدهاو نور و بدخواهانش خاک از ظلمت خاکی چه باکآن را که حصن جان پاک از نور انوار آمدهبر تیر او پرپری صرصر صفت در صفدریتیرش چو تیغ حیدری از خلد ابرار آمدهاشرار مشتی بازپس، رانده به کین او نفسپیکانش چون پر مگس در چشم اشرار آمدهناکرده مکر مکیان جان محمد را زیانچون عنکبوتی در میان پروانهٔ غار آمدهای خانه دار ملک و دین تیغت حصار ملک و دینبهر عیار ملک و دین رای تو معیار آمدهپیشت صف بهرامیان بسته غلامی را میاندر خانهٔ اسلامیان عدل تو معمار آمدهای چنبر کوست فلک، کرده زمین بوست فلکوز خصم منحوست فلک، چون بخت بیزار آمدهنیکان ملت را به دین، یاد تو تسبیح مهینپیکان نصرت را به کین عزم تو هنجار آمدهبادت ز غایات هنر بر عرش رایات خطردر شانت آیات ظفر، از فضل دادار آمدهتابع فلک فرمانت را، دربان ملک ایوانت راسرهای بدخواهانت را هم رمح تو دار آمدهلاف از درت اسلام را فال از برت اجرام راتا ابلق ایام را از چرخ مضمار آمدهاز مدح تو اشعار من رونق فزا در کار مندولت همیشه یار من با بخت بیدار آمدهمن جان سپار مدح تو صورت نگار مدح توبا آب کار مدح تو الفاظم ابکار آمدهامروز احرار زمن خوانندم استاد سخنصد عنصری در پیش من شاگرد اشعار آمده
شمارهٔ ۲۰۳ - این قصیدهٔ را تحفة الحرمین و تفاحة الثقلین خوانند در کعبهٔ معظمه انشاد کرده و پیش حظیرهٔ مقدس پیغمبر اکرم به عرض و اتمام آورده است صبح خیزان بین به صدر کعبه مهمان آمدهجان عالم دیده و در عالم جان آمدهآستان خاص سلطان سلاطین داده بوسپس به بار عام پیش صفهٔ مهمان آمدهکعبه برکرده عربوار آتشی کز نور آنشب روان در راه منزل منزل آسان آمدهکعبه استقبالشان فرموده هم در بادیهپس همه ره با همه لبیک گویان آمدهشب روان چون کرم شب تابند صحرائی همهخفتگان چون کرم قز زنده به زندان آمدهکعبه برخوانی نشانده فاقه زدگان را به نازکز نیاز آنجا سلیمان مور آن خوان آمدهبر سر آن خوان عزت نسر طائر دان مگسبلکه پر جبرئیل آنجا مگس ران آمدهاز برای خوان کعبه ماه در ماهی دو بارگاه سیمین نان و گه زرین نمکدان آمدهرستهٔ دندان از در سلطان به دست خاصگاناز بن دندان طفیل هفت مردان آمدهپیش دندان از در سلطان به دست خاصگاندوستکانی سر به مهر خاص سلطان آمدهمصطفی استاده خوان سالار و رضوان طشتدارهدیه دندان مزد خاص و عام یکسان آمدههم خلال از طوبی و هم آبدست از سلسبیلبلکه دست آب همه تسکین رضوان آمدهآسمان آورده زرین آبدستان ز افتابپشت خم پیش سران چون آبدستان آمدهخضر جلابی به دست از آبدست مصطفیکوست ظلمات عرب را آب حیوان آمدهفاقه پروردان چو پاکان حواری روزهدارکعبه همچون خوان عیسی عید ایشان آمدهیوسفان در پیش خوان کعبه صاع استان چنانکپیش یوسف قحط پروردان کنعان آمدهخوان کعبه جان موسی را همی ماند که هستتسع آیاتش به جای سبع الوان آمدهبر سر آن خون دل پاکان چو مرغان بهشتنیمهای گویا و دیگر نیمه بریان آمدهکعبه در تربیع همچون تخت نرد مهره بازکعبتین تنها و نراد انسی و جان آمدهنقش یک تنها به روی کعبتین پیدا شدهپس شش و پنج و چهار و سه دو پنهان آمدههر حسابی کرده بر حق ختم چون نرد زیادهر که شش پنجی زده یک بر سر آن آمدهعالمان چون خضر پوشیده، برهنه پا و سرنعل پیشان همسر تاج خضر خان آمدهصوفیان رکوه پر آب زندگانی چون خضرهمچو موسی در عصاشان جان ثعبان آمدههو و هو گریان مریدان هوی هوی اندر دهانچون صدف تن غرق اشک و سینه عطشان آمدهز آه ایشان گه الف چون سوزن عیسی شدهگاه همچون حلقهٔ زنجیر مطران آمدهآتشین حلقه ز باد افسرده و جسته ز حلقرفته ساق عرش را خلخال پیچان آمدهز آهشان یک نیمهٔ مسمار در دوزخ شدهباز دیگر نیمه طوق حلق شیطان آمدهای مربعخانهٔ نور از خروش صادقانچون مسدس خان زنبوران پر افغان آمدهکعبه همچون شاه زنبوران میانجا معتکفعالمی گردش چو زنبوران غریوان آمدهچون مشبک خان زنبوران ز آه عاشقانبس دریچه کاندرین بام نه ایوان آمدهآفتاب اشتر سواری بر فلک بیمار تندر طواف کعبه محرموار عریان آمدهخون قربان رفته در زیر زمین تا پشت گاوگاو بالای زمین از بهر قربان آمدهبر زمین الحمد الله خون حیوان بسته نقشبر هوا تسبیح گویان جان حیوان آمدهکعبه در ناف زمین بهتر سلاله از شرفکاندر ارحام وجود از صلب فرمان آمدهکعبه خاتون دو کون او را در این خرگاه سبزهفت بانو بین پرستار شبستان آمدهصبح و شام او را دو خادم، جوهر و عنبر به ناماین ز روم آن از حبش سالار کیهان آمدهخادمانش بر دو طفلانند اتابک و آن دو راگاهواره بابل و مولد خراسان آمدهخال مشک از روی گندمگون خاتون عربعشاقان را آرزوبخش و دلستان آمدهکعبه صرافی، دکانش نیم بام آسمانبر یکی دستش محک زر ایمان آمدهبر محک کعبه کو جنس بلال آمد به رنگهر که را زر بولهب روی است شادان آمدهبر سیاهی سنگ اگر زرت سپید آید نه سرخز آن سپیدی دان سیاهی روی دیوان آمدهسنگ زر شبرنگ لیکن صبحوار از راستیشاهد هر بچه کز خورشید در کان آمدهدر سیاهی سنگ کعبه روشنائی بین چنانکنور معنی در سیاهی حرف قرآن آمدهزمزم آنگه چون دهانی آب حیوان در گلووان دهان را میم لب چون سین دندان آمدهپیش عیسیدم چه زمزم صلیب دلو چرخسرنگون بیآب چون چاه زنخدان آمدهمصطفی کحال عقل و کعبه دکان شفاستعیسی آنجا کیست هاونکوب دکان آمدهعیسی اینک پیش کعبه بسته چون احرامیانچادری کان دست ریس دخت عمران آمدهکعبه را از خاصیت پنداشته عود الصلیبکز دم ابن الله او را امصبیان آمدهاز اانتش «همزه» مسمار و «الف» داری شدهبر چینین داری ز عصمت کافها خوان آمدهگر حرم خون گرید از غوغای مکه حق اوستکز فلاخشان فراز کعبه غضبان آمدهبر خلاف عادت اصحاب فیل است ای عجببر سر مرغان کعبه سنگباران آمدهمکیان چو ماکیانان بر سر خود کرده خاکچکز خروس فتنهشان آواز خذلان آمدهبوقبیس آرامگاه انبیا بوده مقیمباز عصیانگاه اهل بغی و عصیان آمدهکرده عیسی نامی از بالای کعبه خیبریواندر او مشتی یهودی رنگ فتان آمدهزود بینام از جلال کعبهٔ مریم صفتخیبر وارون عیسی گرد ویران آمدهمن به چشم خویش دیدم کعبه را کز زخم سنگاشکبار از دست مشتی نابسامان آمدهکرده روح القدس پیش کعبه پرها را حجابتا بر او آسیب سنگ از اهل طغیان آمدهبوقبیس از شرم کعبه رفته در زلزال خوفکعبه را از روی ضجرت رای ثهلان آمدهکعبه در شامی سلب چون قطره در تنگی صدفیا صدف در بحر ظلمانی گروگان آمدهکعبه قطب است و بنیآدم بنات النعشوارگرد قطب آسیمه سر شیدا و حیران آمدهکعبه هم قطب است و گردون راست چون دستاس زالصورت دستاس را بر قطب دوران آمدهکعبه روغن خانهای دان و روز و شب گاو خراسگاو پیسه گرد روغن خانه گردان آمدهکعبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگنبر لگن پروانه را بین مست جولان آمدهکعبه گنج است و سیاهان عرب ماران گنجگرد گنج آنک صف ماران فراوان آمدهکعبه، شان شهد و کانزر درست است ای عجبخیل زنبوران و مارانش نگهبان آمده
شمارهٔ ۲۰۴ - مطلع دوم در وداع کعبه الوداع ای کعبه کاینک وقت هجران آمدهدل تنوری گشته و زو دیده طوفان آمدهالوداع ای کعبه کاینک مست راوق گشته خاکزانکه چشم از اشک میگون راوق افشان آمدهالوداع ای کعبه کاینک هفتهای در خدمتتعیش خوابی بوده و تعبیرش احزان آمدهالوداع ای کعبه کاینک کالبد با حال بدرفته از پیش تو و جان وقت هجران آمدهالوداع ای کعبه کاینک درد هجرت جانگزاستشمهای خاک مدینه حرز و درمان آمدهالوداع ای کعبه کاینک روز وصلت صبحواردیر سر برکرده و بس زود پایان آمدهمکه میخواهی و کعبهها مدینه پیش توستمکهٔ تمکین و در وی کعبهٔ جان آمدهمصطفی کعبه است و مهر کتف او سنگ سیاههرکس از بهر کف او زمزم افشان آمدهگرد چار ارکان او بین هفت طوق و شش جهتچار ارکانش ز یاران چار اقران آمدهحبذا خاک مدینه، حبذا عین النبیهر دو اصل چار جوی و هشت بستان آمدهدر مدینه مصطفی دین مشخص دان و بسزانکه از دین در مدینه اصل و بنیان آمدهگر بخوانی ورنویسی هم به اسم و هم به ذاتدر مدینه نقش دین بینی به برهان آمدهپیش بزم مصطفی بین دعوت کروبیانعود سوزان آفتاب و عود کیوان آمدهپیش صدر مصطفی بین هم بلال و هم صهیباین چو عود آن چون شکر در عود سوزان آمدهمصطفی دم بسته و خلوت نشسته بهر آنکبلبل و نحل است و گیتی را زمستان آمدهباش تا باغ قیامت را بهار آید که بازنحل و بلبل بینی اندر لحن و دستان آمدهکاف و نون بوده سترون از هزاران سال باززاده فرزندی که شاهنشاه کیهان آمدهآسمان در دور هفتم بعد سال ششهزارزاده خورشیدی که تختش تاج سعدان آمدهگشته داود نبی زراد لشکرگاه اوباز صاحب جیش آن لشکر سلیمان آمدهداغ بر رخ زاده بهر بندگی مصطفیهر نو آمد کز مشیمه چار ارکان آمدهوین عجوز خشک پستان بهر بیشی امتشمادر یحیی است گویی تازه زهدان آمدهبنده خاقانی به صدر مصطفی آورده رویکرده ایمان تازه وز رفته پشیمان آمدهچون بیابان سوخته رویش ز اشک شور گرمچون به تابستان نمکزار بیابان آمدهآسمانوار از خجالت سرفکنده بر زمینآفتاب آسا به روی خاک غلطان آمدهگر مسلمان بود عبدالله بن سرح از نخستباز کافر گشته و در راه کفران آمدهبود کعببن زهیر از ابتدا کافر صفتپس مسلمان گشته و هم جنس حسان آمدهگر توام عبد الله بن سرح خواتنی باک نیستمن به دل کعبم مسلمانتر ز سلمان آمدهنام من چون سرخ زنبوران چرا کافر نهینفس من چون شاه زنبوران مسلمان آمدهخلق باری کیست کامرزد گناه بندگانبنده را توقیع آمرزش ز یزدان آمدهگر همه زهر است خلق، از زهر خلق اندیشه نیستهر که را تریاق فاروقش ز فرقان آمدهمن شکسته خاطر از شروانیان وز لفظ منخاک شروان مومیائی بخش ایران آمدهگرچه شروان نیست چون غزنین منم غزنین فضلاز چو من غزنین نگر عزنین به شروان آمدهمن به بغداد و همه آفاق خاقانی طلبنام خاقانی طراز فخر خاقان آمدهاز نشاط آستین بوس امیر المؤمنینسعد اکبر بین مرا گوی گریبان آمدهمهدی آخر زمان المستضنئی بالله که هستخاک درگاهش بهشت عدن عدنان آمدهآفتاب گوهر عباس امام الحق که هستابر انعامش زوال قحط قحطان آمدههم خلیفه است از محمد هم ز حق چون آدمشسر «انی جاعل فیالارض» درشان آمده
شمارهٔ ۲۰۵ - در حال بیماری به اشتیاق خراسان به خراسان شوم انشاء اللهآن ره آسان شوم انشاء اللهچون طرب در دل و دل در ملکوتره به پنهان شوم انشاء اللهخضر پنهان گذرد بر ره و منخضر دوران شوم انشاء اللهایمن از کوه نشینان به گذرباد آبان شوم انشاء اللهپیش آن باد پرستان به شکوهکوه ثهلان شوم انشاء اللهقمع آن را که کند کوه پناهموج طوفان شوم انشاء اللهملک عزلت طلبم و افسر عقلبو که سلطان شوم انشاء اللهتا زند چتر سیه بخت سپیدابر نیسان شوم انشاء اللهچه نشینم به وباخانهٔ ریبه خراسان شوم انشاء اللهعندلیبم چه کنم خارستانبه گلستان شوم انشاء اللههمه سر عقلم و چون عزم کنمهمه تن جان شوم انشاء اللهخاک شوره شدهام جهد کنمکب حیوان شوم انشاء اللهبکنم دیو دلیها به سفرتا سلیمان شوم انشاء اللهچون صفا یافتگان ز اشک طربتر گریبان شوم انشاء اللهچون شگرفان ره از گرد سفرخشک دامان شوم انشاء اللهنمک افشان شدم از دیده کنونشکرافشان شوم انشاء اللهگر چو نرگس یرقان دارم، بازگل خندان شوم انشاء اللهخشک چون شاخ درمنه شدهامتازه ریحان شوم انشاء اللهسنگ زردم شده معلول به وقتلعل رخشان شوم انشاء اللهچشم یارم همه بیماری و بازهمه درمان شوم انشاء اللهعرض آورد به گوشم سر و گفتکه به پایان شوم انشاء اللهچون ز شربت به جلاب آمدهامبه ز بحران شوم انشاء اللهبه مزور ز جواب آیم همرغم خصمان شوم انشاء اللهوز مزور ز جواب آیم هممرغ پران شوم انشاء اللهتب مرا گفت که سرسام گذشتمن پس آن شوم انشاء اللهنه نه تا حکم ز سلطان چه رسدتا به فرمان شوم انشاء اللهگر دهد رخصه، کنم نیت طوسخوش و شادان شوم انشاء اللهبر سر روضهٔ معصوم رضاشبه رضوان شوم انشاء اللهگرد آن روضه چو پروانهٔ شمعمست جولان شوم انشاء الله
شمارهٔ ۲۰۶ - این مرثیه را از زبان قرة العین امیر رشید فرزند خود گوید دلنواز من بیمار شمائید همهبهر بیمار نوازی به من آئید همهمن چو موئی و ز من تا به اجل یک سر مویبه سر موی ز من دور چرائید همهمن کجایم؟ خبرم نیست که مست خطرمگر شما نیز نه مستید کجائید همهدور ماندید ز من همچو خزان از نوروزکه خزان رنگم و نوروز لقائید همهسنبلستان خطم خشک نگشته است هنوزبه من آئید که آهوی ختائید همهاجلم دنبه نهاد از برهٔ چرخ و شماهمچو آهو بره مشغول چرائید همهمن مه چارده بودم مه سی روزه شدمنه شما شمس من و مهر سمائید همهگر بسی روز دو شب همدم ماه آید مهرسی شب از من به چه تاویل جدائید همهچون مه کاست شب از شب بترم پیش شماکز سر روز بهی روز بهائید همهسرو بالان شمایم سر بالین مراتازه دارید به نم، کابر نمائید همهمن چو گل خون به دهان آمده و تشنه لبمبر گل تشنه گه ژاله هوائید همهاز چه سینه به دلو نفس و رشتهٔ جانبرکشید آب که نی کم ز سقائید همههمه بیمار پرستان ز غمم سیر شدندآنکه این غم خورد امروز شمائید همهچون سر انگشت قلم گیر من از خط بدیعدر خط مهر من انگشت نمائید همهپدر و مادرم از پای فتادند ز غمبه شما دست زدم کاهل وفائید همهبه منی و عرفاتم ز خدا درخواهیدکه هم از کعبه پرستان خدائید همهبس جوانم به دعا جان مرا دریابیدکه چو عیسی زبر بام دعائید همهآه کامروز تبم تیز و زبان کند شده استتب ببندید و زبانم بگشائید همهبوی دارو شنوم روی بگردانم ازوهر زمان شربت نو در مفزائید همهتنم از آتش تب سوخته چون عود و نی استچون نی و عود سر انگشت بخائید همهگر همی پیر سحرخیز به نی برد تبنی بجوئید و بر آن پیر گرائید همهمگر این تب به شما طایفه خواهند بریدکز سر لرزه چو نی بر سر پائید همهمن چو مخمور ز تب شیفته چشمم چه عجبگر چو مصروع ز غم شیفته رائید همهآمد آن مار اجل هیچ عزیمت دانیدکه بخوانید و بدان مار فسائید همهجان گزاید نفس مار اجل جهد کنیدکز نفس مار اجل را بگزائید همهمن چو شیرم به تب مرگ و شما همچو گوزنبر سر مار اجل پای بسائید همهچون گوزن از پس هر ناله ببارید سرشککز سرشک مژه تریاک شفائید همهمن اسیر اجلم هرچه نوا خواهد چرخبدهید ارچه نه چندان بنوائید همهنی نی از بند اجل کس به نوا باز نرستکار کافتاد چه در بند نوائید همهمهرهٔ جان ز مششدر برهانید مراکه شما نیز نه زین بند رهائید همهروز خون ریز من آمد ز شبیخون قضاخون بگریید که رد خون قضائید همهفزع مادر و افغان پدر سود نداشتبر فغان و فزع هر دو گوائید همهچون کلید سخنم در غلق کام شکستبر در بستهٔ امید چه پائید همهتا چو نوک قلم از درد زبانم سیه استاز فلک خستهٔ شمشیر جفائید همهچشم بادام من است از رگ خون پسته مثالبه زبان آن رگ خون چند گشائید همهخوی به پیشانی و کف در دهنم بس خطر استبه گلاب این خوی و کف چند زدائید همهچون صراحی به فواق آمده خون در دهنمز آن شما زهرکش جام بلائید همهجان کنم چون به فواق آیم و لرزان چو چراغگر چو پروانه بسوزید سزائید همهمن چو شمع و گل اگر میرم و خندم چه عجبکه شما بلبل و پروانه مرائید همهجان به فردا نکشد درد سر من بکشیدبه یک امروز ز من سیر میائید همهتا دمی ماند ز من نوحهگران بنشانیدوا رشیداه کنان نوحه سرائید همههم بموئید و هم از مویهگران درخواهیدکه بجز مویهگر خاص نشائید همهبشنوانید مرا شیون من وز دل سنگبشنوید آه رشید ار شنوائید همهاشک داود چو تسبیح ببارید از چشمخوش بنالید که داود نوائید همهخپه گشتم دهن و حلق فرو بسته چو نایوز سر ناله شما نیز چو نائید همهپیش جان دادن من خود همه سگجان شدهایدزان چو سگ در پس زانوی عنائید همهچون مرا طوطی جان از قفس کام پریدنوحهٔ جغد کنید ار چو همائید همهمن کنون روزهٔ جاوید گرفتم ز جهانگر شما در هوس عید بقائید همهوقت نظارهٔ عام است شما نیز مرابهر آخر نظر خاص بیائید همهالوداع ای دمتان همره آخر دم منبارک الله چه به آئین رفقائید همهالوداع ای دلتان سوختهٔ روز فراقدر شب خوف نه در صبح رجائید همهپیش تابوت من آئید برون ندبهکناندر سه دست از دو زبانم بستائید همهمن گدازان چو هلالم ز بر نعش و شمابر سر نعش نظاره چو سهائید همهچو نسیج سر تابوت زر اندود رخیدچون حلی بن تابوت دوتائید همه