شمارهٔ ۲۰۷ - مطلع دوم سر تابوت مرا باز گشائید همهخود ببینید و به دشمن بنمائید همهبر سر سبزهٔ باغ رخ من کبک مثالزار نالید که کبکان سرائید همهپس بگوئید ز من با پدر و مادر منکه چه دلسوخته و رنج هبائید همهبدرود ای پدر و مادرم، از من بدرودکه شدم فانی و در دام فنائید همهخط سیه کرده تظلم به در چرخ بریدکه شما در خط این سبزه وطائید همهبس کز آتش سری و باد کلاهی فلکبر سر خاک ز خون لعل قبائید همهخاک من غرقهٔ خون گشت مگریید دگربس کنید از جزع ار اهل جزائید همهچون درخت رز اگرتان رگ جان ببریدندآب چندان ز رگ چشم چه زائید همهگر من از خرمن عمرم شده بر باد چو کاهجای شکر است که چون دانه بجائید همهمن عطای ملک العرش بدم نزد شماصبر کم گشت که گم کرده عطائید همهای طبیبان غلط گوی چه گویم که شمانامبارک دم و ناساز دوائید همهاثر عود صلیب و خط ترساست خطاور مسیحید که در عین خطائید همهای حکیمان رصد بین خط احکام شماهمه یاوه است و شما یاوه درائید همهخانهٔ طالع عمرم ششم و هشتم کیدچون ندیدید که جاماسب دهائید همهای کرامات فروشان دم افسون شماعلت افزود که معلول ریائید همهرشتهٔ تب ز گرهتان رشتهٔ جانباز نگشاد که در بند هوائید همهای کسانی که ز ایام وفا میطلبیدنوشدارو طلب از زهر گیائید همهچه شنیدید اجل را، اجل آمد گوئیکز فنا فارغ و مشغول بقائید همهیا شما را خط امن است و نه زین آب و گلیدکه چنین سنگدل و بار خدائید همههم اسیر اجلید ارچه امیر اجلیدمرگ را زان چه کامیر الامرائید همهخشت گل زیر سر و پی سپر آئید به مرگگر به خشت و به سپرمیر کیائید همههم ز بالا به چه افتید چو خورشید به شامگر ستاره سپه و صبح لوائید همهآبتان زیر پل مرگ گذر خواهد داشتگرچه جیحون صفت و دجله صفائید همهمرگ اگر پشه و مور است ازو در فزعیدگرچه پیل دژم و شیر وغائید همهبنگرید از سر عبرت دم خاقانی راکه بدین مایه نظر دست روائید همه
شمارهٔ ۲۰۸ - در مدح غیاث الدین محمد مسعود ملکشاه ما فتنه بر توایم و تو فتنه بر آینهما رانگاه در تو، تو را اندر آینهتا آینه جمال تو دید و تو حسن خویشتو عاشق خودی ز تو عاشقتر آینهاز روی تو در آینه جانها شود خیالزین روی نازها کند اندر سر آینهوز نور روی و صفوت لعل تو آورددر یک مکان هم آتش و هم کوثر آینهای ناخدای ترس مشو آینهپرسترنج دلم مخواه و منه دل بر آینهکز آه دل بسوزم هر جا که آهنی استتا هیچ صیقلی نکند دیگر آینهقبله مساز ز آینه هر چند مر تو راصورت هر آینه بنماید هر آینهدر آینه دریغ بود صورتی کز اوبیند هزار صورت جان پرور آینهصورت نمای شد رخ خاقانی از سرشکرخسار او نگر صنما منگر آینهاز رای شاه گیرد نور وضو آفتابوز روی تو پذیرد زیب و فر آینهسلطان اعظم آنکه اشارات او ز غیبچونان دهد نشانی کز پیکر آینهشاهنشهی که بهر عروس جلال اوستهفت آسمان مشاطه و هفت اختر آینهز اقبال عدلپرور او جای آن، بودکز ننگ زنگ باز رهد یکسر آینهای خسروی که خاطر تو آن صفا گرفتکز وی نمونهای است به هر کشور آینهسازد فلک ز حزم تو دایم سلاح خویشدارد شجاع روز وغا در بر آینهگر منظر تو نور بر آئینه افکندروح القدس نماید از آن منظر آینهگرد خلافت ار برود در دیار خصمبیکار ماند آنجا تا محشر آینهماند به نوک کلک تو و جان بد سگالچون در حجاب زنگ شود مضمر آینهباشد چو طبع مهر من اندر هوای توچون تاب گیرد از حرکات خور آینهمن آینه ضمیرم و تو مشتری همماز تو جمال همت و از چاکر آینهدر خدمت تو تر نتوان آمدن از آنکگردد سیاه روی چو گردد تر آینهگر در دل تو یافت توانم نشان خویشطبعم شود ز لطف چو از جوهر آینهطوطی هر آن سخن که بگوئی ز بر کندهرگه که شکل خویش ببیند در آینهگر لطف تو خرید مرا بس شگفت نیستکاهل بصر خزند به سیم و زر آینهور ناکسی فروخت مرا هم روا بودکاعمی و زشت را نبود درخور آینهگر جز تو را ستودم بر من مگیر از آنکمردم ضرورتی کند از خنجر آینهدانم تو را ز من نگزیرد برای آنکگهگه کند پاک به خاکستر آینهاز نیم شاعران هنر من مجوی از آنکناید همی ز آهن بد گوهر آینهشاید که ناورم دل مجروح بر درتزیبد که ننگرم به رخ اصفر آینهکز بیم رجم برنشود دیو بر فلکوز بهر عیب کم طلبد اعور آینهگر نه ردیف شعر مرا آمدی به کارمانا که خود نساختی اسکندر آینهاین را نقیضهای است که گفتم بدین طریقگر ذرهای ز نور تو افتد بر آینهبادت جلال و مرتبه چندان که آسمانهر صبحدم برآورد از خاور آینهحاسد ز دولت تو گرفتار آن مرضکز مس کند برای وی آهنگر آینه
شمارهٔ ۲۰۹ - در شکایت از زمان و مذمت اقران در این منزل اهل وفائی نیابیمجوی اهل کامروز جائی نیابیعجوز جهان در نکاح فلک شدکه جز عذر زادنش رائی نیابیبلی در زناشوئی سنگ و آهنبجز نار بنت الزنائی نیابیاگر کیمیای وفا جستا خواهیجز از دست هر خاکپائی نیابیدمی خاکپائی تو را مس کند زرپس از خاک به کیمیائی نیابینفس عنبرین دار و آه آتشین زنکزین خوشتر آب و هوائی نیابیبه آب خرد سنگ فطرت بگردانکزین تیزتر آسیائی نیابیدر این هفت ده زیر و نه شهر بالاورای خرد ده کیائی نیابیولیکن به نه شهر اگر خانه سازیبه از دل در او کد خدائی نیابیچه باید به شهری تنشستن که آنجابجز هفت ده روستائی نیابیهمه شهر و ده گر براندازی الاعلفخانهٔ چارپایی نیابیبه شب شهر غوغای یاجوج گیردبه روزش سکندر دهائی نیابیزنی رومی آید کند کاغذین سدکه از هندی آهن بنائی نیابیهمه شهر یاجوج گیرد دگر شبکه سد زنان را بقائی نیابیبرون ران ازین شهر و ده رخش همتکه اینجاش آب و چرائی نیابیبه همت ورای خرد شو که دل راجز این سدرة المنتهائی نیابیبه دل به رجوع تو کان پیر دین رابجز استقامت عصائی نیابیفلک هم دو تا پشت پیری است کوراعصا جز خط استوائی نیابیدلت آفتابی کز او صدق زایدکه جز صادق ابن الذکائی نیاببه صورت دو حرف کژ آمد دل، اماز دل راستگوتر گوائی نیابیالف راست صورت صواب است لیکناگر کژ شود هم خطائی نیابینه نون و القلم هم کژ است اول آنگهبجز راستش مقتدائی نیابیز دل شاهدی ساز کو را چو کعبههمه روی بینی قفائی نیابیچو دل کعبه کردی سر هر دو زانوکم از مروهای یا صفائی نیابیبرو پیل پندار از کعبهٔ دلبرون ران کز این به وغائی نیابیبیا کعبهٔ عزت دل ز عزیتهی کن کز این به غزائی نیابیگر از کعبه در دیر صادق دل آییبه از دیر حاجت روائی نیابیور از دیر زی کعبه بیصدق پوییبه کعبه قبول دعائی نیابیرفیق طرب را وداعی کن ار نهز داعی غم مرحبائی نیابیدر این جایگه غم مقیم است کورابجز پردهٔ دل وطائی نیابیبه دیماه خوف آتش غم سپر کنکه اینجا ربیع رجائی نیابیچو سرسام سرد است قلب شتا رادوا به ز قلب شتائی نیابیبه غم دل بنه کاینهٔ خاطرت راجز از صیقل غم جلائی نیابیغم دین زداید غم دنیی از توکه بهتر ز غم غم زدائی نیابیولیکن ز هر غم مجوی انس زیراز هر مرغ ملک سبائی نیابیمنه مهره کز راست بازان معنیدر این تخته نرد آشنائی نیابیهمه عاجز شش در و مهره در کفبه همت مششدر گشائی نیابیاگر کم زنی هم به کم باش راضیکه دل را بیشی هوائی نیابیدغا در سه شش بیش بینی ز یارانچو یک نقش خواهی دغائی نیابیاگر ثلثی از ربع مسکون بجوئیوفا و کرم هیچ جائی نیابیعقاقیر صحرای دلهاست این دوکه سازندهتر زین دوائی نیابیدو بر گند بر یک شجر لیکن آن راجز از فیض قدسی نمائی نیابیازین دو عقاقیر صحرای دلهادر این هفت دکان گیائی نیابیوفا باری از داعی حق طلب کنکز این ساعیان جز جفائی نیابیکرم هم ز درگاه حق جوی کز کسحقوق کرم را ادائی نیابیدم عیسوی جوی کسیب جان راز داروی ترسا شفائی نیابیدر یوسفی زن که کنعان دل راز صاع لئیمان عطائی نیابیببر بیخ آمال تا دل نرنجدکه بر خوان دونان صلائی نیابیخرد را چه گوئی که بر خوان دو نانابا بینی ار خود ابائی نیابیچو شل کرده باشی رگ آب دیدهبصر بستهٔ توتیائی نیابیچو گرگ اجری از پهلوی زاغ کم خورکه برخوان چنان خوش لقائی نیابیفرشته شو ارنه پری باش باریکه همکاسه الا همائی نیابینکوئی مجو از کس و پس نکوئیچنان کن که از کس جزائی نیابیجزای نکوئی است نام نکوئیکه بالای آن در فزائی نیابیتن شمع را روشنی سربها بسکه از طشت زر سربهائی نیابینه خاکی که بیرون نیاری ودیعتاگر سیم مزد از سقائی نیابینه نیز آتشی کز سر خام طمعیغذا کم پزی گر غذائی نیابینه عودی که خوش دم بسوزی چو عاشقاگر چون شکر دلربائی نیابیاسیران خاکند امیران اولکه چون خاک عبرت فزائی نیابیبه کم مدت از تاج داران اکنوننبیره نبینی، نیائی نیابیگدای مجرد صفت را که روزیسرش رفت جز پادشائی نیابیولی پادشه را که یک لحظه از سرکله گم شود جز گدائی نیابیگرفتم فنا خسروی نقش اولز خسرو شدن جز فنائی نیابیوگر نیز کیخسروی آخر آخرکیانی کیان بی و بائی نیابیازین شیر سگ خورده شیری نبینیوزین شوره مردم گیائی نیابیازین ریمن آید کرم؟ نی نیایدز ریم آهن اقلیمیائی نیابیمجوی از جهان مردمی، کاین امانتبه نزدیک دور از خدائی نیابیندانی که تریاک چشم گوزنانز دندان هیچ اژدهائی نیابیاگر کرم شب تاب آتش نمایداز آن آتش انس و سنائی نیابیز دو نان که برق سرابند از اولبه آخر سحاب سخائی نیابیقضات از در ظالمان کرد فارغازین دادگرتر قضائی نیابیتو ویک تنه غربت و وحش صحراکه از مرغ خانه نوائی نیابیچو عیسی که غربت کند سوی بالابجز سوزنش رشتهٔ تائی نیابیتو چون نام چوئی ز نان جوی بگسلکه جم را به مور اقتدائی نیابیببین همت سنگ آهنربا راکه آن همت از کهربائی نیابیاگر کبریا بینی از نار شایدز کبریت هم کبریائی نیابیز خاقانی این منطق الطیر بشنوکه چون او معانی سرائی نیابیلسان الطیور از دمش یابی ارچهجهان را سلیمان لوائی نیابیسخنهاش موزون عیار آمد آوخکه ناقد بجز ژاژخائی نیابیبلی ناقد مشک یا دهن مصریبجز سیر یا گندنائی نیابیگر این فصل بر کوه خوانی هماناکه جز بارک الله صدائی نیابیبهاری است خوش چون گل نخل بندانکه از زخم خارش عنائی نیابی
شمارهٔ ۲۱۰ - در مرثیهٔ قدوة الحکما کافی الدین عم خود گر به قدر سوزش دل چشم من بگریستیبر دل من مرغ و ماهی تن به تن بگریستیصد هزاران دیده بایستی دل ریش مراتا به هر یک خویشتن بر خویشتن بگریستیدیدههای بخت من بیدار بایستی کنونتا بدیدی حال من، بر حال من بگریستیآنچه از من شد گر از دست سلیمان گم شدیبر سلیمان هم پری هم اهرمن بگریستییاسمن خندان و خوش زان است کز من غافل استیاس من گردیده بودی یاسمن، بگریستیتنگدل مرغم گرم بر بابزن کردی فلکبر من آتش رحم کردی، باب زن بگریستیای دریغا طبع خاقانی که وا ماند از سخنکو سخندان مهین تا بر سخن بگریستیمقتدای حکمت و صدر ز من کز بعد اوگر زمین را چشم بودی بر زمن بگریستیگوهری بود او که گردونش به نادانی شکستجوهری کو تا بر این گوهر شکن بگریستیزاد سروی، راد مردی بر چمن پژمرده شدابر طوفان بار کو تا بر چمن بگریستیشعریان از اوج رفعت در حضیض خاک شدچرخ بایستی که بر شام و یمن بگریستیکو پیمبر تا همی سوک بحیرا داشتیکو سکندر تا به مرگ برهمن بگریستیکو شکر نطقی که از رشک زبانش هر زماننحل از آب چشم بر آب دهن بگریستیکو صبا خلقی که از تشویر جاه و جود اوهم بهشت عدن و هم بحر عدن بگریستیکو فلک دستی که چون کلکش بهم کردی سخندختران نعش یک یک بر پرن بگریستیهر زمان از بیم نار الله ز نرگس دان چشمکوثری بر روی و موی چون سمن بگریستیپیش چشمش مرغ را کشتن که یارستی که اوگر بدیدی شمع در گردن زدن بگریستیآنت مومین دل که گر پیشش بکشتندی چراغطبع مومینش چو موم اندر لکن بگریستیکاشکی گردون طریق نوحه کردن داندیتا بر اهل حکمت و ارباب فن بگریستیکاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم دردتا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستیکاشکی خضر از سر خاکش دمی برخاستیتا به خون دیده بر فضل و فطن بگریستیکاشکی آدم به رجعت در جهان باز آمدیتا به مرگ این خلف بر مرد و زن بگریستیآتش و آب ار بدانندی که از گیتی که رفتآتش از غم خون شدی، آب از حزن بگریستیاو همائی بود، بیاو قصر حکمت شد دمنکو غراب البین کو؟ تا بر دمن بگریستیاهل شروان چون نگریند از دریغ او که مرغگر شنیدی بر فراز نارون بگریستی
شمارهٔ ۲۱۱ - در مدح فخر الدین ابوالفتح منوچهر شروانشاه صبحدم آب خضر نوش از لب جام گوهریکز ظلمات بحر جست آینهٔ سکندریشاهد طارم فلک رست ز دیو هفت سرریخت به هر دریچهای آقچه زر شش سریغالیهسای آسمان سود بر آتشین صدفاز پی مغز خاکیان لخلخههای عنبرییوسف روز جلوه کرد از دم گرگ و میکندیوسف گرگ مست ما دعوی روز پیکریگرچه صبوح فوت شد کوش که پیش از آفتابزان می آفتابوش یاد صبوحیان خوریدرده کیمیای جان، ز آتش جام زیبقیطلق حلال پروران، طلق روان گوهریطفل مشیمهٔ رزان، بکر مشاطهٔ خزانحاملهٔ بهار از آن باد عقیم آذریچون ز دهان بلبله در گلوی قدح چکدعطسهٔ عنبرین دهد مغز چمانه از تریرفت قنینه در فواق، از چه ز امتلای خونراست چو پشت نیشتر خون چکدش معصفریچنگی آفتاب روی از پی ارتفاع میچنگ نهاده ربعوش بر بر و چهره برتریچون نگهش کنی کند در پس چنگ رخ نهانتا شوی از بلای او شیفتهٔ بلا دریکرتهٔ فستقی فلک چاک زند چو فندقشهر سر ده قواره را زهره کند به ساحریزهره ز رشک خون دل در بن ناخن آوردچون سر ناخنش کند با رگ چنگ نشتریچشم سهیل و ناخنه، ناخن آفتاب و نیکاتش و قند او دهد با نی و باد یاوریچرخ سدابی از لبش دوش فقع گشاد و گفتاینت نسیم مشک پاش، اینت فقاع شکریسال نوست ساقیا، نوبر سال ماتوئیمی که دهی سه ساله ده، کو کهن و تو نوبریگاو سفالی اندر آر آتش موسی اندر اوتا چه کنند خاکیان گاو زرین سامریمی به سفال خام نوش، اینت چمانهٔ طربلب به کلوخ خشک مال، اینت شمامهٔ طریتیغ فراسیاب چه؟ خون سیاوشان کدام؟در قدح گلین نگر، عکس گلاب عبهریگنبد آبگینهگون نیست فرشته خوی و روسنگ بر آبگینه زن، دیو دلی کن ای پریدر قصب سه دامنی آستئی دو برفشانپای طرب سبک بر آر ارچه ز می گران سریهفت طواف کعبه را هفت تنان بسندهاندما و سه پنج کعبتین، داو به هفده آوریما که و اختیار چه، کاین شجره است آن مابد پسران خانه کن، باد سران سرسریاز پس کنیت سگی چیست به شهر نام مادرد کش ملامتی، سیم کش قلندریلیک به دولت ملک بر ملکوت میرودبهر عروس طبع ما نامزد سخنوریخسرو کعبه آستان، ملک طراز راستینکرده طراز آستین از ردی پیمبریحیدر آسمان حسام، احمد مشتری نگینرایض رای اسمان، صیقل جاه مشتریدر نفس مبارکش سفتهٔ راز احمدیدر سفن بلارکش معجز تیغ حیدری
شمارهٔ ۲۱۲ - مطلع دوم ناگذران دل توئی کز طرب آشناتریخاک توام به خشک جان تا به لب آتش تریخانهٔ دل به چار حد وقف غم تو کردهامحد وفا همین بود، جور ز حد چه میبریبر سرآتش هوا دیگ هوس همی پزمگرچه به کاسهٔ سرم بر سرم آب میخوریمایهٔ عمر جو به جو با تو دو نیمه میکنمجوجوم از چه میکنی چیست بهانه بی زریبر دل من نشان غم ماند چو داغ گاز رانتا تو ز نیل رنگرز بر گل تر نشان گرینور تویی و سایه من، چون گل و ابر از آن کنندچشم تو و سرشک من، رنگرزی و گازریبر دل خاقانی اگر داغ جفا نهی چه شداو ز سکان کیست خود تا بردت به داوریاز تو بهر تهی دوی دولت وصل کی رسدخاصه که چون بقا و عز خاص شه مظفری
شمارهٔ ۲۱۳ - مطلع سوم دوش که صبح چاک زد صدرهٔ چرخ عنبریخضر درآمد از درم صبحوش از منوریشعبهٔ برق و روز نو، غرتش از مبارکیقلهٔ برف و صبحدم، شیبتش از معطریبیضهٔ مهر احمدی، جبهتش از گشادگیروضهٔ قدس عیسوی، نکهتش از معنبریدست و عصاش موسوی، رکوه پرآب زندگیگرم روان عشق را، کرده به چشمه رهبریمه قدم و فلک ردا، وز تف آفتاب و رهچهره چو ماه منخسف، یافته رنگ اسمریدید مرا گرفته لب، آتش پارسی ز تبنطق من آب تازیان برده به نکتهٔ دریگفت چه طرفه طالعی، کز درخانهٔ ششممهره به کف به هفت حال، این همه در مششدریدر یرقان چو نرگسی، در خفقان چو لالهاینرگس چاک جامهای، لالهٔ خاک بستریحلقهٔ آن بریشمی کز بر چنگ برکشنداز پی آن چو ماه نو زار و نزار و لاغریچند نشانهٔ غرض، بودن و بینشان شدنجوهر نور نیستی، سایهٔ نور جوهریمثل عطاردی چرا، چون مه نو نه مقبلیطالع تو اسد چرا، چون سرطان به مدبریکعبهٔ آسمان حرم صدر شهنشه است و بسخاص کبوترش توئی ار همه نسر طائریگر ز حجاز کعبه را رخصت آمدن بوددر حرم خدایگان کعبه کند مجاوریسایهٔ ذو الجلال بین وز فلک این ندا شنواینت مجاهد هدی، اینت مظفر فری
شمارهٔ ۲۱۴ - مطلع چهارم موکب شاه اختران، رفت به کاخ مشتریشش مهه داده ده نهش، قصر دوازده دریقعدهٔ نقره خنگ روز آمده در جنیبتشادهم شب فکنده سم، کندرو از مشمرییافت نگین گم شده در بر ماهیی چو جمبر سر کرسی شرف، رفت ز چاه مضطریهیکل خاک را ز نور حرز نویسد آسماندر حرکات از آن کند، جدول جوی مسطریخاک در خدایگان گر به کف آوری در اوهشت بهشت و چار جوی از بر سدره بنگریغازی مصطفی رکاب آنکه عنان زنان رودبا قدم براق او، فرق سپهر چنبریمفخر اول البشر، مهدی آخر الزمانوحی به جانش آمده، آیت عدل گستریخسرو صاحب القران، تاج فروق خسروانجعفر دین به صادقی، حیدر کین به صفدریدست بهشت صدر او، دست قدر به خدمتشگنبد طاقدیس را، بسته نطاق چاکریگر عظمت نهد چو جم منظر نیم خایه راخانهٔ مورچه شود، نه فلک از محقریگوهر ذوالفقار او گرنه علی است، چون کندبیشه ستان رزم را آتشی و غضنفریدلدل مشتری پیش، جفته زد اندر آسمانآه ز دل کشان زحل، گفت قطعت ابهریشاه بر اسب پیل تن رخ فکند پلنگ راشیر فلک چو سگ بود، تاش پیاده نشمریگرنه سگش بود فلک، چون نمط پلنگ و مهپر نقط بهق شود، روی عروس خاوریاز رحم عروس بخت این حرم جلال رانوخلفان فتح بین وارث ملک پروریدر بر تیغ حصر می زاده جنابه چون عنببرده جناب از آسمان کرده همه دو پیکریکی به دو خیل نحس پی، بر سپهش زند عدوکی به دو زرق بسته سر، هر سقطی شود سریلعبت مرده را که اصل از گچ زنده میکننداز دل پیر عاشقان، رخصت نیست دلبریسخت تغابنی بود حور حریر سینه رالاف زنی خارپشت از صفت سمنبریای چو هیولی فلک، صدر تو از فنا تهیوی چو طبیعت ملک، ذات تو از خطا بریبرده به رمح ماروش نیروی گاو آسمانچون تف گرز گاوسر شوکت مار حمیریرمح تو راست هژده گز پرچم و آفتاب طاساز بر ماه چارده سایه کند صنوبریحلقه ربای ماه نو نیزهٔ توست لاجرمنیزه کشت فلک سزد زآنکه سماک ازهریسر کمالت از بر است، از بر عرش برشوینیست جهانت سدرهای از سر سدره بگذریزبدهٔ دور عالمی زآن چو نبی و مرتضیبحر عقول را دری شهر علوم را درینایب تنگری توئی کرده به تیغ هندویسنقر کفر پیشه را سنسن گوی ننگریهم جم و هم محمدی، کرده به خدمت درتروح و سروش آسمان هدهدی و کبوتریگر بر شعری یمن یمن مثال تو رسدمسخ شود سهیلوار ار نکند مسخریاز خط کاتب قدر بر سر حرف حکم توچرخ تو جزم نحویان حلقه شد از مدوریوز سر ناوک اجل صورت بخت خصم رادیده چو میم کاتبان کور شد از مکدریخط دبیر تر بود، خاک کنند بر سرشخصم تو شد چو آب ترخاک به سربر ازترینیک شناسد آسمان آب تو ز آتش عدوفرق کند محک دین بولهبی ز بوذریدمنه اسد کجا شود، شاخ درمنه سنبلهقوت موم و آتشی، فعل زقوم و کوثریتخت تو در مربعی، عرشی و کعبهای کندشاه مثلثی از آن کاختر چرخ اخضریکرده به صدر کعبه در، بهر مشام عرشیانخاک درت مثلثی، دخمهٔ چرخ اخضرییک تنه صد هزار تن مینهمت چو آفتابارچه به صد هزار یل بدر ستاره لشکریسلطنت و خلیفتی چون دو طرف نهاد حقپس تو میان این و آن واسطهٔ مخیریگر به قبول سلطنت قصد کنی به دار ملکاز سم کوه پیکران خاک عراق بسپریور به مدینة السلام آوری از عراق رخدجله در آتشین عرق خون شود از مبتریور ز عراق وقت را عزم غزای غز کنیاز سر چار حد دین شحنهٔ کفر بر گریدر عقبات راه دین، بهر عقوبت غزانتیغ تو دوزخی کند، آب سنانت آذریبر سر دوزخت کند حور بهشت مالکیدربر آتشت کند، حوت فلک سمندریچون جم از اهرمن نگین، باز ستانی از غزانتاج سر ملک شهی، خاتم دست سنجریباد صبا بر آب کر، نقش قد افلح آوردتا تو فلاح و فتح را بر شط مفلحان بریفرضهٔ عسقلان و نیل از شط مفلحان دگرهست خراس پارگین، از سمت مزوریگرد معسکرت فلک ساخت حنوط اخترانزانکه نجوم ملک را شاه فلک معسکریگرد معسکرت فلک رخت فکند و خیمه زدگفت به خدمت اندرم تا به سعادت اندریزیر طناب خیمهات عرش خمیده رفت و گفتای خط جدول هدی، حبل متین دیگریپور سبکتکین تویی، دولت ایاز خدمتتبنده به دور دولتت رشک روان عنصریگرچه بدست پیش ازین در عرب و عجم روانشعر شهید و رودکی، نظم لبید و بحتریدر صفت یگانگی آن صف چارگانه رابنده سه ضربه میزند، در دو زبان شاعریباد چو روز آن جهان خمسین الف سال توبیش ز مدت ابد ذات تو را معمریکرده منجم قدر حکم کز اخترت بودفسخ لوای ظالمی، خسف بنای کافریمالت و دست سائلان، دستت و جام خسرویبندت و پای سرکشان، پایت و تخت سروریتخت تو تاج آسمان، تاج تو فر ایزدیحکم تو طوق گردنان، طوق توزلف سعتری
شمارهٔ ۲۱۵ - در مدح ابوالمظفر جلال الدین شروانشاه اخستان پیش که صبح بر درد شقهٔ چتر عنبریخیز مگر به برق می برقع صبح بر دریپیش که غمزه زن شود چشم ستارهٔ سحربر صدف فلک رسان خندهٔ جام گوهریبرکش میخ غم ز دل پیش که صبح برکشداین خشن هزار میخ از سر چرخ چنبریساخت فرو کند ز اسب، آینه بندد آسمانصبح قبا زره زند، ابر کند زرهگریزآنکه برهنگی بود زیور تیغ صبح فشصبح برهنه میکند بر تن چرخ زیوریگاه چو حال عاشقان صبح کند ملونیگه چو حلی دلبران مرغ کند نواگریچون به صبوح بلبله قهقهه کرد و خندهنیخنده کند نه قهقهه، صبح چو نوگل طریروز به روزت از فلک نزل دو صبح میرسدصبح سه گردد ار به کف جام صبوحی آورینوبر صبح یک دم است، اینت شگرف اگر دهیداد دمی که میدهد صبحدمت به نوبریفرض صبوح عید را کز تو به خواب فوت شدصدره اگر قضا کنی تا ز صبوح نشمرینیست ز نامده خبر وز دم رفته حاصلیحاصل وقت را نگر تا دم رفته ننگریعمر پلی است رخنهسر، حادثه سیل پل شکنکوش که نارسیده سیل، از پل رخنه بگذریآنکه غم جهان خورد، کی ز حیات برخوردپس تو غم جهان مخور، تا ز حیات برخوریآهوکا! سگ توام می خور و گرگ مست شوخواب پلنگ نه ز سر گرچه پلنگ گوهریبرگ می صبوح کن، سرکه فروختن که چهگرچه ز خواب جستهای خوش ترش و گران سریخواب تو مینشاندم بر سر آتش هوسکان همه مشک بر سرت وین همه مغز را تریشو به گلاب اشک من خواب جهان ز عبهرتتا به دو لاله درکشی جام گلاب عبهریهم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلکبا همه درد دل مرا درد سری است بر سریبرق تویی و بید من، سوختهٔ توام کنونسوخته بید خواه اگر رواق عید پروریرقص کنان نگر خره لعل غبب چو روی توطوق کشان سرودمش چون خطت از معنبریبر غبب و دم خزه خیز و رکاب باده دهچون دمش از مطوقی چون غببش ز احمریمنتظری که از فلک خوانچهٔ زر برآیدتخوانچه کن و چمانهکش خوانچهٔ زر چه میبریجز جگری نخوردهای بر سر خوانچهٔ زر برآیدتعمر تو میخورد تو هم در غم خوانچهٔ زریکردهٔ چرخ جو به جو دیده و آزمودهایکرده به جور جو جوت هم به جوال او دریدر ده از آن چکیده خون ز آبلهٔ تن رزانکبلهٔ رخ فلک، برد عروس خاوریاز پس زر اختران کامده بر محک شبرفت سیاهی از محک، ماند سپید پیکریتیره شد آب اختران ز آتش روز و میکندبر درجات خط جام آب چو آتش اختریچرخ کبود جامه بین ریخته اشکها ز رختا تو ز جرعه بر زمین جامهٔ عید گستریآن می و جام بین بهم گوئی دست شعبدهکرده ز سیم ده دهی صرهٔ زر شش سریدر کف ساقی از قدح حقهٔ لعل آتشیدر گلوی قدح ز کف رشتهٔ عقد عنبریساقی بزم چون پری جام به کف چو آینهاو نرمد ز جام اگر ز آینه میرمد پریدر کف آهوان بزم آب رز است و گاو زرآتش موسوی است آن در بر گاو سامریاز قطرات جرعهها ژالهٔ زرد ریختهیافته چون رخ فلک پشت زمین مجدریدختر آفتاب ده در تتق سپهر گونگشته به زهرهٔ فلک حامله هم به دختریکرده به جلوه کردنش باد مسیح مریمیکرده به نقش بستنش نار خلیل آزریمطرب سحرپیشه بین در صور هر آلتیآتش و آب و باد و گل کرده بهم ز ساحریبربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهاناز سر زخمه ترجمان کرده به تازی و درینای عروسی از حبش ده ختنش به پیش و پستاج نهاده بر سرش از نی قند عسکریچنگ برهنه فرق را پای پلاس پوش بینخشک رگی کشیده خون ناله کنان ز لاغریدست رباب و سر یکی بسته به ده رسن گلوزیر خزینهٔ شکم کاسهٔ سر ز مضطریچنبر دف شکارگه ز آهو و گور و یوز و سگلیک به هیچ وقت ازو هیچ شکار نشکریروز رسید و محرمان عید کنند زین سببروز چو محرمان زند لاف سپید چادریدر عرفات بختیان بادیه کرده پیسپرما و تو بسپریم هم بادیهٔ قلندریدر عرفات عاشقان بختی بیخبر توئیکز همه بارکشتری وز همه بیخبرتریدی به نماز دیگری موقف اگر تمام شدچون تو صبوح کردهای مرد نماز دیگریور سوی مشعر الحرام آمدهاند محرمانمحرم می شویم ما میکده کرده مشعریور به منی خورد زمین خون حلال جانورانما بخوریم خون رز تا نرسد به جانوریهر که کبوتری کشد هم به ثواب در رسدخیز و ببر گلوی دل، کو کندت کبوتریسنگ فشان کنند خلق از پی دین به جمره درما همه جان فشان کنیم از پی خم به می خوریور به طواف کعبهاند از سر پای سر زنانما و تو و طواق دیر از سر دل، نه سرسریور همه سنگ کعبه را بوسه زنند حاجیانما همه بوسه گه کنیم آن سر زلف سعتریکوی مغان و ما و تو هر سر سنگ کعبهایپای تو کرده زمزمی، دست تو کرده ساغریطاعت ماست با گنه کز پی نام درخوردروی سپید جامه را داغ سیاه گازریکعبه به زاهدان رسد، دیر به ما سبو کشانبخشش اصل دان همه، ما و تو از میان بریزهد شما و فسق ما چون همه حکم داور استداورتان خدای بس، اینهمه چیست داوریگر حج و عمره کردهاند از در کعبه رهروانما حج و عمره میکنیم از در خسرو سریخاطر خاقانی از آن کعبه شناس شد که اودر حرم خدایگان کرده به جان مجاوری
شمارهٔ ۲۱۶ - مطلع دوم ماه به ماه میکند شاه فلک کدیوریعالم ناقه برده را، توشه دهد توانگریمائده سازد از بره، بر صفت توانگرانبرزگری کند به گاو، از قبل کدیوریموسی و سامری شود گاو و بره بپروردآب خضر برآورد ز آینهٔ سکندریبنگه تیر ازو شود روضه صفت به تازگیخرگه ماه ازو شود خلدوش از منوریچون به دهان شیر در، خشم پلنگی آوردروی زمین شود ز تف، پشت پلنگ بربریتیزتر از کبوتری برج به برج میپردبیضهٔ زر همی نهد در به در از سبک پریهر سر مه به برج نو بچهٔ نو برآوردیک سره برج او شود قصر دوازده دریاز همه کشتهٔ فلک دانهٔ خوشه خورد و بسچون سوی برج خوشه رفت از سر برج آذریاز سر خوشه ناگهش داس شکست در گلوکرد رگ گلوش راهر سر داس نشتریگوئی از آن رگ گلو ریختهاند در رزاناین همه خون که میکند آتشی و معصفریباز چو زر خالصش سخت ترازوی فلکتا حلی خزان کند صنعت باد آذریاز پی صنع زرگری کورهٔ گرم به بودکورهٔ سرد شد فلک، زین همه صنع زرگریگر به همه ترازوئی زر خلاص درخوردخور به ترازوی فلک، هست چو زر بدر خوریورنه ترازوی فلک زرگر قلب کار شدنقد عراق چون کند زر خلاص جعفریعید رسید و مهرگان باد و جنیبه بر اثرهر دو جنیبه همعنان در گرو تکاوریشاه طغان چرخ بین با دوغلام روز و شبکاین قره سنقری کند، و آن کند آق سنقریشاخ چو مریم از صفت عیسی شش مهه به برکرده بسان مریمش نفخهٔ روح شوهریعیسی خرد را کند تابش ماه دایگیمریم عور را کند برگ درخت معجریمیوه چو بانوی ختن در پس حجلههای زرزاغ چو خادم حبش پیش دوان به چاکریتا که ترنج را خزان شکل جذام داده بردر یرقان شده است رز همچو ترنجزا صفرینخل به جنبش آمده گرنه یهود شد چراپارهٔ زرد بر کتف دوخت بدان مشهریسیب چو مجمری ز زر خردهٔ عود در میانکرده برای مجمرش نار کفیده اخگریمه چو مشاطگان زده بر رخ سیب خالهاسیب برهنه ناف بین نافه دم از معطریخال ز غالیه نهد هرکس، و روی سیب راخال ز خون نهاد ماه، اینت مشاطهٔ فرینار همه دل و دهن، دل همه خون عاشقیسیب همه رخ و ذقن رخ همه خال دلبریخم چو پری گرفتهای، یافته صرع و کرده کفخط معزمان شده برگ رز از مزعفریسار به شاخسار بر، زنگی چار تاره زنخنده زنان چو زنگیان، ابر ز روی اغبریدر بر بید بن نگر، لشکر مور صف زدهگرد لوای سام بین موکب حام لشکریگرچه درخت ریخت زر، ورچه هوا فشاند درهم نرسد به جودشان با کف شه برابریخسرو ذوالجلالتین از ملکی و سلطنتمستحق الخلافتین، از یلواج و تنگریشاه معظم اخستان آنکه رضا و خشم اونحس بر زحل شود، سعد ربای مشتریقامت صاحب افسران، حلقهٔ افسری شدهبرده سجود افسرش، با همه صاحب افسریای به حسام نیلگون یافته ملک یوسفیبر در مصر وقاهره کوفته کوس قاهریهشت بهشت و نه فلک هست بهای دولتتدولت یوسفیت را عقل به هفده مشتریاز فلکی شریفتر یا شرف مشخصیاز ملکی کریمتر یا کرم مصوریبدر ستاره موکبی، مهر فلک جنیبتیابر درخش رایتی، بحر نهنگ خنجرینوح خلیل حالتی، خضر کلیم قالتیاحمد عرش هیبتی، عیسی روح منظریخسرو سام دولتی، سام سپهر صولتیرستم زال دانشی، زال زمانه داوریربع زمین ز درگهت ثلث نهند و بعد ازینز آن سوی خط استوا در خط حکمت آوریعالم نو بنا کند رای تو از مهندسیکشور نو رقم زند، فر تو از موفریامر تو نطفه افکند بهر سه نوع تا کندهفت محیط دایگی، چار بسیط مادریعدل تو مادری کند، ملک بپرورد چنانکاتش و آب را دهد با گل و مل برادریچرخ مدور از شرف عرش مربع از علوطوف در تو میکنند از پی کسب سروریخدت زلف و رخ کند از پی سنبل و سمنشانه در آن مربعی، آینه در مدوریکشتن حاسد تو را درد حسد نه بس بودکو به خلاف جستنت درد امید مهتریروی بهی کجا بود مرد زحیر را که خودوقت سقوط قوتش صبر خورد سقوطریدر همه طبلهٔ فلک پیلور زمانه رانیست به بخت خصم تو داروی درد مدبریخنجر گندنائیت هم به کدوی مغز اومیدهدش مزوری تا رهد از مزوریتیغ تو صیقل هدی تا که خطیب ملک شددست تو چون عمود صبح آمد و کرد منبریآنت مفسر ظفر، خاطب اعجمی زبانزاعجمیان عجب بود خاطبی و مفسریقائم پنجم آسمان، منتقم از ششم زمیناختر و فعل عقربی، آتش و لون عبقریپایهٔ تخت زیبدت بر سر تاج آسمانکز سر تخت مملکت تاج ملوک کشوریتخت حساب شد عدو کرده ز خاک تاج سرچهره چو تاج خسروان، دیده چو تخت جوهریتاجوران ملک را فخر ز گوهرت رسدتو سر گوهری تو را مفخر تاج گوهریتا که عروس دولتت یافت عماری از فلکبهر عماریش کند ابلق گیتی استرینعل سمند تو سزد حلقهٔ فرج استرتتاج سر ملکشهی خاتم دست سنجریچون ز گهر سخن رود در شرف و جلال و کینچون اسد و اثیر و خور، ناری و نوری و نریگر گذری کند عدو بر طرف ممالکتزحمت او چه کم کند ملک تو را مقرریور جنبی ز مغکده بر در کعبه بگذردکعبه به لوث کعب او کی فتد از مطهریپاسخ او به یاسجی باز دهی که در ظفرناصر رایت حقی، ناسخ آیت شریای حرم تو از کرم بیت حرام خسروانچون سخن من از نکت سحر حلال خاطریز آن کرم است سرگران جان و سر سبکتکینزین سخن است دل سبک عنصر طبع عنصریتا به صفت بود فلک صورت دیر عیسویمحور خط استوا، شکل صلیب قیصریباد خطاب عیسوی با سگ درگهت چنینکافسر دیر اعظمی، فخر صلیب اکبری