شمارهٔ ۲۱۷ - در مذمت آب و هوای ری گوید خاک سیاه بر سر آب و هوای ریدور از مجاوران مکارم نمای ریدر خون نشستهام که چرا خوش نشستهاماین خواندگان خلد به دوزخ سرای ریآن را که تن به اب و هوای ری آورنددل آب و جان هوا شد از آب و هوای ریری نیک بد ولیک صدورش عظیم نیکمن شاکر صدور و شکایت فزای رینیک آمدم به ری، بد ری بین به جای منایکاش دانمی که چه کردم به جای ریعقرب نهند طالع ری من ندانم آندانم که عقرب تن من شد لقای ریسرد است زهر عقرب و از بخت من مراتبهای گرم زاد ز زهر جفای ریای جان ری فدای تن پاک اصفهانوی خاک اصفهان حسد توتیای ریاز خاص و عام ری همه انصاف دیدهامجور من است ز آب و گل جان گزای ریمیر منند و صدر منند و پناه منسادات ری، ائمهٔ ری، اتقیای ریهم لطف و هم قبول و هم اکرام یافتمز احرار ری و افاضل ری و اولیای ریاز بس مکان که داده و تمکین که کردهاندخشنودم از کیای ری و ازکیای ریچون نیست رخصه سوی خراسان شدن مراهم باز پس شوم نکشم پس بلای ریگر باز رفتنم سوی تبریز اجازت استشکرانه گویم از کرم پادشای ریری در قفای جان من افتاد و من به جهدجان میبرم که تیغ اجل در قفای ریدیدم سحرگهی ملک الموت را که پایبیکفش میگریخت ز دست و بای ریگفتم تو نیز؟ گفت چو ری دست برگشادبویحیی ضعیف چه باشد به پای ری
شمارهٔ ۲۱۸ - در حکمت و قناعت و عزلت چو گل بیش ندهم سران را صداعیکنم بلبلان طرب را وداعینه از کاس نوشم، نه از کس نیوشمصبوحی میی، بوالفتوحی سماعیز مه جام و ز افلاک صوت اسم و دارمچو عیسی بر آن صوت و جام اطلاعیمنم گاو دل تا شدم شیر طالعکه طالع کند با دل من نزاعیازین شیر طالع بلرزم چو خوشهکه از شیر لرزد دل هر شجاعیمرا طالع ارتفاعی است دیدمکز این هفت ده نایدم ارتفاعیکنم قصد نه شهر علوی که همتازین هفت سفلی نمود امتناعیولی خانه بر یخ بنا دارد ار منز چرخ سدابی گشایم فقاعیازین شقه بر قد همت چه برمکه پیمودمش کمتر است از ذراعیجهان نیز چون تنگ چشمان دور استازین تنگ چشمی، ازین تنگ باعینه از جاه جویان توان یافت جاهینه از صاع خواهان توان یافت صاعینه روشندلی زاید از تیره اصلینه نیلوفری روید از شوره قاعینهم چار بالش در ایوان عزلتزنم چند نوبت چو میر مطاعیچو یوسف برآیم به تخت قناعتدرآویزم از چهره زرین قناعیندارم دل جمعیت، تفرقه بهببین تا چه بیند مه از اجتماعیز انسان گریزم کدام انس ایمهکه وحشی صفاتی، بهیمی طباعیمن و سایه همزانو و همنشینیمن و ناله همکاسه و هم رضاعیکنم دفتر عمر وقف قناعتنویسم بهر صفحهای لایباعیکرم مرد پس مرثیت گویم او راندارم به مدحت دل اختراعیشب بخل سایه برافکند و اینکنماند آفتاب کرم را شعاعیعلیالقطع نپذیرم اقطاع شاهانمن و ترک اقطاع و پس انقطاعیچو مار و نعامه خورم خاک و آتشبمیر و نعیمش ندارم طماعیچو نانند کون سوخته و آب رفتهمن از آب و نانشان چه سازم ضیاعینه نان است پس چیست؟ نار الجحیمینه آب است پس چیست؟ سر الضباعیندارم سپاس خسان، چون ندارمسوی مال و نان پاره میل و نزاعیبه او نشاط شراب آن نیرزدکه آخر خمارم رساند صداعیکتابت نهادن به هر مسجدی بهکه جستن به هر مجلسی اصطناعیمؤدب شوم یا فقیه و محدثکاحادیث مسند کنم استماعیبه صف النعال فقیهان نشینمکه در صدر شاهان نماند انتفاعیور از فقه درمانم آیم به مکتبنویسم خط ثلث و نسخ و رقاعیولیکن گرفتم که هرگز نجویمنه ملک و منالی، نه مال و متاعینه ترکی و شاقی، نه تازی براقینه رومی بساطی، نه مصری شراعیهم آخر بنگزیرد از نقد و جنسیکه مستغنیم دارد از انتجاعینه جامه بباید ز خیر الثیابینه جائی بباید به خیر البقاعیبه روزی دو بارم بباید طعامیبه ماهی دو وقتم بباید جماعیبر این اختصار است دیگر نجویممعاشی که مفرد بود یا مشاعی
شمارهٔ ۲۱۹ - در مرثیهٔ وحید الدین شروانی جان سگ دارم به سختی ورنه سگجان بودمیاز فغان زار چون سگ هم فرو ناسودمیورنه جانم آهنین بودی به آه آتشیندیده چون پالونهٔ آهن فرو پالودمیآه جان فرسا اگر در سینه نشکستی مرااینکه جان فرسودم از آه، آسمان فرسودمیغرقهام در خون و خون چون خشک شد گردد سیاهخود سیه پوشم که دیدی؟ گرنه خون آلودمیکوه غم بر جانم و گردون نبخشاید مراکاین غم ار بر کوه بودی من بر او بخشودمییوسفانم بستهٔ چاه زمیناند ار نه منچشمههای خون ز رگهای زمین بگشودمیگوش من بایستی از سیماب چشم انباشتهتا فراق نازنینان را خبر نشنودمیکاشکی خاقانی آسایش گرفتی ز اشک خونتا زجان کم کردمی در اشک خون افزودمیروی من کاهی است خاکین کاش از خون گل شدیتا به خون دل سر خاک وحید اندودمیآن زمان کو جان همی داد ار من آنجا بودمیجان ستانش را به صور آه جان بربودمیپای در گل چون گل پای آب غم پذرفتمیخاک بر سر ، بر سر خاک اشک خون پالودمیگر فدای او برفتم من، چرا جانم نرفتتا اگر زان بر زیان بودم ازین برسودمیدیده را از سیل خون افکنده می در ناخنهبس به ناخن رخ چو زر ناخنی بخشودمیمویه گر بنشاندمی بر خاک و خود بنشستمیدست و کلکش را به لفظ مادحان بستودمیاول از خوناب دل رنگین ازارش بستمیبعد از آن از زعفران رخ حنوطش سودمیگر رسیدی دست، غسلش ز آب حیوان دادمیبل که چون اسکندرش تابوت زر فرمودمیآنچه مادر بر سر تابوت اسکندر نکردمن به زاری بر سر تابوت او بنمودمییا چو شیرین کو به زهر تلخ بر تابوت شاهجان شیرین داد، من جان دادمی و آسودمیهر شبی بر خاکش از خون دانهٔ دل کشتمیهر سحر خون سیاوشان ازو بدرودمیواپسین دیدارش از من رفت و جانم بر اثرگر برفتی در وداعش من ز جان خشنودمیمن غلامی داغ بر رخ بودمش عنبر به نامور به معنی بودمی عنبر حنوطش بودمیچون بدین زودی کفن میبافت او را دست چرخکاشکی در بافتن، من تار او را پودمیگیرم آن فرزانه مرد، آخر خیالش هم نمردهم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمینینی آن فرزانه را داغ فراقم کشت و بسگر به عالم داد بودی من به خون ماخوذمیشد ز من بدرود گر بختیم بودی پیش از آنکاو ز من بدرود رفتی من ز جان بدرودمیگر دلم دادی که شروان بیجمالش دیدمیراه صد فرسنگ را زین سر بسر پیمودمیجانم ار در نیم تیمار فراقش نیستیآخر از جان یتیمانش غمی بزدودمیگفتی ای باز سپید از دود دل چون میرهیکاش ار باز سپیدم بیسیاهی دودمی
شمارهٔ ۲۲۰ - امام مطلق نجم المله والدین ابوالفضایل احمد سیمگر در مدح خاقانی گفته بود گرچه کان خرد مرا دانیعاجزم در نهاد خاقانیصورت روح پاک میبینممتدرع به شخص انسانیافضل الدین امیر رملک سخنشارح رمزهای پنهانی
شمارهٔ ۲۲۱ - در موعظه و حکمت و مرثیهٔ امام ناصر الدین ابراهیم نثار اشک من هر شب شکر ریزی است پنهانیکه همت را زناشوئی است از زانو و پیشانیچو همزانو شوم با غم، گریبان را کنم دامنسر من از سر زانو کند دامن گریبانیسرم زان جفت زانو شد که از تن حلقهای سازمدر آن حلقه ترازو دار بیاعان روحانیدلم کعبه است و تن حلقه چگونه حلقهای کانراز بس دندانه گر بینی دهان زمزمش خوانیسر احرامیان عشق بر زانو به است ایراصفا و مروهٔ مردان سر زانوست، گر دانیتو زین احرام و زین کعبه چه دانی کز برون چشمتز کعبه پوششی دیده است و از احرام عریانیشده است آیینهٔ زانو بنفش از شانهٔ دستمکه دارم چون بنفشه سر به زانوی پشیمانیملخ کردار خون آلودم از باران اشک آریملخ سر بر سر زانوست خون آلوده بارانیهوا را دست بربستم، خرد را پای بشکستمنه صرافم، چه خواهم کرد نقد انسی و جانیهوا خفته است و بستر کرده از پهلوی نومیدیخردمست است و بالین دارد از زانوی نادانیاز آن شد پردهٔ چشمم به خون بکری آلودهکه غم با لعبتان دیده جفتی کرد پنهانیببین بر روزن چشمم عروس روز نظارهکه بیند بچگان دیده را در رقص مهمانیبپیچد آه من در بر چو ز آتش چنبری و آنگهرسنوار آتشین چنبر گره گیرد ز پیچانیبه خون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخمگر رخ نعل پیکان است و اشکم لعل پیکانیشب غمهای من چون شد به صبح شادی آبستنرود سامان نقب من همه بر گنج سامانیدل از تعلیم غم پیچد معاذ الله که بگذارمکه غم پیر دبستان است و دل طفل شبستانیاز آن چون لوح طفلانم به سرخی اشک و زردی رخکه دل را نشرهٔ عید است ز آن پیر دبستانیرقوم اشک اگر بینی به عجم و نقطه بر رویمرموز غم ز هر حرفی به مد و همزه برخوانیببستم حرص را چشم و شکستم آز را دندانچو میم اندر خط کاتب چو سین در حرف دیوانیمشاع آمد میان عیسی و من گلشن وحدتبه جان آن نیمه بخریدم هم از عیسی به ارزانیفلک چون آتش دهقان، سنان کین کشد بر منکه بر ملک مسیحم هست مساحی و دهقانیمرا شد گلشن عیسی و زین رشک افتاب آنگهسپر فرمود دیلموار و زوبین کرد ماکانیمرا آیینهٔ وحدت نماید صورت عنقامرا پروانهٔ عزلت دهد ملک سلیمانیچه جای عزلت و ملک است کانجا ساخت همت خوانکه عنقا مورخوان گشت و سلیمان مرد هم خوانیوگر چون عیسی از خورشید سازم خوانچهٔ زرینپر طاووس فردوسی کند برخوان مگس رانیبه دست همت از خاطر برانم غم که سلطانانمگسرانها کنند از پر طاووسان بستانینکوئی بر دل است از دهر و بد بر طبع آلودهطرب بر مردم است از عیدو غم بر گاو قربانیدلم را منزلی پیش است و واپس ماندگان از پسکه راهش سنگلاخ است و سم افکنده است پالانیبه هفتاد آب و خاک از دل بشویم گرد ظلمت راکه هفتادش حجت بیش است و هر هفتاد ظلمانیدل اینجا علتی دارد که نضجی نیست دردش راهنوز آن روزنش بسته است و او بیمار بحرانیهنوز اسفندیار من نرفت از هفتخوان بیرونهنوزش در دژ روئین عروسانند زندانیدلم چون بر نشستن خواست سلطان خرد گفتاکه بر باد هوس منشین که شمع روح بنشانیندیدی آفتاب جان در اسطرلاب اندیشهنخواندی احسن التقویم در تحویل انسانینه هرزه است آنچه دیدستی، نه عشوه است آنچه خواندستینه مهمل عالم خلقی، نه قاصر علم یزدانیبه دست شرع لبس طبع میدر گر خردمندیبه آب عقل حیض نفس میشوی ار مسلمانیچو طاووست چه باید لبس اگر باز هواگیریچو خرگوشت چه باید حیض اگر شیر نیستانیتو را گفتند ازین بازار مگذر خاک بیزی کنکه اینجا ریزها ریزند صرافان ربانیمقامت خاک بیزی راست تا زرها به دست آریتو زر در خاک میبیزی و آخر دست میمانیچه سود از لوح کو ماند ز نقطه اولین حرفیکه از روی گران باری ز ابجد حرف پایانیاگر خواهی گرفت از ریز روزی روزهٔ عزلتکلوخ انداز را از دیده راوق ریز ریحانیوگر یک ره نماز مرده خواهی کرد بر گیتیوضو از آب چشمان کن که بس آلوده دامانیدر این علت سرای دهر خرسندی طبیبت بسچو تسکین سازت او باشد کند درد تو درمانیبه خوان دهر چون دولاب یابی کاسهها شستهکه بر دولاب گردون هست کارش کاسه گردانیعیار دهر کم ارز است، دیدم ز آتش همتزرش زیف است و چون آتش به ارزانی است ارزانیبه کشتی ماند این ایام و بادش چرخ سرگردانبه اعمی ماند این کشتی و قائد باد آبانیفلک هم مرکبی تند است کژ جولان که چون کشتیعنان بر پاردم دارد ز روی تنگ میدانیهمه دور فلک جور است و تو داغ فلک داریز پرگار فلک بیرون توانی رفت؟ نتوانیفلک را شیوه بدبختی است در کار نکوکارانچو بختی بار بدبختی کش از مستی و حیرانیاگر با بخت نر ماده قرینند آن خدا دورانتو چون دوران به فردی ساز کاخر فحل دورانیبهر ناسازیی درساز و دل با ناخوشی خوش کنکه آبت زیر کاه است و کمالت زیر نقصانیبه معلولی تن اندر ده که یاقوت از فروع خورسفر جل رنگ بود اول که آخر گشت رمانیچو خورشید و چو ایمان شو که ویرانها کنی روشنبرهنه جامها میبخش اگر خورشید ایمانیچو درویشی به درویشان نظر به کن که جرم خوربه عوری کرد عوران را فنک پوش زمستانیاگر بر بوی یکرنگی گریزت نیست از یارانبه یار بدقناعت کن که بییاری است بیجانینه عیسی داشت از یاران کمینه سوزنی دربرنه سوزن شبه دجالی است یک چشم سپاهانیوگر عنقائی از مرغان ز کوه قاف دین مگذرکه چون بیقاف شد عنقا عنا گردد ز نالانیسلاحت بهر دین بهتر که زنبور از پی شهدیچو گیلی گور دین پوش است و زوبین کرده گیلانیاز آن در خرقهٔ آدم خشن خویی که در باطنمرقعدار ابلیسی، ملمع دار شیطانیتو را در رنگ آزادان کجا معنی آزادیکه ازرق پوش چون پیکان خشن سیرت چو سوهانیاز آن بر سر زنندت پتک همچون پای پیل ایراکه سندانی و در تربیع شکل کعبه را مانیز جیب موسوی لافی و پس چون امت موسینه اهل تسع آیاتی که مرد سبع الوانیفروکن نطع آزادی، برافکن لام درویشیکه با لام سیهپوشان نماند لاف لامانییهود آسا غیاری دوز بر کتف مسلماناناگرشان بر در اغیار دین بینی به دربانیبه سختی جان سگ میدار هان تا چون سبکسارانچو سگ در پیش سگساران به لابه دم نجنبانیبه لمس پیرزن ماند حضور ناکسان کاولوضو باطل کند و آخر ندارد نار پستانیچه باشی مشک سقایان گهت دق و گه استسقانثار افشان هر خوان و زکوة استان هر خانیعمارت دوست شد طاووس از آن پای گلین داردولیکن سر بزرگی یافت بوم از بوم ویرانیشبه را کز سیه پوشی برآمد نام آزادیبه از یاقوت اطلس پوش داغ بنده فرمانینماند آب وفا جائی مگر در جوی درویشانبه آب و دانهٔ ایشان بساز ار مرغ ایشانیچه آزادند درویشان ز آسیب گرانباریچه محتاجند سلطانان به اسباب جهانبانیبدا سلطانیا کورا بود رنج دل آشوبیخوشا درویشیا کورا بود گنج تن آسانیپس از سی سال روشن گشت بر خاقانی این معنیکه سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانیز دیوان ازل منشور کاول در میان آمدامیری جمله را دادند وسلطانی به خاقانیبه خوان معنی آرائی براهیمی پدید آمدز پشت آزر صنعت علی نجار شروانیسخن گفتن به که ختم است میدانی و میپرسی؟فلک را بین که میگوید به خاقانی به خاقانیاگر بر احمد مختار کس خواند چنین شعریز صدر او ندا آید که قد احسنت حسانیعراقم جلوه کرد امسال بر لشکرگه سلطانکه بودش ز آفتاب خاطرم لاف خراسانیچو آواز وفات ناصر الدین در عراق آمدمن و خاک عراق آشفته گشتیم از پریشانیبنالد جان ابراهیم و گرید دیدهٔ کعبهبر ابراهیم ربانی و کعبهٔ صدق را بانیمر او بود هم نوح و هم ابراهیم و دیگر کسهمه کنعان نا اهلند یا نمرود کنعانیخلافتدار احمد بودو هم احمد ندا کردشکه فاروق فریقینی و ذو النورین فرقانیهوا چون خاک پای و آز خوک پایگاهت شدخراج از دهر ذمی روی رومی خوی بستانیدل از هش رفت چون موسی و تن پیچید چون ثعبانکه مرد آن موسوی دستی که کلکش کرد ثعبانیز قطران شب و کافور روزم حاصل این آمدکه از نم دیده کافوری است وز غم جامه قطرانیاگر کافور با قطران ره زادن فرو بنددمرا کافور و قطران زاد درد و داغ پنهانیدلم مرگ پسر عم سوخت و در جانم زد آن آتشکه هیمهش عرق شریان گشت و دودش روح حیوانیسخن در ماتم است اکنون که من چون مریم از اولدر گفتن فرو بستم به مرگ عیسی ثانیعلی را گو که غوغای حوادث کشت عثمان راعلیوار از جهان بگسل که ماتم دار عثمانیوحید ادریس عالم بود و لقمان جهان اماچو مرگ آمد چه سودش داشت ادریسی و لقمانیبه یکدم بازرست از چرخ و ننگ سعد و نحس اوکه این تثلیث برجیس است و آن تربیع کیوانی
شمارهٔ ۲۲۲ - در مدح ابوالمظفر جلال الدین شروان شاه اخستان بردار زلفش از رخ تا جان تازه بینیوز نیم کشت غمزهاش قربان تازه بینییک سو فکن دو زلفش و ایمانت تازه گردانکاندر حجاب کفرش ایمان تازه بینیپروانهٔ غمش را هر دم به خون خلقیشمشیر تیز یابی، فرمان تازه بینیترکان غمزهٔ او چون درکشند یاسجدر هر دلی که جویی پیکان تازه بینیدر مجلسی که بگذشت از یاد او حدیثیدر هر لب سفالین ریحان تازه بینیهر دم ز برق خندش چون کرد بوسه بارانبر کشتزار عمرم باران تازه بینیجانی به باد دستی بر خاک پایش افشانکنگه مزید بر سر صد جان تازه بینیخاقانیا در آتش سرمست شو ز عشقشتا در میان آتش بستان تازه بینیگر در ره عراقت دردی گذشت بر دلز اقبال شاه شروان درمان تازه بینیچون ز آستان سلطان باز آمدی ممکندر بارگاه خاقان امکان تازه بینیجانبخش ابوالمظفر شاه اخستان که هر دمبا عهد او بقا را پیمان تازه بینیعادل جلال دین آن کز فضل ذو الجلالشبر دعوی ممالک، برهان تازه بینیکعبه است حضرت او کز چار پای تختشبیرون ز چار ارکان، ارکان تازه بینیخود حضرتش جهانی است کز عنصر کمالشبرتر ز هفت بنیان، بنیان تازه بینیدر سایهٔ رکابش فتنه بخفت و دین رادر جذبهٔ عنانش جولان تازه بینیبختش به صبح خیزی تا کوفت کوس دولتگلبانگ کوس او را دستان تازه بینیاو جان عالم آمد در صحن عالم جانچوگان و گوی او را میدان تازه بینیخواهد سپهر کاندم خورشی گوی گرددچون در کفش هلالی چوگان تازه بینیصدرش چون باغ رضوان یاصفهٔ سلیمانکز منطق الطیورش الحان تازه بینیصف بسته خوان او را عقلی که چون سلیمانبر کرسی دماغش سلطان تازه بینیدر خطبه شاه کیهان خوانیش گر بجوییبر تخت طاقدیسش کیهان تازه بینیزو عالم خرف را، برنای نغز یابیزو گنبد کهن را، دوران تازه بینیسر بر کن ای منوچهر از خاک تا پس از خودز اقبال بوالمظفر شروان تازه بینیشروان مدائن آمد چون بنگری به حضرتکسری وقت یابی، ایوان تازه بینییارب چه دولت او سرسامی است عالمکز فتنه هر زمانش بحران تازه بینیعیدی است پیش بزمش کز نزل آسمانیچون دعوت مسیحش صد خوان تازه بینیهست آسمان سیاست وز آفتاب فضلشدی ماه بندگان را نیسان تازه بینیملکش بخلد ماند در هشت خلد ملکشاز ذات شهریاری رضوان تازه بینیدستش به کان چه ماند کز لعل تاج شاهانبر خاک درگه او صد کان تازه بینیخصمش ز کم بقائی ماند به کرم پیلهکورا ز کردهٔ خود زندان تازه بینیتیرش زحل بسوزد کز کام حوت گردونبر قبضهٔ کمانش دندان تازه بینیدریاست آستانش کز اشک داد خواهانبر هر کران دریا مرجان تازه بینیطفلی است شیرخواره بختش که در لب اوناهید را به هر دم پستان تازه بینینوروز ران گشاده است از موکب جلالشتا پیکر جهان را خندان تازه بینیخورشید گویی از نو سالار خوان او شدکورا ز ماهی اکنون بریان تازه بینیشرح مناقبش را باد آسمان صحیفهتا در کف عطارد دیوان تازه بینیبادش کمال دولت تا هردم از کمالشدر ملک آل سامان، سامان تازه بینیفهرست ملک بادا نامش که تا قیامتزو نامهٔ کرم را، عنوان تازه بینیخمسین الف بادا ثلث بقاش کز ویبر اهل ربع مسکون احسان تازه بینی
شمارهٔ ۲۲۳ - در تهنیت عید و مدح خاقان کبیر ابوالمظفر اخستان بن منوچهر بن فریدون چون صبحدم عید کند نافه گشائیبگشای سر خم که کند صبح نمائیآن جام صدف ده که بخندد چو رخ صبحچون صبح نمود آن صدف غالیه سائیدر خمکده زن نقب که در طاق فلک صبحهم نقب زد و مرغ بر آن داد گوائیچون گشت صبا خوش نفس از مشک و می صبحخوش کن نفس از مشک و می انگار صبائیمرغ از گلو الحان ستا ساخت دم صبحبرساز ستا چاک زد این سبز دوتائیشو خوانچه کن از زهره دلان پیش که گیتیرستی خورد از خوانچهٔ زرین سمائیچون خوانچه کنی تا ز سر گرسنه چشمیاز خوانچهٔ گردون نکنی زله گدائیچون خوانچهٔ گردون که نوالت همه زهر استنانت ز چه شیرین و تو چون تلخ ابائیچون پوست فکند و ز دهان مهره برآورداین افعی پیچان که کند عمر گزائیمی نوش کن و جرعه بر این دخمه فشان ز آنکدل مرده در این دخمهٔ پیروزه وطائیبازیچه شمر گردش این گنبد بازیچگر طفل نهای سغبهٔ بازیچه چرائی؟جام است چو اشک خوش داود و همه بزممرغان سلیمان و پریروی سبائیچون روی پری بینی و آن سلسلهٔ زلفتعویذ خرد گم کنی و سلسله خائیبشکست نفس در گلوی بلبله، بس گفتای عقل چه درد سری ، ای می چه دوائیآن لعل لعاب ازدهن گاو فرو ریزتا مرغ صراحی کندت نغز نوائیمجلس همه دریا و قدحها همه ماهی استدریاکش از آن ماهی اگر مرد صفائیاز پیکر گاو آید در کالبد مرغجان پریان، کز تن خم یافت رهائیاز گاو به مرغ آمد و از مرغ به ماهیوز ماهی سیمین سوی دلهای هوائیماه نو ما حلقهٔ ابریشم چنگ استدر گوش نه آن حلقه چو در حلقهٔ مائیمیکش، مکش آسیب زمین و ستم چرخبیچرخ و زمین رقص کن انگار هبائیاین هفت ده خاکی و نه شهر فلک راقحط است و تو بر آخور سنگیش نپائینزل وعلف نیست نه در شهر و نه در دهاینجا چه امیری کنی، آنجا چه گدائیچون اسب تو را سخره گرفتند یکی دانخشک آخور و تز سبزه چه در بند چرائیدر کاسهٔ سر دیگ هوس پختن تو چندهین بادهٔ خام آر و مکن خام درائیبحران هوس جام چو بهری برد از توزانک از سر سرسام هوا بر سر پائیگر محرم عیدند همه کعبه ستایانتو محرم می باش و مکن کعبه ستائیاحرام که گیری چو قدح گیر که داردعریانی بیرون و درون لعل قبائیکعبه چکنی با حجر الاسود و زمزمها عارض و زلف و لب ترکان سرائیهم خدمت این حلقه بگوشان ختن بهاز طاعت آن کعبه نشینان ریائییا میکده، یا کعبه و یا عشرت و یا زهداینجا نتوان کرد به یکدل دو هوائیکو خیک براندوده به قیر و ز درونشتن عودی و مشکی شده دل ناری و مائیبر زال سیه موی مشاطه شده چنگیبر طفل حبش روی معلم شده نائیبربط نگر آبستن و نالنده چو مریمزایندهٔ روحی که کند معجزه زائیبر کاس رباب آخور خشک خر عیسی استکز چار زبان میکند انجیل سرائیچنگ است به دیبا تنش آراسته تا ساقوزساق به زیر است پلاس، اینت مرائینای است یکی مار که ده ماهی خردشپیرامن نه چشم کند مار فسائیدف حلقه تن و حلقه بگوش است همه تندر حلقه سگ تازی و آهوی ختائیخاقانی و بحر سخن و حضرت خاقانلفظش صدف و این غزلش در بهائی
شمارهٔ ۲۲۴ - مطلع دوم جان پیشکشت سازم اگر پیش من آئیدل روی نمایت دهم ار روی نمائیسر نعل بهای سم اسبت کنم آن روزکائی به کمین دل من ران بگشائیدل جای تو شد، خواه روی خواه نشینیبر تو نرسد حکم که تو خانه خدائیخورشید منی، من به چراغت طلبم ز آنکمن در شب هجران و تو در ابر خفائیگه گه به سر روزن چشمم گذری تیزبیمار توام باز نپرسی و نیائیاین غارت جان چیست خود این جنگ تو با کیست؟گرگ آشتیی کن، مکن این گرگ ربائیهیچ افتدت امشب که بر افتادگی منرحم آری و بر کاهش جانم نفزائییا بر شکر خویش مرا خوانی مهمانیا بر جگر ریش به مهمان من آئیتو بر جگری دست نیالائی و حقاجز بر جگری نیست مرا دست روائیخستی دل خاقانی و روزیش نپرسیکای خستهٔ پیکان من آخر تو کجائیاو در سخن از نابغه برده قصب السبقچون خسرو نعمان کرم از حاتم طائیکیخسرو ایران ملک المغرب کز قدربر خسرو توران رسدش بار خدائیدارای ملوک عجم، اسکندر ثانیکز چشمهٔ جودش نکند خضر جدائیاقلیم گشائی که ز جاسوسی عدلشبیجاده نیارد که کند کاه ربائیشاهی که دهد صدمهٔ کرنای فتوحشگوش کر پیران فلک را شنوائیتوقیع ملک دید جهان گفت زهی حرزهم داعیهٔ امنی و هم دفع وبائیشمشیر ملک دید هدی گفت فدیناکطاغوت پرستان را طاعون و بلائیدر شانهٔ دست ظفر آئینهٔ غیبیهم آینه هم صیقل شمشیر قضائیاز سهم تو زنگار گرفت آینهٔ چرخکز آینهٔ مملکه زنگار زدائیای تیغ ملک در کف رخشانش همانادر چشمهٔ حیوان ورق زهر گیائیذوق تو برد عارضهٔ احمقی از خصماحسنت زهی زهر که تریاق شفائیای نیزهٔ شاه، ای قلم تختهٔ نصرتاز نقطهٔ دولت الف عز و علائیای دست ملک بخبخ اگر ساغر و شمشیرماهی و نهنگند، تو دریای سخائیای جود ملک واهب رزقی و جهان راامید به توست و تو ضماندار وفائیای رایت شه نادره لرزانی و قائمبحر عدنی گوئی یا کوه صفائیای پرچم رایات ملک چشم بدت دورکز پر غراب آمده در فر همائیچون نقش بصر در سیهی نور سپیدیچون زلف بتان در ظلمان اصل ضیائیهستی حجر الاسود و کعبه علم شاهتا کعبه به جای است بر آن کعبه بجائیای نامزد خاتم جمشید که بر توختم است جهانداری و حقا که سزائیای رای ملک ذات سپهری که دو وقتیا صاعقه خشمی تو و یا ابر رضائیای تحت لوایت همه آفاق، ندانمظل ملک العرشی یا عرش لوائیچون آدم و داود خلیفه توئی از حقحق زی تو پناهد که پناه خلفائیگر رحمت حق هست عطا پاش و خطا پوشتو رحمت حق بر همه آفاق عطائیهست از تو عطاها و خطا نیست زهی شاهعیسی عطائی، ملک الموت خطائیبهرام اسد هیبتی ار چه که به بخششخورشید فلک همت و برجیس حیائیچون ماه همه عزم و چو شعری همه سعدیچون تیر همه فهم و چو کیوان همه رائیبودند کیان بهتر آفاق و نیایتبهتر ز کیان بود و تو بهتر ز نیائیرستم ظفری بل که فرامرز شکوهیجمشید فری بل که کیومرث دهائیدر کشور دولت چو نبی شهر علومیدر بیشهٔ صولت چو علی شیر وغائیمانند علی سرخ عضنفر توئی ارچهاز نسل فریدونی نز آل عبائیگر تیغ علی فرق سری یک سره بشکافتالبرز شکافی تو اگر گرز گرائیروزی که بر اعدا کنی آهنگ شبیخونخود روزبه آئی که شه روز بهائیآوازهٔ کوست نپذیرد به صدا کوهترسد که شود سست دل از سخت صدائیاز گرد سیاه سپهت بر تن گردونقطنی شود این ازرق عین الرؤسائیاین یک تنه صد لشکر جرار چو خورشیدکرایش این دائرهٔ سبز وطائیمحتاج به لشکر نهای ایرا که ز دولتدارندهٔ لشکرگه این هفت بنائیدولت نبرد منت رسمی و معاشیقرآن چه کند زحمت بوعمرو و کسائیجمشید کیانی، نه که خورشید کیانیکز نور عیانی، همه رخ عین سنائیچون فضل ربیعی، نه که چون فصل ربیعیکز جود طبیعی همه لطفی و نمائیقدر توبر افلاک سپه راند و پسش گفتما در تو نگنجیم که بس تنگ فضائیاز طالع میلاد تو دیدند رصدهااختر شمران، رومی و یونانی و مائیتسییر براندند و براهین بفزودندهیلاج نمودند که جاوی بقائیکردند همه حکم که رد پانصد و هشتادابخاز به دست آوری و روم گشائیخواهند ز تو امن، فزع یافتگان ز آنکدر ظلمت و در خوف چراغی و رجائیگرچه ملک الغرب توئی تا ابد، امابر تخت خراسان ملک الشرق توشائیهرچند که لنبک دهد آسایش بهرامبهرام به شاهی به و لنبک به صقائیصد منزل از آن سوی فلک رفت ثنایتوز قدر تو صد منزل از آن سوی ثنائیزلزال فنا گر بدرد سقف جهان راتوسد همه رخنهٔ زلزال فنائیایران به تو شد حسرت غزنین و خراسانچون گفتهٔ من رشک معزی و سنائیفی وصف معالیک معانی تناهتافدیک به نفسی و معادیک فدائیاصبحت و راس الامرا تحت جناحیکامسیت و خیل الشعرا تحت لوائیدرشان تو و من به سخا و سخن امروزختم الامرائی به و ختم الشعرائیباد از مدد عدل تو پیوند حیاتتکز عدل قبول آور اخلاص دعائیبر تخت شهنشاهی و در مسند عزتادریس بقا باش که فردوس لقائیدادار جهان مشفق هر کار تو باداکورا ابد الدهر جهاندار تو بائی