ارسالها: 1615
#61
Posted: 12 Aug 2011 09:12
شوری ز دو عشق در سر ماست
میدان دل از دو لشکر آراست
از یک نظرم دو دلبر افتاد
وز یک جهتم دو قبه برخاست
خورشید پرست بودم اول
اکنون همه میل من به جوزاست
در مشرق و مغرب دل من
هم بدر و هم آفتاب پیداست
جانم ز دو حور در بهشت است
کارم ز دو ماه بر ثریاست
گر یافتهام دو در عجب نیست
زیرا که دو چشم من دو دریاست
بالله که خطاست هرچه گفتم
والله که هرآنچه رفت سوداست
خاقانی را چه روز عشق است
با این غم روزگار کور است
روزی دارد سیاه چونانک
دشمن به دعای نیم شب خواست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#62
Posted: 12 Aug 2011 09:14
دل شد از دست و نه جای سخن است
وز توام جای تظلم زدن است
دل تو را خواه قولا واحدا
تا تو خواهیش دو قولی سخن است
آنچه در آینه بینم نه منم
پرتو توست که سایه فکن است
نظرت نیست به من زانکه مرا
تن نماند و نظر جان به تن است
باد سردم بکشد شمع فلک
شمع جان در تنهٔ پیرهن است
هست دیگ هوست خام هنوز
خامی آن ز دم سرد من است
گل ز باغ رخت آن کس چیند
که چو گل زر ترش در دهن است
عالمی شیفتهٔ زلف تواند
زلف تو شیفتهٔ خویشتن است
کردهام توبه ز می خوردن لیک
لب میگون تو توبهشکن است
نظر خاص تو خاقانی راست
گرت نظاره هزار انجمن است
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#63
Posted: 12 Aug 2011 09:14
آن نازنین که عیسی دلها زبان اوست
عود الصلب من خط زنار سان اوست
بس عقل عیسوی که ز مشکین صلیب او
زنار بندد ارچه فلک طیلسان اوست
هر دم لبش به خنده برآید مسیح نو
مانا که مریمی دگر اندر دهان اوست
فرسودهتر ز سوزن عیسی تن من است
باریکتر ز رشتهٔ مریم لبان اوست
آن لعل را به رشتهٔ مریم که درکشید
از سوزن مسیح که شکل میان اوست
گر بر دلم زبور بخوانند نشنود
کانجیر مرغش از لب انجیل خوان اوست
پیران کعبه لاف ز خاقانی آورند
ترسای روم کیست که خاقانی آن اوست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#64
Posted: 12 Aug 2011 09:14
عیسی لبی و مرده دلم در برابرت
چون تخم پیله زنده شوم باز دربرت
چون شمع ریزم از مژه سیلاب آتشین
ز آن لب که آتش است و عسل میدهد برت
گر خود مگس شوم ننشینم بر آن عسل
ترسم ز نیش چشم چو زنبور کافرت
یاقوت هست زادهٔ خورشید نی مگوی
خورشید هست زادهٔ یاقوت احمرت
خون ریز ماست غمزهٔ جادوت پس چرا
خونین سلب شده است لب معجز آورت
مانا که هم لبت خورد آن خون که غمزه ریخت
کاینک نشان خون به لب شکرین درت
از نشترت سلاح دو بادام گاه جنگ
چشمم چو پسته پر رگ خونین ز نشترت
خاقانیی که بستهٔ بادام چشم توست
چون پسته بین گشاده دهان در برابرت
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#65
Posted: 12 Aug 2011 09:15
چه گویی ز لب دوست شکر وام توان خواست
چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خاست
به وصل لب آن ماه به زر یافت توان راه
کز آن لب به یکی ماه یکی جام توان خواست
چو او تند کند خوی، مبر نام لب اوی
که حاجت ز چنان روی به هنگام توان خواست
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست
دلی کافت جان جست دلارام چنان جست
نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست
مه خاقانی و مهکام که دارد طمع خام
کز آن فتنهٔ ایام چه انعام توان خواست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#66
Posted: 12 Aug 2011 09:16
گر هیچ شبی وصل دلارام توان یافت
با کام جهان هم ز جهان کام توان یافت
دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبد
در آتش سوزنده چه آرام توان یافت
جان یاد لبش میکند ای کاش نکردی
کان لب نه شکاری است که مادام توان یافت
من سوختم آوخ ز هوس پختن او لیک
بیآتش رز دیگ هوس خام توان یافت
خاقانی اگر یار نیابی چکنی صبر
کاین دولت از ایام به ایام توان یافت
نامت نشود تا نشوی سوختهٔ عشق
کز داغ پس از سوختگی نام توان یافت
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#67
Posted: 12 Aug 2011 09:17
کیست که در کوی تو فتنهٔ روی نیست
وز پی دیدار تو بر سر کوی تو نیست
فتنه به بازار عشق بر سر کار است از آنک
راستی کار او جز خم موی تو نیست
روی تو جان پرورد خوی تو خونم خورد
آه که خوی بدت در خور روی تو نیست
با غم هجران تو شادم ازیرا مرا
طاقت هجر تو هست طاقت خوی تو نیست
روی من از هیچ آب بهره ندارد از آنک
آب من از هیچ روی بابت جوی تو نیست
بوی تو باد آورد دشمن بادی از آنک
جان چو خاقانیی محرم بوی تو نیست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#68
Posted: 12 Aug 2011 09:17
عشق تو قضای آسمانی است
وصل تو بقای جاودانی است
در سایهٔ زلف تو دل من
همسایهٔ نور آسمانی است
بربود دلم کمند زلفت
حقا که مرا بدو گمانی است
پیداست چو آفتاب کان دل
در سایهٔ زلف تو نهانی است
عشق تو به جان خریدم ارچه
آتش همه جای رایگانی است
هرچند بر آستان کویت
گردون به محل پاسبانی است
دل جوئی کن که نیکوان را
دل جوئی رسم باستانی است
خاقانی را به دولت تو
کار سخنان هزار کانی است
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#69
Posted: 12 Aug 2011 09:18
میخور که جهان حریف جوی است
آفاق ز سبزه تازه روی است
بر عیش زدند ناف عالم
اکنون که بهار نافه بوی است
از زهد کنار جوی کاین وقت
وقت طرب و کنار جوی است
شو خوانچه کن و چمانه در خواه
زان یوسف ما که گرگ خوی است
گرگ آشتی است روز و شب را
و آن بت شب و روز جنگجوی است
خاقانی گفت خاک اویم
جان و سر او که راست گوی است
گفتی ز سگان کیست افضل
گر هست هم از سگان اوی است
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
ارسالها: 1615
#70
Posted: 12 Aug 2011 09:18
دل را ز دم تو دام روزی است
وز صاف تو درد خام روزی است
از ساقی مجلس تو ما را
از دور خیال جام روزی است
جان خاک تو شد که خاک را هم
از جرعهٔ ناتمام روزی است
مرغی است دلم بلندپرواز
اما ز قضاش دام روزی است
ناکام شدم به کام دشمن
تا خود ز توام چه کام روزی است
زان پای بر آتشم که دل را
بر خاک درت مقام روزی است
ماندم به شمار هجر و وصلت
تا زین دو مرا کدام روزی است
فتواست به خون من غمت را
الحق غم تو حرام روزی است
خاقانی را زیاد خواندی
کورا ز وجود نام روزی است
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد