انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 73 از 99:  « پیشین  1  ...  72  73  74  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


زن

 
شمارهٔ ۲۹ - در بیان دوستی و دشمنی خلق

دوست دشمن گشت و دشمن دوست شد خاقانیا
آن زمان کاقبال بی‌ادبار بینی بر درت

تا تو دولت داری آن کت دوست‌تر دشمن‌تر است
ز آن که نتواند که بیند شاهد خود در برت

پس چو دولت روی برتابد تو را از هر که هست
دوست تر گشت آنکه بود از ابتدا دشمن ترت

دشمن معشوق خود را دوست دارد هر کسی
این قیاس از خویشتن کن گر نیاید باورت

دوست از نزدیکی دولت شد اول دشمنت
دشمن از دوری دولت شد به آخر غم خورت
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۰ - در مدح جلال الدین الخزاری

گفتم ای دل بهر دربان جلال
نعل اسب از تاج دانائی فرست

دل جوابم داد کز نعل پی‌اش
تاج هفت اجرام بالائی فرست

نکتهٔ او دانه و ارواح است مرغ
دانه زی مرغان صحرائی فرست

این دو طفل هندو از بام دماغ
بر در صدرش به مولائی فرست

یا ز آب دست و خاک پای او
زقهٔ طفلان دانائی فرست

پیش یکران ضمیرش عقل را
داغ بر رخ کش به لالائی فرست

حاصل شش روز و نقد چل صباح
یک شبه خرجش که فرمائی فرست

هر بساط ذکر کراید بپوش
هر طراز شکر کرائی فرست

شحنهٔ شرع است منشور بقاش
سوی این نه شهر مینائی فرست

شب در آن شهر است غوغا ز اختران
مهر شحنه سوی غوغائی فرست

از تن و دل چون کنی نون والقلم
نزد شحنه شکل طغرائی فرست

پیش فکر او که رخشد شمس‌وار
شمس گردون را به حربائی فرست

بهر آذین عروس خاطرش
چرخ اطلس را به دیبائی فرست

او به تنها صد جهان است از هنر
یک جهانش جان به تنهائی فرست

معجز کلی فرستادت به مدح
تو جزاش از سحر اجزائی فرست

او ز گاوت عنبر هندی دهد
تو ز آهو مشک یغمائی فرست

گر نداری خون خشک آهوان
سنبل تر بهر بویائی فرست

دست جم چون راح ریحانیت داد
خوان جم را خل خرمائی فرست

آب زمزم داد بطحائی تو را
از فرات آبی به بطحائی فرست

هفت جوش از آینه دادت تو نیز
پنج نوش از کلک صفرائی فرست

داد نعمت‌ها چو نعمان عرب
شکرها چون حاتم طائی فرست

کوه دانش را چو داود از نفس
منطق الطیر از خوش‌آوائی فرست

بانگ پشه مگذران بر گوش جم
گر فرستی لحن عنقائی فرست

از دواتت دار ملک تیر را
نیزهٔ بهرام هیجائی فرست

بهر ری کو پار زهرت داده بود
هدیه امسال از شکرخائی فرست

طوطی ری عذرخواه ری بس است
سوی طوطی قند بیضائی فرست

ری بدین طوطی ز هندو رای به
خدمت ری هندی و رائی فرست

روح شیدا شد ز عشق منظرش
از نظر گو حرز شیدائی فرست

عازر دل مرده‌ای در وی گریز
گو مرا باد مسیحائی فرست

چون توئی خاقان ترکستان طبع
مه رخی با مهر عذرائی فرست

نثر تو نعش و ثریا نظم توست
هدیه نعشی و ثریائی فرست

قدر نظم و نثر او داند به شرط
سوی روضه در دریائی فرست

تخم پیله است آن به دیباجی سپار
زعفران است آن به حلوائی فرست

گر توانی هاونی ساز از هلال
خاصه بهر زعفران‌سائی فرست

زرگر ساحر صفت را بهر صنع
سیم چینی، زر آبائی فرست

گوید اینجا خاص مهمانت آمدم
اجری خاص از نکورائی فرست

نحل مهمان بهار آید بلی
نزل نحل از باغ گویایی فرست

نحل را برخوان شاخ آور ز جود
پس در آن فضل عسل زائی فرست

این دل صد چشمه را پالونه‌وار
از برای شهد پالائی فرست

عقل را گفتم چه سازم نزل او
گفت جنت نزل دربائی فرست

آه تو شمع است و اشکت شکر است
شمع و شکر رسم هر جائی فرست

باد را بهر سلیمان رخش ساز
زین زر برکن به رعنائی فرست

هر سحرگاهش دعای صدق ران
پس به سوی عرش فرسائی فرست

وز پی احمد براقی کن ز نور
پس برای چرخ پیمائی فرست

ورنه باری سوی بهمن همتی
تنگ بسته خنگ دارائی فرست

همتم گفتا که ملبوس جلال
دق مصری وشی صنعائی فرست

عصمتش گفت از تکلف درگذر
شش گزی دستار و یکتائی فرست

مشتری فر و عطارد فطنت است
تحفه‌هاش از مدحت آرائی فرست

نی نی از بود تو نتوان تحفه ساخت
تحفه بر قدر توانائی فرست

هرچه بفرستی به رسوائی کشد
دل شفاعت خواه رسوائی است

شعر هم جرم است جان را تحفه ساز
بر امیدم جرم بخشائی فرست

نقد برنائیت دانم مانده نیست
تات گویم نقد برنائی فرست

اشک گرمت باد و باد سرد پس
هر دو را با عقل سودائی فرست

بهر تسبیح سلیمان عصمتی
اشک داودی ز قرائی فرست

یعنی از بستان خاطر نوبری
باز کن در زی زیبائی فرست

قربه‌ای پر کن ز تسنیم ضمیر
روح را با آن به سقائی فرست

گر توانی بهر شیب مقرعه‌اش
زلف حوران هرچه پیرائی فرست

وز دو قرص گرم و سرد مهر و ماه
رایت آن صدر والائی فرست

وز بره تا گاو و بزغالهٔ فلک
گوشتی ساز و به مولائی فرست

دانهٔ دل جوجو است و چهره کاه
کاه و جو زین دشت سرمائی فرست

آفتابی شو ز خاک انگیز زر
زی عطارد زر جوزائی فرست

چون توئی خاک سپاهان را مرید
خرجش آنجا نقد اینجائی فرست
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۱ - در نکوهش حسودان

خاقانیا ز دل سبکی سر گران مباش
کو هر که زادهٔ سخن توست خصم توست

گرچه دلت شکست ز مشتی شکسته نام
بر خویشتن شکسته دلی چون کنی درست

چون منصفی نیابی چه معرفت چه جهل
چون زال زر نبینی چه سیستان چه بست

مسعود سعد نه سوی تو شاعری است فحل
کاندر سخنش گنج روان یافت هر که جست

بر طرز عنصری رود و خصم عنصری است
کاندر قصیده‌هاش زند طعنه‌های چست

آتش ز آهن آمد و زو گشت آهن آب
آهن ز خاره زاد و از او گشت خاره سست

فرزند عاق ریش پدر گیرد ابتدا
فحل نبهره دست به مادر برد نخست

حیف است این ز گردش ایام چاره نیست
کاین ناخنه به دیدهٔ ایام ما برست
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۲

خاقانیا چه مژده دهی کز سواد ملک
یک باره فتنهٔ دو هوائی فرو نشست

آن را که کردگار برآورد، شد بلند
و آن را که روزگار فرود برد گشت پست

گفتند خسته گشت فریدون و جان سپرد
زان تیر کز کمان کمینه کسی بجست

من کاین سخن شنیدم کردم هزار شکر
واندر برم ز گریهٔ شادی نفس ببست

من خاک آن، عطارد پران چار پر
کو بال آن ستارهٔ راجع فرو شکست

نحسی که داشت چون مه نخشب مزوری
از لاف آفتاب او خلق باز رست
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۳

نه همت من به پایه راضی است
نه پایه سزای همتم هست

یارب چو ز همت و ز پایه
نگشاید کار و نگذرد دست

یا پایه چو همتم برافراز
یا همت من چو پایه کن پست


شمارهٔ ۳۴ - در هجو خواجه اسعد

خواجه اسعد چو می خورد پیوست
طرفه شکلی شود چو گردد مست

پارسا روی هست لیکن نیست
قلتبان شکل نیست لیکن هست
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شمارهٔ ۳۵

گیرم که دل درست ما نیست
آخر نام درست ما هست

خاقانی را اگر سفیهی
هنگام جدل زبان فروبست

این هم ز عجایب خواص است
کالماس به ضرب سرب بشکست



شمارهٔ ۳۶

حوری از کوفه به کوری ز عجم
دم همی داد و حریفی می جست

گفتم ای کور دم حور مخور
کو حریف تو به بوی زر توست

هان و هان تا ز خری دم نخوری
ور خوری این مثلش گوی نخست

که خری را به عروسی خواندند
خر بخندید و شد از قهقهه سست

گفت من رقص ندانم به سزا
مطربی نیز ندانم به درست

بهر حمالی خوانند مرا
کاب نیکو کشم و هیزم چست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  ویرایش شده توسط: ROZAALINDA   
زن

 
شمارهٔ ۳۷

به خدائی که در ره عدلش
بندگان را هزار آفت هاست

که مرا بی لقای خدمت او
زندگانی کثیف و نازیباست

که به دل پیش خدمتم دایم
گرچه اندر میان مسافت هاست



شمارهٔ ۳۸

زین اشارت که کرد خاقانی
سر فراز است بلکه تاجور است

پشت خم راست دل به خدمت تو
همچو نون والقلم همه کمر است

بختم از سرنگونی قلمش
چون سخن های او بلند سر است

سیم و شکر فرستم و خجلم
که چرا دسترس همین قدر است

شعر گفتم به قدر سیم و شکر
مختصر عذرخواه مختصر است

شکر و سیم پیش همت او
از من و شعر شرمسارتر است

خود دل و طبع او ز سیم و شکر
کان طمغاج و باغ شوشتر است

سیم و سنگ است پیش دیدهٔ آنک
هر تراشش ز کلک او گهر است

اتصال نجوم خاطر او
فیض طبع مرا نویدگر است

زین سپس ابروار پاشم جان
این قدر فتح باب ماحضر است

تا ابد نام او بر افسر عقل
مهر بر سیم و نقش بر حجر است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  ویرایش شده توسط: ROZAALINDA   
زن

 
شمارهٔ ٣٩ - در ذم بی هنران

گر نشستی ورای خاقانی
نه ورا عیب و نه تو را هنر است

زحل نحس تیره روی نگر
کز بر مشتری ورا مقر است



شمارهٔ ٤٠

ای عماد الدین ای صدر زمان
هر زمان صدری تو را خاک در است

چرخ نعمان دوم خواندت و گفت
نعل یحموم توام تاج سر است

من که آتش سرم و باد کلاه
خاک درگاه توام آبخور است

مهر تب یافتم از خدمت تو
زان تبم رفت و عرض برگذر است

قحط جان می بری و قحط کرم
ور تو گوئی ز دو مرسل اثر است

پس ازین نام تو بر خاتم دهر
صدر عیسی دم یوسف نظر است

دیده ای هفت نهان خانهٔ چرخ
که در آن خانه چه ماده چه نر است

هم ببین خانهٔ خاقانی را
که در این خانه چه خشک و چه تر است

رنجه ای تا به رخت چاشت خورم
که فلک بر دل من چاشت خور است

برگ مهمانی تو ساخته ام
گرچه بس ساختهٔ مختصر است

قدری کوفته و بریان هست
لیک پالودهٔ تر بیشتر است

چیست پالوده سرشک تر من
کوفته سینه و بریان جگر است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  ویرایش شده توسط: ROZAALINDA   
زن

 
شمارهٔ ٤١

چار چیز است خوش آمد دل خاقانی را
گر کریمی و معاشر مده این چار ز دست

مال پاشیدن و پوشیدن اسرار کسان
باده نوشیدن و بوسیدن معشوقهٔ مست



شمارهٔ ٤٢

دوستکانی داد شاهم جام دریا شکل و من
خوردم آن جام و شکوفه کردم و رفتم ز دست

هر که در دریا رود گر قی کند عذرش نهند
آنکه دریا شد در او گر قی کند معذور است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۴۳ - در مدح نظام الملک قوام الدین

ایا نظام ممالک قوام روی زمین
تو آفتابی و صدر تو آسمان وار است

ز دور خامهٔ تو شرق و غرب بیرون نیست
که بر محیط جهان خامهٔ تو پرگار است

ز بس که بر سم اسبت لب کفات رسید
سم سمند تو را لعل نعل و مسمار است

به دست عدل تو باشه پر عقاب برید
کبوتران را مقراض نوک منقار است

فسون خصم تو بحران مغز سرسام است
که مغز خصم به سرسام حقد بیمار است

مرا به دولت تو همتی است رفعت جوی
نه در خور نسب و نه سزای مقدار است

به نیم بیت مرا بدره ها دهند ملوک
تو کدخدای ملوکی تو را همین کار است

بدان طمع که رسانی بهای دستارم
شریف وعده که فرموده ای دوم بار است

به انتظار اشارات تو که هان فردا
دلم نماند بجای و چه جای گفتار است

به سعد و نحسی کاین آید آن دگر برود
گذشت مدتی و خاطرم گران بار است

نه لفظ من به تقاضای سرد معروف است
نه صدر تو به مواعید کژ سزاوار است

خدای داند اگر آن، بها به نیم سخن
کراکند وگر آن خود هزار دینار است

سرم که نیم جو ارزد به نزد همت تو
به بخشش زر و دستار بس گران بار است

گر این جگر خوری ارزد بهای صد دستار
سرم چنان که سبک بار هست سگسار است

به دل معاینه آید مرا که دستاری
ز من برند که این را بها و بازار است

کنون به عرض صله خاطر من آشوب است
کنون به جای درم در کف من آزار است

تو گر بها دهی آن داده را زکات شمار
بده زکات بدان کس که گنج اسرار است

به وام کن زر و زین مختصر مرا دریاب
چه وام خیزد ازین مختصر پدیدار است

کرم کن و بخر از دست وام خواهانم
که بر من از کرمت وام های بسیار است

ز گنج مردی این مایه وام من بگزار
که وام شکر تو بر گردن من انبار است

ازین معامله ار خود زیان کند کرمت
دلم ز خدمت تو وز خدای بیزار است

بده قراضگکی تا عطات پندارم
مگو که سوختهٔ من چه خام پندار است

به چشم های جگر گوشه ات که بیش مرا
مخور جگر که مرا خود فلک جگر خوار است

به جان شاه که در نگذرانی از امروز
که نگذرم ز سر این صداع و ناچار است

به خاک پای تو کان هست خون بهای سرم
که حاجتم به بهاء تمام دستار است

به شعر گر صله خواهم تو مال ها بخشی
بر آن مگیر که این مایه حق اشعار است

به یک دو بیت نود اقچه داد کافی کور
به راوی من کو مدح خوان احرار است

تو را که صاحب کافی خریطه کش زیبد
چهل درست که بخشش کنی چه دشوار است

به مرد مردمی آخر که صلت چو منی
کم از قراضهٔ معلول قلب کردار است

بهای خیر طلب می کنم بدین زاری
تبارک الله کارم نگر که چون زار است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 73 از 99:  « پیشین  1  ...  72  73  74  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA