انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 99:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


مرد

 


ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است
در سر شدی ندانمت ای دل چه در سر است

درد کهنت بود برآورد روزگار
این درد تازه روی نگوئی چه نوبر است

شهری غریب دشمن و یاری غریب حسن
اینجا چه جای غم‌زدگان قلندر است

گفتم مورز عشق بتان گرچه جور عشق
انصاف می‌دهم که ز انصاف خوش‌تر است

اینجا و در دمشق ترازوی عاشقی است
لاف از دمشق بس که ترازوت بی‌زر است

اکنون که دیدی آن سر زنجیر مشک پاش
زنجیر می‌گسل که خرد حلقه بر در است

جوجو شدی برابر آن مشک و طرفه نیست
هرجا که مشک بینی جوجو برابر است

از کس دیت مخواه که خون‌ریز تو تویی
نقب از برون مجوی که دزد اندرون در است

خاقانی است و چند هزار آرزوی دل
دل را چه جای عشق و چه پروای دلبر است

بیچاره زاغ را که سیاه است جمله تن
از جمله تن سپیدی چشمش چه درخور است
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


خاکی دلم که در لب آن نازنین گریخت
تشنه است کاندر آب‌خور آتشین گریخت

نالم چو ز آب آتش و جوشم چو ز آتش آب
تا دل در آب و آتش آن نازنین گریخت

آدم فریب گندم‌گون عارضی بدید
شد در بهشت عارض آن حور عین گریخت

تا دل به کفر دعوت زلفش قبول کرد
کفرش خوش آمد از من مسکین به کین گریخت

بیرون گریخت از ره چشمم میان اشک
الا به پای آب نشاید چنین گریخت

آن لاشه جست ز آخور سنگین هندوان
در مرغزار سنبل آهوی چین گریخت

در کوی عشق دیوی و دیوانگی است عقل
بس عقل کو ز عشق ملامت گزین گریخت

از زعفران روی من و مشک زلف دوست
تعویذ کرده‌ام ز من آن دیو ازین گریخت

خاقانیا حدیث فلک در زمین به است
کامسال طالعت ز فلک در زمین گریخت
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


خه که دگر باره دل، درد تو در برگرفت
باز به پیرانه سر، عشق تو از سر گرفت

یار درآمد به کوی، شور برآمد ز شهر
عشق در آمد ز بام، عقل ره درگرفت

لعل تو یک خنده زد، مرده دلی زنده کرد
حسن تو یک شعله زد، سوخته‌ای درگرفت

تاختن آورد هجر، تیغ بلا آخته
زحمت هستی ما، از ره ما برگرفت

شیر به چنگال عنف، گردن آهو شکست
باز به منقار قهر، بال کبوتر گرفت

صبر و دل و دین ما جمله ز ما بستند
روح مجرد بماند دامن دل برگرفت
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


به دو میگون لب و پسته دهنت
به سه بوس خوش و فندق شکنت

به زره پوش قد تیر وشت
به کمان‌کش مژهٔ تیغ زنت

به حریر تن و دیبای رخت
به ترنج بر و سیل دقنت

به دو نرگس، به دو سنبل، به دو گل
بر سر سرو صنوبر فکنت

به می عبهر آن سرخ گلت
به خوی عنبر آن یاسمنت

به گهرهای تر از لعل لبت
به حلی‌های زر از سیم تنت

به فروغ رخ زهره صفتت
به فریب دل هاروت فنت

به نگین لب و طوق غببت
این ز برگ گل و آن، از سمنت

به دو مخمور عروس حبشیت
خفته در حجلهٔ جزع یمنت

به بناگوش تو و حلقهٔ گوش
به دو زنجیر شکن بر شکنت

به سرشک تر و خون جگرم
بسته بیرون و درون دهنت

به شرار دل و دود نفسم
مانده بر عارض جعد کشنت

به نیاز دل من در طلبت
بگداز تن من در حزنت

به دو تا موی که تعویذ من است
یادگار از سر مشکین رسنت

به نشانی که میان من و توست
نوش مرغان و نوای سخنت

که مرا تا دل و جان است بجای
جای باشد به دل و جان منت

دوست‌تر دارمت از هر دو جهان
دوست‌تر دارم از خویشتنت

تو بمان دیر که خاقانی را
دل نمانده است ز دیر آمدنت
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


هر که در عاشقی قدم نزده است
بر دل از خون دیده نم نزده است

او چه داند که چیست حالت عشق
که بر او عشق، تیر غم نزده است

عشق را مرتبت نداند آنک
همه جز در وصال کم نزده است

دل و جان باخته است هر دو بهم
گرچه با دل‌ربای دم نزده است

آتش عشق دوست در شب و روز
بجز اندر دلم علم نزده است

یارب این عشق چیست در پس و پیش
هیچ عاشق در حرم نزده است

آه از آن سوخته‌دل بریان
کو بجز در هوات دم نزده است

روز شادیش کس ندید و چه روز
باد شادی قفاش هم نزده است

شادمان آن دل از هوای بتی
که بر او درد و غم رقم نزده است
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


جو به جو عشقت شمار دم زدن بر من گرفت
جوجوم کرد و چو بشنید آه من بر من گرفت

آهی از عشقت درون دل نهان می‌داشتم
چون برون شد بی‌من او راه دهن بر من گرفت

عشقت آتش در من افکند و مرا گفتا منال
نالهٔ آتش بگاه سوختن بر من گرفت

دل به دست خویشتن شد کشته در پای غمت
خود به خود کرد این و جرم خویشتن بر من گرفت

عشق می‌خواهد که چون لاله برون آیم ز پوست
من چو گل بودم درون پیرهن بر من گرفت

گفتم آخر درد خاقانی دوا یابد به صبر
چون طبیب عشق بشنید این سخن بر من گرفت
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


سر و زر کو که منت یارم جست
فرصت آمدنت یارم جست

بن مویی ز دلم کم نشود
سر موئی ز تنت یارم جست

نه میی از قدحت یارم خواست
نه گلی از چمنت یارم جست

نه من آیم نه توام دانی خواند
نه تو آئی نه منت یارم جست

گم شد از من دل من چون دهنت
نه دلم نه دهنت یارم جست

چون کنم قصه لبت کشت مرا
که قصاص از سخنت یارم جست

هم شوم زنده چو تخم قز اگر
جای در پیرهنت یارم جست

بر تو نظاره هزار انجمن است
از کدام انجمنت یارم جست

من کیم کز شکر و پستهٔ تو
بوس فندق‌شکنت یارم جست

وطنت در دل خاقانی باد
تا مگر زان وطنت یارم جست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


یارب آن خال بر آن لب چه خوش است
بر هلالش نقط از شب چه خوش است

دهنش حلقهٔ تنگ زره است
نقطه بر حلقهٔ مرکب چه خوش است

مه سپر کرده و شب ماه سپر
به سپر برزده کوکب چه خوش است

بر لبش خال ز گازم اثر است
اثر گاز بر آن، لب چه خوش است

زلف دستارچه و غبغب طوق
زیر دستارچه غبغب چه خوش است

گوشوارش به پناه خم زلف
خوشه در سایهٔ عقرب چه خوش است

دل در آن زلف معنبر چه نکوست
مرغ در دام معقرب چه خوش است

پشت دست آینهٔ روی کند
او بدان آینه معجب چه خوش است

سنبلش لرزد و گل خوی گیرد
آن خوی و لرزهٔ بی‌تب چه خوش است

بر درش حلقه بگوشم چو درش
از در آن ناله مرتب چه خوش است

کشت چشمش دل خاقانی را
او بدین واقعه یارب چه خوش است
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


در عشق تو عافیت حرام است
آن را که نه عشق پخت خام است

کس را ز تو هیچ حاصلی نیست
جز نیستیی که بر دوام است

صد ساله ره است راه وصلت
با داعیهٔ تو نیم گام است

شهری ز تو مست عشق و ما هم
این باد ندانم از چه جام است

ز آن نیمه که پاک بازی ماست
با درد تو داو ما تمام است

ز آنجا که جفای توست بر ما
دیدار تو تا ابد حرام است

هر دل ز تو با هزار داغ است
هر داغی را هزار نام است

خاقانی را ز دل خبر پرس
تا داغ به نام او کدام است
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
مرد

 


به جائی رسید عشق که بر جای جان نشست
سلامت کرانه کرد، خود اندر میان نشست

برآمد سپاه عشق به میدان دل گذشت
درآمد خیال دوست در ایوان جان نشست

مرا باز تیغ صبر بفرسود و زنگ خورد
مگر رنگ بخت داشت بر او زنگ از آن نشست

فغان از بلای عشق که در جانم اوفتاد
تو گفتی خدنگ بود که در پرنیان نشست

مرا دی فریب داد که خاقانی آن ماست
به امید این حدیث چگونه توان نشست
تنهایی بد است ،
اما بد تر از آن اینست
که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی
آدم هایی که بود و نبودشان
به روشن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد
     
  
صفحه  صفحه 8 از 99:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA