ارسالها: 2910
#821
Posted: 2 Sep 2014 09:27
شمارهٔ ۱۷۴
دست بر پای آز نه یک چند
تا سری بر تو سر گران نشود
شو سر پای را به دست بگیر
تا دگر بر در سران نشود
شمارهٔ ۱۷۵
ای شاه دو معنی را نامد به تو خاقانی
کاندر دل از آن هر دو ترسی است که جان کاهد
یا خاطر او نارد مدحی که دلت گیرد
یا همت تو ندهد مالی که دلش خواهد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#822
Posted: 2 Sep 2014 09:31
شمارهٔ ۱۷۶
ای امیر امرای سخن و شاه سخا
به سخن مثل عطارد به سخا چون خورشید
توئی استاد سخن هم توئی استاد سخا
حاتم طائی شاگرد تو زیبد جاوید
میر میران توئی و ما همه رسمی توایم
رسمیان را به صخا و سخن توست امید
از سخای تو تمنا کنم آن چیز که هست
چون سخن های تو شیرین و چو بخت تو سفید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#823
Posted: 2 Sep 2014 09:33
شمارهٔ ۱۷۷
فضل درد سر است خاقانی
فاضل از درد سر نیاساید
سرور عقل و تاجدار هنر
درد سر بیند و چنین شاید
تاج بی درد سر کجا باشد
گنج بی اژدها کجا پاید
سروری بی بلا به سر نشود
صفدری بی مصاف برناید
پیل باشد عزیز پس همه کس
مغزش از آهنی بفرساید
قدر سرمه بزرگ تر باشد
هرچه آسیش خردتر ساید
قابله بهر مصلحت بر طفل
وقت نافه زدن نبخشاید
شهد الفاظ داری اهل حسد
بگزد شهد و پس بپالاید
آنکه از نحل خانه گیرد شهد
بزند نحلش ارچه نگزاید
عاقل آنگه رود به خانهٔ نحل
که به گل چهره را بینداید
خضر و دیوار گنج کردن و بس
دست موسی به گل نیالاید
سرو شادابی و گمان بردی
که تو را هیچ غم نپیراید
هنرت مشک نافهٔ آهوست
چه عجب مشک دردسر زاید
وقت باشد که نافه بگشایند
مرد را خون ز مغز بگشاید
بوی مشکت جهان گرفت سزد
که دلت شکر ایزد آراید
ناسپاسی به فعل کافور است
کنهمه بوی مشک برباید
گر تو از بوی مشک عطسه زنی
هر که حاضر دعات بفزاید
تو بر آن عطسه هم بخوان الحمد
کاهل سنت چنینت فرماید
خواجه گر نوح راست کشتی بان
موج طوفانش محنت افزاید
دامنت بادبان کشتی شد
گر گریبانت تر شود شاید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#824
Posted: 2 Sep 2014 09:41
شمارهٔ ۱۷۸ - در رثاء فرزند
وقت مردن رشید را گفتم
که بخواه آنچه آرزوت آید
گفت کو عمر کارزو خواهم
کارزو بهر عمر می باید
شمارهٔ ۱۷۹
دور دور بدی است خاقانی
هیچ بد فعل نیک ننماید
نیکی از بد مجوی و راضی باش
که ز نیکان تو را بدی ناید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#825
Posted: 2 Sep 2014 09:46
شمارهٔ ۱۸۰
چون امیدم بریده نیست ز تو
همه رنجی که باشدم شاید
اهل بخشایشم سزد که دلت
بر تن و جان من ببخشاید
شمارهٔ ۱۸۱ - در جواب هجوی که در بارهٔ او گفته بودند
شنوده ای دم خاقانی از مدیح کسان
کنون هجای خسان می شنو که هم شاید
هجای بولهب ایزد بگفت و می شایست
که او هجای سگی گفت رو که هم شاید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#826
Posted: 2 Sep 2014 11:20
شمارهٔ ۱۸۲
که گفت آنکه خاقانی سحرپیشه
دگر خاص درگاه سلطان نشاید
بلی راست گفت او و پی بردم آن را
که دیو آبدار سلیمان نشاید
گرانی ببردم ز درگاهش ایرا
مرید سبک دل گران جان نشاید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#827
Posted: 2 Sep 2014 11:27
شمارهٔ ۱۸۳
آسمان داند که گاه نظم و نثر
بر زمین چون من مبرز کس ندید
در بیانم آب و در فکر آتش است
آبی از آتش مطرز کس ندید
ز آتش موسی برآرم آب خضر
ز آدمی این سحر و معجز کس ندید
از دو دیوانم به تازی و دری
یک هجا و فحش هرگز کس ندید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#828
Posted: 2 Sep 2014 11:29
شمارهٔ ۱۸۴
روزی میان بادیه بر لشکر عجم
دست عرب چو غمزهٔ ترکان سنان کشید
دیوان میغ رنگ سنان کش چو آفتاب
کز نوک نیزه شان سرکیوان زیان کشید
میغ از هوا به یاری آ میغ چهرگان
آمد ز برق نیزهٔ آتش فشان کشید
ما عاجز دو میغ که بر دامن فلک
قوس قزح علامتی از پرنیان کشید
من در کمان نظاره که ناگه برید بخت
چون آب در دوید و چو آتش زبان کشید
گفتا مترس ازین گره ناخدای ترس
کاینک خدای کعبه بر ایشان کمان کشید
شمارهٔ ۱۸۵
خاقانیا ز عارضهٔ درد دل منال
کز ناله هیچ درد نشان بهی ندید
بیمار روزگار هم از اهل روزگار
روی بهی ندید که جز روبهی ندید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#829
Posted: 2 Sep 2014 11:34
شمارهٔ ۱۸۶ - بالبدیهه در مدح ابوالهیجا خاقان اکبر منوچهر بن فریدون شروان شاه
سلاطین نژادا خلیفه پناها
توئی مملکت بخش و اسلام پرور
از آن گشت شروان سمرقند اعظم
که گردون تو را خواند خاقان اکبر
اثیر است و اخضر به بزم تو امشب
یکی تف منقل، یکی موج ساغر
زهی آفتابی که در حضرت تو
بهم اتفاق اثیر است و اخضر
اگر رفت خورشید گردون به مغرب
برآمد ز رای تو خورشید دیگر
وگر رخصه یابد ز تو هست ممکن
که خورشید رجعت کند هم به خاور
که خورشید این قدر آخر شناسد
که شه با سلیمان به قدر است همبر
گر او را پری بود و شیطان به فرمان
مرا این را فرشته است و ارواح چاکر
به جنت طبق های نقل تو شاها
طبق های گردون نماید مزور
خداوند این سبز طشت معلق
کند طشت شمع تو از هفت اختر
عجب نیست کز کام شیر فسرده
همی آب ریزد به ایوانت اندر
عجب آنکه خون ریزد از زخم تیغت
به میدان در از کام شیران جانور
به گیتی کسی دید هیچ اژدهائی
که از کام شیری برون آورد سر
تو گوئی اسد خورد راس و ذنب را
گوارنده نامد برآوردش از بر
تو بحری و حوضی میان سرایت
چو اندر میان فلک چشمهٔ خور
بدین بحر حوض جنان شد نظاره
درین حوض حوت فلک شد مجاور
مرا این حوض را نیل خوانده است گردون
که موسی و خضر اندر او شد شناور
درختان نارنج را سایه بر وی
چو در چشم عاشق خط سبز دلبر
در او قرصهٔ خور ز چرخ ترنجی
چو نارنج در شیشه بینی مصور
در او جرم گردون چو در قعر قلزم
یکی ریگ پیروزه رنگ مدور
بر این آب غیرت بد آب حیوان
بر این حوض رشک آورد حوض کوثر
مگر گوش خاقانی امشب به عادت
ز لفظ تو دزدید صد عقد گوهر
به یاد آمدش کانکه چیزی بدزدد
ببرند دستش به فرمان داور
پس این گوهر از گوش بستد زبانش
به صد عذر در پایت افشاند یک سر
بدین سکه آورد نقد بدیهه
شد از کیمیای سخن سحر گستر
شها نیک دانی که امروز گیتی
ندارد چو من ساحر کیمیاگر
تو باقی بمان کز بقای تو هرگز
در این پیشه کس ناید او را برابر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#830
Posted: 2 Sep 2014 11:37
شمارهٔ ۱۸۷ - در تولد دختر خود
یکی دو زایند آبستنان مادر طبع
ز من بزاد به یکباره صدهزار پسر
یکان یکان حبشی چهره و یمانی اصل
همه بلال معانی، همه اویس هنر
یگانهٔ دو سرا و سه وقت و چار ارکان
امیر پنج حس و شش جهات و هفت اختر
مرا چه نقصان گر جفت من بزاد کنون
به چشم زخم هزاران پسر یکی دختر
که دختری که ازینسان برادران دارد
عروس دهرش خوانند و بانوی کشور
اگر بمیرد باشد بهشت را خاتون
وگر بماند زیبد مسیح را خواهر
اگرچه هست بدینسان خداش مرگ دهاد
که گور بهتر داماد و دفت اولی تر
اگر نخواندی نعم الختن برو برخوان
وگر ندیدی دفن البنات شو بنگر
مرا به زادن دختر چه خرمی زاید
که اش مادر من هم نزادی از مادر
سخن که زادهٔ خاقانی است دیر زیاد
که آن ز نه فلک آمد نه از چهار گهر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…