انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 88 از 99:  « پیشین  1  ...  87  88  89  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


زن

 
شمارهٔ ۲۴۲

آرزو بود نعمتم لیکن
از خسان ز من نپذرفتم

بیش می خواستم زمانه نداد
کم همی داد من نپذرفتم



شمارهٔ ۲۴۳ - در مرثیهٔ رشید الدین فرزند خود

پسر داشتم چون بلند آفتابی
ز ناگه به تاری مغاکش سپردم

به درد پسر مادرش چون فروشد
به خاک آن تن دردناکش سپردم

یکی بکر چون دختر نعش بودم
به روشن دلی چون سماکش سپردم

چو دختر سپردم به داماد گفتم
که گنج زر است این به خاکش سپردم

بماندم من و ماند عبد المجیدی
ودیعت به یزدان پاکش سپردم

اگر کس نباشد پناهش به شروان
پناهش بس است آن خداکش سپردم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۴۴

از عزیزان سال دل کردم
هیچ شافی جواب نشنیدم

جز دو حرف نبشته صورت دل
معنی دل به خواب نشنیدم

دیدم آری هزار جنس طلب
لیک یک جنس یاب نشنیدم

کشت امید زرد دیدم لیک
وعدهٔ فتح باب نشنیدم

یک خروش خروس صبح کرم
زین خراس خراب نشنیدم

عشوهٔ صبح کاذب است کز او
خبر آفتاب نشنیدم

هرچه جستم ز سفله صدق سحاب
جز دروغ سراب نشنیدم

خنجر برق و کوس رعد بسی است
جوش جیش سحاب نشنیدم

همه عالم گرفت ننگ نفاق
نام اخلاص ناب نشنیدم

همه مردم دروغ زن دیدم
راست از هیچ باب نشنیدم

سیبوی گفت من به معنی نحو
یک خطا در خطاب نشنیدم

من به معنی صدق می گویم
که ز یک کس صواب نشنیدم

جوی امید رفت خاقانی
لیک ازو بانگ آب نشنیدم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۴۴

از عزیزان سال دل کردم
هیچ شافی جواب نشنیدم

جز دو حرف نبشته صورت دل
معنی دل به خواب نشنیدم

دیدم آری هزار جنس طلب
لیک یک جنس یاب نشنیدم

کشت امید زرد دیدم لیک
وعدهٔ فتح باب نشنیدم

یک خروش خروس صبح کرم
زین خراس خراب نشنیدم

عشوهٔ صبح کاذب است کز او
خبر آفتاب نشنیدم

هرچه جستم ز سفله صدق سحاب
جز دروغ سراب نشنیدم

خنجر برق و کوس رعد بسی است
جوش جیش سحاب نشنیدم

همه عالم گرفت ننگ نفاق
نام اخلاص ناب نشنیدم

همه مردم دروغ زن دیدم
راست از هیچ باب نشنیدم

سیبوی گفت من به معنی نحو
یک خطا در خطاب نشنیدم

من به معنی صدق می گویم
که ز یک کس صواب نشنیدم

جوی امید رفت خاقانی
لیک ازو بانگ آب نشنیدم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۴۵ - در مرثیهٔ جمال الدین اصفهانی وزیر صاحب موصل و وحید الدین عموی خود

جمال شاه سخا بود و بود تاج سرم
وحید گنج هنر بود و بود عم به سرم

به سوی این دو یگانه به موصل و شروان
دلی است معتکف و همتی است برحذرم

هنر بدرد ز دندان تیز سین سخا
دلم درید و بخائید گوشهٔ جگرم

سخا بمرد و مرا هر که دید از غم و درد
گریست بر من و حالم چو دید در بدرم

منم غریق غم و اندهان که در شب و روز
غم جمال برم و انده وحید خورم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۴۶

آه به من می رسد ز سختی و رنج
که به جان مرگ را خریدارم

جای من نقطه ای است گوئی راست
زانکه سرگشته زیر پرگارم



شمارهٔ ۲۴۷ - در مرثیهٔ عمدة الدین محمد بن اسعد از ائمهٔ شافعیه

در دهر سیه سپیدم افکند
بخت سیه سپید کارم

با بخت سیه عتاب کردم
کز بس سیهیت دلفکارم

بخت آمد و خون گریست پیشم
کز رنگ سیاه شرمسارم

اما چکنم قبول کن عذر
کز مرگ امام سوگوارم

سلطان ائمه عمدة الدین
کو بود مراد روزگارم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  ویرایش شده توسط: ROZAALINDA   
زن

 
شمارهٔ ۲۴۸ - در مرثیهٔ عمدة الدین

فرزند بمرد و مقتدا هم
ماتم ز پی کدام دارم

بر واقعهٔ رشید مویم
یا تعزیت امام دارم

سلطان ائمه عمدة الدین
کز خدمتش احترام دارم



شمارهٔ ۲۴۹

برد بیرون مرا ز ظلمت شک
این چراغ یقین که من دارم

کعب همت به ساق عرش رساند
این دو تن عقل و دین که من دارم

خیل غوغای آز بشکستند
این دو صف در کمین که من دارم

خود سگی کردنم نفرمایند
این دو شیر عرین که من دارم

قدما گرچه سحرها دارند
کس ندارد چنین که من دارم

کنم از شوره خاک شیرهٔ پاک
این کرامات بین که من دارم

نبرد ذل برآستان ملوک
این دل نازنین که من دارم

نه ز سردان خورم طپانچهٔ گرم
این رخ شرمگین که من دارم

حسبی الله مراست نقش نگین
جم ندید این نگین که من دارم

تخم همت ستاره بر دهدم
فلک است این زمین که من دارم

دل مرا در خرابه ای بنشاند
اینست گنج مهین که من دارم

همتم سر ز تاج در دزدد
اینت گنج مهین که من دارم

من که خاقانیم ندانم هم
که چه شاهی است این که من دارم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۵۰

دلی داشتم وقتی، اکنون ندارم
چه پرسی ز من حال دل چون ندارم

غریق دو طوفانم از دیده تا لب
ز خوناب این دل که اکنون ندارم



شمارهٔ ۲۵۱

غم عمری که شد چرا نخورم
غم روزی ابلهانه خورم

بر سر روزی ارچه در خوابم
من غم خواب جاودانه خورم

وقت بیماری از اجل ترسم
نه غم چیز و آشیانه خورم

چار دیوار چون به زلزله ریخت
چه غم فوت آستانه خورم

موش گوید که چون درآید مار
غم جان نه دریغ خانه خورم

درد دل بود و درد تن بفزود
تا کی این درد بی کرانه خورم

چون ننالم؟ که در خرابی دل
غم تن و اندوه زمانه خورم

اسب نالد که در بلای لگام
غم مهماز و تازیانه خورم

ای طبیب از سفوف دان کم کن
کو نقوعی که در میانه خورم

چند با دانهٔ دل بریان
گل بریان و نار دانه خورم

من چو موسی ز ضعف کند زبان
گل چو دندان پیر شانه خورم

طین مختوم و تخم ریحان بس
مار و مرغم که خاک و دانه خورم

بس بس از دانه مرغ خواهم خورد
مرغ مالنگ و باسمانه خورم

یک دکانی فقاع اگر یابم
به دل شربت سه گانه خورم

شربت مرد از آن دل سنگین
چون شراب از دل چمانه خورم

فقعی کاری از دکان غمش
همچو تریاک از خزانه خورم

زان فقاعی که سنت عمر است
رافضی نیستم چرا نخورم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۵۲ - در شکر ایادی و انعام رئیس شمس الدین والی ارجیش

رفیقا شناسی که من ز اهل شروان
نه از بیم جان در شما می گریزم

خطائی نکردم به حمدالله آنجا
که اینجا ز بیم خطا می گریزم

چه خوش گفت سالار موران که با جم
نکردم بدی زو چرا می گریزم

ز بهر فراغت سفر می گزینم
پی نزهت اندر فضا می گریزم

مرا زحمت صادر و وارد آنجا
عنا می نمود از عنا می گریزم

قضا هم ز داغ فراق عزیزان
دلم سوخت هم زان قضا می گریزم

دلی بودم از غم چو سیماب لرزان
چو سیماب از آن جابه جا می گریزم

به تبریز هم پای بند عیالم
از آن پای بند بلا می گریزم

ز تبریز چون سوی ارمن بیایم
هم از ظلمتی در ضیا می گریزم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۵۳

نه سیل است طوفان نوح است ویحک
من از نوح طوفان سزا می گریزم

ز ارجیش ز انعام صدر ریاست
ز فرط حیا بر ملا می گریزم

چو سیمرغ از آشیان سلیمان
سوی کوه قاف از حیا می گریزم

همه الغریق الغریق است بانگم
که من غرقه ام در شنا می گریزم

نمی خواستم رفت ز ارمن ولیکن
ز طوفان بی منتها می گریزم

خجل سارم از بس نوا و نوالش
کنون زان نوال و نوا می گریزم

به فریادم از بس عطای شگرفش
علی الله زنان از عطا می گریزم

رئیسم ز سیل سخا کرد غرقه
چو موران ز سیل سخا می گریزم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۵۴

فلک خاک در میر است و من هم
از آن مدحش به آب زر نویسم

بسا منت که اسکندر پذیرد
اگرنه قیصر اسکندر نویسم

دلش مومی است ارچه نیست مؤمن
بر آهن نام او حیدر نویسم

چو کردم خانهٔ دل وقف مهرش
خط مهر ابد بر در نویسم

چو نامم بر برادر خواندگی خواند
خراج خویش بر قیصر نویسم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 88 از 99:  « پیشین  1  ...  87  88  89  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA