انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 91 از 99:  « پیشین  1  ...  90  91  92  ...  98  99  پسین »

Khaghani | خاقانی


زن

 
شمارهٔ ۲۷۹

ز آل غانم اگرچه نفعی نیست
باری آسوده اند عالمیان

وای بر عالم ار فکندی حق
کار عالم به دست غانمیان

وقت آن کز نسب نهد خود را
از ملایک نهد نه ز آدمیان

اول از شیر سرخ لاف زند
پس درآید سگ سیه ز میان



شمارهٔ ۲۸۰

یک روز بپرسید منوچهر ز سالار
کاندر همه عالم چه به ای سام نریمان

او داد جوابش که در این عالم فانی
گفتار حکیمان به و کردار نریمان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۸۱

ز کمال توست خاقانی نه از نقصان که دهر
از نهان آب رخت خواهد به عمدا ریختن

خسروان بهر هلاک خسروان دارند زهر
ورنه خون سفله بتوان آشکارا ریختن



شمارهٔ ۲۸۲

منم سرآمد دوران که طبع من داند
چهار جوی جنان از پی جهان کندن

به من به جنبش همت توان رسید بلی
گهر چگونه توان یافت جز به کان کندن

هزار سال فلک جان کند نشیب و فراز
که چون منی به کف آرد مگر به جان کندن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۸۳

یارب ز حال محنت خاقانی آگهی
در حال او به عین عنایت نگاه کن

یا روز بخت بی هنرش را سپید دار
یا خط عمر بی خطرش را سیاه کن



شمارهٔ ۲۸۴

خیره کشا، بد کنشا، ظالما!
این همه نیکان مکش و بد مکن

نیست شفیعت که گوید مکش
نیست حریفیت که گوید مکن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۸۵

شب رحیل چو کردم وداع شروان را
دریغ حاصل من بود و درد حصهٔ من

شدم ز آتش هجران زدم بر آب ارس
ارس بنالید از درد حال و قصهٔ من

به تیزی دم من بود و پری غم من
خروش سینهٔ من داشت جوش غصهٔ من



شمارهٔ ۲۸۶

تا ز شروان دورم اعدا راست آسایش چنانک
اصدقا را بود در نزدیکی آرایش ز من

چون ببینی زین دو معنی آفتابم زانکه هست
در حضور آرایش و در غیبت آسایش ز من
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۸۷

منم که همچو کمان دستمال ترکانم
همه ز غمزه خدنگ آخته به کینهٔ من

خدنگ غمزهٔ ترکان نکرد با دلم آنک
نهیب رنج عرب می کند به سینهٔ من

اگر نه کعبه بدی، در عرب چکار مرا
که نیست در عجم امروز کس قرینهٔ من



شمارهٔ ۲۸۸

کمین گشادن دهر و کمان کشیدن چرخ
برای چیست؟ ندانی برای کینهٔ من

ز نوک ناوک این ریمن خماهن فام
هزار چشمه چو ریماهن است سینهٔ من

من آفتابم سایه نیم که گم کندم
چو گم کند به کف آرد دگر قرینهٔ من

نه نه به بحر درم بر فلک کمان نکشم
که سرنگون چو کمانه کند سفینهٔ من

اگر قناعت مال است گنج فقر منم
که بگذرد فلک و نگذرد خزینهٔ من

به دخل و خرج دلم بین بدان درست که هست
خراج هر دو جهان یک شبه هزینهٔ من

چو خاتم ار همه تن چشم شد دلم چه عجب
که حسبی الله نقش است بر نگینهٔ من

چو آبگینه دلی بشکنم به سنگ طمع
که جام جم کند ایام از آبگینهٔ من

به کلبتینم اگر سر جدا کنی چون شمع
نکوبد آهن سرد طمع گزینهٔ من

همای همت خاقانی سخن رانم
که هیچ خوشه نگردد برای چینهٔ من
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۸۹ - در هجو

قسم تو ریاست از ریاست
اسمی است شریف و معنیی دون

سقا بودی چو ... از اول
چون ... رئیس گشتی اکنون

چون ... نهی کلاه اطلس
چون ... پوشی قبای اکسون

خونت به گلو رساد چون ...
رویت به قفا گشاد چون ...



شمارهٔ ۲۹۰ - در هجو رشید وطواط

خواجه موشی است زیر بر به کمین
گربه چشم و پلنگ خشم از کین

گربهٔ موش گون بسی دیدی
این یکی موش گربه چشم ببین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۹۱ - در تعریض بر پندار رازی

زین کلک من که سحر طرازی است راستین
دست زمانه رسات طرازی بر آستین

سردار اهل فضلم و بندار نظم و نثر
آرد سجود من سر بندار ری نشین

بندار چون ز ری سوی تبریز می رسد
نان جوین خورد از آن و اکمه زین

من کامدم ز خطهٔ تبریز سوی ری
از خوشهٔ سپهر خورم نان گندمین

چونان که جو ز گندم دور است از قیاس
شعرش به شعر من به قیاس است هم چنین

با بان آهوان که گزیند پلنگ مشک
بر شان انگبین که گزیند ترنجبین

با این بیان ز وصف تو امروز عاجزم
کو جنتی است آمده ز افلاک بر زمین

پشت عراق و روی خراسان ری است ری
پشتی چه راست دارد و روئی چه نازنین

از سین سحر نکتهٔ بکر آفرین منم
چون حق تعالی از ری بر رحمت آفرین

بر صانعی که روی بهشت آفرید و ری
خاقانی آفرین خوان، خاقانی آفرین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۹۲

لوریی گفت مرا در عرفات
که می و بنگ نگیرم پس از این

گرچه زنگی لقبم بهر نشاط
عادت زنگ نگیرم پس از این

تو گوا باش که چو کردم حج
می گلرنگ نگیرم پس از این

توبه چون بیخ فرو برد به دل
شاخ هر شنگ نگیرم پس از این

دست سلطان خرد بوسه زدم
پای سرهنگ نگیرم پس از این

نامور تیغم با جوهر نور
ظلمت ننگ نگیرم پس از این

صیقل عقل جلا داد مرا
تا دگر زنگ نگیرم پس از این

شاهد دوست کش افتاد جهان
در برش تنگ نگیرم پس از این

ناخن چنگ گرفتم که دگر
زلف در چنگ نگیرم پس از این

چنگ چون در رسن کعبه زدم
گیسوی چنگ نگیرم پس از این
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۹۳

به نسبت از تو پیمبر بنازد ای سید
که از بقا نسب ذات توست حاصل ازو

aعزیز ز تو کس نیست بر پیمبر از آنک
سلالهٔ گل اوئی و لالهٔ گل او



شمارهٔ ۲۹۴

خواجه بر استر رومی خر مصری می دید
گفتم از صد خر مصری است به آن دل دل تو

تو به قیمت ز خر مصر نه ای کم به یقین
نه ز بانگ خر مصری است کم آن غلغل تو

آن خر مصر عبائی است و ز اطلس جل او
تو خر اطلسی و هست عبائی جل تو
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شمارهٔ ۲۹۵

خوان خسرو فلک مثال و در او
افتابی است ده هلال بر او

آفتابی که آفتابش پخت
که نهد بر سپهر خوان مگر او

آفتابی چو غنچه سر بسته
که نماید چو غنچه لعل و زر او

غنچه دارد زر تر اندر لعل
لعل دارد میان زر تر او

افتابی که خاورش دهن است
دارد از باغ شاه باختر او

گزلک شاه سعد ذابح دان
که به مریخ ماند از گهر او

سر مریخ گوهرش زیبد
آورد ده هلال در نظر او

هر هلالی کز او کنند جدا
خوش بخندد ناظرانش بر او

سر مریخ کآفتاب شکافت
نگذارد ز ده هلال اثر او

ابرهٔ آفتاب اگر زرد است
چون شفق سرخ دارد آستر او

مجمر زر نگر که می دارد
از برون عطر و از درون شرر او

بهر خوان سکندر دوران
داشت از آب خضر آبخور او

چون به حضرت رسید خاقانی
بر سر خوان رسید ما حضر او

خاقانی از نشیمن آزادی آمده است
بندش کجا کند فلک و زرق و بند او

نندیشد از فلک نخرد سنبلش به جو
بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او

زین مرغزار سبز نجوید حیات از آنک
قصاب حلق خلق بود گوسفند او

خضر است و خان و خانه به عزلت کند به دل
هم خضر خان ومشغلهٔ اوز کند او

خاقانی از حریف گزیدن کران گزید
کان را که برگزید گزیدش گزند او

هرچند کان سقط به دمش زنده گشته بود
چون دست یافت سوخت و را سقط زند او

خورشید دیده ای که کند آب را بلند
سردی آب بین که شود چشم بند او

حاسد که بیند این سخن همچو شیر و می
سرکه نماید آن، سخن لوزه کند او
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 91 از 99:  « پیشین  1  ...  90  91  92  ...  98  99  پسین » 
شعر و ادبیات

Khaghani | خاقانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA