ارسالها: 2910
#961
Posted: 7 Sep 2014 17:43
شمارهٔ ۳۶۱
نیست سالم دو ده ولی به سخن
نه فلک یک جوان ندیده چو من
لیکن ار فضل هست، دولت نیست
فضل بی دولت اسم بی معنی است
گرچه طعنم زنند مشتی دون
چه توان کرد؟ الجنون فنون
کین نجویم گر آن دراز شود
طعنه شان خود به عکس باز شود
کان صفت کوه را تواند بود
کز صدا باز گوید آنچه شنود
آن صدا را تو زو چه پنداری
جز گران جانی و سبکساری
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#962
Posted: 7 Sep 2014 17:58
شمارهٔ ۳۶۲
سعد و نحس شب سپید و سیاه
خاتم مقتفی نمی شاید
قرصهٔ مه کلیچهٔ سیم است
عقربش صیرفی نمی شاید
چون ولیعهد یوسف است امروز
خلق جز یوسفی نمی شاید
این رفیع پدر خر زن مزد
از پی مشرفی نمی شاید
در چنین تنگنای دار الضرب
زیر چنگی دفی نمی شاید
قاضی اسراف می کند در جور
این همه مسرفی نمی شاید
زی نبی رفت و برد نور نبی
نور دین منطفی نمی شاید
هست بغداد گرد کوه، در او
قاضیی فلسفی نمی شاید
بگذر از فلسفی که از پی خرج
شاید از فلس فی نمی شاید
این سمرقند نیست بغداد است
نقد او غدرفی نمی شاید
تا طرازد طراز سکهٔ ملک
خامه زن جز صفی نمی شاید
بهر آوردن عروس سبا
رای جز آصفی نمی شاید
هم صفی به که با سپاه کرم
بخل را هم صفی نمی شاید
جملةالامر با خواص عمل
نام نامنصفی نمی شاید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#963
Posted: 11 Sep 2014 07:25
ترجيعات
شمارهٔ ۱ - در مدح جلال الدین اخستان شروان شاه
جام ز می دو قله کن خاص برای صبح دم
فرق مکن دو قبله دان جام و صفای صبح دم
بر تن چنگ بند رگ وز رگ خم گشای خون
کآتش و مشک زد به هم نافه گشای صبح دم
جام چو دور آسمان درده و زمین فشان
جرعه چنان که برچکد خون به قفای صبح دم
چرخ قرابهٔ تهی است پارهٔ خاک در میان
پری آن قرابه ده جرعه برای صبح دم
حلق و لب قنینه بین سرفه کنان و خنده زن
خنده بهار عیش دان، سرفه نوای صبح دم
ساقی اگر نه سیب تر بر سر آتش افکند
این همه بوی چون دهد می به هوای صبح دم
صورت جام و باده بین معجز دست ساقیان
ماه نو و شفق نگر نور فزای صبح دم
باده به گوش ماهیی بیش مده که در جهان
هیچ نهنگ بحرکش نیست سزای صبح دم
صبح شد از وداع شب با دم سرد و خون دل
جامه دران گرفت کوه، اینت وفای صبح دم
شمع که در عنان شب زردهٔ بش سیاه بود
از لگد براق جم، مرد بقای صبح دم
موکب صبح را فلک دید رکابدار شه
داد حلی اختران نعل بهای صبح دم
شاه معظم اخستان شهر گشای راستین
داد ده ظفر ستان، ملک خدای راستین
رطل کشان صبح را نزل و نوای تازه بین
زخمه زنان بزم را ساز و نوای تازه بین
رنگ بشد ز مشک شب بوی نماند لاجرم
باد برآبگون صدف غالیه سای تازه بین
بید بسوز و باده کن راوق و لعل باده را
چون دم مشک و عود تر عطر فزای تازه بین
سوخته بید و باده بین رومی و هندویی بهم
عشرت زنگیانه را برگ و نوای تازه بین
نافهٔ چین کلید زد صبح و کلید عیش را
بر در عده دار خم قفل گشای تازه بین
ترک سلاح پوش را زلف چو برهم اوفتد
عقل صلاح کوش را مست هوای تازه بین
شاهد روز کز هوا غالیه گون غلاله شد
شاهد توست جام می زو تو هوای تازه بین
نیست جهان تنگ را جای طرب که دم زنی
ز آن سوی خیمهٔ فلک خم زن و جای تازه بین
زیر پل فلک مجوی آب وفا ز جوی کس
بگذر از این پل کهن آب وفای تازه بین
لهجهٔ راوی مرا منطق طیر در زبان
بر در شاه جم نگین، تحفه دعای تازه بین
قلعهٔ گلستان شه قلهٔ بوقبیس دان
حصن شما خیش حرم کعبه سرای تازه بین
رستم کیقباد فر حیدر مصطفی ظفر
همره رخش و دل دلش فتح و غزای راستین
بر ره قول کاسه گر نوای نو زند
بر سر خوانچهٔ طرب مرغ صلای نو زند
مرغ قنینه چون زبان در دهن قدح کند
جان قدح به صد زبان لاف صفای نو زند
طاس چو بحر بصره بین جزر و مدش به جرعه ای
ساحل خاک را ز در موج عطای نو زند
بزم چو هشت باغ بین باده چهار جوی دان
خاصه که ساز عاشقان حور لقای نو زند
سنگ به لشکر افکند منهی عقل و آخرش
قاضی لشکر مغان حد جفای نو زند
و آن می عقل دزد هم نقب زند سرای غم
لاجرمش صفیر خوش چنگ سرای نو زند
چنگ بریشمین سلب کرده پلاس دامنش
چون تن زاهدان کز او بوی ریای نو زند
نای چو زاغ کنده پر نغز نوا چو بلبلان
زاغ که بلبلی کند طرفه نوای نو زند
دست رباب را مجس تیز و ضعیف و هر نفس
نبض شناس بر رگش نیش عنای نو زند
بربط اگر دم از هوا زد به زبان بی دهان
نی به دهان بی زبان دم ز هوای نو زند
چنبر دف شود فلک مطرب بزم شاه را
ماه دو تا سبو کشد زهره ستای نو زند
شاه خزر گشای را هند و خزر شرف دهد
بر پسر سبکتکین هند گشای راستین
جام و تنوره بین به هم باغ و سرای زندگی
ز آتش و می بهار و گل زاده برای زندگی
بر در درج خط قدح از افق تنوره بین
عکس دو آفتاب را نورفزای زندگی
حجرهٔ آهنین نگر، حقهٔ آبگینه بین
لعل در این و زر در آن، کیسه گشای زندگی
جام پری در آهن است از همه طرفه تر ولی
نقش پری به شیشه بین سحرنمای زندگی
دائرهٔ تنوره بین ریخته نقطه های زر
کرده چو سطح آسمان خط سرای زندگی
شبه سپید باز بین بر سر کوه پر طلا
باز سپید روز بین بسته قبای زندگی
قطره و میغ تیره بین شیره سفید و تخمه کان
عالم دردمند را کرده دوای زندگی
سال نو است و قرص خور خوانچهٔ ماهی افکند
وز بره خوان نو نهد بهر نوای زندگی
تابهٔ زر ندیده ای بر سر ماهی آمده
چشمهٔ خور به حوت بین وقت صفای زندگی
ابر چو پیل هندوان آمد و باد پیل بان
دیمه روس طبع را کشته به پای زندگی
روز یکم ز سال نو جشن سکندر دوم
خاک ز جمرهٔ سوم کرده قضای زندگی
شاه سکندر هدی، چشمهٔ خضر رای او
بی ظلمات چشمه بین زاده ز رای راستین
ای به هزار جان دلم مست وفای روی تو
خانهٔ جان به چار حد وقف هوای روی تو
رشتهٔ جان برون کشم هر مژه سوزنی کنم
دیده بدوزم از جهان بهر وفای روی تو
تا چو کبوتران مرا بام تو نقش دیده شد
کافرم ار طلب کنم کعبه به جای روی تو
گرچه چو پشت آینه حلقه به گوش تو شدم
آینه کردم اشک را خاص برای روی تو
از همه تا همه مرا نیم دل است و یک نفس
هر دو به مهر کرده ام بهر رضای روی تو
قفل به سینه برزدم کوست خزینهٔ غمت
قفل خزینه ساختم دست گشای روی تو
غمزه زنان چو بگذری سنبله موی و مه قفا
روی بتان قفا شود پیش صفای روی تو
چون به قفای جان دود عمر به پای روز وشب
عمر فشان همی دود جان به قفای روی تو
هر که نظارهٔ تو شد دست بریده می شود
یوسف عهدی و جهان نیم بهای روی تو
هستی خاقنی اگر نیست شد از تو جو به جو
بر دل او به نیم جو باد بقای روی تو
سمع خدایگان شود چون دهن تو گنج در
چون به زبان من رود مدح و ثنای روی تو
پانصد هجرت از جهان هیچ ملک چنو نزاد
از خلفای سلطنت تا خلفای راستین
نیست به پای چون منی راه هوای چون تویی
خود نرسد به هر سری تیغ جفای چون تویی
دل چه سگ است تا بر او قفل وفای تو زنم
کی رسد آن خرابه را قفل وفای چون تویی
بوسه خرانت را همه زر تر است در دهن
وان من است خشک جان بوسه بهای چون تویی
گر چه چراغ در دهن زر عیار دارمی
کی شودی لبم محک از کف پای چون تویی
گه گه اگر زکات لب بوسه دهی به بنده ده
تا به خراج ری زنم لاف عطای چون تویی
همچو سپند پیش تو سوزم و رقص می کنم
خود به فدا چنین شود مرد برای چون تویی
گفتی اگرچه خسته ای غم مخور این سخن سزد
خود به دلم گذر کند غم به بقای چون تویی
با همه خستگی دلم بوسه رباید از لبت
گربهٔ شیردل نگر لقمه ربای چون تویی
نوبهٔ خواجگی زنم بهر هوای تو مگر
نشکند از شکستگان قدر هوای چون تویی
بر سر خاقانی اگر دست فرو کنی سزد
کوست دلی و نیم جان روی نمای چون تویی
از تو به بارگاه شه لاف دو کون می زنم
کم ز خراج این دوده نزل گدای چون تویی
از شه عیسوی نفس عازر ملک زنده شد
معجزه را همین قدر هست گوای راستین
اهل نماند بر زمین، اینت بلای آسمان
خاک بر آسمان فشان هم ز جفای آسمان
چون پس هر هزار سال اهل دلی نیاورد
این همه جان چه می کند دور برای آسمان
ای مه مگو کآسمان اهل برون نمی دهد
اهل که نامد از عدم چیست خطای آسمان
کوه کوه می رسد، چون نرسد دل به دل؟
غصهٔ بی دلی نگر هم ز عنای آسمان
با همه دل شکستگی روی به آسمان کنم
آه که قبلهٔ دگر نیست ورای آسمان
محنت و حال ناپسند، اینت فتوح روز و شب
پلپل و چشم دردمند، اینت دوای آسمان
باد دریغ در دلم کشت چراغ زندگی
بوی چراغ کشته شد سوی هوای آسمان
بر سر پای جان کنان گردم و طالع مرا
پا و سری پدید نه چون سر و پای آسمان
گرچه به موئی آسمان داشته اند بر سرم
موی به موی دیده ام تعبیه های آسمان
زعم من است کآسمان سجدهٔ سگدلان کنم
زان چو دم سگان بود پشت دوتای آسمان
بس که قفای آسمان خوردم و یافتم ادب
تا ادب اذ السما کوفت قفای آسمان
جیب دریده می رود گرد قوارهٔ زمین
بو که رسم به محرمی زیر وطای آسمان
نیست فرود آسمان محرم هیچ ناله ای
نالهٔ خاقانی از آن رفت ورای آسمان
یا کند آسمان قضا عمر مرا که شد به غم
یا کنم از بقای شه دفع قضای آسمان
از گهر یزیدیان زاده علی شجاعتی
کز سر ذوالفقار او زاده قضای راستین
تاجور جهان چو جم تخت خدای مملکت
خاتم دیوبند او بند گشای مملکت
انس و پریش چون ملک زله ربای مائده
دام و ددش چو مورچه هدیه فزای مملکت
دیودلان سرکشش حامل عرش سلطنت
مرغ پران ترکشش پیک سبای مملکت
افسر گوهر کیان، گوهر افسر سران
خاک درش چو کیمیا بیش بهای مملکت
عقل که دید طلعتش حرز بر او دمید و گفت
اینت شه ملک سپه، عرش لوای مملکت
گفت جهانش ای ملک تو ز کیانی از کیان
گفت ز تخم آرشم نجل بقای مملکت
گفت به تیغش آسمان کای گهری تو کیستی
گفت من آتش اجل زهر گیای مملکت
گرچه به باطل اختران افسر عاجزان برند
اوست مظفری به حق خانه خدای مملکت
مار به ظلم اگر برد خایهٔ موش ناسزا
جان پلنگ چون برد کوست سزای مملکت
مشتری از پی ملک کرد سجل خط بقا
بست بنات نعش را عقد برای مملکت
بدر ستاره لشکر است اوج طراز آسمان
بحر نهنگ خنجر است ابر سخای مملکت
بدر چو شعری سیم بحر چو کسری دوم
دولت ظلم کاه او عدل فزای راستین
چون شه پیل تن کشد تیغ برای معرکه
غازی هند را نهد پیل به جای معرکه
بینی از اژدها دلان صف زدگان چو مورچه
خایهٔ مورچه شده چرخ ورای معرکه
تیغ نیام بفکند چون گه حشر تن کفن
راست چو صور دردمند از سر نای معرکه
اسب به چار صولجان گوی زمین کند هبا
طاق فلک به پا کند هم به هبای معرکه
بیشه ستان نیزه ها ایمن از آتش سنان
شیردلان ز نیزه ها بیشه فزای معرکه
قلزم تیغ ها زده موج به فتح باب کین
زاده ز موج تیغ ها صاعقه زای معرکه
تیغ کبود غرق خون صوفی کار آب کن
زاغ سیاه پوش را گفته صلای معرکه
مغز سران کدوی خشک اشک یلان زرشک تر
زین دو به تیغ چون نمک پخته ابای معرکه
تختهٔ خاک رزم را جذر اصم شده ظفر
خنجر شه چو هندوئی جذر گشای معرکه
رایت شه تذرو وش لیک عقاب حمله بر
پرچم شه غراب گون لیک همای معرکه
رشتهٔ جان دشمنان مهرهٔ پشت گردنان
چون به هم آورد کند عقد برای معرکه
حلقهٔ تن عدوی او بر سر شه ره اجل
شه چو سماک نیزه ور حلقه ربای راستین
عرش نگر به جای تخت آمده پای شاه را
کعبه نگر به قبله درساخته جای شاه را
جام کیان به دست شه زمزم مکیان شده
بر مکیان زکات چین گنج عطای شاه را
برده مهندس بقا ز آن سوی خطهٔ فلک
خندق حصن ملک را حد سرای شاه را
چون ز سواد شابران سوی خزر سپه کشد
روس والان نهند سر خدمت پای شاه را
ور به سریر بگذرد رایت شاه صاحبش
تاج و سریر خود نهد نعل بهای شاه را
هود هدایت است شاه اهل سریر عادیان
صرصر رستخیز دان قوت رای شاه را
چرخ چو باز ازرق است این شب و روز چون دو سگ
باز و سگ اند نامزد صید و هوای شاه را
مرغ که آبکی خورد سر سوی آسمان کند
گوئی اشارتی است آن بهر دعای شاه را
دهر شکست پشت من نیست به رویش آب شرم
ورنه چنین نداشتی مدح سرای شاه را
چرخ چرا به خاک زد گوهر شب چراغ من
کافسر گوهران کنم در ثنای شاه را
دیدهٔ شرق و غرب را بر سخنم نظر بود
آه که نیست این نظر عین رضای شاه را
دزد بیان من بود هرکه سخنوری کند
شاه سخنوران منم شاه ستای راستین
باد مثال را حکم قضای ایزدی
بر سر هر مثال او مهر رضای ایزدی
هفت فلک به خدمتش یکدل و تا ابد زده
چار ملک سه نوبتش در دو سرای ایزدی
رخنه ز دست هیبتش ناخن شیر آسمان
ناخن دست همتش بحر عطای ایزدی
باد دل جهانیان والهٔ نور طلعتش
چون نظر بهشتیان مست لقای ایزدی
قوت روان خسروان شمهٔ خاک درگهش
چون غذی ملائکه باد ثنای ایزدی
باد چو باد عیسوی گرد سم براق او
ای پی چشم درد جان شاف شفای ایزدی
خامهٔ مار پیکرش باد رقیب گنج دین
مهره و زهر در سرش درد و دوای ایزدی
کرده ضمان ازو ظفر فتح و سریر و روس را
او به فزودن ظفر شکرفزای ایزدی
چرخ ز خنجر زحل ساخته درع دولتش
آینه های درع او فر و بهای ایزدی
دهر ز چرخ اطلسش کرده ردای کبریا
نقش طراز آن ردا عین بقای ایزدی
شاه جهان گشای را از شب و روز آن جهان
باد هزار سال عمر، اینت دعای راستین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#964
Posted: 11 Sep 2014 07:33
شمارهٔ ۲ - در مدح خاقان اعظم جلال الدین شروان شاه اخستان
بر کوس نوای نو بردار به صبح اندر
گلگون چو شفق کاسی پیش آر به صبح اندر
گلبام زند کوست گلفام شود کاست
کآتش به گلاب آرد خمار به صبح اندر
از مصحف گردون ار پنج آیت زر کم شد
آمد پر طاووسش دیدار به صبح اندر
جامت به دل مصحف پنج آیت زر دارد
مصحف بنه و جامی بردار به صبح اندر
گر حور بریشم زن خفته است چو کرم قز
از بانگ قنینه اش کن بیدار به صبح اندر
زخمی که سه یک بودت خواهی که سه شش گردد
یک دم سه و یک می خور با یار به صبح اندر
در سیزده ساعت شب صد نافله کردستی
با چارده مه فرضی بگزار به صبح اندر
چون ساقی می بنمود از آب قدح شمعی
پروانه شود زآتش بیزار به صبح اندر
آن شمع یهودی فش بس زرد و سیه دل شد
اعجاز مسیحش نه در بار به صبح اندر
صبح ادهم گردون را مهماز به پهلو زد
پیداست ز خون اینک آثار به صبح اندر
آن حلق صراحی بین کز می به فواق آمد
چون سرفه کنان از خون بیمار به صبح اندر
سرچشمهٔ حیوان بین در طاس و ز عکس او
ریگ تک دریا را بشمار به صبح اندر
تا خوانچهٔ زر دیدی بر چرخ سیه کاسه
بی خوانچه سپید آید میخوار به صبح اندر
گر صبح رخ گردون چون خنگ بتی سازد
تو سرخ بتی از می بنگار به صبح اندر
جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد
سرمست چو دریا شد کهسار به صبح اندر
خاقان جهان داور سردار همه عالم
نعمان کیان گوهر، مختار همه عالم
نور از افق جامت دیدار نمود آنک
حور از تتق کاست رخسار نمود آنک
شنگی کن و سنگی زن بر شیشهٔ عقل ایرا
می چون پری از شیشه دیدار نمود آنک
آذین صبوحی را زد قبه حباب از می
هر قبه از آن دری شهوار نمود آنک
چون قبه کند باده گویند رسد مهمان
مهمان رسدت زهره کثار نمود آنک
کف چرخ زنان بر می، می رقص کنان در دل
دل خال کنان از رخ گلزار نمود آنک
بیاع مغان ساقی بارش گهر احمر
کز جام و خط ازرق طیار نمود آنک
از ریزش گاو زر شیر تن شادروان
از مشک تر آهو انبار نمود آنک
صبح است ترازویی کز بهر بهای می
در کفه شباهنگش دینار نمود آنک
گویی که خروس از می مخمور سر است ایرا
چشمش چو لب کبکان خون بار نمود آنک
مست است خروس آری از جرعهٔ شب خیزان
چون نعرهٔ کوس آید هشیار نمود آنک
آن مؤذن زردشتی گر سیر شد از قامت
وز حی علی کردن بیمار نمود آنک
ها بلبله مؤذن شد و انگشت به گوش آمد
حلقش ز صلا گفتن افگار نمود آنک
کشتی است قدح گویی دریاست در آن کشتی
وز موج زدن دریا کهسار نمود آنک
خط بر لب ساغر بین چون خط لب ساقی
کز نیل خم عیسی زنار نمود آنک
بوی می نوروزی در بزم شه شروان
آب گل و سیب تر بر بار نمود آنک
جمشید ملک هیئت خورشید فلک هیبت
یک هندسهٔ رایش معمار همه عالم
چون صبح دم از ریحان گلزار پدید آید
ریحانی گلگون را بازار پدید آید
رخسار فلک گوئی بود آبله پوشیده
چون آبله گم گردد رخسار پدید آید
بر صبح خره گوئی مصری است شناعت زن
کش صاع زر یوسف دربار پدید آید
مه چون سروی آهو بنمود کنون در پی
آهوی فلک را هم آثار پدید آید
آن آهوی زرین بین در شیر وطن گاهش
کورا سروی سیمین هر بار پدید آید
بر کرتهٔ صبح از مه چون جیب پدید آید
آن زرد قواره هم ناچار پدید آید
در شحنگی مشرق صبح آمد و زد داری
زودا که سر چترش ز آن دار پدید آید
می را به سلام آید خورشید چو طاس زر
گو طاس می و ساقی تا کار پدید آید
گر ز آن می شعری وش بر خار شعاع افتد
دهن البلسان چون گل از خار پدید آید
صد جان به میانجی نه یاری به میان آور
کاقبال میان بندد چون یار پدید آید
بیداد حریفان را تن در ده و گر ندهی
ز انصاف طلب کردن آزار پدید آید
مس های زر اندودند ایشان تو مکن ترشی
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید
جنسی به ستم برساز از صورت ناجنسان
کاین نقش به صد دوران یکبار پدید آید
صد عمر گران آید جان کندن عالم را
تا زین فلکت جنسی دلدار پدید آید
تا کی چو هوا خس را بربودن و بررفتن
کان خس که هوا گیرد بس خوار پدید آید
گویی که درین خرمن دانه طلبی نه خس
خس ناطلبیده خود بسیار پدید آید
میزان حق و باطل رای ملک است ایرا
زر دغل و خاص در نار پدید آید
شروان شه اعظم را اقبال سزد بنده
چون بندهٔ اقبالش احرار همه عالم
می جام بلورین را دیدار همی پوشد
خورشید مه نو را رخسار همی پوشد
چون گشت سپیدی رخ از سرخی مه پنهان
گوئی که به روم اندر بلغار همی پوشد
می چون زر و جام او را چون کفهٔ معیار است
از سرخی رنگ زر معیار همی پوشد
از بوالعجبی گویی خون دل عاشق را
در گوهر اشک خود گلزار همی پوشد
بربط چو سخن چینی کز هشت زبان گوید
لیک از لغت مشکل اسرار همی پوشد
چنگ ارچه به بر دارد پیراهن ابریشم
رانین پلاسین هم بسیار همی پوشد
نایست سیه زاغی خوش نغمه تر از بلبل
کاندر دهن کبکی منقار همی پوشد
نالید رباب ایرا کازرده شد از زخمه
لیک از خوشی زخمه آزار همی پوشد
دف تا به شکارستان شاد است ز باز و سگ
غم ز آن چو تذروان سر در خار همی پوشد
سرد است هوا هردم پیش آرمی و آتش
چون اشک دل عاشق کز یار همی پوشد
از حجرهٔ سنگ آمد در جلوه عروس رز
در حجلهٔ آهن شد، گلنار همی پوشد
او رومی و با هندو چون کرد زناشوئی
رومی شود آن هندو دیدار همی پوشد
از خانه به روزن شد بر بام چو سر بر زد
گویی که عذار رز دیوار همی پوشد
بر باغ قلم درکش وان کوره پر آتش کن
چون پیرهن از کاغذ کهسار همی پوشد
تا زورقی زرین گم شد ز سر گلبن
کوه از قصب مصری دستار همی پوشد
اینک به بقای شه خورشید به ماهی شد
زو هر درم ماهی دینار همی پوشد
رایش که فلک سنجد در حکم جهان داری
مانند محک آمد معیار همه عالم
دل عاشق خاص آمد ز اغیار نیندیشد
زری که خلاص آمد از نار نیندیشد
دل مرغ سرانداز است از دام نپرهیزد
آری دل گنج اندیش از مار نیندیشد
عیار دلی دارم بر تیغ نهاده سر
کز هیچ سر تیغی عیار نیندیشند
دل کم نکند در کار از دیودلی زیرا
مزدور سلیمان است از کار نیندیشد
گر کوه غمان بارد بر دل بکشد بارش
کو بختی سرمست است از بار نیندیشد
عشق این دل مسکین را گر خار نهد گو نه
دل گور غریبان است از خار نیندیشد
دلدار که خون ریزد یک موی نیازارد
دل نیز به یک مویش آزار نیندیشد
عشق ار بکشد یک ره صد بار کند زنده
هان تا دل ازین کشتن زنهار نیندیشد
دل همه به کله داری بر عشق سراندازد
یعنی که چو سر گم شد دستار نیندیشد
پار این دل خاکی را بردند به دست خون
امسال همان خواهد وز پار نیندیشد
هر بار دل از طالع کی زخم سه شش یابد
کاین نقش به صد دوران یک بار نیندیشد
آن را که ز چشم و دل طوفان دو به دو خیزد
از برق غمان یک یک بسیار نیندیشد
خاقانی اگر عمری بر یار فشاند جان
در خواب خیالش را دیدار نیندیشد
هست آفت بی یاری جایی که از این آفت
اندر دو جهان یکسر کس یار نیندیشد
جان در کنف شاه است از حادثه نهراسد
عیسی ز بر چرخ است از دار نیندیشد
کیخسرو گوهر بخش از گوهر کیخسرو
کز جام خرد دیده است اسرار همه عالم
عیارهٔ آفاق است این یار که من دارم
بازیچهٔ ایام است این کار که من دارم
زنجیر همی برم تعویذ همی سوزم
دیوانه چنین خواهد این یار که من دارم
صرف دو لبش سازم دین و دل و زر و سر
کآخر به سه بوس ارزد این چار که من دارم
شد رشتهٔ جان من یک تار مگر روزی
در عقد به کار آیدش این تار که من دارم
تا کی ز خطر ترسد این جان که مرا مانده است
چند از رصد اندیشد این بار که من دارم
هر خار به باغ اندر دارد رطبی یا گل
نه گل نه رطب دارد این خار که من دارم
چند آب مژه ریزم بر نار دل سوزان
کز دجله نخواهد مرد این نار که من دارم
با این همه از عالم عار است مرا والله
یاران مرا فخر است این عار که من دارم
میدان سخن نو نو هر بار یکی دارد
من گوی به سر بردم این بار که من دارم
مار است مرا خامه هم مهره و هم زهرش
بر گنج هنر وقف است این مار که من دارم
بر مذهب خاقانی دارم ز جهان گنجی
گر گنج ابد خواهی این دار که من دارم
گر پرده براندازی و در دیر مغان آیی
از حبل متین بینی زنار که من دارم
چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی
آن گنج که او دارد انگار که من دارم
چون فایدهٔ سلطانی نانی بود از ملکت
آن ملکت یک هفته پندار که من دارم
ادرار همه کس نان ادرار من آمد جان
از شاه جهان است این ادرار که من دارم
تاج گهر آرش کز یک گهر تاجش
هفت اختر گردون زاد انوار همه عالم
شاهی که خلایق را تیمار کشد عدلش
گرد نقط عالم پرگار کشد عدلش
چون وصل و زر از جان ها اندوه برد یارش
چون عشق و می از دلها اسرار کشد عدلش
شاپور ذوالا کتاف است اکناف هدایت را
مانی ضلالت را بر دار کشد عدلش
یاجوج ستم گم شد زان پیش که اسکندر
هم ز آهن تیغ او دیوار کشد عدلش
گل زآتش ظالم خو نالید به درگاهش
از کین گل آتش را بر خار کشد عدلش
چون ابر همی گرید دریا ز سخای او
کان می کشد از دریا کز نار کشد عدلش
جودش چو کند غارت دریای یتیم آور
آخر نه یتیمان را تیمار کشد عدلش
از خانهٔ مار آید زنبور عسل بیرون
گر یک رقم همت بر مار کشد عدلش
از آهن اگر عدلش آتش زنه ای سازد
از سنگ به جای تف دینار کشد عدلش
سنگی که کشد آهن سوزن نکشد ز آنسان
کز خاک سوی دوزخ اشرار کشد عدلش
خورشید نم از دریا بالا نکشد چونان
کز خلد سوی شروان انوار کشد عدلش
رایض شود اقبالش بر ابلق روز و شب
چون رام شد این ابلق در بار کشد عدلش
بر هر زمی ملکت کو تخم بقا کارد
گاو فلک ار خواهد در کار کشد عدلش
گر عالم روی وش زنگی شغب است او را
داغ حبشی بر رخ نهمار کشد عدلش
زنجیر فلک گردد حبل الله مظلومان
کز قاف به قاف از دین یک تار کشد عدلش
درگاه جلال الدین تا مرکز عدل آمد
از عدل چو مسطر شد پرگار همه عالم
ای تازه با علامت آثار جهان داری
وی تیز به ایامت بازار جهان داری
از گوهر بهرامی بهرام اسد زهره
وز نسبت سالاری سالار جهان داری
روی ز می از رفعت چون پشت فلک کردی
چون قطب فرو بردی مسمار جهان داری
صف بسته غلامانت بگشاده جهان لیکن
صف ملکان پیشت انصار جهان داری
چون آینه گون خنجر در شانهٔ دست آری
از نور مصور بین رخسار جهان داری
نشگفت گر از فردوس ادریس فرود آید
تا درس کند پیشت اخبار جهان داری
گر ایلدگز ایران را تسلیم به سلطان کرد
آن روز که بیرون رفت از کار جهان داری
سلطان به بقای تو بسپرد ممالک را
چون دید که تنگ آمد پرگار جهان داری
شادا که منوچهر است اندر کنف رضوان
کو چون تو خلف دارد غم خوار جهان داری
تیغت که مطرا کرد این عالم خلقان را
خورشید لقب دادش قصار جهان داری
گرچه سیر آموزند اهل هدی از مهدی
مهدی ز تو آموزد اسرار جهان داری
قدر تو جهان رد کرد از ننگ جهان گیران
وافزود هم از نامت مقدار جهان داری
رایت که فلک سنجد با عدل موافق به
کز عدل جهان دارد معیار جهان داری
از عدل جهان داران کردار بجا ماند
پس داد و نکوئی به کردار جهان داری
هفتم فلک ایوانت و ایوان فلک قصرت
ای داده به تو نصرت معمار جهان داری
چون سبزهٔ عدل آمد باران کرم باید
کز عدل و کرم ماند آثار جهان داری
تا هشت بهشت آمد یک مائدهٔ عدلت
شد مائدهٔ سالارت سالار همه عالم
فهرست مکارم باد اخبار تو عالم را
تاریخ معالی باد آثار تو عالم را
چون نور نخستین شد توقیع تو ملکت را
چون صور پسین بادا گفتار تو عالم را
فعل دم عیسی گشت انفاس تو امت را
نور دل یحیی باد اسرار تو عالم را
بر سکهٔ دین نامت چون نام تو بر سکه
نقش الحجری بادا کردار تو عالم را
هشتم فلک ایوانت و گلزار ارم قصرت
فردوس نهم بادا گلزار تو عالم را
باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان
وز نام نکو سفته دربار تو عالم را
باد آتش شمشیرت داغ دل سگ فعلان
بس داغ سگان کرده سگدار تو عالم را
تیغ تو خزر گیرد و در بند گشاید هم
زین فتح مبشر باد اخبار تو عالم را
سر خیل شیاطین شد پی کور ز پیکانت
باد از پی کار دین پیکار تو عالم را
شیطان شکند آدم و دجال کشد مهدی
چون آدم و مهدی باد انصار تو عالم را
باد آب کفت زمزم خاک در تو کعبه
رکن و حجرالاسود دیوار تو عالم را
تا هست ملایک را عرش آینهٔ نوری
باد آینهٔ عرشی رخسار تو عالم را
کار تو به عون الله از عین کمال ایمن
مهر ابدی بادا بر کار تو عالم را
سلطان فلک لرزان از بیم اذالشمس است
آرام دهاد آن روز انوار تو عالم را
باد آیت پیروزی در شانت شباروزی
فرخنده به نوروزی دیدار تو عالم را
نعل سم شبرنگت تاج سر جباران
حافظ سر و تاجت را جبار همه عالم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#965
Posted: 11 Sep 2014 07:38
شمارهٔ ۳ - در مدح سلطان مظفر الدین قزل ارسلان
لاف از دم عاشقان زند صبح
بی دل دم سرد از آن زند صبح
چون شعلهٔ آه بی دلان نقب
در گنبد جان ستان زند صبح
بازیچهٔ روزگار بیند
بس خنده که بر جهان زند صبح
صبح ارنه مرید آفتاب است
چون آه مریدسان زند صبح
گر عاشق شاه اختران نیست
پس چون دم صبح جان فشان زند صبح
چون شاهد و شاه بیند از دور
خنده ز میان جان زند صبح
شاهد پس پرده دارد اینک
شاید که دم از نهان زند صبح
آن یک دو نفس که دارد از عمر
با شاهد رایگان زند صبح
بس بی خبر است ز اندکی عمر
ز آن خندهٔ غافلان زند صبح
معشوق من است صبح اگر نی
چون خندهٔ بی دهان زند صبح
چون نافهٔ مشک شب بسوزد
بس عطسه که آن زمان زند صبح
خوش خوش چو یهود پارهٔ زرد
بر ازرق آسمان زند صبح
وز زیور اختران به نوروز
تاج قزل ارسلان زند صبح
دارای جهان، جهان دولت
بل داور جان و جان دولت
صبح آتشی از نهان برآورد
راز دل آسمان برآورد
آن مؤذن سرخ چشم سرمست
قامت به سر زبان برآورد
امروز به که عمود زد صبح
پس خنجر زرفشان برآورد
جائی که عمود و خنجر آمد
آنجا چه نفس توان برآورد
آن کیست که بی میانجی صبح
دست طرب از میان برآورد
کاس می و قول کاسه گر خواه
چون کوس پگه فغان برآورد
بربط که به طفل خفته ماند
بانگ از بر دایگان برآورد
وز چوب زدن رباب فریاد
چون کودک عشر خوان برآورد
چنگ است پلاس پوش پیری
سینه سوی کتف از آن برآورد
دف کز تن آهوان سلب داشت
آواز گوزن سان برآورد
نای است گلو فشرده پس چیست
کز سرفه قنینه جان برآورد
از بس که ره دهان گرفته است
بانگ از ره دیدگان برآورد
چون شاه حبش دم تظلم
پیش قزل ارسلان برآورد
سلطان کرم مظفر الدین
در جسم ظفر روان دولت
ساغر گوهر از دهان فرو ریخت
ساقی شکر از زبان فرو ریخت
در جام صدف دو بحر دارد
یک دجله به جرعه دان فرو ریخت
چون خون سیاوشان صراحی
خوناب دل از دهان فرو ریخت
در کین سیاوش ارغنون زن
آن زخمهٔ درفشان فرو ریخت
گوئی سر زخمه شاخ طوبی است
کو میوهٔ جان چنان فرو ریخت
یا مریم نخل خشک بفشاند
خرمای تر از میان فرو ریخت
چون عاشق بوسه زن لب خم
در حلق قنینه جان فرو ریخت
هر جان که ز خم ستد قنینه
در باطیه جان کنان فرو ریخت
نالان چو کبوتری که از حلق
خون در لب بچگان فرو ریخت
گوئی که مسیح مرغ جان ساخت
وز دم ببرش روان فرو ریخت
سرخاب رخ فلک ده از می
گو آبله از رخان فرو ریخت
از جرعه زمین چو آسمان کن
چون گوهر آسمان فرو ریخت
صبح از نم ژاله اشک داود
بر مرغ زبور خوان فرو ریخت
در دری ابر خاطر من
پیش قزل ارسلان فرو ریخت
اسکندر نامجوی گیتی
کیخسرو کامران دولت
تاج گهر آسمان برانداخت
زرین صدف از نهان برانداخت
روز آمد و کعبتین بی نقش
زان رقعهٔ اختران برانداخت
تا یافت محک شب از سپیدی
صراف فلک دکان برانداخت
گوئی خم صرع دار شد چرخ
کان زرد کف از دهان برانداخت
افعی زمردین بپیچید
مهره به سر زبان برانداخت
سرد است هوا هنوز خورشید
بر کوه دواج از آن برانداخت
اینک ز تنوره لشکر جن
بر لشکر دیو جان برانداخت
گوئی شرری که جست از انگشت
هندو به هوا سنان برانداخت
مریخ چو با زحل درآمیخت
پروین سهیل سان برانداخت
طاوس غراب خوار هر دم
گاورس ز چینه دان برانداخت
در خرگه دوخت روبه سرخ
چون سوزن بی کران برانداخت
گوئی که دوباره تیر خونین
نمردود به آسمان برانداخت
یا تاج زر از سر شه زنگ
تیغ قزل ارسلان برانداخت
تاج سر و گوهر سلاطین
بل گوهر تاج از آن دولت
مجلس به دو گلستان بر افروز
دیده به دو دلستان برافروز
یک شب به دو آفتاب بگذار
یک دل به دو عشق دان برافروز
ساقی دو طلب قدح دو بستان
بزم دل ازین و آن برافروز
از لالهٔ آن و سوسن این
در سینه دو بوستان برافروز
هست از حجر و شجر دو آتش
زان دیده وز آن رخان برافروز
در سوختهٔ شب از دو آتش
یک شعله زن و جهان برافروز
چون صبح و شفق دو جام درخواه
شب چون دل عاشقان برافروز
بر روی دو مه که چون دوصبحند
تا وقت دو صبح جان برافروز
با چار لب و دو شاهد از می
سه یک بخور و روان برافروز
خاشاک دو رنگ روز و شب را
آتش زن و در زمان برافروز
چون روز رسد دو روزن چشم
ز آن خوانچهٔ زرفشان برافروز
خوانچه کن و از دومی زمین را
چون خوانچهٔ آسمان برافروز
دل عود کن و دو دیده مجمر
پیش قزل ارسلان برافروز
سردار ملوک هفت اقلیم
روئین تن هفت خوان دولت
راز زمی آسمان برافکند
بنیاد دی از جهان برافکند
نوروز دو اسبه یک سواری است
کسیب به مهرگان برافکند
از پشت سیاه زین فرو کرد
بر زردهٔ کامران برافکند
سلطان یک اسبه سایهٔ چتر
بر ماهی آسمان برافکند
ماهی چو صدف گرش فرو خورد
چون یونسش از دهان برافکند
پرواز گرفت روز و بر شب
تب های دق از نهان برافکند
چون روز کشید دهرهٔ عدل
شب زهرهٔ خون فشان برافکند
گوئی صف آقسنقر آواز
بر خیل قراطغان برافکند
ابر آمد و چون گوزن نالید
بر کوه لعاب از آن برافکند
گرچه کفن سپید یک چند
بر سبزهٔ مرده سان برافکند
باد آن کفن سپید برداشت
بس سندس و پرنیان برافکند
بر چادر کوه گازر آسا
از داغ سیه نشان برافکند
بر کتف جهان ردای نوروز
فر قزل ارسلان برافکند
چون حیدر خانه دار اسلام
شاهنشه خاندان دولت
یک اهل دل از جهان ندیدم
دل کو؟ که ز دل نشان ندیدم
چند از دل و دل که در دو عالم
یک دلدل دل روان ندیدم
صد قافلهٔ وفا فرو شد
یک منقطع از میان ندیدم
سر نامهٔ روزگار خواندم
عنوان وفا بر آن ندیدم
بیداد به دشمنان نکردم
و انصاف ز دوستان ندیدم
چون طفل که هشت ماهه زاید
می بگذرم و جهان ندیدم
صد روزه به درد دل گرفتم
عیدی به مراد جان ندیدم
از خشمگنی کز آسمانم
ماه نو از آسمان ندیدم
چون سگ به زبان جراحت خویش
می شویم و مهربان ندیدم
هرچند جراحت از زبان است
مرهم بجز از زبان ندیدم
چون عیسی فارغم که با خود
جز سوزن سوزیان ندیدم
چون سوزن اگر شکسته گشتم
جز چشم وسری زیان ندیدم
از دام دورنگی زمانه
خاقانی را امان ندیدم
عادل تر خسروان عالم
الا قزل ارسلان ندیدم
چون عدل سپاهدار اسلام
چون عقل نگاهبان دولت
از عشوهٔ آسمان مرا بس
وز چاشنی جهان مرا بس
آن پرده و این خیال بازی است
از زحمت این و آن مرا بس
زین ابلق روزگار دیدن
بر آخور آسمان مرا بس
در دخمهٔ چرخ مردگانند
زین جادوی دخمه بان مرا بس
بر بی نمکی خوان گیتی
این چشم نمک فشان مرا بس
دل ندهد و جان ستاند ایام
زین ده دل و جان ستان مرا بس
موقوف روانم و روان هیچ
زین هودج ناروان مرا بس
بیم سرم از سر زبان است
این درد سر زبان مرا بس
تا درد سرم فرو نشاند
این اشک گلاب سان مرا بس
رنجور نفاق دوستانم
ز آمیزش دوستان مرا بس
با صورت خلوه، جلوه کردم
این شاهد غم نشان مرا بس
خاقانی را سخن همین است
کز گفتن جان و جان مرا بس
چرخ ار ندهد قصاص خونم
عدل قزل ارسلان مرا بس
جمشید زمانه شاه مغرب
اقطاع ده جهان دولت
ای دل به نوای جان چه باشی
بی برگ و نوا نوان چه باشی
تاری است روان گسسته ده جای
چندین به غم روان چه باشی
لوح ازل و ابد فرو خوان
بنگر که تو زین و آن چه باشی
آینده و رفته را نگه کن
بشمر که تو در میان چه باشی
بر خوان فلک جز این دو نان نیست
آتش خور این دو نان چه باشی
جز آتش خور گرت خورش نیست
در مطبخ آسمان چه باشی
روئین دژت ار گشادنی نیست
در محنت هفت خوان چه باشی
با عبرت گورخانهٔ جان
در عشرت گورخان چه باشی
با این همهٔ کرهٔ جهانی
جز در رمهٔ جهان چه باشی
تقویم مهین حکم شش روز
امروز تویی نهان چه باشی
هر سال چو پنج روز تقویم
گم بودهٔ بی نشان چه باشی
از کیسهٔ سال و مه چو آن پنج
دزدیدهٔ رایگان چه باشی
خاقانی عاریه است عمرت
از عاریه شادمان چه باشی
گردانهٔ لطف خواهی الا
مرغ قزل ارسلان چه باشی
استاد سرای اوست تقدیر
استاده بر آستان دولت
عزمش گره گمان گشاید
حزمش رصد زمان گشاید
با قوت عزم او عجب نیست
گر چنبر آسمان گشاید
هر عقدهٔ جوز هرکه مه راست
رمحش به سر سنان گشاید
بند دم کژدم فلک را
زان نیزهٔ مارسان گشاید
خضر الهامی که چون سکندر
لشکر کشد و جهان گشاید
وز خاک سکندر و پی خضر
صد چشمه به امتحان گشاید
دریا چو نمک ببندد از سهم
چون لشکر شاه ران گشاید
وز بس دم دی مهی عدو را
بز چهره نمک ستان گشاید
رانده است منجم قدر حکم
کفاق شه کیان گشاید
حصنی است فلک دوازده برج
کاقبال خدایگان گشاید
هر عقده که روزگار بندد
دست شه کامران گشاید
وز گرد مصاف روی نصرت
شاهنشه شه نشان گشاید
یعنی که نقاب شهربانو
فاروق عجم ستان گشاید
ابخاز که هست ششدر کفر
گرزش به یکی زمان گشاید
روئین دژ روس را علی روس
تیغ قزل ارسلان گشاید
چرخ است کبودهٔ به داغش
افشرده به زیر ران دولت
سندان به سنان چنان شکافد
چون صور که آسمان شکافد
گر تخت کیان زند به توران
جیحون به سر بنان شکافد
دیدی که شکاف مصطفی ماه
او خورشید آنچنان شکافد
گر نیل روان شکافت موسی
او دریای دمان شکافد
چون خنجر زهرگون کشد شاه
بس زهره که آن زمان شکافد
چون تیغ زند سر پلنگان
همچون سم آهوان شکافد
بس سینه که چون زبان افعی
زان تیغ نهنگ سان شکافد
شمشیر دو قطعتش به یک زخم
پهلوی سه پهلوان شکافد
گر تیغ علی شکافت فرقی
او البرز از سنان شکافد
چاکر به ثنا زبان کند موی
تا موی به امتحان شکافد
بکران بهشت جعد سازند
زان موی که این زبان شکافد
آه از دل پر زنم چو پسته
کز پری دل دهان شکافد
دریای سخن منم اگرچه
هرکس صدف بیان شکافد
امروز منم زبان عالم
تیغ تو شها زبان دولت
بی حکم تو آسمان نجنبد
بر اسب قضا عنان نجنبد
از گوشهٔ چار بالش تو
اقبال به سالیان نجنبد
مسجود زمین و آسمان است
تخت تو که از مکان نجنبد
یعنی که به عرش و کعبه ماند
چون کعبه و عرش از آن نجنبد
بی عزم تو رایض فلک را
رگ در تن مرکبان نجنبد
مهماز ز پای عزم بگشای
تا ابلق آسمان نجنبد
عدل تو اساس شد جهان را
تا مسمار جهان نجنبد
لنگی است صلاح پای لنگر
تا کشتی سر گران نجنبد
چون حیدر ذوالفقار برکش
تا چرخ جهودسان نجنبد
افیون لب فتنه را چنان ده
کز خواب به امتحان نجنبد
از خرمگس زمانه فریاد
کز مروحهٔ زمان نجنبد
لال است عدوت گرچه اه گفت
کز گفتن اه زبان نجنبد
بی مدحت تو کلید گفتار
اندر غلق دهان نجنبد
پیشت کند آسمان زمین بوس
کای درگهت آسمان دولت
چتر ظفرت نهان مبینام
بی رایت تو جهان مبینام
پرواز همای بختت الا
بر کرکس آسمان مبینام
ماوی گه جیفهٔ حسودت
جز سینهٔ کرکسان مبینام
در سرسام حسد عدو را
دردی است که نضج آن مبینام
چون شمع و قلم به صورت او را
جز زرد و سیه زبان مبینام
بر منشور کمال طغرا
الا قزل ارسلان مبینام
بی جلوهٔ سکهٔ قبولت
یک نقد هنر روان مبینام
بر سکهٔ ملک و خاتم دین
جز نام تو جاودان مبینام
بر قلهٔ نه حصار مینا
جز قدر تو دیدبان مبینام
همچون هرمان حصار عمرت
محتاج به پاسبان مبینام
بر ملکت مصر و قاهره هم
جز قهر تو قهرمان مبینام
زین دزد صفیر زن که چرخ است
نقبیت به باغ جان مبینام
بی مدحت تو به باغ دانش
یک مرغ صفیرخوان مبینام
صدر تو که کعبهٔ معالی است
جز قبلهٔ انس و جان مبینام
تا دیدهٔ خصم را بدوزی
جز تیز تو در کمان مبینام
لطف ازلیت پاسبان باد
شمشیر تو پاسبان دولت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#966
Posted: 11 Sep 2014 07:41
شمارهٔ ۴ - در مدح امام الشارع وحید الدین ابو المفاخر عثمان پسر کافی الدین عمر پسر عم و داماد خاقانی
آن نه روی است آنکه آشوب جهان است آنچنان
و آن نه زلف است آنکه دست آویز جان است آنچنان
زلف او زنجیر گردون است و بیدادی کند
گرچه او از بهر انصاف جهان است آنچنان
راست خواهی با من از هستی نشانی مانده نیست
در غم آن لب که هست و بی نشان است آنچنان
گرنه رازم آفتاب است از چه پیدا شد چنین
ورنه وصلش کیمیا شد چون نهان است آنچنان
جان بر او پاشم که تا جان با من است او بی من است
و این چنین بهتر زیم کالحق زیان است آنچنان
گفتمش در صدر وصلم جای کن، گفت ای سلیم
جسته ام جائی سزایت آستان است آنچنان
بر در من بگذرد بیند مرا در خاک و خون
با رقیب از طنز گوید کاین فلان است آنچنان
او کند دعوی که خون و مال خاقانی مراست
من کنم اقرار و گویم کانچنان است آنچنان
عشق او را مرد صاحب درد باید شک مکن
کاندر این آخر زمان صدر زمان است آنچنان
حجة الحق عالم مطلق وحید الدین که هست
ملجا جان من و صدر من و استاد من
یارب اندر چشم خونریزش چه خواب است آن همه
در سر زلف دلاویزش چه تاب است آن همه
در دو لعلش آب و اندر جزع نه آخر بگوی
کاین چه بی آبی است چندین و آن چه آب است آن همه
خون خلقی ریخت وانگه سرخیی بر دامنش
آن رنگ پروز است آن خون ناب است آن همه
چشم مستش را کباب است آرزو زین روی را
قصد دلها می کند یعنی کباب است آن همه
شحنهٔ وصلش خراج از عالم جان برگرفت
جای دیگر شد که می داند خراب است آن همه
گه بسوزد گه بسازد، الغیاث ای قوم از آنک
خوی مردم نیست، خوی آفتاب است آن همه
تشنهٔ وصلم مرا آن وعده های کژ که داد
کی کند سیری که می دانم سراب است آن همه
کاشکی رنجه شدی باری بدیدی کز غمش
در دل تاریک خاقانی چه تاب است آن همه
از حیاتش گر فروغی یا نسیمی مانده هست
از ثنای صاحب مالک رقاب است آن همه
صاحب و مالک رقاب دودهٔ آزادگان
کستان بوس در او شد دل آزاد من
سرکشان از عشق تو در خاک و خون دامن کشند
من کیم در کوی عشقت کاین رقم بر من کشند
گر به جان فرمان دهی فرمانت را گردن نهم
پیش تو گر تو توی گردن کشان گردن کشند
غمزگانت قصد کین دارند وز من در غمت
سایه ای مانده است مگر این کین ز پیراهن کشند
آه من چندان فروزان شد که کوران نیم شب
از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند
دیدهٔ من شد سپید از هجر و دل تاریک ماند
خانه ها تاری شود چون پرده بر روزن کشند
با خسان درساختی تا بر در و در بزم تو
من غم هجران کشم و ایشان می روشن کشند
نیکویی کن رسم بدعهدان رها کن کز جفا
درد زی عاشق دهند و صاف با دشمن کشند
هر زمان در کوی تو خاقانی آسا عالمی
آستین بر جان فشانند و کفن در تن کشند
وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان
خط افسون مدیح صدر پیرامن کشند
نایب ادریس عثمان عمر کز فر او
حل و عقد عیسوی دارد حیات آباد من
دیده خون افشان و لب آتش فشان است از غمت
والحق ار انصاف خواهی جان آن است از غمت
تا غمت را بر دل من نامزد کرد آسمان
حصن صبرم هر شبی بام آسمان است از غمت
هر زمان گوئی ز عشق من به جان پرداختی
این سخن باشد مرا پروای جان است از غمت
از گلستان رخت باری مرا گر هیچ نیست
مرغزار چشم من پر ارغوان است از غمت
زعفران شادی فزاید وین بتر کاندوه من
دور از آن رخ زین رخ چون زعفران است از غمت
محنت اندر سینهٔ من ره ندانستی کنون
شاهراه سینهٔ من ناردان است از غمت
از لبت چون بوسه خواهم کز پی آن لب مرا
آنچه اندر کیسه باید بر رخان است از غمت
آنکه از عشقت زر افشاند ندانم کیست آن
این که خاقانی است دانم جان فشان است از غمت
هم نبخشودی دلت گر باخبر بودی از آنک
حال من در دست مجلس داستان است از غمت
آنگه گر برهان زردشتی نمایم بس بود
مدح این استاد من، دین من و استاد من
کلک او قصر مکارم می طرازد هر زمان
نام او چتر معالی می فرازد هر زمان
گرچه در احکام دست اوراست من هم آگهم
کآسمان در پرده کارش می طرازد هر زمان
چشم زخمی را که دید اقبال ها بیند چنانک
قدر او بر چشمهٔ خورشید تازد هر زمان
خاک بر سر می کند گردون ز دستش کو چرا
تختهٔ خاک از سر کیوان نسازد هر زمان
ز این خطر کو خاک را دادست خاک از کبریا
بر سه عنصر تا قیامت می بنازد هر زمان
حرمت آن را که میل او به اصل از آهن است
نیست آتش را محل کهن گدازد هر زمان
چون بنانش سوی کلک آید بدان ماند همی
کآفتاب چرخ سوی حوت یازد هر زمان
زان نوازش ها کزو دارد دل مجروح من
جانم از مدحش نوائی می نوازد هر زمان
تازه رویان آفرینم ز آفرین او چنانک
با رخ هر یک زمانه عشق بازد هر زمان
نام نیکش را نهم بنیادها کز نفخ صور
آسمان بشکافد و نشکافد آن بنیاد من
حکم صد ساله توان دیدن ز یک تقویم او
طفل یک روزه مجسطی گیرد از تعلیم او
تا که مشرف اوست اجرام فلک را از فلک
آن دو پیر نحس رحلت کرده اند از بیم او
همتی دارد چنان کافلاک با لوح و قلم
کمترین جزوی است اندر دفتر تعظیم او
باز دیدم در همه علمی نظیرش نیست کس
در همه اقلیم ها نی در یکی اقلیم او
کلکش از بهر شرف محکوم تیغ آمد بلی
مرتبت بفزود اسمعیل را تسلیم او
مشتری دیده نه ای، رویش نگر گوئی کسی
سیب را بشکافت سوی چرخ شد یک نیم او
ظاهر است انسابش از کافی عمر درگیر و رو
می شمر تا قد سلف عثمان و ابراهیم او
عیسوی دم باد و احمد دیم و چشم حادثات
در شکر خواب عروسان از دم از دیم او
بر جناب او و بر اهل جهان فرخنده باد
رجعت نوروز و ترجیع من و تقویم او
چون مبارک باد گویم روز او را شک مکن
کآسمان آمین کند وقت مبارک باد من
ترک تاز غمزهٔ تو غارت از جان درگرفت
رای قربان کرد و اول زخم ز ایمان درگرفت
روزگاری روزگار از فتنه ها آسوده بود
زلف شب رنگ تو آمد فتنه دوران درگرفت
کار ما خود رفته بود از دست باز از عشق تو
دهر زخمه درفزود و چرخ دستان درگرفت
خوی تو با ما چه روزی زندگانی کرده بود
کز پی خونریز ما را، راه هجران درگرفت
ماتم دل ها عروسی بود ما را پیش ازین
تا درآمد شحنه ای غم غارت جان درگرفت
ناله ها کردم چنان کز چرخ بانگ آمد که بس
ای عفی الله در تو گوئی ذره ای ز آن درگرفت
از دم سردم چراغ آسمان بتوان نشاند
وز تف آهم هزاران شمع بتوان درگرفت
گفتی ای خاقانی از غرقاب غم چون می رهی
چون رهم کز پای من تا سر به طوفان درگرفت
دل که از درگاه تو محروم شد محروم وار
رفت و راه آستان صدر ایران درگرفت
سروری کز روی نسبت وز عروسان صفا
هم پسر عم من است امروز و هم داماد من
خاک پایت دیده ها را روشنایی می دهد
هر سحر بوی تو با جان آشنایی می دهد
کار جزع و لعل توست آزردن و بنواختن
هرکه را این بشکند آن مومیایی می دهد
باز خون ها خورده ای کالوده می بینم لبت
من چه گویم خود لبت بر تو گوایی می دهد
تیره شد کار من از غم هان و هان دریاب کار
تا چراغ عمر قدری روشنایی می دهد
از پی دریوزهٔ وصل آمدم در کوی تو
چون کنم چون بخت روزی از گدایی می دهد
یک دمی تا می زیم در هجر و امید وصال
گه کلاهم می برد گه پادشاهی می دهد
گر مرا محنت گیائی می دهد از باغ عشق
در شک افتم کن مرا دولت کیایی می دهد
جان خاقانی به رشوت می دهم ایام را
گر مرا زین روز غم روزی رهایی می دهد
غم چه باشد چون ضمیر وحی پرداز مرا
فر مدحش آیت معجز نمایی می دهی
متصل بینام عقد دولتش را پیش از آنک
منفصل گردند آب و نار و خاک و باد من
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#967
Posted: 11 Sep 2014 07:45
شمارهٔ ۵ - در مدح خاقان کبیر جلال الدین ابو المظفر شروان شاه
سر چو آه عاشقان برکرد صبح
عطر آتش زای برکرد صبح
از شرار آه مشتاقان دل
آتش عنبرفشان برکرد صبح
بر قوارهٔ ماه سحری کرد چرخ
تا سر از خواب گران برکرد صبح
تا کند سیمین قواره در زمین
سر ز جیب آسمان برکرد صبح
خواب چشم ساقیان بست آشکار
دود رنگین کز نهان برکرد صبح
ز آتشی کافتاد از حراق شب
شمع در صحرای جان برکرد صبح
چون قراسنقر گریزان شد به راه
آق سنقر دیدبان برکرد صبح
چون به دست چپ طراز چرخ دید
نقش والفجرش برکرد صبح
کشتی زر هم کنون آمد پدید
کانک آنک بادبان برکرد صبح
جام را گنج فریدون خون بهاست
چون درفش کاویان برکرد صبح
از پی نوروز تا در جل کشند
زین به گلگون جهان برکرد صبح
گوئی اینک بر دژ زرین روس
رایت شاه اخستان برکرد صبح
عنصر اقبال و جان مملکت
گوهر تایید کان مملکت
جام چون گل عطر جان آمیخته
لعل با زر در دهان آمیخته
دست صبح از عنبر و کافور و مشک
صد مثلث رایگان آمیخته
ساغر از یاقوت و مروارید و زر
صد مفرح در زمان آمیخته
در دل خم خون شده جان پری
با تن مردم چو جان آمیخته
در سفال خم نگر زراب می
آتش اندر ضیمران آمیخته
آن می و نارنج را گر کس ندید
با شفق صبح آنچنان آمیخته
از پی تعویذ جان عاشقان
آب مشک و زعفران آمیخته
روی و موی شاهدان چون آبنوس
روز و شب در یک مکان آمیخته
از نثار جام زر بر فرق خاک
جرعه بین با خاک جان آمیخته
جام می چون لوح طفلان سرخ و زرد
نو بهاری با خزان آمیخته
روز و شب را ز آشتی با یکدگر
دولت شاه اخستان آمیخته
خسرو مشرق جلال الدین که کرد
ذوالجلالش کامران مملکت
شاهد روز از نهان آمد برون
خوانچهٔ زر ز آسمان آمد برون
چهرهٔ آن شاهد زربفت پوش
از نقاب پرنیان آمد برون
شاهد و شاه از قبای فستقی
همچو فستق ز استخوان آمد برون
نقب در دیوار مشرق برد صبح
خشت زرین ز آن میان آمد برون
نعرهٔ مرغان برآمد کالصبوح
بیدلی از بند جان آمد برون
بامدادن سوی مسجد می شدم
پیری از کوی مغان آمد برون
من به بانگ مؤذنان کز میکده
بانگ مرغ زند خوان آمد برون
عاشقی توبه شکسته همچو من
از طواف خمستان آمد برون
دست من بگرفت و درمیخانه برد
با من از راه نهان آمد برون
گفت می خور تابرون آیی ز پوست
لاله نیز از پوست ز آن آمد برون
می خوری به کز ریا طاعت کنی
گفتم و تیر از کمان آمد برون
پای رندان بوسه زن خاقانیا
خاصه پایی کز جهان آمد برون
از حجاب غیب چون ماه از غمام
نصرت شاه اخستان آمد برون
داور اسلام خاقان کبیر
عدل را نوشیروان مملکت
ساقی دریاکشان آخر کجاست
ساغر کشتی نشان آخر کجاست
کشتی زرین در او دریای لعل
از حبابش بادبان آخر کجاست
از مسام گاو سیمین در صبوح
ارزن زرین روان آخر کجاست
از پی سی طفل را در یک بساط
آن سه لعبت ز استخوان آخر کجاست
این حریفان جمله مستان می اند
مست عشقی ز آن میان آخر کجاست
از زکات جرعهٔ مستان وقت
یک زمین سیراب جان آخر کجاست
بربط نالان چو طفلان از زدن
در کنار دایگان آخر کجاست
نای چون شاه حبش در پیش و پس
ده غلامش پاسبان آخر کجاست
بر سر رگ های بازوی رباب
نشتر راحت رسان آخر کجاست
چنگ چون زالی سرافکنده ز شرم
گیسوان در پاکشان آخر کجاست
راوی خاقانی اینک مرحبا
مدحت شاه اخستان آخر کجاست
تاجدار کشور پنجم که هست
کیقباد خاندان مملکت
تیغ خورشید از جهان پوشیده اند
در هوا خفتان از آن پوشیده اند
تا هوا کبریت رنگ آمد ز چرخ
آتش سیماب سان پوشیده اند
گرچه از کبریت بفروزد چراغ
زو چراغ آسمان پوشیده اند
وقت سرد است آتش افزون کن کز ابر
چشمهٔ آتش فشان پوشیده اند
کعبه ز آتش ساز چون بر فرق کوه
چادر احرامیان پوشیده اند
از شعاع آتش اینک صد دواج
در عذار شبستان پوشیده اند
وز مزاج می به روی خاصگان
صد دواج رایگان پوشیده اند
آن تنوره پیشتر کش کز تفش
در بنفشه ارغوان پوشیده اند
خیل زنگی را چو شد در پنجره
شعر چینی در زمان پوشیده اند
خلعت اسکندر رومی مگر
در شه هندوستان پوشیده اند
زعفران در شب شود رنگین و باز
شب به رنگ زعفران پوشیده اند
در زحل گوئی شعاع آفتاب
از کف شاه اخستان پوشیده اند
مصطفی عزم و علی رزمی که هست
ذوالفقارش پاسبان مملکت
خیل دی ماهی نهان کرد آفتاب
چشمه بر ماهی روان کرد آفتاب
یوسف آسا چون به دلو از چاه رست
تخت شاهی را مکان کرد آفتاب
مهره آورد از سر افعی برون
در سر ماهی عیان کرد آفتاب
افعی دی را همه تن زهر دید
چون گوزن آهنگ آن کرد آفتاب
خاتم ملک سلیمانی نگر
کاندر آن ماهی نهان کرد آفتاب
از پی پنجاهه در ماهی خوران
بهر عیسی نزل خوان کرد آفتاب
وقت را از ماهی بریان چرخ
روز نو را میهمان کرد آفتاب
وز پی بریانی و سور بهار
گوسفندان را نشان کرد آفتاب
از پی تیر بلور انداختن
توز رنگین بر کمان کرد آفتاب
پاره ای پیراست از دامان شب
روز را در بادبان کرد آفتاب
تاج بربود از سر مهراج زنگ
یارهٔ طمغاج خان کرد آفتاب
خلعت انصاف می دوزد مگر
خدمت شاه اخستان کرد آفتاب
شهریاری کز کف و شمشیر اوست
ابر و برق آسمان مملکت
عدلش ار مهدی نشان برخاستی
ظلم دجال از جهان برخاستی
طوطی از خزران نشیمن ساختی
سنقر از هندوستان برخاستی
وآنکه مهدی بر گمان داند که هست
گر در او دیدی گمان برخاستی
عدلش ار بند طبایع نامدی
چار طوفان هر زمان برخاستی
گر نکردستی قیامت عدل او
خود قیامت ناگهان برخاستی
ورنه قدرش داشتی طاق فلک
کرسی خاک از میان برخاستی
فرق کوه ار بار قهرش یافتی
پشت خم چون آسمان برخاستی
گر سکندر زنده ماندی تاکنون
پیشش از تخت کیان برخاستی
گر به زه ماندی کمان بهرام را
لرز تیر از استخوان برخاستی
بر کمان چون بازوی شه خم زدی
قاب قوسین زین و آن برخاستی
زین خلف جان پدر شاد است شاد
کاش کز خواب گران برخاستی
دولت بیدار دیدی جاودان
گر ز خواب جاودان برخاستی
او روان شاد است تا فرزند اوست
صورت عدل و روان مملکت
حیدر آتش سنان آمد به رزم
رستم آرش کمان آمد به رزم
خصم چون سگ در پس زانو نشست
کو چو شیر سیستان آمد به رزم
سومنات ظلم را محمودوار
برق زد تا ابرسان آمد به رزم
بر زبان تیغ او در شان ملک
وحی نصرت ز آسمان آمد به رزم
رنگ جبریل است تیغش را بلی
بر زبانش وحی از آن آمد به رزم
در کف شاه آن یمانی تیغ را
آسمان مکی فسان آمد به رزم
شاه چون خورشید و در کف جو زهر
با کمند خیزران آمد به رزم
خصم شد درهم شکسته چون کمند
کان کمندش در میان آمد به رزم
خصم را چون در کمندش ماند حلق
بس خناقش کنزمان آمد به رزم
خصم در جان کندن آمد چون چراغ
ز آن فواقش در دهان آمد به رزم
شاه را بین کعبه ای بر بوقبیس
چون کمیتش زیر ران آمد به رزم
کس سلیمان دید دیوی زیر ران
او بر آن مرکب چنان آمد به رزم
دشمنش بس دور ماند از تاج و تخت
خرمگس گم شد ز خوان مملکت
لشکر عزمش جهان خواهد گشاد
کز کمین فتح ران خواهد گشاد
عزم او چون مهره ای خواهد نشاند
ششدر هفت آسمان خواهد گشاد
عدل او بر تشنگان تف ظلم
چشمهٔ آب امان خواهد گشاد
ز آرزوی قطرهٔ ابر سخاش
چون صدف دریا دهان خواهد گشاد
پر کرکس بین به رنگ خرمگس
یغلغی را کز کمان خواهد گشاد
نیش فصاد اجل پیکان اوست
کو همه رگ های جان خواهد گشاد
چون منوچهر از جهان شد طرفه نیست
کز جهان شاه اخستان خواهد گشاد
برکشد تیغ آفتاب آنگه که چرخ
خنجر صبح از میان خواهد گشاد
باز گفتم کز پی بانگ ملک
حصن در بند از سنان خواهد گشاد
راست آمد فال و می گویم کنون
روس را در بند سان خواهد گشان
خاطرم بر سمع این شمع کیان
مشکل سمع الکیان خواهد گشاد
دزد این درهاست از عقد سخن
هرکه درهای بیان خواهد گشاد
من زبان روزگارم بر درش
چون سر تیغش زبان مملکت
شاه اسکندر مکان باد از ظفر
دست خضرش در عنان باد از ظفر
گر به ملک افراسیاب آمد عدو
شاه کیخسرو مکان باد از ظفر
ور عدو بیژن شبیخون است شاه
رستم توران ستان باد از ظفر
میر بابک در ظلال دولتش
اردشیر بابکان باد از ظفر
مهر تیغ تازیانه اش با دو قطب
میخ نعل تازیان باد از ظفر
نیزهٔ دستش که چون شام اسمر است
چون شفق احمر سنان باد از ظفر
از غلامان سرایش هر وشاق
بر عراقین پهلوان باد از ظفر
وز دلیران سپاهش هر سوار
رزم را الب ارسلان باد از ظفر
چرخ چون شد سبز خنگ از نور روز
دولتش را زیر ران باد از ظفر
تیغ حصرم رنگ شاه از خون خصم
روز میدان می فشان باد از ظفر
بر نگین خاتم او تا ابد
کنیت شاه اخستان باد از ظفر
بر حریر رایت او روز فتح
جاء نصر الله نشان باد از ظفر
باد گردون در ضمان دولتش
دولت او در ضمان مملکت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#968
Posted: 11 Sep 2014 07:48
شمارهٔ ۶ - در مدح جلال الدین شروان شاه اخستان
خندهٔ سر به مهر زد دم صبح
الصبوح ای حریف محرم صبح
ناف شب سوخت تف مجمر روز
گوی زر یافت جیب ملحم صبح
به سر تازیانهٔ زرین
شاه گردون گرفت عالم صبح
صبح شد مریم، آفتاب مسیح
قطرهٔ ژاله اشک مریم صبح
طاس زرین کش آفتاب آسا
کآفتاب است طاس پرچم صبح
پی پی عشق گیر و کم کم عقل
لب لب جام خواه و دم دم صبح
سیم کش بحر کش ز کشتی زر
خوان فکن خوانچه کن مسلم صبح
عاشقان را ز صبح و شام چه رنگ
کم زن عشق باش و گو کم صبح
از تن عقل پنج یک برگیر
سه یکی خور به روی خرم صبح
ید بیضای آفتاب نگر
زر فشان ز آستین معلم صبح
که آسمان پیش شه به نوروزی
در جل زر کشید ادهم صبح
بوالمظفر خدایگان ملوک
ملک بخش و ظفرستان ملوک
برقع صبح چون براندازند
کوه را خلعه در سر اندازند
بر درند از صبا مشیمهٔ صبح
طفل خونین به خاور اندازند
ترک سبوح گفته وقت صبوح
عابدان سبحه ها دراندازند
نوعروسان حجلهٔ نوروز
نورهان زر و زیور اندازند
ز آن مربع نهند منقل را
تا مثلث در آذر اندازند
قفس آهنین کنند و در او
مرغ یاقوت پیکر اندازند
در مشبک دریچه پنداری
کافتاب زحل خور اندازند
یا در آن خانهٔ مگس گیران
سرخ زنبور کافر اندازند
بر لب خشک جام رعنا فش
عاشقان بوسهٔ تر اندازند
گرچه میران لشکرند همه
جرعه بر میر لشکر اندازند
چون همه جان شوند چون می و صبح
جان به شاه مظفر اندازند
سر سامانیان و تاج کیان
ملک ابن الملک میان ملوک
ساقیا توبه را قلم درکش
بر در میکده علم برکش
زهد را بند آهنین بر نه
عقل را میل آتشین درکش
خانهٔ دل سبیل کن بر می
رقم لایباع بر در کش
جان سگ طوق دار مجلس توست
هم تو داغ سگیش بر سرکش
گر به دل قانعی دو اسبه درآی
ور به جان خشندی خر اندر کش
خود پرستی چو حلقه بر در نه
بی خودی را چو حله در برکش
گر نه ای زهر، سینه کمتر سوز
ور نه ای دهر، کینه کمتر کش
دست گیر آفتاب را چون صبح
در سماع خوش قلندر کش
روز و شب چون خط مزور نیست
خیز و خط بر خط مزور کش
پیش دریا کشی چو خاقانی
یاد شه گیر و کشتی زر کش
افسر خسروان جلال الدین
ظل حق آفتاب جان ملوک
ترک من کآفتاب هندوی توست
عید جان ها هلال ابروی توست
جوجو از زر منم در آن بازار
که ترازوش زلف جادوی توست
جو زرین چه سنجدت که به نقد
قرص خورشید در ترازوی توست
پیش چشمت خیال هستی من
سایهٔ موی بند گیسوی توست
از فلک زخم هاست بر دل من
کنهم از دستبرد نیروی توست
نکنم مرهم جراحت خویش
کن جراحت به مهر بازوی توست
نالش از آسمان کنم نی نی
کآسمان هم به نالش از خوی توست
پهلو از من تهی مکن که مرا
پهلوی چرب هم ز پهلوی توست
وصل و هجرت مرا یکی است از آنک
درد تو هم مزاج داروی توست
جان سپند تو ساخت خاقانی
چکند چشم عالمی سوی توست
لؤلؤ افشان تویی به مدحت شاه
عقد پروین بهای لولوی توست
حرز امت سپاهدار عجم
کهف ملت، نگاهبان ملوک
زخم هجرت میان جان بگسست
مدد مرهم از میان بگسست
از همه تا همه دلی که مراست
به همه دل امید جان بگسست
بر سر کویت از درازی راه
مرکب ناله را عنان بگسست
جور تو حلقهٔ جهان بگرفت
رفت و زنجیر آسمان بگسست
کشتهٔ صبرم آشکارا سوخت
رشتهٔ جانم از نهان بگسست
پیش خاک در تو چشم از در
صد طویله به رایگان بگسست
نفس من ز درد همنفسان
چند نوبت به یک زمان بگسست
بر سر چاه بختم آمد چرخ
مدد جوی عمر از آن بگسست
آب خون کرد و چاه سر بگرفت
دلو بدرید و ریسمان بگسست
دست خون ماند با تو خاقانی
طمع هستی از جهان بگسست
جوشن چرخ را به تیر ضمیر
در ثنای خدایگان بگسست
شهریار فلک غلام که هست
هر غلامیش پهلوان ملوک
لعلت از خنده کان همی ریزد
دل بر آن لعل جان همی ریزد
چون بخندی خبر دهد دهنت
که سها اختران همی ریزد
دست بالاست کار تو که فلک
زیر پایت روان همی ریزد
نیزه بالاست خون ز غمزهٔ تو
که به مشکین سنان همی ریزد
آسمان هم ز جور تو چون من
خاک بر آسمان همی ریزد
نه از آن طیره ام که طرهٔ تو
خون من هر زمان همی ریزد
لیک از آن در خطم که از خط تو
نافه ها رایگان همی ریزد
به چه زهره زبان حدیث تو کرد
کب رویم زبان همی ریزد
چشم من شد گناه شوی زبان
کب سوی دهان همی ریزد
ابر خون بار چشم خاقانی
صاعقه بر جهان همی ریزد
صدف خاطرش جواهر نطق
بر سر اخستان همی ریزد
خانه زادند و بندهٔ در شاه
خانه داران خاندان ملوک
جوشن سرکشی ز سر برکش
تیر هجرانم از جگر برکش
یا فرو بر تنم به آب عدم
یا دلم ز آتش سقر برکش
رگ جانم گشاده گشت ببند
پیشتر نوک نیشتر برکش
موج خون منت به کعب رسید
دامن حله بیشتر برکش
بوسه ای کردم آرزو، گفتی
که ترازو بیار و زر برکش
زر ندارم ولیک جان نقد است
شو بها بر نه و شکر برکش
گر بدان کفه زر همی سنجی
جان بدین کفهٔ دگر برکش
دامن دوست گیر خاقانی
وز گریبان عشق سر برکش
رایت نطق را عرابی وار
بر در کعبهٔ ظفر برکش
از پی محرمان کعبهٔ شاه
آبی از زمزم هنر برکش
صلتش بزم هشت خوان بهشت
صولتش رزم هفت خوان ملوک
جو به جو جور دلستان برگیر
دل جوجو شده ز جان برگیر
به گمان یوسفیت گم شده بود
یوسفت گرگ شد گمان برگیر
بر سر خوان زندگی خورشت
چون جگر گوشه ای است خوان برگیر
نیست در حلقهٔ جهان یک اهل
پای اهلیت از میان برگیر
اهل دل کس نیافت ز اهل جهان
برو ای دل دل از جهان برگیر
دو به دو با حریف جان بنشین
یک به یک غدر آسمان برگیر
بس خراب است لهو خانهٔ دهر
به نگه عمر ز آسمان برگیر
بر در نقب این خرابه تو را
تا نگیرند نقب از آن گیر
گل انصاف کار خاقانی
خسک از راه دوستان برگیر
چون منوچهر خفته در خاک است
مهر ازین شوم خاکدان برگیر
میوهٔ دولت منوچهر است
اخستان افسر کیان ملوک
دل به گرد زمانه می نرسد
مرغ همت به دانه می نرسد
از زمانه چه آرزو خواهم
که به نقش زمانه می نرسد
پیشگاه مراد چون طلبم
که به من آستانه می نرسد
جان دو اسبه دوان پی دل و عمر
به یکی زین دوگانه می نرسد
من چو هندو نیم مرا از بخت
طرب زنگیانه می نرسد
آه کز چرخ آه یاوگیان
ناوکی بر نشانه می نرسد
غرقهٔ خون هزار کشتی هست
که یکی بر کرانه می نرسد
نسیه بر نام روزگار نویس
ز آن که نقد از خزانه می نرسد
میوه آن به که آفتاب پزد
سایه پرورد خانه می نرسد
پر بریده است مرغ خاقانی
ز آن سوی آشیانه می نرسد
شمع اقبال شه چنان افروخت
که فلک بر زبانه می نرسد
صولت جان ربای او بربود
گوی دولت ز صولجان ملوک
عدل او زهرهٔ ستم بشکافت
بذل او نافهٔ کرم بشکافت
ظلم را چون هدف جگر بدرید
بخل را چون صدف شکم بشکافت
قهرش از بهر قطع نسل عدو
رحم مادر عدم بشکافت
بختش انگشتری ودیعت داد
ماهی از بهر آن شکم بشکافت
آسمان نبوت ار مه را
چون گریبان صبح دم بشکافت
تیغ شه زهرهٔ زحل بدرید
جگر آفتاب هم بشکافت
تیغ او دست موسوی است از آنک
نیل را چون سر قلم بشکافت
ای چراغ یزیدیان که دلت
چون علی خیبر ستم بشکافت
تارک ذوالخمار بدعت را
ذوالفقار تو لاجرم بشکافت
بر شکافی دماغ خصم چنانک
ناف سهراب روستم بشکافت
جز به نام تو داغ بر ران نیست
مرکب بخت زیر ران ملوک
روضهٔ آتشین بلارک توست
باد جودی شکاف ناوک توست
تخت جمشید و تاج نوشروان
آرزومند پای و تارک توست
بخت تو کودک و عروس ظفر
انتظار بلوغ کودک توست
ملک الموت مال و عیسی حال
بذل بسیار و حرص اندک توست
مشتری چک نویس قدر تو بس
که سعادت سجل آن چک توست
با یتیمی چو مصطفی می ساز
چه کنی جبرئیل اتابک توست
در جهان مالک جهان سخن
مادح حضرت مبارک توست
شد عطارد به نطق صد یک او
چون به خلق آفتاب صد یک توست
گر بمانم ز آستان تو دور
عار دارم ز آستان ملوک
چون تو گردون سریر نتوان یافت
چون من اختر ضمیر نتوان یافت
آفتابی و جز به درگاهت
اختران را مسیر نتوان یافت
جز به صدرت عیار دانش را
ناقدان بصیر نتوان یافت
گفتی از رسم سی هزار درم
کم ز سی نیزه گیر نتوان یافت
لیک از صد هزار نیزه و تیر
این قلم را نظیر نتوان یافت
سخن این است ناگزیر جهان
عوض ناگزیر نتوان یافت
تا چو تیغم به زر نیارائی
خاطرم را چو تیر نتوان یافت
چشمهٔ خاطر است سنگ انبار
آب از او خیر خیر نتوان یافت
بلبلی را که سینه بخراشی
از دم او صفیر نتوان یافت
قلمی را که موی در سر ماند
کار ساز دبیر نتوان یافت
خانهٔ پیرزن که طوفان برد
در تنورش فطیر نتوان یافت
پدرت دیده ای که چون می داشت
ساحری را که شد زبان ملوک
در کمال تو چشم بد مرساد
نرسد در تو چشم و خود مرساد
بر رکاب فلک جنیبت تو
آفتی کز فلک رسد، مرساد
دختر بخت را جز از در تو
بر فلک بانگ نامزد مرساد
آن که عمرت هزار سال نخواست
روزش از یک به ده، به صد مرساد
بر امید کلاه دولت تو
حاسدان را قبا نمد مرساد
دشمنت را که جانش معدوم است
حال بد جز به کالبد مرساد
ز ابلق چار کامهٔ شب و روز
ران یک رانت را لگد مرساد
جیفهٔ دشمنان جافی تو
از زبانی به دام و دد مرساد
صدر عالیت کعبهٔ خرد است
رخنه در کعبهٔ خرد مرساد
این دعا ورد جان خاقانی است
کای ملک ز آسمانت بد مرساد
صولتت باد سایه دار ظفر
دولتت باد دایگان ملوک
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#969
Posted: 16 Sep 2014 08:27
شمارهٔ ۷ - در مدح جلال الدین شروان شاه اخستان
جو به جو راز جهان بنمود صبح
مشک جو جو از دهان بنمود صبح
صبح گوئی زلف شب را عاشق است
کز دم عاشق نشان بنمود صبح
در وداع شب همانا خون گریست
روی خون آلود از آن بنمود صبح
جام فرعونی خبر ده تا کجاست
کاتش موسی عیان بنمود صبح
مرغ تیز آهنگ لختی پر فشاند
چون عمود زرفشان بنمود صبح
قفل رومی برگرفت از درج روز
چون کلید هندوان بنمود صبح
بر سماع کوس و بر رقص خروس
خرقه بازی در نهان بنمود صبح
نافهٔ شب را چو زد سیمین کلید
مشک تر در پرنیان بنمود صبح
بر محک شب سپیدی شد پدید
چون عیار آسمان بنمود صبح
تا برآرد یوسفی از چاه شب
دلو سیمین ریسمان بنمود صبح
در کمین شرق زال زر هنوز
پر عنقا دیدبان بنمود صبح
حلقه دیدستی به پشت آینه
حلقهٔ مه همچنان بنمود صبح
گوئی اندر بر حمایل چرخ را
خنجر شاه اخستان بنمود صبح
سام کیخسرو مکان در شرق و غرب
خضر اسکندر نشان در شرق و غرب
صبح خیزان وام جان درخواستند
داد عمری ز آسمان درخواستند
پیش کان قرا شود سبوح خوان
در صبوح عیش جان در خواستند
در مناجاتی که سرمستان کنند
جرم آن سبوح خوان در خواستند
نازنینانی که دیر آگه شدند
زود جام زرفشان درخواستند
چون به خوابی صبح ازیشان فوت شد
روز را رطل گران درخواستند
گر قدح های صبوحی شد ز دست
هم به رطلی عذر آن درخواستند
چون نهنگان از پی دریا کشی
ساغر کشتی نشان درخواستند
کوه زهره عاشقانند این چنین
کآتشین دریا چنان درخواستند
از زکات جرعهٔ دریاکشان
مفلسان گنج روان درخواستند
جور خواران را جهان انصاف داد
کز خود انصاف جهان درخواستند
ساقیان نیز از پی یک بوس خشک
با زر تر نقد جان درخواستند
چون کناری را بها گفتیم چند
صد بهای کاویان درخواستند
چرخ و انجم بر طراز روز نو
کنیت شاه اخستان درخواستند
بوالمظفر ظل حق چون آفتاب
مالک الملک جهان در شرق و غرب
پند آن پیر مغان یاد آورید
بانگ مرغ زند خوان یاد آورید
دجله دجله تا خط بغداد جام
می دهید و از کیان یاد آورد
خفتگان را در صبوح آگه کنید
پیل را هندوستان یاد آورید
دانهٔ مرغ بهشتی در دهید
مرغ جان را ز آشیان یاد آورید
بر شما بادا که خون رز خورید
خاکیان را در میان یاد آورید
خوان نهید و خوانچهٔ مستان کنید
بی خودان را زیر خوان یادآورید
چون ز جرعه خاک را رنگی دهید
هم به بوئی ز آسمان یاد آورید
خاص را در آستین جا کرده اید
عام را بر آستان یاد آورید
کعبتین را گر سه شش خواهید نقش
نام رندان بر زبان یادآورید
دوستان تشنه لب را زیر خاک
از نسیم جرعه دان یاد آورید
در شبستان چون زمانی خوش بوید
از شبیخون زمان یادآورید
روز شادی را شب غم درقفاست
چون در این باشید از آن یاد آورید
جام زر افشان به خاقانی دهید
خاطرش را درفشان یاد آورید
راویان را بر زبان تهنیت
مدحت شاه اخستان یاد آورید
کسری اسلام، خاقان کبیر
خسرو سلطان نشان در شرق و غرب
راز مستان از میان بیرون فتاد
الصبوح آواز آن بیرون فتاد
ساقی از قیفال خم می راند خون
طشت زرین ز آسمان بیرون فتاد
زاهد کوه آستینی برفشاند
ز او کلید خمستان بیرون فتاد
صوفی قرا کبودی چاک زد
ساغریش از بادبان بیرون فتاد
باد، دستار مؤذن در ربود
کعبتینی از میان بیرون فتاد
سبحه در کف می گذشتم بامداد
بانگ ناقوس مغان بیرون فتاد
مصحفی در بر حمایل داشتم
می فروشی از دکان بیرون فتاد
بند زر از مصحفم در وجه می
بستد و راز نهان بیرون فتاد
پشت خم در خم شدم وز درد خام
خوردم و هوش از روان بیرون فتاد
یک نشان از درد بر دراعه ماند
دوستی دید و نشان بیرون فتاد
دشمنان بیرون ندادند این حدیث
این حدیث از دوستان بیرون فتاد
جور می کش همچنین خاقانیا
خاصه کانصاف از جهان بیرون فتاد
کشتی بهروزی از دریای غیب
بر در شاه اخستان بیرون فتاد
چار ملت را سوم جمشید دان
بل دوم مهدیش خوان در شرق و غرب
کوس را دیدی فغان برخاسته
بانگ مرغان بین چنان برخاسته
اختران آبله مانند را
از رخ گردون نشان برخاسته
شب چو جعد زنگیان کوته شده
وز عذار آسمان برخاسته
روز چون رخسار ترکان از کمال
خال نقصان از میان برخاسته
مجلس از جام و تنوره گرم و خوش
باد و آتش زاین و آن برخاسته
آتش از انگشت بین سر بر زده
روم از هندوستان برخاسته
نغمهٔ مطرب شده چون نفخ صور
تا قیامت در جهان برخاسته
می چو عیسی و ز رومی ارغنون
غنهٔ انجیل خوان برخاسته
گوش بربط تا به چوب انباشته
ناله ش از راه زبان برخاسته
نای بی گوش و زبان بسته گلو
از ره چشمش فغان برخاسته
چنگ بین چون ناقهٔ لیلی وز او
بانگ مجنون هر زمان برخاسته
بهر دستینه رباب از جام و می
زر و بسد رایگان برخاسته
لحن زهره بر دف سیمین ماه
بر در شاه اخستان برخاسته
رایت و چتر جلال الدین سزد
صبح و شام آسمان در شرق و غرب
آن نه زلف است آنچنان آویخته
سلسله است از آسمان آویخته
سلسله گر بهر عدل آویختند
بهر ظلم است او چنان آویخته
حلقهٔ گوشت چو عیاران به حلق
زیر زلفت بین نهان آویخته
در سر زلف گنه کارت نگر
بی گناهان را روان آویخته
تا سرینت با میان درساخته است
کوهی از مویی روان آویخته
دل که با بار غمت پیوست، هست
مویی از کوه گران آویخته
هر زمان یاسج زنان صیاد وار
آئی از بازو کمان آویخته
آهوی چشمت بدان زنجیر زلف
جان شیران جهان آویخته
عنبرین دستارچه گرد رخت
طوق غبغب در میان آویخته
فتنه در فتراک تو بسته عنان
داد خواهان در عنان آویخته
ای به موئی آسمان را از جفا
بر سر من هر زمان آویخته
در تو آویزم چو مویی کز غمت
شد به مویی کار جان آویخته
جور بس کن خاصه چون کسری به عدل
شاه زنجیر امان آویخته
برق تیغش دیدبان در ملک و دین
ابر جودش میزبان در شرق و غرب
نامرادی را به جان در بسته ام
خدمت غم را میان در بسته ام
عالمی پر تیر باران جفاست
بر حقم گر چشم جان در بسته ام
آمدم تسلیم در هرچه آیدم
دیدهٔ امید از آن در بسته ام
سر به تیغ دشمنان در داده ام
در به روی دوستان در بسته ام
روز هم جنسان فرو شد لاجرم
روزن دل ز آسمان در بسته ام
سایهٔ خود هم نبینم تا زیم
آن چنان چشم از جهان در بسته ام
تا دم من گوش من هم نشنود
سوی لب راه فغان در بسته ام
تا نیاید غور این غم ها پدید
گریه را راه نهان در بسته ام
هرچه خواهد چرخ گو می کن ز جور
کز مکن گفتن زبان در بسته ام
راز مرغان را سلیمانی نماند
پیش دیوان ز آن دهان در بسته ام
بر زبانم مهر مردان کرده اند
همچو طفلان گفت از آن در بسته ام
خاک در لب کرد خاقانی و گفت
در فروشی را دکان در بسته ام
همت از کار جهان برداشته
دل به شاه شه نشان دربسته ام
کمترین اقطاع سگبانان اوست
قندهار و قیروان در شرق و غرب
گر جهان شاه جهان می خواندش
آسمان هم آسمان می خواندش
مفخر اول بشر خوانش که دهر
مهدی آخر زمان می خواندش
ز آنکه شیطان سوز و دجال افکن است
آدم مهدی مکان می خواندش
ور صدائی آید از طاق فلک
هم فلک کیوان نشان می خواندش
آهن تیغش دل اعدا بخورد
مردم، آهن خای از آن می خواندش
دیده ای دندان که خاید استخوان
کادمی هم استخوان می خواندش
خطبهٔ مدحش چو برخواند آفتاب
مشتری حرز امان می خواندش
سکهٔ قدرش چو بنوشت آسمان
ماه لوح غیب دان می خواندش
تیغ شه ماند به لوحی کز دو روی
ملک محراب کیان می خواندش
نصرت نو زاده تا با تیغ اوست
چرخ طفل لوح خوان می خواندش
ابجد تایید بین کز لوح ملک
طفل نصرت چون روان می خواندش
رنگ جبریل است تیغش را که عقل
وحی پیروزی رسان می خواندش
خصم شه تا عدهٔ دار آرزوست
عاقل آبستن نشان می خواندش
در شب و روزش دو خادم روز و شب
جوهر این و عنبر آن در شرق و غرب
دست و شمشیرش چنان بینی به هم
کآفتاب و آسمان بینی به هم
شاه ملت پاسبان را بر فلک
هفت سلطان پاسبان بینی به هم
از نهیبش در چهار ارکان خصم
چار طوفان هر زمان بینی به هم
آب خضر و نار موسی یافت شاه
عزم و حزمش زین و آن بینی به هم
شه سکندر قدر و اندر موکبش
خضر و موسی همعنان بینی به هم
حکم عزرائیل و برهان مسیح
در کف و تیغش عیان بینی به هم
دوست و دشمن را رضا و خشم او
عمر بخش و جان ستان بینی به هم
چون دو نفخ صور در خشم و رضاش
زهر و پازهر روان بینی به هم
خنجر سبزش چو سرخ آید به خون
حصرم و می را نشان بینی به هم
تا نه بس دیر از کمال عدل شاه
مصر و ری در شابران بینی به هم
از نسیم عدل او هر پنج وقت
چار ملت را امان بینی به هم
بر دعای دولتش در شش جهت
هفت مردان یک زبان بینی به هم
در ریاض عشرتش در هفت روز
هشت جنت نقل دان بینی به هم
کنیتش چون بشمری هر هشت حرف
نه فلک را حرز جان بینی به هم
خاص بهر لشکرش برساخت چرخ
ترک و هندو دیدبان در شرق و غرب
رمحش از طوفان نشان خواهد نمود
معجز نوح از سنان خواهد نمود
تیغ هندیش از مخالف سوختن
در خزر هندوستان خواهد نمود
بر ثبات دولت او تا ابد
جنبش عدلش نشان خواهد نمود
صبحگاهی کز شبیخون ران گشاد
تیغ چون خور خون فشان خواهد نمود
سرخی شام آگهی داده است از آنک
روز خوشی در جهان خواهد نمود
شبروی کرده کلنگ آسا به روز
همچو شاهین کامران خواهد نمود
حلق خصمت در تثاوب جان دهد
کو تمطی بر کمان خواهد نمود
چون کمان و تیر شد نون والقلم
نشرهٔ فتح این و آن خواهد نمود
جوشن ناخن تنش بدخواه را
تن چو ناخن ز استخوان خواهد نمود
شاه موسی کف چو خنجر برکشد
زیر ران طوری روان خواهد نمود
خصم فرعونی نسب هم چون زنان
دو کدان در زیر ران خواهد نمود
پنبه کن ای جان دشمن ز آن تنی
کو ز ترکش دو کدان خواهد نمود
سگ گزیده خصم و تیغ شه چو آب
کآتش مرگش عیان خواهد نمود
زله خوار تیغ و مور خوان اوست
وحش و طیر انس و جان در شرق و غرب
زیرکان کاسرار جان دانسته اند
علم جزوی ز آسمان دانسته اند
از رصدها سیزده سال دگر
خسف بادی در جهان دانسته اند
قرن ها را حکم پیشی کرده اند
تا قران ها در میان دانسته اند
در سر میزان ز جمع اختران
بیست و یک نوع از قران دانسته اند
نابریده برج خاکی را تمام
برج بادیشان مکان دانسته اند
گرچه هفت اختر به یک جا دیده اند
جای کیوان بر کران دانسته اند
من یقین دانم که ضد آن بود
کاین حکیمان از گمان دانسته اند
حکمشان باطل تر است از علمشان
کاختران را کامران دانسته اند
هفت هارون بر در سلطان غیب
از چه سان فرمان روان دانسته اند
هفت بیدق عاجز شاه قدر
از چه شان لجلاج سان دانسته اند
عارفان اجرام را در راه امر
هفت پیک رایگان دانسته اند
کار پیکان نامه بردن دان و بس
پیک را کی نامه خوان دانسته اند
دفع این طوفان بادی را سبب
دولت شاه اخستان دانسته اند
خاک درگاهش به عرض مصحف است
جای سوگند کیان در شرق و غرب
شاه مغرب کامران ملک باد
آفتاب خاندان ملک باد
پیش او هر تاجداری همچو تاج
پشت خم بر آستان ملک باد
از پی طغرای منشور ظفر
تیر حکمش بر کمان ملک باد
خطی او همچو خط استوا
ناگزیر آسمان ملک باد
ظل کعبش کاوفتد بر ساق عرش
زاد سرو بوستان ملک باد
تا به جان بینند جنبش سایه را
سایهٔ بالاش جان ملک باد
بهر تعویذ سلاطین از ثناش
اسم اعظم در زبان ملک باد
کام بختش چون دعای مادران
در اجابت هم عنان ملک باد
از سر تیغش چو داغ تازیان
ران شیران را نشان ملک باد
بر زبان ملک چون نامش رود
آب حیوان در دهان ملک باد
از شعاع طلعتش در جام می
نجم سعدین در قران ملک باد
بس بقائم ریخت با عدلش جهان
کو چو قائم در جهان ملک باد
فضل یزدان در ضمان عمر اوست
عمر او هم در ضمان ملک باد
بخت بادش پاسبان و اسلام را
باس عدل پاسبان در شرق و غرب
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#970
Posted: 16 Sep 2014 09:45
تركيبات
شمارهٔ ۱ - در وعظ و حسن تخلص به نعت پیغمبر اکرم و تخلص به مدح ناصر الدین ابراهیم
دلا از جان چه برخیزد؟ یکی جویای جانان شو
بلای عشق را گر دوست داری دشمن جان شو
خرد را از سر غیرت قفای خاک پاشان زن
هوا را از بن دندان حریف آب دندان شو
تو را هم کفر و هم ایمان حجاب است ار تو عیاری
نخست از کفر بیرون آی و پس در خون ایمان شو
اگر با خاک پاشانت سواری آرزو باشد
تو از دیوان دیوان خیز و زی قصر سلیمان شو
اگر در پیش کاخ او سواریت آرزو آید
چو طفلان خوابگه بگذار و زی میدان مردان شو
گر او شب رنگ در تازد تو خود را خاک میدان کن
ور او چوگان به کف گیرد تو همچون گوی غلطان شو
تو را یک زخم پیکانش ز بند خود برون آرد
به صد فرسنگ استقبال آ، یک زخم پیکان شو
چو در جایی همه او باش و چون از جای بگذشتی
چه داری آرزو آن کن، چه بینی خوب تر آن شو
تو آن مشنو که مرغ شوم خواهد جای ویران را
گرت گنج دل آباد است سوی گنج ویران شو
تو بیرون از حرم زانی که خاقانی است بند تو
ز خاقانی برون آی و ندیم خاص خاقان شو
وگر خواهی کز این منزل امان آن سرا یابی
امانت دار یزدان را نیابت دار حسان شو
رسول کائنات احمد، شفیع خلق، ابوالقاسم
جمال جوهر آدم، کمال گوهر هاشم
به راه عاشقی شرط است راه عقل نارفتن
چو درد عشق پیش آید به صد جان پیشوا رفتن
به کوی عشق هم عشق است رهبر زآن که مردان را
به امر پادشا باید به صدر پادشا رفتن
هوا را راه ده لیکن نه آن راهی که دل خواهد
که نزد عاشقان کفر است بر راه هوا رفتن
به ترکستان اصلی شو برای مردم معنی
به چین صورتی تا کی پی مردم گیا رفتن
دل اندر بند جان نتوان به وصل دوست پیوستن
بت اندر آستین نتوان به درگاه خدا رفتن
طریق عاشقی چبود؟ به دست بی خودی خود را
به فتراک عدم بستن، به دنبال فنا رفتن
گه از سوز جگر در سور سر دلبران بودن
گه از راه صفت برخوان اخوان الصفا رفتن
جرس وار ار تو را دردی است، تا کی ناله کردن
نجیب آسا گرت باری است، تا کی راه نارفتن
هنوز اندر بیابان باشی آن ساعت که جانت را
ازین کرخ فنا باید به بغداد بقا رفتن
ز تو تا غایت مقصد چه یک روزه چه صد ساله
چو راهی در میان داری که می باید تو را رفتن
اگر نه دشمن خویشی چه می باید همه خود را
درون سو شسته جان کندن برون سو ناروا رفتن
در این منزل ز سربازی پناهی ساز خاقانی
که ره پر لشکر جادوست نتوان بی عصا رفتن
به ترک نفس گوی از خاصهٔ عشقی که زشت آید
رفیق بولهب بودن، طریق مصطفی رفتن
مدار عالم خلقت، مراد خلقت آدم
قوام مرکز سفلی، امام حضرت اعظم
اگر پای طلب داری قدم در نه که راه اینک
شمار ره نمایان را قلم درکش که ماه اینک
نخست از عاشقی خود را به راه بی خودی گم کن
که خود ز آنجا ندا آید که ای گم گشته راه اینک
به سر بازی توان دیدن بساط بارگاه او
اگر داری سر این سر، در آن بارگاه اینک
سری چبود؟ برو درباز آندر کوی وصل او
سری را صد سراست و هر سری را صد کلاه اینک
تو را چون عشق او پذرفت دعوی بر دو عالم کن
که بر تحقیق آن دعوی قبول او گواه اینک
چو دارالملک جانت را به مهر مهر او بینی
مترس از زحمت غوغا به میدان آی، شاه اینک
تو در چاه تحیر مانده وز بهر خلاص تو
خیال او رسن در دست بر بالای چاه اینک
برون تاز اسب همت را، کجا بیرون ازین گنبد
وگر چرب آخورش خواهی هم آب و هم گیاه اینک
بیار آهی که چون از تنگنای لب رها گردد
تو را گویند بر کیوان نگر کایوان ماه اینک
ز صف تفرقه برخیز و بر صف صفا بگذر
که از رندان شاه دل سپاه اندر سپاه اینک
به غفلت گر ز خاقانی گناهی در وجود آمد
به استغفار آن خرده بزرگی عذر خواه اینک
حریف خاص اوادنی محمد کز پی جاهش
سر آهنگان کونینند سرهنگان درگاهش
شهنشاهی که درع شرع هم بالای او آمد
قدر دستی که فرق عرش نطع پای او آمد
ز درگاه قدم در تاخت تیغ و نطق همراهش
ازل دستور او گشت و ابد مولای او آمد
ملایک باروار و در لوای عصمت او شد
خلایق با هزاهز در رکاب رای او آمد
به دست لااله افکند شادروان الا الله
که توقیع رسول الله بر طغرای او آمد
تبارک خطبهٔ او کرد و سبحان نوبت او زد
لعمرک تاج او شد، قاب قوسین جای او آمد
کبوتر پردهٔ او داشت، سایه خیمهٔ او شد
زبان کشتهٔ پر زهر هم گویای او آمد
قلم بیگانه بود از دست گوهر بار او لیکن
قدم پیمانهٔ نطق جهان پیمای او آمد
شب خلوت که موجودات بر وی عرضه کرد ایزد
جهان چون ذره ای در دیدهٔ بینای او آمد
مهیا کرد پنج ارکان ملت را به چار ارکان
که هر یک جدولی بوده است کز دریای او آمد
کنون جز ناصر الدین کیست کز بهر نیابت را
ز بعد چار تن در چار بالش های او آمد
سراندازی که تا بود از برای گردن ملت
نظام عقد شرع از کلک گوهر زای او آمد
امام شرع و سلطان طریقت ناصر الدین، آن
که تارایات او آمد نگون شد چتر بد دینان
ابو اسحق ابراهیم کاندر جنب انعامش
به یک ذره نمی سنجد سپهر و هفت اجرامش
بدان ژنده که او دارد طراز خلعت است آری
که نفس زندهٔ پخته است زیر ژندهٔ خامش
به طفلی بت شکست از عقل در بتخانهٔ شهوت
برآمد اختر اقبال و دید و هم نشد رامش
بلی در معجز و برهان براهیم این چنین باید
که نه صیدش کند اختر نه دامن گیرد اصنامش
اگر دجال شکلی سنگ زد بر کعبهٔ جاهش
هم اکنون ز آفت گردون بگردد نقش ایامش
که بود آن کس که پیل آورد وقتی بر در کعبه
که مرغش سنگ باران کرد و دوزخ شد سرانجامش
گرفتم کآتش ناب است قدح حاسدان در وی
چو آتش نام او داند کجا سوزاند اندامش
من اندر طالعش دیدم سعادت ها و می دانم
که گر ادریس زنده استی همین گفتی در احکامش
چه باک ار یک جهان خصم است آن کس را که گر خواهد
جهانی نو پدید آرد جهاندار از پی کامش
دریغا گنجهٔ خرم که اکنون جای ماتم شد
که از فر چنین صدری فراق افتاد فرجامش
اگر در جنبش آید باز خاک او عجب نبود
گر این کوه شریعت بود چندین گاه آرامش
نباتش هر زمانی از زبان حال می گوید
کس کن ابر ما گم کرد، گم باد از جهان نامش
زهی صدری که خصمت را گیا نفرین همی خواند
نگر تا آنکه جان دارد چه نفرین بر زبان راند
مبارک حضرتا، ایام در ظل تو آساید
مقدس خاطرا، اسلام را رای تو پیراید
روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر
میان دوزخ و فردوس که تا رایت چه فرماید
کسی کز خیل اعدای تو شد، بر روزگار او
قضا خندان همی آید، قدر دندان همی خاید
بفرساید ز سوز دولت تو سد اسکندر
چه باشد جان یاجوجی کز آن آتش نفرساید
حسودان تو گرچه دیگ ها پختند، می دانم
که در وی نیست آن چیزی که زا شهر شما زاید
حدیث و فعلشان بی حرف گویی صفر بر جانش
چو گفتم در دگر جایش دگر گفتن چه می باید
عروسان سر کلک تو در پرده شدند از من
مرا هم هدیه ای باید که هر یک روی بنماید
من این تحفه طرازیدم به دندان مزدشان آری
عروس آخر چو هدیه دید دانم روی بگشاید
چو یزدان وحی کرد از غیب سوی نحل، می شایست
اگر تو سوی خاقانی فرستی نامه ای شاید
اگر ذات تو یزدان وار فیض فضل می بارد
ضمیرم نیز نحل آسا شفای جان می افزاید
به جان تو که گردون را ولیعهد است جاه تو
اگر درعهد تو چون من سخن گویی پدید آید
سخن پیرایهٔ کهنه است و طبع من مطرا گر
مرا بنمای استادی کز این سان کهنه آراید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…