انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 14 از 27:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  26  27  پسین »

Farrokhi Sistani | فرخی سیستانی


زن

 
‏ در مدح یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین گوید
خداوند ما شاه کشور ستان
که نامی بدوگشت زاولستان

سر شهریاران ایران زمین
که ایران بدو گشت تازه جوان

یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن او روان

جهانی و چون خانه های بهشت
زمینی و همسایه آسمان

ز خوبی چو کردار دانش پژوه
ز خوشی چو گفتار شیرین زبان

همه زر کانی و سیم سپید
ز سر تا ببن، وزمیان تا کران

نه صد یک از آن سیم در هیچ کوه
نه ده یک از آن زر در هیچ کان

نبشته درو آفرینهای شاه
ز گفتار این و ز گفتار آن

بسیجیده چون کار هر نیکخو
پسندیده چون مهر هر مهربان

چه گویی سکندر چنین جای کرد
چه گویی چنین داشت نوشیروان

به فرخ ترین روز بنشست شاه
در ین خانه خرم دلستان

بدان تا درین خانه نو کند
دل لشکر خویش را شادمان

سپه را بود میزبان و بود
هزار آفرین بر چنین میزبان

یکی را بهایی بتن در کشد
یکی را نوندی کشد زیر ران

بهایی، بر آن رنگهای شگفت
نوندی، بر آن برستامی گران

کسی را که باشد پرستش فزون
کنون کوه زرین کشد زیر ران

به یزدان که کس در پرستیدنش
نکرده ست هرگز به مویی زیان

همه پادشاهان همی زو زنند
بشاهی و آزادگی داستان

ز شاهان چنوکس نپرورد چرخ
شنیدستم این من ز شهنامه خوان

ستوده بنام و ستوده بخوی
ستوده به جان و ستوده به خوان

جهان را به شمشیر هندی گرفت
به شمشیر باید گرفتن جهان

شهان دگر باز مانده بدو
بدادند چون سکزیان سیستان

ندادند و بستد بجنگی که خاک
زخون شد درآن جنگ چون ارغوان

به تیغ او چنان کرد و ایشان چنین
چه گویی چنین به بود یا چنان

هم از کودکی بود خسرو منش
خردمند و کوشنده و کاردان

به بد روز همداستانی نکرد
که بازوش با زور بود و توان

بزرگی و نیکی نیابد هرگز
کسی کو به بد بود همداستان

همه پادشاهان که بودند، زر
به خاک اندرون داشتندی نهان

نبودی به روز وبه شب ماه و سال
جز اندیشه بر گنجشان قهرمان

خداوند ما را ز کس بیم نیست
مگر ز آفریننده پاک جان

بدین دل گرفتست گستاخ وار
به زر و به سیم اندرون خان و مان

ز بس توده زر که در کاخ او
بهر کنج گنجی بود شایگان

کسی که به جنگ آید آنجا زجنگ
چنان باز گردد که سرگشته خان

هر آن دودمان کان نه زین کشورست
برآید همی دود از آن دودمان

همی تا به هر جای در هر دلی
گرامی و شیرین بود سوزیان

همی تا ز بهر فزونی بود
همیشه تکاپوی بازارگان

به شادی زیاد و جز او کس مباد
جهان را جهاندار تا جاودان

بداندیش او گشته در روز جنگ
چو در کینه اردشیر اردوان

بماناد تا مانده باشد زمین
بزرگی و شاهی درین خاندان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح یمین الدولة و امین الملة محمود بن ناصرالدین
بزرگی و شرف و قدر و جاه و بخت جوان
نیابد ایچکسی جز بمدحت سلطان

یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملکوک
امین ملت محمود پادشاه جهان

خدایگانی کاندر جهان بدین و بداد
شناخته ست چو بوبکر و عمر و عثمان

حدیث او همه از ایزد و پیمبر بود
به جد و هزل و بدو نیک و آشکار و نهان

همه بزرگان حال از منجمان پرسند
خدایگان زمانه ز مصحف، قرآن

ازین بودکه به هر جایگه که روی نهد
همی رود ز پی او عنایت یزدان

پیمبران را زان پیش معجزات نبود
که شاه دارد و این سخت روشنست و عیان

بر آب جیحون پل بستن و گذاره شدن
بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان

گروهی از حکما در حدیث اسکندر
بشک شدند و بسی رفتشان سخن بزبان

که او ز جمله پیغمبران ایزد بود
خدای داند کاین درست بود یا بهتان

سکندر آنگه کز چین همی فرود آمد
بماند برلب جیحون سه ماه تابستان

بدان نیت که برآن رود پل تواند بست
همی نشست و در آن کاربست جان و روان

هزارحیله فزون کرد و آب دست نداد
در آن حدیث فرو ماند عاجز و حیران

ملک بوقتی کز آب رود جیحون بود
چو آسمان که مر او را پدید نیست کران

بر آب جیحون در هفته ای یکی پل بست
چنانکه گفتی کز دیر باز بودچنان

زهی مظفر پیروز بخت روز افزون
زهی موحد پاکیزه دین یزدان دان

بدین پاک و دل نیک و اعتقاد درست
خدای داد ترا بر همه جهان فرمان

ز روم تا در قنوج هیچ شاه نماند
که طاعت تو پذیرفته نیست چون ایمان

که یارد آمد پیش تو از ملوک بجنگ
که یارد آورد اندر تو ای ملک عصیان

خدایگانا حال تو زان گذشت که تو
سپه کشی زفلان جایگه بسوی فلان

کسی ندانم کو را توان آن باشد
که با تو یارد بستن به کار زار میان

گمان مبر که ترا هیچ شاه پیش آید
اگر بگردی گیتی همه کران به کران

زپادشاهان کس را دل مصاف تو نیست
که هیبت تو بزرگست و لشکر توگران

گریختن ز تو ای شه ملوک را ظفرست
وگر چه پیشرو آن ظفر بود خذلان

علی تگین را کز پیش تو ملک بگریخت
هزار عزل همان بود و صد هزار همان

وگردل از زن و فرزند نازنین برداشت
بدان دو کار نبود از خرد برو تاوان

چه بود گر زن و فرزند راز پس کرده ست
ببرد جان و ازین هردو بیش باشد جان

چرا که ازدل و از عادت تو آگه بود
که از تو شان نرسد هیچ رنج و هیچ زیان

دگر که گر پسرش را بگیری و ببری
عزیز باشد و ایمن بر تو چون مهمان

ز خرگه کهن وخورد خام و پوشش بد
فتد به رومی و خورد خوش ونگارستان

علی تگین را آنجا پدید آمده گیر
اگر بداند کو را بود بر تو امان

به هر شمار قدر خان از و فزونتر بود
در این سخن نه همانا که کس بود بگمان

بجاه و منزلت و قدر تا جهان بوده ست
ندیده خان چو قدر خان زمین ترکستان

ز چین و ما چین تا روم و روس و تاسقلاب
همه ولایت خان ست و زیر طاعت خان

سلیح بیشست او را ز برگهای درخت
سپه فزونست او را ز قطره باران

چواز تو یافت امان همچو بندگان مطیع
بطاعت آمد همچون فلان و چون بهمان

تو نیز با او آن کردی از کرم که نکرد
بجای هیچکسی هیچ شه بهیچ زمان

دلیر کردی او را بخدمت و بسخن
عزیز کردی اورا بمجلس و میدان

به خواب دیده نبود او که با تو یارد زد
چو حاجبان تو و بندگان تو چوگان

بزرگیی چه بود بیش ازین قدرخان را
که با تو همچو ندیمان تو نشست به خوان

بر آسمان سرخان برشد ای ملک ز شرف
چو اسب خان اجل خواست حاجب از ایوان

بدان کرامت کانجا بجای او کردی
سزد که شکر تو گوید به صد هزار زبان

خدای داند و تو کآنچه هم بدو دادی
زپیل و فرش و زر و سیم و جامه الوان

به قدر صد یک از آن مال تا هزاران سال
نه در بزاید در بحر و نه زر اندرکان

اگر نهاد سر خدمت تو روی نهاد
ز هدیه های تو بسیار گنج آبادان

ولیکن ار چه فراوان عطا بدو دادی
پدید نامد در هیچ گنج تو نقصان

بگنجت اندر نقصان کجا پدید آید
که باشد او را همسایه کوه زر رویان

کسی که خدمت تو کردو طاعت تو گزید
چنین نمایی با او چنین کنی احسان

بر این نهاد نبوده ست حال و سنت کس
جهانیان همه زین آگهند پیر و جوان

خلاف کردن تو خلق را مبارک نیست
بر این هزار دلیلیست و صد هزار نشان

زوال ملک ز پیمان شکستن تو بود
کسی مباد کو با تو بشکند پیمان

درخت هم به بهار ار خلاف تو طلبد
صبا برو هم از آنسان گذر کند که خزان

ور از خلاف تو پولاد سخت یاد کند
بر او خدای کند خاک نرم را سوهان

شگفتم آید از آن کو ترا خلاف کند
همه خلاف بود کار مردم نادان

چه گوید و چه گمانی برد که خار درشت
چه کرد خواهد با آتش زبانه زنان

زیان بستان بیش از زیان ابر بود
چه خشم گیرد با ابر بیهده بستان

کسی که دید که تو با مخالفان چه کنی
چرا دهد بخلاف تو بر گزافه عنان

ترا خدای بر اعدای تو مظفر کرد
چنانکه کرد به سیصد هزار فتح ضمان

همیشه تابسر خطبه ها بود تحمید
همیشه تا زبر نامه ها بود عنوان

همیشه تا بود اندر زمین ما اسلام
همیشه تا بود اندر میان ما فرقان

جهان تو دارو جهانبان تو باش و فتح تو کن
ظفر تو یاب و ولایت تو گیر و کام تو ران

مخالفانرا یک یک ببند و چاه افکن
موافقان را نونوبتخت وتاج رسان

چنانکه رسم تو و خوی تست و عادت تست
بهر مه اندر شهری ز دشمنی بستان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
درمدح یمین الدوله ابوالقاسم محمود بن ناصر الدین گوید
بنفشه زلف من آن آفتاب ترکستان
همی بنفشه پدید آرد از دو لاله ستان

مرا بنفشه و لاله بکار نیست که او
بنفشه دارد و زیر بنفشه لاله نهان

ز رنگ لاله او وز دم بنفشه او
جهان نگار نمایست و باد مشک افشان

همی ندانم کاین را که رنگ داد چنین
همی ندانم کانرا که بوی داد چنان

مرا روا بود ار سر بسر بنفشه دمد
بگرد لاله آن سرو قد موی میان

کنون ز سنگ بنفشه دمد عجب نبود
اگر بنفشه دمد زیر عارض جانان

بهشت وار شود بوستان عارض او
چنان کجا شود اکنون بهشت وار جهان

کنون برافکند از پرنیان درخت ردا
کنون بگسترد از حله باغ شادروان

کنون چو مست غلامان سبز پوشیده
ببوستان شوداز باد زاد سرو نوان

کنون سپیده دمان فاخته ز شاخ چنار
چو عاشقان غمین برکشد خروش و فغان

نه باغ را بشناسی ز کلبه عطار
نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان

یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوک
امین ملت محمود پادشاه زمان

خدایگان خرد پرور مروت ارز
بلند همت و زایر نواز و حرمت دان

ازو شود همه امیدهای خلق روا
بدو شود همه دشوارهای دهر آسان

کسی که مدحش اندر دهان او بگذشت
نسوزد ار بکف آتش در افکند بدهان

اگر چه قرآن فاضل بود بیابد مرد
ز مدح خواندن او مزد خواندن قرآن

بوصف کردن او در ببارد و عنبر
ز طبع مدحت گوی و ز لفظ مدحت خوان

بزرگ نام کندنزد خلق دیوان را
سخنوری که کند مدح او سر دیوان

جهانیان چو ازیشان کسی سخن طلبد
سخن طلب را نزدیک او دهند نشان

سخن شناسان بر جود او شدند یقین
کجا یقین بود آنجا بکار نیست گمان

عطای وافر، برهان جود او بنمود
عطا بود بهمه حال جود را برهان

همی نگردد چندانکه دم زنی فارغ
ز بر کشیدن زر عطای او وزان

عنان چرمین گر سایدی ز فیض سخاش
بدستش اندر زرین شدی دوال عنان

بحیله پایگه همتش همی طلبد
ازین قبل شده بر چرخ هفتمین کیوان

چرا ز فر همای ای شگفت یاد کند
کسی که دیده بود فر سایه یزدان

همای چون بکسی سایه برفکند آن کس
جز آن بود که بزرگی و جاه یابد از آن

امیر اگر زبر کشته سایه برفکند
ز فر سایه او کشته باز یابد جان

همه دلایل فرهنگ را به اوست مآب
همه مسایل سربسته را ازوست بیان

بروز معرکه اندر مصاف دشمن او
ز بیم ضربت او پیل بفکند دندان

هرآن سوار که نزدیک او بجنگ آید
اجل فرو شود اندر تنش بجای روان

مبارزان عدو پیش او چنان آیند
چو مورچه که بود بر گرفته دانه گران

بسوی باز شد از پیش او چنان تازند
چو سوی ژرفی خاشاکها بر آب روان

سر عدو بتن اندر فرو برد به دبوس
چنانکه پتک زن اندر زمین برد سندان

کمان فروفتد از دست دشمن اندر جنگ
بدانگهی که ملک برد دست سوی کمان

زسهم نامش دست دبیر سست شود
چو کرد خواهد برنامه نام او عنوان

همیشه باشد از مهر او و کینه او
ولی مقارن سود و عدو عدیل زیان

ز کین او دل دشمن چنان شود که شود
ز نور ماه درخشنده جامه کتان

ز قدر او نپذیرد خدای عز و جل
ز هیچ دشمن او روز رستخیز امان

همیشه تا چو گل نسترن بو لؤلؤ
چنان کجا چو گل ارغوان بود مرجان

همیشه تابود آز و امید در دل خلق
چنان چو آتش در سنگ وگوهر اندر کان

خدایگان جهان باد و پادشاه زمین
بعون ایزد کشور گشاو شهرستان

ازو هر آنکه بود بدسکال او غمگین
بدو هر آنکه بود نیکخواه او شادان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح سلطان محمود غزنوی گوید
ای شهریار بیقرین ، ای پادشاه پاک دین
ای مر ترا داده خدای آسمان ملک زمین

هم میر نیکو منظری، هم شاه نیکو مخبری
بر منظر و برمخبر تو آفرین باد آفرین

ای نیکنام! ای نیکخوی! ای نیکدل! ای نیکروی!
ای پاک اصل! ای پاک رای! ای پاک طبع! ای پاک دین

دولت بنازد سال و مه، ملت بنازد روز و شب
کان چون تویی دارد یمین، وین چون تویی دارد امین

فرخ یمین دولتی، زیبا امین ملتی
وز بهر ملت روز و شب، تیغ یمانی در یمین

گاهی به دریا در شوی گاهی به جیحون بگذری
گه رای بگریزد ز تو، گه رام و گه خان گه تگین

صد قلعه شاهانه را، برهم زدی بی کیمیا
صد لشکر مردانه را، گردن شکستی بی کمین

چون روز جنگ آید ترا، تنها برون آیی ز صف
زانرو که داری لشکری، بر سان کوه آهنین

صد ره فزون دیدم ترا، کز قلب لشکر درشدی
با کرگ تنها در اجم، با شیر تنها در عرین

اندر بیابان های سخت، ره برده ای بی راهبر
وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین

در ریگ جوشان چشمه روشن پدید آید ترا
آری چنین باشد کسی، کورا بود یزدان معین

بردی فراوان رنج دل، بردی فراوان رنج تن
وز رنج دل و ز رنج تن، کردی جهان زیر نگین

زانسو جهان بگشاده ای، تادامن کوه یمن
زینسو زمین بگرفته ای ،تا ساحل دریای چین

بغداد و زانسو هم ترا، بودی کنون گر خواستی
لیکن نگهداری همی، جاه امیر المؤمنین

از بهر میر مؤمنین بگذاشتی نیم از جهان
کو هیچکس را این توانایی که کردستی تو این

صد بنده داری در توانایی و مردی و هنر
صد ره فزون از مقتدر وز معتصم و زمستعین

حرمت نگهداری همی، حری بجای آری همی
واجب چنین بینی همی، ای پیشوای پیش بین

از جمله میران ترا، هر گز نبیند کس کفو
از جمله شاهان ترا، هر گز نبیند کس قرین

پیلی چو در پوشی زره، شیری چو بر تابی کمان
ابری چو برگیری قدح، ببری چو در یازی بزین

با این بزرگی هر ضعیفی راه یابد سوی تو
خویی گزین کردی چنان چون رادمردان گزین

با بندگان و کهتران از آسمان گوید سخط
آنکس که اورا ده درم باشد به خاک اندر دفین

از پادشاهی پارسایی دوستتر داری همی
زین پادشاهان عاجزند ای پادشاه راستین

هر گز نگشتی کینه ور، هر گز نگشتی کینه کش
کاین عاجزانرا باشد و تو قادری جز کارکین

آنرا که تویاری دهی، یاری دهد چرخ برین
وانرا که تو غمگین کنی، برکام دل گردد غمین

آن کونکو خواهد ترا، گرسنگ بر گیرد ز ره
از دولت توگردد آن ،در دست او در ثمین

آن کس که بدخواهد ترا، یاقوت رمانی مثل
در دست او اخگر شود، پس وای بدخواه لعین

تا آسمان روشن شود، چون سبز گردد بوستان
تا بوستان خرم شود، چون تازه گردد یاسمین

شاهنشه گیتی تو باش و در خور شاهنشهی
تا هر امیری پیش تو، بر خاک ره مالد جبین

خوی چنین گیرد همی، کو را به چنگ آید درم
تو با جهانداری شها، خویی همی داری چنین

زانجا که دل خواهد ترا، شکرکش و شکرستان
باآنکه خوش باشد ترا شادان خور و شادان نشین

تو شاد خوار و شادکام و شادمان و شاد دل
بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین

پاینده بادا عمر تو، پیوسته بادا عز تو
فرخنده بادا عبد تو، آمین رب العالمین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در تهنیت عید و مدح سلطان محمودغزنوی
عید فرخ باد بر شاه جهان
جاودانه شادمان و کامران

نعمتش پیوسته و عمرش دراز
دولتش پاینده و بختش جوان

سال و مه لشکرکش و لشکر شکن
روز و شب کشورده وکشورستان

ایزداورا یار و دولت پیشکار
اوبکام دل مکین اندرمکان

تا جهان را پادشه باید همی
پادشه محمد باد اندر جهان

باده اندر دست و خوبان پیش روی
خوبرویانی به خوبی داستان

هر یکی با قامتی چون زاد سرو
هر یکی با چهره ای چون ارغوان

جعدشان در مجلس او مشکبار
زلفشان در پیش او عنبر فشان

زلف چون چوگان زنخدان همچو گوی
ابرو و مژگانشان تیر و کمان

می گسار آنکس کز ایشان دوست تر
می زدست دوست خوشتر بیگمان

جاودان زینگونه بادا عیش او
عیش بد خواهش به تیمار وهوان

دشمن و بد گوی او را آب سرد
آتش سوزنده بادا در دهان

بد که گوید زو ملک هر گز نبود
بد خصال و بد فعال و بدنشان

نیکخوتر زوملک هر گز نبود
نیک باد آن نیک شه را جاودان

طبع او را مال درویشان بری
زو رعیت شاد خوار و شادمان

دولت او در ولایت کارساز
هیبت او بر رعیت پاسبان

شیر نر درکشور ایران زمین
از نهیبش کرد نتواند زیان

هیچ شه را در جهان آن زهره نیست
کوسخن راند ز ایران بر زبان

هر که او بر خاندانش کرد روی
زو بنستاند قدیمی خاندان

هر که او بر تو به آن بس گرد کرد؟
زو بنستاند همی آن نام و نان

تا جهان باشد جهانرا عبرتست
از حدیث بلخ و جنگ خانیان

گوییا دی بود کان چندان سپاه
اندر آن صحرا همی کندند جان

این ز اسب اندر فتاده سرنگون
وان بزیر پای اسب اندرستان

دست آن انداخته در پیش این
پای این انداخته در پیش آن

این یکی را مانده اندر چشم تیر
وان دگر را مانده اندر دل سنان

سست گشته پای خان اندرر کیب
خشک گشته دست ایلک بر عنان

مردمان را راه دشوارست نون
اندر آن دشت از فراوان استخوان

زان سپس کانسال سلطان جنگ را
تازیان آمد به بلخ از مولتان

لشکر او بیشتر در راه بود
وان گروهی دیو بود اندر میان

بی سپاه او آن سپه را نیست کرد
در جهان کس را نبوده ست این توان

خان به خواری بزاری بازگشت
از طپانچه لعل کرده روی وران

هر که رارای خراسان آمده ست
گو بیا تا بازگردی همچنان

مرغزار ما به شیر آراسته ست
بد توان کوشید با شیر ژیان

شکر ایزد را که ما را خسرویست
کار ساز و کاربین وکاردان

خسروی با دولتی نیک و قوی
خسروی با لشکری گشن و گران

جنگها کرده چو جنگ دشت بلخ
قلعه ها کنده چو ارگ سیستان

کس نداند گفت اندر هیچ جنگ
پشت او دیده ست بهمان و فلان

کار اوغزو و جهادست و مدام
تا تواند غزو را بندد میان

سند و هند از بت پرستان کرد پاک
رفت ازین سوتا بدریای روان

هندوانرا سربسر ناچیز کرد
روسیانرا داد یکچندی زمان

وقت آن آمد که در تازد به روم
نیزه اندر دست و در بازو کمان

تاج قیصر بر سر قیصر زند
همچنان چون برسر خان چترخان

خوش نخسبم تا نگوید: فرخی
شعر فتح روم گفتستی؟ بخوان !

تا جهان را تازه گرداند بهار
تاهوا را تیره گرداند خزان

تا به ایام خزان نرگس بود
تا به هنگام بهاران ارغوان

جز برای او متاباد آفتاب
جزبه کام او مگرداد آسمان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در مدح یمین الدوله محمود بن ناصرالدین
بگشاد مهرگان در اقبال بر جهان
فرخنده باد بر ملک شرق مهرگان

سلطان یمین دولت میر ملوک بند
محمود امین ملت شاه جهان ستان

شاهی که پشت صد ملک کامران بدید
نادیده پشت چاکر او هیچ کامران

شاهی که فتحهاست مر اورا چو فتح ارگ
شاهی که جنگهاست مراو را چو جنگ خان

شاهی که هیچ شاه نیارد بشب غنود
از بیم او جز آنکه از و یافته ست امان

لشکر کشید گرد جهان و بتیغ تیر
بگرفت ازین کران جهان تا بدان کران

ورباده ای بدست کسی دست بازداشت
از عاجزی نبود چه عذریست در میان

او قادرست وهر چه بدان قادری نکرد
عذری شناخته ست و صلاحیست اندر آن

پیرار سال کو سوی ترکان نهاد روی
بگذاشت آب جیحون با لشکری گران

گر خواستی ولایت ترکان و ملک چین
بگرفتی و نبود بدین کار ناتوان

لیکن چو خان بخدمت درگاه او دوید
حری نمود ونستد از و ملک خان و مان

خان را به خانه باز فرستاد سرخ روی
با خلعت و نوازش و با ایمنی بجان

زینگونه عذرها فتد اورا به جنگها
تا ناگرفته ماند لختی ازین جهان

ری را بهانه نیست، بباید گرفت پس
وقتست اگر بجنگ سوی ری کشد عنان

اینجا همی یگان و دوگان قرمطی کشد
زینان به ری هزار بیابد بیک زمان

غزویست آن بزرگتر از غزو سومنات
روزی مگر بسر برد آن غزو ناگهان

بستاند آن دیار و ببخشد به بنده ای
بخشیدنست عادت و خوی خدایگان

چندانکه او دهد به زمانی به سالها
در کوه زر نروید و گوهر بهیچ کان

هربخششی که او بدهد چون نگه کنی
گنجی بود بزرگتر از گنج شایگان

درخانه های ما ز عطاهای کف او
زر عزیز خوارتر از خاک رایگان

اندر جهان چه چیز بود به ز خدمتش
بهتر ز خدمتش که دهد در جهان نشان

هر کس که او بخدمت او نیکبخت گشت
از خاندان او نرود بخت جاودان

پیری که پیر گشتن او بر درش بود
تا جاودان بدولت و بختش بود جوان

گر آسمان بلندبه قدرست دور نیست
از پایگاه خدمت او تا به آسمان

مهتر شهی دعاکند و گوید ای خدای
یکروز مرمرا تو بدان پایگه رسان

کهتر کسی که خدمت او را میان ببست
برتر ز خسروی کمر زرش بر میان

بنگر که آن شهان که بدرگاهش آمدند
چندند و چون شدندو چگونه ست کارشان

کس بود کوز پیش برادر ببست رخت
بگذاشت مال و ملک و ز پس کرد سوزیان

آنجا نهاد روی و بدانجا فکند امید
کانجا وفا کنند امید جهانیان

زانجا بسوی خانه چنان باز شد که شد
رستم ز درگه شه ایران به سیستان

با لشکری گزیده و با ساز و با سلیح
آراسته چنان که به نوروز بوستان

اکنون ز مال و ملک بدان جایگه رسید
کافتاده گفتگوی حدیثش به هر زبان

شایسته تر ز خدمت او خدمتی مخواه
بایسته تر ز درگه او درگهی مدان

تا چون بهار سبز نباشد خزان زرد
تا چون گه تموز نباشد گه خزان

تا در سمنستان نتوان یافتن سمن
چون بادمهرگان بوزد بر سمنستان

شاه زمانه شاد و قوی باد وتندرست
از گردش زمانه بی اندوه پی زیان

ماهی بپیش روی و جهانی بزیر پای
نوباوه ای بدست و می لعل بر دهان

بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد
احباب او به عشرت و اقبال کامران

بادا دل محبش همواره با نشاط
بادا تن عدویش پیوسته ناتوان

هر کس که می نخواهد او را بتخت ملک
بادا بزیر خاک مذلت تنش نهان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح سلطان محمود غزنوی
جاودان شاد باد شاه جهان
دولت او قوی وبخت جوان

تندرستیش باد و روزبهی
کامکاری و قدرت و امکان

همچو دلها بدوفروخته باد
صدر ایوان و مجلس و میدان

از شهان خدمتست وزو خلعت
از جهان طاعتست و زو فرمان

ایزد او را بقای عمر دهاد
تا نگردد جهان ما ویران

شکر او گویدی جهان شب و روز
گر چو ماباشدی گشاده زبان

بر همه مردمان روی زمین
مهر او واجبست چون ایمان

کافرست آنکه او به پنج نماز
جان او را نخواهد از یزدان

جانهای جهانیان بسته ست
در بقا و سلامت سلطان

این جهانرا جمال و قدرت ازوست
زان چنین ساخته ست و آبادان

گر تو او را دعا کنی چه سپاس
درد خود را همی کنی درمان

اندر آن روزهای ناپدرام
کو ز می مهر کرده بود دهان

حال گفتی چگونه بود بگوی
نی مگوی این سخن بجای بمان

حال امروز گوی و رامش خلق
که ملک سوی می شتافت به خوان

اینت خوشی و اینت آسانی
روز صدقه ست و بخشش و قربان

هر که امروز نیست شاد، خدای
بر دلش بار غم کناد گران

کس نداندکه ما چه یافته ایم
گو ندانند، فرخی تو بدان

راز دلها خدای داند و بس
من کی آگه شوم ز راز نهان

از دل خویش باری آگاهم
وز دل خویش نیستم بگمان

گر من امروز شادمانه نیم
شسته بادی بدست من قرآن

کاشکی چاره دانمی کردن
تا بدو بخشمی جوانی و جان

گر جوانی و جان بنتوان داد
دل بدو داده ام جز این چه توان

زان دعاها که کرده ام شب و روز
بر تن وجان شهریار جهان

گر یکی مستجاب کرد خدای
عمر او را پدید نیست کران

جاودانه بجای خواهد بود
همچنین شهر گیر و قلعه ستان

گه کشد خصم وگه کشد سیکی
گه کند صید وگه زند چوگان

ما پراکنده پیش او برویم
چه بود خوشترو نکوتر از آن

یا رب اندر بقای او بفزای
آنچه از عمر ماکنی نقصان

هر که را او گزید تو بگزین
هر که را او ز پیش راندبران

نیست گردان بدستش آنکس را
کو برون شد ز عهد و از پیمان

شاد گردان موافقانش را
تیره کن بر مخالفانش جهان

هر زمانی بر او زیادت باد
فر این کاخ وزیب این ایوان

نامه ای را کز این سرای رود
نام محمود باد بر عنوان

من ندانم که چیست کام دلش
یارب او را به کام دل برسان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در حسب و حال و رنجش خاطر سلطان و طلب عفو گوید
ای ندیمان شهریار جهان
ای بزرگان درگه سلطان

ای پسندیدگان خسرو شرق
همنشینان او به بزم و به خوان

پیش شاه جهان شماگویید
سخن بندگان شاه جهان

من هم از بندگان سلطانم
گرچه امروز کم شدم ز میان

مر مرا حاجت آمده ست امروز
به سخن گفتن شماهمگان

همگان حال من شنیدستید
بلکه دانسته اید و دیده عیان

شاه گیتی مرا گرامی داشت
نام من داشت روز و شب به زبان

باز خواندی مرا ز وقت به وقت
باز جستی مرا زمان به زمان

گاه گفتی بیا و رود بزن
گاه گفتی بیا و شعر بخوان

به غزل یافتم همی احسنت
به ثنا یافتم همی احسان

من ز شادی بر آسمان برین
نام من بر زمین دهان بدهان

این همی گفت فرخی را دوش
زر بداده ست شاه زر افشان

آن همی گفت فرخی را دی
اسب داده ست خسرو ایران

نو بهاری شکفته بود مرا
که مر آن رانبود بیم خزان

باغها داشتم پر از گل سرخ
دشتها پر شقایق نعمان

از چپ و راست سوسن و خیری
وز پس و پیش نرگس و ریحان

از سر کوه بادی اندرجست
گل من کرد زیر گل پنهان

بکف من نماند جز غم و درد
زانهمه نیکویی نماندنشان

گفتی آنرا بخواب دیدستم
یا کسی گفت پیش من هذیان

حال آدم چو حال من بوده ست
این دوحالست همسر و یکسان

آنچه زین حالها بمادو رسید
مر سادا بهیچ پیر و جوان

من ز دیدار شه جدا ماندم
آدم از خلد و روضه رضوان

چشم بد ناگهان مرا دریافت
کارم از چشم بد رسید بجان

شاه از من به دل گران گشته ست
بگناهی که بیگناهم از آن

سخنی باز شد به مجلس شاه
بیشتر بود از آن سخن بهتان

سخن آن بد که باده خورده همی
به فلان جای فرخی و فلان

این سخن با قضا برابر گشت
از قضاها گریختن نتوان

راد مردی کنیدو فضل کنید
برشه حق شناس حرمت دان

من درین روزها جز آن یکروز
می نخوردم به حرمت یزدان

به سرایی درون شدم روزی
با لبی خشک و با دلی بریان

گفتم آن جا یکی خبرپرسم
زانچه درد مرا بود درمان

خبری یافتم چنانکه مرا
راحت روح بود و رامش جان

قصد کردم که باز خانه روم
تا دهم صدقه و کنم قربان

آن خبر ده مرا تضرع کرد
که مرو مرمرا بمان مهمان

تا بدین شادی و نشاط خوریم
قدحی چند باده از پس نان

من بپاداش آن خبر که بداد
بردم او را بدین سخن فرمان

خوردم آنجا دو سه قدح سیکی
بودم آن جا بدان سبب شادان

خویشتن را جز این ندانم جرم
من و سوگند مصحف و قرآن

اگر این جرم در خور ادبست
چوب و شمشیر وگردن اینک و ران

گوبزن مرمرا و دور مکن
گوبکش مرمرا و دور مران

شاه ایران از آن کریمترست
که دل چون منی کند پخسان

جاودان شاد باد و خرم باد
تن و جانش قوی و آبادان

کار او همچو نام او محمود
نام نیکوی او سر دیوان

هر که جز روزگار او خواهد
روزگارش مباد نیم زمان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح سلطان محمد بن محمود غزنوی
سوسن داری شکفته برمه روشن
بر مه روشن شکفته داری سوسن

ماهی گر ماه درقه دارد و شمشیر
سروی گر سرو درع پوشد و جوشن

سوزن سیمین شده ست و سوزن زرین
لاله رخانا! ترا میان و مرا تن

زر ببها بیشتر ز سیم ولیکن
زرین سوزن فدای سیمین سوزن

حور بهشتی سرای منت بهشتست
باز سپیدی کنار منت نشیمن

زلف تو از مشک ناب چنبر چنبر
روی تو از لاله برگ خرمن خرمن

تو بتی و من هوای دل زتو خواهم
از بت خواهد هوای خویش برهمن

از لب تومرمرا هزار امیدست
وز سر زلفین تو هزار زلیفن

آیی و گویی که: بوسه خواهی ؟ خواهم
کور چه خواهد بجز دو دیده روشن

بوسه گر از بهر دل دهی نستانم
دل بهوای ملک فروخته ام من

قطب معالی ملک محمد محمود
آن ز همه خسروان ستوده به هر فن

آنکه فروتر ز جای همت او ماه
آنکه سبکتر ز حلم او که قارن

آنکه به راون دو هفته بود و ز عدلش
صد اثر دلپذیر هست به راون

آنکه چو او را پدر به بلخ همی خواند
خطبه همی ساخت خاطبش به سجستن

ای به میزد اندرون هزار فریدون
ای به نبرد اندرون هزار تهمتن

هر چه تو خواهی بکن که دایم دارد
دولت با دامن تو دوخته دامن

روی به شهر مخالفان نه و بشتاب
لشکر خویش اندرین جهان بپراکن

و برضای پدر به غزو سوی روم
در فکن اندر سرای قیصر شیون

کستی هر قل به تیغ هندی بگسل
بر سر قیصر صلیبها همه بشکن

هم زره روم سوی چین رو و برگیر
از چمن و باغ چین نهاله چندن

بادیه بر پشت زنده پیلان بگذار
رایت بر کوه بوقبیس فرو زن

حج بکن و کام دل بخواه ز ایزد
کانچه بخواهی تو بدهد ایزد ذوالمن

شاد ببلخ ای وخسرو آیین بنشین
همچو پدر گنجهای خویش بیا کن

خیمه دولت کن از موشح رومی
پوشش پیلان کن از پرند ملون

از ادبا عالمی فرست به ماچین
وز امرا شحنه ای فرست به ارمن

آنچه به کین خواهی از تو آید فردا
نه ز قباد آمدای ملک نه ز بهمن

هان که کنون روشنی گرفت چراغت
چند برد دشمنت چراغ به روزن

دولت تو روغنست وملک چراغست
زنده توان داشتن چراغ به روغن

آنچه تو اکنون همی کنی به بزرگی
بنگر تا هیچکس تواند کردن

گویند ار اشتری ز سوزن نگذشت
گوبگذشت، اینک اشتر، اینک سوزن

تو بقیاس آهنی و دشمن کوهست
کوه فراوان فکنده اند به آهن

نیست عجب گر ز بهر کم شدن نسل
بار نگیرد بشهر دشمن تو زن

وانچه گرفته ست پیش ازین پسرانش
عنین آیند و دخترانش سترون

دشمن گویم همی به شعر ولیکن
من بجهان در ترا ندانم دشمن

در هنر تو من آنچه دعوی کردم
حجت من سخت روشنست و مبرهن

تا پدر تو ترا به شاهی بنشاند
گیتی از فر تو شده ست چو گلشن

بلخ شنیدم که بوستان بهشتست
کز همه گیتی درو گرفتی مسکن

مسکن تو گر بهشت باشد نشگفت
زانکه ملک را بهشت باد معدن

تا ز بدخشان پدید آید لؤلؤ
چون گهر از سنگ و کهرباز خماهن

تا چو بر آید نبات و تیره شود ابر
در مه اردیبهشت و در مه بهمن

هامون گردد چو چادر وشی سبز
گردون گردد چو مطرف خز ادکن

شاد زی و شاد باش تا همه شاهان
نام بدیوان تو کنند مدون

کمتر حاجب ترا چو جم و چو کسری
کهتر چاکر ترا چو گیو و چو بیژن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ نیز در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گوید
گفتم مرا سه بوسه ده ای شمسه بتان
گفتا ز حور بوسه نیابی درین جهان

گفتم ز بهر بوسه جهانی دگر مخواه
گفتابهشت را نتوان یافت رایگان

گفتم نهان شوی تو چرا از من ای پری
گفتا پری همیشه بود زآدمی نهان

گفتم ترا همی نتوان دید ماه ماه
گفتاکه ماه را نتوان دید هر زمان

گفتم نشان تو ز که پرسم، نشان بده
گفتا آفتاب را بتوان یافت بی نشان

گفتم که کوژ کرد مرا قدت ای رفیق
گفتا رفیق تیرکه باشد بجز کمان

گفتم غم تو چشم مرا پر ستاره کرد
گفتاستاره کم نتوان کرد ز آسمان

گفتم ستاره نیست سرشکست ای نگار
گفتا سرشک بر نتوان چید ز آبدان

گفتم به آب دیده من روی تازه کن
گفتا به آب تازه توان داشت بوستان

گفتم بروی روشن تو روی برنهم
گفتا که آب گل ببرد رنگ زعفران

گفتم مرا فراق تو ای دوست پیر کرد
گفتا بمدحت شه گیتی شوی جوان

گفتم کدام شاه نشان ده مرا بدو
گفتا خجسته پی پسر خسرو زمان

گفتم ملک محمد محمود کامکار
گفتا ملک محمد محمود کامران

گفتم مرابه خدمت او رهنمای کیست
گفتا ضمیر روشن و طبع و دل و زبان

گفتم بروز بار توان رفت پیش او
گفتا چو یک مدیح نو آیین بری توان

گفتم نخست گوچه نثاری برش برم
گفتا نثار شاعر مدحست، مدح خوان

گفتم چه خوانمش که ز نامش رسم بمدح
گفتا امیر و خسرو و شاه و خدایگان

گفتم ثواب خدمت او چیست خلق را
گفت اینجهان هوای دل و آنجهان جنان

گفتم همه دلایل سودست خدمتش
گفتابلی معاینه سودست بی زیان

گفتم چو خوی نیکوی او هیچ خو بود
گفتاچو روزگار بهاری بود خزان ؟

گفتم چو رای روشن او باشد آفتاب؟
گفتابهیچ حال چو آتش بود دخان ؟

گفتم زمین برابر حلمش گران بود
گفتاشگفت کاه برکه بود گران ؟

گفتم به علم و عدل چنو هیچ شه بود ؟
گفتاخبر برابر بوده ست با عیان ؟

گفتم زمانه شاه گزیند بر او دگر
گفتاگزیده هیچ کسی بر یقین گمان ؟

گفتم چه مایه داد بدو مملکت خدای
گفتااز این کران جهان تابدان کران

گفتم که قهرمان همه گنجهاش کیست
گفتاسخای او نه بسنده ست قهرمان ؟

گفتم بگرد مملکتش پاسدار کیست
گفتامهابتش نه بسنده ست پاسبان ؟

گفتم گه عطا به چه ماند دو دست او
گفتا دو دست او بدو ابر گهر فشان

گفتم نهند روی بدو زایران ز دور
گفتا زکاروان نبریده ست کاروان

گفتم کزو بشکر چه مقدار کس بود
گفتا زشاکرانش تهی نیست یک مکان

گفتم بخدمتش ملکان متصل شوند
گفتاستاره نیز کند با قمر قران

گفتم سنان نیزه او چیست باز گوی
گفتاستاره ای که بود برجش استخوان

گفتم چگونه بگذرد از درقه روز جنگ
گفتاکجا چنان سر سوزن ز پرنیان

گفتم خدنگ او چه ستاند بروز رزم؟
گفتا از مبارزان سپاه عدو روان

گفتم چو صاعقه ست گهر دار تیغ او
گفتاجدا کننده جسم عدو ز جان

گفتم امان نیابد از آن تیغ هیچ کس؟
گفتاموافقان همه یابند ازو امان

گفتم چو برگ نیلوفر بود پیش ازین
گفتاکنون ز خون عدو شد چو ارغوان

گفتم چو بنگری به چه ماند، به دست میر
گفتابه اژدها که گشاده کند دهان

گفتم که شادمانه زیاد آن سر ملوک
گفتاکه شاد و آنکه بدو شاد، شادمان

گفتم زمانه خاضع اوباد سال و ماه
گفتاخدای ناصر او باد جاودان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 14 از 27:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  26  27  پسین » 
شعر و ادبیات

Farrokhi Sistani | فرخی سیستانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA