انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 15 از 27:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  26  27  پسین »

Farrokhi Sistani | فرخی سیستانی


زن

 
‏ در مدح محمد بن محمود بن ناصرالدین
هم از سعادت و اقبال بود و بخت جوان
که دل نبستم بر گلستان و لاله ستان

کسی که لاله پرستد بروزگار بهار
ز شغل خویش بماند بروزگار خزان

گلی که باد بر او بر جهد فرو ریزد
چرادهم دل نیکو پسند خویش برآن

مرادلیست من آن دل بدان دهم که مرا
عزیزتر بود از دل هزار بار و زجان

بتی بدست کنم من از این بتان بهار
به حسن پیشرو نیکوان ترکستان

به زلف و عارض ساج سیاه و عاج سپید
به روی و بالا ماه تمام و سرو روان

به زلفش اندر تاب و به تابش اندر مشک
به جعدش اندر پیچ و به پیچش اندر بان

به بر پرند و پرندش چو یاسمین سپید
به رخ بهار وبهارش چوروضه رضوان

دهن چوغالیه دانی و سی ستاره خرد
بجای غالیه، اندر میان غالیه دان

بمن نموده، نشان دل مرا، به دهن
بمن نموده ،خیال تن مرا، به میان

چو وقت باده بود باده گیر و باده گسار
چو وقت بوسه بود بوسه بخش و بوسه ستان

نه وقت عشرت سرد و نه وقت خلوت شوخ
نه وقت خدمت قاصرنه وقت ناز گران

اگر خدای بخواهد بتی چنین بخرم
ز نعمت ملک و دل بدو دهم بزمان

امیر عالم عادل محمد محمود
که حمد و محمدت او را سزد پس از سلطان

به عدل کردن و انصاف دادن ضعفا
خلیفه عمر و یادگار نوشروان

به حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرب
برادر علی و یار رستم دستان

کجا ز فضل ملک زادگان سخن گویند
امیر عالم عادل بود سر دیوان

کجا ز عیب ملوک زمانه یاد کنند
بری بودز نقایص چو خالق سبحان

سپید رویی ملک از سیاه رایت اوست
سیاه رایت او پشت صد هزار عنان

همای زرین دارد نشان رایت خویش
که داشته ست همایون تر از همای نشان

همیشه بر سر او سایه همای بود
تو هیچ سایه همایون تر از همای مدان

هما چو برد سر کس سایه افکند چه عجب
اگر جهان همه او را شود کران بکران

کسیکه سایه فرخ برو فکند همای
به مهتری و به میری رسد زکار گران

ز روی فال دلالت بر آن کند که ملک
جهان بگیرد و گردد خدایگان جهان

که مستحق تر ازو ملک را و شاهی را
ز جمله همه شاهان تازی و دهقان

اگر سخاوت باید، کفش بروز عطا
چو بحر گوهر پاشست و ابر زر افشان

وگر شجاعت باید دلش بروز وغا
فزون زدشت فراخست و مه ز کوه کلان

سرای خدمت او گنج خانه شرفست
زمین همت او آسمانه کیوان

ز بس کشیدن زر عطاش مانده شده ست
چو پای پیکان دو دست خازن و وزان

به آب ماند شمشیر تیز او گر آب
سرشته باشد با آتش زبانه زنان

به خواب ماند نوک سنان او گر خواب
چو در تن آید تن را ز جان کند عریان

چه حاجتی به فسان روز رزم تیغش را
از آنکه سینه اعدای اوست سنگ فسان

خدنگ تیز روش رایکی ستاره شناس
ستاره ای که کند با دل عدوش قران

کند به تیر چو زنبور خانه سندان را
اگر نهند بر آماجگاه او سندان

بحرب اگر زند او ناوکی بپهلوی پیل
ز پهلوی دگرش سر برون کند پیکان

در سرای سعادت سرای خدمت اوست
تو خادمان ملک را بجز سعید مدان

دلم فدای زبان بادو جان فدای سخن
که من بدین دو رسیدم بدین شریف مکان

مرا بخدمت او دستگاه داد سخن
مرا بمدحت او پایگاه داد زبان

سزد که حسان خوانی مرا که خاطرمن
مرا بمدح محمد همی برد فرمان

شگفت نیست گر از مدح او بزرگ شدم
که از مدیح محمد بزرگ شد حسان

چه ظن بری که تو لا بدولت که کنم
که خانمان من از بر اوست آبادان

بطمع جاه بنزدیک او نهادم روی
چنانکه روی بآب روان نهد عطشان

همه گمان من آن بود کانچه طمع منست
عزیزکرد مرا از توافر احسان

به هفته ای بمن آن داد ناشنیده مدیح
که نابغه بهمه عمر یافت از نعمان

همیشه تا چو بر دلبران بود مرمر
همیشه تا چولب نیکوان بود مرجان

همیشه تا چو دو رخسار عاشقان باشد
بروزگار خزان روی برگهای رزان

بکام خویش زیاد و بآرزوی برساد
بشکر باد ز عمر دراز و بخت جوان

جهانیانرا بسیار امیدهاست بدو
وفا کناد بفضل آن امیدها یزدان

چوروی خوبان احباب او شکفته بطبع
چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان

خجسته باد براو مهرگان و دست مباد
زمانه را و جهانرا بر او بهیچ زمان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمود بن ناصر الدین
سرو دیدستم که باشد رسته اندر بوستان
بوستان هرگز ندیدیم رسته بر سرو روان

بوستانی ساختی تو برسر سرو سهی
پر گل و پر لاله و پر نرگس و پر ارغوان

ای بهار خوبرویان چند حیلت کرده ای
تا چنین آراسته بر سرو بردی بوستان

بوستانی کاندر و لولؤ گهر دارد غلاف
بوستانی کاندر و گل مشک دارد سایبان

نرگس سیراب یابی اندرو وقت تموز
لاله خود روی بینی اندرو گاه خزان

بوستان بر سرو بردی این شگفت آید مرا
این شگفتی با تو گفتم کان بودسحر بیان

چشمهای تو ترا در جادوی تلقین کنند
با دو جادوی مساعد، جادویی کردن توان

من ز لاله زعفران کردستم اندر عشق تو
اندرین گر نیک بندیشی شگفتی بیش ازآن

بوستان بر سرو بردن گر بیاموزی مرا
من بیاموزم ترا از لاله کردن زعفران

این من از عشق تو دیدستم درین گیتی و بس
عشق تو این از که دید از هیبت شاه جهان

میر ابو احمد محمد، خسرو لشکر شکن
میر ابو احمد محمد، خسرو کشورستان

آنکه دست دولتش را بوسه داده ست آفتاب
آنکه پای همتش را سر نهاده ست آسمان

کمترین تدبیر او را کشوری باید بزرگ
کمترین فرمان او را لشکری باید گران

روی چون تو ز کمان گردد مخالفرا به غرب
گر به شرق اندر کشد خسرو سوی مغرب کمان

در مصاف دشمنان گربا کمان شورش گرفت
مرد در جوشن بلرزد پیل در بر گستوان

از سنان نیزه او نیستان در سینه ها
همچنان باشد که راه آتش اندر نیستان

چون شکاری دید با شیران در آید زان گروه
چون سپاهی دید با پیلان ستیزد زان میان

گر بروز صید شیر آواش ناگه بشنود
بفسرد خون در تن او و آب گرددش استخوان

ز فراوانی که آید شاه باشیران بصید
اسب او خو کردو همدل گشت با شیر ژیان

ازنهیب او نیارد شیر در صحرا گذشت
زین قبل باشد همه ساله ببیشه در نهان

مردمی و رادمردی زو همی بوید بطبع
همچنان کز کلبه عطار بوید مشک و بان

هیچ فضلی نیست کایزد آن مراو را داده نیست
زین شناسم من عنایتهای ایزد را نشان

ایزد او را روز به کرده ست و روز افزون بملک
کس مبادا کو شود بر دولت او بدگمان

هر کسی کوبدسکال شاه روز افزون شود
رنج او افزون شود چون دولت او بر زیان

نیکبختی هر کرا باشد همه زان سر بود
کارزان سر نیک بایدگر نمیدانی بدان

هر که را دولت جوان باشد بهر کامی رسد
ایزد او را دولتی داده ست پیروز و جوان

آن همی بیند درو خسرو که در کسری قباد
زان کند هر روز او را خوبی دیگر ضمان

اینچنین دیدار در هر کار سلطان را بود
عمر او پاینده باد و دولت او جاودان

چون همی زینگو نه باشد رای سلطان اندرو
زینجهان بودن نیاید یا بدی همداستان

من مر اورا در مدیحی روستم خواندم همی
وین چنان باشد که خوانی گنج نه را گنجبان

صد سپهسالار خواهد بودوی را در سپاه
هر یکی صد ره فزون از روستم درهر مکان

تا دوسه ماه دگر مر خلق را خواهم نمود
از پی او خوابگاهی ساخته بر تخت خان

نیکخوتر زو همانا در جهان یک شاه نیست
خوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بیکران

هر کجا روزی ز عدل و داد او کردندیاد
اندر آن روز از فراموشان بود نوشیروان

از تواضع با من و با تو سخن گوید بطبع
وز بلندی همتی دارد بر از چرخ کیان

من ندانم تا چه بهتر زین دو نزدیک ملوک
ار چنین باید چنینست ار چنان باید چنان

چون سخن گوید ادیبان رابیاموزد سخن
چون سخن خواند فصیحانرا فرو بندد زبان

هیچ حلق از مدح او خالی نباشد یک نفس
هیچ جای از فضل او خالی نباشد یک زمان

فضل او با روزگویی، روز گوید بیش گوی
مدح او بر ماه خوانی، ماه گوید بیش خوان

کاشکی او را ازین شیرین روان مدح آمدی
تا هزینه کردمی بر مدحش این شیرین روان

گر هلاهل دردهان گیرد مثل مداح او
با مدیح او هلاهل نوش گردد در دهان

مدح او خوان گر قران خواندن ندانی از قیاس
تا همی خوانی مدیح او همی خوانی قران

مدح او گوید همی و خدمتش جوید همی
هر که راباشد زبان و هر که را باشد توان

چون ز تختش یادکردی سرو بخرامد بباغ
چون ز تاجش یاد کردی زر برون آید زکان

آن همی گوید جمال تخت او بر من فکن
وین همی گوید بهای تاج او بر من فشان

تا نباشد هیچ چیز اندر خرد بیش از خرد
تا نگنجد هیچ چیز اندر مکان بیش از مکان

تا نیابی در ضمیر مردم سفله وفا
همچنان چون مهربانی در دل نامهربان

شادباش و بر هواها کامران و کامکار
شاه باش وبر زمانه کامجوی و کامران

از امید او را نوید و بر مراد او را ظفر
با نشاط او را قران و از بلا او را امان

بهره او شادمانی باد ازین فرخنده عید
تا بدان شادی دل ما نیز باشد شادمان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ نیز در مدح امیر ابواحمد محمد بن محمود غزنوی
نتوان کردازین بیش صبوری نتوان
کار از آن شد که توان داشتن این راز نهان

با چنین حال زمن صبرو نهان کردن راز
همچنان باشد کز ریگ روان آب روان

تو ندانی که مراکارد گذشته ست ز گوشت
تو ندانی که مرا کار رسیده ست بجان

تاهمی گفتم باشد که نکو گردد کار
کار من بر بتری بود و دل من بگمان

کار امروز بتر گشت که نومید شدم
از تو ای کودک شادی ده اندوه ستان

تا کی از روی چو تو دوست جدا باید بود
همه اندوهم از اینست وهمه دردم از آن

منم این کز تو مرا دور همی باید بود
منم این کز تو مرا باید دیدن هجران

ای تن بیجان کوهی که نگردی ناچیز
ای دل بیهش رویی که نگردی بزیان

کار من با تو بیک روز رسیده ست بیا
بکن از مردی امروز همه هر چه توان

دل من خوش کن و دانم دل من خوش نشود
تا نگویی تو مرو، وین تو نیاری بزبان

تو چو من یابی بسیار و نیابم چو تومن
گر جهان جمله بگردم ز کران تا بکران

با تو خو کردم وخو باز همی باید کرد
از توای تند خوی سنگدل تنگ دهان

تو چنین غم به چه دانی که ندانستی خورد
غم رفتن ز در چشم و چراغ سلطان

میر ابو احمد بن محمود آن شهر گشای
میر ابواحمد بن محمود آن قلعه ستان

آنکه با کوشش او ابر بخیلست بخیل
آنکه با کوشش او شیر جبانست جبان

دوستداران را زو قسم نعیمست نعیم
بد سکالانرا زو بهره سنانست سنان

گرمثل دشمن او را بوداز کوه سپر
چون کتان گردد، چون تیر بزه کرد کمان

نسبتی دارد دریا ز دل او گر چه
این کران دارد و آن را نتوان یافت کران

همتی دارد بر رفته بجایی که هرگز
نیست ممکن که رسد طاقت مخلوق بر آن

گرهمه خواسته خویش بخواهنده دهد
نبرد طبع ز جای و نکند روی گران

ای ستاینده شاهان جهان شاه مرا
چند ره شاه جهان خواندی ، ازین بیش مخوان

این جهان کمتر از آنست برهمت او
که توان گفت مر او را که تویی شاه جهان

بجوانی و نکو نامی معروف شده ست
بجوانمردی کان نادره باشد ز جوان

با چنین خلق و چنین رسم گر او را گویند
که فرشته ست هماناکه نباشد بهتان

ای نکو رسم تو بر جامه فرهنگ طراز
ای نکو نام تو بو نامه شاهی عنوان

ملکان خدمت تو پیشه گرفتند همه
خدمت و طاعت تو روی نماید بجهان

از پی خدمت تو کرد جدا ازتن خویش
بهترین بهره خداوند همه ترکستان

هر که بر تافت عنان از تو و عصیان آورد
از در خانه او دولت برتافت عنان

نیست ای شاه ترا هیچ شبیه از اشباه
نیست ای میر ترا هیچ قرین از اقران

ملکابر در میدان تو بودم یک روز
اندر آن روز که کردی تو نشاظ چوگان

عالمی دیدم بر گرد تو نظاره و تو
یکمنی گوی رسانیده به اوج کیوان

این همی گفت که احسنت وزه ای شاه زمین
وان همی گفت که جوید زی ای شاه زمان

هر که را گفتم: این کیست؟ مرا گفت که او
آفتابست همی گوی زند در میدان

خلق را برتو چنین شیفته احسان تو کرد
تا تو باشی دل تو سیر مباد از احسان

دل مردم به نکو کار توان برد از راه
بر نکو کاری هرگز نکند خلق زیان

مردمان راخرد و رای بدان داد خدای
تا بدانند بد از نیک و سرود از قرآن

نیک و بد هر دو توان کرد ولیکن سختست
نیک دشوار توان کردن و بد سخت آسان

تو همی رنج نهی بر تن تا هر چه کنی
همه نیکو بود احسنت و زه ای نیکو دان

بس کسا کو را کردار تو چونانکه مرا
با ضیاع و رمه ای کرد و گشاده دستان

مهر تو بر دل من تا به جگر بیخ زده ست
شاخها کرده بلند و بارها کرده گران

ای نشان تو رسیده به همه خلق و مرا
از همه خلق جهان بخت به تو داده نشان

گر چه آنجا که فرستادی امروز مرا
خانه تست وجدایی نشناسم ز میان

چون مرا بویه درگاه تو خیزد چه کنم
رهی آموز رهی را و ازین غم برهان

من که یکروز بساط تو نبینم ملکا
اینجهان بر من گه گور شو گه زندان

چون بیکبار گرفتم دل از خدمت تو
نبود درد مرا نزد طبیبان درمان

مر مرا از دل خویش ای شه نومید مکن
که فدای دل تو باد مرا جان و روان

این من از تنگدلی گفتم و از تنگدلی
آن برآید که دل خلق نخواهد به زبان

گرتو ای شاه مرا در دهن شیر کنی
تا مرا گاه به پنجه زند و گه دندان

در بلاگر ز تو بیزار شوم بیزارم
از خدایی که فرستاد به احمد قرآن

تا بهر حالی از آب نروید آتش
تابهر رویی از خاک نبارد باران

تا زمین چون پر طاووس شود وقت بهار
باغ چون پهلوی دراج شود وقت خزان

از خدای آنچه ترا رای و مرادست بیاب
بر جهان آنچه ترا همت و کامست بران

دست بر زن به زنخدان بت غالیه موی
که بود چاه زنخدانش ترا غالیه دان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ نیز در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گوید
همی کند به گل سرخ بر بنفشه کمین
همی ستاند سنبل ولایت نسرین

بنفشه و گل ونسرین و سنبل اندر باغ
به صلح باید بودن چو دوستان، نه بکین

میان ایشان جنگی بزرگ خواهد خاست
مگر که نرگس آن جنگ را دهد تسکین

سپاه روم وسپاه حبش بهم شده اند
ترا نمایم کآخر چه شور خیزد ازین

چه شور خواهی ازین بیش کان دوروی سپید
سیاه گردد و تو شرمناک و من غمگین

تو کودکی وندانی جواب مردم داد
مرا چه بخشی گر من کنم ترا تلقین

جواب ده که اگر نیستی سیاهی نیک
سیه نبودی چتر خدایگان زمین

امیر عالم عادل محمد محمود
جلال دولت و ملک و جمال ملت و دین

موفقی که دل خلق را به دست آورد
مؤیدی که جهان جمله کرد زیر نگین

هوای او چو شهادت پس از خلاف عدو
بهر دل اندر مأوی گرفت و گشت مکین

دل سپاه و رعیت بدو گرفت قرار
بدو فتاد امیدجهانیان همگین

همه سعادت و اقبال روی کرد بدو
ز قدر و مرتبه بر شد به آسمان برین

خدایگان جهان بر جهانش کرد ملک
یقین خلق گمان شد، گمان خلق یقین

ز روزگارش یاریست وز فلک تأیید
ز کرد گارش توفیق و ز ملک تمکین

شه عجم پدر او بدان همی کوشد
که بر کشد سر ایوان اوبه علیین

بنام او کنداز روم تا بدان سوی زنگ
بدست اودهد از زنگ تابدان سوی چین

خدای نیز همی حکم کرد ودولت او
همین دلیل نماید بر آنکه هست چنین

بهر شمار چنینست ور جز اینستی
بهر دل اندر چونین نباشدی شیرین

دو چشم سیر نگردد همی ز دیدن او
دل گره زده بگشاید آن گشاده جبین

اگر چه غمگین مردم بود، چو رویش دید
چوگل بخندد، شادان شودهم اندر حین

ببینی آنچه بخواهی چو روی او دیدی
من آزمودم، تو شو بیازماو ببین

ز بهر آنکه ببینند روی خوبش را
زنان بشویان بخشند هر زمان کابین

سزا بودکه بر اقران خویش فخر کند
خطاست این سخن، آن شاه را کجاست قرین

که دیدی از ملکان یک چنو و صد یک او
به خوی خوب وبه عزم درست و رای رزین

چنو نبیند ملک و چنو نبیند گاه
چنو نبیند تخت و چنونبیند زین

بود ز بخشش، بر گاه، تازه روی چو ماه
بود ز کوشش، برزین، چو آذر برزین

به دل دلیرو ببازو قوی ، به رای بلند
پس آنگه اورا با این بود خدای معین

مخالفی که سکالش کند بکینه او
جهان فسوس کند روز وشب بر آن مسکین

چگونه کوشد با آنکه گر مراد کند
بنات نعش کند رای پاکش از پروین

چنان به رای و به تدبیر بی سلیح سپاه
هزبر و پیل برون آرد از میان عرین

بقای شاه جهان باد کاین ملک به بقا
ز گنج شاهان آراسته همه غزنین

ز گنگ زود بفرمان شاه بستاند
هزار پیل دمان هر یکی چو خصن حصین

خدا امید پدر را وفا کناد ازو
همه بگویید، ای دوستان من آمین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ درمدح عضدالدوله امیر ابویعقوب یوسف بن ناصرالدین
ای نیمشب گریخته ز رضوان
وندر شکنج زلف شده پنهان

ای سرو نارسیده بتو آفت
ای ماه نارسیده بتو نقصان

ای میوه دل من ،لابل دل
ای آرزوی جانم، لابل جان

از من به روز عید بیازردی
گفتی که تافته شدی از مهمان

تو چشم داشتی که چو هر عیدی
من پیش تو نوا زنم و دستان

گویم که ساقیا می پیش آور
مطرب یکی قصیده عیدی خوان

دیدی مرا به عیدکه چون بودم
با چشم اشک ریز و دل بریان

هر آهی از دل من ده دوزخ
هر قطره ای ز چشمم صد طوفان

هرکس به عید خویش کند شادی
چه عبری و چه تازی و چه دهقان

عید من آن نبود که تو دیدی
عیدمن اینک آمد با سلطان

آن عید کیست، آنکه بدو نازد
ایوان و صدر و معرکه و میدان

میر جلیل سید ابو یعقوب
یوسف برادر ملک ایران

میری که زیر منت او گیتی
شاهی که زیر همت او کیوان

احسان نماید و ننهد منت
منت نهاد هر که نمود احسان

ای نکته مروت را معنی
ای نامه خساوت را عنوان

مجروح آز را بر تو مرهم
درد نیاز را بر تو درمان

بسیار، پیش همت تو اندک
دشوار، پیش قدرت تو آسان

سامان خویش گم نکند هرگز
آن کس که یافت از کف تو سامان

از نعمت تو گردد پوشیده
هرکس که از خلاف تو شد عریان

کم دل بود ز مدحت تو خالی
جز آنکه نیست هیچ درو ایمان

ببری، چو بر نهاده بوی مغفر
شیری، چو بر فکنده بوی خفتان

ابریست تیغ تو که بجنگ اندر
باران خون پدید کند هزمان

آنجایگه که ابر بود آهن
بیشک ز خون صرف بود باران

چندان هنر که نزد تو گرد آمد
اندر جهان نبینم صد یک زان

تو زان ملک همی هنر آموزی
کو کرد خانه هنر آبادان

شاگرد آن شهی که بدو زنده ست
آیین و رسم روستم دستان

شاگرد آن هشی که بجنگ اندر
گه کرگ سار گیرد و گه ثعبان

آن شاه کیست خسرو ابوالقاسم
محمود پادشاه همه کیهان

آن پادشا که زیر نگین دارد
از حد هند تا به حد زنگان

آن پادشاه کز ملکان بستد
دیهیم و تخت و مملکت و ایوان

آن پادشا که دارد شاهی را
رسم قباد و سیرت نوشروان

آن پادشاه دادگر عادل
کو راست بر همه ملکان فرمان

همواره پادشاه جهان بادا
آن حق شناس حق ده حرمت دان

گسترده شد به دولت او ده جای
اندر سرای دولت، شادروان

ای خسروی که هست به هر وقتی
دعوی جود را برتو برهان

از تو حکیم تر نبود مردم
وز تو کریم تر نبود انسان

ای من ز دولت تو شده مردم
وزجاه تورسیده بنام و نان

بگذاشتی مرا بلب جیلم
با چندپیل لاغر ناجولان

گفتی مرا که پیلان فربی کن
بایشان رسان همی علف ایشان

آری من آن کنم که تو فرمایی
لیکن به حد مقدرت وامکان

پیلی به پنج ماه شود فربی
کان پنج ماه باشد تابستان

من پنج مه جدا نتوانم بود
از درگه مبارک تو زینسان

یک روز خدمت تو مرا خوشتر
از بیست ساله مملکت عمان

پیش سرای پرده تو خواهم
همچون فلان نشسته و چون بهمان

من چون ز درگه تو جدا مانم
چه مرمرا ولایت و چه زندان

تامورد سبز باشد چون زمرد
تا لاله سرخ باشد چون مرجان

تانرگس اندر آید با کانون
تا سوسن اندر آید با نیسان

شادان زی و بکام رس و برخور
از عمر خویش و ازدولب جانان

کاین دولت برادر توباشد
تاروز حشر بسته بتو پیمان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در حسب حال و ملال خاطر امیر یوسف و سه سال مهجور ماندن از خدمت او و شفاعت امیر محمد گوید
خوشا بهاران کز خرمی و بخت جوان
همی بدیدن روی تو تازه گردد جان

بهار پر بر گشته ست، پای خوشه زمین
بهشت خرم گشته ست، خشک شورستان

به چشم رنگ گل آید همی ، زخاک سیاه
بمغز بوی مل آید همی ، ز آب روان

درخت گل چو بدو باد بر جهد گویی
همی نماید طاووس جلوه در بستان

کجا گلیست نشسته ست بلبلی بر او
همی سراید شعر و همی زند دستان

ترا چه باید خواند ای بهار بی منت
ترا چه دانم گفت ای بهشت بی دربان

ربوده ای بجمال از بهار پارین گوی
بهار پارین با تو نموده بودخزان

نه شب همی بزند لاله تو برهم چشم
نه گل بروز ببندد همی ز خنده دهان

مگر به چشم من آید همی چنین که چنین
نبود پار مرا چشم و دل بدین و بدان

مرا به چشم بدینوقت پار طوفان بود
به چشم طوفان لیکن دلی ز غم بریان

دلم به لاله نپرداختی و چشم به گل
ز شغل سوختن آتش و غم طوفان

بر آن بهانه که شعری براه خواهم خواند
بخانه در شد می دست بردمی به فغان

هنوز بر دلم ار بنگری گره گره است
ز در دو غم که فرو خوردمی زمان بزمان

ز بس طپانچه که هر شب بروی برزدمی
بزور بودی بر روی من هزار نشان

شب دراز همی خوردمی غمان دراز
بروز راز همی کردمی ز خلق نهان

همی ندانم تا چون همی کشیدستم
بیک دل اندر چندین هزار بارگران

مرانپرسی باری که قصه تو چه بود
چرا کشیدی آن رنج وانده چندان

بدانکه دور بدستم ز حضرتی که مرا
رسانده خدمت میمون اوبنام و به نان

جدا نبود می از خدمت مبارک او
بوقت بار و بهنگام مجلس و گه خوان

چو بزم کردی گفتی بیاو رود بزن
چو جشن بودی گفتی بیا شعر بخوان

ز بهر اوبهمه خانه ها مرا اجلال
بجاه او بهمه کارها مرا امکان

در خزانه او پیش من گشاده و من
گشاده دست و گشاده دل و گشاده زبان

ز بر او وز کردار او و نعمت او
پدید گشته من اندر میانه اقران

نه وقت زلت بر من به دل گرفتی خشم
نه وقت خشم ز من باز داشتی احسان

زبان بدگو چونانکه رسم اوست مرا
جدا فکند از آن حق شناس حرمت دان

بدین غم اندر بگذاشتم سه سال تمام
چنین سه روز همانا گذاشتن نتوان

چوپیر گشتم و نومید گشتم از همه خلق
امید خویش فکندم به دستگیر جهان

جلال دولت عالی محمد محمود
که عون و ناصر او باد جاودان یزدان

بنزد اوشدم و حال خویش گفتم باز
چنانکه بود، نکردم زیاده ونقصان

نخست گفتم کای نام تو و کنیت تو
به خط دولت بر نامه بقا عنوان

جدا فتادم از میر خویش و دولت خویش
مرا به دولت خویش ای امیر باز رسان

چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت
امید کرد و زبان داد و کرد کار آسان

چنانکه گفت زبان دادو شاد کرد مرا
به دستبوس سپهدار خسرو ایران

معین دولت و دین یوسف بن ناصردین
امیر عالم عادل برادر سلطان

مبارزی، ملکی، نام گستری، که بدو
همی بنازد ایوان و مجلس و میدان

سپهر، همت او را همی کند خدمت
زمانه دولت اورا همی برد فرمان

بساط دولت او را به روی روبد ماه
زمین همت اورا به سر کشد کیوان

به روز رزم بکوبد بنعل مرکب خویش
مخالفانرا دلهای سخت چون سندان

ز بیم چشم کشد چرخ ورنه نرم بود
به دست او چه درخت و چه آهن و چه کمان

ز بهر رسم همی نیزه را سنان سازد
وگر نه نیزه او را بکار نیست سنان

سنان چه باید برنیزه کسی که ز پیل
همی گذاره کند تیرهای بی پیکان

شماربرگ درختان بحیله بتوان کرد
شمار فضل و شمار عطای او نتوان

هزار بار رسیده ست برو بخشش او
مثل کجا نرسیده ست از آفتاب نشان

هم از جوانی معروف شد بنام نکو
شگفت باشد نام نکو ز مرد جوان

چنان بلرزد بر نام و عرض خویش همی
که شاد کام جهاندوست برگرامی جان

بهر هنر که کسی اندر آن کند دعوی
امیر دارد معنی و معجز و برهان

خدایگان جهان تابدو سپرده سپاه
زخانمان همه نومید شد سپهبد خان

به طالع اندر اینست کو کند خالی
ز خان و از سپه او زمین ترکستان

کنون به لشکرخان آن کند سپهبد ما
که در قدیم نکرده ست رستم دستان

به تیغ آن سپه آرای نیست خواهد شد
هر آن کسی که نماید بدین ملک عصیان

امیر بر سپه و بر ملک خجسته پی است
به چند فتح ملک را خدای کرد ضمان

زهی به همت کسری و فرا فریدون
زهی به سیرت جمشیدو داد نوشروان

ستاره را حسد آید همی ز بهر شرف
به بارگاه تو از نقشهای شاد روان

همی به صورت ایوان تو پدیدآید
سپهر و بود غرض تا درو کنی ایوان

به خدمت تو گراید همی ستاره و ماه
مرا ز خدمت تو باز داشته حدثان

خدایگاناگر بشنوی ز بنده خویش
مگر بعذر دهد کار خویش را سامان

اگر چه دیرگه از خدمت تو بودم دور
نرفته بودم جایی که عیبی آید ازان

وگر گشاده میان بوده ام ز خدمت تو
نبسته بودم پیش مخالف تو میان

به خدمت ملکی بوده ام که با تو به دل
یکیست همچو بمعنی یکیست جان و روان

هزار بار شنیدم ز تو که در دل من
ملک محمد چون گوهریست اندر کان

چو خانه هر دو یکی بود و دوست هر دو یکی
زآمد وز شد من باین و آن چه زیان

همیشه تا به جهان یادگار خواهد ماند
ز عالمان تصنیف و ز شاعران دیوان

همیشه تا نبود هیچ کفر چون توحید
همیشه تا نبود هیچ شعر چون قرآن

جهان گشای و ولایت فزای و ملک آرای
هنر نمای و بدولت گرای و فرمان ران

توآفتاب و به پیروزی و سعادت وعز
ستاره شرف و ملک با تو کرده قران
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین غزنوی
مکن ای دوست بما بدنتوان کرد چنین
به حدیثی مرو از پیش و بکنجی منشین

چندازین خشم، جز از خشم رهی دیگر گیر
چند ازین ناز، جز از ناز طریقی بگزین

کودک خرد نیی تو که ندانی بد و نیک
ناز بسیار ندانی که نباشد شیرین ؟

گر مثل چشم مرا روشنی از دیدن تست
نکشم ناز تو باید که بدانم به یقین

مرمرا شرم گرفت از تو و نازیدن تو
مر ترا ای دل و جان شرم همی ناید ازین

بیم آنست که جای تو بگیرد دگری
آگهت کردم و گفتم سخن باز پسین

بیش ازین گفت نخواهم بحق نعمت آن
که مراخدمت اودوست تراز ملک زمین

لشکر آرای شه شرق و ولی نعمت من
عضد دولت یوسف پسر ناصر دین

برترین جای مرا پایگه خدمت اوست
پایه خدمت او نیست مگر حبل متین

بدعا روز و شب آن پایه همی خواهد وبس
آنکه در قدر گذشته ست ز ماه و پروین

از پی آنکه بدین خدمت نزدیکترند
بر غلامانش همی رشک بردحورالعین

عادتی دارد بی عیب تر از صورت حور
صورتی دارد پاکیزه تر از در ثمین

لاجرم بود و کنون هست وهمی خواهد بود
دردل شاه مکین و بدل خلق مکین

روز بخشش نه همانا که چنو بیند صدر
روز کوشش نه هماناکه چنوبیند زین

با عطا دادن او پای نداردبه قیاس
هر چه در کوه گهر باشد و در خاک دفین

زان برو بازو و زان دست و دل و فره و برز
زان به جنگ آمدن و کوشش با شیر عرین

گفتگویست به هند و گفتگویست به سند
گفتگویست به روم و گفتگویست به چین

به همه گیتی فخرست بدوغزنین را
شاد غزنین که چنو خیزد مرد از غزنین

به تنی تنها صد لشکر جنگی شکند
بی شبیخون و حیل کردن و دستان و کمین

بر من بیهده تر زان به جهان کس نبود
که خداوند مرا جوید همتا و قرین

برخویش از پی آن گفتم کامروز چو من
کس نداند خوی آن نیک خوی راد رزین

دوست تر از همه عضویست جبین در برمن
که پی سجده شود در بر او سوده جبین

از پی آنکه در از خیبر بر کند علی
شیر ایزد شد و بگذاشت سر از علیین

در قسطنطین صد ره ز در خیبر مه
قاضی شهر گواهی دهد امروز بر این

گر خداوند مراشاه جهان امر کند
بر شاه آرد در دست در قسطنطین

ایزد اورا ز پی آنکه عدو پست کند
قوت پیل دمان داد و دل شیر عرین

گر ز خیمه سوی جنگ آمدو خم داد کمان
دشمن او چه به صحرا و چه در حصن حصین

خوش نخسبند همی از فزعش زانسوی آب
نه قدر خان طغانخان نه ختا خان نه تگین

ای به فضل تو امامان جهان گشته مقر
ای به شکر تو بزرگان جهان گشته رهین

با چنین نام و چنین دل که توداری نه عجب
گر جهان گردد یکرویه ترا زیر نگین

تابه هر چشم خوش وخرم و دلخواه بود
عارض ساده و زلفین پر از حلقه و چین

تابهر گوش دل انگیز ودل آویز بود
غزل نغزو سماع خوش و آوای حزین

شاد باش و به دل نیک همه نیکی یاب
شاه باش و زخداوندهمه نیکی بین

به مراد دل تو بخت ترا راهنمای
به همه کاری یزدانت نگهدار و معین

مجلس تو همه سال ای ملک آراسته باد
از بت کبک خرام و صنم گور سرین

عید تو فرخ و روز تو بود فرخنده
روز آن فرخ و فرخنده که گوید آمین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
درمدح عضدالدوله یوسف بن ناصر الدین
جشن فریدون خجسته باد وهمایون
بر عضد دولت آن بدیل فریدون

پشت سپه میر یوسف آنکه به رویش
روز بزرگان خجسته گشت و همایون

دیدن او بامداد خلق جهان را
به بود از صد هزار طایر میمون

غمگین، کز بامداد چهره او دید
شاد شد و از همه غم آمد بیرون

آن ره و آن یکدلی که با ملک او راست
موسی عمران ندیده بود زهارون

چهره او را ملک به فال گرفته ست
لاجرم او را کسی نبیند محزون

از فزع او بشب فراز نیاید
دشمن سلطان از آن کرانه جیحون

در طلب دشمنان شاه عنانش
گاه به جیحون دهند و گاه به سیحون

دشمن شاه ار به مغربست ز بیمش
باز نداند به هیچگونه سر ازکون

چون بصف آید کمان خویش دهد خم
از دل شیران کینه کش بچکد خون

گر تو بخواهی به زخم تیر بسنبد
چون قلم آهنین عمود فرسطون

از فزعش در همه ولایت سلطان
شیر نیاید ز هیچ بیشه به هامون

حیلت و افسون کنند گردان درجنگ
میر نیاموخته ست حیلت و افسون

مردمی آموخته ست و مرد فکندن
باز نیاید کسی به عالم ایدون

گردان گردند پیش میربه میدان
سست چو مستان که خورده باشند افیون

بار خداییست اینچنین که تو بینی
گوهر او کرده از کریمی معجون

بار خدایی که پای همت او را
روز و شب اندر کنار گیرد گردون

مأمون گویند همتی چوفلک داشت
جمله جهان بود پیش همت او دون

همت مأمون بزرگ بود ولیکن
بنده آن همتست همت مأمون

منت ننهد ز هیچ رویی برکس
گر بدهد مال و ملک خویش همیدون

زربرون آرد از سرایش بی وزن
هر که بمدحش دو لفظ گوید موزون

بخشش اورا وفا نداند کردن
مانده اسکندر و نهاده قارون

خواسته چونان دهد که گویی بستد
روی گه ایدون کندز شرم، گه آندون

شکر نخواهد و گر تو شکرش گویی
از خجلی روی تو شود چو طبر خون

شرم چرا داشت باید ای عجب او را
زان کرم و فضل روز روز بر افزون

گر کف او را مسخرستی دریا
خوار ترستی ز سنگ لؤلو مکنون

نیک خویی پیشه کرد وازخوی نیکو
کنیت و نامش بزرگ شدهم از اکنون

گشت به فضل و بزرگواری معروف
همچو به علم بزرگوار فلاطون

نوز جوانست و کار فردا دارد
فردا دارد دگرنهاد و دگرگون

درگه او قبله بزرگان گردد
تا بکفد زهره مخالف ملعون

من سخن یافه محال نگویم
این سخن من اصول دارد و قانون

تا مه نیسان بود روایی بستان
تا مه کانون بود روایی کانون

کام روا بادو نرم گشته مر او را
چرخ ستمکاره و زمانه واژون

دربر او لعبتی که درهمه گیتی
هیچ بری دیده نیست جز بر خاتون
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ نیز در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین
آن کمر باز کن بتا ز میان
زین غم و وسوسه مرا برهان

من در آن اندهم که رنج رسید
بر میان تواز کشیدن آن

با میانی کزو اثر نه پدید
چون توانی کشید بار گران

هست بر نیست چون توانی بست
کمر تست هست و نیست میان

نه میان داری ای پسر نه دهن
من نبینم همی ازین دو نشان

گر تو گویی روا بود بکنم
از تن ودل ترا میان و دهان

نی حدیث دل از میان بگذار
نبود خود بدل مرا فرمان

دل به مهر امیر دادستم
کس نگوید که داده بازستان

دل چه باشد کجا امیر بود
من براه امیر بدهم جان

عضد دولت و مؤید دین
میر یوسف برادر سلطان

آنکه، همچون به شاه شرق، بدوست
از همه خسروان امید جهان

گفتگویست در میان سپاه
زوگه و بیگه، آشکار و نهان

همه همواره یکزبان شده اند
کو خداوند دولتیست جوان

کار او بس بزرگ خواهدگشت
وین پدیدآیدش زمانه بزمان

اختران را عنایتست بدو
همه بر سعد او کنند قران

بخت با ملک میر پیمان بست
برمگرداد بخت ازین پیمان

تا همه کارها بکام کند
بنماید تمام هر چه توان

خشندی شاه جست باید و بس
تا شود کار چون نگارستان

آنچه سلطان کند به نیم نظر
نکند دولت، این درست بدان

ای امیر بزرگوار کریم
ای سر فضل و مایه احسان

آلت خسروی و پیشروی
همه داده ست مر ترا یزدان

به زبان و به دل زبر دستی
مرد چون بنگری دلست و زبان

گر به مردی مراد یا بدکس
تو رسیدی به ملک نوشروان

ور ز تیغست ملک را منشور
جز به منشور ملک را مستان

تیغ تو تیزتر ز تیغ ملوک
تو تواناتر از همه ملکان

ملک شاهان بهای تست ملک
کار ویران کنی تو آبادان

کارها کن چنانکه کرد همی
بیژن گیو و رستم دستان

تو از آن هر دوان دلیرتری
خویشتن را به آرزو برسان

از خداوند خسروان در خواه
تافرستد ترا به ترکستان

که دل و همت تو بس نکند
به سپاهان و ساری و گرگان

دخل گرگان ترا وفا نکند
باهمه دخل بصره و عمان

شادمان زی و کامران و عزیز
وز بد دهر بی گزند و زیان

عید قربان خجسته بادت و باد
دشمنان تو پیش تو قربان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح عضد الدوله امیر ابو یعقوب یوسف سپهسالار گوید
دی چو دیوانه بر آشفت و به زه کرد کمان
پیش او باز شدن جز به مدارا نتوان

خرگهی باید گرم وآتشی باید تیز
باده ای باید تلخ و خوش و رنگین و روان

مطربی جو بسر خم و تو در پیش بپای
ساقیی با زنخی ساده و جامی به لبان

ساقیی طرفه که گردست بزلفش ببری
دست وانگشت تو پر حلقه شود هم بزمان

ساقیی کز خم زلفینش اگر رای کنی
صد کمر بندی او را چو کمر گرد میان

خامش استاده و چشمش بتو و گوش بتو
وز هوای تو پر از خنده دزدیده دهان

توبر او عاشق و اوبرتو نهاده دل خویش
همچنان بر پسر ناصر دین میرجهان

میر یوسف عضد دولت خورشید ملوک
که جهان منظر اویست کران تا بکران

جنگجویی که چو او روی سوی جنگ نهد
استخوان آب شود در تن شیران ژیان

لشکری را بجهاند بجهان در فکند
هر خدنگی که فرو جست مر او را ز کمان

خوش سپند افکن در آتش و رویش بنگر
که بترسم که مر او را رسد از چشم زیان

بابر بر و بازوی شاهانه و با فر ملوک
هم نکو ران و رکاب و هم نکو دست وعنان

روز چوگان زدن از خوبی چوگان زدنش
زهره خواهد که ز گیسو کند او را چوگان

شاخ آهو نشنیدی که چگونه شکند
هم بدانسان شکند شیر ژیانرا دندان

روز کوشش سر پیکانش بود دیده شکاف
روز بخشش فک او بدره بود زرافشان

ای عطا بخش پذیرنده ز خواهنده سپاس
رای تو خوبی وآیین تو فضل واحسان

باده بر دست و همچون به فلک بر خورشید
اندرین لفظ یقینم که نباشد بهتان

هر چه خورشید به صد سال دمادم بنهد
توبه یک روز ببخشی و نیندیشی از آن

این سخاباشد و آن بخل و بهر حالی بخل
نبود همچو سخا این بهمه حال بدان

چون بدانی که درم داری خوابت نبرد
تا نبخشی به فلان و به فلان وبه فلان

این فلانان همه زوار تو باشند شها
که ترا خالی زینان نبود خانه و خوان

در سکالیدن آن باشی دایم که کنی
کار ویران شده خلق جهان آبادان

عذرها سازی و آنرا همه تأویل نهی
تا کنی بی سببی تافته ای را شادان

دست کردار تو داری دل گفتار تراست
که عطای توهمی گردد ازین دست بدان

مابشب خفته و از تو همی آرند بما
کیسه ها پر درم و برسر هر کیسه نشان

خفتگان را ببرد آب چنینست مثل
این مثل خوار شد و گشت سراسر ویران

از پی آنکه مرا تو صله ها دادی و من
اندر آنوقت بخیمه در خوش خفته ستان

بخشش تو قوی و ما به مکافات ضعیف
خدمت ماسبک ومنت بر تو گران

جاودان شاد زی ای در خور شاهی ومهی
مگذر از عیش وبشادی و بخوشی گذران

تاکسی برخورد از دولت و از جان و زتن
برخور از دولت و کام دل و عیش تن و جان

در سرای تو و در خیل غلامان تو باد
هر نگاری که برون آرنداز ترکستان

تا جهانست همی باش و تو دشمن تو
تو همیشه به هوای دل و دشمن به هوان

عید تو فرخ و ایام تو ماننده عید
خلق فرمانبر و تو بر همگان فرمان ران
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 15 از 27:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  26  27  پسین » 
شعر و ادبیات

Farrokhi Sistani | فرخی سیستانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA