انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 16 از 27:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  26  27  پسین »

Farrokhi Sistani | فرخی سیستانی


زن

 
‏ در مدح امیرابویعقوب یوسف برادر سلطان محمود گوید
همه گره گره است آن دو زلف چین بر چین
گره به غالیه و چین به مشک ناب عجین

شکسته زلف تو تازه بنفشه طبریست
رخ و دو عارض تو تازه لاله و نسرین

تو لاله دیدی و شمشاد پوش و سنبل تاج
بنفشه دیدی عنبر سرشت و مشک آگین

بنفشه زلفا گرد بنفشه زار مگرد
مگرد لاله رخا گرد لاله رنگین

ترا بسنده بود لاله تو، لاله مجوی
بنفشه تو ترا بس بود، بنفشه مچین

مرا دهانک تنگ تو تنگدل دارد
میان لاغر تو، لاغر و نزار و حزین

ترا چه خوانم ماه زمین وسرو سرای
مرا تو بنده سرو سرای و ماه زمین

بلند قد سروست و روی خوب تو ماه
نه سرو باغ چنان ونه ماه چرخ چنین

که دید ماه برو کرده غالیه حلقه
که دید سرو بر او بسته آفتاب آذین

مرا به عشق ملامت مکن که عشق مرا
ز روی خوب تو گشت ای بهشت روی آیین

وگربخواهی تا گردی ای صنوبر قد
به عشق خویش گرفتار چون من مسکین

در آفتاب رو و در نگر بسایه خویش
در آینه نگر و روی خوب خویش ببین

بتیر نرگس تو با دل من آن کرده ست
که تیر شاه جهان با مخالفان لعین

امیر و بارخدای ملوک ابو یعقوب
معین دین هدی، یوسف بن ناصر دین

برادر ملکی کز نهیب او غمیند
به روم قیصر روم و به چین سپهبد چین

مکین دولت و در مرتبت گرفته مکان
ملک نژاده و اندر مکان ملک مکین

چنو جواد ندیده ست روز بزم زمان
چنو سوار ندیده ست روز رزم زمین

کسی که بر سر او بگذرد هزار قران
نبیند آن ملک راد را همال و قرین

اجل میان سنان و خدنگ او گشته ست
ازین رونده بدان و از آن دونده بدین

کشد مخالف را و کشد معادی را
خدنگ او ز کمان و کمند او ز کمین

نهیب هیبت او صید زنده بستاند
زیشک پیل دمان و ز چنگ شیر عرین

ز گنگ دیز بفرمان شاه بستاند
هزار پیل دمان هر یکی چو حصن حصین

بدست خویش قضا را بسوی خویش کشد
هر آنکه جوید از آن شاه کینه جویان کین

کند به تیر پراکنده چون بنات النعش
بهم شده سپهی را بگونه پروین

فرو برد بگه حمله روستم کردار
بزخم گرز گران گردن سوار به زین

به نوک تیر فرو افکند ز کرگ سرون
به ضرب تیغ فرود آورد ز پیل سرین

ز فخر نامش نقش نگین پذیرد آب
گر آزمایش را برنهد بر آب نگین

بر آرزوی کف راد او ز کان گهر
گهر بر آید بی کوه کاف و بی میتین

خجسته بخت بر او آفرین کند شب و روز
کند فریشته بر آفرین او آمین

کدام کس که نه او را بطبع گشت رهی
کدام دل که نه اورا بمهر گشت رهین

ایا سپهر ادب را دل تو چشمه روز
ایا بهشت سخا را کف تو ماء معین

به روی سایل از آنگونه شادمانه شوی
که روز حشر بهشتی به روی حور العین

چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا
بگوش مردم دل مرده بانگ رود حزین

ترا به روز عطا دادن و بروز وغا
سخا کند تعلیم و هنر کند تلقین

در سرای ترا خسروان نماز برند
چنانکه دهقان در پیش آذر برزین

فکندگان سنان ترا بروز نبرد
ز کشتگان بود ای شاه بستر و بالین

عزیز گشت هر آنکس که شد بر تو عزیز
گزیده گشت هر آنکس که شد بر تو گزین

همیشه تا که بهاران و روزگار بهار
فرو نهد ز بر کوه سر بهامون هین

همیشه تا نقطی برزنند بر سر زی
همیشه تا سه نقط بر نهند بر سر شین

فلک مطیع تو بادا و بخت نیک سکال
خدای ناصرتو باد و روزگار معین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین
ای روی نکو! روی سوی من کن و بنشین
زنهار ز من دور مدار آن لب شیرین

توسروی وبر پای نکوتر که بود سرو
نی نی که ترا سرو رهی زیبد بنشین

امروز مرا رای چنانست که تاشب
پیوسته ترا بینم تو نیز مرا بین

چشم من و آن روی پر از لاله و پرگل
دست من و آن زلف پر از حلقه و پر چین

زان رخ چنم امروز گل و لاله سیراب
زان ساده زنخدان، سمن تازه و نسرین

تا ظن نبری، چشم وچراغا! که شب آمد
چشم و دل من سیر شود زان رخ سیمین

من بر تو شب و روز نگه خواهم کردن
چندین به چه کارست حدیثان نگارین

امروز به شادی بخورم با تو که فردا
ناچار مرا میر برد باز به غزنین

یوسف پسر ناصردین آن سر و مهتر
سالار و سرلشکر سلطان سلاطین

ای بار خدایی که نبیند چو تویی تخت
ای شهر گشایی که نبیند چو تویی زین

پر پاره زر گردد جایی که خوری می
پر چشمه خون گردد جایی که کشی کین

چون جام بکف گیری از زر بشود قدر
چون تیغ بر آهنجی از خون برود هین

شیران فکنی شرزه و پیلان فکنی مست
شیران به خدنگ افکنی و پیل به زوبین

پیل ازتو چنان ترسد چون گودره از باز
شیر از تو چنان ترسد چون کبک ز شاهین

ای سخت کمانی که خدنگ تو ز پولاد
ز آنسان گذرد کز دل بدخواه تو نفرین

گر موی بر آماج نهی موی شکافی
وین از گهر آموخته ای تو نه ز تلقین

آماج تواز بست بودتا به سپیجاب
پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین

از گوی تو روزی که بچوگان زدن آیی
ده بر رخ ماه آیدو صد بر رخ پروین

چندانکه بشمشیر تو بدخواه فکندی
فرهاد مگر که بفکنده ست به میتین

از آرزوی جنگ زره خواهی بستر
وز دوستی جنگ سپرداری بالین

بیننده که در جنگ ترابیند با خصم
پندارد تو خسروی و خصم تو شیرین

آیین خرد داری جایی که ندارند
مردان جهان دیده آموخته آیین

گر در خرد و رای چون تو بودی بیژن
در چاه مر اورا بنیفکندی گرگین

رادی بر تو پوید چون یار بر یار
بخل از تو نهان گردد چون دیو زیس

از زر تو گویند کجا یاد شود زی
وز سیم تو گویند کجا یاد شود سین

زر تو و سیم تو همه خلق جهانراست
ویلخال بدانند همه گیتی همگین

از خلعت تو مدح سرایان تو ای شاه
در خانه همه روزه همه بندندآذین

کس را دل آن نیست که گوید به تو مانم
بر راست ترین لفظ شداین شعر نو آیین

تا چون مه آبان بنباشد مه آذار
تا چون گل سوری بنباشد گل نسرین

تاچون ز در باغ درآید مه نیسان
از دیدن او تازه شود روی بساتین

شاهی کن و شادی کن آنسان که تو خواهی
جز نیک میندیش و جز از رادی مگزین

می خور ز کف آنکه به چینش بپرستند
گرصورت او را بفرستی بسوی چین

زین عید عدو را غم و اندوه و ترا لهو
تو با رخ پر لاله و او با رخ پر چین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ نیز در مدح امیر یوسف بن ناصر الدین گوید
تا پرنیان سبز بورن کرد بوستان
با مصمت سپید همی گردد آسمان

تابرگ همچو غیبه زنگار خورده شد
چون جوشن زدوده شد آب اندر آبدان

تا شنبلید زرد پدید آمده ست، گشت
نیلوفر کبود بآب اندرون نهان

تا بر گرفت قافله از باغ عندلیب
زاغ سیه بباغ در آورد کاروان

از برگ چون صحیفه بنوشته شد زمین
و زابر چون صلایه سیمین شد آسمان

رزبان ز بچگان رزان باز کرد پوست
بی آنکه بچگان رزانرا رسد زیان

باد خزان بجام مناقب )؟( کشید زر
نامهربانی از چه قبل کرد مهرگان

باد خزان از آب کند تخته بلور
دیبای زربفت در آرد ز پرنیان

بر صحن چشمها کند از سروهای سبز
وز مهرهای مینا دینار گون دهان

در زیر شاخه های درختان میان باغ
دینار توده توده کند پیش باغبان

من زین خزان بشکرم کاین مهرگان اوست
وز من امیر مدح نیوشد به مهرگان

میر جلیل سید یوسف کجا به فضل
پیداست همچو روز سپید اندر این جهان

نیکو دل و نکو نیتست و نکو سخن
خوش عادتست وطبع خوش او را و خوش زبان

از طبع و حلم اوست هوا و زمین مگر
ورنه چرا هوا سبکست و زمین گران

ای صورت تو بر فلک رادی آفتاب
وی عادت تو برتن آزادگی روان

در هستی خدای گروهی گمان کنند
وندر سخاوت تو نکرده ست کس گمان

جودست قهر گنج و ترا قهرمان هم اوست
برگنج خویش کس نکند قهر قهرمان

از بس ستم که جودتو برگنج تو کند
گنج تو هر زمان کنداز جود تو فغان

از مردمی میان جهان داستان شدی
جزداستان خویش دگر داستان مخوان

بس کس که در زمین ملکا خانمان نداشت
از خدمت خجسته تو شد به خانمان

من بنده را بتهنیت خدمت تو شاه
هر روز نامه دگر آید ز سیستان

جزمر ترا بخدمت اگر تن دو تا کنم
چون تار عنکبوت مرا بگسلد میان

شاها بصد زبان نتوان مر ترا ستود
بنده ترا چگونه ستاید بیک زبان

ای کاشکی که هر مو گردد زبان مرا
تا مدح تو طلب کنمی ازیکان یکان

از خدمت تو فخر و هم از خدمت تو جاه
از خدمت تو نام و هم از خدمت تو نان

ای یاد گار ناصر دین خدای و دین
از تو چنانکه بنده همه ساله شادمان

ز اندازه بیش فضل و هنر داری ای امیر
وآگه شده ست از هنر تو خدایگان

فرمان شاه باید اکنون همی که رو
وز بهر خویش را ز عدو کشوری ستان

تا ما بهفت ماه دگر خیمه ها زنیم
پیش سرای پرده تو گرد قیروان

کز بیم ناوک تو بمغرب بروز وشب
اندر تن عدو بهراسد همی روان

تیع تو ترجمان اجل گشت خصم را
خصمت سخن ز حلق نیوشد بترجمان

گرجان کشته گرد کشنده کند طواف
بس جان که در طواف بود گرد آستان

روزیکه تو بجنگ شوی روی تیغ تو
باغی کند پر از گل سوری و ارغوان

تیرت مگر که بر دل خصم تو عاشقست
کاندر جهد بسینه خصم تو هر زمان

تا نرگس شکفته نماید ترا بچشم
چون شش ستاره گرد مه ومه در آن میان

تا چون سمن سپید بود برگ نسترن
چون شنبلید زرد بود برگ زعفران

فرخنده باد روز تو و دولتت قرین
پاینده باد عمر تو و بخت تو جوان

سال تو فر خجسته و ایام تو سعید
عمر تو بیکرانه وعز تو جاودان

این مهرگان به شادی بگذار و همچنین
صد مهرگان بکام دل خویش بگذران
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در صفت خزان و مدح امیر ابوالمظفرنصر بن سبکتگین برادر سلطان محمود گوید
چو زر شدند رزان، از چه؟ از نهیب خزان
بکینه گشت خزان، با که؟ باستاک رزان

هوا گسست، گسست از چه؟ بر گسست از ابر
ز چیست ابر؟ ندانی تو؟ از بخار و دخان

خزان قوی شد چون گل برفت، رفت رواست
بنفشه هست؟ بلی، با که؟ با بنفشه ستان

گزنده گشت، چه چیز؟ آب، چون چه؟ چون کژدم
خلنده گشت همی باد، چون چه؟ چون پیکان

بریخت که؟ گل سوری، چه چیز؟ برگ، چرا؟
زهجر لاله، کجا رفت لاله؟ شد پنهان

مگر درخت شکفته گناه آدم کرد ؟
که از لباس چو آدم همی شود عریان ؟

سمن ز دست برون کرد رشته لؤلؤ
چو گل ز گوش بر آورد حلقه مرجان

چو می بگونه یاقوت شد، هوا بتد
پیاله های عقیقی ز دست لاله ستان

خزان بدست مه مهر در نوشت از باغ
بساط ششتری و هفت رنگ شاد روان

که داد سیم به ابرو که داد زر بباد؟
که ابر سیم فشانست و باد زرافشان

هزاردستان دستان زدی بوقت بهار
کنون بباغ همی زاغ راست آه و فغان

هزار دستان امروز درخراسانست
بمجلس ملک اینک همی زند دستان

بمجلس ملک جنگجوی رزم آرای
بمجلس ملک شیر گیر شهر ستان

سپاهدار خراسان ابوالمظفر نصر
امیر عالم عادل برادر سلطان

چه گویم او را؟ وصف وچه خوانم او را؟ مدح
چه بوسم او را؟ خاک و چه بخشم اورا؟ جان

ز دل چه خواهد؟ فضل و زکف چه خواهد؟ جود
دلش چه آمد؟ بحر و کفش چه آمد، کان

از آن چه خیزد؟ درو، از این چه خیزد؟ زر
سخا که ورزد؟ این و، عطا که بخشد؟ آن

هنر نمود؟ نمود و، جهان گشاد؟ گشاد
یکی به چه؟ به حسام و، یکی به چه؟ به سنان

به رزم ریزد، ریزد چه چیز؟ خون عدو
به صید گیرد، گیرد چه چیز؟ شیرژیان

به علم دارد، دارد چه چیز؟ علم علی
به عدل ماند، ماند به که؟ به نوشروان

برزمگه چه نماید؟ شجاعت و مردی
ببزمگه چه نمایه؟ سخاوت واحسان

هوا چگونه بود پیش طبع او؟ نه سبک
زمین چگونه بود پیش حلم او؟ نه گران

رضای او به چه ماند؟ بسایه طوبی
خصال اوبه چه ماند؟ بروضه رضوان

سخای او به چه ماند؟ به معجز عیسی
لقای او به چه ماند؟ به چشمه حیوان

به صلح چیست؟ به صلح آفتاب روشن رای
به خشم چیست؟ به خشم آتش زبانه زنان

رسیدپر کلاهش؟ بلی، به چه؟ بفلک
گذشت همت او؟ از چه؟ از بر کیوان

زند، زند چه؟ زند بر سر مخالف تیغ
کند ،کند چه؟ کند از تن مخالف جان

دهد، دهد چه؟ دهد دوست را بمجلس مال
برد، برد چه؟ برد از عدو برزم روان

نه در سخاوت او دیده هیچکس تقصیر
نه در مروت اودیده هیچکس نقصان

به تیغ پاره کند درقه های چون پولاد
به تیر رخنه کند غیبه های چون سندان

ایا نموده جهانرا هزار گونه هنر
چو که؟ چو حیدر کرار و رستم دستان

ز جنگ جستن تو وز سخانمودن تو
بهای تیغ گران گشت و نرخ زر ارزان

که کرد آنچه تو کردی به روز حرب کتر؟
بر آن سپاه که بودند زیر رایت خان

ثنات گویم کز گفتن ثنای تو من
ثواب یابم همچون ز خواندن قرآن

همیشه تا چو زنخدان و زلف دوست بود
ز روی گردی گوی و ز چفتگی چوگان

سپید عارض معشوق زیر زلف بود
چو پشت پهنه سیمین زدوده و رخشان

سرسران سپه باش و پشت ملک و ملک
خدایگان زمین باش و پادشاه زمان

هزار مهر مه و مهرگان و عید و بهار
به خرمی بگذار وتو جاودانه بمان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در تقاضای معاودت سلطان مسعود از اصفهان به غزنین پس از فوت محمود
ای برید شاه ایران از کجا رفتی چنین
نامه ها نزد که داری؟ بار کن! بگذار! هین

کی جدا گشتی ز شاه و چندگه بودی براه
چند گون دیدی زمان و چند پیمودی زمین

سست گشتی تو همانا کز ره دور آمدی
مانده ای دانم، بیا بنشین وبر چشمم نشین

زود کن ما را خبر ده تا کی آید نزد ما
شهریار شهریاران پادشاه راستین

خسروگیتی ملک مسعود محمد آنکه نیست
از ملوک او را همال و از شهان او را قرین

ناصر دین خدای و حافظ خلق خدای
نایب پیغمبر و پشت امیر المؤمنین

کی بود کان خسرو پیروز بخت آید زراه
بخت و نصرت بر یسارو فتح و دولت بر یمین

از بزرگی و توانائی واز جاه و شرف
رایت او بر گذشته ز آسمان هفتمین

ز آرزوی روی او دلهای مابرخاسته ست
چند خواهد داشتن دلهای مارا اینچنین

عزم کی داردکه غزنین را بیاراید بروی
رای کی دارد که بر صدر پدر گردد مکین

دار ملک خویش را ضایع چرا باید گذاشت
مر سپاهان را چه باید کرد بر غزنین گزین

لشگری دارد گران و کشوری دارد بزرگ
بلکه از دریای روم اوراست تا دریای چین

هر که غزنین دیده باشد در سپاهان چون بود
هر که نان میده بیند چون خورد نان جوین

از حبش تا کاشغر و زکاشغر تا اندلس
هرکجا گویی ملک مسعود، گویند آفرین

این جهان محمود را بود و کنون مسعود راست
نیست با او خسروانرا هیچ گفتار اندرین

خانه محمود را مسعودزیبد کدخدای
کدخدای خانه شیر عرین زیبد عرین

هر کرا بینی و پرسی زوهمی یابی جواب
هر که را خواهی بپرس وهرکه را خواهی ببین

ایزداو را از پی سالا ری ملک آفرید
زو که اولیتر بگنج و لشکر و تاج و نگین

دولت او را چاکرست و روزگار او را رهی
بخت نیک او را نصیرو کردگار اورامعین

دوستی او را بر آب افکند پنداری خدای
مهر اورا کرد گوی با گل آدم عجین

دل ز شادی بازخندد چون سخن گویی از و
او خداوند دلست و دل همی داند یقین

هر که او را دوست باشد دل قوی دارد مدام
مهر او دینست و دل دایم قوی باشد بدین

این جهان و آن جهان از خدمتش حاصل شود
خدمت محموداو شاخیست از حبل المتین

مزد یابد هر که او بر دشمنش لعنت کند
دشمنش لعنت فزون یابد ز ابلیس لعین

بس شگفتی نیست گر چون آبگینه بترکد
هر دلی کز شاه ایران اندر آن بغضست و کین

زو مخیرتر ملک هر گز نبیند صدر و گاه
زو مبارزتر ملک هرگز نبیند اسب و زین

خوشتر آید روز جنگ آواز کوس او را بگوش
زانکه مستانرا سحرگه بانگ چنگ رامتین

رزمگاه پر مبارز دوست تر دارد ملک
زانکه باغی پر گل و پر لاله و پر یاسمین

از شبیخون و کمین ننگ آید او را روز جنگ
دوست دارد جنگ لیکن بی شبیخون و کمین

تیر بر پیل آزماید تیغ بر شیر ژیان
اینت مردانه سواری، اینت مردی سهمگین

دشمن از شمشیر او ایمن نباشد ور بود
در حصاری گرد او از ژرف دریا پارگین

هیبت شمشیر او بر کشوری گر بگذرد
روی بر نایان کند چون روی پیران پر ز چین

هیبتی دارد چنان کاندر مصاف آید پدید
هیبت اندر عقل و هوش و رای مردان رزین

جاودانه شاد باد آن خسرو پیروز بخت
دشمن او جاودانه خوار و غمگین و حزین

خانه او چون بهار از لعبتان چون نگار
مجلس او چون بهشت از کودک چون حور عین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح سلطان مسعود و فتوحات اوو کشتن او شیر را
بدان خوشی وبدان نیکویی لب و دندان
اگر بجان بتوانی خرید نیست گران

لب چنان را غازی به سیم و زر بفروخت
عجب تر از دل غازی دلی بود به جهان ؟

لطیفه ییست در آن لب چنانکه نتوان گفت
اگر دلم دهدی خلق را نمایم آن

گمان برم که همی بوسه ریخت خواهد ازو
چودر سخن شود آن آفتاب ترکستان

اگر نه از قبل شرم آن نگارستی
ز بوسه ندهمی او را بهیچ وقت امان

وگر هزار دلستی مرا چنانکه یکی
همی فدا کنمی پیش آن لب و دندان

هزار سال ملامت کشیدن از پی او
توان و زان بت روزی جدا شدن نتوان

مرا که خواهد گفتن که دوست را منواز
که گفت خواهد معشوق را مخواه و مخوان

عزیزتر ز همه خلق یار نیک بود
ولی عزیزتر از یار خدمت سلطان

خدایگان مهان خسرو جهان مسعود
که روزگارش مسعود باد وبخت جوان

خدایگانی کورا هزار بنده سزد
چو کیقباد و چو کیخسرو و چو نوشروان

ز ملک گیتی یک نیمه یافت او ز پدر
دگر گرفته بشمشیر و تیر و گرز و کمان

و گر بکنجی یکپاره ناگرفته بماند
هم از شمار گرفته است، ناگرفته مدان

بنامه راست شود، نامه کرد باید و بس
بتیغ کار نگردد درست و با سروجان

شد آن زمان که به شمشیر کار باید کرد
کنون بنامه همی کرد باید و بزبان

گه سماع و شرابست و گاه لهو و طرب
گه نهادن گنج و گه نهادن خوان

مگر به صید و به چوگان زدن رود پس از این
ز بهر گشتن صحرا و دیدن میدان

وگر نه در همه عالم کسی نماند که او
گذشت خواهد ازین طاعت و ازین فرمان

ملوک را همه بیمال کردو دل بشکست
بر آنچه کرد سر خسروان به سر جاهان

گزاف داری چندان هزار مرد دلیر
که شوخ وار بجنگ شه آمدند چنان

دلاورانی پر حیله از سپاه عراق
مبارزانی بگزیده از که گیلان

زپای تا سر در آهن زدوده چو تیغ
گرفته تیغ بدست و دودست شسته زجان

ز کوه آهن و کوه سپر گرفته پناه
وزین دو کوه قوی چون ستاره خشت روان

ملک در آمد و با لشکری کم از دو هزار
همه بداسپه و خالی ز خود و از خفتان

چو روی کرد بدان کوه و آن سپاه بدید
ندید کوه و سپه را ز هیچگونه کران

ز پای تا سر که مرد کارزاری دید
بکار زار ملک عهد بسته و پیمان

خدایگان جهان روی را بلشکر کرد
بشرم گفت بلشکر که ای جوان مردان

پدر مرا و شمارا بدین زمین بگذاشت
جدا فکند مرا با شما زخان و زمان

نه ساز داد که از بهر خویش سازم ملک
نه خواسته که بجای شما کنم احسان

بنام نیک ازینجا روان شدن بهتر
که باز گشتن نزد پدر بدیگر سان

دگر کز اینجا تا جای ما رهیست دراز
ز راست و زچپ ما دشمنان و مابمیان

بدین ره اندر چندانکه مرد سیر شود
نه زاد یابد مرد هزیمتی و نه نان

چنان کنید که مردان شیر مرد کنند
بهیچگونه متابید ازین نبرد عنان

اگر مراد برآید چنان کنم که شما
بمال و ملک شوید از میان خلق نشان

زیان رسید شما را زبهر من بسیار
چنان کنم که فرامش کنید نام زیان

همه سپاه نهادند رویها بزمین
وز آنچه شاه جهان گفت چشمها گریان

بجمله گفتند ای شهریار روز افزون
خدایگان بلند اختر بلند مکان

که در سپه که چو تو میر پیش جنگ بود
اگر ز پیل بترسد بر او بود تاوان

چنان کنیم کنون روی کوه را که شود
زخون دشمن تو پر شقایق نعمان

خدایگان جهان چون جوابها بشنود
بخواست نیزه و توفیق خواست از یزدان

میان آن سپه اندر فتاد چونکه فتد
میان گور و میان گوزن شیر ژیان

همی گرفت بدست و همی فکند بپای
جز این که کرد و چه دانست رستم دستان

بیک زمان سپه بیکرانه را بشکست
شکستگان را بگرفت و جمله دادامان

خبر شنید که شیری براه دید کسی
ز جنگ روی بدان صید کرد هم بزمان

بدان بزرگی جنگ و بدان بزرگی فتح
بکرد وشیر بکشت اینت قدرت و امکان

ازین نکوتر و مردانه تر فراوان کرد
بپای قلعه غور و بکوه غرجستان

خدای ناصر او باد و روزگار معین
ملوک بنده و چاکر بآشکار و نهان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در وزارت یافتن خواجه احمد بن حسن میمندی بعد از عزل شش ساله
میغ بگشاد و دگرباره بیفروخت جهان
روزی آمد که توان داد از آن روز نشان

روزی آمد که چنین روز همی دید زمین
روزی آمد که چنین روز همی یافت زمان

بوستانی که بدو آب همی راه نیافت
تازه گشت از سرو ره یافت بدو آب روان

روزگاری که دل خلق همی تافته است
رفت و ناچیز شد و قوت او شد به کران

زینت دولت باز آمد و پیرایه ملک
تا کند ملک و ولایت چو بهشت آبادان

صدر دیوان وزارت رست از زرق و دروغ
رادمردان جهان رستند از ذل و هوان

صاحب سید باز آمد و برگاه نشست
وآسمان بر در او بست رهی وارمیان

بالش خواجه دگر بار بر آنجای نهاد
که مقیمان فلک را نرسد دست برآن

گر ازین پیش خطا کرد، کنون کرد صواب
برگرفت از تن ما و دل ما بارگران

صاحب سید تاج وزرا شمس کفات
خواجه بوالقاسم دستور خداوند جهان

باز بنشست بصدر اندر با جاه و جلال
باز زد تکیه بگاه اندر با عزت و شان

بخت اگر کاهلیی کرد و زمانی بغنود
گشت بیدارو به بیداری نو گشت و جوان

عهدها بست که تا باشد بیدار بود
عهدها بست و جهان گشت بدان سیرت و شان

من یقین دارم کاین عهد بسرخواهد برد
صاحب سید را نیز در این نیست گمان

سخن راست توان دانست از لفظ دروغ
باد نوروزی پیدا بود از باد خزان

ای سزاوار بدین جاه و بدین قدر و شرف
ای سزاوار بدین دست وبدین صدر و مکان

چند گاهیست که در آرزوی روی تو بود
صدر دیوان وبزرگان خراسان همگان

هر که یک روز ترا دید همی گفت بدرد
که خدایا تو مر او را بر ما بازرسان

گرچه از چشم جدا بودی دیدار تو بود
همچو کردار تو آراسته پیش دل و جان

هیچ چشمی نشناسم که نه از بهر تو کرد
مجلس محتشمی را ز گرستن طوفان

ابرها بود بچشم اندر از اندیشه تو
که همه روز ببارید برخ بر باران

تا تو در دیوان بودی در دیوان ترا
کس ندانست ز درگاه ملک نو شروان

چون برون رفتی از دیوان، هم بر پی تو
رتبت و قدر برون رفت ز در و زدیوان

بودن تو بحصار اندر جاه تو نبرد
آن نه جاهیست که تا حشر پذیرد نقصان

شرف و قیمت و قدر تو بفضل و هنرست
نه بدیدار و بدینار و بسود وبزیان

هر بزرگی که بفضل و بهنر گشت بزرگ
نشود خرد ببد گفتن بهمان و فلان

گر چه بسیار بماند بنیام اندر تیغ
نشود کند و نگردد هنر تیغ نهان

ور چه از چشم نهان گردد ماه اندر میخ
نشود تیره و افروخته باشد بمیان

شیر هم شیر بود گرچه به زنجیر بود
نبرد بند و قلاده شرف شیر ژیان

باز هم باز بود، ورچه که او بسته بود
شرف بازی از باز فکندن نتوان

این همان مجلس و جاییست که بربست و برید
ملکان را ز نهیب و ز فزع دست و زبان

هیبت مجلس تو هیبت حشرست مگر
که بود مرد و زن و نیک وبد آنجا یکسان

بر در خانه تو از فزع هیبت تو
شیر چنگ افکند و پیل دژآگه دندان

آنکه تا روز همه شب سخنان راست کند
چون به دیوان تو اندر شد، گوید هذیان

بپسند تو سخن گفتن کاریست بزرگ
اندرین میدان این باره نگردد به عنان

از دبیران جهان هیچ کسی نیست که او
نامه ای را به پسند تو نویسد عنوان

جاودان شاد زیادی وبه تو شاد زیاد
ملک عالم شاهنشه گیتی سلطان

تا همی خاک بپاید تو درین ملک بپای
تاهمی چرخ بماند تو در ین خانه بمان

هر که زین آمدن تو چو رهی شاد نشد
مرهاد از غم تا جانش برآید ز دهان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح شمس الکفاة خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی
مکن ای ترک مکن قدر چنین روز بدان
چون شد این روز، درین روز رسیدن نتوان

گر بناگوش تو چون سیم سپیدست چه سود
تو ندانی که بود شب ز پس روز نهان

نه تو آورده ای آیین بناگوش سپید
مردمان را همه بوده ست بناگوش چنان

بس بناگوش چون سیما که سیه شد چو شبه
آن تو نیز شود صبر کن ای جان جهان

هر که را عارض ساده ست سیه خواهد شد
نه به انگشت، فرو رفت بخواهی ز میان )؟(

دست خدمت نه و ناگاه بر آوردن خط
خرد ذاتی او آمد پست دگران )؟(

ورتو خدمت نکنی بر دل من رنج منه
تا بی اندوه برم خدمت خواجه به کران

کدخدای ملک مشرق و سلطان بزرگ
صاحب سید ابوالقاسم خورشید زمان

آن ملک رسم و ملک طبع و ملک خو که بدو
هر زمان زنده شود نام ملک نوشروان

رای فرخنده او جلوه ده مملکتست
لاجرم مملکت آراسته دارد چو جنان

آفرین باد بر آن رای پسندیده کزو
شاه شادست وسپه شاد جهان آبادان

عالمی همچو کمانی به کفش داد امیر
رای اوکرد به آسانی چون تیر کمان

چون ازو یاد کنی زو به دعا یاد کنند
خلق گیتی که و مه، مرد و زن و پیرو جوان

در همه عمر نرفته ست و ازین پس نرود
نام او جز به ثنا گفتن و بر هیچ زبان

تابراین بالش بنشسته نگفته ست کسی
که بر این بالش جز خواجه نشسته ست فلان

هم بگویندی، گرجای سخن یابندی
مردم یاوه سخن را نتوان بست دهان

او ازین کار گریزنده و این بالش ازو
اندر آویخته پیوسته چو قالب به روان

هر که این بالش و این صدر طلب کرد همی
از پی سود طلب کرد نه از بهر زیان

خواجه میراث پدر برد بدین شغل بکار
این خبر نیست که من گفتم، چیزیست عیان

لاجرم بر در ایوان ملک مدح و ثناست
پیش ازین بود شبانرزی فریاد و فغان

ای به حری و به آزادگی از خلق پدید
چو گلستان شکفته ز سیه شورستان

خداندان تو شریفست، از آنی تو شریف
تو چنانی به شریفی که بود زراز کان

دست بخشنده تو نام تو بازرگان کرد
تو کنون گویی این را چه دلیلست و نشان

شغل بازرگان آنست که چیزی بخرد
تا به مقدار و به اندازه کند سود از آن

تو به دینار همه روزه همی شکر خری
کیست آن کو نکند یاد تو چون بازرگان

شکر تو برما فرضست چوهر پنج نماز
بیشتر گردد هر روز ونگیرد نقصان

بگزاریم بر آنسان که توانیم گزارد
نشود شکر بر ما به تغافل نسیان

اثر نعمت تو بر ما زان بیشترست
که توان آورد آن را به تغافل کفران

شاعران را زتو زر و شاعران را ز تو سیم
شاعران را ز تونام و شاعران را زتو نان

ای سر بار خدایان سر سال عجمست
تو به شادی بزی و سال به شادی گذران

زین بهار خوش برگیر نصیب دل خویش
بر صبوحی قدحی چند می لعل ستان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح شمس الکفات خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی
آمد آن نو بهار تو به شکن
بازگشتی بکرد توبه من

دوش تا یار عرضه کرد همی
بر من آن عارض چوتازه سمن

گفت وقت گلست باده بخواه
زان سمن عارضین سیمین تن

بشکند توبه مرا ترسم
چه توان کرد گوبرو بشکن

توبه را دست و پای سست کند
لاله سرخ و باده روشن

خاصه اکنون که باز خواهد کرد
سوسن وگل به باغ چشم دهن

باد هر ساعت از شکوفه کند
پر درمهای نیمکاره چمن

باغ بتخانه گشت و گلبن بت
باده خواران گل پرست شمن

هر درختی چونوش لب صنمیست
بر زمین اندرون کشان دامن

نبرد دل مرا همی فرمان
دل چوخر، شد زدست و بر درسن

ای دل سوخته به آتش عشق
مرمرا باز در بلا مفکن

سخنان بهار یاد مگیر
آتش اندر من ضعیف مزن

جهد آن کن که مرمرا نکنی
پیش صاحب به کامه دشمن

صاحب سید آفتاب کفات
خواجه بوالقاسم احمد بن حسن

آنکه تدبیر او سواری کرد
بر جهان تجاره توسن

وهم او بر مثال آهن بود
دشمنش کوه و دولتش که کن

دشمنان چو کوه را بفکند
بفکند کوه سخت را آهن

دوستانرا به تخت گاه فکن
دشمنان را به ژرف چاه فکن

چاه کندو گمان ببرد عدو
کاندرآن چاه باشدش مسکن

شب بدخواه را عقوبت زاد
شب شنودم که باشد آبستن

ایزد این شغلها کفایت کرد
خواجه ناگفته آن چگونه سخن

دشمنان این ز خویشتن دیدند
خواجه از صنع ایزد ذوالمن

لاجرم دشمنان به زندانند
خواجه شادان به طارم و گلشن

بودنیها همه ببود و نبود
آنچه بردند بدسکالان ظن

بد به بدخواه بازگشت و نکرد
سود چندان هزار حیلت و فن

همچنین باد کار او و مدام
نرم کرده زمانه را گردن

در سرایش همیشه شادی و سور
در سرای مخالفان شیون

نعمت و دولت وسعادت را
مجلس و خاندان خواجه وطن

دو رده سرو پیش او بر پای
بار آن سروها گل و سوسن

گرهی را نهالها ز چگل
گرهی را نهالها زختن

زین خجسته بهار یافته داد
همچو زر هر کسی به هر معدن

هر کجا او بود سلامت و امن
هر کجا دشمنش بلا و محن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح خواجه احمد بن حسن میمندی وزیر گوید
نگار من آن لعبت سیمتن
مه خلخ و آفتاب ختن

برون آمداز خیمه و از دو زلف
بنفشه پریشیده بر نسترن

تماشا کنان گرد خیمه بگشت
چو سروی چمان برکنار چمن

ز سر تابه بن زلف او پر گره
زبن تابه سر جعد او پرشکن

همی داد بینندگان را درود
ز دو رخ گل و ازدو عارض سمن

کمر خواست بستن همی برمیان
سخن خواست گفتن همی با دهن

نه بستن توانست زرین کمر
نه گفتن توانست شیرین سخن

بلی کس نبندد کمر بی میان
بلی کس نگوید سخن بی دهن

دهان و میان زان ندارد بتم
که هردو عطا کرد روزی به من

دل و تن مرا زین دو آمد پدید
وگرنه مرا دل کجابودو تن

فری روی شیر بن آن ماهروی
که دلها تبه کرد برمرد و زن

فری خوی آن بت که وقت شراب
همه مدحت خواجه خواهد زمن

سپهر هنر خواجه نامور
وزیر جلیل احمد بن الحسن

نوازنده اهل علم و ادب
فزاینده قدر اهل سنن

پژوهنده رای شاه عجم
نصیحتگر شهریار زمن

وزیر جهاندار گیتی فروز
وزیر هنرپرور رایزن

وزارت به اصل و کفایت گرفت
وزیران دیگر به زرق و به فن

وزارت به ایام اوباز کرد
دوچشم فرو خوابنیده وسن

به جنگ عدو با ملک روز وشب
زمانی نیاساید از تاختن

گهی رنجه ز آوردن ژنده پیل
گهی مانده ز آوردن کرگدن

جهان را همه ساله اندیشه بود
ازین تا نهد تخت او بر پرن

کسی را که دختر بود چاره نیست
که باشد یکی مرد او را ختن

جهان دختر خواجگی را همی
بدو داد چون باز کرد از لبن

سخاوت پرستنده دست اوست
بتست این همانا و آن برهمن

گریزنده گشته ست بخل از کفش
کفش »قل اعوذ« است و بخل اهرمن

ای ناصح خسرو و کلک تو
بر احوال و بر گنج او مؤتمن

چو من جلوه کرده ست جود ترا
عطای تو اندر هزار انجمن

عطای تو بر زایران شیفته ست
سخای تو بر شاعران مفتنن

مثل زرکاهست و دست توباد
خزانه تو گنج تو بادخن

بسا مردم مستحقق را که تو
بر آوردی ازژرف چاه محن

نشان کریمی و آزادگیست
بر آوردن مردم ممتحن

به آزاد مردی و مردانگی
تو کس دیده ای همسر خویشتن ؟

که باشد چون تو، هر که را گویمت
ز بر تو پوشد همی پیرهن

ز آزادگان هر که او پیشتر
به شکر تو دارد زبان مرتهن

بزرگان همه زیر بار تواند
چه بارست شکر تو بی ذل و من

کسی نیست کز بندگان تونیست
به هر گردنی طوق اندر فکن

جهان زیر فرمانت گر شد رواست
به دارش و ز اوبیخ دشمن بکن

مگر خدمت تست حبل المتین
که نوعیست ازطاعت ذوالمنن

اگر حاسد تست سالار ترک
وگردشمن تست میر یمن

به یک رقعه بر زن ختن بر چگل
به یک نامه برزن یمن بر عدن

چه چیزست مهر تو در هر دلی
که شیرین تر از زر بود وز وطن

بخور و لباس عدوی ترا
زمانه چه خواند حنوط و کفن

همی تا چو قمری بنالد ز سرو
نوابر کشد بلبل از نارون

چو پشت برهمن شود شاخ گل
بر او بر گل نو بسان و ثن

جهان دار و شادی کن و نوش خور
می از دست آن ترک سیمین ذقن

فزوده ست قدر تو بفزای لهو
گشاده ست گنج تو بگشای دن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 16 از 27:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  26  27  پسین » 
شعر و ادبیات

Farrokhi Sistani | فرخی سیستانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA