انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 17 از 27:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  26  27  پسین »

Farrokhi Sistani | فرخی سیستانی


زن

 
‏ در مدح شمس الکفات احمد بن الحسن میمندی
گفتم گلست یا سمنست آن رخ و ذقن
گفتا یکی شکفته گلست و یکی سمن

گفتم در آن دو زلف شکن بیش یا گره
گفتایکی همه گره است و یکی شکن

گفتم چه چیز باشد زلفت در آن رخت
گفتا یکی پرند سیاه و یکی پرن

گفتم دو زلف تو چه فشانند بر دورخ
گفتا یکی به تنگ عبیر و یکی به من

گفتم زمن چه بردند آن نرگس دو چشم
گفتا یکی قرار تو برد ویکی وسن

گفتم تن من و دل من چیست مر ترا
گفتا یکی میان منست و یکی دهن

گفتم بلای من همه زین دیده و دلست
گفتا یکی از این دو بسوز و یکی بکن

گفتم مراد و بوسه فروش و بها بخوان
گفتا یکی به جان بخر از من یکی به تن

گفتم که جان طلب کنی از من به بوسه ای
گفتا یکی همی ز تو باشد یکی زمن

گفتم دو چیز چیست ز روی تو خوبتر
گفتا یکی سخاوت صاحب یکی سخن

گفتم که نام صاحب و نام پدرش چیست
گفتا یکی خجسته پی احمد یکی حسن

گفتم رضا و خدمت صاحب چه کم کند
گفتا یکی نیاز ولی و یکی محن

گفتم دو دست خواجه چه چیزست جود را
گفتا یکی خجسته مکان و یکی وطن

گفتم دو گونه طوق به هر گردن افکند
گفتا یکی ز شکر فکند و یکی ز من

گفتم دلش چه دارد وعقلش چه پرورد
گفتا یکی مودت دین و یکی سنن

گفتم چه پیشه دارد مهر و هوای او
گفتا یکی ملال زداید یکی حزن

گفتم چه چیز یابد ازو ناصح و عدو
گفتا یکی نوازش و خلعت یکی کفن

گفتم موافقانرا مهرو هواش چیست
گفتا یکی سلیح تمام و یکی مجن

گفتم که گر دو تیر گشاید سوی چگل
گفتا یکی چگل بستاند یکی ختن

گفتم که گردونامه فرستد سوی عمان
گفتا یکی عمان بستاندیک عدن

گفتم چه باد حاسد او وان دگرچه باد
گفتا یکی به مادر غمگین یکی به زن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح خواجه ابوالفتح فرزند وزیرگوید
سیه زلف آن سرو سیمین من
همه تاب و پیچست و بند و شکن

نگار مرا سرو آزاد خوان
کنار من آن سرو بن را چمن

بلندی و سبزی بود سرو را
بلندست و سبزست معشوق من

دل و تن فدا کردم آن ماه را
نه دل ماند با من کنون و نه تن

ز تن کردم آن بی میان را میان
ز دل کردم آن بی دهن را دهن

مرا جز پرستیدنش کارنیست
بلی بت پرستیست کار شمن

بنازم از و همچو فضل و ادب
به فززند دستور شاه زمن

ابوالفتح کازادگان جهان
شد ستند بر جود او مفتنن

رهایی بدو یابد اندر جهان
ز دست محن مردم ممتحن

چنان کو بجوید هوای ولی
برهمن نجوید هوای وثن

هر آن کس که بر کین او دست سود
به دستش دهد دست محنت رسن

بسوزد ز دور آتش خشم او
بر اندام اعدای او پیرهن

ایا خوانده صلح تو و جنگ تو
کتاب امان و کتاب فتن

اگر بر یمن خشم تو بگذرد
نتابد سهیل یمن از یمن

وگر بر عدن خلق تو بگذرد
ازو جنت عدن گردد عدن

کسی کز رضای تو بیرون شود
زمانه بدوزد مر او را کفن

اگر کرگدن پیشت آید به جنگ
بپردازی او را ز شغل بدن

سواری بلند اسب را ره کند
سنان تو در الیه کرگدن

ندانم که با دست یا آتشست
به زیر تو آن باره پیلتن

ازو رفتن نرم و از گور تک
ز پرنده پرواز و زو تاختن

گر از ژرف دریا بخواهی گذشت
از او بگذرد زین بر او برفکن

ایا دیده فضل و دست هنر
ایا بازوی دین و پشت سنن

به حری ز تو گستریده ست نام
به هر جایگاه و به هر انجمن

ز عدل و ز انصاف تو در جهان
نیندیشد از شیر شرزه شدن

هر آن کز تو ای خواجه دور اوفتاد
براو کارگر گشت تیغ محن

رهی تا ز درگاه تو دور شد
بمانده ست از دولت خویشتن

همی تا سپیده دم اندر بهار
نوا برکشد زند خوان از فنن

به شادی بناز و به دولت برآر
سر برج دولت به برج پرن

به فضل تو گویندگان متفق
به شکر تو آزادگان مرتهن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در مدح خواجه ابوسهل دبیر وزیرامیر یوسف
اندر آمد به باغ باد خزان
گرد برگشت گرد شاخ رزان

رز دژم روی گشت و لرزه گرفت
عادت او چنین بود به خزان

رز چرا تراسدای شگفت ز باد
چون نترسد همی رز از رزبان

باز رزبان به کارد برد رز
بچه نازنین کند قربان

گر چه سردست باد را زنهار
نرسد زومگر به جامه زیان

جامه خوشتر بر تو یا فرزند
نی که فرزند خوشترست از آن

رز مسکین به مهر چندین گاه
بچه پرورد در بر و پستان

رفت رزبان سنگدل که دهد
مادران را ز بچگان هجران

ما غم رز چرا خوریم همی
خیز تا باده ها خوریم گران

ساقیا! بار کن ز باده قدح
باده چون گداخته مرجان

مطربا! تو بساز رود نخست
مدحت خواجه عمید بخوان

خواجه بوسهل داد پرور و دین
کدخدای برادر سلطان

آن بزرگ آمده زخانه خویش
وز بزرگی بدو دهند نشان

دیده پیوسته در سرای پدر
ز ایران را و شاعران برخوان

چشم او پر زمال ونعمت خویش
زو رسیده عطا بدین و بدان

همه تا کوشد اندر آن کوشد
که دل غمگنی کند شادان

خدمت او همی کند همه کس
او کند باز خدمت مهمان

مجمع شاعران بود شب و روز
خانه آن بزرگوار جهان

راست گویی جدا جدا هر روز
همه را هست نزد او دیوان

نامجویست و زود یابد نام
هر که را فضل باشد و احسان

هر که نیکو کند نکو شنود
گر ندانسته ای درست بدان

خواجه را بیهده گرفته نشد
راه مردان و مهتران و ردان

همچنان کز ستارگان خورشید
خواجه پیداست از همه اقران

نزد او عرض او عزیز ترست
از گرامی تن و عزیز روان

در جوانی بزرگنامی یافت
وین عجایب بود ز مرد جوان

تا هوا را پدید نیست کنار
تا فلک را پدید نیست کران

تا بخار از زمین شود به هوا
تا فرود آید از هوا باران

دولتش یار باد و بخت رفیق
رای او کارکرد زین دو میان

قسمش از مهرگان سعادت و عز
قسم بدخواه او بلا و هوان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح خواجه ابوالحسن حجاج، علی بن فضل بن احمد گوید
بت من آن به دو رخ چون شکفته لاله ستان
چو دید روی مرا روی خویش کرد نهان

هر آینه که بهار اندرون شود به حجاب
در آن زمان که برون آید از حجاب خزان

چو روی خویش بپوشید روز من بشکست
نبود جای شگفت و شگفتم آمد از آن

هر آینه که چو خورشید ناپدید شود
سیاه و تیره شود گرچه روشنست جهان

مرا بدید و به مژگان فرو کشید ابرو
ز بیم در تن من زلزله گرفت روان

هرآینه که بترسد کسی چو دشمن او
برابر دل او تیر برنهد به کمان

سه بوسه زو بخریدم دلی بدو دادم
نداد بوسه و بر من گرفت روی گران

هرآینه چو زیان کرد بر خریده نو
ز من بپوشد کایدون ستوده نیست زیان

مرا ببیند معشوق من بخندد خوش
چو او بخندد بر من فتد خروش و فغان

هر آینه که چو دل خستگان بنالد رعد
چو برق باز کند پیش او به خنده دهان

به زلف با دل من چند گاه بازی کرد
دلم بخست و جراحت گرفت و ماند نشان

هر آینه که نشان گیرد از جراحت گوی
چوبی محابا هر سو همی خورد چوگان

دلم بخست و لیکن کنون همی ترسد
ز خشم خواجه فاضل ستوده سلطان

هر آینه که بترسد ز خشم خواجه که او
به زلف گنج مدیحش همی کند پنهان

ابوالحسن علی فضل احمد آنکه چوکف
به که نماید همواره کوه گردد کان

هر آینه که ز دیدار آفتاب شود
به کوه سنگ عقیق و به دشت گل عقیان

نهاد خوب وره مردمی ازو گیرند
ستودگان و بزرگان تازی و دهقان

هر آینه که ز خورشید ماه گیرد نور
چنانکه میوه زمه رنگ و گونه الوان

اگر چه کامل و کافی کسیست، چون براو
فرو نشست پدید آید اندر و نقصان

هر آینه چوستاره به آفتاب رسید
چنان نماید کاندر میانه اقران

چهار حد بساط از فروغ طلعت او
ز نور طور تولی شناختن نتوان

هر آینه که همی روشنی به چشم آید
کجا فروخته شمعی بود زبانه زنان

بدو نهادند از رکنهای عالم روی
گزیدگان زمین و ستودگان جهان

صفی که خواجه بدورونهاد روز نبرد
تهی شود ز سوار و پیاده هم بزمان

هر آینه شود از رنگ مرغزار تهی
چو روی کرد سوی مرغزار شیر ژیان

سخنوران و ستایشگران گیتی را
همی نگردد جزبر مدیح خواجه زبان

هر آینه نستاید زمین شوره کسی
که پر شکوفه وگل باغ بیند وبستان

سخن چو تن بود اندر ستایش همه کس
چو در ستایش او راه یافت گشت چو جان

هر آینه که سخن در ستایش مردم
چنان نیاید کاندر ستایش رحمان

فزونتر از همه کس دارد آلت هستی
ز بخشش کف او مدحگوی مدحت خوان

همیشه باد و بدو شاد باد خلق که او
به جود روزی خلق از خدای کرده ضمان

هر آینه چو دعا در صلاح خلق بود
اجابتش را امید باشد از یزدان

خجسته باد بر او مهرگان ودست مباد
زمانه را و جهان را بر او و بر سلطان

هر آینه نبود دست خاک را بر باد
چنانکه آتش سوزنده رابر آب روان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح خواجه ابوالحسن حجاج علی بن فضل بن احمد گوید
پیچان درختی نام او نارون
چون سرو زرین پر عقیق یمن

نازنده چون بالای آن زاد سرو
تابنده چون رخسار آن سیمتن

شاخش ملون همچو قوس قزح
برگش درخشان همچو نجم پرن

چون زلف خوبان بیخ او پر گره
چون جعد خوبان شاخ او پر شکن

چون آفتاب و جزوی از آفتاب
چون گوهر و با گوهر از یک وطن

چون دلبری اندر عقیقین و شاخ
چون لعبتی در بسدین پیرهن

نالنده همچون من ز هجران یار
لرزنده و پیچنده بر خویشتن

گویی گنهکاریست کو راهمی
در پیش خواجه گفت باید سخن

دستور زاده شاه ایران زمین
حجاج تاج خواجگان بوالحسن

پرورده اندر دامن مملکت
پستان دولت روز و شب در دهن

آزادگی آموخته زو طریق
رادی گرفته زو رسوم و سنن

او برگرفته راه و رسم پدر
چون جستن او طاعت ذوالمنن

و آزادگان را بر کشیده ز چاه
چاهی که پایانش نیابد رسن

بس مبتلا کو را رهاند ازبلا
بس ممتحن کو را رهاند از محن

ایزد کند رحمت برآن کس که او
رحمت کندبر مردم ممتحن

اندر کفایت صاحب دیگرست
واندر سیاست سیف بن ذوالیزن

او ایدر ست ورای وتدبیر او
گردان میان قیروان تا ختن

فرمان او وامراو طوقهاست
بر گردن میران لشکر شکن

گر کلک بر کاغذ نهد از نهیب
شمشیر کاغذ گردد و مرد زن

هر ساعتی زنهار خواهد همی
از کلک او شمشیر شمشیر زن

از عدل او آرام یابد همی
با شیر شرزه اشتر اندر عطن

چندان بیان دارد به فضل از مهان
کاندر محاسن حور عین ز اهرمن

اوآتش تیزست بر تیغ کوه
وان دیگران چون شمع بر بادخن

چونانکه دستش را پرستد سخا
بت را پرستیدن نیارد شمن

با بردباری طبع او متفق
با نیکنامی جود او مقترن

سختم شگفت آید که تا چون شده ست
چندان فضایل جمع در یک بدن

گرمایه فضلست بس کار نیست
فرزند فضلست آن چراغ زمن

نزد خردمندان نباشد غریب
بوی از گل و نور از سهیل یمن

زایر کز آنجا باز گردد برد
دیبا به تخت و رزمه و زر به من

بس کس که او چون قصد وی کرد باز
بانهمت و با کام دل شد چو من

بر ظن نیکو قصد کردم بدو
آزادگی کرد و وفا کرد ظن

روز نخستم خلعتی داد زرد
از جامه ای کآن را ندانم ثمن

با جامه زری زرد چون شنبلید
با زر سیمی پاک چون نسترن

زان زر و سیمم روز و شب پیش خویش
بر پای کرده کودکی چون وثن

مهتر چنین باید موال نواز
مهتر چنین باید معادی شکن

ای آفتاب صد هزار آفتاب
ای پیشکار صد هزار انجمن

جشن سده ست از بهر جشن سده
شادی کن و اندیشه از دل بکن

می خور ز دست لعبتی حور زاد
چون زاد سروی پر گل ویاسمن

ماهی به کش در کش چو سیمین ستون
جامی به کف برنه چو زرین لگن

تا می پرستی پیشه موبد ست
تا بت پرستی پیشه برهمن

قسم تو باد از این جهان خرمی
قسم بداندیش تو گرم و حزن

از تیرهای حادئات جهان
دولت گرفته پیش رویت مجن

باغ امیدت پر گل و لاله باد
چون باغ فضلت پر گل و نسترن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح عمیدالملک خواجه ابوبکر علی بن حسن قهستانی عارض سپاه
دی به سلام آمد نزدیک من
ماه من آن لعبت سیمین ذقن

بازنخی چون سمن و با تنی
چون گل سوری به یکی پیرهن

تازان چون کبک دری برکمر
یازان چون سرو سهی در چمن

در شکن زلف هزاران گره
در گره جعد هزاران شکن

گفتم چونی و چگونه ست کار
گفت به رنج اندرم از خویشتن

چون بود آن کس که ندارد میان
چون بود آن کس که ندارد دهن

ازتو دل توبر بودم به زرق
وز تو تن تو بر بودم به فن

جای سخن گفتن کردم ز دل
جای کمر بستن کردم ز تن

بر تن تو تاکی بندم کمر
وز دل تو تاکی گویم سخن

بر تو ستم کردم وروز شمار
پرسش خواهد بدن آن را زمن

خواجه کنون گوید کاین عابدست
عابد دینداری خواهد شدن

گرد بناگوش سمن فام او
خرد پدید آمد خار سمن

فردا خواهم گفت آن ماه را
کای پسر آن خار به خردی بکن

ور نکند لابه کنم خواجه را
تا به کسی گوید کاو را بزن

خواجه ابوبکر عمید ملک
عارض لشکر علی بن الحسن

آن ز بلا راحت هر مبتلی
وان ز محن راحت هر ممتحن

خدمت او نعمت و دفع بلاست
طاعت او راحت و رفع محن

خانه او اهل خرد را مقر
مجلس اواهل ادب را وطن

هر که سوی خدمت او راست شد
راه نیابدسوی او اهرمن

خدمت او را چو درختی شناس
دولت و اقبال مر او را فنن

هر که بر او سایه فکند آن درخت
رست ز تیمار و ز گرم و حزن

یارب چونانکه به من بر فتاد
سایه او برهمه گیتی فکن

ای به همه خوبی و نیکی سزا
ای به هوای تو جهان مرتهن

بخت پرستیدن خواهد ترا
همچو وثن را که پرستد شمن

در خور آن فضل که خواهی ترا
دولت و اقبال دهد ذوالمنن

من سخن خام نگویم همی
آنچه همی گویم بر دل بکن

دیر نپاید که به امر ملک
گردی بر ملک جهان مؤتمن

چاکر تو باشد سالار چین
خاتم تو باشد میر ختن

بر در خانه تو بود روز وشب
از ادبا و شعرا انجمن

صاحب در خواب همانا ندید
آنچه تو خواهی دید از خویشتن

ای به هنر چون پدر فاطمه
ای به سخا چون پسر ذوالیزن

جود سپاهست و تو او را ملک
فضل عروسست و تو او را ختن

خواسته نزد تو ندارد خطر
ورچه بود خلق بر او مفتنن

آنچه ز میراث پدر یافتی
خوار ببخشیدی بی کیل و من

وآنچه خود الفغدی بردی به کار
با نیت نیکو و پاکیزه ظن

از پی علم و ادب و درس دین
مدرسه ها کردی بر تاپرن

نام طلب کردی و کردی به کف
نام توان یافت به خلق حسن

ای گه انداختن تیر آز
زر تو اندر کف زایر مجن

مدح تو این بار نگفتم دراز
ازخنکی خاطر وگرمی بدن

از تب، تاری و تبه کرده ام
خاطر روشن چو سهیل یمن

چون من ازین علت بهتر شوم
مدحی گویم ز عمان تا عدن

چونان که گر خواهی در بادیه
سازی از و ژرف چهی را رسن

در دل کردم که چو بهتر شوم
شعر به رش گویم و معنی به من

تا نبود بار سپیدار سیب
تا نبود نار بر نارون

تا چو شقایق نبود شنبلید
تا چو بنفشه نبود نسترن

شاد زی ای مایه جودو سخا
شاد زی ای مایه دین و سنن

بخشش زوار تو از تو گهر
خلعت بدخواه تواز تو کفن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم سلطان محمود گوید
چند ازین تنگدلی ای صنم تنگ دهان
هر زمانی مکن ای روی نکو روی گران

می چنان خرد نیی تو که ندانی بدونیک
ناز بیوقت مکن وقت همه چیز بدان

خوبرویان را پیوسته بود قصد به دل
مر ترا چون که همه ساله بود قصد به جان

بیش ازین جرم ندارم که ترا دارم دوست
نتوان کشت بدین جرم رهی را نتوان

مکن ای ترک مرا بیهده از دست مده
به ستم راه مده چشم بدان را به میان

گر ز تو روی بتابم دگران شاد شوند
چه شود گر نکنی کار به کام دگران

بر من تنگ فراز آی و لبت پیش من آر
تا بگیرم به دو انگشت و دهم بوسه بر آن

لب مگر دان ز لب من که بدین لب صدبار
بوسه دادستم بر دست ندیم سلطان

خواجه سید بوبکر حصیری که بدوست
چشم سلطان جهاندارو دل خلق جهان

شافعی مذهب پاکیزه که روزی صد بار
شافعی را شود از مذهب او شاد روان

مذهب شافعی از خواجه بیفزود شرف
حجت شافعی از خواجه قوی گشت بیان

سخن چون شکر او ز پی حجت خویش
بنویسند بزرگان و امامان زمان

هر حدیثی که کند خواجه مسلمانان را
حجتی باشد همچون که بود خواجه قران

گمرهان را به ره آرد به سخن گفتن خوب
آفرین باد برآن لفظ و بر آن خوب روان

سود خلقست بر شاه سخن گفتن او
اینت سودی که نیامیزد با هیچ زیان

همه آن گوید کازاده ای از غم برهد
کار دشوار شود بر دل سلطان آسان

گاه گویدکه فلان را به فلان شغل فرست
گاه گویدکه فلان را ز فلان غم برهان

هر زمان ممتحنی را برهاند زغمی
هرزمان کشتنیی را دهد از کشتن امان

به حدیثی که شبی کردهمی پیش ملک
عالمی را برهانید ز بند احزان

شاه گیتی به سخن گفتن او دارد گوش
و او همی بارد چون در سخنها ز دهان

کیست امروز برسلطان کافیتر ازو
که سزاوارتر از خواجه به چندین احسان

گر ادب خواهی هست و ور هنر خواهی هست
ادبش را نه قیاس و هنرش را نه کران

لاجرم سلطان امروز بدو شاد ترست
هم بدین حال نو آیین و بدین بخت جوان

هر زمان مرتبتی نو دهد او را بر خویش
هر دو روزی به مرادی دهد او را فرمان

از میان ندما چشم بدو دارد و بس
چه به ایوان چه به مجلس چه به میدان چه به خوان

پیل داد او را تا از پی او مهد کشد
چون یکی داد دگر بدهد بی هیچ گمان

درخور پیل کنون رایت و منشور بود
مرتبت رابه جهان برتر از این چیست مکان

خواجه را شغل جهان میر همی فرماید
سپه آراستن و جنگ قدر خان و فلان

هر کجا رفت چنان رفت که سلطان فرمود
چه برخان بزرگ و چه بر دشمن خان

نه همانا که همیشه ملکی خواهد کرد
آنچه او کرد ز مردی به در ترکستان

نگذرد چندی کاندر همه آفاق جهان
نگذارد همی از دشمن شه نام ونشان

نه خطا گفتم شه را به چنین حصلت و خوی
نبود دشمن اندر همه آفاق جهان

جاودان شاد زیاد وبه همه کام رساد
پشت و یاریگر او باد همیشه یزدان

برخورد از تن و از جان و ز فرزند عزیز
مکناد ایزد ازو خالی یک لحظه مکان

ازبتانی که از ایشان دل او شاد شود
خانه پر کبک خرامنده و پر سرو روان

عید او فرخ و فرخنده و او شاد به عید
دشمنانش غمی و بیکس و محتاج به نان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ نیز در مدح خواجه فاضل ابوبکر حصیری ندیم سلطان گوید
ای پسر نیز مرا سنگدل و تند مخوان
تندی و سنگدلی پیشه تست ای دل و جان

گر مثل گویم چشم تو بماند به دگر
هر زمان دست گرستن کنی و دست فغان

دوش باری چه سخن گفتم با تو صنما
که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن

به حدیثی که رود بند بر ابرو چه زنی
همچو گنگان نتوان بست بیکبار دهان

تو غلام منی و خواجه خداوندمنست
نتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توان

خواجه سید ابوبکر حصیری که بدو
شادمانست شب و روز خداوند جهان

آفتاب ادبا بار خدای رؤسا
مهتر نیکخوی نیکدل و نیک جوان

تا زمانست و زمینست به فضل و به هنر
نه چنو دید زمین و نه چنو دید زمان

چون گه رادی باشد بر او ابر بخیل
چون گه مردی باشد بر او شیر جبان

گر چه در موکب او رایت سالاری نیست
آلت و عدت آن داد مراو را سلطان

رایت از بهر نشان باید و در موکب او
بیست چیزست به از رایت منصور نشان

مهد بر پیل کشیدن ز پس موکب او
به شرف بیشتر از رایت بهمان و فلان

خواجه در مجلس بر تخت نشسته برشاه
دیگران زیر، کنون مرتبت خواجه بدان

دگران را بر او خدمت او نیست مگر ؟
مگر اینجا چه کند کاین نه حدیثیست نهان

خواجه آن گاه بدو میل همی کرد که داشت
میل کردن سوی او نزد شه شرق زیان

نبود چاره حسودان لعین را ز حسد
حسد آنست که هر گز نپذیرد درمان

از حسودان حسد و از ملک شرق نواخت
از ملک یاری و از خواجه دهرست امان

اینهمه فضل خدایست خدایا تو به فضل
همچنان دار مر اورا و به نهمت برسان

شادمان کن دل آن شاد کننده همه خلق
به بقائی که مر آن را نبود هیچ کران
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
نیز درمدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم گوید
من پار دلی داشتم بسامان
امسال دگرگون شد و دگرسان

فرمان دگر کس همی برد دل
این را چه حیل باشد و چه درمان

باری دلکی یابمی نهانی
نرخش چه گران باشدو چه ارزان

تا بس کنمی زین دل مخالف
وین غم کنمی برد گر دل آسان

نوروز جهان چون بهشت کرده ست
پر لاله و پر گل که و بیابان

چون چادر مصقول گشته صحرا
چون حله منقوش گشته بستان

در باغ به نوبت همی سراید
تا روز همه شب هزار دستان

مشغول شده هر کسی به شادی
من در غم دل دست شسته از جان

ای دلبر من باش یک زمانک
تا مدحت خواجه برم به پایان

خورشید همه خواجگان دولت
بوبکر حصیری ندیم سلطان

آن بار خدایی که در بزرگی
جاییست که آنجا رسید نتوان

همزانوی شاه جهان نشسته
در مجلس و بارگاه و بر خوان

در زیر مرادش همه ولایت
در زیر ننگینش همه خراسان

سلطان که به فرمان اوست گیتی
او را چون پسر مشفق و بفرمان

هر پند کزو بشنود به مجلس
بنیوشد و مویی بنگذرد زان

داند که مصالح نگاه دارد
وان پند بود ملک را نگهبان

زو دوست تر اندر جهان ملک را
بنمای وگر نه سخن بدو مان

زین لشکر چندین به عهد خسرو
زو پیش که آورده بود ایمان

او را سزد امروز فخر کردن
کو بود نگهدار عهد و پیمان

پاداش همی یابد از شهنشاه
بر دوستی و خدمت فراوان

هستند ز نیم روز تا شب
درخدمت او مهتران ایران

و او نیز به خدمت همی شتابد
مکروه جهان دور بادش از جان

ای بار خدای بلند همت
معروف به رادی و فضل و احسان

خواهنده همیشه ترا دعا گوی
گوینده همه ساله آفرین خوان

این عز ترا خواسته زایزد
وان عمر ترا خواسته ز یزدان

جاوید زیادی به شاد کامی
شادیت بر افزون و غم به نقصان

نوروز تو فرخنده و خجسته
کار تو چو کردار تو بدو جهان

کردار تو نیکوتر از تعبد
زیرا که نکو دینی و مسلمان

مخدوم زیادی و تو مبادی
از خدمت شاه جهان پشیمان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح خواجه عمید المک ابوبکرقهستانی عارض لشکر
بوستانیست روی کودک من
واندر آن بوستان شکفته سمن

چون سمن سال و مه در آن بستان
لاله یابی و نرگس و سوسن

باغبانی بباید آن بت را
بایکی پاسدار چو بکزن

گر مرا پاسدار خویش کند
خدمت او کنم به جان و به تن

گرد بر گرد باغ او گردم
بر در باغ او کنم مسکن

هر که زان گل گلی بخواهد کند
گویم آن گل گل تو نیست، مکن

ور بدین یک سخن مرا بزند
گوش او کر کنم به نعره زدن

چاکر خواجه را که یارد زد
چاکر خواجه عمیدم من

آنکه با خطر زدوده او
تیره باشد ستاره روشن

خوبتر چیز درجهان سخنست
خلق آن خواجه خوبتر ز سخن

دست او جود رابکارترست
زآنکه تاری چراغ را روغن

هر چه یابد ببخشد و ننهد
بر ستانندگان مال منن

گر دلش ز ایران بدانندی
باژگونه بر او نهندی من

زایران را مثل نماز برد
چون شمن در بهار پیش وثن

این قیاسیست ورنه زایر او
نه وثن باشد و نه خواجه شمن

قلم او چو لعبتیست بدیع
زیر انگشت او گرفته وطن

روزی دوستان ازو زاید
چون ز امضاش گردد آبستن

ای بزرگ بزرگوار کریم
ای دلت جود وعلم را معدن

این جهان با دل تو تنگترست
از دل زفت و چشمه سوزن

فضل و کردارهای خوب ترا
نتوان کرد هیچ پاداشن

گر ترا دسترس فزونستی
زر به پیمانه می ببخشی و من

زر دنیا به پیش بخشش تو
نگراید به دانه ارزن

کس نیابد بهیچ روی و نیافت
نیکنامی به زرق و حیله وفن

تو بزرگی و نیکنامی وعز
به سخایافتی و خلق حسن

هیچکس جزبه نام نیک و به فضل
بر نیاورد نام تو به دهن

فضل تو رایض موفق بود
نیکنامی چو کره توسن

رایضان کرگان به زین آرند
گر چه توسن بوند ومرد افکن

تا بود در دو زلف خوبان پیچ
واندر آن پیچ صد هزار شکن

تا بود لهو و خوشی اندر عشق
خوشیی باهزار گونه فتن

کامران باش و شادمانه بزی
دشمنانت اسیر گرم و حزن

فرخت باد و فر خجسته بواد
سده و عید فرخ بهمن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 17 از 27:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  26  27  پسین » 
شعر و ادبیات

Farrokhi Sistani | فرخی سیستانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA