انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 18 از 27:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  26  27  پسین »

Farrokhi Sistani | فرخی سیستانی


زن

 
‏ در مدح خواجه ابو سهل دبیر، عبدالله بن احمد بن لکشن وزیر ابویعقوب عضدالدوله یوسف بن سبکتگین
باغ پر گل شد و صحرا همه پر سوسن
آبها تیره ومی تلخ و خوش و روشن

کوه پر لاله و لاله همه پر ژاله
دشت پر سنبل و سنبل همه پر سوسن

ز ابر نوروزی و باران شبان روزی
نه عجب باشد اگر سبزه دمد ز آهن

آب چون صندل و صندل به خوشی چون می
بوستان پر گل و گلها ز در گلشن

اینت نوسالی ونوماهی و نوروزی
به نشاط و طرب و خرمی آبستن

من و باغی خوش و پاکیزه لب جویی
دل من بگرفت از خانه و از برزن

یافتم باغی پر شمع و پر از شعله
رستم از دود چراغ و ز دم روزن

چون برون آیم از ین باغ مرا باشد
مجلس خواجه و از گل بزده خرمن

شمسه مجلس خسرو عضدالدوله
خواجه عبدالله بن احمد بن لکشن

آن مروت را میر و ملک و مهتر
آن کریمی را جای و وطن و مسکن

از جوانمردی شیرین شده در هر دل
وز خردمندی کافی شده درهر فن

نه زهمدستان ماننده به همدستی
نه ز همکاران ماننده بدو یک تن

آنچنان معنی کو جوید وبنگارد
که تواند به جهان جستن و آوردن

نامه صاحب با نامه او باشد
همچون کرباس حلب با قصب مقرن

چو شمار آمد، بی رنج،به یک ساعت
بر تو بشمارد یک خانه پر از ارزن

نه به یک شغل ستوده ست و به یک موضع
که به هر کار ستوده ست و به هر معدن

خوان اودایم پر زایر و پر مهمان
ور جز این باشد حقا که کند لکهن

زایران راهم از او نعمت و هم دانش
وانگه از منت آزاده دل و گردن

گر همه نعمت یک روز به ما بخشد
ننهد منت بر ماو پذیرد من

گر به خوشخویی از تو مثلی خواهند
مثل از خوی خوش و مکرمت او زن

صورتی نیکوچونان که به دیداری
خوار گرداند با شوی دل هر زن

پارسا دارد خویی که بر او حاسد
نبرد جز به جوانمردی ورادی ظن

به هر آن برزن کو بر گذرد روزی
بوی مشک آید تا سالی از آن برزن

مشتری رویی کز شرم بدانجا یست
که به گرمابه مثل پوشد پیراهن

به گه غیبت چونانکه دگرکس را
نتواند گفت او را سقطی دشمن

به نکو خویی خالی کند از کینه
دل بد خواهی همچون دل اهریمن

گر به ماه دی در باغ شود خندان
گل بخنداند در ماه دی و بهمن

نکند مستی هر چند که در مجلس
ننهد سیکی بر دست کم از یک من

ای جوانمرد که با سنگی و با حلمی
بر حلم تو چو با دست که قارن

هم هنر داری و هم نام نکو داری
نام نیکو را در گیتی بپراکن

تا جهان باشد شادی کن و خرم زی
بیخ انده را یکسرز جهان برکن

روز خوش می خور و شب خوش به بر اندر کش
دلبر خوشی ونرمی چو خزاد کن

روز نوروزست امروز و سر سالست
ساتگینی خور و از دست قدح مفکن

سر سال نو فرخنده کناد ایزد
بر تو و بر من و بر خواجه حسین من
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح ابو منصور دواتی قراتکین حاکم غرجستان
مرا دلیست که از چشم بد رسیده به جان
بلای من ز دلست اینت درد بی درمان

ترا چه گویم گویم مرا چشم بدزد
ترا چه گویم گویم مرا ز دل بستان

گرم ز چشم ندزدی تباه گردد عیش
ورم ز دل نستانی نفور گردد جان

کسی که شادی دل دیدو روشنایی چشم
یکی ازین دو بندهد به صد هزار جهان

پس آنکسی که مرادوست تر ز جان و دلست
مرا تو گویی زو دور شو چگونه توان ؟

به اختیار کس از یار خویش دور شود ؟
به روز وصل کسی آرزوکند هجران

کسی زکام دل خویشتن بتابد روی ؟
کسی به بازی با دوست بشکند پیمان ؟

مرا چه گر تو نیایی زدست دوست بیاب
مرا چه گر تو بمانی به دست دوست بمان

من اینهمه ز طریق مطایبت گفتم
مگر نگویی کاین ژاژ باشد و هذیان

کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود
که چرب گویان آنجا شوند کند زبان

مرا زدوست به هر حال دور خواهد کرد
هوای خدمت میر آن گزیده سلطان

وصال دوست اگر چه موافقست و خوشست
وصال خدمت درگاه میر بهتر از آن

سپهبد سپه شاه شرق ابو منصور
فراتگین دواتی امیر غرجستان

امیر دوست نواز و امیر خصم گداز
امیر شاعر خواه و امیر زایر خوان

چو تیغ گیرد بهرام دیس شور انگیز
چو جام گیرد خورشیدوار زر افشان

سرای اوگه خوان و بساط او گه بزم
زمدح خوانان خالی ندید هرگز خوان

سخنوران جهان را که شعر جمع شده ست
قراتگین دواتی ست اول دیوان

هنر نماید چندان که چشم خیره شود
به تیر و نیزه وزوبین و پهنه و چوگان

مقدم سپه خسروست او که به جنگ
زپیش هیچ سپه بر نتافته ست عنان

به روز معر که وقتی که حرب سخت شود
به تازیانه کند با مبارزان جولان

به حربگاهی کو تیغ بر کشد زنیام
به صید گاهی کوتیر بر نهد به کمان

ز ترس ناوک او شیر بفکند چنگال
زبیم ضربت او پیل بفکند دندان

سیاستست مر او را که در ولایت او
پلنگ رفت نیارد مگر گشاده دهان

در این دیار به هنگام شار چندین بار
پلنگ وار نمودند غرچگان عصیان

بجز به صلح و به شایستگی و خلعت و ساز
به سر همی نتوانست برد با ایشان

نگاه کن که امیر جلیل تا بنشست
به جای شار به فرمان خسرو ایران

یکی از آنان کردن زراه راست بتافت
کرانه کرد به مویی زطاعت و فرمان

جز آن سبک خرد شور بخت سوخته مغز
که غره کرد مر او را به خویشتن شیطان

به استواری جای وبه نامداری کوه
فریفته شد و از راه راست کرد کران

چه گفت گفت مرا جایگاه برفلکست
به معدنی که همی زیر من رود کیوان

زمینیان رابا من کجا رود دیدار
مرا نباشد جز با ستاره سیر وقران

بر این حصار که من باشم ایمنم که مرا
ز هیچ خلق نخواهد رسید هیچ زیان

همی ندید که برگاه شار شیر دلیست
به تیغ شهر گشای و به تیر قلعه ستان

به حیله ساختن استاد بخردان زمین
به حرب کردن شاگرد پادشاه زمان

گشاده شاه جهان پیش او به تیغ و سپر
هزار قلعه صعب و هزار شارستان

گر این حدیث سبک داشت لا جرم امروز
همی کشید به دو پا سبک دو بند گران

از آن حصار مر او را چنان فرود آورد
که بخردان جهان را شگفتی آمد از آن

به کیمیا و طلسمات میرابو منصور
طلسمهای سکندر همی کند ویران

خهی گزیده و زیبا و بی بدل چو خرد
زهی ستوده و بی عیب و پاک چون قرآن

به رادی و به سخا وبه مردی و به هنر
همه جهان را دعویست مر ترا برهان

در این ولایت پیش از تو ای ستوده امیر
کس ندید ز فضل و سخا دلیل و نشان

به روزگار تو پیدا شد و پدیدآمد
سخای گم شده و فضل روی کرده نهان

زمین ز عدل تو بغداد دیگرست امروز
تو چون خلیفه بغداد نایب یزدان

جوان که قادر گردد در از دست شود
امیر کوته دستست و قادرست و جوان

غریب و نادر باشد جوان با پرهیز
تو خویشتن ز جوانان غریب و نادر دان

چه مایه مردم کز خانمان خویش برفت
فرو گذاشت ضیاع و سرای آبادان

ز ایمنی به وطن کردن اندر آمد باز
به نام عدل تو ای یادگار نوشروان

بدان امید که نانی به ایمنی بخورند
غریب وار بپوشند جامه خلقان

زعدل وداد تو اندر همه ولایت که
زیان زده نشد از هیچ گرگ هیچ شبان

کنون ندانند از خرمی و خوشی عیش
که چون زیند خوش ار عدل پادشاه زمان

نه شان ز دزدان ترس و نه از مصادره بیم
نه خشک ریش ز همسایه و ز هم دندان

ولایت تو ز امن ای امیر چون حرم است
ز خرمی وخوشی همچون روضه رضوان

همی نمایی عدل و امانت و انصاف
همی فزایی فضل و سخاوت و احسان

بسا پیاده که در خدمت تو گشت سوار
بسا غریب که از تو به خان رسید و به مان

همه جهان ز پی نام و نان دوند همی
زخدمت تو همی نام حاصل آید و نان

همیشه تا گل سوری بود به فصل بهار
چنانکه نرگس مشکین بودبه وقت خزان

همیشه تا به همه جایگه پدید بود
هوای تیر مهی از هوای تابستان

امیر باش و جهان را به کام خویش گذار
هوای خویش بیاب و مراد خویش بران
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
درمدح فخر الدوله ابو المظفر احمد بن محمد والی چغانیان و توصیف شعر گوید
با کاروان حله برفتم ز سیستان
باحله تنیده ز دل بافته ز جان

با حله ای بریشم ترکیب او سخن
با حله ای نگار گر نقش او زبان

هر تار او به رنج برآورده از ضمیر
هر پود او به جهد جدا کرده از روان

از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر
وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان

نه حله ای که آب رساند بدو گزند
نه حله ای که آتش آرد بر او زیان

نه رنگ او تباه کندتربت زمین
نه نقش او فرو سترد گردش زمان

بنوشته زود و تعبیه کرده میاندل
و اندیشه را به ناز بر او کرده پاسبان

هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد
کاین حله مر ترا برساند به نام و نان

این حله نیست بافته از جنس حله ها
این را تو از قیاس دگر حله ها مدان

این رازبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت
نقاش بود دست و ضمیر اندر آن بیان

تا نقش کرد بر سر هر نقش بر نوشت
مدح ابوالمظفر شاه چغانیان

میر احمد محمد شاه سپه پناه
آن شهریار کشور گیر جهان ستان

آن هم ملک مروت و هم نامور ملک
وان هم خدایگان سیر وهم خدایگان

گرد سریر اوست همه سیر آفتاب
سوی سرای اوست همه چشم آسمان

از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر
گر روز کینه دست برد سوی تیردان

وای آنکه سر ز طاعت او باز پس کشید
گردد سرش به معرکه تاج سرسنان

روزی که سایه آرد بر تیغ او سپر
روزی که مایه گیرد از تیر اوکمان

شیر دژم دو دیده فرو افکند ز چشم
پیل دمنده زهره برون آرد از دهان

بس پایها که تیغش بردارد از رکاب
بس دستها که گرزش برگیرد از عنان

بر پیل گرز او به سه پاره کند سرین
بر شیر تیغ او به دو پاره کند میان

ای شاه و شاهزاده و شاهی به تو بزرگ
فرخنده فخر دولت و دولت به تو جوان

جایی که بر کشند مصاف از بر مصاف
و آهن سلب شوند یلان از پس یلان

از رویها بروید گلهای شنبلید
بر تیغها بخندد گلهای ارغوان

گردون ز برق تیغ چو آتش لیان لیان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان

چون بر کشیده تیغ تو پیدا شود ز دور
از هر تنی شو سوی گردون روان روان

آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو
زانده بر او به سر نشود روز تاکران

آن دشت را که رزمگه تو بود ورا
دریای خون لقب شود و کوه استخوان

آن کس که روز جنگ هزیمت شود زتو
تاهست جامه گیرد از و رنگ زعفران

شیری که پیل بشکند از بیم تیغ تو
اندر ولایت تو چو کپی رود ستان

روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد
آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان

واکنون چو آهنی ز بر سنگ بر زنی
آسیمه گردد و شود اندر جهان جهان

گویی درخت باغ عدوی تو بوده است
کاندر زمین شکفته شود شاخ خیزران

آبی که در ولایت تو همی خیزد ای شگفت
گویی زهیبت تو طلسمی بود برآن

کاندر فتد به جیحون تازد به باد و دم
غران بود چو تندر تند اندر آن میان

تا تو به صدر ملک نشستی قباد وار
هرگز به راه نخشب و راه قبادیان

بی سیم سائل تونرفت ایچ قافله
بی زر زایر تو نرفت ایچ کاروان

ای ز آرزوی تخت تو سر برزند ز کوه
وان ز آروزی تاج تو سر بر زند ز کان

ای بر همه هوای دل خویش کامکار
ای بر همه مراد دل خویش کامران

سود همه جهانی واز تو به هیچ وقت
هر گز نکرد کس بجز از گنج تو زیان

ای خسروی که مملکت اندر سرای تو
آب حیات خورد و بود زنده جاودان

من بنده را به شعر بسی دستگه نبود
زین پیش ورنه مدح تو می گفتمی به جان

واکنون که دستگاه قوی گشت و دست نیز
بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان

راهی دراز و دور ز پس کدم ای ملک
تا من به کام دل برسیدم بدین مکان

بر آرزوی آنکه کنم خدمتت قبول
امروز آرزوی دل من به من رسان

وقتی نمود بخت بمن این درنشاط
کز خرمی جهان نشناسد کس از جنان

فصل بهار تازه و نوروز دلفریب
همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان

عید خجسته دست وفا داده بابهار
باد شمال ملک جهان برده از خزان

هر ساعتی سرشک گلاب از هوا چکد
هر لحظه ای نسیم گل آید زبوستان

تاج درخت باغ همه لعلگون گهر
فرش زمین راغ همه سبز پرنیان

صلصل چو بیدلان جهان گشته با خروش
بلبل چو عاشقان غمین گشته با فغان

فرخنده باد برملک این روزگار عید
وین فصل فرخجسته و نوروز دلستان

تا این هوا بسیط بود وین زمین بجای
طبع هوا سبک بود آن زمین گران

ای طبع تو هوای دگر، باهوا بباش
وی حلم تو زمین دگر ، با زمین بمان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح خواجه ابو علی حسنک وزیر
ای عهد من شکسته بدان زلف پر شکن
با ز این چه سنبلست که سر برزد از سمن

دامیست آن که از پی دل تو همی زنی
دام ار همی ز بهر دل من زنی مزن

چندین هزار حیله چه باید ز بهر دل
دل پیش تست چون نپذیری همی زمن

در سیم چاه کندی و دامی همی نهی
بر طرف چاه از سر زلفین پر شکن

تو شغل دوست داری و در هر کجا رسی
چاهی همی فرو بر و دامی همی فکن

ما را سخن فروش نهادی لقب چه بود
از چه به زر زمانخریدی همی سخن

خواجه بزرگ تاج بزرگان ابو علی
خورشید مهتران و سر خواجگان حسن

آن ذوفنی که تا به کنون هیچ ذوفنون
هرگز براو به کار نبرده ست هیچ فن

در شغل شاه و ساختن ملک معتمد
بر گنج شاه و مملکت شاه مؤتمن

از بهر نیکنامی شاه و صلاح خلق
از بست بر گرفت و بیامد به تاختن

اندیشه رعیت چندانکه او کند
اندیشه وثن نه همانا کند شمن

شکرش همی کنند یکایک به روز و شب
پیر و جوان، تو انگر و درویش، مرد و زن

روزی هزار بار بر اوآفرین کنند
اندر هزار خانه واندر صد انجمن

تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست
برخاست از میان جهان فتنه و محن

بردست او رها شد و از بند رسته شد
صد راد مرد مهتر و صد راد ممتحن

گویی خدای وحی فرستاد سوی او
کآزاد وار بیخ بلا از جهان بکن

وز بهر مملکت چنانکه ندانست کرد کس
آیینهای نیک نهاد و نکو سنن

بنشاند جورو فتنه ز گیتی به عدل وداد
تا عالمی به مهر بر او گشت مفتنن

در روزگار او وطن خویش باز یافت
پانصد هزار مردم گم گشته از وطن

بر جویهای خشک به امید عدل او
اکنون همی صنوبر کارند و نارون

در باغهای پست شده هم بدین امید
نونو همی بنفشه نشانندو نسترن

آن جایها که خار مغیلان گفته بود
امروز بوستان و گلستان شد و چمن

هر کس به شغل خویش فرورفت و باز یافت
از رای نیک و برکت خواجه سر رسن

با جامه های محتشمان کرد عدل او
آن را که گشته بود به صد پاره پیرهن

حال ولایتی به مثال بنات نعش
از مردم گریخته بر کرد چون پرن

کس بود کو ز کوه یمن برگذشته بود
امروز روی باز نهاد از که یمن

تا خوی او چنین بود او را به روز و شب
ایزد نگاهدار بود ز آفت زمن

ای اختیار کرده سلطان روزگار
لابلکه اختیار خداوند ذوالمنن

ز آزادگی نمودن و کردارهای نیک
آزادگان به شکر تو گشتند مرتهن

تا هیچ خلق شاد بود در همه جهان
خلق از توشاد باد و تو شادان ز خویشتن

تو شادمان و آنکه به تو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده به تفسیده با بزن

هر روز نو به بزم تو خوبان ماهروی
هر سال نوبه دست تو جام می کهن

زین عید بهره تو نشاط و سرور باد
بهر مخالف تو غم و انده و حزن

دو دست تو به دست دو بت، سال و ماه باد
این آفتاب خلخ و آن شمسه ختن
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در ذکر مسافرت از سیستان به بست و مدح خواجه منصور بن حسن میمندی
چون بسیج راه کردم سوی بست از سیستان
شب همی تحویل کرد از باختر بر آسمان

روز چون قارون همی نادید گشت اندر زمین
شب چو اسکندر همی لشکر کشید اندر زمان

جامه عباسیان بر روی روز افکند شب
برگرفت از پشت شب زر بفت رومی طیلسان

لشکر شب دیدم اندر جنگ روز آویخته
همچوبرگ زعفران برگرد شاخ زعفران

وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز
چون سر مستان سر هر جانور گشته گران

خواب چیره گشته اندر هر سری برسان مغز
خواب غالب گشته اندر هر تنی برسان جان

روی بند از روی بگشاده عروسان سپهر
پیش هر یک برگرفته پرده راز نهان

آسمان چون سبز دریا و اختران بر روی او
همچو کشتیهای سیمین بر سر دریا روان

یا کواکبهای سیم از بهر آتش روز جنگ
بر زده بر غیبه های آبگون بر گستوان

گاه چون پاشیده برگ نسترن بربرگ بید
گه چو لؤلؤ ریخته بر روی کحلی پرنیان

من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرو
از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان

سهمگین راهی فرازش ریزه سنگ سیاه
پهنور دشتی نشیبش توده ریگ روان

ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها
سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان

گاه رفتن ریگ او چون نشتری در زیر پای
گاه خفتن سنگ او چون نیش کژدم زیر ران

نه ز گیتی غمگساری اندرو جز بانگ غول
نه ز مردم یادگاری اندر و جز استخوان

چون چنین دیدی خرد دایم مرا گفتی همی
کافرین خواجه منصور حسن برمن بخوان

زان درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی
کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران

اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست
بانگ آب هیرمند آمد بگوشم ناگهان

منظر عالی شه بنمود از بالای دژ
کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لکان

مرکبان آب دیدم صف زده بر روی آب
پالهنگ هر یکی پیچیده برکوه گران

جانور کش مرکبانی سرکش و ناجانور
آب هریک را رکاب و باد هریک را عنان

بر سر آب از بر زین گسترانیده زمین
وآن زمین از زیر هر ماهی بفریاد وفغان

من بدین راه طلسم آگین همی کردم نگاه
از تفکر خیره مانده همچو شخص بی روان

بادمیمند آمد و ناگه برویم بر وزید
خال و زلف از بوی او همشکل شد با مشک و بان

چون مرا دید ایستاده بر کار رود بار
گفت ای بی معنی سنگین دل نامهربان

خوجه آن خوبی که در میمند با تو کرد باز
چون نباشی بر ثنایش این زمان همداستان

گفتم: ای باد! اینک آنجا رفت خواهم پیش او
تو مرا از شاعران نا شاکر فضلش مدان

باد و من هر دو سوی میمند بنهادیم روی
و آفرین ویاد کرد خواجه هریک بر زبان

آفرین خواجه منصور حسن فخرزمین
آفرین خواجه منصور حسن فخر زمان

سوی اواز شاعران و زایران شرق و غرب
قافله در قافله ست و کاروان در کاروان

یک نسیمست از هوای مهر او باد شمال
یک دلیلست از عذاب خشم او باد خزان

آنکه با حملش زمین همچون هوا باشد سبک
وانکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران

اندر آن میدانکه دل پر مهر گرداند حسام
اندر آن بیشه که عاشق پشت گرداند کمان

تنگ پهنا دام گردد پوست بر شیر عرین
. . .
باغ و راغ از نو بهار خرمی آراسته ست
بزم او را بچگان زایند نو نو هر زمان

لاله خود روی زاید باغ بچه نو بهار
نرگس خوشبوی زاید راغ بچه مهرگان

سائل از سیمش همیشه بارور دارد سرین
زایر از زرش همیشه بارکش دارد میان

منزل زوار او بوده ست گویی شهر بست
خانه بدخواه او بوده ست گویی سیستان

کان زمین را سیم روید سنگ و گل تا رستخیز
وین زمین را مار زاید جانور تا جاودان

ای به رزم اندر نبوده همچو تو اسفندیار
وی به بزم اندر نبوده همچو تو نوشیروان

گر زجود تو نسیمی بگذرد بر زنگبار
ور ز خشم تو سمومی بروزد بر هندسان

هندوان را آتش رخشنده روید شاخ رمح
زنگیان را شوشه زرین برآید خیز ران

تاز روی بیدلان باشدنشان بر شنبلید
تاز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان

شاد باش و دیر باش و دیرمان و دیرزی
کام جوی و کام یاب و کام خواه و کام ران

ترک مه دیدار دار و زلف عنبر بوی بوی
جام مالا مال گیرو تحفه بستان ستان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در توصیف شکار سلطان گوید
ندر این هفته شکاری کرد کز اخبار آن
قصر بر قیصر قفس شد، خانه بر خان آشیان

چون زمین ساکن شد اندر کشوری رامش فزود
چون فلک برگشت گرد کشوری رامش کنان

گه ترنجی در بنان و گه کمانی بر کتف
گاه زو بینی به دست و گاه رطلی بر دهان

تازیان گرد حصاری قافله در قافله
بختیان گرد شکاری کاروان در کاروان

گرکنون جوید عقاب از پشت آن کهسار گوشت
ور کنون جوید همای از روی آن دشت استخوان

بینداز بس چشم نخجیر و بناگوش تذرود
دشتها پر نرگس و کهپایه ها پر ناردان

زان نکرد آهنگ شیر شرزه از بیم سنانش
رخنه گشتی چرخ و جستی برج شیر از آسمان

نیکبختان را پناهی نیکبختی را سبب
پادشاهان را ملاذی پادشاهی را روان

تیزی شمشیر دینی سبزی باغ امید
قوت بازوی عدلی سرخی روی امان

خشمت اندر سوز خصم و نهیت اندر شر خلق
فتنه آتش کشست و آتش فتنه نشان

گر نگشتی شادمان از رنگ روی دشمنت
کس ندانستی که باشد شادیی در زعفران

در ثنا نقصان عیبی و کمال آفرین
در سخا سود امیدی و زیان سو زیان

آنچه من دیدم درین تحویل سال ازجود تو
نی بهار از ابر دیده ست و نه از خورشید کان

ناگهان در عیش پیوستی و پیوندی ابد
شادمان درمی نشستی و نشینی جاودان

برسرشاهان نهادی تا جهای پر گهر
بر میان خسروان بستی کمرهای گران

آسمان دیبا سلب گشت و هوا عنبر غبار
گلستان زرین درخت و آدمی سیمین مکان

هیچ می بر دست ننهادی که ننهادی ز دست
آنچه زو شد تاقیامت خسروی با نام و نان

از ثریا منتقش گشت این بزرگی تاثری
وز سر اندیب این حکایت گفته شد تا قیروان

داستان پادشاهان خوانده ام ای پادشاه
کس بدین بخشش نبوده ست از جهان همداستان

همچنین در تاج داری و جهانداری بپای
همچنین در ملک بخشی و جهانگیری بمان

نابریده عشرت عید تو از تحویل سال
ناگسسته بزم نوروزت ز جشن مهرگان

دشمنت زیر زمین و اخترت زیر مراد
عالمت زیر نگین و دولتت زیر عنان

پیش عکس تاج تو شمع هوا گوهر پرست
زیر پایه دست تو دست سپهر اختر فشان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح ملک زاده مسعود بن محمود بن سبکتگین
ای خانه مبارک و باغ بآفرین
فرخنده باد و فرخ بر خسرو زمین

شاهنشه زمانه ملک زاده بو سعید
مسعود با سعادت و سلطان راستین

تابود بود و از پس این تابود بود
منصور و نیکبخت وقوی رای و پیش بین

توفیق پادشاهی باشدش برزبان
فر خدایگانی باشدش بر جبین

هر جایگه که روی نهد بخت بریسار
هر جایگه که حرب کند فتح بر یمین

گیتی همه به ملکت او را کند شرف
دولت همه به جان و سر او را خورد یمین

بانام او و کنیت او ملک ساخته ست
چون میخ با شیانی و چون مهر بانگین

عزمش چو عزم و حجت پیغمبران درست
رایش چو رای و دولت نیک اختران متین

همچون پدر بزرگ و جهاندار و بختیار
همچون پدر کریم و مسلمان و پاکدین

فرخ پی و مبارک و از خاندان خویش
فرخ پییش خلق جهان را شده یقین

تا او به فال نیک پدید آمد از پدر
باماه و مشتری پدرش گشت همنشین

صد گنج بر گرفت و تهی کرد بی نبرد
صد شاه را شکست و به کف کرد بی کمین

آری به قدر مقدمه شاه شرق بود
همچون سپند مقدمه ماه فرودین

یک یک طلایگان شهنشاه بوده اند
سلطان ماضی و پدر او سبکتگین

برتخت پادشاهی شاهی نهادپای
کو را ز بخت پیش شود میر مؤمنین

آمد شهی که پیل برون آرد از مصاف
آمد شهی که شیر برون آرد از عرین

بر طالعی به بلخ در آمد که آسمان
از چند گاه بازش کرده ست بهگزین

بر آسمان بزرگترین سعد مشتریست
با ماه بود مشتری اندر اسد قرین

ارجو که فرخی بود و فر خجستگی
و ایزد به کار ملک مر او را بود معین

چونانکه آرزوی دل بندگان اوست
سالی هزار باشد در مملکت مکین

تاهر دو تهنیت را در پیش او بریم
صافیتر و شریفتر از لؤلؤ ثمین

یک تهنیت برای خراج تمام روم
یک تهنیت برای خراج تمام چین

همواره شاه باد خداوند و شاد باد
بدخواه او نژند و سرافکنده و حزین

گه چشم او به روی نگاری چو آفتاب
گه دست او به زلف بتی همچو حور عین

معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او
گم گردد از خم و گره وتاب و پیچ و چین

همواره این سرای چو باغ بهشت باد
از رومیان چابک وترکان نازنین

این شاه را خدای بدان طالع آفرید
کز خلق جاودانه بر او باشد آفرین
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در دعای سلطان و تقاضای ملازمت سفر گوید
ای بر گذشته از ملکان پایگاه تو
قدر تو بر سپهر بر آورده گاه تو

ماه منیر صورت ماه درفش تو
روز سپید سایه چتر سیاه تو

جان ملوک را فزع آید زتیغ تو
جاه ملوک راحسد آید ز جاه تو

مریخ روز معرکه شاها غلام تست
چونانکه زهره روز میزدست داه تو

جز جود بر تو هیچ کسی پادشاه نیست
گنج ترا تهی کند این پادشاه تو

برتر گناه نزد تو بخلست و هیچ کس
زین روی بر تو چیره نبیند گناه تو

تو کارها تبه نکنی و رتبه کنی
از راست کرده های جهان به تباه تو

هر دشمنی که بند تو و چاه تو بدید
او را اجل برون برد از بند و چاه تو

بر گرد رزمگاه تو گر باد بگذرد
ناخسته گشته نگذرد از رزمگاه تو

آن کیست کو به جان نبود مهر جوی تو
وآن کیست کو به دل بود نیکخواه تو

باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو
کوه مخالف تو، نسنجد به کاه تو

فربه شده ست و روز فزون گنج و ملک تو
زان نیز کاسته تن بدخواه جاه تو

ای پیشگاه بار خدایان روزگار
ای بهر بهشت جسته شرف پیشگاه تو

بر عزم رفتنی ومرا رای رفتنست
از بهر خدمت تو ملک با سپاه تو

با بندگان مرا به ره اندر عدیل کن
تا در دو دیده سرمه کنم خاک راه تو

اندر پناه خویش مرا جایگاه ده
کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو

هر شاعری به گاه امیری بزرگ شد
نشگفت اگر بزرگ شدم من به گاه تو

فضل تو بر همه شعرا گستریده شد
گسترده باد برتو رضای اله تو

باشد همیشه عزو سعادت ترا قرین
کردار تو بود به سعادت گواه تو

ماه منیر و مهر فروزنده پرتوی
هست از مه درفش و ز چتر سیاه تو

تاسال و ماه و روز وشبست اندرین جهان
فرخنده باد روز وشب و سال و ماه تو

اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار
وندر میزد مونس جان تو ماه تو
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح خواجه ابوسهل احمد بن حسن حمدوی گوید
سروی شنیده ای که بود ماه بار او ؟
مه دیده ای که مشک بپوشد کنار او ؟

من دیدم و شنیدم، این هر دو، آن بتیست
کاین دل هزار بار تبه شد به کار او

پر گوهرست ز آتش عشقش کنار من
پر سلسله ز حلقه زلفش کنار او

باغیست روی نیکوی آن روی نیکوان
کاندر مه تموز بخندد بهار او

بر کام و آرزو دل بیچاره مرا
ناکامگار کرد گل کامگار او

این طرفه ترنگر تو که بر روی اوست گل
وندر دل منست همه ساله خار او

چندان نگار دارد رویش که هر زمان
حیران شود نگار گر اندر نگار او

از دل بهر نگار شکاری همی کند
تا خودش بود بر آن دل زنهار خوار او

این دل شکار کرد و تبه کرد و بازداد
خیزم به خواجه باز نمایم شکار او

خواجه رئیس فخر بزرگان روزگار
کایزد شریف کرد بدو روزگار او

بوسهل احمد حسن حمدوی که فضل
همچون شرف بزرگ شداندر کنار او

آزاده بر کشیدن و رادی رسوم اوست
و آزادگی نمودن و رادی شعار او

یمن همه بزرگان اندر یمین اوست
یسر همه ضعیفان اندر یسار او

اندر جهان سرای ندانیم کاندر آن
آثار نیست از کف دینار بار او

همچون خزانه های ملوکست خانه ها
از بر و از کرامت و از یادگار او

خاصه سرای آنکه چومن در جوار اوست
وایمن چو من همی چرد از مرغزار او

درویشی و نیاز نیارد نهاد پای
اندر جوار آنکه بود در جوار او

از بیم آن که گرد به همسایگان رسد
بیرون ز راه رفت نیارد سوار او

همواره دوستدار کم آزاری و کرم
خیره نیند خلق جهان دوستدار او

تا بود بر بزرگ خویی بردبار بود
چون نیکخوا دلیست دل بردبار او

آگه شد از نهان دلش در فروتنی
آنکس که یافت آگهی از آشکار او

آنجا که تافته شود او تنگدل مباش
تا بنگری صبوری و سنگ و وقار او

از کارها کریمی و فضل اختیار کرد
هیچ اختیار نیست بر آن اختیار او

میران به ملک و مال کنند افتخار و بس
آن نیست او که هست به مال افتخار او

فخرش به فضل و اصل بزرگ و فروتنیست
وین هر سه چیز نیست برون از شمار او

خالی نباشد از شرف و حشمت بزرگ
ایوان او و درگه او روزبار او

لشکر کشان ز بهر تقرب به روز جشن
شایداگر که دیده کنندی نثار او

با صد هزار فضل که دارد مبارزیست
چونان که خون شیر خورد ذوالفقار او

ده ساله یا دوازده ساله فزون نبود
کاندر نبردگاه برآمد غبار او

روزی به رزمگاه شبانگاه را نماند
ناکشته هیچ دشمن او در دیار او

تا روز حشر یاد کنند اندر آن زمین
لشکر شکستن و صفت کار زار او

روز مبارزت به دلیری و دست او
بر صد هزار تن بزند یکسوار او

همواره شادمانه زیاد و بهر مراد
توفیق جفت او و خداوند یار او

چون بوستان تازه و باغ شکفته باد
از روی ریدکان حصاری حصار او

فرخنده باد عیدش و تا جاودان مباد
بی جام می به مجلس او می گسار او
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در تهنیت عید و مدح سلطان محمود غزنوی
ز بهر تهنیت عید بامداد پگاه
بر من آمد خورشید نیکوان از راه

چو چین کرته بهم بر شکسته جعد کشن
چو حلقه های زره پر گره دو زلف سیاه

نبیدنی به کف و هر دو رخ به رنگ نبید
دو تاه نی به دل و هر دو زلف کرده دوتاه

به قد تو گویی سرویست در میان قبای
به روی گفتی ماهیست بر نهاده کلاه

چو سرو بود و چو ماه و نه ماه بود و نه سرو
قبا نپوشد سرو و کله ندارد ماه

خجسته باشد روز کسی که دیده بود
خجسته روی بت خویش بامداد پگاه

اگرنبودی برمن خجسته دیدن او
خدای شاد نکردی مرا به دیدن شاه

یمین دولت ابوالقاسم آفتاب ملوک
امین ملت محمود شاه ملک پناه

بلند کرده، به دینار، کاخهای ولی
خراب کرده، به شمشیر، خانه بدخواه

نه بر کشیده او را فلک فرو فکند
نه راست کرده او را کند زمانه تباه

ز رادی و ز رحیمی همی پذیره شود
عطا و عفوش پیش سؤال و پیش گناه

شتابکار تر از باد وقت پاداشن
درنگ پیشه تر از کوه وقت باد افراه

ز بس عطا که دهد هر گهی نداند کس
عطای او را وقت و سخای او را گاه

کجا زهمت عالیش یاد خواهی کرد
به چشم عقل نماید ستاره اندر چاه

به هر زمین که خلافش بود نیار درست
ز هیچ باغ درخت و ز هیچ راغ گیاه

همه ملوک جهان دستبرد او دیدند
جهانیان ز هنرهای او شدند آگاه

شنیده ای که چه دیده ست رای زوو چه دید
شه مخالفت بیرای کم هش گمراه

تمام دانی، اگر چند من ز بیم ملال
به جهد و حیله سخن را همی کنم کوتاه

ز بس که زان دو سپاه بزرگ کافر کشت
عقیق رنگ شد اندر دیار هند گیاه

چنانکه تیغش برداشت زان لعینان سر
ز روی ناخن بیجاده بر ندارد کاه

زخون چشیدن شیر افکنان آن دو سپاه
بسان مردم می خواره مست شد روباه

بتان شکست فراوان وبت پرستان کشت
وز آنچه کرد نجسته ست جز رضای اله

به یک غزات قریب هزار پیل آورد
وزان گرفته به یک حمله سیصد و پنجاه

بسا سپاها کو یکتنه هزیمت کرد
مظفرا ملکا لااله الاالله

هزار لشکر جنگی شکست و لشکر او
به خواب نوشین اندر شده به لشکر گاه

ز خون دشمن اندر میان رزمگهش
بلند پیل نداند گذشت جز به شناه

زهول رزمگهش خانیان ترکستان
اگر کنند به کوه و به دشت ژرف نگاه

به کوه مرد نماید به چشمشان نخجیر
به دشت پیل نماید به چشمشان روباه

عجب نباشد اگر خدمتش ملوک کنند
که در پرستش او بر زمین نهند جباه

شهان به خدمت او از عوار پاک شوند
بر آن مثال که سیم نبهره اندر گاه

همیشه تا بود اندر فلک دوازده برج
چنانکه هست به سال اندرون دوازده ماه

معین دین نبی باد و پشت و بازوی حق
به تیغ ودولت مؤمن فزا و کافر کاه

دهد ولی ترا کردگار پاداشن
دهد عدوی ترا روزگار بادافراه

بزرگ باد به نام بزرگ او شش چیز
نگین و تاج و کلاه و سریر و مجلس و گاه
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 18 از 27:  « پیشین  1  ...  17  18  19  ...  26  27  پسین » 
شعر و ادبیات

Farrokhi Sistani | فرخی سیستانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA