انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 19 از 27:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  26  27  پسین »

Farrokhi Sistani | فرخی سیستانی


زن

 
‏ در مدح سلطان محمود بن سبکتگین غزنوی
با من به شابهار به سر برد چاشتگاه
ماه من آنکه رشک برد زود و هفته ماه

گفت: این فراخ پهنا دشت گشاده چیست
گفتم: که عرضه گه شه بیعدد سپاه

گفتا: چه خوانم این شه آزاده را بنام ؟
گفتم:یمین دولت محمود دین پناه

گفتا: پناه شرع رسولست و پشت دین ؟
گفتم: بلی و پیشرو طاعت اله

گفتا: کنون کجاست مرا ده نشان ازو ؟
گفتم: که زیر سایه آن رایت سیاه

گفت : آنکه پیش عرضه گهش ایستاده است
گفتم: به پیشگاه بود جای پیشگاه

گفتا:ز هیبتش بهر اسد همی دلم
گفتم: زهیبتش دل چون که شود چو کاه

گفت: آن هزار و هفتصد و اند کوه چیست ؟
گفتم: هزارو هفتصد و اند پیل شاه

گفت: آنهمه ز پیشرو هندوان ستد ؟
گفتم: بلی و داشت به مردانگی نگاه

گفت : آن زره و ران زبر هر یکی که اند ؟
گفتم: بتان مملکت آرای رزمخواه

گفتا: که سرو خوانمشان یا مه تمام ؟
گفتم: که سرو با کمر و ماه با کلاه

گفتا: که عرضه گاه شه این دشت خرمست ؟
گفتم: بلی و نیست چنین هیچ عرضه گاه

گفتا: چنو دگر به جهان هیچ شه بود؟
گفتم: ز من مپرس به شهنامه کن نگاه

گفتا: که شاهنامه دروغست سر بسر
گفتم: تو راست گیر و دروغ از میان بکاه

گفتا: ملک به پیلان چه استاند از ملوک ؟
گفتم: ولایت و سپه و گنج و تاج و گاه

گفتا: چرا همی نبردشان بسوی روم ؟
گفتم: کنون برد که کنون آمده ست گاه

گفتا: چگونه گردد از ایشان بلاد روم ؟
گفتم: چنانکه کوه گهردار چاه چاه

گفتا: ز کفر پاک شود شهرهای روم ؟
گفتم: چنانکه سیم نفایه میان گاه

گفتا: که اسب اوبه گه رزم چون بود ؟
گفتم: میان خون اعادی کند شناه

گفتا: چسان رود چو به رودی و رسد فراز ؟
گفتم: چو مرغ برگذرد بر سرمیاه

گفتا: که برتر ازملکان چون از و گذشت ؟
گفتم: کسی که یابد ازو جاه و پایگاه

گفتا: که خدمتش ملکان را چه بردهد ؟
گفتم: که تخت و مملکت و آبروی و جاه

گفتا: گناهکار که زی وی شود به عذر؟
گفتم: ثواب و خدمت یابد بر آن گناه

گفتا: زمانه خاضع او باد روز و شب
گفتم: خدای ناصر او باد سال و ماه
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی
به فرخی و به شادی و شاهی ایران شاه
به مهرگانی بنشست بامداد پگاه

برآن که چون بکند مهرگان به فرخ روز
به جنگ دشمن واژون کشد به سغد سپاه

به مهر ماه ز بهر نشستن و خوردن
به تابخانه فرستند شهریاران گاه

خدایگان جهان آنکه از خدای جهان
جهانیان را پاداشنست و باد افراه

چو مهرگان بکند خانه را ز سر فکند
به جنگ و تاختن دشمنان بودشش ماه

گهی سپه به فرازی برون برد که به چشم
چو زو نگاه کنی مه نماید اندر چاه

گهی به ژرف نشیبی سرای پرده زند
چنانکه ماهی از افراز آن نماید ماه

همه زمستان در پیش برگرفته بود
رهی دراز دراز و شبی سیاه سیاه

همی گشاید گیتی همی کشد دشمن
به مردمی که جهان راجز او نزیبد شاه

زهی شهی که مه و سال در پرستش تو
همی کنند شهان بزرگ پشت دوتاه

به شهریاری کس چون تو بسته نیست کمر
به خسروی چو تو کس نیست بر نهاده کلاه

تویی که مردی را نام نیک تست فروغ
تویی که رادی را دست رادتست پناه

ز پادشاهان کس را ستوده نام نبود
بجز ترا که نکوهیده شد به تو بدخواه

به گاه کینه کند ناو تو از گل گل
به روز رزم کند خنجر تو از که کاه

هزار شیر شناسم که پیشت آمد و تو
در او چنان نگریدی که شیر در روباه

زمین اگر چه فراخست جای نیست درو
که تو درو نزدی بیست راه لشکر گاه

نشستگان شهان باغ و کاخ و خانه بود
نشستگاه تو دشتست و خوابگه خرگاه

بسا شها که نیارد ز خرد جوی گذشت
تو چند راه گذشتی چنین ز رود بیاه

تو ز آبهایی بگذشته ای به شب که ازو
به روز پیل نیارد برون شدن به شناه

ز پادشاهان نگرفت جز تو در یک روز
ز کرگ سی و سه، وز پیل پانصد و پنجاه

ایا ستوده به مردی، چو پیش بین به خرد
ایا زدوده ز آهو چو پارساز گناه

خدایت از پی جنگ آفرید و ز پی جود
بسیج رزم کن و جنگ جوی و دشمن کاه

همیشه تا چو گل از گل بروید و ندمد
ز روی آتش سوزنده سبز و تازه گیاه

همیشه تا نتواند شد ایچ کس به جهان
زر از ایزد همچون زر از خویش آگاه

خدایگان جهان باش و پادشاه زمین
ستوده بر کش و از بندگان ستایش خواه

چو نو بهار به تو چشمها همه روشن
چو روزگار ز تو دستها همه کوتاه

خجسته بادت و فرخنده جشن و فخر باد
به سغد رفتن و بیرون شدن ز خانه به راه

تباه کرده هر کس همی شود به تو راست
مباد کس که کند راست کرده تو تباه
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح سلطان محمود بن ناصر الدین غزنوی
هر که خواهنده دین باشد و جوینده راه
شغل از طاعت ایزد بود خدمت شاه

شاه محمود که شاهان زبر دست کنند
هر زمانی به پرستیدن او پشت دوتاه

در همه گیتی برسر ننهد هیچ شهی
بی پرستیدن وبی طاعت او تاج وکلاه

کوه اگر گوید من راه خلافش سپرم
لرزش باد بر او در فتد و کاهش کاه

ملک را بی سر و بی همت و بی سایه او
نه خطر باشدو نه قیمت و نه قدر و نه جاه

هر لایت که نه او داده بود حبس بود
هر نشاطی که نه در خدمت او ناله و آه

عجب آید ز منوچهر خرف گشته مرا
کو ولایت ز شه شرق همی داشت نگاه

خویشتن عرضه همی کرد که این خانه تست
از دگر سو گذر خانه همی کردتباه

این همی کردو همی خواست ز خسرو زنهار
گو مساز آنچه همی سازی و زنهار مخواه

ای شگفت از پس آن کز ملک شرق بدو
نامه فتح رسیده ست فزون از پنجاه

که فلان قلعه گرفتم به فلان شهر شدم
بر گرفتم زفلان خانه فلان بالش و گاه

بیشه و شهر چنین گشت و ره قلعه چنان
جنگ ازین گونه همی کرد سپاه بدخواه

چون فرو خواند ز نامه صفت کوشش او
وز سپه راندن وره بردن او بود آگاه

بر تبه کردن ره غره چه بایست شدن
تبرو تیشه چه بایست زدن چندین گاه

او ندانست چو سلطان سوی او روی نهد
نزره اندیشد و نز منزل و نز آب و گیاه

هر کجا خواهد راند، چه به دشت و چه به کوه
هر کجا خواهد سازد گذر و منزلگاه

چه گمان برد که محمود مگر دیگر گشت
اینت غمری و گمانی بد: سبحان الله

لاجرم شاه جهان بار خدای ملکان
آنکه پاداشن شاهان کند و بادافراه

برره بیشه سپه راند سوی خانه او
دست او کرد به یکره ز ولایت کوتاه

بگذرانید سپه را ز تبه کرده رهی
بن او تابن ماهی، سر او تا سر ماه

از گل تیره سرا پایش گیرنده چو قیر
وز درختان گشن چون شب تاریک سیاه

سرز کوه و ز دره داشته و درسر او
مرد از آن گونه که افتاده بود در بن چاه

جایها بود بر آن بر چه یکی و چه هزار
که میان گل و او پیل همی کرد شناه

غرض شاه در آن بود که آگاه شود
از توانایی و قدرت که بدو داده اله

بنمود او را کاین از تو توانم ستدن
ره تبه کردن تو از تو خطا بود وگناه

چه خطر دارد بیرون شدن از بیشه و بر
آنکه بیرون برد از دریا مر اسب و سپاه

شاه برگشت سوی خانه و آن خوک هنوز
بیشه و آب و گل تیره گرفته ست پناه

چون زید خوک جگر خسته در آن بیشه که شیر
سوی آن بیشه ز صد گونه همی داند راه

خوک چون دید به بیشه در تازه پی شیر
گرش جان باید از آن سو نکند هیچ نگاه

شیر گردنده که یک راه به جایی بگذشت
بیم آنست کز آن سو گذرد دیگر راه

آفرین باد بر آن شیر که شیران جهان
پیش او خوارتر و زارترند از روباه

کامران باد همه ساله و پیوسته ظفر
بخت پاینده و دل تازه و دولت بر ناه

دل او شاد و نشاط تن او باد قوی
تن بدخواه گرازنده چو زر اندر گاه

روز عید رمضانست و سر سال نوست
عید او فرخ و فرخنده و فرخ سرماه
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح امیر ابو یعقوب عضدالدوله یوسف بن ناصر الدین
زلف مشکین تو زان عارض تابنده چو ماه
به سر چاه زنخدان تو آید گه گاه

از پی آن که یکی بسته بدو رسته شود
گرد می گردد و در چاه کند ژرف نگاه

اندر آن چاه شب و روز گرفتار و اسیر
دل من مانده و آن خال، دونا کرده گناه

زلف تو دوش به چاه آمد و آن خال سیه
اندر آویخت به دو دست در آن زلف سیاه

ازبن چه به زمانی به سر چاه رسید
دل من ماند به چاه اندر با حسرت و آه

خال بیچاره از آن چاه بدان زلف برست
بینی آن زلف که خالی برهاند از چاه

دل من نیز بدان زلف چرا دست نزد
مگر از آمدن زلف نبوده ست آگاه

اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود
ورنه تا اکنون بودی شده ده باره تباه

چشم دارم که نگردد تبه آن دل که بر او
حرزها باشد آویخته از مدحت شاه

مدحت شاه زمین یوسف بن ناصر دین
آن خداوند نگین و کمر و تاج و کلاه

آنکه هر جای که از شاکر او یاد کنی
نا طلب کرده یکی پیش تو آید پنجاه

خواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهد
از نهاده پدر و داده دارنده اله

بر او صورت بسته ست هماناکه مگر
ملکان خواسته خویش ندارند نگاه

ملکان مال ستانند و ملک مال ده ست
ملکان خواسته افزایند، او خواسته کاه

جود او کرد و عطا دادن پیوسته او
دست درویشی از دامن زایر کوتاه

ای به بستان عطای تو چریده همه کس
زایران کرده به دریای سخای تو شناه

به شرف تاج ملوکی به سخا فخر ملوک
به لقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه

هر که بر گاه ترا بیند در دل گوید
هست گاه از در این میر، چو میر از درگاه

روز صید تو بپرسند گر از شیر، مثل
که چه خوانند ترا؟ گوید: اکنون روباه

با توانایی و قوت بهراسید همی
پیل از آن شیر که کشتی به لب رود بیاه

کرگی آوردی از آن بیشه منکر به کمند
که ازو پیل نهان گشت همی زیر گیاه

ای سیاوخش به دیدار، به روم از پی فال
صورت روی تو بافند همی بر دیباه

کیست آن کهتر کز خدمت تو صبر کند
که به کام دل من باد و به کام دلخواه

روز منحوس به دیدار تو فرخنده شود
خنک آنکس که ترا بیند هر روز پگاه

از بلارست و ز غم رست و ز درویشی رست
هر که اندر کنف درگه تو یافت پناه

من ز درگاه تو ای شاه مهی بودم دور
مرمرا باری یک سال نمود آن یک ماه

از فراوان شرر غم که مرا در دل بود
گفتی اندر دل من ساخته اند آتشگاه

شاعری گفت مرا چون تو بر کس نشوی ؟
شاعران مردم گیرند همی اندر راه

اندر این دولت منصور ز هرگونه کسست
شعرشان گوی و ز ایشان صلت و خلعت خواه

گفتم ایشان چو ستاره اند و ملک یوسف ماه
من ستاره نشناسم که همی بینم ماه

من که معروف شدستم به پرستیدن او
به پرستیدن هرکس نکنم پشت دوتاه

اندر این خدمت جاهیست مرا سخت عریض
من به دیبا و به دینار بنفروشم جاه

تا چوکردار ستوده نبود سیرت زشت
تا چو پاداشن نیکو نبود بادافراه

پادشا باش ورخ از شادی ماننده گل
رخ بدخواه و بداندیش تو ماننده کاه
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمودبن ناصر الدین
عروس ماه نیسان را جهان سازد همی حجله
به باغ اندر همی بندد ز شاخ گلبنان کله

ز بهر گوهر تاجش همی بارد هوا لؤلؤ
ز بهر جامه تختش همی بافد زمین حله

به باغ اندر کنون مردم نبرد مجلس از مجلس
به راغ اندر کنون آهو نبرد سیله از سیله

نباید روشنی بردن به شب زین پس که بی آتش
ز لاله دشت پر شمعست و از گل باغ پر شعله

بیا تا ما بدین شادی بگردیم اندرین وادی
بیا تاما بدین رامش می آریم اندرین حجله

چو می خوردیم در غلطیم هر یک با نگارینی
چو برخیزیم گرد آییم زیر کله ای جمله

نو آیین مطربان داریم و بر بطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعد های چون فله

ز بهر کام دل حیله نباید ساختن ما را
به فرمیر ما دوریم از هر کوشش و حیله

امیر عالم عادل نبیره خسرو غازی
ابو احمد محمد کوست دین و داد را قبله

ز فرزندان بدو گوید به فرزندان ازو گوید
قوام الدین ابوالقاسم نظام الدین و الدوله

زمهمانان او خالی ز مداحان او بی کس
نه اندر شهرها خانه، نه اندر بادیه رحله

ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان
زناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله

ایا فرمان سلطان را نشسته بر لب جیحون
ازین پس هم بدان فرهان سپه بگذاری از دجله

چو اندر آب روشن روز پنداری همی بینم
غلامان تو اسبان کرده همبر بر در رمله

زعالم عدل تو چیزی کند نیکوتر از عالم
نه ممکن باشد این کاید ز شاخ رومی ار بیله

نهانیهای اسکندر بایران آری از یونان
خزینه شاه زنگستان به غزنین آری از کله

اگر تو در خور همت جهان خواهی گرفت ای شه
به جای هفت کشور هفتصد باشد علی القله

جهانی وز تو یک فرمان سپاهی وز تو یک جولان
حصاری وز تو یک ناوک مصافی وز تو یک حمله

به تیر از دور بربایی زباره آهنین کنگر
به باد حمله برگیری ز کوه بیستون قله

چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی
زدوش ویل بگذری به آماج اندرون بیله

کس کاندر خلافت جامه یی پوشد همان ساعت
ز بهر سوک او مادر بپوشد جامه نیله

ز بهر جنگ دشمن دست نابرده بزه گردد
غلامان ترا هر دم کمان اندر کمان چوله

عدو در صدر خویش از حبس تو ترسان بود دایم
نباشد بس عجب گر مار ترسان باشد از سله

زبهر آن که از بند تو فردا چون رها گردد
کنون دائم همی خواند کتاب حیله دله

به صورت گرکسی گوید: من و تو، گو: روا باشد
ولیکن گر بخود گوید: من و تو، گو معاذ الله

محال اندیش و خام ابله بود هر کاین سخن گوید
نباید بود مردم را محال اندیش و خام ابله

امیرا تا تو در بلخی به چین در خانه هر ماهی
روان خانیان در تن همی سوزد ترا غله

ز بیم تیغ توتا چین ز ترکان ره تهی گردد
اگر زین سوی جیحون گرد بادی خیزد از میله

همیشه تا به صورت یوز دیگر باشد از آهو
همیشه تا به قوت شیر برتر باشد از دله

مظفر باشد و گیتی دار و نهمت یاب و شادی کن
جهان خالی کن از نامردم بدگوهر سفله

به شادی بگذران نوروز با دیدار ترکانی
که لبشان قبله را قبله است و قبله از در قبله
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ نیز در مدح امیر ابواحمد محمدبن محمد غزنوی
بامدادان پگاه آمد با روی چو ماه
آنکه آراسته زو گردد هر عید سپاه

اندکی غالیه بر زلف سیه برده به کار
عید را ساخته و تاخته از حجره به گاه

گفتم ای ماه ترا زلف ز مشک سیه است
غالیه خیره چه اندایی برمشک سیاه

غالیه چون به بر مشک رسد نیک شود
لیکن از غالیه گردد صنما مشک تباه

مایه غالیه مشکست و بداند همه کس
تو ندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه

از کجا سرو به کار آید باقد چو سرو
ازکجا ماه به کار آید با روی چو ماه

روی شستن به گلاب از چه قبل چون رخ تو
بی گل تازه ندیده ست کس اندر دی ماه

گر گلاب از قبل بوی کنی نیز مکن
وقت گل خوش نبود بوی گلاب ای دلخواه

مشک زلف و گل رخ را لطفی خواهی کرد
پیش گرد آی به ره، چون به نماز آید شاه

ملک عالم عادل پسر شاه جهان
میر ابو احمد بن محمود آن داد پناه

آنکه برتر ملکی خوارترین بنده ش را
دست بوسد ز پی آنکه بدان یابد جاه

شهریاران را بینی بدر خانه او
در شرف پیشتر و بیشتر از تخت و کلاه

راه دولت زدر خانه او باید جست
هر کسی را که سوی دولت گم گردد راه

بس کسا کز در او باز همی خواهد گشت
همچو میران و شهان با کمرو تاج و کلاه

ران گوران خورد آن کس که رود در پی شیر
درگه شاه پی شیرست آنگه درگاه

هر که دولت طلبد خدمت اوباید کرد
خدمتش را سبب دولت ماکرد اله

خدمتش روز فرونست و چو کشتست درست
آخرش گندم پاکیزه بود اول کاه

ره نمودن به سوی دولت کاری سره است
من نمودم ره و کردم همه را زین آگاه

هر کجا از ملکان و سخیان یادکنند
چو ازو گفتی، گفتی و سخن شد کوتاه

خانه دانم که تهی بوده و از بخشش او
کان زرگشت و چنین خانه فزون از پنجاه

هرچه در شرط جوانمردی باشد بدهد
هیچ کس دید جوانمرد چنین؟ لا والله

از پی آنکه ببخشد گنه کهتر خویش
شادمان گردد چون کهتر او کرد گناه

نکند کندی وقتی که کند پاداشن
نکند تندی وقتی که دهد بادافراه

از کریمی دل هر بنده نگه داند داشت
دل فرزند گرامی نتوان داشت نگاه

خنک آن میر که در خانه این بار خدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه

مهر بانست و عجایب بود این از مهتر
برد بارست و شگفتی بود این از برناه

ای بر حلم گران تو که اندر خور که
ای بر همت تو چرخ برین در تک چاه

حق هر کس بشناسی چه به جاه و چه به مال
زین قبل نیست نراهیچ شبیه از اشباه

از کریمی که تویی هر که حدیث تو شنید
نتواند که نگوید احسن الله جزاه

بوسه ای کان ملکان پیش تو بر خاک دهند
خوشتر از بوسه معشوق بود سیصد راه

شرفی داردبر چشم جبین زانکه نهند
شهریاران جهان پیش تو بر خاک جباه

با پدر یکدل و یکتایی اندر همه کار
زین قبل نیست دل هیچ کسی بر تو دوتاه

از تو زیبد که بیاموزد هر کس پسری
پسری نیک شود هر که به تو کرد نگاه

هر که او سیرت تو پیشه گرفت از همه عیب
پاک و پاکیزه برون آید چون زر از گاه

کی توان بود چوتو آیت و فضل توکراست
آنچه ممکن نتواند بود از خلق مخواه

بی فضایل سیر تو نتوانند گرفت
هر کجا آب نباشد نتوان کرد شناه

بس هزبرا که بدین دل که توداری امروز
پیش تو فردا صد لابه کند چون روباه

تانه دیر از قبل خدمت یک بنده تو
قیصر از قصر برون آید و خان از خرگاه

تابه دی ماه بود کوه به رنگ مصمت
تا به نوروز شود دشت به رنگ دیباه

تا به فروردین گردد چورخ و چون خط دوست
باغ و راغ از گل نو رسته و از سبز گیاه

شادمان باش و بداندیش کش و دوست نواز
کامران باش و مخالفت شکن و دشمن کاه

دولت و فتح نهاده سوی تو روی چنان
چون به آزار ز کهسار سوی بحر میاه

عید توفرخ و تو با طرب و شادی و لهو
دشمنان تو همه با غم و با ناله و آه
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین
عید خوبان سرای آمد و خورشید سپاه
جامه عید بپوشید و بیاراست پگاه

زلف را شانه زدو حلقه و بندش بگشاد
دامنی مشک فرو ریخت از آن زلف سیاه

باد شبگیری برزلف سیاهش بوزید
طبل عطار شد از بوی همه لشکر گاه

بر خر گاه فراز آمد و بر عادت خویش
سر خرگاه بر افکند و به من کرد نگاه

شب تاریک فرو رفته مه اندر پس کوه
همه خر گاه بر افروخت از آن روی چو ماه

من در آن حال ز خواب خوش بیدار شدم
بنگریدم بت من داشت سر اندر خرگاه

گفتم: این کیست؟ مرا گفت: کمین بنده تو
تا دلم گشت بر آن ماه دگر باره تباه

آفرین کردم بر شاه فراوان وسزید
که چنان ماه به کف کردم در خدمت شاه

روی شاهان جهان یوسف بن ناصر دین
میرعادل عضد دولت سالار سپاه

آنکه پیوسته سخاوت سوی او دارد روی
از پی آنکه ز گیتی سوی او داند راه

بر او مال بهم کردن منکر گنهیست
نکند مال بهم زانکه بترسد ز گناه

هر چه آمد به کف او به کف دیگر داد
من ازین آگهم و لشکر سلطان آگاه

تنگدل گردد اگر گویی روزی به جهان
مردمی بود که دینار و درم داشت نگاه

با چنین همت شاهانه که اندر سر اوست
زود باشد که به نهمت رسد ان شائالله

فلک برشده زانجای کجا همت اوست
همچنان باشد کآب از بن صد بازی چاه

دست رادان جهان کوته کرد از رادی
که کنددست بزرگان ز بزرگی کوتاه

بکندهر چه شه ایران در خواهد ازو
هر چه دشوارتر،ای شاه، تو از میر بخواه

میر یوسف عضد دولت شیریست دلیر
که همه شیران باشند بر او روباه

همه میران جهاندیده کزو یاد کنند
خاک بوسند و بیالاینداز خاک جباه

مهترین میر مبارز که به او نامه کند
بر نویسد ز بر نامه که: »عبده « و »فداه «

شهریارا چو سپهدار تو این میرد لیر
به سپهداری کس بر ننهاده ست کلاه

هر مصافی که بدو خویشتن اندر فکند
زان مصاف ایچ سخن نشنوی الا همه آه

سپه آرای تو رو کردچون هنگام نبرد
رویهای چوگل سرخ کند زرد چو کاه

جاه دارد بر شاهان زبر و بازوی خویش
لیکن از دولت و از خدمت تو جوید جاه

از وفای تو سرشته ست دل او و تو خود
آزمودستی او را به وفا چندین راه

نهمت او همه اینست که از روی زمین
بکند نام عدوی تو و نام بدخواه

دل بدخواه تو پیش تو بدوزد به خدنگ
همچنان چون دل آن شیر بدان سوی بیاه

عادتی دارد نیکو و خویی دارد خوب
همچنین زیبد زان روی چو رنگین دیباه

آزرانیست پناهی بجز ازدرگه او
زانکه جودش دهد او را به نکو جای پناه

خادم او ز سرشوق جهان بی منت
چاکر او زبن گوش فلک بی اکراه

تا همه روزه سوی ابر بود چشم زمین
تا همه ساله سوی بحر بود میل میاه

تا بود هیچ شهی را به جهان خیل و حشم
تا بود هیچ مهی را به جهان بنده و داه

به مراد دل او باد همه کار جهان
بشنواد از من این دعوت و این لفظ اله

فرخش بادو خداوندش فرخنده کناد
عید فرخنده بهمنجنه بهمن ماه

دولت اورا به همه کام و هوا راهنمای
ایزد او رابه همه حادثه ها پشت و پناه
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ نیز در مدح امیر یوسف بن ناصر الدین
از پی تهنیت روز نو آمد برشاه
سده فرخ روز دهم بهمن ماه

به خبر دادن نو روز نگارین سوی میر
سیصد وشصت شبانروز همی تاخت به راه

چه خبر داد؟ خبر داد که تا پنجه روز
روی بنماید نو روز و کندعرض سپاه

در کف لاله خودروی نهد سرخ قدح
راغ همچون پر طوطی شود از سبز گیاه

آهو از پشته به دشت آید و ایمن بچرد
چون کسی کو را باشد نظر میر پناه

میر آزاده سیر یوسف بن ناصر دین
پشت اسلام و هم از پشت پدر ایران شاه

آنکه هر مهتر از طاعت او دارد قدر
آنکه هر خسرو از خدمت او جویدجاه

ای که با همت تو چرخ بر افراشته پست
ای که با حلم گران تو گران کوه چو کاه

ماه خواهد که بماند به کلاه سیهت
زین قبل گه گه بر چرخ سیه گردد ماه

آسمان خواهد کایوان سرای تو باد
زین سبب طاق مثالست و کمان پشت و دوتاه

هر بزرگی را گویند شد از گاه بزرگ
جز توای شه که بزرگ از توهمی گردد گاه

گر بزرگان جهان رابه سخا یاد کنند
از سخای تو همه خلق شد ستند آگاه

ور هنر بایدو دل باید و بازوی قوی
بیشتر زانکه ترا داده خداوند مخواه

در زمان حاتم طایی رااستاد شود
هر بخیلی که بدست و دل تو کرد نگاه

کهتران را همه پاداش زخدمت بدهی
در عقویت، کم از اندازه کنی، وقت گناه

مجرمان را تن پولادی فرسوده شدی
گرتواندر خور هر جرم دهی باد افراه

عالمی را به نکو داشت نگه دانی داشت
مال خویش از قبل داشت نداری تو نگاه

هر چه تو راست کنی گوشه عمران گردد
که به دینار و به دانش نتوان کرد تباه

تو همه سال همی بخشی زاندازه فزون
آفرین باد بدان دست و دل خواسته کاه

ای مه و سال نگه کردن تو سوی سیلح
ای شب و روز تماشا گه تو لشکر گاه

اندر آن دشت که تو تیغ بر آری زنیام
مردم از خون به عمد گردد و آهو به شناه

تابهر حال که گردد نبود فخر چو عار
تا بهرحال که باشد نبود کوه چوکاه

بهمه کار ترا یار و قرین بادخرد
در همه حال ترا پشت و معین باداله

حلقه بند تو بر پشت دوتای دشمن
پایه تخت تو بر روی دو چشم بدخواه
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسین میمندی
زمانه رغم مرا ای به رخ ستیزه ماه
خطی کشید بر آن عارض سپید سیاه

گمانش آن که تبه کرد جای بوسه من
ز غالیه نشود جایگاه بوسه تباه

شیی به گرد مه اندر کشید و آگه نیست
که از میان شب تیره خوب تابد ماه

خسوف داد مه روشن ترا و چه گفت
که من نگه نکنم سوی او معاذ الله

کنون نگاه کنم سوی مه که مه بگرفت
چو مه گرفت بدو بیشتر کنند نگاه

سمنستان ترا پر بنفشه کردو رواست
بنفشه کشت و گلی خوشتر از نبفشه مخواه

زمانه گویی ازین نوبنفشه ای که نشاند
نهال داشت ز باغ وزیر ایران شاه

جلیل صاحب ابو القاسم آنکه خامه اوست
بهم کننده گنج امیر رو پشت سپاه

نشان مهتری آن قوم رابودکه بود
به سجده کردن او سوده گشته روی و جباه

کهان به جودش پشت دوتاه راست کنند
مهان به خدمت او پشتها کنند دوتاه

دریست خدمت او خلق را بزرگ و شریف
که جز بزرگ و شریف اندر او نیابد راه

کهیست همت او را بلند وسایه بزرگ
کز و نگاه کنی مه نماید اندر چاه

شبیست هیبت او را سیاه روی و دراز
که روز عمر عدو زو سیه شدو کوتاه

اگر ز هیبت او آتشی کنند از تف
ستارگان بگدازند چون درم درگاه

وگرزعادت او صورتی کنند از حسن
سپهر برسر او سازد از ستاره کلاه

زدوستی که مرا او راست عفو ساده شود
چو کهتری بر او معترف شود به گناه

شتاب گیرد و گرمی به وقت پاداشن
صبور گردد و آهسته گاه بادافراه

زمین اگر ز کف راد او گرفتی آب
نبات زرین رستی ازو به جای گیاه

اگر زطبعش بودی هوا نگشتی زابر
چو روی آینه کرده اندر آینه آه

ادب عزیز ازو گشت ورنه پشت ادب
شکسته بودو رخ لاله گونش گشته چو کاه

ایا گرفته مروت ز خاندان تو نام
ایا فزوده وزارت ز روزگار تو جاه

بزرگ بود همیشه وزارت و به تو باز
بزرگتر شد یارب تو بر فزای و مکاه

خجسته طلعتی و شاه را خجسته وزیر
بزرگ همتی وجود را بزرگ پناه

امید زایر تورنجه گشت و خیره بماند
ز بسکه کردبه دریای بخشش تو شناه

مگر سخاوت تو روز روشنست که کس
نماند ناشده اندر جهان ازو آگاه

سخا بزرگ امیریست لشکرش بسیار
دل تو لشکر او را فراخ لشکر گاه

کسی که پنج سخن زان تو سؤال کند
جواب یابد پیوسته پنج را پنجاه

نگاه داشته باشد همیشه از همه بد
کسی که داشته باشد محبت تو نگاه

به نامت ار بنگارند روبهی بر خاک
چو صید خواهی ازو، شیر گیرد آن روباه

همیشه تا چو هوا سرد گشت و باغ دژم
کنند گرم و دل افروز خانه و خرگاه

همیشه تا که تواند شناخت چشم درست
نماز خفتن بیگه ز بامداد پگاه

به هر مرادی فرمانبر تو باد فلک
به هر هوایی یاریگر تو باد اله

موافقان تو با ناز و نوش و ناله چنگ
مخالفان توبا ویل و وای و ناله و آه
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ در مدح خواجه ابوالحسن علی بن فضل بن احمد معروف به حجاج
به جان تو که نیارم تمام کرد نگاه
ز بیم چشم رسیدن بدان دو چشم سیاه

از آنکه نرگس لختی به چشم تو ماند
دلم به نرگش بر شیفته شده ست و تباه

به روی و بالا ماهی و سروی و نبود
بدان بلندی سرو وبدین تمامی ماه

به باغ سر و سوی قامت تو کرد نظر
ز چرخ ماه سوی چهره تو کرد نگاه

زرشک چهره توماه تیره گشت و خجل
ز شرم قامت تو سرو کوژ گشت و دوتاه

چراغ و شمع سپاهی و برتوگرد شده است
ز نیکویی و ملاحت هزار گونه سپاه

به مجلس اندر تا ایستاده ای دل من
همی طپد که مگر مانده گردی ای دلخواه

نه رنج تو بپسندم نه از تو بشکیبم
دراین تفکر گم گشته ام میان دو راه

زگمرهی به ره آیم چو باز پردازم
به مدح خواجه سید وزیر زاده شاه

ابوالحسن علی فضل احمد آنکه ز خلق
مقدمست به فضل و مقدمست به جاه

بدو بنازد مجلس بدو بتازد صدر
بدو بنازدتخت و بدو بنازد گاه

به چشم همتش ار سوی آسمان نگری
یکی مغاک نماید سیاه و ژرف چو چاه

به رای و حزم جهان رانگاه تاند داشت
ولی نتاند دینار خویش داشت نگاه

چرا نتاند، تاند من این غلط گفتم
بدین عقوبت واجب شود معاذالله

نه هر که چیزی نکند از آن همی نکند
که دست طاقتش از علم آن بود کوتاه

چرا نگویم کورا سخا همی گوید
که نام خویش بیفزای و مال خویش بکاره

کسی که نام و بزرگی طلب کند نشگفت
که کوه زر ببر چشم او نماید کاه

به خاصه آنکه به اصل و هنر چو خواجه بود
نگاه کن که نیایی شبیهش از اشباه

همه بزرگان کاندر زمین ایرانند
به آستانه او بر زمین نهاده جباه

به همت و به سخا و به هیبت و به سخن
به مردمی که چنوآفریده نیست اله

به نیم خدمت بخشد هزار پاداشن
به صد گنه نگراید به نیم بادافراه

خدای درسر او همتی نهاده بزرگ
از آسمان و زمین مهتر و فزون صد راه

بسا کسا که گنه کردو هیچ عذر نداشت
دل کریمش از آن کس نجست عذر گناه

در این دومه که من اینجا مقیمم از کف او
به کام دل برسیدند زایری پنجاه

یکی منم که چنان آمدم مثل براو
که کرد بی بنه آید هزیمت از بنگاه

کنون چنان شدم از بر او کجا تن من
به ناز پوشد توزی و صدره دیباه

به صره زربهم کردم و به بدره درم
همی روم که کنم خلق را ازین آگاه

به راه منزل من گر رباط ویران بود
کنون ستاره خورشید باشدم خرگاه

چنین کنند بزرگان ز نیست هست کنند
بلی ولیکن نه هر بزرگ و نه هر گاه

همیشه تا نبود خوب کار چون بدکار
چنان کجا نبود نیک خواه چون بدخواه

همیشه تا به شرف باز برتر از گنجشگ
چنان کجا هنر شیر برتر از روباه

جهان متابع او باد و روزگار مطیع
خدای ناصر او باد و بخت نیک پناه

به نیکنامی اندر جهان زیاد و مباد
بجز به نیکی نام نکوش در افواه
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 19 از 27:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  26  27  پسین » 
شعر و ادبیات

Farrokhi Sistani | فرخی سیستانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA