انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 27:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  26  27  پسین »

Farrokhi Sistani | فرخی سیستانی


مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

درمدح وزیر زاده جلیل ابوالفتح عبدالرزاق بن احمد بن حسن میمندی گوید

برفت یار من و من نژند و شیفته وار
بباغ رفتم با درد و داغ رفتن یار

بدان مقام که بامن به می نشست همی
بروزگار خزان و بروزگار بهار

بنفشه دیدم و نرگس مقام کرده و باغ
بدین دو گشته ز خوبی چو صد هزار نگار

شده بنفشه بهر جایگه گروه گروه
کشیده نرگس برگرد او قطار قطار

یکی چو زلف بت من ز مشک برده نسیم
دگر چو چشم بت من زمی گرفته خمار

دو سرو دیدم کو زیر هر دوان با من
بجام و ساتگنی خورده بود می بسیار

خروش وناله بمن در فتادو رنگین گشت
زخون دیده مرا هر دو آستین وکنار

بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری
بیادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار

چه گفت نرگس؟ گفت: ای ز چشم دلبر دور
غم دو چشمش بر چشم های من بگمار

ز بسکه زاری کردم ز سروهای بلند
بگوشم آمد بانگ وخروش و ناله زار

مرا به درد دل آن سروها همی گفتند
که کاشکی دل تو یافتی بما دو قرار

که سبز بود نگارین تو و ما سبزم
بلند بودو ازو ما بلندتر صد بار

جواب دادم و گفتم بلندی و سبزی
بوقت بوسه نباشد مرا ز سرو بکار

درین مناظره بودم که باز خواند مرا
بپیش بهر ثنا گفتن شه ابرار،

وزیر زاده سلطان و برکشیده او
بزرگ همت ابوالفتح سر فراز تبار

جلیل عبدرزاق احمد آنکه فضل و هنر
بدو گرفت یمین و ازو گرفت یسار

به یاد کردش بتوان زدود از دل غم
بمصقله بتوان برد ز آینه زنگار

ز خاندانش پیدا شد اصل جود و کرم
چنانکه زابجد اصل حروف و اصل شمار

همیشه سیر کند نام نیک او بجهان
چو بر سپهر هماره ستاره سیار

جهان همه چو یکی گلبنست و او چو گل
چو گل چدند ز گلبن همی چه ماند؟ خار

بوقت خواستن آسان دهد به زایر زر
اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار

سخا و حلم و شرف دارد و هنر دارد
نهاد طبع چهارست و آن خواجه چهار

سخا ز طاعت بیش و ز خشم حلم افزون
شرف ز کبر زیاده هنر فزون زشمار

ایا سپهر کجا همت تو باشد، پست
ایا بهشت کجا مجلس تو باشد، خوار

ز چاکران تو گامی جدا نگردد فخر
ز دشمنان تو مویی جدا نباشد عار

ز خاکپای تو روشن شود دو چشم ضریر
به یاد کردن نام تو به شود بیمار

بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود
اگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار

ز هیبت قلم تو عدو بهفت اقلیم
بگونه قلم تو شدست زار و نزار

سپهبدان سپه را پیادگان خواند
هر آنکسی که ترا روز رزم دیدسوار

چه مرکبیست بزیر تو آن مبارک خنگ
که نگذرد بگه تاختن ازو طیار

چو روز باد، روان، پاره یی ز ابر سپید
تو ابر دیدی کو زیر زین بود هموار

چو ابر باشد و از نعل او جهان پر برق
اگر زابر جهد برق بس شگفت مدار

نهنگ دریا خانه ست و دیو دشت وطن
پلنگ کوه پناهست و شیر بیشه حصار

نهنگ و دیو و پلنگش مخوان و شیر مخوان
که ناپسند بود نزد مردم هشیار

نهنگ از و به خروشست و دیو از و به فغان
پلنگ ازو به نهیبست و شیر ازو به فرار

ایا ز کینه وران همچو رستم دستان
ایا ز ناموران همچو حیدر کرار

شب سده ست یکی آتش بلند افروز
حقست مرسده را برتو، حق آن بگزار

همیشه تا که بود زیر ما زمین گردان
چنانکه بر زبر ماست گنبد دوار

دو چیز دار زبهر دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت و ز بهر حاسد دار



~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  
مرد

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

در تهنیت عید فطر و مدح خواجه جلیل عبدالرزاق بن احمد بن حسن میمندی گوید

حدیث نوشدن مه شنیده ای به خبر
بکاخ در شو و ماه و ستارگان باز نگر

مرا ز نو شدن مه غرض مبارکی است
چو ماه بینی بشتاب و روزگار مبر

بدان شتاب که من خواهم ار ندانی تاخت
میان تاختن آوازه ده که با ده بخور

نصیب روزه نگه داشتم دگر چکنم
فکند خواهم چو دیگران بر آب سپر

مهی گذشت که بر دست من نیامد می
چگونه باشم ازین پارساتر و بهتر

دلم ز روزه بپوسید وهم ز توبه گرفت
چنین همی نتوان برد روزگار بسر

ز چنگ روزه بزنهار عید خواهم رفت
بر او بنالم و گویم مرا ز روزه بخر

اگر تو خود نخری خواجه را کنم آگاه
که این معامله را او کند ز تو بهتر

حدیث آنکه من از روزه چون غمی شده ام
بگوش خواجه رسد بر زبان عید مگر

جلیل خواجه آفاق احمد آنکه بود
بزرگوار به فضل و به دانش و به هنر

بزرگوار جهان خواجه بلند نسب
خنک روان پدر زین حلال زاده پسر

اگر چه گوهرش از گوهر شریف وی است
چنین شریف نبود اندرین شریف گهر

ز جاه و حشمت او در تبار و گوهر او
همی فزاید جاه و جمال وقدر و خطر

فضایل و هنر ذات او بحیله و جهد
شماره کرد نداند همی ستاره شمر

گر از کفایت گویند با کفایت او
همه کفایت صاحب شود هبا و هدر

ور از مروت گویند با مروت او
همه مروت آل برامکه ست ابتر

سخای او را روز عطا وفا نکند
سرشک ابر و نبات زمین و برگ شجر

در سرای گشاده ست بر وضیع و شریف
نهاده روی جهانی بدان مبارک در

سرا و مجلس پر مردم و دو رویه بپای
غلام و چاکر هر یک بخدمت اندر خور

یکی برون نشود تادرون نیاید ده
چنین سرای که بیند بدین جهان اندر

وگر زمانی خالی شود ز خلق، سرای
بجستجوی فرستد بهر سویی چاکر

بزرگوار دلا کو چنین تواند کرد
نبود هیچ دل اندر جهان بدین گوهر

دل پدر ز پسرگاه گاه سیر شود
دلش همی نشود سیر از ربیع و مضر

بزرگ نامی جوید همی و نام بزرگ
نهاده نیست بکوی و فکنده نیست بدر

بفضل و خوی پسندیده جست باید نام
دگر بدامن مال و به بذل کردن زر

هر آنچه باید ازین باب کردو خواهد کرد
چو تخم نیک فکنده ست نیک یابد بر

نه بیهده سخنش در میان خلق افتاد
نه خیر خیر ثنا گوی او شد آن لشکر

چرا جز او را آواز نام نیک نخاست
ازین سران و بزرگان که حاضرند ایدر

اگر چنو دگرستی بمردی و بفضل
چنو شدستی معروف و گستریده اثر

بقاش بادو بکام و مراد دل برساد
مباد خانه او خالی از سعادت و فر

همیشه یافته از دوستان خویش مراد
همیشه یافته بر دشمنان خویش ظفر

خزان و آمدن عید و رفتن رمضان
خجسته باد برآن میر فر خجسته اثر



~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

در مدح امیر ایاز اویماق منظور و محبوب سلطان محمود گوید

غم نادیدن آن ماه دیدار
مرا در خوابگه ریزد همی خار

شب تاری همه کس خواب یابد
من از تیمار او تا روز بیدار

گهی گویم: رخت کی بینم ای دوست
گهی گویم: لبت کی بوسم ای یار!

ز گریانی که هستم، مرغ و ماهی
همی گریند بر من همچو من زار

مرا گویی چرا گریی ز اندوه
مرا گویی چرا نالی ز تیمار

نه وقت بازگشتن سوی معشوق
نه جز با رازداران روی گفتار

هر آن کامسال آمد پیش من گفت
نه آنی خود که من دیدم ترا پار

ز کوژی پشت من چون پشت پیران
ز سستی پای من چون پای بیمار

خروشم چون خروش رعد بهمن
سرشکم چون سرشک ابر آذار

تن مسکین من بگداخت چون موم
دل غمگین من بشکافت چون نار

تن چون موی من چون تابد این رنج
دل بیچاره چون بر دارد این بار

ز دل برداشت خواهم بار اندوه
چو نزد میر میران یافتم بار

امیر جنگجوی ایاز اویماق
دل و بازوی خسرو روز پیکار

سواری کز در میدان درآید
به حیرت در فتد دلهای نظار

یکی گوید که آن سرویست بر کوه
دگر گوید گلی تازه ست بر بار

زنان پارسا از شوی گردند
بکابین دیدن او را خریدار

دلیران از نهیبش روز کوشش
همی لرزند چون برگ سپیدار

اگر بر سنگ خارا بر زند تیر
بسنگ اندر نشاند تا به سوفار

برون پراند از نخجیر ناوک
من این صد بار دیدستم نه یکبار

نه بر خیره بدو دل داد محمود
دل محمودرا بازی مپندار

جز او در پیش سلطان نیز کس بود
جز او سلطان غلامان داشت بسیار

اگر چون میر یکتن بوداز ایشان
نه چندان بد مر او را گرم بازار

خداوند جهان مسعود محمود
که او را زر همی بخشد به خروار

جز او را از همه میران کرا داد
بیک بخشش چهل خروار دینار

ندادندیش چندین گر نبودی
به چندین و بصد چندین سزاوار

بجای قدر میرو همت شاه
تو این را خواردار و اندک انگار

بجایی برد خواهد خسرو او را
که سالاران بدو گردند سالار

بدو بخشید مال خطه بست
خراج خطه مکران وقزدار

کجا گردد فراموش آنچه اوکرد
زبهر خدمت شاه جهاندار

میان لشکر عاصی نگه داشت
وفا و عهد آن خورشید احرار

بروز روشن از غزنین برون رفت
همی زد با جهانی تا شب تار

نماز شام را چندان نخوابید
که دشت از کشته شد با پشته هموار

گروهی را از آن شیران جنگی
بکشت و ما بقی را داد زنهار

جز او هرگز که کرده ست این بگیتی
بخوان شهنامه وتاریخ و اخبار

خدایا ناصر اوباش واز قدر
سر رایاتش از خورشید بگذار

جهان از بدسکالانش تهی کن
چنان کز شیخک بی شرم طرار



~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  ویرایش شده توسط: paaaaaarmida   

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

در مدح خواجه عمیدابوالحسن منصور گوید

شمار روزه همی بر گفت روز شمار
تمام کرد به عید محمد مختار

شمار بوسه ز معشوق باز باید خواست
که روزه رفت و خط اندر کشید روزشمار

خوش آن حساب که باشد محاسبش معشوق
خوش آن شمار که باشد شماره گیرش بار

هزار بوسه فزونست بر لب تو مرا
تو وامدار منی خیز و وام من بگزار

مرا دلیست من آن دل ندارم و از تو دریغ
تو بوسه از من دلسوخته دریغ مدار

ترا بدان لب خواهم سه بوسه داد که من
بساط خواجه بدان بوسه داده ام بسیار

کدام خواجه؟ خداوند خلق عنبر بوی
کدام خواجه خداوند دست گوهر بار

عمید خسرو منصور ،ابوالحسن منصور
که جاودان ز جهان شاد باد و برخوردار

نه عمرست و بماند به عمر خطاب
نه حیدرست و بماند به حیدر کرار

مثال تیغش نقاش بر نگاشت بسنگ
ز سنگ خاست فغان و خروش و ناله زار

به نیزه کنگره برباید از حصار عدو
چنانکه بادخزان از چنار برگ چنار

بنام جودش غواص اگر ببحر شود
نخست دست رساند به لؤلؤ شهوار

چو کوهکن که بکان شد بنام دولت او
نخست میتین بر زد به زردست افشار

غریب وار همی گشت جود گرد جهان
چو نزد خواجه سید رسید کرد قرار

سخای خواجه بهارست و مادرخت و درخت
جوان و تازه نگردد مگر بفصل بهار

ایا عزیزترین کس بنزد تو مهمان
چنانکه دوست ترین کس بنزد تو زوار

بسا کسا که بدینار بخشش تو ببرد
ز دل غم و ز دو رخساره گونه دینار

درم بنزد تو خوارست و نزد خلق عزیز
عزیز خلق جهانرا همی چه داری خوار

ترا به اصل بزرگ ای بزرگوار کریم
زیادتیست بر آزادگان همه هموار

نه چون تو گردد اگر چندمال دارد کس
بدیع بزم کند یا درم دهد بسیار

نه عود گردد هر چوب کان به جهد و به رنج
به گل فرو کنی اندر کنار دریا بار

تذرو هم نشود جغدگر چه گوناگون
بپشت و سینه او بر کنند رنگ و نگار

بسا کسا که بجز نام زر شنیده نبود
ز مجلس تو برون برد زر کنار کنار

چنانکه بس کس کو ده درم ندید بهم
ز بر تو بعدد بریکی شمرد هزار

کسیکه خشم تو اورا بژرف چاه افکند
مگر بمهر تو گوید مرا ز چاه بر آر

چنانکه هر که مر او را کشنده مار گزید
امید رستن خویش افکند به مهره مار

چنانکه عادت خوب تو شیر خورد از فخر
خوی مخالف تو نیز شیر خورد از عار

هر آنکسی که مر او را زمی خمار گرفت
به می رهد ز عذاب خمار و رنج خمار

مگر که نار کفیده ست چشم دشمن تو
کز و مدام پریشان شده ست دانه نار

عدو که پیش تو آید گناه او تو مبخش
وگر چه ایزد بخشد گنه به استغفار

از آنکه هر که عدوی تو گشت کافر گشت
خدای توبه پذیرنده نیست از کفار

عدو پیاده بود خشم تو سوار دلیر
پیاده را بتواند گرفت زود سوار

ایا شجاعت را گرد بازوی تو طواف
ایا مروت را گرد مجلس تو مدار

نبید را چه فسون کرده ای که بر تو نبید
نکرد هرگز چون بر نبیدخواران کار

فزون خوری ز همه مردمان نبید و شوند
بمجلس تو همه خلق مست و تو هشیار

همیشه تا بنماید مدار چرخ بما
سیاه گیسوی لیل و سپید روی نهار

همیشه تا دو نکوهیده مدح باشدمان
یکی دو چشم نژند و یکی میان نزار

نصیب تو ز جهان خرمی و شادی باد
نصیبت دشمن تو رنج و شدت و تیمار

خجسته بادت عید و خجسته طلعت تو
بفال نیک بشیر همه صغار و کبار



~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  ویرایش شده توسط: paaaaaarmida   

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

در مدح خواجه سید منصور بن حسن میمندی

ای دل ز تو بیزارم واز خصم نه بیزار
کز خصم به آزار نیم وز تو به آزار

هر روز مرا از تو دگرگونه بلاییست
من مانده بدست تو همه ساله گرفتار

امروز مرا از تو عذابیست نه چون دی
امسال مرا از تو بلاییست نه چون پار

از عشق فکندستی در گردن من طوق
وز رنج نهادستی بر گردن من بار

چون موی شدم لاغر و چون زر شده ام زرد
چون چنگ شدم چفته و چون زیر شدم زار

عشقست بلای دل وتو شیفته عشق
سنگی تو مگر کانده بر تو نکند کار

یک عشق بسر برده نباشی بتامی
کاویخته باشی به غم عشق دگر بار

از تو همه درد سر و از تو همه سختی
از تو همه اندیشه و از تو همه تیمار

زینگونه که من گشته ام از رنج تو ای دل
ترسم که مرا خواجه بمجلس ندهد بار

تاج هنر و گنج خرد خواجه سید
منصور حسن بار خدای همه احرار

هر کس بطلب کردن دینار برد رنج
او باز بپاشیدن و بخشیدن دینار

اندک شمرد هر چه ببخشید اگر چند
نزد همه کس اندک او باشد بسیار

دینار به زایر دهد و شکر ستاند
وز شکر همی گنج نهد حاتم کردار

نشگفت گر از بخشش او زایر اورا
منسوج بود پرده و زرین در و دیوار

دانا بر او سخت بزرگست و جهان خرد
شاعر بر او سخت عزیزست و درم خوار

از بار خدایان و بزرگان جهان اوست
هم شعر شناسنده و هم شعر خریدار

حرزیست قوی نامش کز داشتن او
آزاد شود بنده و به گردد بیمار

گردون بلندست رواقش بگه بزم
دریای محیطست سرایش بگه بار

می خوردن و می دادن و شادی و بزرگی
از بار خدایان همه او راست سزاوار

هشیار بود گر چه فراوان بخورد می
زان پس که زمی مست شود مردم هشیار

ای عادت تو خوبتر از صورت مردم
وی خاطر تو پاکتر از طاعت ابرار

ای تو به حضر ساکن و نام تو مسافر
کردار تو با نام تو در هر سفری یار

نام تو چو خضرست بهر جای رسیده
«ارجو» که چنان باشی تو نیز بقادار

از بوی و خصال تو زخاک و گل میمند
بی رنج همه عطر خوش آمیزد عطار

میمند بصاحب شد و میمند بخواجه
بی صاحب و بی خواجه بود خلد برین خوار

خانه نبود ساخته بی پوشش و بی در
بستان نبود خرم بی سبزه واشجار

هم نیکو کرداری و هم نیکو سیرت
هم نیکو دیداری و هم نیکو گفتار

گفتار تو با کردار آمیخته گشته ست
از بسکه بگفتار بجای آری کردار

بدخواه تو خواهد که چو تو گردد پر گست
هر گز نشود سنگ سیه لولؤ شهوار

چون تو نشود هر که بشغل تو زند دست
زن مرد نگردد به نکو بستن دستار

آنرا که بکین جستن تو دست همی سود
سلطان جهان کرد بدست تو گرفتار

بد خواه تو هر چند حقیرست مر او را
از تخت فرود آور و برکن به سر دار

مارست عدوی تو سرش خرد فرو کوب
فرضست فرو کوفتن ای خواجه سر مار

هر چند ترا عارست از کشتن آن دون
او را بکش و فخر برابر کن با عار

صاحب که بپرورد مر او را و بدو داد
بست خرم خوب چو بتخانه فرخار

پنداشت که او مردم طبعست و گران وقر
نشناخت که او مردم پستست و سبکسار

مصر ایزد دادار به فرعون لعین داد
کافر شد و بیزار شد از ایزد دادار

تا موسی را ایزد فرمود که او را
هنگام عذابست، عذابی کن دشوار

تا برکه و بر دشت به آذار و به آذر
بر سنگ سمن روید و خیری دمد از خار

تا چون رخ رنگین بتان و غم هجران
تابنده و رخشنده و سوزنده بود نار

دلشاد همی باش و می لعل همی خواه
از دست بتی با دو رخ لعل چو گلنار



~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

در وصفت بهار و مدح وزیر زاده ابوالحسن حجاج علی بن فضل بن احمد گوید

امسال تازه روی تر آمد همی بهار
هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار

پار ازره اندرآمد چون مفلسی غریب
بی فرش و بی تجمل و بی رنگ و بی نگار

و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسید
اندر کشید حله به دشت و به کوهسار

بر دست بیدبست ز پیروزه دستبند
در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار

از کوه تا به کوه بنفشه ست و شنبلید
از پشته تابه پشته سمن زار ولاله زار

گویی که رشته های عقیقست و لاژورد
از لاله و بنفشه همه روی مرغزار

از گل هزار گونه بت اندر پس بتست
وز لاله صد هزار سوار از پس سوار

گلبن پرند لعل همی برکشدبسر
دامان گل بدشت همی گسترد بهار

این سازها که ساخت بهار از پی که ساخت
امسال چون ز پار فزون ساخته نگار

رازیست این میان بهار و میان من
خیزم به پیش خواجه کنم رازش آشکار

هر ساله چون بهار ز راه اندر آمدی
جایی نیافتی که درو یافتی قرار

بر سنگلاخ و دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار

پنداشتی که خوار شدستی میان خلق
بیدل شود عزیز که گردد ذلیل و خوار

امسال نامه کرد سوی او شمال و گفت
مژده ترا که خواجه ترا گشت خواستار

باغی ز بهر تو زنو افکنده چون بهشت
در پیش او بسان سپهری یکی حصار

باغی چو خوی خویش پسندیده و بدیع
کاخی چو رای خویش مهیا و استوار

باغی کزو بریده بود دست حادثات
کاخی کزو کشیده بود پای روزگار

باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش
کاخی چو روزگار جوانان امیدوار

باغی که نیمه ای نتوان گشت زو تمام
گر یک مهی تمام کنی اندر و گذار

هر تخته ای از و چو سپهرست بیکران
هر دسته ای ازو چو بهشتست بی کنار

سیصد هزار گونه بتست اندرو بپای
هر یک چنانکه خیره شود زو بت بهار

از ارغوان و یاسمن و خیری و سمن
وز سرو نورسیده و گلهای کامگار

برجوی های او به رده نو نهالها
گویی وصیفتانند استاده بر قطار

تا چند روز دیگر از آن هر وصیفتی
بر خویشتن بکار برد در شاهوار

آنگاه ما و سرخ می و مطربان خوش
یاران مهربان و رفیقان غمگسار

درزیر هر نهالی از آن مجلسی کنیم
بر یاد کرد خواجه و بر دیدن بهار

گر زهر نوش گردد و گردد شرنگ شهد
بر یاد کرد خواجه سید عجب مدار

دستور زاده ملک شرق بوالحسن
حجاج سر فراز همه دوده و تبار

بنیاد فضل و بنیت فضلست و پشت فضل
وز پشت فضل نزد شه شرق یادگار

او را سزد بزرگی و اورا سزد شرف
او را سزد منی و هم او را سزد فخار

کردار و بر او بگذشت از حد صفت
احسان و فضل او بگذشت از حد شمار

زو حق شناس تر نبود هیچ حق شناس
زو بردبارتر نبود هیچ بردبار

کردارهای خوبش بی هیچ خدمتی
بر من کند سلام بروزی هزار بار

بهتر ز خدمتش نشناسم درین جهان
از اینجهت بخدمت او کردم اقتصار

بس کس که شد زخدمت آن خواجه همچو من
هر روز بر کشیده و مسعود و بختیار

چون عاشقان بدوست، بنازند زوهمی
صدر وسریر و جام می و کار هر چهار

با دولتیست باقی و با نعمتی تمام
باهمتی که وهم نیارد برو گذار

آنکس که مشت خویش ندیده ست پر درم
گر خدمتش کند ز گهر پر کند کنار

زایر ز بس نوال کزو یابد وصلت
گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار

پندارد آن نواخت هم او یافته ست و بس
آنکو گمان برد به خرد باشد اونزار

این مهترست بار خدایی که مال خویش
برمردمان برد همی از مردمی بکار

هر کس که قصد کرد بدو بی نیاز گشت
آری بزرگواری داند بزرگوار

تا گل چو یاسمن نشود، بید چون بهی
تا سرو نارون نشود، نارون چنار

تا شنبلید و لاله نیابی ز شاخ بید
تا نرگس و بنفشه نیابی ز شاخ نار

شادیش باد و دولت و پیروزی و ظفر
همواره برهوای دل خویش کامگار

بد گوی او نژند و دل افکار ومستمند
بدخواه او اسیر نگونسار و خاکسار

هر روزشادی نوبیناد و رامشی
زین باغ جنت آیین، زین کاخ کرخ وار



~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  ویرایش شده توسط: paaaaaarmida   

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

در مدح عارض سپاه محمودی ابوبکر عمید الملک قهستانی

پشت من بشکست همچون پر شکن زلفین یار
اشک من بیجاده گون و چشم من بیجاده بار

هر زمان چشمم فشاند بر گل زرد ارغوان
هر زمان زلفش کندبر نسترن عنبر نثار

همچو برسیم زدوده جعد او بر روی او
حلقه ها دارد ز عنبر بر سمن سیصد هزار

عذر من بپذیرد اندر عشق آن بت هر که دید
زیر آن خمیده زلف پر شکن سیمین عذار

اشک خونین من و نوشین لبش در چشم خلق
نرخ و قدر گوهر کانی همی کرده ست خوار

عارض جیش و عمید لشکر میر آنکه او
کرده گیتی را ز روی خویش چون خرم بهار

آنکه چون جام می روشن بکف گیرد شود
بینوا زو بانوا و ممتحن زو شاد خوار

نیست دولت را چو او اندر جهان یک مستحق
نیست خسرو را چو او اندر زمین یک دوستدار

صد نکت بر چیده اندر یک سخن زو نکته جوی
یک خطا نادیده اندر صد سخن زو شهریار

دست او ابریست اندر بزمگه وقت عطا
اسب او بادیست اندر صد سخن گاه شکار

جود پیش از روزگار خواجه پنهان بود و بود
بود هر کس چون بر مؤمن وثن مذموم و خوار

آشکارا کرد دست راد خواجه جود را
همچو خشت شاه ایران گردن گردان شکار

از عطا و خلعت بسیار او با زایران
باز یابی تازه در هر انجمن صد یادگار

گر چو خلق و خوی او بودی بهار اندر عدن
عنبرین رستی نبات اندر عدن وقت بهار

هر که اندر طعنه او یک سخن گوید شود
هر زمان اورا زبان اندر دهن سوزنده نار

باژ گونه دشمنانش را ز بیم کلک او
موی گردد باژگونه بر بدن دندان مار

از سموم خشم او نرهد بجان بدخواه او
گر بپرد مرغ وار و بر پرن گیرد قرار

تا بنالد زندواف دلشده وقت ربیع
هر شب اندر باغ و در بستان بگلبن زار زار

ابر نوروزی بگرید وز سرشک چشم او
گل ز گلبن باز خندد در چمن معشوق وار

جاودانه شاد باد و تخت او چرخ بلند
دشمنش را جاودانه تخت گردد چوب دار



~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  ویرایش شده توسط: paaaaaarmida   

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

در مدح خواجه ابوبکر عبدالله بن یوسف حصیری ندیم سلطان محمود

ای بالب پر خنده و با شیرین گفتار
تا کی تو بخوش خواب و من از عشق تو بیدار

تو خفته و من گوش به پیغام تو داده
تو آن من و من بهوای تو گرفتار

آن منی و پیش منی گر که بخواهم
آن من و پیش من و من بر تو چنین زار

از چشم بد ای ترک همی بر تو بترسم
پیوسته همی گویم یا ربش نگهدار

زان بیم که در خواب فراق تو ببینم
برهم نزنم دیده و در دیده نهم خار

من دل بتو دادم که بزنهار بداری
زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار

یاران تو همچون تو بیایند ولیکن
نزدیک من امروز تو داری همه بازار

پیش تو بپا ایستمی هر شب تا روز
گر هیچ توانستی پایم کندی کار

صد بار نشانید مرا خواجه بدین عذر
آن خواجه که در فضل ندارد بجهان یار

فخر ندمای ملک شرق ابوبکر
عبدالله بن یوسف تاج همه احرار

بادی، که هر انگشتی ازو پنهان ابریست
ابری، که همه روزه درم بارد و دینار

کس نیست دراین دولت و کس نیست در این عصر
نابرده بدو حاجت و نایافته زو بار

در خانه او وقت زوال آب (؟) نماند
گر وقت سحر زر بدر آرند بخروار

از عاقبت خویش نیندیشد و در وقت
بدهد همه جز ما حرم الله به زوار

آن مال که امسال بدو خواهند آورد
چون نیک نگه کردی بخشیده بود پار

گر خفته بود بار دهندت ببر او
صد بار نگه کردم این حال نه یکبار

چون قصد بدو کردی مستغنی گشتی
از خواستن خواسته وز خواستن بار

مردیست سخا پیشه و مردیست عطابخش
با خلق نکو کار بکردار و بگفتار

معروف شده نزد همه خلق بخوبی
وز بخشش او در کف مانعمت بسیار

با مذهب پاکیزه و با نعمت نیکو
نا یافته زو هیچ مسلمان به دل آزار

سلطان جهان کهف مسلمانی محمود
زینست مر او را به دل و دیده خریدار

گفته ست که در ملک من آن کن که تو خواهی
کس را نبود با تو در این معنی گفتار

مردی ز تو آموزم و مذهب ز تو گیرم
این بود مرا عادت و این باشد هموار

در دولت من بنگر و در دین همه بین
آنرا که ز ره دور بود باز بره آر

وانرا که بگفتار تو ره باز نیابد
از تخت فرود افکن و بر کن به سر دار

نزدیک شه شرق بدان پایگهست او
زیرا که ندیده ست چنو هرگز دیار

ای معتمد شاه بدین عز و بدین جاه
حقا که سزاواری حقا که سزاوار

شاهی که ندیمی چو تو دارد چه کند کس
چون سرخ گل آید به چه کار آید گلنار

در نام ندیمانی و در جاه وزیران
وندر سپه سلطان با حشمت سالار

گاهی بندیمی روی و گه بوزیری
گاهی بنگه داشتن لشکر جرار

سه کار بیکبار همی ساخته داری
احسنت وزه ای پیشرو زیرک هشیار

تا باد خزان زرد کند باغ چو زر نیخ
چونانکه صبا سبز کند دشت، چو زنگار

دلشاد زی و از تن و جان بر خور و می خور
از دست بتانی چو شکفته گل بر بار

این مهر مه فرخ و جز این صد دیگر
در دولت و در شادی و در نعمت بگذار



~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

در مدح ابوبکر عبدالله بن یوسف حصیری ندیم سلطان محمود

ماه فروردین از گنج گهر یافت مگر
که بیاراست همه روی زمین را به گهر

یا مگر زین نم پیوسته زمین گوهر زاد
همچو زاید صدف از باران پاکیزه درر

ابر فروردین هر روز همی بارد در
وان همی گردد گوهر بدل خاک اندر

کرم قز تو دبریشم کند ار نیست عجب
چه عجب از زمی ار در دهد و گوهر بر

هر که از خانه به دشت آید چندانکه رود
بر گهر پای نهد چون سپه اسکندر

باغ چون مجلس کسری شده پر حور و پری
راغ چون نامه مانی شده پر نقش و صور

روز نو روزست امروز وچو امروز گذشت
کس بدین در نرسد تا نرسد سال دگر

بنشاط و طرب این روز بسر باید برد
خواجه سید داند برد این روز بسر

خواجه بوبکر حصیری سر اصحاب حدیث
حجت شافعی و معجزه پیغمبر

آنکه در بخشش رادست به رادی چو علی
آنکه در مذهب صلبست و به صلبی چو عمر

روز وشب مبتدعانرا و هواداران را
هر کجا یابد چون مار همیکوبد سر

هیچ بیدین بزر او را نتوانست فریفت
ور چه شاهان جهان ار بفریبند بزر

او به غزنین وبه مصر از فزعش قرمطیان
از ره دیده ببارند همی خون جگر

با چنین مذهب گو هیچ میندیش و مترس
گرگناهت بمثل افزون باشد ز مدر

من چنین دانم و «ارجو» که چنین باشد کو
نامه ناخوانده خرامد به بهشت از محشر

ای بر آورده سلطان و پسندیده خلق
ای ز فضل تو رسیده بهمه خلق خبر

ای توانگر به کریمی و توانگر به سخا
ای توانگر به بزرگی و توانگر به هنر

هم بزرگی به علوم و هم بزرگی به ادب
هم بزرگی به نهاد وهم بزرگی به پدر

پدرانرا پسران باید چونین که توئی
که همه روزه همی زنده کند نام پدر

نام یعقوب فروشد بزمین و ز تو باز
هر زمان نام پدر زنده تر و پیدا تر

پسر تو بمراد دل همچون تو زیاد
گرچه هرگز نبود همچو پدر هیچ پسر

سیستانرا بتو فخرست و جهانرا بتو فخر
ای جهانرا بجهانداری و شاهی در خور

شاه گیتی ملک مشرق سلطان زمین
آنکه از باختر او راست جهان تا خاور

فضل تو داند و داند که سزاوار تواست
نیک داند که همی نام تو جوید بی مر

چون از این حرب که رفته ست بماروی نهد
به توانایی و پیروزی وشادی و ظفر

خلعت شاهی و منشور فرستد بر تو
تا شود دشمن تو کور و بداندیش تو کر

اگر این شعر که گفتم چو گلابست بطبع
اندر آن باز یکی شعر طرازم چو شکر

شعر در تهنیت شاهی من دانم گفت
تو در آن شعر که فردا بطرازم بنگر

کار گیتی همه بر فال نهاده ست خدای
خاصه فالی که زند چاکر و چون من چاکر

چاکر یکدل و از شهر توو از کف تو
یافته نعمت و از جاه تو با جاه و خطر

تابه دی ماه گل سرخ نباشد در باغ
تابه نوروز نیابند گل نیلوفر

تا چو بر شاخ، گل زرد، چو دینار شود
لاله سرخ چو بیجاده بتابد ز کمر

شادمان زی و بشادی رس و بی انده باش
باده سوری بر دست و نگار اندر بر

روز نو روزست امروز و سر سال عجم
بزم نو ساز و طرب کن ز نو و سیکی خور

فرخت باد سر سال و چنینت هر سال
بزم تو با بت و با جام می و رامشگر



~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
زن

 
در مدح ابوبکر عبدالله بن یوسف حصیری سیستانی ندیم سلطان محمود گوید
بردم این ماه به تسبیح و تراویح بسر
من و سیکی وسماع خوش و آن ماه پسر

یک مه از سال چنان بودم کابدال بوند
یازده ماه چنین باشم و زین نیز بتر

نه همه تشنگی و گرسنگی باید خورد
نوبت گرسنگی خوردن بردیم بسر

می ستانم ز کف آنکه مرا چشم بدوست
وان کسی را که دلم خواهد گیرم در بر

باز خواهم بشبی بوسه یک ماهه زدوست
بوسه و آنچه بدان ماند معنیش نگر

عالم شهر همین خواهد لیکن بزبان
بنگوید چو من ابله دیوانه خر

هر چه اندر دل خود دارم بیرون فکنم
مردمان را دهم از راز دل خویش خبر

خویشتن را بجز این عیب ندانم بجهان
لاجرم عیب مرا خواجه خریده ست بزر

خواجه سید بوبکر حصیری که بدو
هر زمان تازه شود سیرت بوبکر وعمر

هم بزرگست به علم او و بزرگست به فضل
هم ستوده به تبارست و ستوده به گهر

مهتری از گهر پاک رسیده ست بدو
فضل میراث رسیده ست مر او را ز پدر

اثر نعمت جدانش پیداست هنوز
بر بناهایی با کوه ببالا همسر

سیستان خانه مردان جهانست و بدوست
شرف خانه مردان جهان تا محشر

سام یل کیست کجا سایه آن خواجه بود
خواجه را اکنون چون سام غلامیست نگر

نیمروز امروز از خواجه واز گوهر او
بیش از آن نازد کز سام یل و رستم زر

دست دارد به کتاب و دست دارد به سلیح
این بسی برده به کار و آن بس کرده زبر

آنچه او کرد به ترکستان با لشکر خان
شاه کرده ست بدان لشکر در دشت کتر

کس در آن جنگ بدو هیچ ظفر یافته نیست
او همی یافت بر آن کس که همی خواست ظفر

همه خانان و تکینان و سواران دلیر
داشتند از سپه او ازو دست به سر

خان همی گفت همه روزه که سبحان الله
این چه مردست که محمود فرستاد ایدر

آب ترکستان این مرد بیکباره ببرد
به طرازیدن جنگ و به فدا کردن زر

گر بخواهد بچنین مردی کاورد بجنگ
خانمان همه یکباره کند زیر و زبر

گله مردم شکرست پس از رایت او
که نبوده به جهان در سپه اسکندر

جان شیرین را آنروز که در جنگ شوند
برایشان نبود قیمت و مقدار و خطر

نازده زخم بجنگ اندر، شیران فکند
بسبک داشتن پای و به اسب و به سپر

اگر از سندان بر جوشن بر، غیبه بود
بپریشند بشمشیر دو دستی و تبر

کار مردان بدل مهتر شایسته کند
پیر شایسته تر از خواجه نباشد مهتر

شاه ایران را گر همبر خواجه دگریست
همه شاهان جهان را رهی و بنده شمر

همه را بسته بدرگاه خداوند برد
وز خداوند فزون زین رسد اورا لشکر

شاه ترکستان کز خواجه سخن یاد کند
هیبت خواجه کند بر دلش از دور اثر

لاجرم منزلتی دارد نزدیک ملک
جز مراوراو جز او کیست به پیل اندر خور

بس دلاکورا زان پیل رسیده ست الم
بس کسا کورا زان پیل بدردست جگر

پیل او پای همی بر سر صد شیر نهد
ور چه پیلش به سفر باشد و شیران به حضر

همچنین باد همه ساله بکام دل خویش
پیل بر درگه و درپیش بتان دلبر

عید و جز عید بر آن خواجه بشادی گذراد
بگذاراد و بماناد بدین صدر اندر
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 9 از 27:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  26  27  پسین » 
شعر و ادبیات

Farrokhi Sistani | فرخی سیستانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA