انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 17 از 22:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  22  پسین »

Ubayd Zakani |عبید زاكانی


مرد

 
شمارهٔ ۱۷ - ایضا در شکایت از قرض گوید

وای بر من که روز شب شده‌ام
دایما همنشین و همدم قرض
مدتی گرد هرکسی گشتم
بو که آرم به دست مرهم قرض
آخرالامر هیچکس نگشاد
پای جانم ز بند محکم قرض
... ن درستی نیافتم جائی
که مرا وارهاند از غم قرض


شمارهٔ ۱۸ - در وصف معشوقه گوید

زهی لعل لب نازک میانت
مراد دیدهٔ باریک بینان
غم عشقت به هشیاری و مستی
مراد دیدهٔ خلوت نشینان


شمارهٔ ۱۹ - در وصف ایوان سلطانی گوید

چه خوش باشد در این فرخنده ایوان
نشان افزودن و مجلس نهادن
به یاد بزم سلطان جوانبخت
نشستن شاد و داد عیش دادن
چو من دل درمی و معشوق بستن
به روی دوستان در بر گشادن
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۲۰ - در نصیحت

ای دل ز اهل و اولاد دیگر مکش ملامه
در شهر خویش بنشین بالخیر والسلامه
آن قوم بی‌کرم را یک بار آزمودی
« من جرب المجرب حلت به الندامه »



شمارهٔ ۲۱ - در حقیقت احوال خود گوید

بیش از این از ملک هر سالی مرا
خرده‌ای از هر کناری آمدی
در وثاقم نان خشک و تره‌ای
در میان بودی چو یاری آمدی
گه گهی هم باده حاضر میشدی
گر ندیمی یا نگاری آمدی
نیست در دستم کنون از خشک و تر
زآنچه وقتی در کناری آمدی
غیر من در خانه‌ام چیزی نماند
هم نماندی گر به کاری آمدی
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۲۲ - در حسرت بی پولی گوید

ای اقچه گرد روی کانی
ای بی تو حرام زندگانی
ای راحت جان و قوت دل
ای مایهٔ عیش و کامرانی
تا کی باشد عبید بی تو
تن داده به عجز و ناتوانی


شمارهٔ ۲۳ - در وصف کاخ سلطانی گوید

نشستن با نشاط و کامرانی
طرب کردن در این کاخ کیانی
مبارک باد بر شاه جهانبخش
سلیمان دوم جمشید ثانی
ابواسحان سلطان جوانبخت
که بر خوردار بادا از جوانی
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۲۴ - در وصف قلعهٔ دارالامان کرمان گوید

حریم قلعهٔ دارالامان که در عالم
چو آسمان به بلندیش نیست همتائی
به نسبت من و با استری که من دارم
به راستی که بلائی است این نه بلائی


شمارهٔ ۲۵ - در مناجات گوید به وضع مطایبه

خدایا دارم از لطف تو امید
که ملک عیش من معمور داری
بگردانی بلای زهد از من
قضای توبه از من دور داری
     
  
مرد

 
مثنویات

شمارهٔ ۱ - در مدح شاه شیخ ابواسحاق و شرح احوال خود و تضمین قطعه‌ای از ظهیر فاریابی

تا فلک را میسر است مدار
تا زمین را مقرر است قرار

تا کند آفتاب زر پاشی
تا کند نوبهار نقاشی

تا بود در میانهٔ پرگار
گردش هفت کوکب سیار

تا بود کاینات را بنیاد
تا بود خاک و آب و آتش و باد

جم ثانی جمال دنیی و دین
خسرو تاج بخش تخت نشین

پادشاه جهان علی‌الاطلاق
سایهٔ لطف حق ابواسحاق

در جهان شاد و کامران بادا
حکم او چون قضا روان بادا

زحلش کمترینه دربانی
مشتری داعی ثناخوانی

از سپاهش پیاده ای بهرام
آن که ترک سپهر دارد نام

پرتو روی ساقیش خورشید
کفش گردان مطربش ناهید

تیر شاگرد منشیان درش
سر نهاده بر آستان درش

چنبر ماه نعل یکرانش
کرهٔ چرخ گوی میدانش

خطبه و سکه عالی از نامش
بر جهانی ز فیض انعامش

رای اعلاش عدل ورزیده
کرمش هرچه دیده بخشیده

تا ابد پادشاه هفت اقلیم
درگه او پناه هفت اقلیم

دولتش در زمان تیغ و قلم
بازویش قهرمان ظلم و ستم

بنده کز بندگان آن درگاه
کمترین چاکریست دولتخواه

داشت اندر دماغ سودائی
که گرش فرصتی بود جائی

شمه‌ای شرح حال عرضه کند
صورت اختلال عرضه کند

دید ناگه ظهیر را در خواب
گفت حالی بکن به شعر شتاب

من از این پیش بیتکی سه چهار
گفته‌ام زانچه هست لایق کار

نسخهٔ آن برون کن از دیوان
وقت فرصت به عزم عرض رسان

بنده بر وفق رای مولانا
میکند بیتهای او انها

«عالمی برفراز منبر گفت
که چو پیدا شود سرای نهفت

ریشهای سفید را ز گناه
بخشد ایزد بریشهای سیاه

باز ریش سیاه روز امید
باشد اندر پناه ریش سفید

مردکی سرخ ریش حاضر بود
چنک در ریش زد چو این بشنود

گفت ما خود در این شمار نه‌ایم
در دو گیتی به هیچ کار نه‌ایم

بنده آن سرخ ریش مظلوم است
که ز انعام شاه محروم است

ملک او تا به حشر باقی باد
مهر و ماهش ندیم و ساقی باد»
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۲ - مثنوی در وصف ایوان شاه شیخ ابواسحاق

خدایا تا خم طاق دو رنگی
گهی رومی نماید گاه زنگی
خم ایوان شاه کامران را
ابواسحاق سلطان جهان را
به رفعت با فلک دمساز گردان
بدچرخ از جنابش باز گردان
در او قبلهٔ اقبال بادا
حریمش کعبهٔ آمال بادا
     
  
مرد

 
ترکیبات

شمارهٔ ۱ - در مدح خواجه رکن‌الدین عمیدالملک وزیر

ساقیا موسم عیش است بده جام شراب
لطف کن بسته لبان را به زلالی دریاب
قدح باده اگر هست به من ده تا من
در سر باده کنم خانهٔ هستی چو حباب
در حساب زر و سیم است و غم داد و ستد
کوربختی که ندارد خبر از روز حساب
بر کسم هیچ حسد نیست خدا میداند
جز بر آن رند که افتاده بود مست و خراب
هرکه را آتش این روزهٔ سی روزه بسوخت
مرهمش شمع و شرابست و دوا چنگ و رباب
وانکه امروز عذاب رمضان دیده بود
من بر آنم که به دوزخ نکشد بار عذاب


باده در جام طرب ریز که شوال آمد
موسم وعظ بشد نوبت قوال آمد


وقت آنست دگر باره که می نوش کنیم
روزه و وتر و تراویح فراموش کنیم
پایکوبان ز در صومعه بیرون آئیم
دست با شاهد سرمست در آغوش کنیم
سر چو گل در قدم لاله رخان اندازیم
جان فدای قد حوران قبا پوش کنیم
شیخکان گر به نصیحت هذیانی گویند
ما به یک جرعه زبان همه خاموش کنیم
چند روی ترش واعظ ناکس بینیم
چند بر قول پراکندهٔ او گوش کنیم
جام زر بر کف و از زال زر افسانه مخوان
تا به کی قصهٔ کاووس و سیاووش کنیم


لله الحمد که ما روزه به پایان بردیم
عید کردیم و ز دست رمضان جان بردیم


دل به جان آمد از آن باد به شبها خوردن
در فرو کردن و ترسیدن و تنها خوردن
چه عذابیست همه روزه دهان بر بستن
چه بلائیست به شب شربت و حلوا خوردن
زشت رسمی است نشستن همه شب با عامه
هم قدح گشتن و پالوده و خرما خوردن
مدعی روزم اگر بوی دهن نشنیدی
شب نیاسود می از بادهٔ حمرا خوردن
فرصت بادهٔ یکماهه ز من فوت شدی
گر نشایستی با مردم ترسا خوردن
رمضان رفت کنون ما و از این پس همه روز
باده در بارگه خواجهٔ والا خوردن


صاحب سیف و قلم پشت و پناه اسلام
رکن دین خواجهٔ ما چاکر خورشید غلام


خسروا پیش که این طاق معلی کردند
سقف این طارم نه پایهٔ مینا کردند
هرچه بخت تو طلب کرد بدو بخشیدند
هرچه اقبال تو میخواست مهیا کردند
جود آواره و مرضی ز جهان گم شده بود
بازو و کلک تو این قاعده احیا کردند
پادشاهان به حریم تو حمایت جستند
شهریاران به جناب تو تولی کردند
از دم خلق روانبخش تو می‌باید روح
آن روایت که ز انفاس مسیحا کردند
چرخ را تربیت اهل هنر رسم نبود
این حکایت کرم جود تو تنها کردند


ای سراپردهٔ همت زده بر چرخ بلند
امرت انداخته در گردن خورشید کمند


تا زمین است زمان تابع فرمان تو باد
گوی گردان فلک در خم چوگان تو باد
والی کشور هفتم که زحل دارد نام
کمترین هندوی چوبک زن ایوان تو باد
شیر گردون که بدو بازوی خورشید قویست
بندهٔ حلقه به گوش سگ دربان تو باد
تیر کو ناظر دیوان قضا و قدر است
از مقیمان در منشی دیوان تو باد
جام جمشید چو در بزم طرب نوش کنی
زهره خنیاگر و برجیس ثناخوان تو باد
روز عید است طرب ساز که تا کور شود
خصم بد گوهر بدکیش که قربان تو باد


مدت عمر تو از حد و عدد بیرون باد
تا ابد دولت اقبال تو روز افزون باد
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۲ - در مدح سلطان اویس جلایری

ساقی بیار باده و پر کن به یاد عید
در ده که هم به باده توان داد، داد عید
بنمود عید چهره و اندر رسید باز
خرم وصال دلبر و خوش بامداد عید
تشریف داد و باز اساس طرب نهاد
ای صد هزار رحمت حق بر نهاد عید
در بزم پادشاه جهان باده نوش کن
وانگه به گوش جان بشنو نوش باد عید
عید آمد و مراد جهانی به باده داد
بادا جهان همیشه به کام و مراد عید


عید خجسته روی به نظارگان نمود
جام هلال باز به می خوارگان نمود


آن به که روز عید به می التجا کنیم
عیش گذشته را به صبوحی ادا کنیم
با پیر می فروش برآریم خلوتی
یک چند خانقاه به شیخان رها کنیم
از صوت نای و نی بستانیم داد عید
وز چنگ و عود کام دل خود روا کنیم
هر خستگی که از رمضان در وجود ماست
آنرا به جام بادهٔ صافی دوا کنیم
چون وقت ما خوشست به اقبال پادشاه
بر پادشاه مغرب و مشرق دعا کنیم


سلطان اویس شاه جهاندار کامکار
خورشید عدل گستر و جمشید روزگار


فرماندهی که خسرو گردون غلام اوست
در بر و بحر خطهٔ شاهی به نام اوست
احوال خلق عالم و ارزاق مرد و زن
قائم به عدل شامل و انعام عام اوست
روی زمین ز شعلهٔ خورشید حادثات
در سایهٔ حمایت کلک و حسام اوست
جرم هلال عید که منظور عالمست
نعل سمند سرکش خرم خرام اوست
گیتی نهاده گردن طاعت به امر او
دور فلک مسخر اجرام رام اوست


ای چرخ پیر تابع بخت جوان تو
آسوده‌اند خلق جهان در زمان تو


زان پیشتر که کون و مکان آفریده‌اند
وین طاق زرنگار فلک برکشیده‌اند
بنیاد این بسیط مقرنس نهاده‌اند
واندر میان بساط زمین گستریده‌اند
خاص از برای نصرت دین و نظام ملک
ذات ترا ز جمله جهان برگزیده‌اند
شاهی به عدل و داد به آئین و رای تو
هرگز کسی ندیده نه هرگز شنیده‌اند
بادا مدام دولت و جاه تو بر مزید
کز دولت تو خلق جهان آرمیده‌اند


آرامگاه فتح و ظفر آستان تست
فهرست روزنامهٔ دولت زمان تست


ای آسمان جنیبه کش کبریای تو
خورشید بندهٔ در دولت سرای تو
پیش از وجود انجم و ارکان نهاده بود
گنجور بخت گنج سعادت برای تو
معمار مملک و ملت و مفتاح دولتست
فکر دقیق و خاطر مشکل گشای تو
افتد بر آستان تو هر روز آفتاب
تا بو که بامداد ببیند لقای تو
ختم سخن به شعر کسان میکنم از آنک
فرضست بر عموم خلایق دعای تو


« تا دولتست دولت تو بر مدام باد »
« چندانکه کام تست جهانت به کام باد »
     
  
مرد

 
شمارهٔ ۳ - در مدح شاه شیخ ابواسحق

از شکوفه شاهدان باغ معجز بسته‌اند
نوعروسان چمن را زر و زیور بسته‌اند
نقشبندان طبیعت گوئیا بر شاخ گل
نقشهای تازه از یاقوت و از زر بسته‌اند
بسکه در بستان ریاحین سایبان گسترده‌اند
در چمنها راه بر خورشید خاور بسته‌اند
لاف ضحاکی زند گل لاجرم از عدل شاه
بر سر بازارهایش دستها بر بسته‌اند
طایران گلشن قدس از برای افتخار
حرز مدح شاه بر اطراف شهپر بسته‌اند


گل نگر بر تخت بستان بر سر افسر بافته
آب حیوان خورده و ملک سکندر یافته


باز در بستان صنوبر سرفرازی میکند
بلبل شوریده را گل دلنوازی میکند
لالهٔ سیراب دارد جام لیکن هر زمان
همچو مستان چشم نرگس ترکتازی میکند
ابر سقا رنگ بستان و چمن را بین که باز
رختها چون صوفیان هردم نمازی میکند
میجهد باد صبا هر صبحدم بر بوستان
با عروسان ریاحین دست یازی میکند
سرو اگر با قد یارم لاف یاری میزند
نیست عیبی این حمایت از درازی میکند
نقشبند باغ انواع ریاحین هر زمان
از برای بزم سلطان کارسازی میکند


شیخ ابواسحق شاه تاج بخش کامکار
آفتاب هفت کشور سایهٔ پروردگار


ای جهانرا وارث ملک سلیمان آمده
آسمانت چون زمین در تحت فرمان آمده
هرچه مقدور قدر بد قدرتت قادر شده
هرچه دشوار قضا پیش تو آسان آمده
در ز دریا بر در جود تو زنهاری شده
گوهر از کان پیش دستت داد خواهان آمده
هرکه خاری از خلافت در دلش ره یافته
خاطرش چون طرهٔ خوبان پریشان آمده
هر خدنگی کز کمینگاه قضا بگشاد چرخ
دشمن جاه ترا بر جوشن جان آمده
حاسدت را در بت اندوه و سرسام بلا
جان سپاری حاصل اوقات هجران آمده


مثل تو در هیچ قرنی پادشاهی برنخاست
ملک و ملت را چو تو پشت و پناهی برنخاست


ای سریر سلطنت را تیغ و کلکت قهرمان
وی همان همتت را اوج کیوان آشیان
هم جناب عالیت اقبال را دارالسلام
هم حریم بارگاهت ملک را دارالامان
روز و شب بهر نثار افشان بزمت پرورد
کان جوهر در صمیم دل صدف در در دهان
وز نهیب قهرت اندر قعر دریای محیط
دایما ماهی زره پوشد کشف برکستوان
برق تیغت عکس اگر بر چرخ چارم افکند
زهرهٔ خورشید تابان آب گردد در زمان
خوانده‌ام بیتی که اینجا عرض کردن لازمست
از زبان انوری آن در سخت صاحب زمان


« ای ز یزدان تا ابد ملک سلیمان یافته »
« هرچه جسته جز نظیر از فضل یزدان یافته »


تا بود دور فلک پیوسته دوران تو باد
گوی گردون در خم چوگان فرمان تو باد
در شبستان جلالت چونکه افروزند شمع
جرم خور پروانهٔ شمع شبستان تو باد
کهنه پیر چرخ آنکش مایه جز یک خوشه نیست
خوشه‌چین خرمن انعام و احسان تو باد
در ازل با حضرتت اقبال پیمان بسته است
تا قیامت همچنان در عهد و پیمان تو باد
هر بلای ناگهان کز آسمان نازل شود
بر زمین یکسر نصیب خصم نادان تو باد
روح قدسی آنکه خوانندش خلایق جبرئیل
همچو من دائم دعاگوی و ثناخوان تو باد


امر و نهیت را فلک محکوم فرمان باد و هست
خان و مان دشمنت پیوسته ویران باد و هست
     
  
مرد

 
رباعیات


هرکس که سر زلف تو آورد بدست
از غالیه فارغ شد و از مشگ برست
عاقل نکند نسبت زلفت با مشگ
داند که میان این و آن فرقی هست




تا مهر توام در دل شوریده نشست
وافتاد مرا چشم بدان نرگس مست
این غم ز دلم نمی‌نهد پای برون
وین اشگ ز دامنم نمیدارد دست




ای مقصد خورشید پرستان رویت
محراب جهانیان خم ابرویت
سرمایهٔ عیش تنگدستان دهنت
سر رشتهٔ دلهای پریشان مویت




گفتم عقلم گفت که حیران منست
گفتم جانم گفت که قربان منست
گفتم که دلم گفت که آن دیوانه
در سلسلهٔ زلف پریشان منست




دوران بقا بی‌می و ساقی حشواست
بی زمزمهٔ نای عراقی حشو است
چندانکه فذالک جهان می‌نگرم
بارز همه عشرتست و باقی حشواست


     
  
صفحه  صفحه 17 از 22:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  22  پسین » 
شعر و ادبیات

Ubayd Zakani |عبید زاكانی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA