انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 22:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  19  20  21  22  پسین »

Ubayd Zakani |عبید زاكانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۲۹

نه به ز شیوهٔ مستان طریق ورائی هست
نه به ز کوی مغان گوشه‌ای و جائی هست

دلم به میکده زان میکشد که رندان را
کدورتی نه و با یکدیگر صفائی هست

ز کنج صومعه از بهر آن گریزانم
که در حوالی آن بوریا ریائی هست

گرت به دیر مغان ره دهند از آن مگذر
قدم بنه که در آن کوچه آشنائی هست

فراغ از دل درویش جو که مستغنی است
ز هرکجا که امیری و پادشاهی هست

به عیش کوش و مپندار همچو نااهلان
که عمر را عوض و وقت را قضائی هست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۰

دوشم غم تو ملک سویدا گرفته بود
دودم ز سینه راه ثریا گرفته بود

جان را ز روی لعل تو در تنگ آمده
دل را ز شوق زلف تو سودا گرفته بود

میدید شمع در من و میسوخت تا به روز
زآن آتشی که در من شیدا گرفته بود

از دیده‌ام خیال تو محروم گشت باز
کاطراف خانه‌اش همه دریا گرفته بود

میخواست خرمی که کند در دلم وطن
تا او رسید لشگر غم جا گرفته بود

صبر از برم رمید و مرا بیقرار کرد
گوئی مگر که خاطرش از ما گرفته بود

مسکین عبید را غم عشقت بکشت از آنک
او را غریب دیده و تنها گرفته بود
من هم خدایی دارم
     
  

 
غزل شمارهٔ ۳۱

ز من مپرس که بر من چه حال میگذرد
چو روز وصل توام در خیال میگذرد

جهان برابر چشمم سیاه میگردد
چو در ضمیر من آن زلف و خال میگذرد

اگر هلاک خودم آرزوست منع مکن
مرا که عمر چنین در ملال میگذرد

خیال مهر تو در چشم هر سهی سرویست
که در حوالیش آب زلال میگذرد

ز بوی زلف توام روح تازه میگردد
سپیده‌دم که نسیم شمال میگذرد

من و وصال تو آن فکر و آرزو هیهات
که بر دماغ چه فکر محال میگذرد

غلام و چاکر روی چو ماه توست عبید
وزین حدیث بسی ماه و سال میگذرد
من عاشق سینه بزرگم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۲

دردا که درد ما به دوائی نمیرسد
وین کار ما به برگ و نوائی نمیرسد

در کاروان غم چو جرس ناله میکنم
در گوش ما چو بانگ درائی نمیرسد

راهی که میرویم به پایان نمی‌بریم
جهدی که میکنیم بجائی نمیرسد

این پای خسته جز ره حرمان نمیرود
وین دست بسته جز به دعائی نمیرسد

بر ما ز عشق قامت و بالاش یک نفس
ممکن نمیشود که بلائی نمیرسد

هرگز دمی به گوش گدایان کوی عشق
از خوان پادشاه صلائی نمیرسد

گفتم گدای کوی توام گفت ای عبید
سلطانی این چنین به گدائی نمیرسد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۳

نسیم خاک مصلی و آب رکن آباد
غریب را وطن خویش میبرد از یاد

زهی خجسته مقامی و جانفزا ملکی
که باد خطهٔ عالیش تا ابد آباد

بهر طرف که روی نغمه میکند بلبل
بهر چمن که رسی جلوه میکند شمشاد

بهر که درنگری شاهدیست چون شیرین
بهر که برگذری عاشقیست چون فرهاد

در این دیار دلم شهر بند دلداریست
که جان به طلعت او خرمست و خاطر شاد

سرم هوای وطن میپزد ولیک دلم
ز بند زلف سیاهش نمیشود آزاد

ز جور سنبل کافر مزاج او افغان
ز دست نرگس جادو فریب او فریاد

غنیمتست غنیمت شمار فرصت عیش
که تن ضعیف نهاد است و عمر بی‌بنیاد

بگیر دامن یاری و هرچه خواهی کن
بنوش بادهٔ صافی و هرچه بادا باد

به سوی باده و نی میل کن که میگویند
« جهان بر آب نهاده است و آدمی بر باد»

خوشست ناز و نعیم جهان ولی چو عبید
« غلام همت آنم که دل بر او ننهاد »
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
نه به ز شیوه‌ی مستان طریق ورائی هست


نه به ز شیوه‌ی مستان طریق ورائی هست


نه به ز کوی مغان گوشه‌ای و جائی هست
دلم به میکده زان میکشد که رندان را


کدورتی نه و با یکدیگر صفائی هست
ز کنج صومعه از بهر آن گریزانم


که در حوالی آن بوریا ریائی هست
گرت به دیر مغان ره دهند از آن مگذر


قدم بنه که در آن کوچه آشنائی هست
فراغ از دل درویش جو که مستغنی است


ز هرکجا که امیری و پادشاهی هست
به عیش کوش و مپندار همچو نااهلان


که عمر را عوض و وقت را قضائی هست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۵

ساقیا باز خرابیم بده جامی چند
پخته‌ای چند فرو ریز به ما خامی چند

صوفی و گوشهٔ محراب و نکونامی و زرق
ما و میخانه و دردی کش و بدنامی چند

باده پیش آر که بر طرف چمن خوش باشد
مطربی چند و گلی چند و گل اندامی چند

چشم و لب پیش من آور چو رسد باده به من
تا بود نقل مرا شکر و بادامی چند

باده در خانه اگر نیست برای دل ما
رنجه شو تا در میخانه بنه گامی چند

در بهای می گلگون اگرت زر نبود
خرقهٔ ما به گرو کن بستان جامی چند

ذکر سجاده و تسبیح رها کن چو عبید
نشوی صید بدین دانه بنه دامی چند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۶

ترا که گفت که با ما وفا نشاید کرد
دروغ گفت چه باشد چرا نشاید کرد

غلام لعل لب تست جان شیرینم
چنین حکایت شیرین کجا نشاید کرد

به بوسه قصد لبت کردم از میان چشمت
به غمزه گفت نشاید هلا نشاید کرد

میان موی و میان تو نکته باریکست
در آن میان سخن از لب رها نشاید کرد

هزار سال تنم گر ز تن جدا ماند
هنوز مهر تو از جان جدا نشاید کرد

حدیث درد دل مستمند و سینهٔ ریش
حکایتی است که در سالها نشاید کرد

مگر عبید به جان با لبم مضایقه کرد
که این به مذهب اصحابنا نشاید کرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۷

نقش روی توام از پیش نظر می‌نرود
خاطر از کوی توام جای دگر می‌نرود

تا بدیدم لب شیرین تو دیگر زان روز
بر زبانم سخن شهد و شکر می‌نرود

عارض و زلف دو تا شیفته کردند مرا
هرگزم دل به گل و سنبل تر می‌نرود

مستی و عاشقی از عیب بود گو میباش
«در من این عیب قدیم است و بدر می‌نرود»

دوستان از می و معشوق نداریدیم باز
«که مرا بی می و معشوق بسر می‌نرود»

غم عشقش ز دل خستهٔ بیچاره عبید
گوشه‌ای دارد از آنجا به سفر می‌نرود
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۳۸

گرم عنایت او در بروی بگشاید
هزار دولتم از غیب روی بنماید

نظر به گلشن روحانیون نیندازم
سرم به پایهٔ کروبیان فرو ناید

وگر به حال پریشان ما کند نظری
ز روی لطف بر احوال ما ببخشاید

به پیش خاطرم ار کاینات عرضه کنند
ز کبر دامن همت بدان نیالاید

توان در آینهٔ آن جمال جان دیدن
گرش به صیقل توفیق زنگ بزداید

ورم ز پیش براند به جور حکم اوراست
پسند دوست بود هرچه دوست فرماید

عبید را کرمش تا نوازشی نکند
دلش ز غم نرهد خاطرش نیاساید
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 4 از 22:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  19  20  21  22  پسین » 
شعر و ادبیات

Ubayd Zakani |عبید زاكانی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA