انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 22:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  22  پسین »

Ubayd Zakani |عبید زاكانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۳۹

دوش اشگم سر به جیحون میکشید
دل بدان زلفین شبگون میکشید

ناتوان شخص ضعیفم هر زمان
اشگ ریزان ناله را چون میکشید

گاه اشگش سوی صحرا میدواند
گاه آهش سوی گردون میکشید

ناگهان خیل خیالش بر سرم
لشگر از بهر شبیخون میکشید

دید آن چشم بلابین دمبدم
تا گریبان جامه در خون میکشید

آستین بر زد خیالش تا به روز
رخت از آن دریا به هامون میکشید

غمزه‌اش تیری که میزد بر عبید
لعل او پیکانش بیرون میکشید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۰

هرگز کسی به خوبی چون یار ما نباشد
مه را نظیر رویش گفتن روا نباشد

موئی چنان خمیده چشمی چنان کشیده
در چین به دست ناید و اندر ختا نباشد

با او همیشه ما را جز لاله در نگیرد
با ما همیشه او را جز ماجرا نباشد

گر حال من نپرسد عیبش مکن که هرگز
سودای پادشاهی حد گدا نباشد

ما کشتگان عشقیم همچون عبید ما را
عقلی سلیم نبود صبری بجا نباشد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۱

دوش لعلت نفسی خاطر ما خوش میکرد
دیده میدید جمال تو و دل غش میکرد

روی زیبای تو با ماه یکایک میزد
سر گیسوی تو با باد کشاکش میکرد

سنبل زلف تو هرلحظه پریشان میشد
خاطر خستهٔ عشاق مشوش میکرد

زو هر آن حلقه بر گوشهٔ مه میافتاد
دل مسکین مرا نعل در آتش میکرد

تیر بر سینه‌ام آن غمزهٔ فتان میزد
قصد خون دلم آن عارض مهوش میکرد

از خط و خال و بناگوش و لب و چشم و رخت
هر که یک بوسه طمع داشت غلط شش میکرد

پیش نقش رخ تو دیدهٔ خونریز عبید
صفحهٔ چهره به خونابه منقش میکرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۲

مردیم و یار هیچ عنایت نمیکند
واحسرتا که بخت عنایت نمیکند

در پیش چشم او لب او میکشد مرا
وان شوخ چشم بین که حمایت نمیکند

چندانکه عجز حال بر او عرضه میکنم
در وی به هیچ نوع سرایت نمیکند

پیش کسی ز شکر و شکایت چه دم زنم
کاندیشه‌ای ز شکر و شکایت نمیکند

در حق بندگان نظر لطف گاه‌گاه
هم میکند ولیک به غایت نمیکند

تا گفته‌ام دهان تو هیچست از آن زمان
با ما ز خشم هیچ حکایت نمیکند

بلبل صفت عبید به هرجا که میرسد
غیر از حدیث عشق روایت نمیکند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۳

ز کوی یار زمانی کرانه نتوان کرد
جز آستانهٔ او آشیانه نتوان کرد

کسی که کعبهٔ جان دید بی‌گمان داند
که سجده‌گاه جز آن آستانه نتوان کرد

مرا به عشوهٔ فردا در انتظار مکش
که اعتماد بسی بر زمانه نتوان کرد

ترا که گفت که با کشتگان راه غمت
اشارتی به سر تازیانه نتوان کرد

به پیش زلف تو بر خال بوسه خواهم زد
ز ترس دام سیه ترک دانه نتوان کرد

فسرده صوفی ما را که میبرد پیغام
که ترک شاهد و چنگ و چغانه نتوان کرد

مرا به مجلس واعظ مخوان و پند مده
فریب من به فسون و فسانه نتوان کرد

بخواه باده و با یار عزم صحرا کن
چو گل به باغ رود رو به خانه نتوان کرد

مکن عبید ز مستی کرانه فصل بهار
که عیش خوش به چمن بی‌چمانه نتوان کرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۴

بی روی یار صبر میسر نمی‌شود
بی‌صورتش حباب مصور نمی‌شود

با او دمی وصال به صد لابه سالها
تقریر میکنیم و مقرر نمی‌شود

گفتم که بوسه‌ای بربایم ز لعل او
مشکل سعادتیست که باور نمی‌شود

جز آنکه سر ببازم و در پایش اوفتم
دستم به هیچ چارهٔ دیگر نمی‌شود

افسرده دل کسی که ز زنجیر زلف او
دیوانه می‌نگردد و کافر نمی‌شود

عشقش حکایتیست که از دل نمی‌رود
وصفش فسانه‌ایست که باور نمی‌شود

تا بوی زلف یار نمی‌آورد صبا
از بوی او دماغ معطر نمی‌شود

ساقی بیار باده که هر لحظه عیش خوش
بی‌مطرب و پیاله و ساغر نمی‌شود

گفتی به صبر کار میسر شود عبید
تدبیر چیست جان برادر، نمی‌شود
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۵

سعادت روی با دین تو دارد
غنیمت خانهٔ زین تو دارد

زهی دولت زهی طالع زهی بخت
که شب پوش و عرقچین تو دارد

چه مقبل هندویی کان خال زیباست
که مسکن لعل شیرین تو دارد

قبا گوئی چه نیکی کرده باشد
که در بر سرو سیمین تو دارد

صبا دنیا معطر کرده گوئی
گذر بر زلف پر چین تو دارد

بسی دیدم پریرویان در آفاق
ندیدم کس که آئین تو دارد

به عالم هرکسی را کیش و دینی است
عبید بینوا دین تو دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۶

لعل نوشینش چو خندان میشود
در جهان شکر فراوان میشود

قد او هرگه که جولان میکند
گوئیا سرو خرامان میشود

پرتو رویش چو می‌تابد ز دور
آفتاب از شرم پنهان میشود

قصهٔ زلفش نمیگویم به کس
زانکه خاطرها پریشان میشود

من نه تنها میشوم حیران او
هرکه او را دید حیران میشود

گرچه میگوید که بنوازم ترا
تا نگه کردی پشیمان میشود

با عبید ار نرم میگردد دلت
کارهای سختش آسان میشود

هرکه را شاهی عالم آرزوست
بندهٔ درگاه سلطان میشود

شاه اویس آن خسرو دریا دلی
کافتابش بندهٔ فرمان میشود

خسروی کز کلک گوهربار او
کار بی سامان به سامان میشود
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۷

باد صبا جیب سمن برگشاد
غلغل بلبل به چمن در فتاد

زنده کند مردهٔ صد ساله را
باد چو بر گل گذرد بامداد

زمزم مرغان سخندان شنو
تا نکنی نغمهٔ داود یاد

موسم عیشست غنیمت شمار
هرزه مده عمر و جوانی به باد

وقت به افسوس نشاید گذاشت
جام می از دست نباید نهاد

تا بتوان خاطر خود شاددار
نیست بدین یک دو نفس اعتماد

خاک همانست که بر باد داد
تخت سلیمان و سریر قباد

چرخ همانست که بر خاک ریخت
خون سیاووش و سر کیقباد

انده دنیا بگذار ای عبید
تا بتوان زیست یکی لحظه شاد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۴۸

کجا کسیکه مرا مژدهٔ چمانه دهد
علی‌الصباح به من بادهٔ شبانه دهد

ز دوستان و عزیزان که باشد آنکه مرا
نشان به کوی مغان و می مغانه دهد

خوشا کسیکه چو رندان ز خانه وقت سحر
بدر گریزد و تن در شرابخانه دهد

غلام دولت آنم که هرچه بستاند
به شمع و شاهد و چنگ و دف و چغانه دهد

ز غم پناه به می بر که می به خاصیت
نتیجه عیش خوش و عمر جاودانه دهد

مرو به عشوهٔ زاهد ز ره که او دایم
فریب مردم نادان بدین فسانه دهد

به اعتقاد شنو پند سودمند عبید
که او همیشه ترا پند عاقلانه دهد
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 5 از 22:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  22  پسین » 
شعر و ادبیات

Ubayd Zakani |عبید زاكانی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA