انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 22:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  21  22  پسین »

Ubayd Zakani |عبید زاكانی


زن

 
غزل شمارهٔ ۵۹


پیوسته چشم شوخت ما را فکار دارد
آن ترک مست آخر با ما چکار دارد

با زلف بیقرارش دل مدتی قرین شد
این رسم بیقراری زو یادگار دارد

خرم کسی که با تو روزی به شب رساند
یا چون تو نازنینی شب در کنار دارد

رشگ آیدم همیشه بر حال آن سگی کو
بر خاک آستانت وقتی گذار دارد

با ما دمی نسازد وصلت به هیچ حالی
بیچاره آن که یاری ناسازگار دارد

شوریدگی و مستی فخر عبید باشد
نادان کسی بود کو زین فخر عار دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۰


یار پیمان شکنم با سر پیمان آمد
دل پر درد مرا نوبت درمان آمد

این چه ماهیست که کاشانهٔ ما روشن کرد
وین چه شمعیست که بازم به شبستان آمد

بخت باز آمد و طالع در دولت بگشاد
مدعی رفت و مرا کار به سامان آمد

می بیارید که ایام طرب روی نمود
گل بریزید که آن سرو خرامان آمد

از سر لطف ببخشود بر احوال عبید
مگرش رحم بدین دیدهٔ گریان آمد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۱


باز ترک عهد و پیمان کرده بود
کشتن ما بر دل آسان کرده بود

دشمنانم بد همی گفتند و او
گوش با گفتار ایشان کرده بود

زلف مشکینش پریشان گشته بود
بس که خاطرها پریشان کرده بود

تا شنیدم آتشی در من فتاد
آنکه بی ما عزم بستان کرده بود

نالهٔ دلسوز ما چون گوش کرد
رحمتی در کار یاران کرده بود

گفت با بیچارگان صلحی کنیم
بخت ما بازش پشیمان کرده بود

خاطرش ناگه برنجید از عبید
بی‌گناهی کان مسلمان کرده بود
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۲

از دم جان بخش نی‌دل را صفائی میرسد
روح را از نالهٔ او مرحبائی میرسد

گوئیا دارد ز انعامش مسیحا بهره‌ای
کزدم او دردمندان را دوائی میرسد

یا مگر داود مهمان میکند ارواح را
کز زبان او به هر گوشی صلائی میرسد

آتشی در سینه دارد نی چو بادش میدمد
شعلهٔ او بر در هر آشنائی میرسد

بیدلان بر نغمهٔ او های و هوئی میزنند
بی‌نوایان را ز ساز او نوائی میرسد

نعره‌ای گر میزند شوریده‌ای در بیخودی
از پیش حالی به گوش ما صدائی میرسد

نالهٔ مسکین عبید است آن که ضایع میشود
ور نه آن نالیدن نی هم بجائی میرسد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۳

دل همان به که گرفتار هوائی باشد
سر همان به که نثار کف پائی باشد

هجر خوش باشد اگر چشم توان داشت وصال
درد سهلست اگر امید دوائی باشد

دامن یار به دست آر و ره میکده گیر
نشناس اینکه به از میکده جائی باشد

هوس خانقهم نیست که بیزارم از آن
بوریائی که در او بوی ریائی باشد

صوفی صافی در مذهب ما دانی کیست
آن که با بادهٔ صافیش صفائی باشد

پیر میخانه از خانه برون کرد مگر
ننگ دارد که در آن کوچه گدائی باشد

چه کند گر نکشد محنت و خواری چو عبید
هر که را دل متعلق به هوائی باشد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۴

دوش عقلم هوس وصل تو شیدا میکرد
دلم آتشکده و دیده چو دریا میکرد

نقش رخسار تو پیرامن چشمم میگشت
صبر و هوش من دلسوخته یغما میکرد

شعلهٔ شوق تو هر لحظه درونم میسوخت
دود سودای توام قصد سویدا میکرد

نه کسی حال من سوخته دل می‌پرسید
نه کسی درد من خسته مداوا میکرد

پیش سلطان خیال تو مرا غم میکشت
خدمتش تن زده از دور تماشا میکرد

دست برداشته تا وقت سحر خاطر من
از خدا دولت وصل تو تمنا میکرد

هردم از غصهٔ هجران تو میمرد عبید
باز امید وصال تواش احیا میکرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۵

دوش سلطان خیالش باز غوغا کرده بود
ملک جان تاراج و رخت صبر یغما کرده بود

برق شوقش از دهانم شعله میزد هر زمان
و آتش سودای او قصد سویدا کرده بود

دیده‌ام دریای خونست و من اندر حیرتم
تا خیالش چون گذر بر راه دریا کرده بود

گر چه میزد یار ما لاف وفاداری دل
عاقبت بشکست پیمانی که با ما کرده بود

جان ز من میخواست لعلش در بهای بوسه‌ای
بی‌تکلف مختصر چیزی تمنا کرده بود

دردها چون دیر شد نومید روی از ما بتافت
هر که روزی دردمندی را مداوا کرده بود

گر عبید از عشق دم زد پیش از این معذور دار
کین گناهی نیست کان بیچاره تنها کرده بود
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۶

جوق قلندرانیم در ما ریا نباشد
تزویر و زرق و سالوس آیین ما نباشد

در هیچ ملک با ما کس دوستی نورزد
در هیچ شهر ما را کس آشنا نباشد

گر نام ما ندانند بگذار تا ندانند
ور هیچمان نباشد بگذار تا نباشد

شوریدگان ما را در بند زر نبینی
دیوانگان ما را باغ و سرا نباشد

در لنگری که مائیم اندوه کس نبیند
در تکیه‌ای که مائیم غیر از صفا نباشد

از محتسب نترسیم وز شحنه غم نداریم
تسلیم گشتگان را بیم از بلا نباشد

با خار خوش برآئیم گر گل به دست ناید
بر خاک ره نشینیم گر بوریا نباشد

هرکس بهر گروهی دارد امید چیزی
ما را امیدگاهی، غیر از خدا نباشد

همچون عبید ما را در یوزه عار ناید
در مذهب قلندر عارف گدا نباشد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۷

میپزد باز سرم بیهده سودای دگر
میکند خاطر شوریده تمنای دگر

هوس سروقدی گرد دلم میگردد
که ندارد به جهان همسر و همتای دگر

دوش در کوی خودم نعره زنان دیده ز دور
گشته رسوای جهان با دو سه شیدای دگر

گفت کاین شیفته را باز چه حال افتاد است
نیست جز مسکنت و عجز مداوای دگر

چاره صبر است ز سعدی بشنو پند عبید
«سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر»
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
غزل شمارهٔ ۶۸

مرا دلیست گرفتار خطهٔ شیراز
ز من بریده و خو کرده با تنعم و ناز

خوش ایستاده و با لعل دلبران در عشق
طرب گزیده و با جور نیکوان دمساز

گهی به کوی خرابات با مغان همدم
گهی معاشر و گه رند و گاه شاهدباز

همیشه بر در میخانه میکند مسکن
مدام بر سر میخانه میکند پرواز

به روی لاله رخانش گمانهای نکو
به زلف سرو قدانش امیدهای دراز

شده برابر چشمش همیشه گوشه‌نشین
مدام در خم محراب ابروئی به نماز

امیدوار چنانم که آن خجسته دیار
به فر دولت سلطان اویس بینم باز

معز دولت و دین تاجبخش ملک ستان
خدایگان جهان پادشاه بنده نواز

عبید وار هر آنکس که هست در عالم
دعای دولت او میکند به صدق و نیاز
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 7 از 22:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  21  22  پسین » 
شعر و ادبیات

Ubayd Zakani |عبید زاكانی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA