ارسالها: 221
#71
Posted: 2 Dec 2011 16:25
❂❂❂❂❂❂
خطی کشید روی تمام سوال ها
تعریف ها ، معادله ها ، احتمال ها
خطی کشید روی تساوی عقل و عشق
خطی دگر به قاعده ها و مثال ها
خطی دگر کشید به قانون خویشتن
قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها
از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید
خطی به روی دفتر خط ها و خال ها
خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد
با عشق ممکن است تمام محال ها
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#72
Posted: 2 Dec 2011 16:26
❂❂❂❂❂❂
تا ذره ای ز درد خودم را نشان دهم
بگذار در جدا شدن از یار جان دهم
همچون نسیم می گذرد تا به رفتنش
چون بوته زار دست برایش تکان دهم
دل برده از من آنکه ز من دل بریده است
دیگردر این قمار نباید زیان دهم
یعقوب صبر داشت و دوری کشیده بود
چون نیستم صبور چرا امتحان دهم
یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست
نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#73
Posted: 2 Dec 2011 16:27
❂❂❂❂❂❂
تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت
خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت
شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن
نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت
مزن تیر خطا آرام بنشین و مگیر از خود
تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت
همیشه رود با خود میوه غلتان نخواهد داشت
به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت
به مرگی آسمانی فکر کن محکم قدم بردار
به حلق آویز داری را که از دست تو خواهد رفت
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#74
Posted: 2 Dec 2011 16:28
❂❂❂❂❂❂
چه جای شکوه اگر زخم آتشین خوردم
که هر چه بود ز مار در آستین خوردم
فقط به خیزش فواره ها نظر کردم
فرود آب ندیدم فریب از این خوردم
مرا نه دشمن شیطانی ام به خاک افکند
که تیر وسوسه از یار در کمین خوردم
ز من مخواه کنون با یقین کنم توبه
من از بهشت مگرمیوه با یقین خوردم
قفس گشودی ام و اختیار بخشیدی
همین که از قفست پر زدم زمین خوردم
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#75
Posted: 2 Dec 2011 16:30
❂❂❂❂❂❂
مپرس حال مرا روزگار یارم نیست
جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست
نهال بودم و در حسرت بهار ولی
درخت می شوم و شوق برگ و بارم نیست
به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من
به جز مبارزه با آفریدگارم نیست
مرا ز عشق مگویید ، عشق گمشده ای ست
که هر چه هست ندارم که هر چه دارم نیست
شبی به لطف بیا بر مزار من ، شاید
بروید آن گل سرخی که بر مزارم نیست
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#76
Posted: 2 Dec 2011 16:31
❂❂❂❂❂❂
نیستی کم از آیینه نه حتی از ماه
که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه
من محال است به دیدار تو قانع باشم
کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه
به تمنای تو دریا شده ام گر چه یکی است
سهم یک کاسه آب و لب دریا از ماه
گفتم این غم به خداوند بگویم دیدم
که خداوند جدا کرده زمین را از ماه
صحبتی نیست اگر هم گله ای هست از اوست
می توانیم برنجیم مگر ما از ماه!
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#77
Posted: 2 Dec 2011 16:32
❂❂❂❂❂❂
شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده ست
آسمانا کاسه صبر درختان پر شده ست
زندگی چون ساعت شماطه دار کهنه ای
از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده ست
چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای می نوشم ولی از اشک فنجان پر شده ست
بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند
دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پر شده است
دوک نخ ریسی بیاور یوسف مصری ببر
شهر از بازار یوسف های ارزان پر شده ست
شهر گفتم؟شهر! آری شهر! آری شهر! شهر
از خیابان از خیابان از خیابان پر شده ست
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#78
Posted: 2 Dec 2011 16:32
❂❂❂❂❂❂
اگر چه شمعی و از سوختن نپرهیزی
نبینمت که غریبانه اشک می ریزی
هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن
بخند گر چه تو با خنده هم غم انگیزی
خزان کجا تو کجا تک درخت من باید
که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی
درخت فصل خزان هم درخت می ماند
تو پیش فصل بهاری نه اینکه پاییزی
تو را خدا به جهان هدیه داده چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزی
خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد
وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#79
Posted: 2 Dec 2011 16:34
❂❂❂❂❂❂
نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت
که زخم های دل خون من علاج نداشت
تو سبز ماندی و من برگ برگ خشکیدم
که آنچه داشت شقایق به سینه کاج نداشت
منم خلیفه تنهای رانده از فردوس
خلیفه ای که از آغاز تخت و تاج نداشت
تفاوت من و اصحاب کهف در این بود
که سکه های من از ابتدا رواج نداشت
نخواست شیخ بیابد مرا که یافتنم
چراغ نه! که به گشتن هم احتیاج نداشت
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم
ارسالها: 221
#80
Posted: 2 Dec 2011 16:34
❂❂❂❂❂❂
عشق تا بر دل بیچاره فروریختنی است
دل اگر کوه به یکباره فروریختنی است
خشت بر خشت برای چه به هم بگذارم
من که می دانم دیواره فروریختنی است
آسمانی شدن از خاک بریدن می خواست
بی سبب نیست که فواره فروریختنی است
از زلیخای درونت بگریز ای یوسف
شرم این پیرهن پاره فروریختنی است
هنر آن است که عکس تو بیفتد در ماه
ماه در آب که همواره فروریختنی است
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار ِ روحم را صیقل میزنم.
آینهای برابر ِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم