ارسالها: 468
#121
Posted: 3 Nov 2012 16:19
shakaat
دوستان دختر رز توبه زمستوري کرد
شد سوي محتسب و کار به دستوري کرد
آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنيد
تا بگويد به حريفان که چرا دوري کرد
جاي آن است که در عقد وصالش گيرند
دختري مست چنين کاين همه مستوري کرد
مژدگاني بده اي دل که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چاره مخموري کرد
نه شگفت ار گل طبعم ز نسيمش بشکفت
مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوري کرد
نه به هفت آب که رنگش به آتش نرود
آنچه با خرقه زاهدي مي انگوري کرد
حافظ افتادگي از دست مده زانکه حسود
عرض و مال و دل و دين در سر مغروري کرد
بعضي وقت ها تو زندگي
مجبوري جايي وايسي
که ســـخت ترين جا واسه وايسادنه .... !
ارسالها: 353
#126
Posted: 7 Nov 2012 16:54
روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر..... پیش شمع آتش پروا نه به جان گو درگیر
در لب تشنه ما بین و مدار آب دریغ..... بر سر کشته خویش آی و ز خاکش برگیر
ترک درویش مگیر ار نبود سیم و زرش..... در غمت سیم شمار اشک و رخش را زر گیر
چنگ بنواز و بساز ار نبود عود منال..... آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر
در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص..... ور نه با گوشه رو و خرقه ما در سر گیر
صوف برکش ز سر و باده صافی درکش..... سیم درباز و به زر سیمبری در بر گیر
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش.... بخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر
میل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش..... بر لب جوی طرب جوی و به کف ساغر گیر
رفته گیر از برم وز آتش و آب دل و چشم..... گونهام زرد و لبم خشک و کنارم تر گیر
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را...... که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر
دلم برای هم آغوشیِ صمیمیِ تنها یمان
برای نوازش
برای صدا کردنهای تو
برای حرفهای خوب
تنگ شده
صدایم کن!
دلم برای دوست داشتنهای بی انتها
برای شبهای تا صبح ... بدون خواب
برای خودم
برای خودت
پنجرهها و مهتاب
تنگ شده
صدایم کن!
ارسالها: 353
#127
Posted: 7 Nov 2012 17:20
بی مهر رخت روز مرا نور نمانده ست * وز عمر مرا جز شب دیجور نمانده ست
هنگام وداع تو زبس گریه که کردم * دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده ست
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن * چون صبر توان کرد که مقدور نمانده ست
می رفت خیال تو ز چشم من و می گفت * هیهات از این گوشه که معمور نمانده ست
وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت * از دولت هجر تو کنون دور نمانده ست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید * دور از درت ان خسته مهجور نمانده ست
من بعد چه سود ار قدمی رنجه کند دوست* کز جان رمقی در تن رنجور نمانده ست
در هجر تو گر چشم مرا آب نماند * گو خون جگر ریز که معذور نمانده ست
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده * ماتم زده را داعیه سور نمانده ست
دلم برای هم آغوشیِ صمیمیِ تنها یمان
برای نوازش
برای صدا کردنهای تو
برای حرفهای خوب
تنگ شده
صدایم کن!
دلم برای دوست داشتنهای بی انتها
برای شبهای تا صبح ... بدون خواب
برای خودم
برای خودت
پنجرهها و مهتاب
تنگ شده
صدایم کن!