ارسالها: 2890
#1,051
Posted: 6 Mar 2015 16:17
عنوان : مرگِ عشق
به مارگاریتا مانسو
در راهْروهای عمیق چه میدرخشد؟
در را ببند! پسرم!
ساعت یازده است!
در چشمانم چهار چراغ میدرخشند،
جَلا دهندهی مِسِ آشْپزخانه!
بالی نقره رو به مرگ،
ماهِ ناپدید،
بر سَرِ باروهای زرد
کلاهْگیسهای طلایی مینهد!
شب به شیشهها میکوبد،
لرزان از هولِ هزار سگ
که نمیشناسندش!
بوی عطرُ شراب برمیخیزد
از راهْروها!
�
غوغای آواهای عتیقُ
نفسِ نَمْدارِ جگنها
در سقفِ شکستهی نیمهْشب میپیچد!
گاوها وُ گُلهای سُرخ میخوابند!
در راهْروها،
تنها چهار چراغ
ـ به خشمِ جِرجیس ـ
زوزه میکشند!
زنانِ غمگینِ پایین دست،
خونِ مَردان
ـ خونِ آرامِ گُلی چیده ـ
را میبردند!
خونِ تلخِ رانی جوان را!
پیرانِ رود
پای تپّه میگریستند!
بردَمِ نامها وُ طرّهها،
نماهایی از آهک،
شب را به سپیدی مشبّک میکرد!
کولیانُ فرشتهگان اُرگ مینواختند!
وقتی که مُردم! مادر!
باید آقایان بدانند!
تلگرافهای آبی بفرست
که جنوب را تا شمال بپیمایند!
هفت عربده وُ هفت خون،
هفت شقایق منعکس شُده،
آینههای تار را فرو میریزند
در راهْروهای بیمرز!
لبْریزِ دستهای بُریده وُ
تاجَکی از گُل،
دریاچهی سوگندها طنینِ خود را نمیشنید!
در آسمان میپیچید به صدای مبهمِ جنگل،
آن دَم چراغها زوزه میکشیدند
در راهْروهای عمیق!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,052
Posted: 6 Mar 2015 16:18
عنوان : افسانهی محضور
تنهاییِ بیتابم،
چشمانِ کوچکم،
چشمانِ بزرگِ اسبم!
نه در شب بسته میشود،
نه میپاید دوردست را!
دوردستی که در آن دور میشوند،
رؤیای سیزده زورق!
امّا روشنُ محکم،
محافظانِ مراقبِ چشمانم،
به ستارهی فلزّاتُ خاراها مینگرند،
آنجا که تَنَم
با وَرَقهای مُنجمد در سخن است!
ورزاهای عظیم به جوانان هجوم میبَرَند،
شناور در کهکشانِ موّاجِ شاخهاشان
وَ پتکها بر سندانِ خوابْگرد میخوانند،
بیخوابیِ سوارُ اسبش را!
شانزدهمِ اوت به آمارگو گفتم:
میتوانی خرزهرههای حیاطت را بچینی،
اگر میخواهی!
صلیبی بر درگاهِ خانهاَت بگذارُ
نام خویش را بر آن بِنِگار!
چرا که میرویند در پیرامونِ تو،
شوکرانها وُ گزنهها!
سنجاقعای مرطوبِ آهک ،
کفشهای تو را نیش میزنند،
به شبُ در تاریکی،
در تپّههای مغناطیس،
جایی که ورزای آب، بوریاها را به خواب مینوشند!
پَس از چراغها وُ ناقوسها بیاموز
که چگونه دستهای خود را چلیپا کنی،
وَ سوزِ سردِ فلزُّ خارا را مزّه مزّه کن!
چرا که دو ماه دیگر
به اطلس خواهی خُفت!
شمشیرِ ستارهگان را در هوا آخته!
سانتیاگو!
سکوتی ظالم
از آسمان جاری میشَوَد!
شانزدهمِ اوت،
آمارگو چشمانی گشوده داشتُ
پانزدهمِ ژوئن پِلک بسته بود!
مَردُم به دیدنِ مُردهاَش میآمدند
در خیابانها
وَ تنهاییِ آسودهاش را
بر دیوار اُستوار میکرد!
ملافهیی پاک با چینهای خود
مرگ را
ـ به لهجهی خشنِ رومی ـ متعادل میکرد!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,053
Posted: 6 Mar 2015 16:18
عنوان : ستیز
به رافائلمندِنس
دشنههای آلباستی،
در تلهْگاهِ تنگِ درّه،
سیرابِ خونِ خسم،
چون ماهیان میدرخشند!
تلألو ورقهای بازی
نیمْرُخِ سوارانُ
اسبانِ خشمْگین را،
بر زمینهی دریدهی سبز میآراید!
دو عجوزه،
بر بامِ زیتون ضجّه میزنند!
وَرزای نَرِ میدان
سُم بر کنارهها میکوبَد
وَ فرشتهگانِ سیاهْپوش
برفِ آب شُده وُ
دستْمال میآورند!
فرشتگانی که بالهاشن،
از تیغههای آلباستیست!
خوآن آنتونیو دِ مونتیا
از شیبِ درّه
فرود میآید،
در حالِ مَرگ!
جامهیی از سوسن پوشیده وُ
اَناری شکفته در گیجْگاهش!
بسته به یک صلیب،
جادهی مَرگ را قدم برمیدارد!
حاکمُ گزمگان
از زیتونزار سَر میرسند!
خون ریخته چون مار،
به نجوا میخوانَد!
بنگرید!
گزمگان!
اینجا همواره چنین است!
پنج کارتاژیُ
چهار رومی
بر خاک!
شب کیفورِ انجیر بُنُ
زمزمههای گَرم،
بر لمبرِ خونینِ سوارن میخوابَد
وَ فرشتهگانِ سیاهْپوش
با قلبهایی از روغنِ زیتون
در آسمان بال میگُشایند،
با بافههای گیسشان!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,054
Posted: 6 Mar 2015 16:19
عنوان : شاهِ هارلم
به قاشقی در میآورد چشمِ تمساحها را
وَ میکوفت بر تهیْگاهِ میمونها به قاشُقی!
آتش جاودانه بر آتشْزنهها خفته بودُ
سوسکان، مست از عرقِ رازیانه
جگنِ دهات را از یاد بُرده بودند!
پیرمَردی پوشیده از قارچ
به گریهْگاهِ سیاهان میرفت
هنگامی که قاشقِ شاه میترنگیدُ
لَبْپَر میزَد مخازنِ گندْآب!
گُلهای سُرخ بر هرّهی نسیم میگریختند
وَ کودکان بر پُشتْپستههای زعفران،
سنجابان را به هذیانی چِرک،
لَگَد میکردند!
باید گُذشت از پُشتهی پُلُ
به شَرمِ سیاهان رسید!
تا عطرِ ریه به شقیقههامان خورَد،
با جامهیی از آناناسی گُر گرفته!
عَرَقْفروشِ بورُ رفیقانش را باید کشت
وَ مُشت کوبید دخترکانِ جهودی را
که با تَنی طاولْپوش میلرزند!
تا شاهِ هارلم با قبیلهی خویش آواز سَر دَهَد!
تا سوسمارانِ صف کشیده،
زیرِ پنبههای نسوزِ ماه خواب روند
وَ کسی را شکی نباشد به زیباییِ بیمانندِ گَردگیرها وُ
رَندهها وُ
ضروفِ مِسُ دیگْچههای آشْپزخانه!
آه! هارلم! هارلم! هارلم!
زجری همانندِ زجرِ سُرخهای بلاکشاَت نیست!
اضطرابی نیست بهسانِ خونِ مرتعشت در کسوفی تاریک!
چون خشمِ گُنگُ ناشنوایت در سپیدهدَم
وَ چون شاهِ محبوست در جامهی سرایدار!
شب را شکافی بود،
با سمندرانِ عاجیِ خاموش!
دخترانِ آمریکایی
در شکمهاشان
کودکانِ خُردُ سکه میبُردند
وَ پسران،
بَر خاجِ خمیازههای خویش از هوش میرفتند!
آنانند که ویسکیِ مطلّا را،
کنارِ کوههای آتشْفشان مینوشند
وَ در کوههای مُنجمد،
پارههای قلبِ خِرس را میبلعند!
شاهِ هارلم،
آن شب،
به قاشقی در میآورد چشمِ تمساحها را
وَ میکوفت بر تهیگاهِ میمونها
به قاشُقی!
سیاهان میگریستند
میانِ سایبانُ خورشیدهای مطلّا!
مَردانِ دورگه در شوقِ اندامی سپید
سقّز میکشیدند
وَ باد آیینه را کدِر میکردُ
رَگهای سیاهان را
میدَرانید!
سیاهان! سیاهان! سیاهان!
خون را دریچهیی نیست در شبِ واژگونِ شما!
خون، خونِ جوشْآمده در زیرِ پوست!
خون،
خونِ زنده در خارِ خنجرُ
زنده در سینهی مناظر،
زیرِ مهمیزها وُ گُلهای ماهِ خرچنگ!
خونی که در هزار جاده میجوید،
مرگِ کافوریُ خاکسترِ مریمها،
آسمانِ باژگونُ خوشهی کهکشانها،
در ساحلِ دریا،
با مادههای متروک!
خون سلّانه میرَوَدُ زیرِ چشم مینگرد،
ساخته از عصارهی جنگلها وُ مائدههای زمینی!
خون که زنگار میبندد، در ردّپا
وَ پروانهها را بر شیشههای پنجره ذوب میکند!
آنک خون است که میآید،
که خواهد آمد،
از مهتابیُ بامُ همه سو
تا بسوزاند سبزینهی زنانِ سبزه را
وَ بنالَد بر کنارهی بستر،
برابرِ بیخوابیِ لگنها
که میشکنند در کسالتِ زردِ سپیدهی تنباکو!
باید به کنجها گریختُ در طبقاتِ بالا دست پنهان شُد
چرا که رخنه میکند مغزِ چوبینِ بیشه در درختها
تا در گوشت باقی بگذارد
ردِ کسوفی مَلَنگُ
غَمِ دروغینِ دستْکشی کهنه وُ
گُلِ سُرخی شیمیایی را!
خاموشیِ زیرکانهییست
که نوکرانُ آشْپزها
با زبانِ زخمشان میلیونرها را میلیسند
وَ از پیِ شاه
کجِ شورهبستهی خیابانها را میکاوند!
بادی چوبینِ جنوب،
بر لجنِ سیاه قیقاج میرَوَد،
تُف میکند بر بَلَمهای شکسته وُ
شانههایش را به میخ میخَلَد!
بادِ جنوبی
که فیلها وُ آفتابها وُ الفبا را با خود میبَرَد
وَ انبارهیی
لبریزِ زنبورها را!
نسیان فاش میسازد خویش را
با سه قطره مرّکب بر عینکی تَکْچشم
وَ عشق با چهرهیی ناپدید بر گُلِ سنگ!
مغزِ چوبُ مرجانها
دشتی از ساقههای گُلی یگانه را
بَر اَبرها میتراشند!
به یسارُ یمینُ از شمالُ جنوب
دیوارهای بیخیالی برمیآیند
برای موشها وُ سوزنُ آب!
آی! زنگیان!
برای یافتنِ صورتکی بیمرز
در شکافِ دیوارها نگردید!
خورشیدِ عظیمِ مرکز را بجویید
بَدَل شُده به میوهی کاجی چرخان!
خورشیدی که میلغزد در بیشه وُ میداند
که پَریِ جنگلها را بِنخواهد دید!
خورشیدی را بجویید
که نابودگرِ ارقام استُ به رؤیا راه نمیبَرَد!
خورشیدی خالْکوبی شُده را که به رود میرَوَد
وَ ماغ میکشد با تمساحها!
سیاهان! سیاهان! سیاهان!
نه مارُ نه اسبُ نه گورخر،
رنگ نباختند به هنگامِ مرگ!
هیزمشکن نمیداند
درختانِ جیغویی که میاندازد،
کی خاموش میشوند!
منتظر بمانید تا سایهی گیاهیِ شاهتان
شوکرانها وُ خارخسکها وُ گزنهها
بامهای تَکْاُفتاده را بیآشوبند!
آی! سیاهان!
شُما را توانِ بوسهیی دیوانهوار
بَر چرخهای دوگانه هست
وَ توانِ نهادنِ ذرّهبین در لانهی سنجابها!
میتوانید برقصید بیهراس!
هر چند که تیغِ گُلها
موسامان را بر خلنگْزارانِ بهشت بِکشند!
آی! هارلم! با جامهی مبدّلت!
آی! هارلمِ تهدید شُده
از خیلِ جامههای بیسَر!
همهمهاَت
از پَسِ تنهی درختها وُ آسانسورها
به من میرسد!
از وَرای باسمههای دودی،
آنجا که خودروهایت ـ پوشیده از دندان! ـ شناورند!
میشنوم!
میشنوم هیاهوی تو را
هیاهویت را از آنْسوی اسبهای مُرده وُ
جنایاتِ کوچک میشنوم
وَ از آنْسوی شاهِ مأیوست
که ریشش رسیده تا دریا!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#1,055
Posted: 6 Mar 2015 16:21
عنوان : تئوریِ رنگینکمان
هفت باکرهی آوازهخوان
در پهنهی آسمان، در یک کمان
خُلاصهیی از غروبها،
هفت صدا دارندُ یک جان!
هفت باکره در آسمانِ سپید،
هفت پرنده در بالادستِ بعید!
هفت باکرهی مُرده!
نه نُه بودندُ نه بیست!
رودخانه میآورد آنها را،
امّا کسی را چشمِ تماشا نیست!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,056
Posted: 6 Mar 2015 16:22
عنوان : چشماندازِ کورِ نیویورک
اگر اینها پرنده نیستند
پوشیده به خاکستر،
اگر این ضجّه نیست
که از پسِ پنجرههای سور شنیده میشَوَد،
باید آفرینههای نازکِ هوا باشند!
گیج کنندهگانِ خونِ تازه در ظلماتی که سَد نمیشناسد!
امّا نه،
اینها پرنده نیستند
چرا که پرندهگان میرَوَند تا بیضههایی باشند!
خارایی سفیدند شاید،
یاری دهندهگانِ ماه
یا کودکانی مجروح
که در مقابلِ قاضی نقاب از صورت برمیدارند!
تمامِ دردهای میرا را میشناسند،
لیکن دردِ حقیقی نه در عاطفه نهفته،
نه در زندهگی،
نه در هوا وُ
نه بر این بامهای دودْاندود!
دردِ حقیقی حامیِ بیداران است،
داغکی کوچکُ همیشهگی!
در چشمانِ معصومِ تمامِ حقایق!
شولایی متروک بارِ سنگینِ گُردههاست،
که آسمان از آن گلّههای طغیان میسازد!
زنانی که بر سرِ زا میمیرند،
میدانند که در آن لحظهی ناب
هَر زمزمهیی سنگی میشَوَد
وَ هَر جای پا، ضربانی!
ما نمیدانستیم که اندیشه را هَم کنجی هست،
کنجی که فیلسوفان در آنجا،
طعمهی کرمها وُ چینیها میشوند
وَ کودکانی اَبله،
در آشْپزخانه چلچلههایی کوچک را یافتند،
با چوبِ زیرِ بغل
که میتوانستند به دُرُستی،
کلمهی عشق را اَدا کنند!
نه! اینها پَرَنده نیستند!
این پَرَنده نیست
که تبِ بیقرارِ باتلاق را اَدا میکند،
اشتیاقِ جنایت نیست
که به تنگمان میآوَرَد،
زمزمههای فلزّی انتحار نیست
که هَر سپیده بیدارمان میکند!
کپسولی از هواست
که در آن جهان برای ما عذابیست!
فضایی زنده در همْآهنگیِ مجنونِ نور است!
سطحیست که کلامی بیانش نمیکند!
آنجا که گُلهای سُرخُ
ابرها از یاد میبَرَند
قیلُ قالِ چینی را
که لول میزَنَد
در باراندازِ خون!
من هَر از گاهی گُم شُدهاَم،
از پِیِ داغی که حامیِ بیداریست!
مَردانِ دریا را
خفته بر نَردهها یافتهاَم،
وَ آفرینندهگانِ خُردِ آسمان را مدفونِ برف!
دردِ حقیقی جای دیگری بود!
جایی که ماهیانِ بلور،
در اندامِ درختان مُرده بودند!
آسمانی غریبه برای تندیسهای عتیقِ زخمی ناپدید
وَ صمیمیتِ مهربانِ آتشْفشانها!
در صداها دَردی نیست،
تنها دندانها هستند!
دندانهایی خاموش شُده با اطلسی مِشکی!
در صدا دَردی نیست!
این جا جُز زمین چیزی نیست!
زمینُ دردهای همیشه
که میوهها را به سُرخی میبَرَند!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,057
Posted: 6 Mar 2015 16:22
عنوان : سپیده
سپیدهی نیویورک،
بر چهار باروی باتلاق
وَ گردْبادی از کبوترانِ سیاه
که به گنداب پَر پَر میزنند!
در پلّکانهای عظیم،
ضجّه میزند سپیدهی نیویورک
وَ شکوفههای اضطرابِ مصوّرِ مریم را
در طاقنماها میجوید!
سپیده سَر میرسدُ
کسی در دهانش پذیرای او نیست!
چرا که نه صبحی هستُ
نه احتمالِ اُمیدی!
گاهی سکهها در هجومی خشمگین،
سُفته وُ میبلعد کودکانِ رها را!
آنان که با استخوانِ خویش بیرون میروند، میفهمند
که نه بهشتی در کاراستُ
نه عشقِ بیغشی!
میدانند که بازیهای بیخاصیتُ
تلاشی بیبها،
به گندآبِ ارقامُ قوانین فرو میرَوَند!
نور،
زیرِ زنجیرها وُ صداها دفن میشود
در جدالِ گستاخِ دانشی بیریشه!
در گوشُ کنارِ شهر
مَردُمِ خوابْزده تلوتلو میخورند،
چنان تازه که گویی
از زورقِ شکستهی خون رهیدهاَند!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,058
Posted: 6 Mar 2015 16:23
عنوان : منظرِ ازدحام که استفراغ میکند
(فَلَق بر بُلندای کانیآیلند)
زنِ چاق پیش میآید،
ریشه کنُ خیسانندهی پوستِ طبلکها!
زنی چاق که مدوزِ مُرده را واژگون میکند!
زنِ چاق دُشمنِ ماه است،
میدَوَد در خانهها وُ معابرِ متروک:
در هَر کنار جُمجُمهی کبوتران را بر جای مینهد!
خشمِ جشنِ واپسین قرن را برپا میدارَد!
شیطانِ جان را میروبَد از تپّههای آسمان!
دهلیزهای زیرزمینی را از دلهرهی نور میانبارَد!
گورستانهایند ـ آری! ـ گورستانهایند...
دردِ مطبخهای دفنِ خاک،
اینان مُردهگانند،
تیهوها وُ سیبهای زمانی دیگر
که میرانند ما را بر گلو!
با هیاهوی جنگلِ استفراغ میآمد ،
با زنانِ تهیُ کودکانی از مومِ نیمه گَرم،
با درختهای تُرسیده وُ نوکرانِ نو!
وای! وای! وای!
نگاهم مالِ من بودُ دگر نیست!
نگاهی لرزان در اَلکل!
میانِ لالههای بارانداز، ناوی محال میریزد!
دفاع میکنم از خود، بانگاهم!
نگاهی زادهی موجی که سپیده در آن خطر نمیکند!
منم! شاعری بی بازو! گُمْراه!
در ازدحامی که استفراغ میکند!
بیاسبی جَهَنده که
خزههای نستوهِ گیجْگاهِ مَرا بِبَرَد!
ولی زنِ چاق پیش میآمد همْچنان
وَ مَردمان، دَواخانهیی میجُستند!
آنجا که بنا میشَوَد مداری تلخ!
آن زمان که پرچمها برمیافرازندُ
سگانِ نخست سَر میرسند،
همهی شهر، در بارانداز، یکی میشوند!
29 دسامبر 1929 ـ نیویورک
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,059
Posted: 6 Mar 2015 16:24
عنوان : غزل برای حضوری ترسْناک
میخواهم نه عبوری برای آبها باشدُ
نه درّهیی برای باد!
میخواهم نه چشمی برای شب باشدُ
نه گُلی مطلّا
برای دلِ من!
میخوام ورزا،
با برگهای بزرگ سخن بگویدُ
کرم در سایه بمیرد!
میخواهم بدرخشد دندان
در دهانِ یک جمجمه وُ
بشویند زردها
ابریشمها را!
میتوانم شبِ زخمْخورده را
گلاویزِ نیمْروز ببینم!
چونان کاتوسِ سیاهی در نِیْزار،
عریانیِ بیکمُ کاستِ خود را نشانم نده!
بگذار در حسرتِ سیارههای تاریک بسوزمُ
سرمای تنت را
با من در میان نگذار!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,060
Posted: 6 Mar 2015 16:25
عنوان : کلیسای متروک
پسرکی داشتم به نامِ یحیا!
پسرکی داشتم!
تمامیِ مُردهگان،
زیرِ طاقهای آدینه گُم میشوند!
بر واپسین پلّههای نیایش به بازیاَش دیدم!
مکعّبِ کوچکی از فلز را رو به کشیش میانداخت!
من کوفتم بر تابوتها:
پسرم! پسرم! پسرم!
پنجهی مُرغی را از پسِ ماه بیرون کشیدم
وَ آنْگاه دانستم که دخترم
یک ماهی بود که دلیجانها از آن میگریختند!
دختری داشتم من!
ماهیِ مُردهیی زیرِ خاکسترِ مجمرها!
دریایی داشتم!
چرا؟ خُدای من؟
یک دریا!
به نواختنِ زنگها آمدم!
میوههای کرمو وُ کبریتهای خاموشی که
گندم نوبهار را میبلعیدند!
دیدم لکلکِ تابناکِ اَلکل را
که پوست میکند از سَرِ سربازانِ رو به مَرگ!
کومههای انگبین را دیدم،
که جامهای اشک در آن دست به دست میشُدند!
در لالههای پیشْکشِ پاکش،
تو را یافتم!
اِی دل!
کشیشِ قُلدُر
گاوُ اسب را میبَرَد
که وَزَغهای مناظرِ منجمد جام را بترساند!
پسرس داشتم که یحیا نامش بود،
ولیکن مُردهگان زورمندندُ
بلعیدنِ پارههای آسمان را بَلَدَند!
اگر خِرسی بود فرزندِ من،
از رمزِ سوسمارها نمیترسیدم
وَ دریا را
همْآغوشِ درختان نمیدیدم
که گلّهی هنگهایش مجروح کند!
اگر فرزندم خِرسی بود!
این بومِ ناسور را به خود میپیچم،
تا کفهای سَرد را احساس نَکنم!
میدانم که جامه یا کراواتی به من خواهند بخشید!
در میانِ نیایش سکان میشکنمُ
رو به پنگوئنها وُ مُرغانِ دریا میرانم!
آن جا که میتوان گُفت با خفتهگانُ
آنان که میخوانند در هَر کنار:
پسرس داشت!
پسری، پسری، پسری،
که فقط او را بود!
پسرش بود!
پسرش، پسرش، پسرش...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود