ارسالها: 2890
#1,071
Posted: 6 Mar 2015 16:32
عنوان : غزلواره
چهار درختِ انار،
در باغِ تو!
(دِلِ جوانِ مرا دریاب!)
چهار درختِ سرو،
آنجا خواهیم کاشت!
(دِلِ پیرِ مَرا دریاب!)
ماهُ خورشید
وَ آنگاه...
نه دِلُ
نه باغ!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,072
Posted: 6 Mar 2015 16:33
عنوان : ونوس
این گونه دیدمت!
باکرهی مُرده در بسترِ صدف!
برهنهی نسیمُ شکوفه
وَ لبریزِ نوری اَبَدی!
جهان را پَسِ پُشت نهاده!
سوسنی از عصارهی پنبه وُ سایه است!
خیره مانده از شیشهها،
به جادهیی اَبَدی!
باکرهی مُرده
عشق را در هم میتَنَد!
طرّهی بُلندِ گیسش،
گُم شُده در سپیدیِ ملحفهها!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,073
Posted: 6 Mar 2015 16:34
عنوان : چندان که بر میآید ماه...
چندان که برمیآید ماه
نفس میبُرند ناقوسها
وَ رَهکورههای گُنگ
پدیدار میشوند!
چندان که بَرمیآید ماه
دریا جامهیی میشود بر تنِ زمین
وَ دِل،
جزیرهیی بِکر میشود در نامتناهی!
کسی زیرِ بدرِ کامل نارنج نمیخورد!
میوههای سردُ سبز را میباید خورد!
چندان که بر میآید ماه
با صد چهرهی همْشکل،
سکههای نقره در جیب
زار میزنند!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,074
Posted: 6 Mar 2015 16:34
عنوان : زخمِ عشق
این نورُ این زبانهی آتش،
این منظرِ خاکسترِ پیرامونِ من،
این دردِ زاده شُده از فکر،
این رنجِ سَررسیده از آسمانُ زمین
این مرثیهی خون که سازی بُریده سیم را رونق میبخشد،
این بارِ کمرْشکن بر شانههای من،
این کژدمی که درونم میرقصد...
همه دسته گُلی از عشقند،
بسترِ یک مجروح،
آنجا که در حسرتِ خوابِ تو رؤیا میبافم
در ویرانههای این دِلِ شکسته!
در پِیِ قلّهی رازَمُ
قلبِ تو،
درّهیی را نثارم میکند
دهنْگُشاده وُ
پوشیده از عقلِ تلخُ صنوبر!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,075
Posted: 6 Mar 2015 16:35
عنوان : انعکاس
این گُلِ فلق است،
میشِکفد!
(تو چیزی از غروب یادت مونده؟)
ماه عطرِ سُنبُلالطیبش را،
منتشر میکند!
(تو چیزی از نگاهِ اوّلِ ماهِ اُکتُبر یادت مونده؟)
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,076
Posted: 6 Mar 2015 16:35
عنوان : درون
نه خواستارِ شاعر بودنم،
نه عاشقی!
خوشا سفیدیِ ملحفههایی ،
که در آنها از حال میروی!
نه خواب را میشناسی ،
نه شکوهِ روز را!
خوشا ماهیانی مرکب بودن،
در مرکب عطرهای عریانیِ کورِ تو!
کارمن!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,077
Posted: 6 Mar 2015 16:36
عنوان : باغچهی مارس
درختِ سیبم،
چه ساده پناه میدهد سایهها وُ بالها را!
رؤیای مَرا بنگر!
که میپَرَد از ماه تا باد!
درختِ سیبم بازوانش را سبز میکند!
در مارس چگونه برفِ دسامبر را خواهیم دید؟
درختِ سیبم...
(بر خاک میشکند)
درختِ سیبم...
(آسمانِ عمیق)
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,078
Posted: 6 Mar 2015 16:37
عنوان : زندانی
از بینِ شاخسارانِ مردّد،
باکرهیی گُذشت
که زندهگی بود!
از بینِ شاخسارانِ مردّد،
روشنای روز را در آینهیی کوچک منتشر کرد!
از بینِ شاخساران،
زندانیِ زمان،
اُفتانُ سرگردان،
با شبنمِ اشکی در چشمانش
مردّد میگُذرد!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,079
Posted: 6 Mar 2015 16:37
عنوان : هراس در رستوران
به پپینبِلو
گُلی سُرخ بودی
رنگِ درخت پَرید!
در دستِ من چه چیزِ تَرسْناکی دیدی؟
من سیبِ سبز میخواهم،
نه سیبِ سُرخ...
رنگ پَریده...
دُرنای شب میخوانَدُ
پای دیگرش را بر زمین مینهد!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,080
Posted: 6 Mar 2015 16:38
عنوان : گُل
به کولین هکفورس
بیدِ زیبا،
گریانِ باران بود!
آه! ماهِ مدّور،
بر شاخسارانِ سپید!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود