ارسالها: 2890
#1,101
Posted: 6 Mar 2015 22:44
عنوان : خوشْبینی
شعرهایی که مینویسم چاپ نمیشَوَند ،
اما خواهند شُد !
در انتظارِ نامهای هستم !
شاید روزِ مرگْ به دستم بِرِسَد ،
اما خواهد رسید !
نه پولُ نه حکومتها ،
دنیا در دستهای انسان خواهد بود !
شاید صَد سالِ دیگر ،
اما خواهد بود !
..........
عنوان : اندیشیدن به تو
اندیشیدن به تو زیباست
و امیدْبخش
آنْ چنانْ که شنیدنِ ترانهای
از خوشْ صداتَرین خُنیاگرِ جهان...
اما دیگر امید مَرا راضی نمیکنَد !
ترانه شنیدن نیز !
میخواهم خودم ترانه بگویم !
.......
عنوان : مردِ خوشبین
در کودکی هرگز بالِ مَگَسی را نَکند ،
به دُمِ گربهای
جعبهی حَلَبی نَبَست ،
زنبوری را در قوطیِ کبریت زندانی نکرد ،
لانهی مورچهای را ویران نساخت ،
بزرگ شُد
و این همه بَر سَرِ خودش آمَد !
در لحظهی مرگْ
کنارِ بسترش بودم !
گُفت : « ـ شعری برایم بخوان !
دربارهی خورشیدُ دریا ،
دربارهی نیروگاهِ اَتُمی ،
دربارهی موشکْ ،
دربارهی عظمتِ انسان... »
1958
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#1,102
Posted: 6 Mar 2015 23:09
عنوان : خیانت به وطن
« ناظم حکمت خیانت به وطن را ادامه میدهد . »
« حکمت گُفته ما مستعمرهی آمریکا هستیم . »
« ناظم حکمت خیانت به وطن را ادامه میدهد . »
این جملهها در یکی از روزنامههای آنکارا چاپ شُد ،
با حروفِ سیاه ،
باحروفِ دُرُشتِ جنجالی !
در کنارِ عکسی از دریاسالارِ آمریکایی ویلیامسن
که نیشَش در شستُ شش سانتیمتر ،
تا بناگوشْ گُشوده بود !
« آمریکا صَدُ بیست میلیون لیره به اقتصادِ ما کمَک کرده است . »
صَدُ بیست میلیون لیره !
« حکمت گُفته ما مستعمرهی آمریکا هستیم . »
« ناظم حکمت خیانت به وطن را ادامه میدهد . »
درست است ! من به این وطن خیانت کردهام
و شما وطن پَرَستُ میهنْدوستید !
من به وطن خیانت میکنَم ،
اگر وطن همان چیزیست
که در گاوصندوقها و دسته چِکهای شماست !
اگر وطن ،
سگ لرزِ زمستانُ تَب لَرزِ تابستان است !
اگر وطن مَکیدنِ خونِ ما در کارخانههاست !
اگر وطن زمینِ اربابهاست !
اگر وطن حکومتِ باطومُ چُماق است !
اگر وطن باجُ دهنْبَند است !
اگر وطن پایگاهِ آمریکایی ،
بُمبِ آمریکایی
و ناوگانِ آمریکاییست !
اگر وطن اسارت در سیاه چالِ پوسیدهی شماست ،
من به وطن خیانت میکنَم !
بنویسید !
در سه ستون ،
با حروفِ دُرُشتُ سیاهِ جنجالی :
ناظم حکمت خیانت به وطن را ادامه میدهد !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#1,103
Posted: 6 Mar 2015 23:14
عنوان : بَرگ ریزان
پنجاه هزار شعرُ داستان خواندهام که در آنها
از بَرگ ریزان سخن به میان آمده بود ،
پنجاه هزار فیلم دیدهام که بَرگ ریزان را نشان میدادند ،
پنجاه هزار بَرگ ریزان دیدهام ،
پنجاه هزار بار خِشُ خِشِ بَرگهای مُرده را
زیرِ کفشهایم ، در کفِ دستهایم و از میانِ انگشتانَم شنیدهاَم ،
اما هنوز هَم دیدنِ بَرگ ریزان دِلَم را به دَرد میآوَرَد !
به خصوص بَرگ ریزان در خیابانها !
به خصوص اگر بَرگِ بلوط باشَد !
به خصوص اگر کودکان از آنجا بگذرند !
به خصوص اگر هوا آفتابی باشد !
به خصوص اگر آن روز خبرِ خیری از رفیقی رسیده باشد !
به خصوص اگر قلبم دَرد نگرفته باشد !
به خصوص اگر آن روز مطمئن شده باشم که دوستَش دارَم
که دوستَم دارَد !
به خصوص اگر آن روز با خودم و با انسانهای دیگر آشتی باشَم !
بَرگ ریزان دِلَم را به دَرد میآوَرَد !
به خصوص بَرگ ریزان در خیابانها !
به خصوص اگر بَرگِ بلوط باشَد...
لایپزیک 6 سپتامبر 1961
........
عنوان : پیراهن
پیراهنی را که در دیدارِ نخستمان پوشیده بودی ،
دوباره بَر تَن کن !
خود را بیارای !
آن اطلسی را که در پاکتِ نامه بود ،
میانِ گیسَت بگذار !
پیشانیِ گُشاده و بوسه پذیرَت را بالا بگیر !
امروز
روزِ اندوه نیست !
امروز
عشقِ ناظم حکمت
باید مانندِ پرچمِ عصیان
زیبا باشد !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,104
Posted: 6 Mar 2015 23:17
عنوان : جدایی
جدایی
جُدایی هَم چون میلهای در هوا مُعَلَق است
به صورتَم میکوبَد ، میکوبَد ، میکوبَد...
گیج میشَوَم .
میدَوَم ،
جُدایی رَهایم نمیکنَد !
زانوانَم نفس میبُرَند...
میاُفتَم .
جُدایی زمان نیست ،
راه نیست !
جُدایی پُلی در میانِ ماست !
باریکتَر زِ مو
بُرّندهتَر از شمشیر !
باریکتَر زِ مو بُرّندهتَر از شمشیر ،
جُدایی پُلی در میانِ ماست
حتا آن زمان
که زانو به زانوی یکدیگر نِشَستهایم !
هواپیمای برلین ـ مسکو 6 ژوئن 1960
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,105
Posted: 6 Mar 2015 23:18
عنوان : به نویسندگانِ آسیا و آفریقا
برادران !
با وجودِ موهای زَردَم ، من آسیاییاَم !
با وجودِ چشمهای آبیاَم ،
من آفریقاییاَم !
در سرزمینِ من درختها سایه ندارند !
مثلِ سرزمینِ شما !
در سرزمینِ من نان را باید از دهانِ شیرها رُبود !
اژدها در سَر چشمههایش خوابْ است
و مرگِ آدمی پیش از پنجاه سالهگی فَرا میرسد !
مثلِ سرزمینِ شما !
با وجودِ موهای زَردَم ، من آسیاییاَم !
با وجودِ چشمهای آبیاَم ،
من آفریقاییاَم !
هشتاد درصدِ مردمِ سرزمینِ من بی سوادند !
آن جا ترانهها دهان به دهان منتشر میشوند !
در سرزمینِ من میتوان شعر را به بیرق مُبَدل کرد !
مثلِ سرزمینِ شما !
برادران !
باید بتوانیم شعرهایمان را به گاوِ نحیفی ببندیم
و زمین را شُخم بزنیم !
شعرهای ما باید بتوانند
در شالی زارها تا زانو در گِلُ لای فرو رَوَند !
باید بتوانند پاسخِ هَر سوالی را بیابند،
طعمِ نور را بچشند
و مانندِ سنگهای کیلومترْشُمار
در کنارِ بزرگ راهها به ایستند !
شعرهای ما ،
باید دشمن را پیش از خودِ ما ببینند
و بَر طبلها بکوبند !
تا آن زمان که در جهان
یک سرزمینِ زندانی و یک انسانِ اسیر
و در آسمان
یک اَبرِ اَتُمی باقیست ،
شعرهای ما باید جانُ اندیشهی خویش را
برای آزادیِ بزرگ فدا کنَند !
مسکو 22 ژانویه 1962
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,106
Posted: 6 Mar 2015 23:19
عنوان : چهار نامه از زندانِ استانبول
1
در استانبول ،
در حیاطِ زندان ،
در روزِ آفتابیِ زمستان ،
بعد از باران ،
وقتی که ابرها و سُفالهای سُرخ
با دیوارها و چهرهی من
در چالههای کوچکِ آب میلَرزیدند ،
با هَر چه از شهامتُ وحشت ،
با هَر چه از توانُ ناتوانیاَم باقی بود ،
به جهان ،
به سرزمینَم
و به تو اندیشیدَم !
2
عزیزم !
سَرها در گریبانُ چشمها گُشادهی وحشت است !
سُرخیِ شهرهایی که میسوزند ،
مزارعی که لَگَد مال میشوند
و طنینِ مُداومِ قدمهایی که میروند
و انسانهایی که میمیرند
سادهتَر و بیشتر از درختان و گوسالهها...
عزیزم !
با صدای قدمها
در این قتلِ عام
بارها آزادیاَم ،
نانِ روزانهاَم ،
و تو را از دست دادهاَم
اما اعتمادم را به روزهای پیشِ رو
که با یک بَغَل آفتاب
درِ خانههامان را خواهند زَد
هرگز از دست ندادهام !
3
از به دنیا آمَدَنَم خوشحالم !
خاکِ این جهان ،
روشناییُ ستیزُ نانَش را دوست میدارَم !
با این که شعاعِ آن را تا آخرین سانتیمتر میدانم
و میدانم که در مقابلِ خورشید بازی چهییست ،
اما دنیا برای من بیاندازه بزرگ است !
میخواهم سَرتاسَرِ آن را بگردم
و ماهیها وُ میوهها وُ ستارگانی را که میخَرَم شُماره کنَم !
اگر چه تنها در نقّاشیها وُ نوشتههایم به اروپا سفر کردهام !
حتا یک نامه ندارم که تمبرِ آبی آن
در اروپا باطل شده باشد !
منُ بقّالِ محلهی ما را
هیچکس در آمریکا نمیشناسَد ،
ولی هَراسی نیست
از چین تا اسپانیا ،
از آلاسکا تا دماغهی اُمید ،
در هَر میلِ دریا وُ در هَر کیلومترِ خُشکی
دوستانُ دشمنانی دارَم !
دوستانی که یکبار هَم سلامِشان نگفتهام
اما برای نانُ آزادیُ حسرتی مُشترکْ
یارای مُردنمان هست
و دشمنانی که تشنهی خونِ مَنَند
آن چنان که من تشنهی خونِ ایشانَم !
توانِ من ،
یکه نبودنم در این جهانِ بزرگ است !
دنیا و انسانهایش
رازُ معمّای من نیستند !
من مغزم را از علاماتِ سوالُ تعجب رهانیدهام
و در نبردی عظیم
عریانُ بیهراس
به صفِ خود پیوستهام !
بیرون از این صف
تو و خاک
مَرا کفایت نمیکنید !
گَرچه تو بسیار زیبایی
و خاک
گرمُ زندگی بخش است !
4
سرزمینم را دوست میدارَم !
بَر چنارهایش تاب خوردهاَم ، در زندانهایش خُفتهاَم !
هیچ چیز مانندِ ترانهها و تنباکوی سرزمینم
دلتنگیاَم را کم رنگ نمیکنَد !
سرزمینِ من :
یونساَمره ، ساکاریا ، بدرالدین ، سنان ،
گُنبدهای سُربیُ دود کشِ کارخانهها دست سازِ مردانِ سرزمینِ مَنَند !
مَردانی که تبسّمشان را در پَسِ سبیلهای آویزانشان
حتا از خود پنهان میکنَند !
سرزمینِ من :
سرزمینِ من چه وسیع است !
پنداری هَر چه بگردی به انتهایش نمیرسی !
ازمیر ، اولوقیشلا ، طرابزُن ، ادرنه ، ارزروم...
تنها ترانههای دشتِ ارزروم را میشناسم
و شرم سارم از این که حتا یک بار از کوهِ تورس بَرنگذشتم
تا به دیدارِ پنبهچینانِ جنوب بِرَوَم !
سرزمینِ من :
کاروانهای شتر ، قطار ، اتومبیلهای فورد و الاغهای بیمار است
و سپیدارُ بیدُ خاکِ رُس...
سرزمینِ من ،
جنگلهای کاجُ ماهیِ غزلآلاست
که آبِ شیرینِ سَرْچشمه را دوست دارَد
و با وزنِ نیم مَنی در دریاچهی آباندِ بولو شنا میکنَد
با لَکههای سُرخ بَر پوستِ نقره وار...
سرزمینِ من بُزهای دشتِ آنکاراست
و برقِ ابریشمِ پَشمهایشان
و فندقِ دُرُشتُ چَربِ گیرهسون
و سیبِ آماسیا که بوی مُشک میدهد
زیتون ،
انجیر ،
خربزه
و خوشههای رنگارنگِ انگور
و گاوآهنِ سیاه
و گاوِ سیاه
و انسانهای زحمتکشُ شرافت مند
که با شعفِ کودکان
آمادهی پذیرشِ هَر چیزِ تازه وُ زیبایند
نیمه گُرسنه و نیمه سیر
و نیمه اسیر...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#1,107
Posted: 6 Mar 2015 23:20
عنوان : آنژینِ صدری
دکتر !
نیمی از قلبِ من اگر اینجاست ،
نیمِ دیگَرَش در چین است
با لشگری که پیش میرَوَد
به سوی رودِ زَردْ !
هَر روز ـ دکتر ! ـ
سپیدهی هَر روز
قَلبَم در یونان تیرباران میشَوَد
و هَر شب وقتی در این جا زندانیان به خواب میرَوَند
و درمان گاه ساکت میشَوَد
قَلبَم در ویرانههای استانبول است !
و بعد از دَه سال
آن چه میتوانَم به مَردُمِ سرزمینَم پیشکش کنَم
همین سیبِ سُرخ است !
این است سببِ آنژینِ صدریِ من ! دکتر !
نه نیکوتین ،
نه زندان ، نه گرفتهگیِ رَگها...
شَب را از پَسِ پَردهها کنار میزَنَم !
قلبم در زیرِ سنگینیِ سینه
هنوز با دورترین ستارهها میتَپَد !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,108
Posted: 6 Mar 2015 23:23
عنوان : ... و چیزای دیگه !
خوش اومَدی ! کوچولو !
نوبتِ توئه که زندگی کنی !
منتظرِ تواَن ،
آبله مُرغون ، دیفتیری ، مالاریا ، سکته ، سرطانُ چیزای دیگه !
بیکاری ، گرسنگیُ چیزای دیگه !
تصادفِ قطار ، تصادفِ اتوبوس ، سقوطِ هواپیما ،
حادثه ی کارخونه ، زلزله ، سیل ، قحطیُ چیزای دیگه !
عاشق شُدَن ، وِل گَردیُ چیزای دیگه !
باطومِ پلیس ، زندان ، بُمبِ اَتُمیُ چیزای دیگه !
خوش اومَدی ! کوچولو !
نوبتِ توئه که زندگی کنی !
منتظرِ تواَن ،
سوسیالیسم ، کمونیسمُ چیزای دیگه !
لایپزیک سپتامبر 1961
........
عنوان : رؤیاها
شصت سالهاَم !
از نوزده سالهگی رؤیا دیدهاَم !
در بارانْ در گِلُ لای ،
در تابستانُ زمستان ،
در خوابُ در بیداری ،
از پِیِ رؤیاهایم دویدهاَم
و میدَوَم !
چه چیزها که از کف ندادهاَم !
کیلومترها اُمیدُ خروارها اندوه !
گیسوانی که شانه کردهاَم ،
دستهایی که فشُردهاَم...
از رؤیاهایم جدا نَشُدَم !
دنبالِ رؤیاهایم تا اروپا و آسیا و آفریقا رفتم !
( تنها آمریکاییها به من ویزا ندادند ! )
انسانها را بیش از دریاها و کوهها و دشتها دوست داشتهاَم
و از ایشان در شگفت ماندم !
در زندان دریچهی آزادی ،
در تبعید قاتقِ نان ،
در پایانِ هَر شبُ آغازِ هَر روزْ ،
رؤیای بزرگِ نجاتِ سرزمینم با من بود !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,109
Posted: 6 Mar 2015 23:27
عنوان : مُردن
گُلَکم !
سیاهیِ دو چشمَم !
از مُردن نمیتَرسَم ،
از مُردن عار دارَم !
مُردن به غرورَم بَر میخورَد !
.........
عنوان : تشییعِ جنازهی من
آیا تشییع جنازهی من از حیاطِ خانه آغاز میشَوَد ؟
چگونه از طبقهی سوّم پایینَم میآوَرَند ؟
تابوت در آسانسور جا نمیشَوَد !
پِلِکان هَم پَهنای لازم را ندارَد !
شاید در حیاط آفتاب بالا آمده باشد و کبوتران در پرواز باشند !
شاید بَرف پابهپای هیاهوی کودکان بِبارَد
و یا باران باشدُ سنگ فرشهای خیس !
مثلِ همیشه در گوشهی حیاط سطلهای زباله خواهند بود !
اگر طبقِ رسمِ معمول مرا با صورتِ باز در نعش کش بگذارند ،
ممکن است فضلهی کبوتری بَر پیشانیاَم بیاُفتَد !
شگون دارَد !
دستهی موزیک باشند یا نباشند کودکان به تماشایم خواهند آمَد !
( مُردهها کنجکاویِ کودکان را تحریک میکنَند ! )
پنجرههای آشپزخانه از پُشتِ سَر نگاهَم خواهند کرد !
در مهتابی
پیراهنهای شُسته از روی بَندِ رَخت بَرایم دست تکان خواهند داد !
من در این خانه خوش بَخت زیستهاَم !
خوش بَختتَر از آن چه بتوانید تصور کنید !
همسایگانِ عزیز ! عمری دراز را برایتان آرزو دارَم...
آوریل 1963
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,110
Posted: 7 Mar 2015 19:53
دفتر چهارم : فدریکو گارسیا لورکا
عنوان : ترانهای کوتاه برای سانتیاگو
شیرینَکم !
در سانتیاگو باران میبارَد !
کاملیههای سپیدُ
تابشِ سایهْوارِ آفتاب .
به شبی تار ،
در سانتیاگو باران میبارَد !
سبزههای نقره و رؤیا
حفرهی خالیِ ماه را میپوشانَد .
باران را بنگر !
زاریِ سنگُ بلور را در خیابان بنگر !
خاکسترِ رؤیای خویش را
در بادِ ناپدید نظاره کن !
خاکسترِ دریای تو ،
سانتیاگوی بیآفتاب است !
سپیدهای دیرْسالْ
از قلبِ من طلوع میکنَد..
..........
عنوان : الماس
الماسِ یکی ستاره
عمقِ آسمان را نشان میدهد !
پَرَندهی نور
میخواهد از آشیانِ بیکرانِ جهان
ـ که زندانی آن بود ـ
بگریزد
بیکه بداند
زنجیری گران بَر گردنِ اوست !
شکارچیانِ فرابَشَری
به شکارِ ستارگان میروند !
(قوهای نقره در برکهی خاموشی...)
سپیدارهای جوان
کتابِ دبستان را دوره میکنند !
آموزگار ،
سپیدارِ کهن سالیست
که بازوانِ صامتِ خود را آرام آرام تکان میدهد !
اینک بَر فرازِ گورستان
مُردگان
به ورق بازی نشستهاند !
زندگی در گورستان
این سان غم انگیز است !
اِی غوک !
بیاغاز نغمهی خود را !
اِی زنجره !
سَر بَر کن از لانهی خویش !
با فلوتهایتان ،
بیشهای خوش آهنگ بیآفرینید !
من ـ پریشان ـ به سوی خانه در پروازم !
در سَرِ من دو کبوترِ صحرایی بال میزنند
و چرخِ خورشید
آن سوی افق فرو مینشیند !
آه ! اِی چاچَرخِ هیولاییِ زمان !
غرناطه 1920
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود