ارسالها: 2890
#1,121
Posted: 7 Mar 2015 20:17
عنوان : هوای تازه
رو به رو را نگاه کردم ،
میانِ جماعت تو را دیدم !
میانِ سُنبلهها ،
زیرِ تَک درختی تو را دیدم !
در انتهای هَر سَفَر ،
در عمقِ هَر عذاب ،
در انتهای هَر خنده ،
سَر بَر آورده از آتشُ آب...
تابستانُ زمستان تو را دیدم !
در خانه ،
در رؤیا،
در آغوشم تو را دیدم !
تَرکت نخواهم کرد !
........
عنوان : آگهی
واپسین شبِ حیات
کوتاهتَرین شبِ عُمرَش بود !
اندیشهی اینکه هنوز زنده است ،
خون را در مُچِ دَستَش میجوشاند !
از بارِ تَنَش نفرت داشت !
گِلِهمَندِ توانِ خود بود !
در عمقِ نفرتی چُنان
تبسمی بَر لَبانَش نِشَست !
رفیقی نداشت
ـ شاید هزاران هزار ـ
که به خون خواهیاَش بَرخیزند !
این همه را میدانست ،
پَس آفتاب
به خاطرِ او بَر آمَد !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,122
Posted: 7 Mar 2015 20:18
عنوان : به زنانی که میاندیشند
نهصد هزار زندانی ،
پانصد هزار سیاسی ،
یک میلیون کارگر !
خاتونِ خوابها !
نیروی اُستواری به آنان ببخش !
خوشبختیِ بَر زمین بودن ،
در این سیاهیِ بیمَرز...
لَبهای عاشقی به آنان ببخش
که هَمطعمِ فراموشیِ رَنجها باشد !
خاتونِ خوابها !
اِی دختر !
هَمسَر !
مادرُ خواهر !
با سینههای بوسه پوش ،
سرزمینی از آن دست که میخواهند به آنان ببخش !
سرزمینی خواستارِ زندگی !
سرزمینی که در آن شراب ترانه میخواند ،
سُنبُلههایش سَر خوشند ،
کودکانَش چابُک و گران سالانَش به طراوتِ سپیدارند !
آن جا میشَوَد با زنان سُخن گُفت !
نهصد هزار زندانی ،
پانصد هزار سیاسی ،
یک میلیون کارگر !
خاتونِ خوابها !
برفِ کبودِ شبهای روشنِ بیداری !
اِی سپیدهی قُدسی !
از دِلِ شعلههای توسَری خورده ،
با عصای سپیدت
راهی تازه را نشانشان بده !
آنان به لُطفِ شکنجه
با ابلیس رو در رو شُدند و پا پَس نکشیدند !
اندامشان پوشیده از فضیلتُ زخم است !
باید جاودانه شوند !
اِی خاتونِ آرامشِ این قوم !
بانوی بیداری !
آزادی به ما ببخش !
اما شَرمسارییمان را از ما مگیر
تا این نَنگ را بزداییم !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,123
Posted: 7 Mar 2015 20:20
عنوان : عاشق
بَر پِلکهای من ایستاده است !
مو در موی من
هَمشِکلِ دستهای منُ
هَمرنگِ چشمانَم...
چون سنگی پَرتاب شده به آسمان ،
در سایهی من مَحو میشَوَد !
چشمانَش همیشه بازَند ،
تا مَن نخوابَم !
رؤیاهایم در چشمهای روشن
خورشید را تبخیر میکنَند !
مَرا میخندانَد ،
میگریانَد و میخندانَد ،
به گُفتَنَم وا میدارَد
بی که حرفی
برای گُفتَن داشته باشَم !
.........
عنوان : بهار
ساحلِ دریا پُر از گودال است !
جنگلْ پُر از درختانی که دِل باختهی پَرَندگانند !
بَرف بَر قلّهها آب میشَوَد ،
شکوفههای سیب آنچنان میدرخشند
که خورشید شَرمَنده میشَوَد !
شبْ
روزِ زمستانیست !
در روزگاری گَزَنده
من در کنارِ تو ـ اِی زلالِ زیبارو ! ـ
شاهدِ این شِکفتَنَم !
شب برای ما وجود ندارد !
هیچ زَوالی بَر ما چیره نیست !
تو سَرما را دوست نداری !
حق با بهارِ ماست !
.........
عنوان : کتیبهی یک سنگِ گورِ اسپانیایی
فرانکو سربازَم کرد
تا نفرینها نثارِ من شَوَند !
فراری نَشُدَم !
میتَرسیدَم !
(فراریها را تیرباران میکردَند ! )
میتَرسیدَم !
بر ضدِّ عدالتُ آزادی جنگیدم
و مَرگَم
در پای دیوارِ ایرُن فرا رسید !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,124
Posted: 7 Mar 2015 20:21
عنوان : سرودِ قدرتِ عشق
میانِ رنجُ مَرگ زیستَم ،
میانِ نومیدی و اشتیاق !
بیدادُ تیره روزیِ آدمیان را
یارای پذیرفتنم نیست !
خَشمَم از این همه است !
جنگلهای سُرخِ اسپانیا ،
بیشههای آبیِ یونان ،
خونُ نان
آسمانُ حقِ اُمید برای عصمتی که دشمنِ سیاهیست .
نور همیشه آمادهی خاموشیست !
زندگی همیشه آمادهی آن است که بِگَندَد !
اما بهار تولدیست که به پایان نمیرسد !
جوانه سَر میزَنَد از سیاهی و گرما باز میگَردَد !
گَرما به خود پَسَندان چیره میشَوَد !
حسِ مُردهی آنان را
یارای رو در رویی با حرارت نیست !
صدای شعلهها را میشِنَوَم ،
که خندان از عطوفت سخن میگوید !
صدای مَردی را میشِنَوَم که میگوید رَنجی نَبُرده است !
تو تمامِ اندیشهی من بود !
تو ! تویی که همیشه دوست میدارَمَت !
تویی که مَرا ساختی !
تو ظلمُ نارَوا را سَر باز میزَدی !
تو ترانهی خوش بَختیِ جهان را میخواندی !
تو در رؤیای آزادی بودی
و من راهَت را ادامه میدَهَم !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,125
Posted: 7 Mar 2015 20:22
عنوان : آهنگِ دِلِ من یه آهنگِ موندهگاره !
هذیون دیگه ضامنِ تبلیغات نیس !
نه آژان ،
نه جنگ ،
نه دیوونه خونه ، نه حرفای قشنگِ آدمِ بَد بخت !
آدم یه دَم وِر میزنه وُ حالیشه که چی میگه !
از خودش میگه !
از تنُ بَدَنِش !
از چشاش !
از دَهَنِش !
از گوشاش !
چشاش واسه دیدنِ هَر چی که به نفعشه !
دَهَنِش واسه این که بگه همه چی موندگاره
و گوشاش که فقط صدای خودشُ میشنُفَن !
این روزا دیگه از قیمتِ خوشبَختیُ
عشقِ یه روزه حرفی نیس !
دیگه مَرگِ روحی وجود نداره !
تنها نذاکته که موندنیِ !
دیگه بچّههای خیابونی وجود ندارن !
( این حرف نیشِ آدمُ وا میکنه ! )
دیگه زَنای اون جوری نیستن !
(این حرف کاری میکنه که آدم
از زورِ خنده وِلُ شه رو زمین ! )
دیگه مَردِ نون نَخوردهای نیس !
( این حرفُ حتا نمیشه تصّور کرد ! )
هذیون دیگه آگهیهای اَلوون نداره !
نمیشه امروزُ شمرده تعریف کرد !
دیگه بچّه جهودی نیس که تو کورههای آدمسوزی کباب بشه !
دیگه فاحشهای نیس که اشکِ آدمُ دَر بیاره !
دیگه سربازی نیس که خودشُ تو جنگ نِفله کنه !
دیگه آدمِ احمقی نیس که شیکم گُنده کنه !
هیشکی دنبالِ سوراخ موشْ نمیگَرده !
کسی مُحتاجِ خالی بَندی نیس !
چیزی واسه کش رَفتَن باقی نمونده !
دیگه کارگری نیس که راضی یا ناراضی باشه ،
واسه این که تو جیبش یه گولّه پول داره یا چَن تا سوراخ !
دیروز یه تُخمِ مُرغِ شکستهس !
فردا یه تُخمِ که مُرغ روش خوابیده !
امروز دِلِ منِ !
آهنگِ دِلِ من یه آهنگِ موندهگاره !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,126
Posted: 7 Mar 2015 20:24
عنوان : ما یکایک به سوی هدف نخواهیم رفت !
ما یکایک به سوی هدف نخواهیم رفت !
جُفتاجُفت میرویم
و چون هَر یک دیگری را میشناسیم ،
همه هَمدیگر را خواهیم شناخت !
همدیگر را دوست خواهیم داشت
و فرزندانمان
به افسانهی سیاهِ گریهی مَردِ تنها خواهند خندید !
..........
عنوان : در مَرگِ گابریل پِری
مَردی که مُرد برای دفاع از خود
جُز بازوانی گُشوده به سوی زندگی نداشت !
مَردی که مُرد هدفی جُز نابودیِ تفنگ نداشت !
مَردی که مُرد نَبَرد را ادامه خواهد داد
چرا که هَرچه او میخواست
خواست گاهِ ماست
امروز نیز همین میخواهیم :
بِه روزی نینیِ نگاهها و دِلها باشَد و عدالت حاکمِ جهان شَوَد !
واژههایی هستند که حیات میبخشند
و این واژهها معصومند !
واژهی گَرما ،
واژهی اعتماد ،
واژهی عشقُ عدالت ،
واژهی آزادی ،
واژهی کودکیُ مِهر ،
نامِ بعضی از گُلها وُ میوهها ،
واژهی شُجاعتُ کشف ،
واژهی برادرُ رفیق ،
نامِ بعضی از کشورها وُ دِه کورهها ،
نامِ چند زنُ چندین دوست
و نامِ پِری !
پِری برای چیزی مُرد که به ما حیات میبخشد !
رفیقانه تو خطابش کنید !
سینهاَش را شکافتند !
ما یکدیگر را به لُطفِ او میشناسیم !
یکدیگر را تو خطاب میکنیم !
امیدش پابَرجاست !
.........
عنوان : من این را به تو گُفتم ...
من این را به تو گُفتَم به خاطرِ اَبرها ،
من این را به تو گُفتَم به خاطرِ دریا ،
به خاطرِ درخت ،
به خاطرِهَر موج ،
به خاطرِ مرغانِ شاخه نشین ،
به خاطرِ سنگْریزههای طنین ،
به خاطرِ دستانِ آشنا ،
به خاطرِ چشمی که چهره و چشم اندازی میجوید
و خواب
آسمان را به رنگِ او در میآوَرَد ،
به خاطرِ آن شب که لاجُرعه نوشیدیم ،
به خاطرِ دریچهی باز ، جبینِ گُشاده...
من این را به تو گُفتَم به خاطرِ اندیشههای تو ،
کلامِ تو ،
هَر نوازشی
هَر اعتمادی
پَس از مرگ
دگر بار پا به جهان مینهد !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,127
Posted: 7 Mar 2015 20:29
دفتر ششم : شیرکو بیکس
..........
عنوان : عشقِ مُداوِم
بَرگ مینویسمُ جنگل میخوانم !
قطره میبینمُ دریا میشنوم !
دانهای گندُم در کف دارمُ
خرمنی دَر درون !
تاری از گیسوی یار به یادگار دارمُ
عشقی در دِل !
اینک تنها سطری از شعری ناب با من استُ
کردستان
در چشم اندازَم !
.........
عنوان : شب بیداری
آن شب
تمامِ چراغهای درّه خاموش شُده بودند
جُز یک چراغ
و آن چراغِ شاعری بود
نشسته بَر بالینِ زخمِ دَریدهی شعرش !
.........
عنوان : اندوهُ اندوه
ـ صُبح به خیر ! بَرفِ دَمادَم !
برای تنهاییاَم چه ارمغان داری ؟
ـ اندوهی سپید !
ـ ظهر به خیر ! بارانِ ناشناس !
برای تنهاییاَم چه ارمغان داری ؟
ـ اندوهی نَم ناک !
ـ عصر به خیر ! بادِ بیپناه !
برای تنهاییاَم چه ارمغان داری ؟
ـ اندوهی سوزان !
ـ شب به خیر ! پَرَندهی تاریکی !
برای تنهاییاَم چه ارمغان داری ؟
ـ رؤیایی که در آن
نه بَرف آرام میگیرَد ،
نه باران ،
نه باد ،
نه تنهایی
و نه چشمهای شاعر !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,128
Posted: 7 Mar 2015 20:31
عنوان : در سرزمینِ من ...
در سرزمینِ من ،
روزنامه لال به دنیا میآید ،
رادیو کر
و تلویزیون کور ...
و کسانی که طالبِ سالم زاده شُدنِ این همه باشند را ،
لال میکنَندُ میکشَند ،
کر میکنَندُ میکشَند ،
کور میکنَندُ میکشَند...
در سرزمینِ من !
آه ! سرزمینِ من !
.........
عنوان : تونل
در عمقِ نفسهای این روحِ پاره پاره
ساعاتِ غربتم
واگُنهایی را به هَم بستهاند !
هَر روز میرَوَندُ میآیند ،
میرَوَندُ میآیند...
در ایستگاهِ انتظار ،
در ایستگاهِ وداع ،
درهای بیقرار به رویم بازُ بسته میشَوَند...
تا به اندوهی چیره میشَوَم
صَد اندوهِ دیگر سَر بَر میکنَند !
این غُربَت چه تونلِ ناتمامیست !
کجا میبَرَد مَرا ؟
فانوسِ نگاهَم رو به خاموشیست
و او همچنان مَرا میبَرَد،
میبَرَد ،
میبَرَد...
........
عنوان : نوشتن
آسمان هَمواره رَگبار را نمینویسد
باران جوباره وُ
آبُ باغ را...
باغ هَمواره گُل را نمینویسَد
و من
شعر را !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,129
Posted: 7 Mar 2015 20:34
عنوان : چون آفتاب
من رفیقِ کوهها بودم
که اینک میتوانَم
بَذرِ نگاهَم را از دِلِ سنگها بِرویانَم !
من هَم سَفَرِ دریاها بودَم
که اینک میتوانَم
مرجانِ معنا را
از اعماقِ آبها برُبایم !
من کرایه نشینِ خانهی ستارهها بودَم
که اینَک میتوانَم
درخشیدن در آن سوی اَبرها را تجربه کنَم !
من دیر زمانی
با ترسُ غبار زیستهاَم
اما توانِ آناَم نیستْ
که هَر چه را میدانَم
چون آفتاب
با شُما دَر میان بگذارَم !
.........
عنوان : هدیه
در سپیدهی آن کوه
تولدِ نَرگس بود !
تا غروب از آسمانُ زمین
هدایایی به دستِ دخترِ گیس طلا رسید !
نَرگس
سه هدیه را ـ که زیباتَرین بودند ـ
به خاطر سپرد :
کلاهِ سختِ بَلوط ،
سینه ریزِ کفش دوزَک
و شولایی را
که کرمِ ابریشمِ عاشقی
به چهارْ ماه تَنیده بود
و فرستاده بودَش
از سلولِ انفرادیِ خویش !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,130
Posted: 7 Mar 2015 20:36
عنوان : داستانَکِ شعری
آمدُ تنها
زیرِ درختِ نارنجی ایستاد
سَبَدی گُل دَر آغوشَش !
مَشرقُ ساعتِ مُچیاَش را نگاه کرد
و قطار از راه رسید !
مَردان پیاده شُدَند ،
زَنان پیاده شُدَند ،
قطاربان نیز !
او را در میانِ مسافران ندید و غمگین
به گُلهای سَبَد نگریست !
دیگری آمد
او نیز تنها
مَشرقُ ساعتِ مُچیاَش را نگاه کرد ،
پیش از رسیدنِ دومین قطار !
بی سُخنی
سبدِ گُل را به او سپُرد
و رفت !
.........
عنوان : نگاه کن !
چه کسی گُفته تو تنهایی ؟
در چهار سویت همهمه است !
بالای میز
پایینِ میز
هِرّهی پنجره
در جیبهایت
در کیفِ دَستیاَت
و در تمامِ گَنجهها
اشکهای زیبایِ مادرُ
شعرهای من مینالد !
چه کسی گُفته تو تنهایی ؟
.........
عنوان : داستانِ مَرد
تا روزِ مَرگ
فرش بافتُ گُلْ کاشت
اما هَرگز
نه فَرشی به زیرِ پا داشت
نه کسی
گُلی بَر مَزارَش نهاد !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود