ارسالها: 2890
#1,171
Posted: 8 Mar 2015 16:11
عنوان : ترانهی اونایی که قبل سپیده راهی میشن
آژان سرِ کفش خریدن دست و دلش میلرزه و
رانندههای کامیون موقع دستکش خریدن
این دو تا دسته خوب دارن هوای دست و پاشونو
خُب چه کنن؟ نونشونو از دست و پا درمیارن...
شیرفروشه با هیچکسی یکی به دو نمیکنه.
شیرفروشه موقع کار فقط به فکرِ کارشه.
تنهایی کار میکنه و بیخودی مُخ نمیزنه.
وقتی هنوز شهر تو خوابه... کارای اون تموم میشه.
هر روز دویستتا پله رُ بالا میره، پایین میاد.
یه شیشهی شیر میذاره جلوی ششصدتا خونه.
فقط دوتا اسب باهاشن که کارشونو بلدن.
زودی کارش تموم میشه... حتا تا صبح نمیمونه.
کارگرای معدنا داداشای خاکسترن.
هر روز غروب میتکونن خاکسترو از کفشاشون.
سوختی زانوشونو زناشون وصله میکنن.
بعدش با یه دستمال خیس تمیز میشه گردناشون.
.........
عنوان : انتخاب کن
گِره یه مُشت،
یا دستی که از رو احتیاج دراز شده...
انتخاب کن!
یکیشون میاد سراغت...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#1,172
Posted: 8 Mar 2015 16:12
عنوان : خیالبافی پُشت فرمون قطار
مشکلا راست و ریست میشن.
پرنده، خورشیدو چمن خوب میدونن.
رَج میزنن روزگارو
دیروزا رُ، امروزا رُ...
روزای بارونی میان،
تو چشمبهراه نامهیی،
اون نامه هیچ وقت نمیاد!
من نگرون چشم میدوزم،
به ابرا... پس کی میرسه،
نامهیی که دلم میخواد؟
صدتا تصادف سرِ رام:
خارج شدن از روی ریل
پوسیدهگی چن تا پل،
گرفتاری تو چنگ سیل.
تصادفای رنگ وارنگ...
اما یه روزی این قطار،
به آخرِ خط میرسه،
بعدِ یه دنیا انتظار.
واگنا باز یکی میشن،
چراغ سبز روشن میشه.
چشمکشو ما میبینیم،
رو یأسمون خط میکشه.
من نشنیدم تو کنتاکی
آوازِ مرغ مینا رُ.
میگن توی سپیدهدَم
صداش میرُمبه دنیا رُ.
رو قلهی کیمبورازو
برفو ندیدم تا حالا.
میگن کلاه مکزیکه،
یکی گذاشسته اون بالا.
یه مرتبه شاممو با
لینکلن نخوردم... میدونی.
با جیم هیل هَم حتا یهبار
حرف نزدم تو مهمونی.
اما حسابی میشناسم
تموم منظرهها رُ.
دخترایی که دوست دارن،
سرعت تندِ قطارُ
من با واکر، با ویلیامز
حرف میزدم بیبهونه.
اگر چه مُردن هر دوتا
یه روز تو دیوونهخونه.
یه زن ماندولینزنو
میشناختم تو ایندیانا.
آرایشگر بود و میخواست
یه میلیونر شه بیهوا.
دخترِ خدمتکاری رُ
دیدم توی دسموینس هتل.
چه چشمایی داشت ـ خداجون! ـ
چه آتیشی میزد به دل.
انگاری خورشید تو چشاش
طلوع میکرد ساعت هفت.
وقت غروبم انگاری
تو اون چشا پایین میرفت.
یه شب تو یه شبنشینی،
مال امورِ خیریه.
جایزهی والس رُ با هم
زدیم به جیب... کی به کیه!
چشماش مث یه پُل بودن،
رو میسیسیپی مث سَد.
نزدیک برلینگتون با هم
یکی شدیم واسه ابد...
رفتیم پای قلهی پایک،
پارسال تو فصل تابستون.
نشستیم و هر دو با هم،
تکیه دادیم به تن اون.
مشکلا راست و ریست میشن.
پرنده، خورشید و چمن خوب میدونن.
رَج میزنن روزگارُ
دیروزا رُ، امروزا رُ...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,173
Posted: 8 Mar 2015 16:14
عنوان : مَگ
کاش هیچوقت ندیده بودمت! مَگ!
کاش کار و بارتو وِل نمیکردی تا باهام بیای!
کاش لباس سفید نمیپوشیدی و
اون امضاها رُ نمینداختی!
کاش پیش کشیش قسم نخورده بودیم:
بعد از این با هم میمونن دلامون،
تا وقتی آفتاب تو دنیاس و بارون...
کاش تو یه جای دیگه بودی و
من یهلاقبا جایی دورتر!
کاش بچههامون به دنیا نمیاومدن!
کاش اجارهخونه نبود و
زغال و لباسی نبود که پول براش بدیم!
کاش بقالی نبود که واسه آلو و لوبیا
پول نقد بخواد!
کاش هیچوقت ندیده بودمت! مَگ!
کاش بچههامون به دنیا نیومده بودن!
..........
عنوان : سرباز
یه کهنه سربازم!
تو آشپزخونهی خشایارشاه ظرف میشستم!
وقتی ارتش میلیتیاد جلو میرفت،
یه گُرز و یه نیزه تو دستام بود و
یه خنجر پرِ کمرم!
سزار منو پشت یه ارابه گذاشت و گفت:
بجنب! توسکانی مادر...
مردی که ارابهروندن بدونه
به دردِ رُم میخوره!
سورای شارل دوازدهم و
پیشقراولای بناپارت
منو تو بخش نعلبندی دیدن!
من نعل کوبیدم به سُم اسب کهری که
ناپلئون روش نشست و
به فتح ستارهها رفت!
لینکلن بِهم گفت:
برو تو میدون!
ملت لازمت داره!
منم اونقدر ارابه روندم
تا جنگ سیلوانیا یه دستمو ازم گرفت!
یه کهنه سربازم من!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,174
Posted: 8 Mar 2015 16:33
عنوان : علف
جسدا رُ تَلّه کنین تو آسترلیتز و واترلو!
بریزینشون تو گورای دستهجمعی و
بذارین من کارمو بکنم!
من علفم و میتونهم همه چیزو قایم کنم!
تلانبارشون کنین تو ایپز و وردون،
تو گیتزبرگ،
بعدش بذارین من کارمو بکنم!
دو سال دیگه،
دَه سال دیگه...
توریستا از راهنمای محلیشون میپُرسن:
این علفزار کجاست؟
ما الان کجاییم؟
من علفام!
بذارین کارمو بکنم!
..........
عنوان : جدایی
مرد تو نامه به زنش نوشت:
بدون تو نمیتونم زندهگی کنم!
زن تو نامه به مردش نوشت:
بدون تو نمیتونم زندهگی کنم!
مرد رفت به غرب و
زن رفت به شرق...
هردوشونم زندهگی کردن!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,175
Posted: 8 Mar 2015 16:33
عنوان : سه کلمه
بچه که بودم
اون سه تا کلمهی سرخ به گوشم خورد
که هزارون فرانسوی رُ
واسهشون تو کوچهها به خون کشیدن:
آزادی،
برابری،
برادری...
از خودم پرسیدم :
چرا آدما واسه چنتا کلمه جون میده؟
بزرگتر شدم،
مردایی رُ دیدم
با سبیلای کت و کلفت و یه کپُّه ریش
که یکی یه گُل یاس رو سینههاشون بود و
سعی داشتن سه تا کلمهی مقدسو یادم بدن:
مادر،
میهن،
بهشت...
پیرمرداییاَم بودن که
سه تا کلمهی دیگه رُ تو سروداشون میخوندن:
خدا،
وظیفه،
جاودانهگی...
روزگار میگذشت و زندهباد، مُردهباد
عینهو زنگ ساعت از همه طرف بُلند بود.
ساعتای سرنوشت و نفرین،
ساعتای آش و آجیل زنگ زدن و
ستارهها با زندهباد و مردهباد شهاب شدن...
پس از روسیه
سه کلمهی خورشیدی طلوع کرد و
کارگرا تُفنگا رُ دوششون انداختن
واسه رسیدن به
نان،
صلح،
آزادی...
بعدش یه ملوان آمریکایی رُ دیدم.
با یراق نیرودریایی رو شونههاش و
خاطرهی یه دختر تو سرش
بندر به بندر دورِ دنیا میچرخید و میگفت
سه تا جمله همیشه کارشو راه مینداخته:
یه پرس ژامبون و تخم مرغ! لطفاً!
چهقد میشه؟
و
دوسَم داری؟
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,176
Posted: 8 Mar 2015 16:35
عنوان : کارگرِ یخی
یه کارگرِ یخکشو میشناسم
که پیرهن پشمیش
دگمههایی داره قدِ یه دلاری!
یه تخته یخ و تو یخدون مِیخونه میندازه و
با نون و ژامبون دلی از عزا درمیاره...
بعدش به بارمَن میگه:
امروز هوا گرمتر از دیروزه!
به خدا فردا از اینم داغتر میشه!
اون وقت راه میاُفته و
با مُشتای گره از مِیخونه میره بیرون.
شنبهها رُ یه دلار میده
واسه یه نَشمهی صدکیلویی
که کلفت مسافرخونهی موریسونه.
تو اونروزایی که اتحادیه کارگری راه افتاد
دماغ دو تا اعتصاب شکنو ترکوند و
مُهرهی تموم درشکههای یخو شُل کرد
جوری که چرخ شیشتاشون در رفت و
همه وایسادن به تماشا کردن یخایی که
رو کف خیابون آب میشدن.
تنها یه دلخوری از اون روز داشت،
اونم این که یکی از اعتصابشکنا
بندِ انگشتای دست راستشو گاز گرفته بود
واسه همین وقتی اومد مِیخونه
تا ماجرا رُ تعریف کنه
دستش خونی بود...
........
عنوان : سیاه آوازخون
سرِ استخونیت،
ـ ولگردِ بارانداز! جازبو! ـ
بازوهای گاریکشت،
قنارهی دستات،
سرِ گنبذی و دستای پرندهشکلت،
سقف قرمز و درِ آلونکت...
پسرک سیاه!
میدونم آوازت مال کدوم سرزمینه!
میدونم چرا وقتی تو میخونی:
پا میکوبم رو عرش و فرش...
خدا گوشاشو تیز میکنه!
چه با شکوه نعرههات وقتی میخونی:
باید به هر سختی شده،
پسرمو نونوار کنم...
میشنوم صداتو از دل خاکستر:
تا زندهام باید یه جور،
زندهگیمو موندهگار کنم...
تو یه شب تابستون
پنجتا عین تو رُ دیدم
که دورِ یه بشکهی آبجو دَم گرفته بودن:
بزن بریم اون دوردورا
تو سبزی ذرتزارا
بعدش از خودم پرسیدم:
من کجاییاَم؟
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,177
Posted: 8 Mar 2015 16:41
عنوان : آنا ایمرُس
دستاشو رو سینهش بذارین...
اینجوری...
پاهاشو صاف کنین...
این شکلی...
حالا یه درشکه خبر کنین تا ببردش خونه.
مادرش یه کم گریه میکنه.
برادراشاَم همینطور،
خواهراشاَم...
تموم کارگرا تونستن قِسِر در برن و
آنا تنها کسی بود
که شانس بیرون رفتن از آتیشا نصیبش نشد.
کاریش نمیشه کرد...
مشیت الهی بود و
نبودن پلههای اضطراری!
.......
عنوان : مناجات پولاد
خداوندا!
بخوابان مرا بر سندان
وَ بکوبان
تا دیلمی شوم
وَ دیوارهای عتیق را فرو ریزم و
بنیادها را برکنم!
بر سندان مرا بخوابان
وَ بکوبان
تا میخی شوم بر تیرآهنی
که ایستایی میبخشد بنایی عظیم را!
بخوابان مرا بر سندان
وَ بکوبان
تا پیکانی شوم
بر اوج یک آسمانخراش
افراشته رو به ستارهگان
در شب نیلوفری!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#1,178
Posted: 8 Mar 2015 16:43
عنوان : سپور
خیلی خوبه که خدا مرگو دید و
فرستادش سراغ هر کی از زنده بودن خستهس.
یه ساعتو تصور کن
که تموم پیچ و مُهرهها و
چرخدندههاش شُل و وِل شده،
یه ساعت که صدای تیک تاکش بلنده اما
زمون درستو نشون نمیده و
تموم اهل خونه سرِ همین ماجرا دستش میندازن،
چه حالی میکنه اون ساعت
وقتی سپور کامیون زبالهکشو نگه داره
بیاد پایین و ساعتو بغل بگیره و بگه:
دیگه جات اینجا نیست!
خودم میبرمت!
چهقدر کیفورِ اون ساعت
تو بغل مردِ سپور...
.........
عنوان : متروی هالستد
بیاین اینجا! نقاشا!
بوماتونو بِم آویزون کنین
تو متروی هالستدِ ساعت هفت.
زغالاتونو دربیارین و
بِکشین این صورتا رُ!
طرح بزنین از این صورتای درب و داغون!
لب و لوچهی قصاب خوکو
تو اون گوشه،
لُپای آویزون اون دخترو تو لباس کارش!
بذارین زغالاتون یه نقش موندنی بِکشن
از صورتای خستهی خالی،
که خوابشون
تو یه سپیدهی یخی نصفه کاره مونده!
صورتای غمگین بیآرزو و
بیرؤیا...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,179
Posted: 8 Mar 2015 16:49
عنوان : رفته
همه تو شهر خاطرِ چیکلوریمر رُ میخواستن.
اوندوروبَرا همه طالبش بودن.
همهمون عاشق یه دخترِ وحشی بودیم
که با رؤیاهاش زندهگی میکرد.
هیچکی نفهمید کجا قیبش زد.
هیچکی ندونست چرا چمدونشو بست و
زد به جادهها.
با اون صورت ظریف
که همیشه بالا میگرفتش،
با اون موهای پریشون مخملی
که از زیرِ کلاهش پیدا بود...
دَه... یا بل صدتا مرد
پشت سرش میخوندن و میرقصیدن با دل پُرخون؟
پنج... یا بل پنجاه تا مرد
دنبالش بودن با دلای داغون؟
همه خاطرِ چیکلوریمر رُ میخواستن و
هیچکی نفهمید کجا غیبش زد...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,180
Posted: 8 Mar 2015 16:50
عنوان : شیکاگو
قصاب خوک جهان،
سازندهی ابزار و انبارِ گندم،
بندبازِ تارعنکبوت راهآهن،
خداوندِ حمل و نقل وطن،
غران و خشمناک و عربدهزن،
شهرِ چهارشانه...
تو را شرور میدانند و
من باور میکنم
چرا که زنان بزکآلودت را دیدهاَم
سرگرم به دام کشیدن دهاتیهای نوجوان.
تو را مکار میدانند و
من باور میکنم
چون به چشم دیدهام تبهکارانت را
که آدم میکشند و آزادانه گشت میزنند
تا دوباره آدم بکشند.
تو را درنده میدانند و
من میگویم:
دیدهام بر چهرهی زنان و کودکان
جراحت کریه گرسنهگی را...
پس باز میگردم و زهرخندی حواله میکنم به آنان که
شهرِ مرا به سخره میگیرند
وَ میگویم:
شهری دیگر را به من نشان دهید
که چنین سرافراز و غره
به توان و خشم و زیرکی حیات خود آواز میخواند!
این که در گرماگرم کار ناسزاتان میگوید
یکهرزم دیلاقیست
که خاموشی شهرهای تار را میدرخشد!
درنده، چونان سگی که خیز برمیدارد.
مکار، همچون بربری در جدال با برهوت.
عریان بیل میزند و
در هم میکوبد و
بنا میکند...
میسازد،
ویران میکند،
دوباره میسازد...
دودآلود و خاکخورده میخندد
با دندانهای سفید.
چنان در آوارِ سرنوشت ریسه میرود
که جوانی پرشور.
خندههایش به خندهی پهلوانی چِقِر میماند
که هیچکس گردهاش را به خاک نرسانده!
رجز میخواند و عربده میکشد
که نبضی به زیرِ پوست دارد و
در سینهاَش قلب مردم میتپد!
میقهقهد و در قهقههاش
جوانی خوی کرده و
عریان نعره میزند که :
منم !
قصاب خوک جهان!
سازندهی ابزار و انبارِ گندم!
بندبازِ تارعنکبوت راهآهن!
خداوندِ حمل و نقل وطن!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود