ارسالها: 2890
#1,181
Posted: 8 Mar 2015 16:52
عنوان : میگن
بدترین حرفی که یه روز
مردم شهرم میگن اینه:
تو بچهها رُ گرفتی از آفتاب و شبنم،
از رقص نور رو علافایی
که زیرِ آسمون بزرگن،
از بارون بیاَمون...
اونا رُ سرِ کار تو چهاردیواریا فرستادی
تا واسه یه لقمه نون
جون بکنن و
با سینههای پُرِ گرد و خاک بمیرن بیعشق
تو رؤیای مزدِ مُفت آخرِ هفته!
..........
عنوان : عقل همون زبونبازیه ؟
هِی! میمونا! میشه یه دم باهاتون اختلات کنم؟
آهای! شامپانزهها! چن دقیقه بیایین اینجا! عرضی داشتم!
هوی! بوزینهها! میخوام یه چیزی درِ گوشتون بگم!
با شمام! گوریلا! گوشتون به من هست؟
خیلی پیشتر از اینا
آدما صدا رُ از هوا قاپیدن و
کلمهها رُ باهاشون ساختن!
از کلمهها جمله درست شد و
از جملهها زبونای مختلف به دنیا اومدن!
برج بابل به جایی نرسید و
قبل از این که تمومش کنن ریخت پایین!
از دل زبون دراومد،
سؤتفاهم، دری وَری، لیچار و بگو مگو،
غیبت و غُرغُر،
پچ پچ و وِرزدنای بیخودی یکی به اون یکی
ـ که امروز چهقدر خوب شدی دیروزاَم بگی نگی ـ
پَرت و پَلا گفتنای مُفت
که هیچی از زیبایی توشون نیست!
نشونی توشون نیست از خلوت یه مرد،
یا یه زن تنها
که رو به ساعت وامیسته و میگه:
خیلی احمقم!
هِی! میمونا!
امروز برین سراغ لغتنامهها!
تمومشونو دوره کنین و
یه زبون تازه بسازین تا ببینین
عقل همون زبونبازیه؟
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,182
Posted: 8 Mar 2015 16:55
عنوان : اونا فرمون میبَرَن
شهرا رُ داغون کنین و
دیوارا رُ آوار!
کارخونهها،
کلیساها،
خونهها و سولهها رُ
بدل به تل سنگ و الوارِ سوخته کنین!
شما سربازین و
ما دستور میدیم!
شهرا رُ بسازین و
دیوارا رُ بالا ببرین!
کارخونهها،
کلیساها،
خونهها و سولهها رُ
دوباره جایی واسه زندهگی کنین!
شما کارگرین و
ما دستور میدیم!
.......
عنوان : مسلول
یه روز مسلولی رُ دیدم
که داشت آخرین نفساشو میکشید.
از ته دوتا گودی چشاش نگام میکرد و
تو آلونک خاک و خلیش
دستاشو با رؤیای رسیدن
به یهذرّه هوا تکون میداد...
با خودم گفتم:
کاش یه آفتابگردون بُلند بودم
تو یه دشت بزرگ
که با صورت آفتابسوخته و شبنمپوشش
زُل زده به تابستون و
میون شقایقا و اطلسیا
شب به شب با تعجب
عبورِ آروم ستارهها رُ تماشا میکنه...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,183
Posted: 8 Mar 2015 16:56
عنوان : دود و پولاد
به هم نمیمانند،
دودی که در بهار از علفزاری برمیخیزد
با دودی که صورِ سوختن برگهای پاییزیست.
به هم نمیمانند،
دودِ کارخانهی ذوب پولاد و
دودِ ناوِ جنگی...
همهی دودها بالا میروند
یا به خود میچیند در دستان مرتعش نسیم.
وقتی که باد از شمال بوزد آنان راهی جنوب میشوند
وَ به هنگام وزیدن بادِ مغرب
شرق را برای سفر برمیگزینند
این همه نشان آن است که دودها
یکدیگر را میشناسند...
دودِ علفزارِ بهارُ
دودِ برگهای پاییزی قسم میخورند
که میشناسند سرددودِ آبی پولاد را...
هلال ماهها در آمدُ رفتند
و شناورند پنج کارگر
در حوض فولادِ مذاب
که آب میکند استخوانشان را.
چکش میخورند بر سندانی عظیم
وَ مکیده میشوند
با سیلندرِ توربینهایی که خصم دریایند.
بجویشان در مُردارِ شبکههای رادیو...
از اینگونه است که اشباح در دل پولاد پنهان میشوند
به سان مردانی ستبرسینه در آینهها
که کمین میکنند،
سرک میکشند
وَ دیووار میخندند و شلنگ میاندازند.
هماره هستند و آواشان را نمیشنوی.
یکی میگفت:
عاشق این کارم!
کارخونه هوامو داره!
آمریکا محشره!
دیگری:
چه استخون دردی دارم! خداجون!
کارخونه مدام دروغ تحویلم میده!
اینجا یه کشوره آزاده؟
آره! ارواح ننهت!
وَ دیگری:
یه دخترو میشناسم عین هلو!
پولامونو یکی میکنیم و
میریم سراغ کشاورزی!
گاوم پرورش میدیم و دیگه
خودمون میشیم ارباب خودمون!
دو دیگر چیزی نمیگفتند
مفلوکان دور از دیاری بودند
قد کشیده در سلولها.
تنها میخندیدند
به گرانی پولاد
که مردان را تا آبی آسمان بالا میبرد.
از پولاد است که موتور میخواند
و پیش میرود...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,184
Posted: 8 Mar 2015 16:57
عنوان : کیاَم من؟
سر به ستارهگان میسایم و
پا بر تپهها دارم.
نوازش میکنم دامنهها و
کرانهها و
جان جهان را...
بازی میکنم با سنگریزهی تقدیر.
بارها به دوزخ سفر کرده،
بازگشستهاَم.
بهشت را دیدهام
چرا که با خدا به سخن درآمدهاَم.
بر چرک و خون پوزار کشیدهاَم اما
میشناسم زیبایی و نور
وَ شورش با شکوه انسان را
بر هر آنچه جملهی دورباش
بر خود دارد.
نامم حقیقت است.
من نابهچنگترین مجرم جهانم!
.........
عنوان : استخوانها
به دریایم دفن کنید
در زیرِ آب و نمک.
خیش کشاورزی به استخوانم نخواهد گرفت.
هاملتی به دست نخواهد داشت
جمجمهام را.
چه خالی مانده دهانی
که خانهی شوخیها بود.
ماهیهای سبز، چشمانم را میبلعند
و ماهیهای سرخ
در من مخفی میشوند.
بدل به رعد و برق دریا خواهم شد.
به دریایم دفن کنید
در زیرِ آب و نمک.
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,185
Posted: 8 Mar 2015 16:59
عنوان : درهای کارخانه
میگویمت: خداحافظ...
دیگر بازنمیگردی
چرا که پیش میروی به سمت آن درها...
درهای بیامیدی که
تو را صدا میزنند و
انتظار میکشند برای بلعیدنت
در برابرِ پشیزی که به بردهگی میبرد
چشمها و دستهای منگ تو را.
میگویمت: خداحافظ
چرا که میدانم رگهایت گشوده خواهد شد
و خونت فرو خواهد چکید در سکوت و تاریکی
لحظه به لحظه،
قطره به قطره...
پیش از جوانی پیر میشوی
و هرگز
بازنمیگردی.
........
عنوان : مِه
مِه
گربهوار میآید.
قوز میکند و
چشم میدوزد
بندر را،
شهر را...
دوباره راه میافتد.
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,186
Posted: 8 Mar 2015 17:00
عنوان : پشت پنجره
خدایانی که فرمان میرانید برجهان!
گرسنهگی را به من بدهید!
درد را و نیاز را به من بدهید
وَ شرمسارم رها کنید
بر دروازههای مطلای شهرتان!
به من بدهید خوارترین گرسنهگی را
اما تنها اندکی،
اندکی عشق
باقی بگذارید برای من!
در گرگ و میش غروب
ستارهی سرگردان مغرب
از کنگرهی سایهها سربرمیکند...
بگذارید به سمت دریچه بشتابم،
به تماشا بنشیم گرگ و میش را
و چشم در را بمانم
تنها اندکی،
اندکی عشق را...
.......
عنوان : کودک و ماه
در نگاه کودک
شگفتی تماشای ماه پیر پیداست.
اشاره میکند به آن منیرهی رنگپریدهی صامت
که میتابد از شکاف شاخهها
و میپراکند شنزاری مطلا را
بر برگها...
میگرید و میدمد از دهان کوچکش:
ماهو ببین!
پس به خواب میرود در بسترش
و نام ماه همچنان تکرار میشود
بر لبان او...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,187
Posted: 8 Mar 2015 17:01
عنوان : مردم همچنان میزیند
مردم همچنان میزیند.
اشتباه میکنند و تجربه
و همچنان میزیند.
فریب میخورند،
فروخته میشوند و
فروخته میشوند...
به خاک باز میگردند،
ریشه میدوانند و میبالند.
با توانی شگفت در زادن و بازگشتن.
نمیتوان یاراییشان
در تحمل دردها را نادیده گرفت.
ماموت هم در فاصلهی دو یورش میآرامد.
مردم خوابآلود و خسته و هندسی،
انبوهی متراکم که هر یک میگویند:
سگ دو میزنم و یه لقمه نون درمیارم.
حتا فرصتی برای سر خاروندن ندارم.
اگه وقتی داشته باشم به قیافهم میرسم.
یا به دیگرون، به فامیلم، یا به کار و کسَم.
کاشکی وقتی بود تا من هم یه کتاب دَس بگیرم.
یه چیزی حالیم بشه از زندهگی درس بگیرم.
اما حیف که فرصتی نیست واسه سرخاروندنم.
چارهیی نمونده غیر از روزا رُ سوزوندنم...
مردم دو صورت شاد و غمزده دارند.
پهلوان و ناپهلوان،
پیدا و ناپدید،
با دهانی غولآسا که گهگاه زمزمه میکند:
منو میخرن، منو میفروشن،
این دردو چاره میکنم!
خودم یه روزی آخرش،
زنجیرو پاره میکنم!
وقتی انسان
از کنگرهی نیازهایش بگذرد
و مرزِ نان را درنوردد
به عمق استخوان خود نفوذ میکند
و فرصتی میابد
برای رقصیدن،
ترانه خواندن،
و سفر به رؤیا...
در مرزِ محدودِ حواس پنجگانه
و میل عظیم انسان به کشف دورها،
مردم به خستهگی اضطراری نان تن میدهند
و هر از گاهی
به سمت نوری کشیده میشوند
که از نردههای زندان حواس پنجگانهشان
به درون میتابد.
پس به نقوشی دست میابند
که آنسوی گرسنهگی و مرگ، نامیرایند
شورشی که نفس زندهگی ست...
دروغزنان به زدوندن این نور میتلاشند
اما میل رفتن به سمت روشنایی
همچنان باقیست.
مردم آشنایند
با نمک دریاها
و توان بادهایی
که زمین را تازیانه میزنند.
مردمانی که به زمین
ـ گورِ آسودن و گهوارهی امیدِ خویش ـ
ایمان دارند.
مردمانی که صدای تبارِ انسانند.
همپای کهکشان جهان.
نقشی رنگ در رنگ،
طیفی رنگین و منور،
تا بیده بر ستونی دوّار
سمفونی سازهای گوناگون،
رنگینکمانی از شعر،
که مِه را به دریا میبخشد
تا باران ناپدیدش کند.
غروب قندیلی قطب
به میلادِ ستارهگان میانجامد
که فوارهیهای منورِ سرزمین شمالی را
نشأ میکنند...
آسمان کارخانهی ذوب فلز
همچنان نفس میکشد.
آتش از کوره شُره میکند
و لیسه میکشد بر پولاد تا به شمشیری بدل شود.
انسان ـ آنسوی انتظاری طویل ـ
از راه خواهد رسید.
انسان پیروز خواهد شد
چرا که برادران دیگربار صف میبندند.
این سندان پیر
به پتکهای شکستهی زیادی خندیده است.
هنوز مردمانی هستند
که خریده نمیشوند.
زادهگان شعله در حریق آسودهاند.
ستارهگان غوغا نمیکنند
و باد از دمیدن بازنمی استد.
زمان یادآورِ بزرگیست.
چه کسی بیامید زنده مانده است؟
مردم همچنان در تاریکی پوزار میکشند،
با بارِ اندوه برگردههایشان.
نوالهیی از ستارهگان را با خویش میبرند
و میروند تا.... کجا؟
کدامین خفتنجا؟
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,188
Posted: 8 Mar 2015 17:02
عنوان : ستاره، آواز، چهره
گِرد بیآور و نگهدار
ستارهگان را
آوازها و چهرهی زنان را...
گرد بیآور برای سالها و سالها،
پس دستهایت را بگشا و بگو:
خداحافظ!
بگذار رها شوند ستارهگان،
آوازها،
چهرههای زنان...
دستهایت را بگشا و بگو:
خداحافظ...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,189
Posted: 8 Mar 2015 17:03
عنوان : چهار ترانه بر بازی باد
۱
زنی که اسمش فرداس
سنجاق به لب میشینه و
بیخیال با موهاش وَر میره
تا وقت بگذره!
آخرشاَم بافهی گیسشو میپیچونه و
با سنجاق بندش میکنه...
بعد برمی گرده و میگه:
چیه؟ مادربزرگ دیروز
عمرشو داد به شما!
چی کار کنم؟
رفت که رفت...
۲
درا از چوب سدر بودن و
قاب لوحا از طلا!
دخترا هم طلایی بودن و
رو به تمثال مردا میخوندن:
ما ملتی بزرگیم و پهناوره کشورِ ما!
شبیهمونو به خودش دنیا ندیده تا حالا!
درا رو لولای شکسته میچرخیدن و
برگای بارون تو باد گم میشدن
وقتی دخترای طلایی میدویدن و
تمثالا آواز میخوندن که:
ما ملتی بزرگیم و پهناوره کشورِ ما!
شبیهمونو به خودش دنیا ندیده تا حالا!
۳
اینجوری بود که مردا
شهرای عظیمو بنا کردن و
آوازهخونا رُ مجبور کردن
چیزی که زنا ساخته بودنو بخونن:
ما ملتی بزرگیم و پهناوره کشورِ ما!
شبیهمونو به خودش دنیا ندیده تا حالا!
آوازهخونا میخوندن و
پهلوونا شاباششون میدادن.
موشا و مارمولکا گوش میدادن و
کلاغای سیاهی که
قارقارکنون شاخهها رُ جمع میکردن و
آشیونه میساختن.
درا از چوب سدر بود و
قاب لوحا از طلا!
دخترا هم طلایی بودن و
رو به تمثال مردا میخوندن:
ما ملتی بزرگیم و پهناوره کشورِ ما!
شبیهمونو به خودش دنیا ندیده تا حالا!
حالا فقط کلاغا موندن که قارقار میکنن و
بارونه که جلوی اون درا زار میزنه...
کسی هم گوش نمیده
جز موشا و
مارمولکا!
۴
جا پای موشا رو لوحا میمونه.
هیروگلیف جا پای موشا و
درختنامهشونه.
تپیدن خون نسلایی
که موشا
پدرا و پدربزرگاشون بودن.
بالا میاد و
ردِ پای موشا از
ما ملتی بزرگیم و پهناوره کشورِ ما!
هیچی بهمون نمیگه.
و زنا دیگه نمیخونن که:
شبیهمونو به خودش دنیا ندیده تا حالا!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,190
Posted: 8 Mar 2015 17:04
عنوان : مرگ آدمای شُلو ناکار میکنه
مرگ از حکومتا قویتره
چون حکومت دست آدماس و آدما میمیرن.
مرگ ـ خندون ـ میگه:
همه یه روز هستن و
روز بعد نه...
مرگ از آدمای شُل قویتره و
بادِ دماغشونو میخوابونه.
تاساشو زمین میریزه و میگه:
بیا! حالا بشین و زار بزن!
هر روز به آدما تلگراف میزنه که
هر وقت کارتون داشتم میام سراغتون.
آخرشاَم یه روز
با شاهکلیدش درا رُ باز میکنه و
میگه:
وقت رفتنه!
مرگ یه پرستارِ مهربونه
با آغوش گرم و نرم که میخونه:
نترس! عزیزم!
درد نداره!
نوبت توئه که بری تو خواب عمیق!
چی بهتر از خواب!
.........
عنوان : رُفقا
حالا دستههای نقرهیی رُ بچسبین!
شیشتا دسته،
هر کدوم واسه یکی از رفقا...
از پلهها پایینش ببرین!
بذارینش زمین و
راهی خاکش کنین!
راهی خونهی سردِ سیقلیش...
خونهی بیدردسری که جای همهمونه!
مردهها خیلی چیزا میدونن
اما جیک نمیزنن!
نگفتههای زیادی
رو لباشون دارن مُردهها...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود