ارسالها: 2890
#1,251
Posted: 10 Mar 2015 01:27
عنوان : از خود راضی
دستِ تو ، پیرهنِ سیاهِ این شبُ دریده !
قلبِ من ، نازتُ خریده !
عطرِ تو ، تو تمامِ شهرِ قصّه پیچیده !
چشمِ من ، باز خوابتُ دیده !
از خوابِ من ، تا خوابِ تو،
چن تا شبِ سیاه ، چن تا قرصِ ماه ، فاصلهس ؟
از خوابِ تو ، تا خوابِ من،
چنتا خیالِ بَد ، چن تا قلبِ بیحوصلهس ؟
چشمِ تو ، چلچراغِ روشنِ شبای تاره !
دل بیتو ، دلخوشی نداره !
قلبِ من ، مثلِ سنگِ سختِ کوهِ بزرگه !
تو چشمات ، برقِ چشمِ گُرگه !
از دستِ من ، تا دستِ تو،
چنتا حصارُ سَد ، چنتا راهِ بَد فاصلهس !
از دستِ تو ، تا دستِ من،
دیوارِ قلبِ تو ، قلبِ سنگِ بیحوصلهس !
آی ! تو ! عروسکِ خیمهشببازی !
آی ! تو ! دخترکِ از خود راضی !
.........
عنوان : لالایی
تو دلِ این شبِ سیاه ، صدای لالایی میاد !
آخ که چهقدر با این صدا ، آدم دلش گریه میخواد !
مادرُ بچّه دستاشون گِره شُدن به همدیگه !
مادر تو لالاییش داره از یه پدرِ قصّه میگه !
میگه: لالایی ! نازکم ! بخواب ! بابا فردا میاد !
دلش هنوز پیشِ توئه ! دوسِت داره خیلی زیاد !
میاد از اونجایی که خون گُل میکنه رو پیرهنا !
صدپاره میشن دَم به دَم ، با سوتِ خمپاره تَنا !
پُشتِ سَرش آتیشه وُ گلوله وُ میدونِ مین !
چشماتُ هم بذار ! تو خواب ، از گونههاش بوسه بچین !
امّا نه ، گونههاشُ نه ! میگن بابات سَر نداره !
دلِ منم مثلِ تو این قصّه رُ باور نداره !
لالایی کن ! که چشمونت قشنگه !
نگاهت رنگِ باروته فشنگه !
بابا چشماتُ داره غم نداره !
تا جون داره با این دیوا میجنگه !
لالایی کن ! لالایی کن ! لالایی !
که فرداس آخرین روزِ جُدایی !
دیگه تو خوابِ نمیگی با دلِ تنگ:
«ـ بابا جونم ! بابا جونم ! کجایی ؟ »
لالایی کن ! عزیزِ دِل ! که قصّهمون به سَر رسید !
غصّه نخور حتّا اگه ، بابا بدونِ سَر رسید !
رسمه که سَربُلندامون ، زودتر بدونِ سَر بشن !
سایهش همیشه باقیه ، رو سَرِ تو ، رو سَرِ من !
بابا سَرش جا مونده تو ، یه گوشهی میدونِ مین !
شاید تا حالا سَرِ اون ، شُده یه تیکه از زمین !
زمینی که دستای تو ، میتونه آبادش کنه !
برقِ چشات میتونه از سیاهی آزادش کنه !
لالایی کن ! که چشمونت قشنگه !
نگاهت رنگِ باروته فشنگه !
بابا چشماتُ داره غم نداره !
تا جون داره با این دیوا میجنگه !
لالایی کن ! لالایی کن ! لالایی !
که فرداس آخرین روزِ جُدایی !
دیگه تو خوابِ نمیگی با دلِ تنگ:
«ـ بابا جونم ! بابا جونم ! کجایی ؟ »
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,252
Posted: 10 Mar 2015 01:28
عنوان : کبوترُ مجسّمه
نبین جماعتی رُ که دارن میچرخن دورِ این میدونِ ترسُ همهمه !
ببین کبوتری رُ که میشینه فضله میندازه رو صورتِ مجسّمه !
کبوتر آزادُ رهاس ، وحشت نداره که یه وقت مجسّمه غضب کنه !
میدونه دستِ سنگیِ اون نمیتونه آبیِ آسمونُ وجب کنه !
ترسی نداره تو دلش ، نه از خودِ مجسّمه ، نه از مدالای طلاش !
نه از لباسِ ارتشیش ، نه از یراقُ درجهش ، نه از نشونِ رو کلاش !
کبوتر اومده بگه : آهای ! آهای ! آدمکا ! قدرت قداست نداره !
هَر کسی اون بالا باشه ، یعنی که داره پا روی ، سَرِ یه ملّت میذاره !
میخواد بگه : مجسّمه ! چش غرّه فایده نداره ! نقابت اُفتاده دیگه !
اینُ فقط من نمیگم ، مُشتای خشمِ مَردُمُ لکّ ِ رو صورتت میگه !
این آدمای سر به زیر ، میخوان با هم یکی بشن تا تو رُ کلّهپا کنن !
اون وقت میبینی آدما، وقتی یکی شن میتونن، قیامتی به پا کنن!
...کبوتره پریدُ گفت رازی رُ که مجسّمه هنوز از اون بیخبره !
نمیدونه تو قلبِ هَر آدمی که تو میدونِ یه عالمه کبوتره !
کبوتره میخواس بگه : آهای ! آهای ! آدمکا ! قدرت قداست نداره !
هَر کسی اون بالا باشه ، یعنی که داره پا روی ، سَرِ یه ملّت میذاره !
.........
عنوان : پُـلِ شکسته
امشب نقابِ شرمُ از سرِ واژه کم کن !
بالِ چهل کلاغِ بد خبرُ قلم کن !
مهتابُ زنده کن باز توی حُبابِ فانوس !
تو جشنِ دل سپردن ، آغوشتُ تنم کن !
امشب تنیترین باش ! رنگینکمونِ تبدار !
تا فصل گُر گرفتن ، این لحظهها رُ بشمار !
این لحظهها حریفِ اندوهِ روزگارن !
پَس تا همیشه خواهش ! پس تا همیشه تکرار !
نذار بینِ ما باشه ، صدتا پُلِ شکسته !
کوهای مِه گرفته ، گردنههای بسته !
یه عشقِ نیمهکاره ، با دو تا قلبِ خسته !
من از ستاره داغم ، مثلِ شبای بندر !
تن خسته از عذابِ این جنگِ نابرابر !
چشمای تو معما ، مثلِ شبای دریا،
ماهیِ سُرخِ قلبم ، توی چشات شناور !
با نبضِ من یکی شو ! تا گفتُگوی بیلب !
تو شعلهها سفر کن ، تا انتهای این تَب !
پروازِ این شهابُ تو آسمون نگاه کن !
هم لحظهی تولّد ، هم فصلِ مرگه امشب !
نذار بینِ ما باشه ، صدتا پُلِ شکسته !
کوهای مِه گرفته ، گردنههای بسته !
یه عشقِ نیمهکاره ، با دو تا قلبِ خسته !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,253
Posted: 10 Mar 2015 01:29
عنوان : عصرِ پنجشنبهی گیشا ...
عصرِ پنجشنبهی گیشا : فرصتِ خوبِ تماشا !
وعدهی قرارِ من با دختری از جنسِ رؤیا !
عصرِ پنجشنبهی گیشا : پرسه تو پیادهروها !
کوچههای نوجوونی ، آرزوهای منُ ما !
از کانال تا زیرِ پُل رُ چَن دفه پیاده رفتم ؟
چن دفعه تا تهِ گیشا از نفس اُفتاده رفتم ؟
خسته از پرسه نمیشُد دلِ دیوونهی وِلگرد !
میرسید به تپّهیی که اتوبان اونُ لگد کرد !
بگو کی سایهی عشقُ از سرِ کوچهها برداشت ؟
کی یه بُرجِ بدقواره توی پارکِ جنگلی کاشت ؟
کی کانالُ با یه صف از نئونُ مغازه پوشوند ؟
کی بوتیکا رُ علم کرد ؟ کی دلای ما رُ رنجوند ؟
کوچهی سیاُم زمینِ گُل کوچیک بازیِ ما بود !
جمعه شبها توی تپّه چه قیامتی به پا بود !
پاتوقِ منُ دلِ من کنجِ بازارِ علی بود !
هفتهها هفتا طبق از خاطراتِ مخملی بود !
مجتمع رُ دوره کردن ، دل سپردن ، دل شکستن !
با رفیقای صمیمی ، سَرِ پونزدهم نشستن !
فصلِ دعوا سَرِ پولِ بستنیِ شکلاتی !
فصلِ ساعت چنده گفتن ! فصلِ عشقِ منکراتی !
پرسه میزنم دوباره این خیابونِ عزیزُ !
میبینم چشمکِ زشتِ این همه مجنونِ هیزُ !
یه نگاهِ آشنا نیست ، گیشا بُنبستِ وُ خالی !
منمُ عطرِ عبورِ صدتا لیلیِ خیالی !
.........
عنوان : آخرین غـم
بگو دوباره ، سقوطِ تلخِ کدوم ستاره ، شبُ سیا کرد ؟
کدوم غزل رختِ گریه پوشید ؟ کدوم ترانه با گریه تا کرد ؟
بگو کدوم گُل ، نموندُ پژمُرد ؟ کدوم کبوتر تپیدُ جون داد ؟
کجای این شب ، نفس تموم کرد ، گلوی آبستنِ یه فریاد ؟
بگو که عادت شُده برامون ، خبر شنیدن ، مرثیه گفتن !
از این نسیمِ سردِ خبرکش ، حکایتِ مرگِ گُل شنفتن !
تا دستامون توی هم نیست ،
غمِ ما آخرین غم نیست !
نمیشه رَد شُد از دیوار ،
تا وقتی مُشتِ محکم نیست !
بیا که از این بغضِ مُداوم ، دلم گرفته ! دلم گرفته !
درا رُ وا کن ! آینه رُ ها کن که گردِ اندوهُ غم گرفته !
منُ ببر تا یه جای دنیا ، که قاصدکهاش سیا نباشن !
منُ ببارون رو خاکِ جایی ، که زیرِ چکمه گُلا نباشن !
نذار که من خو کنم به گریه ، نذار که خاکستری شه حرفام !
نذار بلغزم تو برکهی این مرثیههای کهنهی بینام !
تا دستامون توی هم نیست ،
غمِ ما آخرین غم نیست !
نمیشه رَد شُد از دیوار ،
تا وقتی مُشتِ محکم نیست !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,254
Posted: 10 Mar 2015 01:31
عنوان : خودکشی
یه بومِ سفیدُ رو سه پایه گُذاشتُ
یه گولّه تو خازنِ تپانچه تپوند !
پُشت به اون بوم رو یه صندلی نشستُ
لولهی تپانچه رُ تو دهنش چپوند !
اتاقِ خالیشُ یه دم نگاه کرد ،
چشماشُ بستُ ماشه رُ چکوند !
خون روی بومِ سفید شتک زد ،
از خوابِ خوش همسایه رُ پَروند !
هیشکی ندونست قلبِ نقّاشُ
چه دردُ غصّهیی اونجوری شِکوند !
توی نمایشگاهِ بعدِ مرگِ اون ،
هَر کسی یه چیز از تو تابلو خوند !
تابلوی سفیدش با چنتا لکِ سُرخ ،
تمومِ مَردُمُ اونجا میکشوند !
یکی میگفتش : «این اوجِ هنرهاست» ،
یکی دیگه میگفت : «باید اونُ سوزوند ! »
آخری میگفتش : «ـ حیفِ که نقّاشش ،
تا اولین گالریش زنده نموند ! »
هیشکی ندونست قلبِ نقّاشُ
چه دردُ غصّهیی اونجوری شِکوند !
...........
عنوان : گُـلبانو
توی چشمات یه شعرِ عاشقانه !
تو نگاهت یه عالمه ترانه !
مثِ خورشید بزرگُ روشنیبخش ،
مثِ مهتاب قشنگُ شاعرانه !
توی سُرمهی چشات ، شب زندونی !
مثِ خورشیدِ وسطِ ، تابستونی !
مثِ پروانه وُ گُل ، رنگارنگی !
با دلِ شکستهی ما ، میجنگی !
مثلِ دریا زلالُ بینهایت !
مثلِ بارون عزیزُ باطراوت !
تو یه لیلی پُر از نازُ کرشمه ،
من یه مجنون با یه قلبِ پُر شکایت !
نگو بینِ منُ تو یه راهِ دوره !
دلِ خسته بَرات پُلِ عبوره !
پا بذار تو قلبِ من تا شب بمیره،
توی چشمای تو یه کهکشونِ نوره !
به نگاهِ ما سفر کن ! گُلبانو !
دلِ ما رُ در به در کن ! گُلبانو !
شبِ تاریکُ سحر کن ! گُلبانو !
سایهها رُ دس به سَر کن ! گُلبانو !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,255
Posted: 10 Mar 2015 01:32
عنوان : آسمون ...
این بالا ، یه آسمونه ، اینجا بینِ قلبا نه مرزه ، نه دیواره !
این بالا ، یه آسمونه ، هم جای آفتابُ مهتابه ، هم پُر ستاره !
من میخوام ، اینجا بمونم ، شاید روی ابرا بشه عشقُ پیدا کرد !
من میخوام ، از تو بخونم ، اینجا راحت اسمِ هَر کسُ ، میشه صدا کرد !
عاشقِ پروازم ، رؤیامُ میسازم ، زیرِ بارون میخونم!
فانوسِ خورشیدُ ، تو دستم میگیرم ، فکرِ رنگینکمونم !
اون پایین ، خیلی شلوغه ، دیگه هیچکس فکرِ ساختنِ بادبادک نیست !
اون پایین ، پُر از دروغه، اونجا هَر کسی کلَک زد، نمرهش میشه بیست!
این بالا ، قلبا یه رنگن ، تو خطر آدما دستِ همُ میگیرن !
این بالا ، حرفا قشنگن ، دغدغههای رو زمین از ، بالا حقیرن !
عاشقِ پروازم ، رؤیامُ میسازم ، زیرِ بارون میخونم!
فانوسِ خورشیدُ ، تو دستم میگیرم ، فکرِ رنگینکمونم !
........
عنوان : باور نکن !
به رنگِ آسمون شَک کن ، تماشا داره تردیدت !
شاید جادوی شب باشه ، شکوهِ نورِ خورشیدت !
نکن باور که هَر راهی به مقصد میرسه آخر !
کلاغا روی دیوارن ، کلاغپَر رُ نکن باور !
شاید این پنجره راهی واسه تأکیدِ دیواره !
شاید این بسترِ راحت ، یه دام از خنجرُ خاره !
پدر ، افسانه وُ سِحرُ با چشمِ بسته باور کرد !
نه پرسیدُ نه چیزی دید ! فقط بیوقفه ازبَر کرد !
تو ظلمتْسالیِ قصّه ، چشاش با رنگِ شب خو کرد !
به یادِ کوچه باغِ عشق ، گُلای کاغذی بو کرد !
تو باور کن که تردیدت ، کلیدِ قُفلای بستهس!
بسوزُ گُر بگیر امّا ، نشو تسلیمِ آتش بَس!
نذار گُلهای خاکستر ، تمومِ خاطرهت باشَن !
نکن عادت به سَر کردن ، با یه پیسوزِ ناروشن !
با چشمکْبازیِ کوکب ، نباید شب تحمّل شه !
تویی که بذرِ انگشتات ، میتونه مُشتِ یه گُل شه !
پدر ، افسانه وُ سِحرُ با چشمِ بسته باور کرد !
نه پرسیدُ نه چیزی دید ! فقط بیوقفه ازبَر کرد !
تو ظلمتْسالیِ قصّه ، چشاش با رنگِ شب خو کرد !
به یادِ کوچه باغِ عشق ، گُلای کاغذی بو کرد !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,256
Posted: 10 Mar 2015 01:33
عنوان : داره بارون میباره !
پَسِ این پنجره هر شب ، یه نفر تا صُب بیداره !
تا رسیدن به سپیده لحظهها رُ میشماره !
آخه تو قصّهها خونده ، که یکی میرسه از راه !
اون که هَر راهِ بُلندی ، پیشِ پاهاش میشه کوتاه !
توی کوچه داره بارون میباره !
کی واسه پاپتیا نون میاره ؟
منتظر بوده همیشه ، از قدیما تا به امروز !
که شب از تو کوچه رَد شه ، این زمستون بشه نوروز!
سایهها برن از اینجا ، دیوای جادو بشن گُم !
این کویرِ خُشکِ مُرده ، بشه یک مزرعه گندم !
توی کوچه داره بارون میباره !
کی واسه کبوترا دون میاره ؟
دیگه باید بیاد از راه ، اونی که حادثهسازه !
اون که حرفاش حرفِ تازهس ! اون که اسمش مثِ رازه !
اگه باشه دیگه پاییز ، صاحبِ گُلای باغ نیست !
دیگه تو شبای تاریک ، قحطیِ نورِ چراغ نیست !
توی کوچه داره بارون میباره !
کی کلیدِ قفلِ زندون میاره ؟
امّا دس رو دس گُذاشتن ، دیگه فایدهیی نداره !
وقتی که از جا بُلنشه ، آخرِ این انتظاره !
برای دیدنِ خورشید ، باید از تو شب طلوع کرد !
واسه آبادیِ این باغ ، باید از باغچه شروع کرد !
توی کوچه داره بارون میباره !
کی گُلا رُ توی اِیوون میاره ؟
دیگه بسّه چشم به راهی ، اِی نشسته پُشتِ شیشه !
اگه دس رو دس بذاری ، شبمون سحر نمیشه !
رو به آینه سفر کن ، تا از این سایه جُداشی !
شاید اون که پُشتِ دیوُ میشکنه خودِ تو باشی !
توی کوچه داره بارون میباره !
کی درفشِ خشمُ بیرون میاره ؟
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#1,257
Posted: 10 Mar 2015 01:34
عنوان : برگِ برنده
ماهکِ شبْبو وُ شراب! این دلِ خسته مستته!
آخ که خودت خوب میدونی برگِ برنده دستته!
مثلِ یه قصّه تازه وُ مثلِ معمّا مبهمی!
از سَر لحظههام زیاد ، پیشِ ترانههام کمی!
من مینویسمت ولی با یه کلاغ چهل کلاغ!
تو رؤیا خورشید میسازم حتّا شُده از یه چراغ!
من ساده بودم که تو رُ بُت کردمُ زانو زدم!
قدِ یه کهکشون بودم امّا پیشت سوسو زدم!
من ساده بودم که به تو گفتم که خیلی سادهیی!
سواره بودی امّا من قانع شُدم پیادهیی!
ماهکِ تردیدُ دروغ ، باور ندارم عشقتُ !
چه عاشقانه این دلُ سپردمش به دستِ تو!
چه صادقانه به تو وُ عطرِ تو آلوده شُدم!
تو حتّا شعرای منُ قسمت نکردی با خودم!
خودت رُ بالای غزل ، اونورِ ابرا میدیدی!
منُ یه قطره اشکِ شور ، خودت رُ دریا میدیدی!
من ساده بودم که تو رُ بُت کردمُ زانو زدم!
قدِ یه کهکشون بودم امّا پیشت سوسو زدم!
من ساده بودم که به تو گفتم که خیلی سادهیی!
سواره بودی امّا من قانع شُدم پیادهیی!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,258
Posted: 10 Mar 2015 01:36
عنوان : رهاترین...
سجلدِ مُهرِ باطل خورده ! تاجی از گلایلِ پژمُرده !
پیراهنی از گُلابُ گریه ، که پنجهی باد عطرشُ بُرده !
تمامِ سهمِ من از تو اینه ! ترانه بیتو خونه نشینه !
دارم میاُفتم از اوجِ اندوه ، یکی باید این بغضُ بچینه !
ماهِ زمین خوردهی من ! درختِ شعلهور شُده !
رهاترین بردهی شب ! دریای خاکستر شده !
دُرنای مُرده تو قفس ! پرندهی پَر پَرِ من !
شبح رُ بشناسون به ما ! تاریکیُ آتش بزن !
نقشِ یه سایه رو تنِ دیوار ! یه دستِ تاریک ، یه چهرهی تار !
فرشتهیی تو حصارِ آتش ، یه گولّه خورشید ، یه چشمِ بیدار !
تو رفتی امّا یه شمعِ روشن ، باقی گذاشتی تو سینهی من !
تنِ تو حالا تو قصّهی ما ، شُده یه تیکه از تنِ میهن !
ماهِ زمین خوردهی من ! درختِ شعلهور شُده !
رهاترین بردهی شب ! دریای خاکستر شده !
دُرنای مُرده تو قفس ! پرندهی پَر پَرِ من !
شبح رُ بشناسون به ما ! تاریکیُ آتش بزن !
..........
عنوان : سـبـزه
غوغا میشه وقتی که پا رو ماسهها میذاری !
وقتی که عطرِ گیستُ تو دریا جا میذاری !
تک تکِ گوشماهیا از عشقت میان به ساحل !
خوب میدونی هلاکتن همیشه این همه دل !
تو بندرِ خلوتِ ما غوغا میشه دوباره !
همه میگن : خبر ! خبر ! تو ساحلِ ستاره !
سبزهروی بندرِ داغِ جنوب !
کاری کن که روزِ ما نشه غروب !
صدای النگوهاتُ دوس دارم !
با خیالت پا تو ساحل میذارم !
وقتی میای ماهیاگیرا از دریا دل میبُرن !
همه به عشقِ دیدنت لحظهها رُ میشمرن !
وقتی میای هوای بندر میشه عاشقونه !
بگو کیه که تو جنوب اسمِ تو رُ ندونه !
اینم بدون که تنها من دیوونهی چشاتم !
منم که تو ساحلِ داغ همیشه پا به پاتم !
سبزهروی بندرِ داغِ جنوب !
کاری کن که روزِ ما نشه غروب !
صدای النگوهاتُ دوس دارم !
با خیالت پا تو ساحل میذارم !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,259
Posted: 10 Mar 2015 01:37
عنوان : همْدلهره
با مُردهگانی در درون ، با کولهباری از جنون ،
میروم از سیطرهی ، شبِ ستاره سوخته !
میروم وُ میرهم از ، آینههای اتّهام ،
در خفقانِ مبهمِ این شبِ خودفروخته !
چه زخمهای تازهیی ، که در ترانه کهنه شُد ،
گِره چه ناگشوده ماند ، در دلِ این کلافِ نَخ !
میخوانم از سرنیزهیی که آبدیده شُد به خون ،
از جنگلی که مُرده در چمبرهی گُلدانِ یخ !
مَرا ببر که ضلّهاَم ، از این رفیقانِ سکوت ،
از این تبارِ تب زده ، از این قبیلهی شکست !
نشنیده پنداری کسی ، ضجّهی ترسخوردهی ،
نوزادهیی که در شبِ شکنجهخانه نطفه بست !
مهْپارهی عاشق ! بگو فسخِ سفرنامه کجاست ؟
بگو به سوگ میرسم ، یا به شروعِ خاطره ؟
تبعیدیِ تو از قفس به آسمانها میرود ؟
بگو به من ! همْآینه ! همْدلهره ! اِی ! باکره !
شمّاطهی هَر ساعتی ، مشّاطهی حادثه بود !
هَر طبلِ تو خالی ـ ببین ! ـ در معرکه خود را درید !
نه در دلِ خاکستری ، ققنوسی از نو زنده شُد ،
نه از کبوترانِ سُرخ ، پَر پَرِ نامهیی رسید !
.........
عنوان : بـارون
منُ تو وُ خیابون ،
سهتایی زیرِ بارون !
انگار همین ترانه رُ میخوندیم !
شونه به شونهی هم ،
زیرِ بارونِ نم نم ،
تا خودِ شب تو کوچهها میموندیم !
دستِ تو بود ، تو دستِ من ،
قلبا با هم یکی بودن !
تنها موندم ، حالا تو بارون !
از تو خوندم ، توی خیابون !
تو شبِ بی ستاره ،
تنها شدم دوباره !
چشمای من چشاتُ کم میاره !
منُ ترانهی تو !
دلُ بهانهی تو !
بیتو دلم یه دلخوشی نداره !
دستِ تو بود ، تو دستِ من ،
قلبا با هم یکی بودن !
تنها موندم ، بیتو تو بارون !
از تو خوندم ، توی خیابون !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#1,260
Posted: 10 Mar 2015 01:37
عنوان : عشقِ یه روزه
عمرِ عشقِ ما یه موجِ ،
مثلِ دوسِت دارمایی که رو ماسه مینویسن !
تا چشاتُ هم بذاری ،
میبینی جای نوشته ، تنها ماسههای خیسن !
عمرِ عشقِ ما یه لحظهس ،
مثلِ اون پروانهیی که آتیشُ کرده نشونه !
تا چشاتُ هم بذاری ،
میبینی از اون همه شوق تنها خاکستر میمونه !
عمرِ عشقِ ما همین بود !
آخه عشقای زمونه ، عشقای پوچِ یه روزهس !
عاشقی اُفتاده از مُد ،
هَر کی اینجا دل ببنده، توی امتحان رفوزهس !
امّا شاید که بتونیم ،
تا همیشه مثلِ سایه پابهپای هم بمونیم !
اگه از گلایه رَد شیم ،
لهجهی عشقُ بلد شیم ، میتونیم با هم بخونیم !
آخ ! چه رؤیاهایی ساختیم ، تو یه روزِ عاشقیمون !
هَر چی سختی بود تو دنیا با یه بوسه کردیم آسون !
توی اون دَم میتونستیم ، حتّا خورشیدُ بدزدیم !
ندونستیم که چه شبایی پُشتِ آینه مونده پنهون !
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود