ارسالها: 8724
#171
Posted: 21 Jan 2012 16:15
عنوان: بخش اول
بـنده
با دستبند و چشمبند و پابند
مرا به بند میبرند.
پیش میروم و میدانم
در بند هم
بنده نخواهم شد!
فـدایی
از زیرِ چشمبند
تنها شست پایم را میبینم
و میشنوم که می گوید
حاضر است ناخن خود را
در راه آزادی بشر فدا کند.
بـرخورد
به دیوار میخورم
با چشمان زندانی شده در پَس چشمبندم...
و نگهبانها
میخندند...
بـازجویی
نام،
نام خانوادهگی،
شمارهی سجل
و نام پدر...
تمام بازجوییهای جهان
این چنین آغاز میشوند.
قـناره
علامت سوال
ـ در انتهای هر جملهی بازجو ـ
قنارهییست
که رؤیاهای من
بر آن آونگ میشوند.
عـفونت
چهرهی بازجو را نمیبینم
امّا بوی دهانش
عفونت درونش را
آشکار میکند.
اعـتراف
قلمی به دستم می دهند و کاغذی
تا از گناهان خود اعترافنامهیی رقم بزنم...
و من تنها
از کابوس مداوم گُنجشکی مینویسم
که به تیرو کمان من
در تابستان هفت سالهگیاَم مُرد.
چـرخش
چشمبسته بر چهارپایه نشستهاَم
و بازجو دورِ من میچرخد...
ضربهی بعدی را به کجا خواهد زد؟
صورتم؟
سینهاَم؟
پهلو، یا میان دو پایم؟
چشمبسته بر چهارپایه نشستهاَم
و بازجو
آرام،
آرام
دورِ من می چرخد...
سـکوت
در اتاق بازجویی
سکوت علامت خیانت است،
نه رضایت...
و خائنان را
به اتاق شکنجه راهنمایی میکنند!
دار و ندار
یک گازِ پیکنیکی وَ چند دستبند،
کابلهای تلفن وَ باطوم برقی،
الکترودهای شک الکتریکی،
چند گازانبر و
یک تخت بدون تُشک...
تمام دار و ندارِ شکنجهگر
همینها بود!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#172
Posted: 21 Jan 2012 16:16
عنوان: بخش دوم
پُـرسش
نمیپُرسم چرا تختی که مرا بر آن خواباندهاند
تُشک ندارد.
نمیپُرسم چرا مرا بر آن میبندند.
نمیپُرسم کابلهایی که از دیوار آویزانند
برای چیست.
نمیپُرسم...
چشمانم را میبندم
وَ جهنم آغاز میشود!
دروغ
در کودکی
وقتی دروغ میگفتیم،
ترکهی پدربزرگ در هوا تاب برمیداشت
وَ کف دستان ما را هاشور میزد...
امروز امّا
ما را به جُرم گفتن حقیقت فلک میکنند!
دل سوزی
شکنجهگر ـ دلسوزانه ـ
جوراب چِرکش را در دهانم فرو میکند،
تا زیرِ شلاق
زبانم را
با دندانم تکه تکه نکنم...
سـوت
سوت میکشد در هوا
کابل تلفنی که میتوانست
زیباترین عبارات جهان را
از عاشقی به عاشقی برساند.
شـمارش
به شمردن گوسفندان شبیه است،
شمارش ضربههای شلّاق
یکی به خواب ختم میشود،
یکی به بیهوشی...
سـرعت
فرصت شمارش ضربهها را نمیدهد،
سرعت دستهای این شکنجهگر...
میفهمم که یوزپلنگ
سریعترین حیوان جهان نیست!
غـرور
اینجا،
غرورِ انسان به سقّزی جویده میماند
که شکنجهگر آن را
در کف کفش خود حمل میکند.
سـلّول من
هزار و صد و بیست و هفت آجر،
یک درِ فولادی،
یک پتوی پُر از ساس،
دو لگن هم شکل برای غذا و قضای حاجت
که گاهی نگهبان
آنها را با هم عوض میکند...
همینها برای به جنون رساندن آدمی کافیست!
چـشم
چشمی که از پس سوراخ درِ سلول مرا مینگرد
برایم آشناست.
آن را دیدهاَم بدون شک،
بر چهرهی یک رفیق،
یک همکار،
رانندهی یک تاکسی
یا عابری که بارها
در خیابان از کنارش گذشتهاَم...
جـست و خیز
بالا و پایین میپَرم
امّا نه در بازی لِی لِی!
این دستورِ شکنجهگر است
تا پاها بعد از تحمل کابل،
وَرَم نکنند...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#173
Posted: 21 Jan 2012 16:17
عنوان: بخش سوم
ادیـسون
لامپ اختراع ادیسون بود
تا خانههای ما روشن شوند...
باطوم برقی اختراع کسیست
که جهان را تاریک میخواهد.
همدردی
حالا میفهمم چه میکشید
کیسهبوکسی که
در گوشهی حیات دبیرستان ما
آویزان بود!
شـعر
با دو دنده و یک دندان شکسته،
از ناسزا و شکنجه خسته،
رو در روی این درِ بسته...
عذابها هم میتوانند
قافیهی شعری باشند.
اشـاره
الکترودها را
به انگشت اشارهی دستم وصل میکنند،
تا دیگر آفتاب را نشان کسی ندهم!
اخـبار
رادیو نیستم
اما شکنجهگر گمان دارد،
با زدن دو شاخه به پریز
اخبار را از من خواهد شنید!
کـارتونی
مثل شخصیتهای کارتونی
بعدِ هر شُک
هزار ستاره در سرم می چرخند و
هزار گنجشک
همصدا جیغ می کشند...
مثل قهرمانهای همان کارتونها آیا
به چشمبرهمزدنی خوب میشوم؟
شـهروند
من شهروندِ جهانی هستم که در آن شکنجه وجود ندارد.
انسانها آزادند آنگونه که دوست میدارند زندهگی کنند.
از دیکتاتورها تنها نامی در کتابهای تاریخ مانده است
وَ تمام زندانهای جهان تعطیلند...
شکنجهگر،
با سطلی آب سَرد
رؤیای مَرا قیچی میکند!
آقای شکنجهگر 1
تو را میبخشم ـ آقای شکنجهگر! ـ
به خاطرِ نادانیات
وَ بیخبر بودنت از شکوه آزادی!
تو را میبخشم ـ آقای شکنجهگر! ـ
مثل مسیح
که به صلیب برندگانش را بخشید...
من میبخشمت اما
با نفرین مادران چه میکنی؟
آقای شکنجهگر 2
میدانم که شب به شب از خواب میپری
با قطرههای درشت عرق
بر پیشانی سیاهت!
سکوت من کابوس توست
وَ چهرهی تمام کسانی که بر قناره کشتهیی...
مجازاتی از این بدتر سراغ داری؟
چـوب خط
این دیوارها تمیز میماندند
اگر پنجرهی سلول
عبورِ روزها را جار نمیزد...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#174
Posted: 21 Jan 2012 16:18
عنوان: بخش چهارم
پنجره
کاش از این آسمان دو وجب در دو وجب
میلههای فولادین نمیگذشت!
منظره
بر نُک انگشتان خونینم
قد کشیدن درختی را میبینم
از پنجرهی سلول...
کـشف
یک دندان شکسته
در مدفوع خونآلود...
کارِ کدام مُشت شکنجهگر بود؟
عـاشقانه
قدم به سلولم نهادی!
مرا بوسیدی
وَ بر بسترِ همین پتوی کهنهی سربازی
با من خوابیدی...
در خواب دیدن تو
تنها روزنهی این سلول بیروزنه است.
پـاییز
امروز دو ناخن دیگرِ پایم اُفتادند...
باید پُشت این دیوارها
پاییز شُده باشد!
عـنکبوت
عنکبوتی معلق از سقف سلولم،
سرخوشانه تاب میخورد...
عنکبوت کتاب نمیخواند،
از سوسیالیسم و فاشیسم چیزی نمیداند،
حتا آزادی را نمیشناسد اما
در آن معلق است...
او در تنگنای این سلول انفرادی،
آزاد است.
وزن
دوباره تحمّل مَرا وزن میکنند،
با دست بندِ قپانی!
خفّاش
مثل گوسفندی به قناره کشیده،
به سقف آویزانم کردهاند از مُچ پا...
بالای سَرَم زمین،
زیرِ پایم سقف...
خفاشان جهان را اینگونه میبیند!
آب !
از قناره پایینم میآورند،
چون مسیح که از صلیب پایین کشیده شد.
خون در گلویم دلمه بسته است.
می گویم : آب!
شکنجهگر زیپش را پایین میکشد...
چشمانم می سوزند.
شُـدن
در سلول هم میشود اندیشید،
خواب دید،
رؤیا بافت.
در سلول هم میشود جهان تازهیی ساخت...
حتا اگر فضلهی موش
در ظرف غذایت یافته باشی!
حتا اگر ساعتی قبل
شکنجهگر در دهانت شاشیده باشد!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#175
Posted: 21 Jan 2012 16:19
عنوان: بخش پنجم
قــصر
در کودکی،
دوست میداشتم ویران کردن قصرهای ماسهیی را
که همبازیانم ساخته بودند
در هیاهوی موجهای تابستان...
بزرگ شدم
و به ویرانی قصری کوشیدم
که بر شانهی پدرانم بنا شده بود
در سایهی سرب و سرنیزه...
زندان و شکنجه
پاسخ علاقهی کودکی من بود.
سرباز
سربازِ برجک زندان
به دختری میاندیشد
که چشم در راه اوست
وَ دستانش بر مسلسل سنگین
عرق میکنند!
دیـوارها
این سلول چند زندانی را به خود دیده است؟
گریستنشان را،
مقاومتشان را،
مرگشان را؟
کاش دیوارها سخن میگفتند...
نـوشابه
نمیدانستم شیشهی نوشابه هم
میتواند اسباب شکنجه باشد.
دیگر نوشابه نخواهم خورد...
کـبوتر
به رؤیاهایم تجاوز شده است.
به آرزوهایم.
به عشقها و آرمانهایم...
امّا هنوز
کبوتری سپید
در چهاردیواری جمجمهاَم
بال میزند.
منظره
آن سوی برجکهای زندان
کارگران،
دیوارهای بنایی نیمهکاره را
بالا میبرند.
کاش آجری بودم
در دستشان!
آمـار
رگبارِ گلولهها در هر روز
رسیدن سپیده را اعلام میکنند...
وَ شمارش تیرهای خلاص به تو میگویند
چند زندانی دیگر را
تیرباران کردهاند.
سـوسک
اینجا چه کار می کنی؟ زندانی سیاه!
انفرادی که جای دو نفر نیست!
از درزِ کدام دیوار گذشتهیی تا به اینجا برسی؟
نانم را با تو قسمت میکنم...
تو هم قول بده هنگام رفتن
مرا با خود ببری!
پـوتین
با صدای پوتینها به خواب میروم.
با صدای پوتینها بیدار میشوم.
به ضرب پوتین مرا بازجویی میکنند.
درِ سلولم با پوتین باز میشود.
تنها پوتین نگهبان از زیرِ چشمبندم پیداست.
پوتینها زندانهای جهان را اداره میکنند...
اعتراف می کنم ...
اعتراف می کنم
خواب جهانی را دیدهاَم
که از آزادی و برابری لبریز است
وَ گریستن یک کودک در آن
فاجعهیی عظیم به شمار میآید.
اعتراف میکنم که خواب خود را
با چند نفر در میان گذاشتهاَم.
اعتراف میکنم که هنوز خواب میبینم.
اعتراف میکنم که جهان خواب من
از جهانی که در آن نفس میکشم
زیباتر است...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#176
Posted: 21 Jan 2012 16:21
عنوان: بخش ششم
یـادگاری
باید جملهیی بنویسم
بر دیوارِ سلولم،
تا محبوس بعدی را دلگرم کرده باشم.
می نویسم :
حرمت انسان قابل شکستن نیست
با انگشتانی که ناخن ندارند...
فـکر
همسلولی سیاه من
با شاخکهای بُلندش
به چه فکر میکند؟
به مارکس ،
مسیح ،
یا خانم سوسکهیی زیبا؟
گـازاَنبر
هیچ صدایی...
هیچ صدایی در جهان،
موحشتر از
صدای برخوردِ تیغهی گازانبر
با ناخن آدمی نیست!
شَـک
کفاش محلهی شکنجهگر،
به لکههای خون روی کفشهای او مشکوک است.
لکههای سُرخی که همه روزه تکرار میشوند.
او شکنجهگر را کارمندِ یک اداره میپندارد...
کارمندی که هر شب
با کفشهای خونآلود به خانه برمیگردد.
پـیشکش
میشنوم نعرههای یک زندانی را
که در زیرِ شکنجه،
مادرِ خود را
به شکنجهگرش پیشکش میکند.
پـیادهرَوی
هر صبح مَرا به پیادهرَوی میبرند
با پاهای وَرَم کرده
بر دشتی از نمک...
دمـپایی
آقای نگهبان!
لطفا یک جفت دمپایی بزرگتر برایم بیآورید!
پاهایم دیگر
در این دمپاییها جا نمیشوند!
شکنجه،
تنها باعث بزرگی روح انسان نمیشود...
فرزندان
فرزندان شکنجهگر
از شغل پدر چیزی نمیدانند
وَ او آنان را نوازش میکند
با همان دستی که کابل را فرود میآورد
و ناخن را میکشد...
اقـاقی
چرا بوتهی اقاقی حیات این زندان
گُل نمیدهد؟
آیا گیاهان هم
معنی دیوار را میفهمند؟
عبور
کاش آن گُنجشک بودم
که در همین لحظه
از روی سیمهای خاردار گذشت...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#177
Posted: 21 Jan 2012 16:24
عنوان: بخش هفتم
تـشیع جنازه
امروز، نگهبان
با ضربهی پوتینش همسلّولی مَرا کشت.
تماشا میکنم
تشیع جنازهاَش را به دست مورچهگان
وَ میگریم!
زیـرسیگاری
زیرسیگاری اتاق شکنجه همیشه براق است
اگر چه شکنجهگر در روز
دو پاکت سیگار میکشد.
خاموش کردن سیگار بر تن زندانی
از عادات اوست...
اُتـو
شکنجهگر مرا اُتو میکند
تا آراسته
قدم به دوزخ بگذارم...
دیـدار
بعد از ماهها
در آینهی زردِ ظرف ادرارم
نقابی غریبه را دیدم
بر صورت خود...
این منم آیا؟
پـاسخ
مُشت میکوبم به دیوار و
جواب میشنوم!
زیباترین صدایی که به عمرم شنیدهاَم
طنین مُشت زندانی سلول مجاور است.
نـام
نامم را از یاد بُردهام...
اینجا مَرا به شماره صدا میزنند.
شمارهی دو هزار و چهارصد و پانزده.
نام رفیق آنسوی دیوار
دو هزار و چهارصد و شانزده است.
تمام زندانیان جهان
رفیق یک دیگرند
حتا اگر به شمارهیی نزولشان دهند.
عـهد
منبعد کبوتری را در قفس نخواهم کرد
منبعد سگی را قلاده نخواهم زد
تماشای ماهیهای آکواریوم
دیگر به چشم من زیبا نیست
وَ صدای قناری
آوازِ غمناک زندانی سلول مجاور را
به یادم خواهد آورد...
مـلاقاتی
با این دستبند
چهگونه در آغوش بِکشم
همسرم را،
مادرم را؟
چگونه وسعت جهان را
در چهار حلقهی زنجیر خلاصه کنم؟
غـریبه
نه تو مرا شناختی،
نه مادرم!
تنها مادربزرگ مرا شناخت
چرا که چشمان پدربزرگ
هنوز بر صورتم باقی مانده بود...
تـنها...
کیکی که مادر پُخته بود را
نگهبان بند بلعیده است.
پتوی اهدایی مادربزرگ را
بازجو به جُست و جوی پیغامی تکه تکه کرد.
تنها طعم تو با من مانده
وَ عطرِ دستهایت
که حبس را قابل تحمل میکند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#178
Posted: 21 Jan 2012 16:25
عنوان: بخش هشتم
نــور
لکهی نوری بر کف سلول...
کبوتری پنداشتمشکه از پی دانه میگردد!
آرامـش
امروز صدای بازجو مهربان شده است.
شکنجهگر به جای ناسزا، لطیفه میگوید.
از باطوم برقی خبری نیست.
این آرامش آبستن کدام طوفان است؟
تـعارف
در مرام زندان
کشیدن سیگاری که
شکنجهگر به زندانی تعارف میکند گناه است.
من اما پُک میزنم پیاپی
تا بلکه زندانی بعدی را
از عذاب خاموش شدن سیگار بر اندامش برهانم...
یـهودا
بدین وسیله از اعمال خلاف خود ابرازِ پشیمانی نموده
وَ تقاضا دارم...
به ادامهی آنچه بازجو میخواند گوش نمیدهم.
حالا میفهمم معنای مهربانی او
وَ معنای سیگارِ پیشکشی شکنجهگر را.
معنای بوسهی یهودا را
حالا می فهمم...
اَبَـد
اگر امضا کنم این تقاضای بخشش را
دیوارهای سلولم بخار میشوند...
امّا در دادگاه وجدانم
محکوم میشوم
به حبس اَبَد!
کـباب
مرا بر اجاقی نشاندهاند
وَ بوی کباب اتاق را پُر کرده.
صدای فریادم را نمی شنوم!
صدای فریادم را نمی شنوم!
صدای فریادم را نمی شنوم...
باران...
باران را میشنوم
که میبارد،
میبارد
و مرا ـ در عمق این سیاهچال ـ
خیس نمیکند...
گـربهوار !
سه هفته است و کمی بیشتر شاید...
که چهار دست پا راه میروم.
گربهوار
با نشیمنی پوشیده از چرک و زخم.
حالا دیگر مستراح از اتاق شکنجه
عذابآورتر است.
خـاموشی
دیوارها سکوت کردهاند...
سپیدهی امروز
دو هزار و چهارصد و شانزده تیرباران شد
وَ من
حتا نامش را ندانستم!
مـورچهها
هِی!
مورچههای کارگری
که با مگسی مُرده بر گُردههایتان
کنگرهی دیوار را بالا میروید!
سندیکایی تشکیل دهید
و بر ضدِ ملکه بشورید
تا تعبیر رؤیای کارگران جهان شوید!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#179
Posted: 21 Jan 2012 16:28
عنوان: بخش نُهم
نـه !
میسایم لبهی قاشق را
بر سنگفرش زمخت سلولم...
آیا گشودن رَگهایم
دریچهی آزادی را بر من خواهد گشود؟
زنـده ماندن
غذا میخورم
با قاشقی که به تیغی بدل شده...
من باید زنده بمانم!
مرگ زندانی،
پیروزی زندان است!
پـارس
اینجا
صدای پارس شبانهی سگها
در دوردست،
زیباتر از تمام سمفونیهای بتهون است...
دهـنبـند
با دهنبند به دنیا آمدم
با دهنبند زندهگی کردم
به مدرسه رفتم
عاشق شدم
کتاب خواندم...
دانستم که دهنبند شایستهی انسان نیست
میخواهم بیدهنبند بمیرم...
اعدام
حکم اعدامت را که اعلام میکنند
منگ میشوی،
پنداری از کافهیی بیرون آمده باشی
با بطریهای خالی در پسِپشتت...
سوالها
فردای تو چه خواهد شد؟
کودکان نازاده از من چه خواهد دانست؟
تاریخ سرزمینم چهگونه رقم میخورد؟
مادرم با جسدِ خونینم چه میکند؟
درهای زندان کی شکسته خواهند شد؟
زالـوها
شاید بعدِ سالها تحمل حبس
از تنگنای سلولت رها شوی
عصا به دست اما
به سبکبالی یک پروانه...
شاید خبرکشی کنی
وَ یک شبه آزادت کنند...
اما هرگز آزادی را احساس نخواهی کرد
زالوها
در پیله هم پروانه نمیشوند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#180
Posted: 21 Jan 2012 16:30
عنوان: بخش دهم
وصیت 1
بدهکارِ تواَم!
بدهکارِ بوسههایی که به دستانت نخواهم زد!
بدهکارِ دوستت دارمهایی
که به تو نخواهم گفت!
بدهکارِ لحظههای نابی که با تو نخواهم داشت!
بدهکارِ تو
و طلبکارِ جهانم!
وصیت 2
وصیت میکنم تو را به فراموشی!
فراموشی هق هق اتاق ملاقات،
فراموشی پرخاشم به جدایی از تو
که دلیلش سبک کردن اندوهت بود...
وصیت میکنم تو را به فراموشی
وَ نه خاموشی!
وصیت 3
سگهای ولگردِ خیابان را
نان نوازشی ببخش!
آنچنان نگاهت خواهند کرد
که پنداری هزار زندان عظیم را
در گشودهیی!
وصیت 4
شبانه به پارکها برو
وَ بشکن قفل قفسهای عظیمی را
که هزار پرنده در آنها محبوسند.
عملیات چریکی
تنها به دست گرفتن مسلسل نیست!
وصیت 5
به انسان بیاندیش!
این خلاصهی وصیتِ
تمام اعدامیان جهان است!
حـکم
آوازِ همآهنگ پوتینها را میشنوم
که به سلولم نزدیک میشوند...
به اجرای کدام حکم آمدهاند؟
اعدام...
یا آزادی؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***