انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 20 از 129:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  128  129  پسین »

Yaghma Golruei | یغما گلرویی


مرد

 
عنوان: کسی‌ با درختان‌ سخن‌ نمی‌گوید...

غمگینم‌! خانم‌ِ رنگین‌کمان‌!
ظهرِ امروز گُربه‌یی‌ را در خیابان‌ دیدم‌ که‌ یک‌ پا نداشت‌! با چشمان‌ِ قِی‌ کرده‌ کنج‌ِ پیاده‌رو نشسته‌ بودُ پنداری‌ قدم‌ِ عابرانی‌ را که‌ ازمقابلش‌ می‌گُذشتند، شُماره‌ می‌کرد! تنهایی‌اَش‌ از دل‌تنگی‌ِ من‌ بزرگ‌تر بود! کنارش‌ نشستم‌ُ سعی‌ کردم‌ از چشم‌ِ او دنیا راببینم‌! دنیا ترس‌ناک‌تَر از آن‌چه‌ هست‌ شُد! گربه‌ را نوازش‌ کردم‌! به‌ نشانه‌ی‌ سپاس‌ خُرخُرِ ملایمی‌ کرد! گُربه‌ها با نان‌ِ نوازشی‌سیر می‌شوند! نمی‌دانستم‌ تا به‌ حال‌ کسی‌ او را نوازش‌ کرده‌ بود یا نه‌! شاید در گُذشته‌ صاحبی‌ داشت‌ که‌ نوازشش‌ می‌کردُ نوازش‌ِمن‌ خاطرات‌ِ دورِ روزهای‌ شیرین‌ِ خانه‌گی‌ بودن‌ را برایش‌ زنده‌ می‌کرد! احساس‌ کردم‌ که‌ خُرخُرِ این‌ گُربه‌ هم‌ می‌تواند دلیلی‌برای‌ ادامه‌ دادن‌ِ این‌ زنده‌گی‌ باشد! مثل‌ِ نگاه‌ِ مادرم‌... که‌ دلیل‌ِ زنده‌ بودن‌ِ من‌ بوده‌ وُ هست‌! مثل‌ِ لب‌ْخندِ تو... که‌ مرا در مقابل‌ِمرگ‌ رویینه‌ می‌کند!
یادم‌ آمد هنوز موجودی‌ در جهان‌ هست‌ که‌ به‌ محبّت‌ ـ در حدِ یک‌ خُرخُر ـ واکنش‌ نشان‌ دهد! گُربه‌ها می‌توانند انسان‌ بودن‌ رابه‌ انسان‌ها یادآور شوند! شاید برای‌ همین‌ است‌ که‌ من‌ کنارِ آن‌ گُربه‌ سنگ‌ شُده‌ بودم‌!
دسته‌یی‌ از کودکان‌ با قیل‌ُ قال‌ از دبستان‌ برمی‌گشتند! گُربه‌ از صدای‌ آن‌ها ترسیدُ فرار کرد! کودکان‌ گُربه‌ را دنبال‌ می‌کردندُ اومی‌دوید، می‌دوید، می‌دوید... تنها با یک‌ پا می‌دویدُ گاهی‌ زمین‌ می‌خورد! تا بالاخره‌ در دریچه‌ پارکینگ‌ِ خانه‌یی‌ ناپدید شُد!بچّه‌ها خندان‌ به‌ سمت‌ِ خانه‌های‌ خود رفتندُ من‌ با تمام‌ِ اندوهم‌ در خیابان‌ تنها ماندم‌! کودکان‌ هنگام‌ِ دویدن‌ به‌ دنبال‌ِ آن‌ گُربه‌به‌ گلّه‌یی‌ از سگ‌ها می‌مانستند! کودکان‌ گُناهی‌ نداشتند! ما به‌ آن‌ها آموخته‌ییم‌ که‌ باید دنبال‌ِ گُربه‌ها کردُ به‌ قُمری‌های‌ شهری‌سنگ‌ پَراند! سال‌هاست‌ که‌ انسان‌ با پرنده‌گان‌ رفاقت‌ نمی‌کند! کسی‌ با درختان‌ سخن‌ نمی‌گوید! انسان‌ِ امروز به‌ درختی‌ تناوراگر دست‌ می‌زند، با خود می‌اندیشد که‌ می‌شود با آن‌ درِ محکمی‌ برای‌ خانه‌ ساخت‌! با دیدن‌ِ کبوتران‌ احساس‌ِ گُرُسنه‌گی‌می‌کند! روباه‌ُ گُرگ‌ را شبیه‌ِ پالتوپوست‌ می‌بیند! اشتهایش‌ از دیدن‌ِ عبارت‌ِ تهوع‌آورِ کباب‌ِ برّه‌ تحریک‌ می‌شود، نه‌ وجدانش‌!کسی‌ فکر نمی‌کند که‌ برای‌ تهیه‌ی‌ کباب‌ِ برّه‌ نوزادِ موجودی‌ را سَر بُریده‌اَند، پیش‌ از آن‌ که‌ جهان‌ را بشناسدُ مزّه‌ی‌ علف‌ رابچشدُ دویدن‌ در چراگاه‌ را تجربه‌ کند! کسی‌ به‌ این‌ چیزها نمی‌اندیشد! نه‌! اشتباه‌ نکن‌! به‌ بودا علاقه‌یی‌ ندارم‌! بودایی‌های‌ هندساعت‌ها در ترافیک‌ می‌مانند، تنها به‌ این‌ دلیل‌ که‌ گاوِ مقدّسی‌ میان‌ِ خیابان‌ به‌ خواب‌ رفته‌ وُ کسی‌ دل‌ِ بیدار کردنش‌ را ندارد!این‌ کار حماقت‌ِ محض‌ است‌! دوستی‌ با موجودات‌ِ دیگر با برده‌ی‌ آنان‌ شُدن‌ فرق‌ دارد! اوّلی‌ انسانیت‌ است‌ُ دوّمی‌ حماقت‌! پیش‌از این‌ به‌ تو گفتم‌ که‌ شعرهای‌ سپهری‌� را دوست‌ نمی‌دارم‌ وَ تو از من‌ رنجیدی‌! دلیلش‌ را برای‌ تو می‌گویم‌! سهراب‌ گاهی‌ ازمهربانی‌ِ زیاد دچارِ خودکامه‌گی‌ می‌شود! خیلی‌ از خودکامه‌های‌ جهان‌ انسان‌های‌ مهربانی‌ به‌ نظر می‌آمدند! ظاهرِ مهربان‌ِبسیاری‌شان‌ را هَر دو دیده‌ییم‌!
شاید سهراب‌ هنگام‌ِ نوشتن‌ِ این‌ سطر که‌ هر کلاغی‌ را کاجی‌ خواهم‌ داد به‌ فکرِ کاج‌هایی‌ که‌ نمی‌خواستند برده‌وار به‌ کلاغ‌هابخشیده‌ شوند نبوده‌ است‌! سهراب‌ در جای‌ دیگری‌ می‌نویسد که‌: من‌ نمی‌دانم‌ که‌ چرا می‌گویند / اسب‌ حیوان‌ِ نجیبی‌ست‌ /کبوتر زیباست‌ / و چرا در قفس‌ِ هیچ‌کسی‌ کرکس‌ نیست‌... این‌ شاعر (سهراب‌) با قفس‌ مُشکل‌ ندارد! نمی‌پُرسد اصلاً چرا بایدقفسی‌ در کار باشد، نگران‌ِ جای‌ خالی‌ِ کرکس‌ها در قفس‌هاست‌! من‌ نمی‌توانم‌ با این‌ شاعر کنار بیایم‌! من‌ به‌ فکرِ شکستن‌ِقفس‌ها هستم‌! زنده‌گی‌ با رؤیا فاصله‌ دارد! اگر گُل‌ِ یاسی‌ به‌ گدا بدهیم‌ با آب‌دهان‌ یا ناسزا از ما استقبال‌ خواهد شُد! من‌ می‌دانم‌خیلی‌ از این‌ سطرها معنای‌ نمادین‌ دارند ولی‌ نمی‌توانم‌ با فرهنگی‌ که‌ پُشت‌ آن‌هاست‌ کنار بیایم‌! برای‌ همین‌ دوستشان‌ ندارم‌!من‌ خاطراتی‌ را که‌ این‌ُ آن‌ از زنده‌گی‌ِ سهراب‌سپهری‌ نقل‌ کرده‌اند شنیده‌اَم‌ وَ می‌دانم‌ که‌ عمیقاً انسان‌ بوده‌ ، ولی‌ در هنگام‌ِنوشتن‌ ـ مثل‌ِ بسیاری‌ دیگر ـ عدالت‌ را رعایت‌ نمی‌کرده‌...
ما از زنده‌گی‌ِ حافظ‌� چیزی‌ نمی‌دانیم‌! کتاب‌ِ از کوچه‌ی‌ رندان‌ هم‌ تنها یک‌ متن‌ِ خیال‌پردازانه‌ است‌ نه‌ حیات‌نگاری‌ِ منسجم‌!آن‌چه‌ ما را به‌ حافظ‌ علاقه‌مند می‌کنند آن‌ شعرهای‌ سرکش‌ُ ظلم‌ْستیزِ عاشقانه‌اند نه‌ دانستن‌ِ این‌ که‌ مثلاً رفتارش‌ با شاگردان‌ِدیگرِ نانوایی‌ چگونه‌ بوده‌! امروز دیگر هنرمندان‌ در خانه‌های‌ شیشه‌یی‌ زنده‌گی‌ می‌کنندُ بَدا به‌ حال‌ِ هنرمندی‌ که‌ زنده‌گی‌اَش‌ به‌هنرش‌ نزدیک‌ نباشد! از بین‌ِ شاعرانی‌ که‌ من‌ دیده‌اَم‌ تنها شاملوی‌ بزرگ‌ مانندِ شعرهایش‌ زنده‌گی‌ می‌کرد! باقی‌ِ حضرات‌ تنهاهنگام‌ِ نوشتن‌ِ شعرهایشان‌ شاعرند! در کتاب‌ها از خودشان‌ غول‌های‌ اسطوره‌یی‌ ساخته‌اندُ خود کوتوله‌هایی‌ بیش‌ نیستند!
من‌ می‌خواهم‌ با تو بر سیاره‌ی‌ سوم‌ِ منظومه‌ی‌ شمسی‌ زنده‌گی‌ کنم‌! شبیه‌ِ شعرها وُ نوشته‌هایم‌! در کنارِ موجودات‌ِ دیگرُ بدون‌ِآزار دادنشان‌! در خانه‌ی‌ ما از مگس‌کش‌ خبری‌ نخواهد بود! همچنان‌ که‌ از تله‌موش‌ُ تفنگ‌ُ تیرُکمان‌! پَس‌ْمانده‌ی‌ برنج‌های‌سفره‌مان‌ را با پرنده‌گان‌ قسمت‌ می‌کنیم‌ُ اگر کودکی‌ داشته‌ باشیم‌، به‌ او می‌آموزیم‌ که‌ به‌ جای‌ سنگ‌ پراندن‌ به‌ گُربه‌ها،نوازششان‌ کند! کودک‌ِ ما نیز همین‌ را به‌ کودکش‌ خواهد آموخت‌! شاید کودکی‌ که‌ به‌ گُربه‌ها سنگ‌ نمی‌اندازد در چشم‌انسان‌های‌ آن‌ روزگار قدّیسی‌ باشد! شاید اصلاً در آن‌ زمان‌ دیگر جانورُ گیاهی‌ برجای‌ نمانده‌ باشد! من‌ از این‌ فکر هراسانم‌!نمی‌توانم‌ تصویرِ آن‌ گُربه‌ را که‌ وحشت‌زده‌ و با یک‌ پا می‌دوید از ذهنم‌ پاک‌ کنم‌! نمی‌توانم‌ به‌ چیزهای‌ خوب‌ بی‌اندیشم‌! به‌آسمان‌ِ آبی‌ُ جهان‌ِ شادُ دروغ‌های‌ دیگر...
تنها یک‌ چیز مَرا به‌ آینده‌ امیدوار می‌کندُ آن‌ هم‌ علاقه‌اَم‌ به‌ توست‌! می‌دانم‌ انسان‌های‌ قرن‌های‌ پیش‌ِ رو هم‌ اگر یک‌ْدیگر رادوست‌ بدارند به‌ اعمال‌ِ هم‌ خواهند اندیشیدُ برای‌ نجات‌ِ خود فکری‌ خواهند کرد! بخش‌ِ تاریک‌ِ دانش‌ِ بشری‌ که‌ نابودگرِ جهان‌است‌ تا کنون‌ نتوانسته‌ عشق‌ را فرموله‌ کند وَ این‌ اُمیدِ بزرگی‌ست‌! شاید انسان‌ِ سال‌های‌ پیش‌ِ رو به‌ انسانیت‌ِ از دست‌ رفته‌اَش‌بازگرددُ دوباره‌ با درختان‌ به‌ سخن‌ درآید! شاید من‌ُ تو هم‌ نقشی‌ در این‌ بازگشت‌ِ باشکوه‌ داشته‌ باشیم‌!
شاید همین‌ نامه‌های‌ عاشقانه‌ ضامن‌ِ نجات‌ِ جهان‌ باشند!
پَس‌ دوستم‌ بدار، که‌ دوستت‌ می‌دارم‌! خانم‌ِ رنگین‌کمان‌!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
عنوان: رنگین‌کمان‌ها هم‌ سفر می‌کنند...

از سفری‌ چند روزه‌ گفتی‌ُ دلم‌ لرزید! نمی‌دانستم‌ رنگین‌کمان‌ها هم‌ سفر می‌کنند! حالا ساعت‌ِ سه‌ی‌ بعد از نیمه‌ شب‌ است‌ و توداری‌ لحظه‌ به‌ لحظه‌ از من‌ُ این‌ شهرِ دودزده‌ دورُ دورتَر می‌شوی‌! من‌ امّا به‌ تو نزدیک‌تر از همیشه‌اَم‌! فکر کردن‌ به‌ این‌ که‌ چندروز نمی‌بینمت‌ُ صدایت‌ را نمی‌شنوم‌، آزارم‌ می‌دهد! می‌گفتی‌ این‌ چند روزه‌ فُرصت‌ِ خوبی‌ست‌ تا کارهای‌ عقب‌مانده‌ی‌کتاب‌هایم‌ را سرُ سامان‌ دهم‌، ولی‌ بی‌تو نمی‌توانم‌ کار کنم‌! حالا می‌فهمم‌ که‌ چه‌قدر به‌ در کنارِ تو بودن‌ محتاجم‌ُ از این‌ فکرمی‌ترسم‌! ترسی‌ که‌ برایم‌ خوش‌ْآیند است‌! ترجیح‌ می‌دهم‌ این‌ چند روز را در فکر کردن‌ به‌ تو بگذرانم‌! فکر کردن‌ به‌ تو، فکرکردن‌ به‌ زنده‌گی‌ست‌! عادت‌ کرده‌اَم‌ هنگامی‌ که‌ با تو حرف‌ می‌زنم‌ به‌ کارهایم‌ برسم‌! همیشه‌ به‌ تو گفته‌اَم‌ فرصت‌ کم‌ است‌!گفته‌اَم‌ برای‌ نوشتن‌ِ چیزهایی‌ که‌ در سَرَم‌ رژه‌ می‌روند، عمرِ نوح‌ هم‌ کوتاه‌ است‌، امّا حالا تمام‌ِ کارهای‌ ناتمام‌ را گُذاشته‌اَم‌ کنار تافقط‌ به‌ تو فکر کنم‌ُ برای‌ تو بنویسم‌!
می‌خواهم‌ بدانی‌ هیچ‌ شعرُ ترانه‌ وُ نوشته‌یی‌ مرا به‌ قدر یک‌ لحظه‌ در کنارِ تو بودن‌ خوش‌ْحال‌ نمی‌کند! نظرِ آن‌ دون‌کیشوت‌ها که‌گاه‌گاه‌، در روزنامه‌ها بر آثارِ من‌ نقدی‌ می‌نویسند برایم‌ اهمیتی‌ ندارند، امّا نگاه‌ِ ناخُرسندِ تو به‌ یک‌ سطرُ یک‌ جُمله‌ وُ یک‌ کلمه‌در شعرهای‌ من‌ کافی‌ست‌ تا در آینه‌ ضعیف‌ترین‌ آدم‌ِ جهان‌ را ببینم‌! وقتی‌ تو ترانه‌ وُ شعری‌ را می‌پسندی‌ می‌دانم‌ بسیاری‌ آن‌را دوست‌ خواهند داشت‌! به‌ معیارِ نگاه‌ِ تو می‌نویسم‌، نفس‌ می‌کشم‌، زنده‌گی‌ می‌کنم‌... وَ این‌ بَرده‌گی‌ نیست‌، دِل‌ْبسته‌گی‌ست‌!تنها هراسم‌ این‌ است‌ که‌ عشق‌ِ تو، چشم‌های‌ مَرا به‌ روی‌ فجایع‌ِ دُنیایی‌ که‌ در آن‌ عمر می‌گُذرانیم‌، ببندد! نمی‌خواهم‌ در هم‌غرق‌ شویم‌ُ از یاد ببریم‌ در اطرافمان‌ چه‌ خبر است‌! می‌خواهم‌ دنیا را هم‌ تماشاگر باشیم‌! می‌دانم‌ با وجودِ تو محتاط‌تر از همیشه‌خواهم‌ شُدُ این‌ تقصیرِ تو نیست‌! تقصیرِ هیچ‌کس‌ نیست‌... ولی‌ تو نباید به‌ آن‌ من‌ِ پاستوریزه‌ی‌ بی‌لک‌ُ پیس‌ قانع‌ شَوی‌! نبایدبگذاری‌ زانوهایم‌ لمس‌ِ زمین‌ را بشناسند! باید مَرا در اوج‌ بخواهی‌! ما در دنیای‌ تاریکی‌ زنده‌گی‌ می‌کنیم‌ُ باید به‌ آن‌ نورببخشیم‌! عشق‌ِ من‌!
از تعهد حرف‌ نمی‌زنم‌! در این‌ روزگار آرمان‌ها هم‌ قلّابی‌ شُده‌اند! حرف‌ِ من‌ درباره‌ی‌ خودِ زنده‌گی‌ست‌! ما در مقابل‌ِ هَر انسان‌ُ هَرحیوانی‌ که‌ در خیابان‌ از کنارمان‌ می‌گُذرد مسئولیم‌! نه‌ به‌ این‌ خاطر که‌ فلان‌ آرمان‌ یا فلان‌ مسلک‌ این‌ مسئولیت‌ را بر گردن‌ِ ماگُذاشته‌، تنها یه‌ این‌ خاطر که‌ انسانیم‌! انسان‌ بودن‌ مسئولیت‌ِ بزرگی‌ست‌! خیلی‌ بزرگ‌! من‌ به‌ تَک‌ تَک‌ِ نفس‌هایم‌ بدهکارم‌!دلم‌ نمی‌خواهد در تنگنای‌ این‌ تمدّن‌ِ کثیف‌ اهلی‌ شَوَم‌! سَر خَم‌ کردن‌ به‌ چَرخه‌ی‌ این‌ زنده‌گی‌ِ ماشینی‌ سزاوارِ عظمت‌ِ انسان‌نیست‌! من‌ نمی‌خواهم‌ مثل‌ِ دیگران‌ رفتار کنم‌ وَ زنده‌گی‌ کردن‌ با من‌ ساده‌ نخواهد بود! ولی‌ مطمئنم‌ که‌ تو هم‌ از زنده‌گی‌ِ گیاهی‌ِهم‌ْسایه‌گانت‌ بیزاری‌! کافی‌ست‌ صبح‌ِ زود سَر از پنجره‌ی‌ خانه‌ بیرون‌ بِبَری‌ تا ببینی‌ مَردان‌ُ زنان‌ِ خواب‌ْآلودی‌ را که‌ با چشم‌های‌پُف‌ کرده‌ هَروَله‌کنان‌ به‌ سَرِ کارِ خود می‌روند! کارمندان‌ِ ادارات‌ِ مختلف‌ِ این‌ جامعه‌ی‌ مفلوک‌! مطمئنم‌ که‌ نمی‌خواهی‌ من‌ هم‌یکی‌ از آن‌ها باشم‌! فکر کردن‌ به‌ این‌ که‌ کسی‌ سی‌ یا چهل‌ سال‌ از عمرش‌ را در نِشستن‌ پُشت‌ِ میزِ یک‌ اداره‌ وُ رسیده‌گی‌ به‌ارباب‌ِ رجوع‌ُ احیاناً حل‌ کردن‌ِ جدول‌ می‌گُذراند، برایم‌ قابل‌ِ هضم‌ نیست‌! به‌ اعتقادِ من‌ حل‌ کردن‌ِ جدول‌ِ کلمات‌ِ متقاطع‌ با کشتن‌ِدقیقه‌ها فرقی‌ ندارد! وَه‌ که‌ انسان‌ برای‌ گریز از زمان‌ به‌ چه‌ دست‌ْآویزهایی‌ پناه‌ می‌بَرَد... نه‌! تو مَرا در پُشت‌ِ میزِ یک‌ اداره‌ دوست‌نمی‌داشتی‌!
من‌ برایت‌ همه‌گیرترین‌ ترانه‌ها را خواهم‌ ساخت‌، زیباترین‌ شعرها را خواهم‌ نوشت‌، قشنگ‌تَرین‌ جمله‌ها را خواهم‌ گُفت‌! دراین‌ عصر هم‌ می‌شود عاشقانه‌ زنده‌گی‌ کرد! این‌ حرف‌ را به‌ تو ثابت‌ خواهم‌ کرد!
چرخ‌ِ زنده‌گی‌ را با هم‌ می‌چرخانیم‌! به‌ جای‌ روشن‌ کردن‌ِ این‌ تلویزیون‌ِ مسموم‌ُ تماشای‌ دروغ‌هایش‌، چشم‌ در چشم‌ِ هم‌می‌دوزیم‌ُ تا بعیدترین‌ اُفُق‌ها سفر می‌کنیم‌! سفره‌مان‌ را نان‌ُ پنیرُ علاقه‌ رنگین‌ می‌کند! گُرُسنه‌گی‌ هم‌ عشق‌ را از یادِ ما نخواهدبُرد! این‌ حرف‌ها، حرف‌های‌ شاعرانه‌یی‌ نیست‌ که‌ در عالم‌ِ هپروت‌ برایت‌ نوشته‌ باشمشان‌! آن‌قدر دِلم‌ به‌ بودن‌ِ با تو روشن‌ است‌که‌ دارم‌ فردایمان‌ را برایت‌ در این‌ نامه‌ها ثبت‌ می‌کنم‌! روزهای‌ خوشی‌ در پیش‌ داریم‌! روزهایی‌ که‌ از نقّاشی‌های‌ تو وُنوشته‌های‌ من‌ سَرشار می‌شوند! از تصوّرِ تو در پُشت‌ِ سه‌ پایه‌ وُ بوم‌ِ نقّاشی‌ دلم‌ غنج‌ می‌رود! می‌دانم‌ که‌ رنگین‌کمان‌ِ عشق‌ ازسرانگشتانت‌ سَر خواهد زَد! برای‌ همین‌ تو را خانم‌ِ رنگین‌کمان‌ صدا می‌زنم‌! تو رنگین‌کمانی‌ هستی‌ که‌ از پَس‌ِ باران‌ِ گریه‌های‌من‌ قَد کشیده‌ است‌! دیریاب‌ بودی‌ُ بی‌تو سَرگُذشت‌، به‌ تلخی‌ از سَرَم‌ می‌گُذشت‌! سال‌های‌ بی‌تو سال‌های‌ تاریکی‌ بودند!سال‌های‌ دربه‌دری‌! سال‌های‌ از این‌ شاخه‌ به‌ آن‌ شاخه‌ی‌ پریدن‌ِ این‌ گنجشک‌ِ بی‌قرار، که‌ بی‌تاب‌ِ رسیدن‌ِ بهار، پاییزهای‌دوباره‌ را تجربه‌ می‌کرد! هَر جا سبزی‌ِ باغی‌ را می‌دیدم‌ُ به‌ سویش‌ هجوم‌ می‌بُردم‌، شیشه‌ی‌ پنجره‌ی‌ گُل‌خانه‌یی‌ به‌ پیش‌ْبازم‌می‌آمدُ مَرا تا لمس‌ِ تن‌ِ سَردِ سَراب‌ می‌بُرد! بی‌قرار صدای‌ تو بودم‌! گنجشک‌ِ باغ‌های‌ معلق‌ِ عشق‌... می‌بینی‌! فاصله‌ی‌دست‌هامان‌ شاعرتَرَم‌ کرده‌، ولی‌ آخر مگر می‌شود با تو به‌ زبانی‌ جُز به‌ زبان‌ِ شعر سخن‌ گفت‌؟ هر سخنی‌ شعر است‌، وقتی‌ تومخاطب‌ِ آن‌ باشی‌!
پَس‌ مشتاقانه‌ چشم‌ به‌ راه‌ِ تو می‌مانم‌! تا اتمام‌ِ این‌ سفرِ سه‌ روزه‌ در ترانه‌هایم‌ تکثیر می‌شوی‌! در ترانه‌هایی‌ که‌ همه‌گیر خواهندشُد، چرا که‌ در انتظارِ آمدن‌ِ تو زاده‌ شُده‌اَند! ترانه‌های‌ عزیزِ هم‌ْدِلی‌ُ هم‌ْدستی‌...
ترانه‌های‌ مَردی‌ تنها، که‌ عاشق‌ِ یک‌ رنگین‌کمان‌ است‌!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
عنوان: من‌ آن‌ رودم‌ که‌ مقصد ندارد...

مَرا ببخش‌! خانم‌ِ رنگین‌کمان‌!
آن‌قدر مشغله‌ بَر سَرَم‌ آوار شُده‌، که‌ حتّا فرصت‌ِ نوشتن‌ِ نامه‌ هم‌ دیر به‌ دیر دست‌ می‌دهد! خودم‌ را گرفتار کرده‌اَم‌! انگار باید جای‌هزار نفر کار کنم‌! جای‌ ترانه‌نویسانی‌ که‌ نیستندُ نبودند، جای‌ شاعرانی‌ که‌ نیستندُ نبودند، جای‌ مترجمانی‌ که‌... بگذریم‌!
پُشتم‌ قوز آوَرده‌ بَس‌ که‌ پُشت‌ِ این‌ کامپوتر نشسته‌اَم‌! به‌ نوشتن‌ معتاد شُده‌اَم‌! اعتیادی‌ که‌ خوش‌ْآیندِ من‌ است‌! دارم‌ ذرّه‌ ذرّه‌ ازعمرم‌ را می‌تراشم‌ُ نمی‌دانم‌ برای‌ چه‌ وُ برای‌ که‌! در اطرافم‌ از دست‌مَریزاد خبری‌ نیست‌! محتاج‌ِ بَه‌ بَه‌ِ این‌ُ آن‌ نیستم‌، امّا زخم‌ِزبان‌ِ دوستان‌ُ دشمنان‌ را هم‌ نمی‌شَوَد تاب‌ آوَرد! پُر کاری‌اَم‌ برای‌ بسیاری‌ خوش‌ْآیند نیست‌! می‌خواهند من‌ هم‌ مانندِ آن‌ها هَراز گاهی‌ چیزی‌ بنویسم‌ُ فاصله‌ی‌ بین‌ِ دوبار قلم‌ دست‌ گرفتنم‌ به‌ ماه‌ُ سال‌ بِکشد! وقتی‌ می‌گویم‌ این‌ کار را دوست‌ دارم‌، باورنمی‌کنند! گُمان‌ می‌کنند برای‌ دیده‌ شُدن‌ می‌نویسم‌! به‌ نگاه‌ِ مادرم‌ قسم‌ چنین‌ چیزی‌ نیست‌! می‌دانم‌ بسیاری‌ از کسانی‌ که‌دیده‌ می‌شوند، برای‌ دیده‌ شُدن‌ بر گُرده‌ی‌ انسان‌های‌ دیگر ایستاده‌اَند! من‌ مِیلی‌ به‌ دیده‌ شُدنم‌ ندارم‌، تنها می‌خواهم‌ تو مراببینی‌، همین‌ برای‌ هزار سال‌ نوشتن‌، کافی‌ست‌! نمی‌توانم‌ به‌ همه‌ چیزُ همه‌ کس‌ خوش‌ْبین‌ باشم‌! غُر غُرو نیستم‌، امّا در اطرافم‌زیبایی‌ کم‌ است‌! این‌ جهان‌ با آن‌ جهانی‌ که‌ من‌ می‌خواهم‌ هزار سال‌ِ نوری‌ فاصله‌ دارد! همه‌ چیز در پیرامونم‌ مضحک‌ است‌!همه‌ به‌ چیزهای‌ کوچک‌ دِل‌ْخوشند! هیچ‌کس‌ را هوای‌ قدکشیدن‌ نیست‌! همه‌ مانندِ برکه‌ در جایی‌ متوقّف‌ می‌شوند، امّا من‌می‌خواهم‌ رودی‌ باشم‌! دریا بودن‌ هم‌ برایم‌ لطفی‌ ندارد! اکثرِ دریاهایی‌ که‌ در زنده‌گی‌ دیدم‌ از دریا بودن‌ تنها لَم‌ دادن‌ُ سنگین‌ درگودال‌ اُفتادن‌ را بَلَد بودند، ولی‌ من‌ آن‌ رودم‌ که‌ مقصد ندارد!
انسان‌های‌ مفلوکی‌ در اطرافم‌ پرسه‌ می‌زنند! کارگردانی‌ که‌ سکانس‌ِ آخرِ عمرش‌ را به‌ بدترین‌ نوع‌ِ مُمکن‌ اِجرا می‌کند، بازیگرِسینما (بازیگر؟؟؟) که‌ در نقش‌ِ یک‌ قدّیس‌ مدفون‌ می‌شود، خواننده‌یی‌ که‌ گیس‌ بُلند می‌کندُ ترانه‌های‌ مثلاً عرفانی‌ می‌خواند!اَمان‌ از این‌ عرفان‌! این‌ روزها همه‌ چیز عرفانی‌ شُده‌! موسیقی‌ِ عرفانی‌، شعرِ عرفانی‌، نقّاشی‌ِ عرفانی‌، فیلم‌ِ عرفانی‌، ساندویچ‌ِعرفانی‌... برای‌ نشان‌ دادن‌ِ این‌ که‌ به‌ فکرِ کشف‌ کردن‌ِ خودت‌ هستی‌، مُدِ روز این‌ است‌ که‌ ریش‌ُ پشم‌ بُلند کنی‌ُ پارچه‌ی‌ سبزی‌به‌ مُچ‌ِ دست‌ بِبَندی‌ُ احیاناً زمزمه‌ی‌ زیرِ لبی‌ُ... وامصیبتا!
همین‌ ماجرا در فرهنگ‌ُ ادبیات‌ هم‌ جریان‌ دارد! عقل‌ِ مَردُم‌ِ سرزمین‌ِ ما هم‌ که‌ به‌ چشمشان‌ است‌! یک‌ پیپ‌ که‌ دستت‌ بگیری‌،مویت‌ را که‌ پریشان‌ کنی‌، یک‌ عینک‌ (ترجیحاً شبیه‌ِ عینک‌ِ هدایت‌!) که‌ به‌ چشم‌ بزنی‌، همه‌ به‌ چشم‌ِ یک‌ نابغه‌ نگاهت‌می‌کنند! به‌ حرف‌هایت‌ گوش‌ می‌کنند، اُستاد صدایت‌ می‌زنند، مُریدت‌ می‌شوند! اَمان‌ از این‌ مُریدُ مُراد بازی‌! امان‌ از این‌ گلّه‌ی‌منگ‌ُ این‌ چوپان‌های‌ دروغ‌ْگو! چه‌ یاوه‌هایی‌ که‌ اختراع‌ نمی‌شود! قدّیسکی‌ از آفریقا با موهای‌ وِزوِزی‌ به‌ مُریدان‌ِ ایرانی‌اَش‌انگشتری‌ُ پوسترِ دو در یک‌ِ خود را می‌بخشد! بسیاری‌ پروازش‌ را دیده‌اَند! او و دیویدکاپرفیلدِ تَردست‌، هم‌ْکارند! یکی‌ بدون‌ِفرازمینی‌ نشان‌ دادن‌ِ خود کاسبی‌ می‌کندُ آن‌ یکی‌ از راه‌ِ رنگ‌ کردن‌ِ مُریدانش‌ روزگار می‌گُذراند!
راستی‌ می‌دانی‌ آن‌ کسانی‌ که‌ با دامن‌های‌ سفیدِ چتری‌شان‌ در قونیه‌ گردِ گورِ مولوی‌ می‌چرخند، خود را مقطوع‌النسل‌ کرده‌اَند؟بله‌! تمامشان‌ خود را از نرینه‌گی‌ می‌اندازند تا شهوات‌ِ زمینی‌ از عشق‌ِ آسمانی‌ دورشان‌ نکند! خنده‌دار نیست‌؟ این‌ هم‌ از عرفان‌ِکشورِ هم‌ْسایه‌!
حالا تو بگو در این‌ تنگنا به‌ چه‌ دل‌ْخوش‌ باشم‌؟ تاریخ‌ِ سرزمین‌مان‌ (که‌ بسیاری‌ به‌ آن‌ می‌نازند!) هم‌ آش‌ِ دهن‌ْسوزی‌ نیست‌!یاد گرفته‌ایم‌ که‌ به‌ تاریخ‌ِ چندهزار ساله‌مان‌ تکیه‌ کنیم‌! به‌ عدّه‌یی‌ آدم‌ْکش‌! از کورش‌ِصغیر گرفته‌ تا اعلیحضرت‌ِ (به‌ قول‌ِهدایت‌!) شاخنشاخ‌! همه‌ وُ همه‌ دنیاشان‌ در خوردن‌ُ خوابیدن‌ُ... خُلاصه‌ می‌شُده‌! (خودت‌ جای‌ سه‌نقطه‌ را پُر کن‌!) همه‌ نوعی‌دیکتاتوری‌ را اداره‌ می‌کردند! یک‌بار به‌ تخت‌ِ جمشید سَری‌ بزن‌! چه‌ کسی‌ گفته‌ چنین‌ بنایی‌ را می‌شَوَد با نازُ نوازش‌ ساخت‌؟ درعکس‌ِ سربازان‌ِ هخامنشی‌ دقیق‌ شو تا ببینی‌ کسی‌ که‌ خلقشان‌ کرده‌ چه‌ قدر از آن‌ها وحشت‌ داشته‌ است‌! ما ولی‌ هنوز به‌ همان‌لوح‌ِ گِلین‌ تکیه‌ می‌دهیم‌ُ هوچی‌گرانه‌ جار می‌زنیم‌ که‌:
آی‌! آدمیان‌ِ جهان‌! ما لایحه‌ی‌ آزادی‌ حقوق‌ِ بشر را نوشته‌ییم‌!
مُشکل‌ همین‌جاست‌! عادت‌ کردیم‌ تنها به‌ مکتوبات‌ توجّه‌ کنیم‌ نه‌ به‌ کسانی‌ که‌ آن‌ها را نوشته‌اند! تاریخ‌ را بگیرُ جلو بیا! از نادرِهار که‌ چشمان‌ِ پسرش‌ را از حدقه‌ در می‌آوُرد گرفته‌ تا اختناق‌ِ دوره‌ی‌ صفویه‌ وُ آن‌ جانورِ خواجه‌ آغا محمدخان‌! (آغا با غین‌ِ نه‌ باقاف‌!) تاریخ‌ِ این‌ سرزمین‌ جُز سَرشکسته‌گی‌ چیزی‌ ندارد که‌ نثارِ ما کند! ادبّیاتمان‌ هم‌! کمدی‌ِ الهی‌ِ دانته‌ را کنارِ پندُ اندرزهای‌سعدی‌ بگذار تا معنی‌ِ حرف‌های‌ مَرا بفهمی‌! اگر چند انسان‌ِ اندیش‌ْمندُ ادیب‌ُ شاعر مانندِ حافظ‌ُ بوعلی‌سینا وُ شاملوی‌ بزرگ‌داشتیم‌ هم‌ در زمان‌ِ حیاتِشان‌ چه‌گونه‌ از آن‌ها قدردانی‌ کرده‌ییم‌؟ به‌ جُز زجرُ عذاب‌ چه‌ به‌ آن‌ها داده‌ییم‌؟
به‌ گُمان‌ِ من‌ اگر حافظ‌ می‌توانست‌ نامی‌ بر دیوانش‌ بگذارد، نامش‌ را می‌گُذاشت‌: دیوان‌ِ برده‌گی‌! ادبیات‌ِ مکتوبی‌ که‌ باید دربَرابرش‌ (به‌ قول‌ِ قدیمی‌ها!) از خجالت‌ِ ناسپاسی‌ِ خود آب‌ شویم‌، حالا شُده‌اند افتخارات‌ِ تاریخی‌ِ ما! نادرِ جلّاد را نادرِ جهان‌گُشامی‌نامیم‌ُ ستایشش‌ می‌کنیم‌ برای‌ این‌ که‌ چند وجبی‌ به‌ یال‌ُ کوپال‌ِ این‌ گُربه‌ی‌ خُسبیده‌ اضافه‌ کرده‌ است‌! می‌بینی‌؟ اضافه‌کردن‌ به‌ خاک‌ِ یک‌ سرزمین‌ به‌ قیمت‌ِ قتل‌ِ عام‌ِ مُشتی‌ بی‌گُناه‌ که‌ از بَدِ روزگار یا از غم‌ِ نان‌ لباس‌ِ سربازی‌ بر تَن‌ کرده‌اَند،افتخارات‌ِ تاریخی‌ ما هستند! هیچ‌ کس‌ از خودش‌ نمی‌پُرسد که‌ اگر این‌گونه‌ است‌ پَس‌ چرا اسکندر را قهرمانی‌ بزرگ‌ ندانیم‌؟ یاناپلئون‌ را یا مثلاً آن‌ مَردک‌ِ دیوانه‌ آدولف‌هیتلر را؟ هیتلر هم‌ آرزویش‌ عظمت‌ِ وطن‌ُ اقتدارِ نسل‌ِ بی‌لَک‌ُ پیس‌ِ آریا بود! اصلاً چرانباید به‌ آن‌چه‌ از عدالت‌ِ انوشیروان‌ گفته‌ می‌شود شَک‌ کرد؟ من‌ حتّا به‌ مکتوباتی‌ که‌ از وقایع‌ِ همین‌ دوران‌ِ قاجاریه‌ نوشته‌ شُده‌هم‌ اطمینان‌ ندارم‌، آن‌وقت‌ چه‌طور به‌ مکتوبات‌ِ چند قرن‌ِ پیش‌ تکیه‌ کنم‌ُ آن‌ها را حقیقت‌ِ محض‌ بدانم‌ُ به‌ آن‌ها افتخار کنم‌؟ دراین‌ مملکت‌ همیشه‌ تاریخ‌ْنویسان‌ نوکرِ قدرت‌ِ حاکم‌ بوده‌اند! عدّه‌یی‌ قلم‌ به‌ مُزد چیزهایی‌ را نوشته‌اَند که‌ ما امروز برایشان‌گریبان‌ پاره‌ می‌کنیم‌...
...نمی‌دانم‌! شاید بگویی‌ بدبینانه‌ به‌ دُنیا نگاه‌ می‌کنم‌! شاید بگویی‌ نامه‌های‌ عاشقانه‌ که‌ جای‌ این‌ حرف‌ها نیست‌! ولی‌ باور کن‌چون‌ دوستت‌ می‌دارم‌ این‌ها را برایت‌ می‌نویسم‌! من‌ هم‌ می‌توانستم‌ در این‌ نامه‌ها تنها به‌ نوشتن‌ِ مُداوم‌ِ دوستت‌ می‌دارم‌ اکتفاکنم‌! آن‌قدر هم‌ واژه‌ در انبان‌ دارم‌ که‌ به‌ این‌ زودی‌ها تکراری‌ نشوم‌، ولی‌ وظیفه‌ی‌ انسان‌ این‌ نیست‌! می‌خواهم‌ آینه‌یی‌ به‌دست‌ بگیرم‌ُ در مقابلت‌ بایستم‌! تا هم‌ خود را در من‌ ببینی‌ُ هم‌ جهان‌ِ پیرامونت‌ را! هُنر اگر روشن‌ْگرانه‌ نباشد، هُنر نیست‌! باید ازهمین‌جا شروع‌ کرد! از همین‌ نامه‌های‌ عاشقانه‌! هُنر تنها برای‌ تکثیرِ زیبایی‌ به‌ وجود نیامده‌! باید حقایق‌ را هم‌ (حتّا اگر زشت‌باشند!) منعکس‌ کند! هُنرِ مسموم‌ با جنایت‌ توفیری‌ ندارد!
بگذار مثالی‌ برایت‌ بیاوَرَم‌! ما در دوره‌ی‌ راه‌ْنمایی‌ ناظمی‌ داشتیم‌ که‌ با سیم‌های‌ تلفن‌ نوعی‌ شلّاق‌ می‌بافت‌ُ با آن‌ بچّه‌ها را (به‌قول‌ِ خودش‌!) آدم‌ می‌کرد! کلاف‌های‌ بافته‌ی‌ او تقریباً نوعی‌ کارِ هُنری‌ بودند، امّا آن‌ نوع‌ِ هُنر حال‌ِ مَرا به‌ هم‌ می‌زَند! هنرِرعب‌ْانگیز! مانندِ پَرده‌هایی‌ که‌ در شوروی‌ِ سابق‌ از هیولایی‌ مانندِ اِستالین‌ نقّاشی‌ می‌کردند، یا فیلم‌ِ پیروزی‌ِ اِراده‌ که‌لنی‌ریفنشتال‌ در آن‌ از هیتلر یک‌ قهرمان‌ُ یک‌ ناجی‌ ساخته‌! بخش‌ِ وحشت‌ْناک‌ِ هنر این‌ِ است‌ که‌ می‌توان‌ با آن‌ حتّا از یک‌سلّاخ‌، قدّیس‌ ساخت‌! برای‌ همین‌ نمی‌توانم‌ تنها از زیبایی‌ها برایت‌ بنویسم‌!
دلتنگ‌ نشو اگر این‌ نامه‌ به‌ مقاله‌یی‌ اجتماعی‌ شبیه‌ شُد! زمزمه‌های‌ عاشقانه‌ی‌ ما آن‌قدر رساست‌، که‌ جهان‌ صدای‌ آن‌ راخواهد شنید! پَس‌ بگذار گاهی‌ عشقم‌ را این‌گونه‌ به‌ تو پیشکش‌ کنم‌! در پَس‌ِ پرده‌ی‌ روایتی‌ از جهان‌ِ تاریکمان‌! بیا عشق‌ِ بیداررا به‌ جهان‌ بیاموزیم‌! بیا تاریخی‌ تازه‌ را اختراع‌ کنیم‌ُ زبانی‌ تازه‌ را! بُگذار آن‌چه‌ به‌ ما اعتماد می‌بخشد، عشقمان‌ نسبت‌ به‌ هم‌ُنسبت‌ به‌ تمام‌ِ انسان‌ها باشد، نه‌ تاریخ‌ُ فرهنگ‌ُ آثار باستانی‌ِ یک‌ سرزمین‌! عظمت‌ِ عشقمان‌ تمام‌ِ مرزها وُ دیوارها وُ سیم‌های‌خاردارِ زمین‌ را می‌تاراند! بیا آدم‌ُ حوّای‌ تازه‌یی‌ باشیم‌! یکه‌ وُ بی‌گُذشته‌ وُ بی‌خاطره‌... تا فردای‌ روشن‌، به‌ دستان‌ِ معجزه‌گرِ ما بناشَوَد!
دستم‌ را بگیر!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
عنوان: چشمان‌ِ تو سرزمین‌ِ منند...

چیزی‌ به‌ صبح‌ نمانده‌! خانم‌ِ رنگین‌کمان‌!
هَر چه‌ کردم‌ خوابم‌ نَبُرد! پُشت‌ِ پنجره‌ باران‌ می‌بارَد! دلم‌ می‌خواست‌ تو این‌جا بودی‌ُ با هم‌ از خانه‌ بیرون‌ می‌رفتیم‌ُ در خیابان‌ِسوت‌ُ کور قدم‌ می‌زدیم‌ وَ من‌ به‌ تو می‌گفتم‌ چه‌قدر به‌ نگاه‌ِ گرمت‌ محتاجم‌! به‌ تو می‌گفتم‌ هیچ‌ آتشی‌ به‌ اندازه‌ی‌ نگاهت‌ مَرا ازسرما نجات‌ نمی‌دهد! اگر خورشید مُنجمد شَوَد هم‌ چشم‌هایت‌ برایم‌ گرم‌ترین‌ پناه‌ْگاه‌ِ جهان‌ است‌!
باران‌ همچنان‌ می‌بارَد، ولی‌ این‌ شهرِ خاکستری‌ تمیز نخواهد شُد! تمام‌ِ باران‌های‌ جهان‌ هم‌ نمی‌توانند غبارِ ریا را از این‌ شهرپاک‌ کنند! شهری‌ که‌ دوستش‌ می‌داشتم‌، حالا آیینه‌ی‌ دِق‌ِ من‌ شُده‌! انگار همه‌ی‌ مَردُم‌ دارند نقش‌ بازی‌ می‌کنند! دیدن‌ِفجیع‌ترین‌ چیزها برای‌ همه‌ عادی‌ شُده‌ است‌! آن‌ روز که‌ برای‌ دیدن‌ِ بچّه‌های‌ خیابانی‌ به‌ دروازه‌غار رفته‌ بودیم‌، دیدن‌ِ آن‌مردک‌ِ مثلاً نویسنده‌ی‌ اهل‌ِ کانون‌ که‌ به‌ کودکان‌ داستان‌نویسی‌ یاد می‌داد حالم‌ را به‌ هم‌ زَد! دختربچّه‌یی‌ داستانش‌ را برای‌دانستن‌ِ نظرِ اُستاد (!!!) آوَرده‌ بودُ اُستاد هم‌ با سبیل‌های‌ زَرد شُده‌ از نیکوتین‌ رو به‌ روی‌ او نشسته‌ بودُ با هَر کلمه‌یی‌ که‌ می‌گفت‌اَبری‌ از دودِ پیپی‌ که‌ می‌کشید را رو به‌ صورت‌ِ دخترک‌ بیرون‌ می‌داد! می‌خواستم‌ بروم‌ پیپش‌ را از دهنش‌ بیرون‌ بِکشم‌ُ بگویم‌:اُستادِ بزرگ‌! شُما که‌ دَم‌ به‌ دَم‌ عبارت‌ِ دهن‌پُرکن‌ِ لایحه‌ی‌ جهانی‌ِ حقوق‌ِ کودک‌ را به‌ کار می‌بَرید، وقتی‌ با کودکان‌ هم‌ْکلام‌می‌شوید، فقط‌ برای‌ چند دقیقه‌ این‌ پیپ‌ را، این‌ ژِست‌ِ نویسنده‌گی‌ را کنار بگذارید! استفاده‌ نکردن‌ از دخانیات‌ در مقابل‌ِ کودکان‌از اصول‌ِ همین‌ لایحه‌ است‌! چه‌قدر دلم‌ برای‌ آن‌ دُخترک‌ می‌سوخت‌! لابُد گمان‌ می‌کرد اُستادی‌ که‌ رو به‌ رویش‌ نِشسته‌ چیزی‌در حدِ همینگوی‌ است‌! بعد به‌ کودکان‌ گفتند که‌ هم‌ْصدا ترانه‌ی‌ خوش‌ْحال‌ُ شادُ خندانم‌ را بخوانند وَ کودکان‌ِ گُرُسنه‌ی‌ غمگین‌مانندِ عروسکان‌ِ کوکی‌ آن‌ شعر را تکرار کردند! کودکان‌ِ بی‌شناس‌ْنامه‌یی‌ که‌ خوش‌ْحال‌ُ شادُ خندان‌ نبودند... می‌خواستم‌ از آن‌جافرار کنم‌! آن‌ همه‌ دروغ‌، آن‌ همه‌ ناهم‌ْرنگی‌ مَرا آزار می‌داد! دختران‌ُ پسران‌ِ جوان‌ بسیاری‌ با آرمان‌ُ انگیزه‌ی‌ کمک‌ به‌ کودکان‌ به‌آن‌جا آمده‌ بودند، امّا کل‌ِ تشکیلات‌ را کسانی‌ هم‌ْترازِ آن‌ استادِ کذایی‌ اداره‌ می‌کردند! می‌دانستم‌ سرنوشت‌ِ کودکانی‌ که‌ رَمه‌وارپِی‌ِ چوپانان‌ِ مَنگی‌ مانندِ آن‌ اُستادِ دودزده‌ راهی‌ شوند چه‌ خواهد شُد! همه‌ چیز در این‌جا مصنوعی‌ شُده‌، حتّا شعرُ داستان‌! درروزنامه‌ آگهی‌هایی‌ می‌بینم‌ که‌ حالم‌ را به‌ هم‌ می‌زنند! فلان‌ شاعر کارگاه‌ِ تدریس‌ِ شعر راه‌ انداخته‌ وُ فلان‌ نویسنده‌ کلاس‌ِنویسنده‌گی‌! مثل‌ِ کلاس‌های‌ آموزشی‌ِ کامپیوتر یا آموزش‌ِ قلّاب‌ْبافی‌ُ تخته‌گیوه‌کشی‌! چند روزِ پیش‌ مَردی‌ را دیدم‌ که‌ کنارِ درِمرکزِ موسیقی‌ ایستاده‌ بودُ مثل‌ِ کسانی‌ که‌ در میدان‌ِ انقلاب‌ نوارهای‌ غیرِمُجاز می‌فروشند زیرِ لَب‌ به‌ عابران‌ می‌گفت‌: «ـ ترانه‌ی‌تصویب‌ شُده‌! ترانه‌ با تصویب‌!»
ترانه‌ یک‌ روز هنرِ متعهّدی‌ بود که‌ رنگ‌ِ جامعه‌ را عَوَض‌ می‌کرد! روزی‌ هَر ترانه‌ی‌ هُشیار مانندِ زلزله‌یی‌ بود! ولی‌ امروز کارِ ترانه‌به‌ کاسب‌ْکاری‌ِ بَدَل‌ شُده‌! فلان‌ دلقک‌ِ به‌ اصطلاح‌ ترانه‌سرا، ترانه‌ هایش‌ را به‌ صورت‌ِ فلّه‌یی‌ وَ با قیمت‌ِ سی‌ تا سی‌ْصدهزارتومان‌ حراج‌ می‌کند، تا نامش‌ بیش‌تر از پیش‌ بر اینسرت‌ِ کاست‌ها دیده‌ شَوَد! ترانه‌سرایی‌ این‌ روزها به‌ خودفروشی‌ پهلومی‌زَنَد! همه‌چیز تقلّبی‌ شُده‌! راستی‌ می‌شود به‌ خواننده‌گانی‌ که‌ به‌ برنامه‌های‌ تلویزیون‌ دعوت‌ می‌شوندُ روی‌ صدای‌ پخش‌شُده‌شان‌ مثل‌ِ ماهی‌ِ آکواریوم‌ دهانشان‌ را بازُ بسته‌ می‌کنندُ ـ به‌ اصطلاح‌ لَب‌ می‌زَنَد ـ اعتماد کرد؟ فکر می‌کنی‌ شنونده‌ می‌تواندواژه‌هایی‌ را که‌ از حلق‌ِ چنین‌ خواننده‌گانی‌ بیرون‌ می‌آید، باور داشته‌ باشَد؟ فکر می‌کنی‌ چنین‌ خواننده‌یی‌ انسان‌ِ صادقی‌ست‌؟عزیزی‌ می‌گفت‌: ایران‌ کشورِ رئالیسم‌ِ جادویی‌ست‌! اگر مارکز این‌جا زنده‌گی‌ می‌کرد می‌توانست‌ با همین‌ مسائل‌ (یا بهتر بگویم‌مصائب‌!) چه‌ رُمان‌هایی‌ بنویسد! حالا بگو گُناه‌ِ من‌ چیست‌ که‌ نمی‌خواهم‌ شانه‌ بالا بی‌اندازم‌ُ به‌ من‌ چه‌ بگویم‌؟ می‌خواهم‌ شبیه‌ترانه‌هایم‌ زنده‌گی‌ کنم‌ و این‌ کارِ ساده‌یی‌ نیست‌! نه‌ برای‌ خودم‌ وَ نه‌ برای‌ آن‌که‌ قرار است‌ شریک‌ِ سقف‌ُ سکوتم‌ بشود! عُمرم‌ رادر مُشت‌ کوبیدن‌ به‌ دیوارها گُذرانده‌اَم‌ وَ می‌گُذرانم‌! همه‌ ـ حتّا بسیاری‌ از دوستان‌ِ صمیمی‌اَم‌! ـ مُدام‌ زیرِ گوشم‌ می‌خوانند که‌: ازاین‌ کشور برو! آن‌ها معتقدند که‌ در کشورِ ما راه‌های‌ پیش‌ْرفت‌ مسدودند! گارسُن‌ِ رستوران‌ شُدن‌ در هَر کشورِ اروپایی‌ِ را به‌زنده‌گی‌ کردن‌ در این‌ مملکت‌ ترجیح‌ می‌دهند! ولی‌ من‌ نه‌ به‌ آن‌ پیش‌ْرفتی‌ که‌ آنان‌ می‌گویند معتقدم‌، نه‌ می‌توانم‌ از این‌مملکت‌ بروم‌! به‌ خاطرِ تو! به‌ خاطرِ مادرم‌ُ پدرم‌! به‌ خاطرِ خواهرم‌! به‌ خاطرِ دوستان‌ُ اَقوامم‌! به‌ خاطرِ کتاب‌ْفروشی‌های‌ میدان‌ِانقلاب‌! به‌ خاطرِ کافه‌ نادری‌! به‌ خاطرِ غروب‌های‌ پنجشنبه‌ی‌ خیابان‌ِ گیشا! به‌ خاطرِ جگرکی‌ِ بُلوارِ میرداماد! به‌ خاطرِ دریاچه‌ی‌رو به‌ مرگ‌ِ چی‌چست‌! به‌ خاطرِ تمام‌ِ کسانی‌ که‌ کتاب‌هایم‌ را خوانده‌اَند! به‌ خاطرِ تمام‌ِ کسانی‌ که‌ کتاب‌هایم‌ را نخوانده‌اَندُنخواهند خواند! من‌ از این‌ مملکت‌ نمی‌رَوَم‌ حتّا اگر از آسمانش‌ داس‌ ببارد! حتّا اگر مجبور باشم‌ برای‌ ندیدن‌ِ تلخی‌ها خود را درخانه‌اَم‌ زندانی‌ کنم‌! حتّا اگر مجبور به‌ جناق‌ شکستن‌ با قَلَم‌ شَوَم‌ هم‌ از این‌ خانه‌ نمی‌رَوَم‌! چون‌ این‌جا کسانی‌ را دارم‌ که‌ به‌نگاهی‌ هم‌ شُده‌ نگرانی‌هایم‌ را با ایشان‌ در میان‌ بگذارم‌! کسانی‌ هستند که‌ به‌ زبان‌ِ خودم‌ دُشنامم‌ می‌دهند! کسانی‌ هستند که‌به‌ زبان‌ِ خودم‌ می‌گویند دوستم‌ می‌دارند! تو این‌جایی‌ُ من‌ هم‌ این‌جا خواهم‌ ماند! چشمان‌ِ تو سرزمین‌ِ منند! سرزمینی‌ که‌ در آن‌آدمی‌ را توان‌ِ معجزه‌ هست‌! سرزمینی‌ که‌ پناهم‌ می‌دهد از این‌ همه‌ یاوه‌! سرزمینی‌ که‌ زیباست‌!
پَس‌ چشمانت‌ را نبند تا به‌ جهان‌ تبعیدم‌ نکنی‌!
چشمانت‌ را نبند تا بتوانم‌ زنده‌گی‌ کنم‌!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
عنوان: دیکتاتورها گریه‌ نمی‌کنند...

سال‌ِ نو مُبارک‌! خانم‌ِ رنگین‌کمان‌!
بهار آمده‌ وُ سال‌ تازه‌ شُده‌! در این‌ چند ساله‌ هنگام‌ِ تبریک‌ گفتن‌ِ سال‌ِ نو به‌ دوستان‌ُ اَقوام‌ می‌گفتم‌: صد سال‌... نه‌ از این‌ سال‌هاچون‌ سال‌های‌ خوبی‌ را نمی‌گُذراندم‌! سال‌های‌ تنهایی‌ُ تنهایی‌ُ تنهایی‌... ولی‌ در عیدِ امسال‌ این‌ عبارت‌ بر زبانم‌ نمی‌چرخد،چون‌ تو در کنارِ منی‌! سال‌ِ هشتادُ یک‌ بهترین‌ سال‌ِ زنده‌گی‌اَم‌ تا امروز بود چرا که‌ تو را دیدم‌ُ شناختم‌!
عیدِ امسال‌ سرخوش‌تَر از همیشه‌ بودم‌! پیش‌ از ظهر یک‌ ساعت‌ِ تمام‌ گریه‌ کردم‌ُ حالا برای‌ همین‌ سرخوشم‌! قطره‌های‌ اشک‌اگر از دغدغه‌ زاده‌ شَوَند، گران‌بهایند! نزارقبّانی‌ شاعرِ سوری‌ گفته‌: انسان‌، بدون‌ِ اندوه‌، تنها سایه‌یی‌ از انسان‌ است‌ وَ این‌ حرف‌حقیقتی‌ست‌! مَثَل‌های‌ مسمومی‌ نظیرِ این‌ که‌ مَردها گریه‌ نمی‌کنند در فرهنگ‌ِ عامه‌ی‌ ما بسیارند! انسان‌ها اگر گاهی‌ گریه‌نکنند رفته‌ رفته‌ از انسانیت‌ دور می‌شوندُ به‌ هیئت‌ِ حیوانی‌ در می‌آیند! حیوانی‌ مانندِ هیتلرُ استالین‌ُ پینوشه‌ و دیکتاتورهای‌دیگر! آخرین‌ جانوری‌ که‌ از او اسم‌ بُردم‌ هنوز زنده‌ است‌ُ با دِل‌ِ خوش‌ دورتادورِ اروپا را می‌گردد! چند میلیون‌ نفر را در شیلی‌ اعدام‌ُدر گورهای‌ دسته‌ جمعی‌ِ مدفون‌ کرده‌! طوری‌ که‌ جسدهاشان‌ هرگز پیدا نَشُد! حالا هَم‌ با پولی‌ که‌ از مملکت‌ چاپیده‌ در اروپازنده‌گی‌ می‌کند! گاهی‌ قضّات‌ِ دادگاه‌های‌ بین‌المللی‌� قلقلکش‌ می‌دهند امّا به‌ علّت‌ِ کهولت‌ِ سن‌ پزشکان‌ او را از رفتن‌ به‌ دادگاه‌منع‌ کرده‌اندُ به‌ همین‌ دلیل‌ِ انسانی‌ (!!!) چنین‌ قاتلی‌ از مجازات‌ مصون‌ مانده‌ است‌! قاتلی‌ که‌ مطمئنم‌ در زنده‌گی‌ هرگز اشکی‌نریخته‌ است‌! برای‌ همین‌ به‌ تو گفتم‌ از گریستن‌ِ خودم‌ خوش‌ْحالم‌! می‌دانم‌ که‌ دیکتاتورها گریه‌ نمی‌کنند! می‌توانی‌ برای‌مطمئن‌ شُدن‌ به‌ دیکتاتورهایی‌ که‌ امروز در سراسرِ جهان‌ هوا را به‌ گندِ نفسشان‌ آلوده‌ می‌کنند نگاهی‌ بی‌اندازی‌! همین‌ الان‌ که‌من‌ این‌ نامه‌ را برایت‌ می‌نویسم‌ هزارها بُمب‌ُ موشک‌ بر سَرِ مردم‌ِ عراق‌ می‌ریزدُ این‌ فاجعه‌ی‌ بزرگی‌ست‌! یک‌ طرف‌ جانورِدیوانه‌یی‌ مانندِ صدّام‌ُ یک‌ طرف‌ دیکتاتورِ نورسیده‌یی‌ به‌ نام‌ِ بوش‌! دلم‌ می‌خواست‌ چتری‌ بزرگ‌ داشتم‌ُ تمام‌ِ مردم‌ِ عراق‌ را زیرِآن‌ جای‌ می‌دادم‌ تا از باران‌ِ موشک‌ُ بُمب‌ در اَمان‌ باشند! مردم‌ِ بغدادُ بصره‌، مردم‌ِ کرکوک‌ُ سلیمانیه‌، حتّا آن‌ها را که‌ در جنگ‌گلوله‌یی‌ هم‌ پرانده‌اَند، چرا که‌ آن‌ها هم‌ بی‌گُناهند! هیچ‌ انسانی‌ سرباز به‌ دُنیا نمی‌آید! این‌ دیکتاتورها هستند که‌ از انسان‌هاموجودات‌ِ قاتلی‌ می‌سازندُ با عبارت‌ِ مضحک‌ِ قوانین‌ِ نظامی‌ رو در روی‌ هم‌ می‌نشانندشان‌ تا خون‌ِ یک‌ْدیگر را بریزند! قوانینی‌که‌ به‌ سرباز می‌گوید تُفنگ‌ ناموس‌ِ توست‌ وَ وادارش‌ می‌کند آلت‌ِ قتّاله‌یی‌ را به‌ سان‌ِ ودیعه‌یی‌ آسمانی‌ ستایش‌ کندُ با آن‌ به‌ روی‌کسی‌ که‌ چهره‌اَش‌ را ندیده‌ وُ خود با او خصومتی‌ ندارد شلّیک‌ کندُ به‌ وُجدان‌ِ خود همین‌ جواب‌ِ مزخرف‌ را بدهد که‌: از دستوراطاعت‌ کردم‌! چه‌ انسان‌هایی‌ در جنگ‌ مُرده‌اند که‌ خود می‌توانستند نجات‌ دهنده‌ی‌ جهان‌ باشند! در جنگ‌ِ ایران‌ُ عراق‌ چه‌جان‌های‌ عزیزی‌ از دو کشور زیرِ خاک‌ رفتند! جنگ‌ از آن‌ورِ مرز آغاز شد امّا سربازان‌ِ عراقی‌ هم‌ چاره‌یی‌ نداشتند! بنا به‌ ملّیت‌ِثبت‌ شُده‌ در شناس‌ْنامه‌هاشان‌ مجبور بودند بجنگندُ اطاعت‌ کنند از فرمان‌ِ موجودی‌ مانندِ صدّام‌! گوششان‌ هم‌ از عباراتی‌مانندِ وطن‌ُ خاک‌ پُر بود! باور کن‌ هیچ‌ خاکی‌ ارزش‌ِ آن‌ را ندارد که‌ به‌ خاطرش‌ خون‌ِ انسانی‌ ریخته‌ شَوَد! آه‌! اگر کشته‌گان‌ را یارای‌سخن‌ گفتن‌ بود... امّا چنین‌ رُخصتی‌ در کار نیست‌! مرگ‌ پایان‌ِ حضورِ آدمی‌ست‌! نقطه‌ی‌ پایان‌ِ آفریننده‌گی‌! انقضای‌ تاریخ‌ِتنفّس‌ُ سوال‌ُ تعقّل‌! جایی‌ که‌ ردّپا ناتمام‌ می‌ماندُ آدمی‌ از بودِ خویش‌ تهی‌ می‌شَوَد! در پَس‌ِپُشت‌، خاطراتی‌ می‌ماندُ یادگارهایی‌که‌ انسان‌ِ مُرده‌ را ادامه‌ می‌دهند! نقری‌ بر دیوارِ یک‌ غار که‌ پنج‌ هزار سال‌ِ بعد انسان‌ِ عصرِ سنگ‌ با آن‌ سخن‌ می‌گوید، پَرده‌یی‌آویزان‌ از دیوارِ یک‌ خانه‌ که‌ چهره‌ی‌ نقّاش‌ را تا آخرِ جهان‌ در خود پنهان‌ دارد، درختی‌ نشأ شُده‌ در باغچه‌یی‌ که‌ هَر بهار شکوفه‌می‌کندُ باغبان‌ِ مُرده‌ را در حافظه‌ی‌ باغ‌، زنده‌ می‌کند، ترانه‌یی‌ که‌ بر زبان‌ِ کسی‌ جاری‌ می‌شَوَدُ ترانه‌نویس‌ِ مُرده‌ را زنده‌گی‌ِ دوباره‌می‌بخشد... هنر مجال‌ِ جاودانه‌گی‌ست‌! فرصت‌ِ ثبت‌ِ خود در جهان‌! فرصتی‌ که‌ تنها به‌ بهای‌ ایثارِ تمام‌ِ عمر به‌ نصیب‌ می‌رسد!غیر از این‌ اگر باشد، حاصلش‌ سوختن‌ِ بخشی‌ از عمر است‌ُ نرسیدن‌ به‌ نامیرایی‌ُ سنگین‌ کردن‌ِ زمین‌ از مُشتی‌ کاغذُ چند بوم‌ِ به‌رنگ‌ آلوده‌ وُ چند ترانه‌ی‌ بی‌دوام‌! ما باید به‌ جای‌ تمام‌ِ کسانی‌ که‌ در جنگ‌ها مُرده‌اَندُ می‌میرند زنده‌گی‌ کنیم‌! به‌ جای‌ تمام‌ِکسانی‌ که‌ مجال‌ِ آن‌ را نیافتند دنیا را به‌ همّت‌ِ وسعت‌ِ نگاه‌ِ خود بسنجندُ ترجمه‌ کنند! به‌ جای‌ کشتگان‌ِ جنگ‌های‌ صلیبی‌ُجهانی‌، جنگ‌ِ ویتنام‌، جنگ‌ِ کره‌، جنگ‌ِ افغانستان‌، جنگ‌ِ ایران‌ُ جنگ‌ِ عراق‌ُ کشتگان‌ِ تمام‌ِ جنگ‌هایی‌ که‌ در راهند!
از تو می‌خواهم‌ پُرکارتَر از همیشه‌ باشی‌! تو هزاران‌ پرده‌ی‌ رنگ‌ را به‌ جهان‌ بده‌ْکاری‌، مانندِ من‌ که‌ هزاران‌ ترانه‌ را! باید بی‌اَمان‌کار کنیم‌، حتّا آن‌قدر که‌ گاهی‌ فرصت‌ِ گفتن‌ِ دوستت‌ می‌دارم‌ را هم‌ نداشته‌ باشیم‌! تو با هَر قلمویی‌ که‌ بر بوم‌ می‌کشی‌ به‌ من‌نشان‌ می‌دهی‌ که‌ دوستم‌ می‌داری‌ُ من‌ با هر قلمی‌ که‌ بر کاغذ می‌نهم‌ این‌ را به‌ تو می‌گویم‌!
دنیای‌ نقّاشی‌های‌ تو آن‌قدر عظیمند که‌ می‌توانند سرمشقی‌ برای‌ ساختن‌ِ دوباره‌ی‌ جهان‌ باشند! جهانی‌ بدون‌ِ دیکتاتورُ تُفنگ‌ُجنگ‌! انسان‌های‌ بی‌چهره‌ی‌ نقّاشی‌های‌ تو که‌ گاهی‌ حتّا جنسیتشان‌ هم‌ به‌ گُرگ‌ُ میش‌ِ تردید پنهان‌ است‌ مرزُ ملیت‌نمی‌شناسند! تُفنگ‌ به‌ دست‌ نمی‌گیرندُ یک‌ْدیگر را نمی‌کشند! آن‌ها خلق‌ شُده‌اَند تا جهان‌ از مهربانی‌ُ عشق‌ خالی‌ نماند! توآرزوهای‌ مَرا نقّاشی‌ می‌کنی‌! خانم‌ِ رنگین‌کمان‌! مانندِ نقّاشان‌ِ قهوه‌خانه‌یی‌ که‌ حوادث‌ِ روایات‌ُ پهلوانان‌ را بر بوم‌ می‌آورند!(راستی‌ نمی‌دانم‌ چرا بسیاری‌ از این‌ نقّاشان‌ از این‌ که‌ نقّاش‌ِ قهوه‌خانه‌یی‌ نامیده‌ شوند رنجه‌ می‌شوند! معتقدند که‌ این‌ عبارت‌بُلندای‌ کارهاشان‌ را پَست‌ می‌کند! پنداری‌ در قهوه‌خانه‌ بودن‌ دون‌ِ شأن‌ِ هنرمند است‌! عبارت‌ِ مضحک‌ِ خیالی‌ْسازی‌ را بر خودنهاده‌اَند! می‌گویند چون‌ تصاویرِ خیالی‌ را بر بوم‌ می‌آورند باید آنان‌ را خیالی‌ْساز نامید نه‌ نقّاش‌ِ قهوه‌خانه‌یی‌! آنان‌ ارزش‌ِ درمیان‌ِ مَردُم‌ بودن‌ را نمی‌دانند! نمی‌دانند که‌ قهوه‌ْخانه‌ یعنی‌ دِل‌ِ مَردُم‌! تازه‌ این‌ عبارت‌ِ خیالی‌ْساز شامل‌ِ تمام‌ِ نقّاشان‌ِ غیرِرئالیست‌ می‌شود! سالوادوردالی‌ هم‌ پَرده‌هایش‌ را از خیال‌ِ خود صید می‌کرد! پَس‌ می‌بینی‌ که‌ هیچ‌ عبارتی‌ شایسته‌تر از نقّاش‌ِقهوه‌ْخانه‌یی‌ برای‌ این‌ نقّاشان‌ نیست‌!) تو امّا نقّاش‌ِ انسانیتی‌ نه‌ تصویرگرِ رُستمی‌ که‌ پسرِ خود را ناجوانمردانه‌ می‌کشدُ هم‌ْچنان‌پهلوان‌ِ قصّه‌ باقی‌ می‌ماند! سرگردانی‌ِ انسان‌ را از یاد نبر! کشته‌گان‌ِ جنگ‌ را، کودکانی‌ که‌ پیش‌ از قَد کشیدن‌ قَط‌ زده‌ شُدند را ازیاد نَبَر! گریستن‌ را از یاد نبر! بده‌ْکارِ تمام‌ِ بوم‌های‌ سپیدِ جهان‌ باش‌ُ تمام‌ِ دیوارهایی‌ که‌ جای‌ تصویری‌ بر آن‌ها خالی‌ست‌! حتّادیوارِ قهوه‌خانه‌ها وُ ایست‌ْگاه‌های‌ مترو! حبس‌ِ نقّاشی‌ در حصارِ یک‌ خانه‌ خیانت‌ به‌ آن‌ نقّاشی‌ست‌، همچنان‌ که‌ در سینه‌ نگاه‌داشتن‌ُ بازگو نکردن‌ِ عبارتی‌ زیبا! عبارتی‌ پُرشکوه‌ چون‌ عبارت‌ِ دوستت‌ می‌دارم‌!
پَس‌ من‌ هم‌ در انتهای‌ این‌ نامه‌، خُلاصه‌ی‌ تمام‌ِ نوشته‌ها وُ شعرهایم‌ را بار دیگر برایت‌ می‌نویسم‌:
دوستت‌ می‌دارم‌! تصویرگرِ رؤیاها وُ آرزوهای‌ ناب‌!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
عنوان: می‌ترسم‌ نسل‌ِ شیلّرها منقرض‌ شُده‌ باشد...

نمی‌دانم‌ چرا امشب‌ این‌قدر بی‌قرارم‌! خانم‌ِ رنگین‌کمان‌!
صفحه‌ی‌ کامپیوتر در پَس‌ِ پَرده‌ی‌ اَشک‌ به‌ ماتی‌ می‌زند! اِحساس‌ می‌کنم‌ دِلم‌ برای‌ برادری‌ که‌ هرگز نداشته‌اَم‌ تَنگ‌ است‌!برادری‌ بزرگ‌ به‌ نام‌ِ خسرو، یا احمد، یا سعید، یا ایرج‌ُ امیدُ هَر نام‌ِ دیگری‌... شاملوی‌ بزرگ‌ که‌ رفت‌، جهانی‌ بی‌کس‌ شُد! من‌ که‌به‌ دیداری‌ هَر از ماه‌ دِل‌ْخوش‌ بودم‌ می‌دانم‌ تا آخرِ عمر جای‌ خالی‌اَش‌ را حِس‌ خواهم‌ کرد، بَدا به‌ حال‌ِ آیدا که‌ عمری‌ را با چنین‌غول‌ِ زیبایی‌ هم‌ْنفس‌ بوده‌!
بگذار برایت‌ افسانه‌یی‌ را بازگو کنم‌! حتماً تا به‌ حال‌ لاله‌ی‌ سرنگون‌ دیده‌یی‌! گُل‌های‌ نارنجی‌ رنگی‌ که‌ غلاف‌ِ سبزشان‌ رو به‌آسمان‌ است‌ُ گُل‌برگ‌هاشان‌ مانندِ چتری‌ بر زمین‌ خمیده‌اَند! در کردستان‌ به‌ این‌ گُل‌ها شیلّر می‌گویند! در روایات‌ آمده‌ وقتی‌عیسا مسیح‌ را به‌ صلیب‌ می‌کشیدند، تمام‌ِ گُل‌های‌ جهان‌ سَر به‌ زیر آوردند به‌ جُز گُلی‌ که‌ امروز به‌ نام‌ِ لاله‌ی‌ سرنگون‌می‌شناسیمش‌! در آن‌ روزگار شیلّر هم‌ مانندِ تمام‌ِ گُل‌ها رو به‌ آسمان‌ گشوده‌ می‌شُد! این‌ گُل‌ عاشق‌ِ خورشید بودُ برای‌ همین‌مانندِ گُل‌های‌ دیگر مرگ‌ِ مسیح‌ را به‌ اِجبار سر خَم‌ نکرد! خُداوند به‌ کیفرِ این‌ گُستاخی‌ جزایش‌ داد که‌ همیشه‌ سرنگون‌ باشدُهرگز چهره‌ی‌ خورشید را نبیند! افسانه‌ی‌ غم‌انگیزُ در عین‌ِ حال‌ زیبایی‌ست‌! گُلی‌ که‌ امروز سَرنگون‌ می‌نامیمش‌، یک‌ روز تنهاگُل‌ِ سَربُلندِ جهان‌ بوده‌! دلم‌ می‌خواست‌ یک‌ شیلّر برادرِ من‌ بود!
آن‌ روز صبح‌ که‌ به‌ گورستان‌ رفته‌ بودیم‌، غریبی‌ِ گورِ گُلسُرخی‌ُ دانشیان‌ در کنارِ آن‌ بوته‌ی‌ کاج‌ دِلم‌ را لرزاند! گورِ دو شیلّر که‌ یک‌روز در مقابل‌ِ قدرت‌ ایستادندُ گفتند: نه‌! غریب‌تَر از آن‌ دو گور، گورِ سوّمی‌ بود که‌ گشتیم‌ُ نیافتیمش‌! گوری‌ بی‌مکان‌ مانندِ گورِلورکا که‌ او را در یک‌ زیتون‌ْزار کشتندُ پای‌ درختی‌ دفنش‌ کردندُ هیچ‌ْکس‌ نمی‌داند گورش‌ کجاست‌! کسی‌ که‌ دُنبالش‌ می‌گشتیم‌هم‌ مانندِ لورکا شاعر بودُ بازی‌ْنامه‌ می‌نوشت‌! انسان‌ بود! (این‌ را شعرها و شهادتش‌ شهادت‌ می‌دهند!) او هم‌ مانندِ لورکا گوری‌ندارد! امروز جای‌ چنین‌ شاعرانی‌ در بین‌ِ ما خالی‌ست‌! از شاعران‌ُ نویسنده‌گان‌ِ اطرافم‌ تعجّب‌ می‌کنم‌! از انسان‌های‌ کوچکی‌ که‌نام‌هایی‌ بزرگ‌ را یدَک‌ می‌کشند! این‌ روزها کوچه‌ی‌ علی‌ چَپ‌ سَرراست‌ترین‌ نشانی‌ِ دُنیاست‌! شانه‌ بالا انداختن‌ عادت‌ِ همه‌شُده‌! همه‌ بین‌ِ دوپایشان‌ پِی‌ِ آزادی‌ می‌گردند! خیابان‌ پُر از زنان‌ِ بی‌خانمان‌ است‌، دریاچه‌ی‌ نمک‌ِ چی‌چست‌ به‌ علّت‌ احداث‌ِچند سَد رو به‌ خُشکیدن‌ می‌رود، اعراب‌ در حال‌ِ خریدن‌ِ زمین‌های‌ اطراف‌ِ اروند تا اهوازند، هرویین‌ُ قُرص‌ُ صد نوع‌ مخدّرِ دیگردر بین‌ِ جوانان‌ بیداد می‌کند... وَ شاعران‌ُ نویسنده‌گان‌ِ بزرگ‌ِ ما در حال‌ِ جمع‌آوری‌ِ مُریدهای‌ تازه‌اَند!
کسی‌ شعرِ گُلسُرخی‌ را به‌ یاد ندارد که‌:

باید که‌ رنج‌ را بشناسیم‌!
وقتی‌ که‌ دخترِ رحمان‌
با یک‌ تب‌ِ دو ساعته‌ می‌میرد،
باید که‌ دوست‌ بداریم‌ یاران‌!
باید که‌ قلب‌ِ ما
سرودُ پرچم‌ِ ما باشد!

بَر سَرِ شعرِ مُدرن‌ُ پُست‌ْمُدرن‌ُ سَدها مزخرف‌ِ دیگر جَدَل‌ می‌کنند! فلان‌ شاعرِ بوشهری‌، در حمایت‌ از کسانی‌ که‌ بَر رؤیاها نظارت‌می‌کنند، مقاله‌ می‌نویسد! هم‌ به‌ جلسات‌ِ فلان‌ِ مرکزِ دولتی‌ِ تولید کننده‌ی‌ شاعران‌ِ ماشینی‌ می‌رود، هم‌ به‌ جلسات‌ِ کانون‌ِنویسنده‌گان‌!
بزرگ‌ْداشت‌ گرفتن‌ مُد شُده‌ وُ جایزه‌ دادن‌! بزرگداشت‌ِ فلان‌ نویسنده‌ که‌ دَه‌ سالی‌ هست‌ چیزِ دندان‌ْگیری‌ ننوشته‌! بزرگ‌ْداشت‌ِبهمان‌ شاعرِ جوالق‌ که‌ هَر روز مثل‌ِ بوقلمون‌ رنگ‌ عَوَض‌ می‌کند! کتابی‌ که‌ جایزه‌ی‌ سال‌ِ هشتادُ یک‌ را بُرده‌، در کتاب‌ْخانه‌ کنارِکتاب‌های‌ فهمیمه‌رحیمی‌ جا می‌گیرد! معیارها شکسته‌! شاقول‌ها نامیزان‌ُ ترازوها طمّاعند! شیلّری‌ در این‌ گُل‌ْخانه‌ نیست‌!همه‌ جا را علف‌های‌ هرزُ گُل‌های‌ کاغذی‌ پوشانده‌ و این‌ گُل‌خانه‌ی‌ تاریک‌ مَرا می‌ترسانَد!
می‌ترسم‌ نسل‌ِ شیلّرها منقرض‌ شُده‌ باشد! می‌ترسم‌ کودکان‌ِ ما این‌ کوتوله‌ها را خضر بپندارند! می‌ترسم‌ُ برای‌ همین‌ مجبورم‌نامه‌هایی‌ که‌ برایت‌ می‌نویسم‌ را با حرف‌ زدن‌ از چنین‌ کسانی‌ تاریک‌ کنم‌!
می‌خواهم‌ مانندِ نامت‌ آزاده‌ باشی‌! می‌خواهم‌ دستانت‌ را از زنجیرهایی‌ که‌ با لحظه‌ی‌ تولّد وبال‌ِ آدم‌ می‌شوند، رها کنی‌!می‌خواهم‌ همه‌ چیز را سَبُک‌ُ سنگین‌ کنی‌! هیچ‌ چیزی‌ را به‌ صرف‌ِ این‌ که‌ عدّه‌ی‌ زیادی‌ آن‌ را باور دارند، باور نکنی‌! ازخرافه‌دوری‌ کنی‌! خُرافه‌ در جامعه‌ بیداد می‌کند! خُرافه‌های‌ رنگ‌ به‌ رنگ‌ِ بسته‌بندی‌ شُده‌...
مجری‌ِ یک‌ برنامه‌ی‌ تلویزیونی‌ برای‌ بیننده‌گان‌ فال‌ِ حافظ‌ می‌گیرد! یعنی‌ تماشاگر در خانه‌ به‌ اصطلاح‌ نیت‌ می‌کند وَ مجری‌کتاب‌ را گشوده‌ شعری‌ می‌خواندُ خوبی‌ یا بَدی‌ِ نیت‌ِ او را اعلام‌ می‌کند! یعنی‌ از یک‌ رسانه‌ی‌ عمومی‌ برای‌ ترویج‌ِ خرافه‌ استفاده‌می‌شود! بی‌چاره‌ حافظ‌! اگر می‌دانست‌ غزل‌هایی‌ که‌ زیرِ سرنیزه‌ی‌ موجودات‌ِ جلّادی‌ چون‌ شاه‌ شُجاع‌ُ امیرمحمد می‌نویسدروزی‌ لعبته‌ی‌ دست‌ِ فال‌ْگیران‌ می‌شَوَد، هرگز شعر نمی‌نوشت‌!
شهرداری‌ هم‌ برای‌ عقب‌ نماندن‌ از قافله‌ بر دیوارِ خانه‌هایی‌ که‌ پلاکشان‌ عددِ 13 است‌، پلاک‌ِ 1 + 12 نصب‌ می‌کند وَ این‌ هم‌یعنی‌ انتشارِ خُرافه‌پرستی‌ در جامعه‌!
منزوی‌ شُدن‌ راه‌ِ رهایی‌ از این‌ خُرافه‌ها نیست‌! باید در دِل‌ِ جامعه‌ بودُ آلوده‌ی‌ این‌ اباطیل‌ نَشُد! هَر چیز را باید از دریچه‌یی‌ دیگرُزاویه‌یی‌ دیگر نگاه‌ کرد! باید هنگامی‌ که‌ همه‌ سَر خَم‌ می‌کنند، شیلّروار سَر بُلند کردُ خورشید را نگریست‌! باید سگ‌های‌ وِل‌ْگَردرا نوازش‌ کرد! باید کلاغ‌ها وُ جغدها را دوست‌ داشت‌! باید بعد از هَر عطسه‌ی‌ بی‌گاه‌ زنده‌گی‌ را ادامه‌ داد! باید پُشت‌ِ سَرِ هَرمُسافری‌ گریه‌ کرد! آن‌وقت‌ می‌توانیم‌ خود را وُ تمام‌ِ گُل‌های‌ گُل‌ْخانه‌ را نجات‌ دهیم‌! گُل‌ها که‌ همه‌ شیلّر باشند دیگر کدورت‌ِشیشه‌های‌ گُل‌ْخانه‌ را سرباز می‌زنند! خانم‌ِ رنگین‌کمان‌!
با من‌ باش‌ که‌ تو جرأت‌ِ نگریستن‌ِ خورشیدی‌ُ جسارت‌ِ چیدن‌ِ سیب‌! عشق‌ِ تو توان‌ِ سربُلندی‌ به‌ من‌ می‌دهدُ توان‌ِ نگریستن‌ِخورشید بی‌پِلک‌ زَدَن‌ را! عشق‌ِ تو مَرا از تمام‌ِ خُرافات‌ شُست‌ُشو می‌دهد! تو توان‌ِ معجزه‌ کردن‌ُ آفریدن‌ را به‌ من‌ بخشیده‌یی‌!توان‌ِ گریستن‌ در مرگ‌ِ شمع‌ را، توان‌ِ خُرسند شُدن‌ از دیدن‌ِ یک‌ پرنده‌، توان‌ِ هم‌ْبازی‌ شُدن‌ با کودکان‌...
به‌ زنده‌گی‌ پیوندم‌ داده‌یی‌ُ من‌ هماره‌ با تو خواهم‌ ماند!
من‌ُ تو دو شیلّریم‌!
دو شیلّر که‌ از تماشای‌ بی‌وقفه‌ی‌ خورشید خسته‌ نمی‌شوند!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
عنوان: عشق‌، کلیدِ رهایی‌ست‌...

امروز از شنیدن‌ِ صدای‌ تو محروم‌ بودم‌! خانم‌ِ رنگین‌کمان‌!
تلفن‌ِ ما از صبح‌ِ قطع‌ شُده‌! چرایش‌ را نفهمیدم‌! مثل‌ِ چراهای‌ بسیارِ دیگری‌ که‌ بی‌جواب‌ می‌ماندندُ خواهند ماند! قطعی‌ِ تلفن‌ وَجای‌ خالی‌ِ صدایت‌، دل‌تنگی‌ِ مَرا تشدید کرده‌ است‌! فهمیدم‌ که‌ چه‌قدر به‌ شنیدن‌ِ صدای‌ تو محتاجم‌! آن‌ صدای‌ مهربان‌ که‌مَرا به‌ آرامش‌ می‌رساند، حتّا اگر از نیش‌ِ ناروزگار، زخمی‌ باشم‌! امروز صدای‌ تو کم‌ بودُ من‌ تا مرزِ جنون‌ پیش‌ رفتم‌! از دست‌ِکسانی‌ که‌ ترانه‌ وُ شعرُ واژه‌ را نمی‌فهمند! از دست‌ِ صحرازاده‌گانی‌ که‌ قیم‌ِ درختان‌ِ جنگلند... بگذریم‌! بگذریم‌ که‌ بازگویی‌ِ آن‌چه‌در طول‌ِ امروز گُذرانده‌اَم‌، جُز غصّه‌دار کردن‌ِ تو ثمری‌ ندارد! تنها این‌ را بدان‌ که‌ روزِ خوبی‌ نداشتم‌!
دلم‌ می‌خواست‌ خانه‌یی‌ در حوالی‌ِ دشت‌ِ تُرکمن‌، یا جنگل‌های‌ رامسر، یا گردنه‌ی‌ حیران‌ داشتیم‌! خانه‌یی‌ با چند جَریب‌ زمین‌ُیک‌ چاه‌ِ آب‌! با هم‌ روی‌ آن‌ زمین‌ کار می‌کردیم‌ُ فارغ‌ بودیم‌ از تحمّل‌ِ این‌ همه‌ ناروا! می‌دانم‌ می‌توانستم‌ با تو در چنان‌ جایی‌زنده‌گی‌ِ خوبی‌ داشته‌ باشم‌، ولی‌ مطمئنم‌ که‌ برای‌ این‌ شهرُ این‌ مُشکلات‌ هم‌ دل‌ْتنگ‌ می‌شُدم‌! شاید این‌ حس‌ نوعی‌مازوخیسم‌ باشد ولی‌ دیگر به‌ این‌ نوع‌ زنده‌گی‌ عادت‌ کرده‌اَم‌! به‌ این‌ که‌ طول‌ِ یک‌ سال‌ را به‌ نوشتن‌ بگذرانم‌ُ ماه‌های‌ اوّل‌ِ سال‌ِبعد را سرگرم‌ِ چانه‌ زدن‌ باشم‌ برای‌ یک‌ واژه‌ یا یک‌ سطرُ یک‌ شعرُ یک‌ کتاب‌! کتاب‌ِ سیلوراستاین‌ که‌ رخصت‌ نیافت‌، با خودم‌عهد کردم‌ که‌ دست‌ از نوشتن‌ بردارم‌، امّا خوره‌ی‌ نوشتن‌ رهایم‌ نمی‌کند! اگر روزی‌ ترانه‌یی‌ ننویسم‌ یا شعری‌ یا سطری‌ُجمله‌یی‌، شب‌ که‌ به‌ رخت‌ِخواب‌ می‌رَوَم‌ به‌ خود سرکوفت‌ می‌زنم‌! حکایت‌ِ دردناک‌ُ خوش‌ْآیندی‌ست‌! امسال‌ وضع‌ِ من‌ باسال‌های‌ دیگر فرق‌ دارد! امسال‌ تو در کنارِ منی‌ُ هیچ‌ْکس‌ُ هیچ‌ چیز نمی‌تواند مَرا بشکند! دیگر نگران‌ِ تکثیر نشُدن‌ِ کتاب‌هایم‌نیستم‌ چرا که‌ تو آن‌ها را خوانده‌یی‌ُ می‌خوانی‌! شاید هزاره‌یی‌ دیگر کودکی‌ با برگی‌های‌ همین‌ نوشته‌های‌ در پرده‌ مانده‌، برای‌خود بادبادکی‌ بسازد! همین‌ برای‌ من‌ کافی‌ست‌! به‌ لب‌ْخندِ همان‌ کودک‌ِ نازاده‌ راضی‌اَم‌! راستی‌ چه‌ چیزی‌ در جهان‌ زیباتر ازلب‌ْخندِ یک‌ کودک‌ هست‌؟ شب‌ که‌ به‌ سمت‌ِ خانه‌ می‌آمدم‌ در پُشت‌ِ چراغ‌ قرمزِ چهارراه‌ِ امیرآباد دیدم‌ کودکی‌ برگ‌های‌ کتاب‌ِمقدّس‌ را حراج‌ کرده‌ است‌! من‌ هم‌ یک‌ برگ‌ از او خریدم‌! من‌!!! باور می‌کنی‌؟ آن‌ کودک‌ِ پاپتی‌ که‌ خندید، به‌ یاد آوردم‌ که‌ هنوزهم‌ چیزهای‌ زیبایی‌ در جهان‌ هست‌! دلم‌ از تمام‌ِ چراغ‌قرمزهای‌ جهان‌ گُذشت‌ُ به‌ تو رسید! هیچ‌ چراغ‌قرمزی‌ نمی‌تواند راه‌ِرؤیاها وُ آرزوها را سَد کند! من‌ هم‌ از تمام‌ِ سَدها گُذشتم‌ُ به‌ تو رسیدم‌! بی‌واسطه‌ی‌ تلفن‌ُ اینترنت‌، حتّا بی‌واسطه‌ی‌ نامه‌هایی‌مانندِ همین‌ نامه‌! تنم‌ در پس‌ِ چراغ‌ْقرمزِ امیرآباد بود، امّا کنارِ تو بودم‌! نزدیک‌تر از همیشه‌ بودم‌ به‌ تو! خانم‌ِ رنگین‌کمان‌!نمی‌خواهم‌ عمرم‌ در پس‌ِ دیوارها سپری‌ شَوَد! می‌خواهم‌ دستان‌ِ تو را به‌ دست‌ بگیرم‌ُ از تمام‌ِ دیوارها بگذرم‌! عشق‌، کلیدِ رهایی‌از زندان‌ِ روزگار است‌! قول‌ بده‌ آن‌قدر دوستم‌ داشته‌ باشی‌ که‌ رهایم‌ کنی‌ از قیدِ این‌ روزگارِ کثیف‌! قول‌ بده‌ آن‌قدر دوستم‌ داشته‌باشی‌ که‌ شب‌ برایم‌ افسانه‌یی‌ شَوَد! می‌خواهم‌ با نورِ نگاه‌ِ تو پیش‌ِ پایم‌ُ دُنیا را ببینم‌ُ بنویسم‌! می‌خواهم‌ تو را به‌ دیدارِ زیباترین‌غزل‌ها ببرم‌! می‌خواهم‌ امضای‌ حضورِ تو در پای‌ هَر شعرُ هَر ترانه‌یی‌ که‌ می‌نویسم‌ به‌ چشم‌ بیاید! می‌خواهم‌ تو باشی‌ُ فرصت‌ِهم‌ْسقفی‌ را به‌ من‌ بدهی‌! می‌خواهم‌ دست‌ِ مَرا بگیری‌ُ از زیرِ رگبارِ این‌ همه‌ دروغ‌ُ دَغَل‌ بیرونم‌ بِبَری‌! آن‌وقت‌ تولدِ جوجه‌ی‌گُنجشکی‌ در هرّه‌ی‌ پنجره‌ی‌ خانه‌مان‌ می‌تواند برای‌ ما بزرگ‌ترین‌ اتّفاق‌ِ جهان‌ باشدُ شکستن‌ِ شاخه‌ی‌ کوچک‌ِ یک‌ نارون‌ِباغ‌ْچه‌ دغدغه‌ی‌ بزرگی‌ برای‌ ماست‌! ولی‌ قول‌ بده‌ نَگُذاری‌ تمام‌ِ این‌ دغدغه‌ها وُ زیبایی‌ها، ما را به‌ فراموشی‌ سوق‌ دهد! بایدهمان‌قدر که‌ نگران‌ِ جوجه‌گنجشکان‌ُ شاخه‌های‌ درخت‌ِ نارونیم‌، نگران‌ِ گُرُسنه‌گان‌ِ سرتاسرِ جهان‌ باشیم‌! نگران‌ِ تمام‌ِ کودکانی‌که‌ با صدای‌ گلوله‌ به‌ خواب‌ می‌روند... و این‌ نگرانی‌ شیرین‌ است‌! قول‌ بده‌ این‌ نگرانی‌ همیشه‌ با ما باشد! در این‌ روزگار کسی‌ که‌نگران‌ نباشد، انسان‌ نیست‌! قول‌ بده‌ دچارِ فراموشی‌ نشویم‌! خانم‌ِ رنگین‌کمان‌! به‌ من‌ قول‌ بده‌!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
عنوان: جهان‌ِ تاریک‌ ارزش‌ِ زنده‌گی‌ کردن‌ دارد...

دوستت‌ دارم‌! دوستت‌ دارم‌! دوستت‌ دارم‌...
کاش‌ هزار مرتبه‌ نوشتن‌ِ دوستت‌ دارم‌ جریمه‌ی‌ مدرسه‌ام‌ بود! خانم‌ِرنگین‌کمان‌! هیچ‌ْکس‌ از نوشتن‌ِ این‌ عبارت‌ رنج‌ نمی‌بَرَد!من‌ هم‌ از تکرارِ مُداومش‌ خسته‌ نمی‌شَوَم‌! می‌خواهم‌ این‌ عبارت‌ را در نگاه‌ِ من‌ بیابی‌ُ در صدای‌ هَر نفسم‌ آن‌ را بشنوی‌!
این‌ روزها را گرفتارِ نمایش‌ْگاه‌ِ کتاب‌ بودم‌! ثمره‌ی‌ یک‌ سال‌ِ خودم‌ را با دیگران‌ قسمت‌ کردم‌! دَهه‌ی‌ سخت‌ُ شیرینی‌ بود! باکسان‌ِ بسیاری‌ هم‌ْکلام‌ شُدم‌! با دانش‌ْجویان‌ُ شعردوستان‌، با معلّمان‌ُ مشتاقان‌ِ خواندن‌ِ کتاب‌، با شاعران‌... بله‌! شاعران‌ِ بسیاری‌را در نمایش‌ْگاه‌ دیدم‌! شاعران‌ِ صادق‌ُ ناصادق‌! شاعرانی‌ که‌ (به‌ قول‌ِ فروغ‌) تنها در کتاب‌هاشان‌ شاعر بودند! شاعران‌ِ متملّق‌!شاعران‌ِ عضوِ دسته‌جات‌ِ دولتی‌ُ غیرِ دولتی‌ِ شعر! شاعران‌ِ ماشینی‌! شاعران‌ِ کوکی‌ِ دست‌ْآموز...
شاعرکی‌ فُک‌ْشکل‌ را دیدم‌ که‌ برده‌ی‌ تلویزیون‌ است‌! پیپ‌ به‌ دست‌ُ با ژستی‌ متفکرانه‌ در بین‌ِ هوادارانی‌ نگون‌ْبخت‌! شاعرکی‌اهل‌ِ کانون‌ را دیدم‌ که‌ حرف‌هایش‌ همه‌ در محورِ شکم‌ُ زیرِ شکم‌ می‌گردد! شاعری‌ را دیدم‌ که‌ یارای‌ گفتن‌ِ نه‌ را نداردُ مانندِ زنی‌فلان‌کاره‌، به‌ هَر که‌ از راه‌ می‌رسد آری‌ می‌گوید! هیچکس‌ به‌ آن‌چه‌ می‌نویسد وفادار نیست‌!
من‌ همیشه‌ از دیدار با شاعران‌ُ نویسنده‌گانی‌ که‌ دوستشان‌ می‌دارم‌ هراسانم‌! می‌ترسم‌ شبیه‌ِ آن‌ چه‌ نوشته‌اند نباشند! همان‌بهتر که‌ آدم‌ نبیندُ نشنود تا به‌ باوَرَش‌ لطمه‌ نخورد!
می‌خواهم‌ از این‌ گودِ حیله‌ بیرون‌ بروم‌! از حراج‌بازارِ این‌ همه‌ شاعرِ دروغ‌ْگو! می‌خواهم‌ در کنارِ تو وَ با تو به‌ تماشای‌ روشنایی‌هابروم‌! از تصوّرِ این‌ که‌ شاید یک‌ روز به‌ موجودی‌ مانندِ آن‌ ترانه‌سازِ لَم‌ داده‌ در کنارِ اقیانوس‌ِ آرام‌ بَدَل‌ شَوَم‌، وحشت‌ دارم‌! نگذاردُچارِ روزمرّه‌گی‌ها وُ جَدَل‌های‌ مسلکی‌ُ دسته‌جاتی‌ بشوم‌! کاری‌ کن‌ شاعر باقی‌ بمانم‌! نمی‌خواهم‌ آن‌سوی‌ چهل‌ ساله‌گی‌ (اگر به‌چهل‌ برسم‌!) میراث‌ْخوارِ گُذشته‌ی‌ خود شَوَم‌! اکثرِ شاعران‌ِ اطرافم‌ به‌ چنین‌ روزی‌ اُفتاده‌اند!
من‌ از این‌ تقدیرِ لعنتی‌ خواهم‌ گریخت‌ چرا که‌ تو را دارم‌! آفریننده‌گی‌ِ نامیرا را! دلیلی‌ همیشه‌ را برای‌ عاشقانه‌های‌ خویش‌!چراغی‌ که‌ به‌ پُف‌ِ سالیان‌ خاموش‌ نمی‌شَوَدُ راه‌ْبَرِ رسیدن‌ به‌ جاودانه‌گی‌ ست‌!
باید هَر چه‌ زودتر سقفی‌ برای‌ خود بیابیم‌ُ هم‌ْسقف‌ شویم‌! من‌ برای‌ به‌ چنگ‌ آوردن‌ِ آن‌ بهشت‌ِ زمینی‌ بی‌تابم‌! در کنارِ تو جهان‌زیباست‌! دستانت‌ که‌ در دست‌ِ من‌ باشد می‌توانم‌ هَر واقعه‌یی‌ را تاب‌ آورم‌! نه‌ از طعنه‌ی‌ این‌ُ آن‌ آشفته‌ می‌شوم‌، نه‌ از نیزه‌بارِقلم‌های‌ قرمز! با تو جهان‌ِ تاریک‌ ارزش‌ِ زنده‌گی‌ کردن‌ را دارد! با تو می‌شود به‌ جدال‌ِ نامُرادی‌ها رفت‌! با تو می‌شود شاعر بود!
در بیشترِ آثارِ عاشقانه‌ همیشه‌ صحبت‌ از کسی‌ست‌ که‌ می‌آیدُ تمام‌ِ تنهایی‌ها را می‌تاراند! ولی‌ من‌ تو را برای‌ فرار از تنهایی‌ِخود نمی‌خواهم‌! اصلاً مگر می‌شود از تنهایی‌ گریخت‌؟ تنهایی‌ با تمام‌ِ دهشت‌ْناکی‌ با خود چیزهای‌ با ارزشی‌ دارد! گاهی‌ چنددقیقه‌ قدم‌ زَدَن‌ در سکوت‌ به‌ من‌ چیزهای‌ آموخته‌ که‌ در هیچ‌ کتابی‌ آن‌ها را نمی‌یافتم‌! تنهایی‌ زخم‌ِ زیبایی‌ست‌ که‌ همه‌ عمرآدمی‌ را هم‌ْراهی‌ می‌کند! می‌خواهم‌ به‌ جای‌ فرار از آن‌ بشناسیمش‌! من‌ُ تو با هم‌ آن‌چنان‌ یکی‌ خواهیم‌ شُد که‌ هَر یک‌ تنهایی‌ِدیگری‌ را به‌ تماشا می‌نشیندُ می‌فهمد! دریافتن‌ِ تنهایی‌ِ معشوق‌، خودِ عشق‌ است‌! دوست‌ دارم‌ آن‌قدر عاشق‌ باشیم‌ که‌ رَشک‌ِدیگران‌ را برانگیخته‌ شَوَد! می‌خواهم‌ تمام‌ِ کتاب‌های‌ جهان‌ را ببندم‌ُ با نگاه‌ کردن‌ در چشمان‌ِ تو فرزانه‌گی‌ را به‌ چنگ‌ بیاوَرَم‌!نگاه‌ِ تو آن‌قدر عمیق‌ است‌ که‌ می‌شود در آن‌ سفر کردُ رفت‌ُ رفت‌... تا نهایت‌ِ مهربانی‌!
نجاتم‌ بده‌ از این‌ روزگارِ چَرت‌ُ پَلای‌ لَکنته‌ که‌ در آن‌ به‌ شعر هَم‌ امیدی‌ نمی‌توان‌ داشت‌! نجاتم‌ بده‌ از دست‌ِ این‌ همه‌ سایه‌ی‌هوچی‌! از دست‌ِ شاعران‌ِ تملّق‌!
نجاتم‌ بده‌! خانم‌ِ رنگین‌ترین‌ خاطره‌ها در این‌ روزگارِ سیاه‌!
نجاتم‌ بده‌...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
عنوان: نقّاشی‌های‌ تو نفس‌ می‌کشند...

نقّاشی‌های‌ تو نفس‌ می‌کشند! خانم‌ِ رنگین‌کمان‌!
بهترین‌ توصیف‌ِ نقّاشی‌هایت‌ همین‌ است‌! در نمایش‌ْگاهی‌ که‌ از آثارت‌ برپا کرده‌ بودی‌، وقتی‌ نقاشی‌هایت‌ را کنارِ هم‌ دیدم‌ ازخودم‌ پُرسیدم‌ تو چه‌قدر می‌باید ققنوس‌ْوار سوخته‌ باشی‌ که‌ چنین‌ پَرده‌هایی‌ مولودِ حریقت‌ باشند؟ آن‌ اندام‌ِ در هم‌ رفته‌ی‌ زنده‌،رنگ‌های‌ رَمَنده‌ی‌ یاغی‌، بازی‌ِ نورُ سایه‌ها در تعادلی‌ قانون‌ْگریز... چه‌قدر باید در خود شکسته‌ باشی‌ تا این‌گونه‌ بی‌آفرینی‌ُ خانم‌ِرنگین‌کمان‌ِ من‌ شَوی‌؟
انسان‌ها در نقّاشی‌های‌ تو تنها تَن‌هایی‌ درهم‌رفته‌ نیستند! انسان‌هایی‌ ستم‌بَرُ عاشقند که‌ به‌ جُستن‌ِ روزنی‌ بر سطح‌ِ تاریک‌ِرنگ‌های‌ زمینه‌ پنجه‌ می‌کشند! پَرده‌های‌ تو به‌ آینه‌ می‌مانند که‌ هَر انسان‌ِ صادقی‌ می‌تواند خودُ روزگارش‌ را در آن‌ها ببیند!
هَر چه‌ من‌ می‌خواهم‌ در شعرها وُ ترانه‌هایم‌ بگویم‌ را تو در پَرده‌هایت‌ عریان‌ کرده‌یی‌! انسان‌ در نقّاشی‌هایت‌ خُدایی‌ می‌کند!نگران‌ نباش‌ از این‌ که‌ شاید منتقدی‌ تو را به‌ اومانیست‌ بودن‌ متّهم‌ کند! من‌ُ تو می‌دانیم‌ که‌ دُچارِ هیچ‌ ایسمی‌ نخواهیم‌ شُد! نه‌اومانیسم‌ُ نه‌ هیچ‌ ایسم‌ِ دیگری‌!
ایسم‌ داشتن‌ نگاه‌ِ تَک‌ بُعدی‌ به‌ جهان‌ است‌! تمام‌ِ ایسم‌ها وعده‌ی‌ بَرابَری‌ُ صلح‌ می‌دهند، ولی‌ در عمل‌ تنها گورستان‌ها را ازمُرده‌گان‌ سَرشار می‌کنند! مارکس‌ هم‌ که‌ ظهورِ کمونیسم‌ را در چندین‌ سال‌ِ بعد پیش‌ْبینی‌ کرد، نمی‌دانست‌ که‌ بعد از دوران‌ِصنعت‌ دوران‌ِ الکترونیک‌ُ ماهواره‌ وُ کامپوترُ کابل‌ِ نوری‌ می‌رسدُ دیگر کارگر به‌ عنوان‌ِ نیروی‌ کار مطرح‌ نیست‌! لابُد در آن‌ سال‌روبوت‌ها قرار است‌ قیام‌ِ همه‌گانی‌ کنندُ کمونیسم‌ را در جهان‌ برقرار کنند!
چند روزِ پیش‌ کتابی‌ درباره‌ی‌ خسروروزبه‌ می‌خواندم‌! جانوری‌ که‌ به‌ او لقب‌ِ لنین‌ِ ایران‌ داده‌ بودند! یک‌ توده‌یی‌ِ دو آتشه‌! درکتاب‌ یکی‌ از قتل‌هایی‌ که‌ او انجام‌ داده‌ بود را تشریح‌ کرده‌ وُ نوشته‌ بود او توسط‌ِ حزب‌ دستور پیدا کرده‌ بود یکی‌ از دوستانش‌ ـکه‌ سابقه‌ی‌ دوستی‌شان‌ بیست‌ُ چند سال‌ بود ـ را بِکشَد! این‌ دوست‌ مُدام‌ مَست‌ می‌کرده‌ وُ سَران‌ِ حزب‌ می‌ترسیدند او در یکی‌ ازبَدمَستی‌ها اسرارِ حزب‌ را لو دهد! در کتاب‌ جزئیات‌ِ این‌ قتل‌ توسط‌ِ یک‌ شاهد بازگو شُده‌ بودُ نوشته‌ بود وقتی‌ خسروروزبه‌ درحال‌ِ بستن‌ِ دست‌ُ پای‌ آن‌ مَرد بود، او مُدام‌ می‌خندیدُ به‌ هم‌ْدستان‌ِ دیگرِ قاتل‌ می‌گفت‌ که‌: خسرو من‌ُ نمی‌کشه‌! ما بیست‌ ساله‌ باهم‌ دوستیم‌! ولی‌ خسرو بعد از بستن‌ِ دست‌ُ پای‌ او یک‌ پُتک‌ِ چوبی‌ می‌آوردُ با آن‌ چند ضربه‌ به‌ سَرِ دوست‌ِ دیرینه‌اَش‌ می‌زندُ درهمان‌ حال‌ِ نیمه‌جان‌ در باغ‌ْچه‌ی‌ خانه‌ چالَش‌ می‌کند!
حزب‌ داشتن‌ُ برده‌ی‌ ایسم‌ بودن‌ از انسان‌ چنین‌ جانوری‌ می‌سازَد! انسان‌ به‌ موجودی‌ بَدَل‌ می‌شود که‌ تنها از حزبش‌ دستورمی‌گیرد نه‌ از عاطفه‌ وُ وجدانش‌! بارها وُ بارها به‌ آخرین‌ لحظه‌های‌ آن‌ مقتول‌ فکر کرده‌اَم‌ که‌ قاتلش‌ را ـ خوش‌ْباورانه‌ ـ رفیق‌ِبیست‌ْساله‌ خطاب‌ می‌کرده‌!
وقتی‌ به‌ یاد می‌آورم‌ هر بار جانوری‌ به‌ نام‌ِ فرانکو عدّه‌یی‌ از آزادی‌ْخواهان‌ِ اسپانیا را تیرباران‌ می‌کرده‌ سالوادوردالی‌ برایش‌تلگراف‌ِ تبریک‌ می‌فرستاده‌، دیگر نمی‌توانم‌ تابلوهای‌ دالی‌ را دوست‌ بدارم‌! حرمت‌ِ انسان‌ِ آفرینش‌ْگر بیش‌ از این‌ است‌ که‌محصورِ ایسم‌ شَوَد! خانم‌ِ رنگین‌کمان‌! انسان‌های‌ نقّاشی‌های‌ تو را به‌ خاطرِ آزاده‌ بودنشان‌ دوست‌ می‌دارم‌! دست‌های‌ تو آن‌هارا آزاد آفریده‌اَند! این‌ روزها چنین‌ انسان‌هایی‌ را تنها در موزه‌ها وُ کنج‌ِ کتاب‌ها می‌توان‌ یافت‌! نقّاشی‌های‌ تو می‌توانند اُلگویی‌باشند برای‌ شناختن‌ُ ساختن‌ِ دوباره‌ی‌ اَبَرانسان‌!
همان‌ روزهایی‌ که‌ من‌ از پُشت‌ِ تلفن‌ُ در دیدارهامان‌ مُدام‌ درباره‌ی‌ انسان‌ُ آرمان‌ُ تعهّد برایت‌ حرف‌ می‌زَدَم‌، تو در خانه‌ مشغول‌ِآفرینش‌ این‌ پَرده‌ها بوده‌یی‌ُ این‌ مَرا شَرمَنده‌ می‌کند!
وقتی‌ در دیدارِ نخستمان‌ پُرسیدی‌ چرا تو را انتخاب‌ کرده‌اَم‌؟ گفتم‌ به‌ خاطرِ مهربانی‌ِ چشمانت‌! هَر چه‌ پیش‌ می‌رَویم‌ مطمئن‌تَرمی‌شَوَم‌ که‌ در انتخابم‌ خطا نکرده‌اَم‌! تو توانایی‌ِ خوش‌ْبخت‌ کردن‌ِ مَرا داری‌، حتّا اگر در جهان‌ُ به‌ روزگاری‌ زنده‌گی‌ کنیم‌ که‌خوش‌ْبختی‌ به‌ افسانه‌ بَدَل‌ شُده‌ باشد! حتّا اگر مَردُمان‌ِ پیرامُنمان‌ واژه‌ی‌ خوش‌ْبختی‌ را ایستادن‌ بر شانه‌ی‌ دیگران‌ُ تَلَکه‌کردنشان‌ ترجمه‌ کنند! ما خوش‌ْبختی‌ِ راستین‌ را به‌ یک‌دیگر خواهیم‌ بخشید! خوش‌ْبختی‌ِ یافتن‌ِ کیمیای‌ عشق‌ را به‌ عصری‌که‌ عشق‌، دُشنامی‌ شمُرده‌ می‌شود! من‌ُ تو به‌ این‌ جماعت‌ِ ناباور می‌باورانیم‌ که‌ در زمانه‌ی‌ اینترنت‌ هم‌ با یک‌ نگاه‌ می‌توان‌عاشق‌ شُد!
دوست‌ دارم‌ هنگام‌ِ کشیدن‌ِ نقّاشی‌ در کنارت‌ حضور داشته‌ باشم‌ُ این‌ هنوز میسّر نیست‌! ولی‌ زمان‌ِ زیادی‌ تا رسیدن‌ به‌ آن‌ روزهاوُ شب‌های‌ قیمتی‌ نمانده‌ است‌! روزها وُ شب‌هایی‌ که‌ صدای‌ دگمه‌های‌ کامپیوترِ من‌ُ صدای‌ کشیده‌ شُدن‌ِ قلم‌ْموی‌ تو بَر بوم‌ درآن‌ها جاریست‌! من‌ نخستین‌ تماشاگرِ تکامل‌ِ پَرده‌های‌ تو خواهم‌ بود، همچنان‌ که‌ تو نخستین‌ شنونده‌ی‌ ترانه‌ها وُ شعرها وُنامه‌های‌ من‌... در زیرِ یک‌ سقف‌ بودن‌ دلیلی‌ برای‌ ننوشتن‌ِ نامه‌ نیست‌! این‌ نامه‌ها تا آخرِ دنیا ادامه‌ خواهند داشت‌! چرا که‌ من‌تا آخرِ دنیا دوستت‌ خواهم‌ داشت‌! نگران‌ِ میرا بودن‌ِ خود هم‌ نیستم‌، چرا که‌ عشق‌ زمان‌ نمی‌شناسَد!
پژواک‌ِ هَر دوستت‌ دارم‌ که‌ در گفت‌ُ گوی‌ دو عاشق‌ ادا شَوَد تا همیشه‌ شنیده‌ خواهد شُد! آنان‌ که‌ عشق‌ می‌وَرزند، هَرگزنمی‌میرندُ آنان‌ که‌ عشق‌ نمی‌وَرزند، زنده‌گی‌ را درنمی‌یابند!
ما عاشقیم‌ُ مجال‌ِ دریافتن‌ِ زنده‌گی‌ با ماست‌! عشقمان‌ بهترین‌ دلیل‌ برای‌ رویینه‌ شُدنمان‌ است‌! بیا زنده‌گی‌ را بفهمیم‌ُ درآغوش‌ بکشیم‌!
مَرا به‌ دیدارِ زنده‌گی‌ بِبَر! مَرا به‌ سرزمین‌ِ نقّاشی‌هایت‌ دعوت‌ کن‌!
مالک‌ِ مهربان‌ترین‌ نگاه‌ِ جهان‌!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
عنوان: شاعری‌ حرفه‌ی‌ بی‌خطری‌ نیست‌...

نوشتن‌ِ نامه‌ی‌ عاشقانه‌ همیشه‌ کارِ ساده‌یی‌ نیست‌! خانم‌ِ رنگین‌کمان‌!
آن‌ هم‌ در شب‌هایی‌ که‌ خیابان‌ها از صدای‌ رفتآمدِ موتورها وُ اجتماع‌ِ این‌ مردمان‌ِ ساده‌ سرشارند! همین‌ چند شب‌ِ پیش‌ که‌پیاده‌ به‌ خانه‌ می‌آمدم‌ جوانکی‌ چراغ‌قوّه‌ به‌ دست‌ سَرِ راهم‌ را گرفت‌! چنان‌ خَشمی‌ در نگاهش‌ بود که‌ پنداری‌ دُشمنی‌ که‌ سال‌هادر پِی‌اَش‌ بوده‌ را یافته‌ است‌! داشتم‌ به‌ خشم‌ِ مدفون‌ شُده‌ در نگاهش‌ فکر می‌کردم‌ که‌ از من‌ پُرسید:
«ـ کجا می‌ری‌؟»
من‌ هم‌ گفتم‌ خانه‌ وُ او کارت‌ِ شناسایی‌اَم‌ را خواست‌! اسمم‌ را که‌ روی‌ کارت‌ خواند چهره‌اَش‌ برگشت‌! دست‌ روی‌ شانه‌ی‌ من‌گذاشت‌ُ گفت‌:
«ـ شُما همونی‌ هستین‌ که‌ شعرِ نقاب‌ رُ گفتین‌!»
من‌ جواب‌ِ مثبت‌ دادم‌ُ نقاب‌ِ او از چهره‌ اُفتاد! مَرا در آغوش‌ گرفت‌ُ گفت‌:
«ـ آقا! خیلی‌ مُخلصیم‌!»
بعد ادامه‌ داد که‌ مأمور است‌ُ معذورُ چند قدمی‌ مرا به‌ سمت‌ِ خانه‌ هم‌ْراهی‌ کرد! از او پُرسیدم‌ چرا این‌ پیشه‌ را برگزیده‌ و او پاسخی‌داد که‌ خُلاصه‌اَش‌ حکایت‌ِ همیشه‌گی‌ِ غم‌ِ نان‌ بودُ صورتک‌هایی‌ که‌ بر صورت‌ِ مَردُمان‌ِ شهر سنگینی‌ می‌کنند! از او خداحافظی‌کردم‌ُ به‌ سمت‌ِ خانه‌ آمدم‌ امّا حرف‌هایش‌ مَرا ترساند! ترس‌ از این‌ که‌ نان‌ ما را از خودمان‌ بدزدد! همان‌ نانی‌ که‌ کسی‌ را مُرده‌شورمی‌کندُ کسی‌ را سپورُ کس‌ِ دیگری‌ را گزمه‌...
من‌، تو را می‌شناسم‌ُ می‌دانم‌ که‌ زنجیری‌ِ نان‌ نمی‌شوی‌! آن‌قدر بزرگ‌ هستی‌ که‌ نگذاری‌ ـ حتّا در بی‌نانی‌ ـ شکوه‌ِ نام‌ِ انسان‌لکه‌دار شَوَد! از این‌ که‌ تو را در کنار دارم‌ خوش‌ْحالم‌! امّا بر پرده‌ی‌ خوش‌ْحالی‌اَم‌ گاهی‌ هاشوری‌ از نگرانی‌ نقش‌ می‌بنند! نگرانی‌از این‌ که‌ تو در کنارِ من‌ زنده‌گی‌ِ راحتی‌ نداشته‌ باشی‌! هر چند می‌دانم‌ زنده‌گی‌ِ ماشینی‌ِ بدون‌ِ فرازُ فرود را دوست‌ نمی‌داری‌، اگراین‌گونه‌ بود زنده‌گی‌ در کنارِ کسی‌ که‌ دیگران‌ به‌ نام‌ِ شاعر می‌شناسندش‌ را انتخاب‌ نمی‌کردی‌! تو به‌ عواقب‌ِ زنده‌گی‌ در کنارِکسی‌ که‌ خود را ذرّه‌ ذرّه‌ می‌تراشد تا اعجازِ کلمات‌ بر وهن‌ِ کاغذِ سفید حادث‌ شوند، واقفی‌! می‌دانی‌ در جهان‌ِ سوّم‌ (یعنی‌ درجایی‌ که‌ ما روزگار می‌گُذرانیم‌!) شاعری‌ حرفه‌ی‌ بی‌خطری‌ نیست‌! شاید خطرِ این‌ کار در حدِ خطرِ کارِ یک‌ آتش‌ْنشان‌ باشد!البتّه‌ فرق‌ِ کارِ آتش‌ْنشان‌ُ شاعر این‌ است‌ که‌ اوّلی‌ آتش‌ را خاموش‌ می‌کندُ دوّمی‌ روشن‌! تو این‌ همه‌ را می‌دانی‌ُ من‌ تا همیشه‌ایثارت‌ را در انتخاب‌ِ من‌ به‌ عنوان‌ِ هم‌ْگام‌ِ زنده‌گی‌ به‌ یاد خواهم‌ داشت‌! از یاد نمی‌بَرَم‌ در چه‌ شرایطی‌ هم‌ْپا شُدن‌ با من‌ راپذیرفتی‌! سخاوتت‌ را از یاد نخواهم‌ بُرد! خانم‌ِ رنگین‌کمان‌!
کارهای‌ زیادی‌ دارم‌ُ داریم‌! باید زنده‌گی‌ را ذرّه‌ ذرّه‌ لمس‌ کنیم‌ُ به‌ هَر لحظه‌اَش‌ بیاندیشیم‌! لحظه‌ها تنها هنگامی‌ باارزش‌می‌شوند که‌ انسانی‌ به‌ آن‌ها بیاندیشد! با نگاه‌ کردن‌ِ ماست‌ که‌ درخت‌ها، درخت‌ می‌شوندُ آسمان‌، رنگ‌ِ آبی‌اَش‌ را باز میابد! اگردر زمانه‌یی‌ زنجیری‌ زنده‌گی‌ کنیم‌ هم‌ باید تا آن‌جا که‌ می‌توانیم‌ به‌ اطرافمان‌ توجّه‌ کنیم‌! حتّا اگر از تماشا کردن‌ِ اطراف‌ وحشت‌کنیم‌ یا عذاب‌ بِبَریم‌، نباید چشم‌هایمان‌ را ببندیم‌! در آن‌سوی‌ پلک‌های‌ بسته‌ی‌ ما چیزی‌ جُز تاریکی‌ وجود ندارد! از دست‌دادن‌ِ تصاویرِ زشت‌ بهتر است‌ یا به‌ تاریکی‌ُ سیاهی‌ِ مطلق‌ خو کردن‌؟ به‌ هَر پدیده‌ی‌ زشتی‌ می‌شود زیبا نگاه‌ کرد! آندره‌ژیدمی‌گوید: سعی‌ کن‌ اهمیت‌ در نگاه‌ِ تو باشد، نه‌ در چیزی‌ که‌ به‌ آن‌ می‌نگری‌! تماشای‌ یک‌ قناری‌ در قفس‌ چیزِ بَدی‌ نیست‌، درصورتی‌ که‌ ما را به‌ فکرِ شکستن‌ِ قفس‌ بی‌اندازد! تماشا کردن‌ِ انسانی‌ که‌ در خیابان‌ اُفتاده‌ آزار دهنده‌ نیست‌، اگر ما را وادار به‌ بُلندکردن‌ِ او کند! دیدن‌ِ پَلَشتی‌ها بَد نیست‌! چشم‌ بستن‌ به‌ روی‌ زشتی‌هاست‌ که‌ انسان‌ها را به‌ گلّه‌یی‌ گوسفند بَدَل‌ می‌کند! انسان‌ِمحتاطی‌ که‌ فقط‌ جلوی‌ پای‌ خود را می‌بیند از آبی‌ِ آسمان‌ چیزی‌ نخواهد فهمید... برای‌ همین‌ می‌خواهم‌ چشمانی‌ داشته‌باشیم‌ بیگانه‌ با عینک‌ِ بی‌خیالی‌ُ ناهُشیاری‌ُ تمام‌ِ عینک‌های‌ کور کننده‌ی‌ دیگر! ما برای‌ اثبات‌ِ انسانیت‌ِ خود مجبور به‌ تماشای‌خوبی‌ها وُ بَدی‌های‌ سوّمین‌ سیاره‌ی‌ منظومه‌ی‌ شمسی‌ هستیم‌ُ من‌ در کنارُ هم‌ْنگاه‌ِ تو خواهم‌ بود! هَر منظره‌ را می‌باید به‌حافظه‌ بسپاریم‌، حتّا آزاردهنده‌ترینشان‌ را! آن‌ وقت‌ است‌ که‌ می‌توانیم‌ ساختن‌ِ جهانی‌ زیبا را به‌ کودکانمان‌ بی‌آموزیم‌!
تو هَم‌ مانندِ من‌ در زنده‌گی‌ عزیزانی‌ را از دست‌ داده‌یی‌ُ حضورشان‌ را سایه‌ به‌ سایه‌یی‌ دقایق‌ِ خود احساس‌ می‌کنی‌! تنها آنان‌ که‌مُرده‌اند، مُرده‌گان‌ِ پیرامُن‌ِ خود را از یاد می‌بَرَند! امّا گریستن‌ چاره‌ی‌ اندوه‌ِ از دست‌ دادن‌ِ عزیزان‌ نیست‌! گریه‌ بر جان‌های‌شیرینی‌ که‌ به‌ خاک‌ می‌پیوندند ساده‌ترین‌ کارِ جهان‌ است‌! هَر قطره‌ اشک‌ اگر حِس‌ِ زدودن‌ِ پَلَشتی‌ها در پَسَش‌ نباشد، اشک‌ِتمساح‌ است‌! قطره‌یی‌ بی‌ثمر است‌ که‌ از حضورِ آن‌ نهال‌ِ آزادی‌ نخواهد رویید! پَس‌ برای‌ آنان‌ که‌ به‌ دور از عدالت‌ می‌میرند گریه‌نکن‌! اگر روزی‌ آزادی‌ جهان‌ را در بَر بگیرد یکایک‌ِ آنان‌ را در کنارِ خود خواهی‌ دید! پَس‌ اشک‌هایت‌ را بر باغچه‌ی‌ بومت‌ ببار تااز آن‌ جنگلی‌ سبز بروید! من‌ هم‌ در شعرهایم‌ گریه‌ خواهم‌ کرد، در ترانه‌ها وُ نامه‌هایم‌! گریستن‌ِ سوگوارانه‌، سودی‌ ندارد! اگرانسانی‌ را می‌شناسی‌ که‌ به‌ ناحق‌ کشته‌ شُده‌، به‌ جای‌ گریستن‌ سعی‌ کن‌ عدالت‌ را در جهان‌ برپا داری‌! اگر انسانی‌ را می‌شناسی‌که‌ در زنده‌گی‌ مجالی‌ برای‌ دیدن‌ِ زیبایی‌ها نیافت‌، سعی‌ کن‌ به‌ خودت‌ وَ دیگران‌ چنین‌ فرصتی‌ را نثار کنی‌! جهان‌ به‌ تبسّم‌ُخنده‌ محتاج‌ است‌ نه‌ به‌ گریه‌های‌ بی‌حاصل‌! خندیدن‌ است‌ که‌ به‌ آدمیان‌ انگیزه‌ی‌ زیستن‌ُ آزاده‌ زیستن‌ می‌دهد!
پَس‌ کیمیای‌ شادی‌ را همیشه‌ در چشمانت‌ نگاه‌ دار! آن‌ چشم‌ها به‌ من‌ جسارت‌ِ زیستن‌ می‌دهندُ... جسارت‌ِ نوشتن‌!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 20 از 129:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  128  129  پسین » 
شعر و ادبیات

Yaghma Golruei | یغما گلرویی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA