انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 21 از 129:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  128  129  پسین »

Yaghma Golruei | یغما گلرویی


مرد

 
عنوان: تو با تمام‌ِ کلیدهای‌ جهان‌ آمده‌یی‌...

در روزِ تولّدم‌ این‌ نامه‌ را برایت‌ می‌نویسم‌! خانم‌ِ رنگین‌کمان‌!
می‌خواهم‌ از چیزهایی‌ که‌ در این‌ چند ماهه‌ به‌ من‌ هدیه‌ کرده‌یی‌ برایت‌ بگویم‌! از آن‌ نگاه‌ِ کهربایی‌ که‌ انسان‌ را به‌ بودن‌ُ ماندن‌اُمیدوار می‌کند! از آن‌ دست‌های‌ بخشنده‌ که‌ یاری‌ دهنده‌اندُ گرما بخش‌، حتّا اگر در زمهریری‌ از زخم‌ِ زبان‌ها وُ طعنه‌ها گام‌برداری‌! از آن‌ آغوش‌ که‌ نه‌ جان‌ْپناه‌، که‌ سرزمینی‌ست‌ برای‌ زیستن‌ُ آزاده‌ زیستن‌! از آن‌ لب‌ْخندها که‌ اطمینان‌ُ اراده‌اَند وَ ازاَشک‌هایی‌ که‌ نفس‌ِ صداقتند...
وقتی‌ می‌بینم‌ که‌ تو چه‌ فروتن‌ به‌ دُشواری‌های‌ِ هم‌ْپا بودن‌ با من‌ تَن‌ داده‌یی‌، پُشتم‌ می‌لرزد! بدان‌ که‌ در این‌ هم‌ْپایی‌ آن‌ که‌همیشه‌ پیش‌تر گام‌ بَرمی‌دارد تویی‌! بدان‌ که‌ مقصدم‌ بوییدن‌ِ عطرِ گیس‌ِ تو وُ شتابم‌ برای‌ رسیدن‌ به‌ صدای‌ گام‌های‌ توست‌!شانه‌ به‌ شانه‌ی‌ تو گام‌ برداشتن‌ که‌ خود آرزوی‌ محالی‌ست‌! شاید آنان‌ که‌ از بیرون‌ به‌ ما وُ زنده‌گی‌ِ ما می‌نگرند، مَرا پیشاپیش‌ِ توببینند، امّا خودت‌ خوب‌ می‌دانی‌ که‌ چه‌قدرها نفس‌ نفس‌ زَدَن‌ُ زمین‌ خوردن‌ُ دوباره‌ برخاستن‌ مانده‌ تا دوشادوش‌ُ هم‌ْسایه‌ی‌،سایه‌ی‌ اَمن‌ُ آفتابی‌ِ تو شُدن‌!
آن‌چه‌ تو در خود داشتی‌ بیش‌ از تصوّرِ من‌ بود: نگاه‌ِ بی‌کینه‌اَت‌ به‌ جهان‌ُ علاقه‌اَت‌ به‌ آدمیان‌ از بَدُ خوب‌! آگاهی‌اَت‌ از این‌ که‌عشق‌ گریزگاه‌ نیست‌، سلاحی‌ برای‌ رفتن‌ به‌ جنگ‌ِ سیاهی‌ها هَم‌ نیست‌، چشمی‌ تازه‌ برای‌ پاییدن‌ِ این‌ زنده‌گی‌ست‌! چشمی‌که‌ زیبایی‌های‌ پنهان‌ِ زنده‌گی‌ را به‌ ما می‌نمایاند! ساده‌گی‌ِ در عین‌ِ دانسته‌گی‌اَت‌ وَ صداقت‌ِ بی‌زنگارت‌... این‌هاست‌ که‌ مَرا به‌ توعلاقه‌مند کرده‌!
وقتی‌ دوشادوش‌ِ هم‌ در خیابان‌ قدم‌ می‌زنیم‌، خود را آزادترین‌ انسان‌ِ جهان‌ می‌بینم‌! اگر گاهی‌ در هنگامی‌ که‌ با همیم‌ حواس‌ِمَرا پَرت‌ می‌بینی‌، گُمان‌ نکن‌ که‌ با تو نیستم‌! من‌ دلم‌ را به‌ تو بخشیده‌اَم‌ وَ این‌ برای‌ یک‌ انسان‌ از والاترین‌ چیزهاست‌! کم‌حواسی‌ِ مَرا به‌ حساب‌ِ مشغله‌ی‌ زیادم‌ بگذار! گاهی‌ برای‌ رسیدن‌ به‌ یک‌ سطرِ یک‌ ترانه‌ یا شعر ساعت‌ها در خود فرو می‌روم‌!گاهی‌ هفته‌ها وُ هفته‌ها مشغول‌ِ شخصیتی‌ که‌ در داستانی‌ یا فیلم‌ْنامه‌یی‌ آورده‌اَم‌ می‌شَوَم‌ وَ تمام‌ِ این‌ها برای‌ آن‌ است‌ که‌ خود راتا آن‌جا که‌ زمان‌ دارم‌ مصرف‌ کنم‌! اقیانوسی‌ در پس‌ِ پیراهن‌ِ من‌ است‌ که‌ مُشت‌ بر کرانه‌ می‌کوبدُ گاهی‌ حریفش‌ نمی‌شوم‌!نمی‌توانم‌ از چنگ‌ِ این‌ رفیق‌ِ مزاحم‌ خلاص‌ شَوَم‌! نوشتن‌، صیدِ اشخاص‌ُ اشیا وُ تصاویر از ناخودآگاه‌ِ نویسنده‌ است‌! گاهی‌جملاتی‌ را بر کاغذهایم‌ میابم‌ که‌ خود بعد از چند بار خواندن‌ به‌ پیامش‌ پِی‌ می‌بَرَم‌! نمی‌دانم‌ این‌ واژه‌ها در کجا نطفه‌ می‌بندند!به‌ الهام‌ اعتقادی‌ ندارم‌! کسی‌ در درون‌ِ من‌ است‌ که‌ از فکر کردن‌ُ فکر کردن‌ُ فکر کردن‌ خسته‌ نمی‌شود! من‌ هم‌ این‌ مزاحم‌ِدل‌ْچسب‌ را دوست‌ می‌دارم‌! سال‌هاست‌ که‌ به‌ حضورِ مُداومش‌ عادت‌ کرده‌اَم‌! شاید او کاتب‌ِ این‌ شعرها وُ ترانه‌ها باشد!
دلم‌ می‌خواست‌ سوادِ خواندن‌ُ نوشتن‌ نداشتم‌! تو را داشتم‌ُ کلبه‌یی‌ در گوشه‌ی‌ پَرتی‌ از این‌ جهان‌! ولی‌ می‌دانم‌ در آن‌ صورت‌ هم‌مجبور می‌شُدم‌ با این‌ رفیق‌ِ سمج‌ِ مزاحم‌ بِجنگم‌! با این‌ غریبه‌ که‌ در من‌ زندانی‌ست‌، یا من‌ در او زندانی‌اَم‌... تو با تمام‌ِ کلیدهای‌جهان‌ آمده‌یی‌! آمده‌یی‌ تا رهایم‌ کنی‌ از زندان‌ِ خودْساخته‌یی‌ که‌ در آن‌ مدفون‌ بودم‌!
نگاهم‌ که‌ می‌کنی‌، من‌ُ آن‌ غریبه‌ی‌ پنهان‌ شُده‌ در من‌، یکی‌ می‌شویم‌! از هیئت‌ِ کسی‌ که‌ تنها کتاب‌ می‌آفریند خارج‌ می‌شَوَم‌ُزنده‌گی‌ می‌کنم‌! خسته‌ شُده‌ بودم‌ از حبس‌ کردن‌ خود در یک‌ اتاق‌ُ نوشتن‌ُ نوشتن‌ُ نوشتن‌! تو آمدی‌ تا رؤیاهای‌ مرا تعبیر کنی‌ُبرآوَردِ آرزوهایم‌ باشی‌ وَ من‌ خود را نخستین‌ کاشف‌ِ عشق‌ در جهان‌ می‌دیدم‌! همیشه‌ می‌خواستم‌ بدانم‌ آن‌ انسان‌ِ غارنشین‌ که‌نخستین‌ نقّاشی‌ را بر دیواره‌ی‌ غاری‌ کشید، بعد از تمام‌ کردن‌ِ نقّاشی‌اَش‌ چه‌ حِسّی‌ داشت‌! تو این‌ حِس‌ را به‌ من‌ بخشیدی‌! توبهترین‌ هدیه‌ی‌ تمام‌ِ سال‌های‌ تولّدِ من‌ بودی‌! حضورت‌ برایم‌ بهترین‌ هدیه‌ بود! ظاهراً من‌ امروز بیست‌ُ هشت‌ ساله‌ شُدم‌، امّااحساس‌ می‌کنم‌ یک‌ سال‌ بیشتر ندارم‌! سال‌های‌ بی‌تو را به‌ حساب‌ِ عمرِ خود نمی‌گُذارم‌! من‌ تمام‌ِ این‌ سال‌ها را به‌ چلّه‌ نشسته‌بودم‌، تا معجزه‌ی‌ بوسه‌های‌ تو نازل‌ شَوَند! می‌باید خود را در زنده‌گی‌ محک‌ می‌زَدَم‌! می‌باید آن‌قدر زمین‌ می‌خوردم‌ تابرخاستن‌ِ دوباره‌ وُ تکیه‌گاه‌ِ دیگری‌ شُدن‌ را بیاموزم‌! از آن‌ همه‌ دُشواری‌ گله‌مَند نیستم‌! از دیدن‌ِ تارهای‌ سفیدِ مویم‌ نمی‌ترسم‌،آن‌چه‌ می‌خواستم‌ حادث‌ شُده‌ وُ از این‌ به‌ بعد منم‌ُ تجربه‌ی‌ مداوم‌ِ خواستن‌ُ بالیدن‌ُ آفریدن‌.... برای‌ زنده‌گی‌ِ عاشقانه‌ به‌ دُنیاآمده‌اَم‌ وَ تو این‌ تجربه‌ را در همین‌ چند ماهه‌ به‌ من‌ بخشیده‌یی‌! دیگر تنها منتظرم‌! منتظرِ آن‌ که‌ در زیرِ یک‌ سقف‌ با تو نفس‌بِکشم‌!
می‌دانم‌ که‌ می‌توانم‌ با آن‌ من‌ِ یاغی‌ِ درون‌ِ خود هَم‌ کنار بیایم‌! می‌توانم‌ اقیانوس‌ِ درون‌ِ پیرهنم‌ را در کوزه‌یی‌ جا دهم‌ُ به‌ هنگام‌نیاز با جرعه‌یی‌ از آن‌، گُل‌های‌ سُرخ‌ِ ترانه‌ یا شعری‌ را شکوفا کنم‌! ما موظّفیم‌ که‌ زنده‌گی‌ کنیم‌ُ خوش‌ْبخت‌ شَویم‌! ما موظّف‌ به‌رعایت‌ِ انسانیت‌ِ خویشیم‌! ما موظّفیم‌ که‌ نگاه‌ِ عاشقانه‌ را از یک‌ْدیگر دریغ‌ نکنیم‌!
عطرِ آغوشت‌ را به‌ من‌ ببخش‌، من‌ تمام‌ِ عاشقانه‌های‌ جهان‌ را برایت‌ خواهم‌ خواند! نگاهت‌ را به‌ من‌ ببخش‌، من‌ تو را به‌تماشای‌ رنگین‌کمان‌ِ ترانه‌ها خواهم‌ بُرد، که‌ تو خود رنگین‌کمانی‌ُ من‌ تنها می‌باید آینه‌یی‌ باشم‌ رو به‌ زیبایی‌ِ خورشیدِ رنگینی‌که‌ شکوهش‌، جیوه‌ی‌ تمام‌ِ آینه‌ها را آب‌ می‌کند! مَرا صیقل‌ بده‌! خانم‌ِ رنگین‌کمان‌! می‌خواهم‌ برایت‌ آینه‌یی‌ باشم‌! آینه‌یی‌ که‌لیاقت‌ِ انعکاس‌ِ تصویرِ تو را داشته‌ باشد...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
عنوان: خسته‌گی‌ در هنر معنا ندارد...

می‌خواستم‌ تا هم‌ْخانه‌ شُدنمان‌ نامه‌یی‌ برایت‌ ننویسم‌! خانم‌ِ رنگین‌کمان‌! دلم‌ می‌خواست‌ هنگام‌ِ نوشتن‌ِ نامه‌ی‌ بعدی‌ درخانه‌یی‌ نفس‌ بِکشم‌ که‌ عطرِ گیس‌ِ تو در آن‌ شناور باشد، خانه‌یی‌ که‌ دیوارهایش‌ را نقّاشی‌های‌ تو پوشانده‌ باشد... امّا نَشُد! ولی‌فرق‌ِ چندانی‌ هَم‌ نمی‌کند! همیشه‌ با تو هستم‌، حتّا در همین‌ لحظه‌ی‌ این‌ شب‌ِ از نیمه‌ گُذشته‌! وقتی‌ پای‌ عشق‌ به‌ میان‌ می‌آیدفاصله‌های‌ بعید، همانندِ فاصله‌ی‌ دو نقطه‌ در یک‌ نقشه‌ی‌ جغرافیا کوتاه‌ می‌شوند! همین‌ یک‌ ساعت‌ِ پیش‌ گفت‌ُ گوی‌ تلفنی‌ِ مابه‌ اتمام‌ رسید امّا دلم‌ آن‌چنان‌ برای‌ تو تنگ‌ است‌ که‌ گویی‌ هفته‌هاست‌ از دیدنت‌ یا شنیدن‌ِ صدایت‌ محروم‌ بوده‌اَم‌! چند دقیقه‌قبل‌ دستم‌ به‌ گوشی‌ تلفن‌ رفت‌! می‌خواستم‌ شماره‌ی‌ خانه‌ی‌ شما را بگیرم‌ُ بگویم‌ که‌ دوستت‌ می‌دارم‌، دوستت‌ می‌دارم‌، دوستت‌می‌دارم‌... امّا با خود گفتم‌ حتماً تو در خوابی‌، پَس‌ نِشستم‌ به‌ نوشتن‌ِ این‌ نامه‌!
می‌خواهم‌ بدانی‌ که‌ لحظه‌های‌ بی‌تو برایم‌ تلخ‌ می‌گُذرند! می‌خواهم‌ بدانی‌ اگر تو نباشی‌ نمی‌توانم‌ حریف‌ِ این‌ زنده‌گی‌ِشکنجه‌گر شَوَم‌! می‌خواهم‌ بدانی‌ که‌ بی‌تو تحمل‌ِ دقیقه‌ها دشوار است‌!
نمی‌توانم‌ حِسی‌ که‌ به‌ سوی‌ تو می‌کشاندم‌ را برایت‌ تعریف‌ کنم‌، تنها می‌توانم‌ بگویم‌ که‌ زیباست‌! زیباتر از تمام‌ احساس‌هایی‌که‌ تا به‌ حال‌ داشته‌اَم‌! حِس‌ِ آن‌ که‌ کسی‌ به‌ زنده‌گی‌ پیوندم‌ داده‌! به‌ زمانه‌ پیوندم‌ داده‌! به‌ مَردُم‌ پیوندم‌ داده‌! یعنی‌ وصل‌ شُده‌اَم‌ به‌مَردمان‌ِ شهری‌ که‌ از آنان‌ می‌گریختم‌ُ دوستشان‌ نداشتم‌ به‌ خاطرِ برده‌ بودنشان‌! به‌ خاطرِ حماقتشان‌! تو دستم‌ را گرفتی‌ُ از اتاق‌ِکوچکم‌ مرا به‌ کنارِ بزرگ‌ترین‌ دریچه‌ها بُردی‌ُ گفتی‌ که‌: ببین‌! تماشا کن‌... وَ من‌ از دریچه‌ی‌ چشم‌های‌ تو روزگار را دیدم‌ُ حِس‌کردم‌!
تنها نمی‌دانم‌ چرا دچارِ کم‌ْکاری‌ شُده‌اَم‌! شاید از خسته‌گی‌ باشد امّا حِس‌ می‌کنم‌ برای‌ گفت‌ُ گو با تو نیازی‌ به‌ شعرُ ترانه‌ ندارم‌!یک‌ نگاه‌ برای‌ گفتن‌ِ تمام‌ِ حرف‌هایم‌ کافی‌ست‌! هدف‌ِ هنر رسیدن‌ به‌ روزی‌ست‌ که‌ در آن‌ دیگر نیازی‌ به‌ هنر نباشد! تو آن‌ روزرا برای‌ من‌ هدیه‌ آورده‌یی‌! روزی‌ که‌ هر نگاه‌ُ هَر حرف‌ در آن‌ یک‌ شعر است‌! پَس‌ چند وقتی‌ را به‌ استراحت‌ خواهم‌ گُذارند! توهَم‌ در این‌ مدّت‌ بِیت‌ بِیت‌ِ نگاه‌های‌ مَرا دریاب‌ که‌ در پس‌ِ پُشتشان‌ علاقه‌یی‌ عظیم‌ پنهان‌ است‌!
دلواپس‌ِ فردای‌ تواَم‌! دلواپس‌ِ آنم‌ که‌ عشق‌ِ عظیم‌ِ من‌ُ زنده‌گی‌ِ مُشترکمان‌ تو را از ادامه‌ی‌ هنرت‌ باز بدارد! نمی‌خواهم‌ نقّاشی‌برایت‌ یک‌ تفنن‌ شَوَد! نمی‌خواهم‌ تو را مُدام‌ در آش‌ْپزخانه‌ وُ گرم‌ِ پُخت‌ُ پَز ببینم‌! دلواپس‌ِ آنم‌ که‌ دست‌هایت‌ با قلمو بیگانه‌شوند! بدان‌ اگر به‌ جای‌ پُختن‌ِ غذا، پَرده‌یی‌ تازه‌ را نقّاشی‌ کنی‌، من‌ هم‌ با تماشای‌ آن‌ پَرده‌ سیر خواهم‌ شُد! باور کن‌ این‌ حرف‌هارا از سَرِ شوریده‌گی‌ با تو در میان‌ نمی‌گذارم‌! به‌ تو ثابت‌ خواهم‌ کرد که‌ چه‌قدر نقّاشی‌های‌ تو را دوست‌ می‌دارم‌! خیلی‌ برای‌ تودلواپسم‌ُ دلواپسی‌هایم‌ خواب‌های‌ مَرا از بختک‌ سرشار کرده‌اَند! دی‌ْشب‌ خواب‌ِ عجیبی‌ دیدم‌!
چند زن‌ُ مَردِ کرد را دیدم‌ که‌ کولی‌وار گِردِ آتشی‌ می‌رقصیدند! من‌ سِحرِ تماشای‌ آن‌ها کنارِ آتش‌ نِشسته‌ بودم‌! در تلالو نورِ آتش‌گوشواره‌ها وُ سینه‌ریزِ زنان‌ برق‌ می‌زَد! در حال‌ِ رقصیدن‌ با دف‌ُ ساز آهنگی‌ را می‌نواختند که‌ به‌ عمرم‌ همانندِ آن‌ را نشنیده‌ بودم‌!زنان‌ با ضرب‌ِ آهنگ‌ دورِ خود می‌چرخیدندُ مَردان‌ سازُ سورنا می‌نواختند! ناگهان‌ آهنگ‌ قطع‌ شُدُ پیرمَردی‌ از آن‌ دسته‌ جُدا شُدُبه‌ طرف‌ِ من‌ آمد! یک‌ فِرفِره‌ی‌ چوبی‌ در دستان‌ِ من‌ گُذاشت‌! بعد در چشمانم‌ خیره‌ شُدُ دُرُست‌ در همان‌ لحظه‌ از خواب‌ پریدم‌!خوابم‌ فکرِ مرا مشغول‌ کرده‌ بود! چیزی‌ در آن‌ خواب‌ برایم‌ آشنا می‌آمد! با همین‌ فکر کنارِ کتاب‌ْخانه‌ی‌ اتاقم‌ رفتم‌ُ میان‌ِ خِرت‌ُپرت‌ها فِرفِره‌یی‌ مانندِ همان‌ فِرفِره‌ که‌ در خواب‌ دیده‌ بودم‌ را یافتم‌! یادم‌ آمد پنج‌ شِش‌ سال‌ِ قبل‌ آن‌ را در ارومیه‌ از یک‌ کردِ پیرـ شبیه‌ِ همان‌ که‌ در خواب‌ دیدم‌ ـ خریده‌ بودم‌! یادآوردن‌ِ آن‌ ماجرا، خوابی‌ که‌ دیده‌ بودم‌ را برایم‌ جالب‌تَر کرد!
کردها مَردُمانی‌ غریبند! مَردُمانی‌ با ریشه‌های‌ هزار ساله‌ وُ آیین‌های‌ حیرت‌انگیز! تو از علاقه‌ی‌ من‌ به‌ کردها با خبری‌ُ می‌دانی‌چه‌قدر ترانه‌های‌ این‌ مَردمان‌ِ همیشه‌ یاغی‌ُ همیشه‌ در زنجیر را دوست‌ می‌دارم‌! حسن‌زیرک‌، ناصر رزّازی‌ و خواننده‌گان‌ِ دیگر!احمدکایا وَ شهیدان‌ِ دیگرِ این‌ قوم‌ را! اگر از من‌ بپُرسند که‌ بهترن‌ ترانه‌سرای‌ جهان‌ کیست‌، قبل‌ از بُردن‌ِ نام‌ِ باب‌دیلن‌ حتماً ازاحمدکایا نام‌ خواهم‌ بُرد! کردی‌ تُرک‌ْزبان‌ که‌ در هَر کنج‌ِ جامعه‌ی‌ ضدِ کردِ کشورِ تُرکیه‌ ریشه‌ دوانده‌ بود! ریشه‌هایی‌ که‌ بعد از فوت‌ِاو هم‌ از بین‌ نرفتند! می‌دانی‌ که‌ آرزو دارم‌ یک‌ روز ترانه‌های‌ او را به‌ فارسی‌ برگردانم‌! باید در اوّلین‌ فرصت‌ آن‌ ترانه‌های‌ زخمی‌ِگُر گرفته‌ را ترجمه‌ کنم‌...
حالا که‌ بیشتر فکر می‌کنم‌ می‌بینم‌ چه‌قدر کارِ نکرده‌ دارم‌ُ چه‌قدر دل‌ِ این‌ ساعت‌ِ لعنتی‌ تُند می‌طپد! باید خود را میان‌ِ این‌ همه‌کار قسمت‌ کنم‌! باید جای‌ این‌ همه‌ آدم‌ که‌ در درون‌ِ من‌ نفس‌ می‌کشند کار کنم‌! اشتباه‌ کردم‌ که‌ گفتم‌ بهتر است‌ کمی‌ استراحت‌کنم‌! استراحت‌ در هنر معنا ندارد! خسته‌گی‌ هم‌ همین‌طور! آن‌ چه‌ در اوایل‌ِ نامه‌ درباره‌ی‌ روزِ بی‌شعرُ هدف‌ِ هنر نوشتم‌ هَم‌توجیه‌ِ احمقانه‌یی‌ بود برای‌ تنبلی‌ِ خودم‌! تو نیامدی‌ که‌ سکوت‌ِ مَرا تماشاگر باشی‌ُ من‌ ساکت‌ نمی‌مانم‌! دلواپسی‌اَم‌ برای‌ فردای‌تو هَم‌ بیهوده‌ است‌! تو از آفریدن‌ِ پرده‌ها باز نمی‌مانی‌، چندان‌ که‌ من‌ از سرودن‌ِ شعر! پَس‌ چشم‌ در راه‌ِ دمیدن‌ِ فوّاره‌های‌شعرهایم‌ باش‌! فوّاره‌هایی‌ که‌ به‌ عشق‌ِ بوسه‌ زدن‌ بر خورشیدِ پیشانی‌ِ تو اوج‌ می‌گیرندُ فرو می‌غلتند وَ از این‌ نشیب‌ُ فرازِ دَمادم‌خسته‌ نمی‌شوند!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
عنوان: کتابخانه‌ی‌ موهای‌ سپیدِ مادرم‌...

مدرسه‌ها دوباره‌ باز شده‌اَند! خانم‌ِ رنگین‌کمان‌!
وقتی‌ هنگام‌ ظهر دختربچه‌های‌ کلاس‌ اوّلی‌ را می‌بینم‌ که‌ در ضل‌ آفتاب‌ با مقنعه‌های‌ سفید به‌ خانه‌ برمی‌گردند، دل‌ْتنگ‌می‌شوم‌! از مدرسه‌ خاطره‌ی‌ خوشی‌ ندارم‌! مدرسه‌ برایم‌ شکنجه‌خانه‌ بود! به‌ صف‌ شُدن‌، از جلو نظام‌، خبردار ایستادن‌ُ با مُشتی‌گره‌ مرگ‌ بر را حواله‌ی‌ این‌ُ آن‌ کردن‌! گرفتار یک‌ ناظم‌ هیستریک‌ بودن‌! ناظمی‌ که‌ با کلاف‌های‌ بافته‌ از سیم‌ تلفن‌ بچّه‌ها رامی‌زد! آژیر قرمزُ دویدن‌ به‌ سمت‌ پناه‌ْگاه‌ گوشه‌ی‌ حیاط‌! لرزیدن‌ از صدای‌ بُمب‌هایی‌ که‌ با صدایشان‌ دو حس‌ را در انسان‌ بیدارمی‌کردند! آسوده‌گی‌ از این‌ که‌ سقف‌ِ پناه‌ْگاه‌ پایین‌ نیامدُ ناراحتی‌ از این‌ که‌ در همان‌ دَم‌ انسان‌هایی‌ دیگر فرصت‌ زیستن‌ را ازدست‌ داده‌اند! آژیر سفیدُ بیرون‌ آمدن‌ از پناه‌ْگاه‌ُ تکرار همان‌ همان‌ها...! تدریس‌ کتاب‌ آموزش‌ نظامی‌ به‌ ما که‌ سیزده‌ چهارده‌سال‌ بیشتر نداشتیم‌! آموزش‌ بازُ بسته‌ کردن‌ ژـ3 وَ کلاشینکف‌! توضیح‌ این‌ که‌ فشنگ‌ انفجاری‌ پس‌ از فرو رفتن‌ به‌ تن‌ دشمن‌دوباره‌ منفجر می‌شودُ کسی‌ که‌ با این‌ نوع‌ گلوله‌ هدف‌ قرار گرفته‌ شود مرگش‌ حتمی‌ست‌... وَ من‌ نمی‌خواندم‌ُ کتک‌ می‌خوردم‌! به‌خاطرِ آن‌ که‌ مسلسل‌ را دوست‌ نمی‌داشتم‌! به‌ خاطرِ آن‌ که‌ نمی‌خواستم‌ بدانم‌ گلوله‌ی‌ گداخته‌ی‌ در حال‌ چرخش‌ با چه‌ سرعتی‌از سینه‌ی‌ دشمن‌ می‌گُذرد! به‌ خاطرِ آن‌ که‌ سرباز بودن‌ را دوست‌ نداشتم‌ُ نمی‌خواستم‌ از کودکی‌ سرباز باشم‌! آن‌ ناظم‌ من‌ رامی‌زدُ در موهای‌ سَرَم‌ (به‌ قول‌ خودش‌!) چهارراه‌ باز می‌کردُ من‌ باز هم‌ درس‌ نمی‌خواندم‌ُ کتک‌ می‌خوردم‌ُ از درس‌ متنفرُ متنفرترمی‌شُدم‌! چرا که‌ درس‌ در آن‌ روزگار، آموزش‌ کشتار بود! نمی‌توانستم‌ با درس‌های‌ دیگر هم‌ کنار بیایم‌! نمی‌فهمیدم‌ دانستن‌مساحت‌ مثلث‌ به‌ چه‌ درد من‌ می‌خورد، یا دانستن‌ این‌ که‌ آب‌ در صد درجه‌ جوش‌ می‌آیدُ در صفر یخ‌ می‌بندد! در سایه‌ی‌ کلاف‌بافته‌ی‌ آن‌ ناظم‌ علاقه‌یی‌ به‌ آموختن‌ نداشتم‌! حالا هم‌ با دیدن‌ بچه‌هایی‌ که‌ از مدرسه‌ برمی‌گردند ناراحت‌ می‌شَوَم‌! احساس‌می‌کنم‌ پاییز، فصل‌ گُشایش‌ِ هزار شکنجه‌خانه‌ است‌... امّا این‌ فصل‌ را دوست‌ می‌دارم‌! باران‌های‌ چند روزه‌ که‌ آدم‌ را به‌ قدم‌زدن‌ در خیابان‌ دعوت‌ می‌کنند، بخارِ سُرخی‌ که‌ از چرخ‌ لبوفروش‌ها برمی‌خیزد، کلاغ‌های‌ پُف‌ کرده‌ بر شاخه‌های‌ درختان‌...همه‌ی‌ این‌ها مرا به‌ پاییز علاقه‌مند می‌کنند! مادرم‌ پاییز را دوست‌ داردُ این‌ دلیل‌ بزرگی‌ست‌ برای‌ دوست‌ داشتن‌ پاییز! مادر چه‌معجزه‌یی‌ست‌! خانم‌ِ رنگین‌کمان‌! می‌خواهم‌ بدانی‌ اگر مادرم‌ نبود، من‌ شاعر نمی‌شُدم‌! کتاب‌ْخانه‌ی‌ مادرم‌ مرا به‌ سوی‌ نوشتن‌کشاند! کتاب‌ْخانه‌یی‌ که‌ هوای‌تازه‌ی‌ شاملوی‌ بزرگ‌ را در خود داشت‌، ایمان‌ بیاوریم‌ِ فروغ‌ را، جنس‌ِ ضعیف‌ وَ یک‌مردِ فالاچی‌ ،هزارُ نُه‌ْصدُ هفتادُ چهارِ اورول‌، آزادی‌ یا مرگ‌ِ کازانتراکیس‌ و اینجه‌ممدِ یاشارکمال‌ را! مادرم‌ از کودکی‌ به‌ کتاب‌ خواندن‌ تشویقم‌می‌کرد! با سِری‌ کتاب‌های‌ تن‌تن‌ و میلو شروع‌ کردم‌! چه‌ داستان‌های‌ شفافی‌! وقتی‌ هنوز خواندن‌ نمی‌دانستم‌ از روی‌ تصاویرکتاب‌ داستان‌ها را حدس‌ می‌زدم‌ وَ شگفتا که‌ وقتی‌ توانستم‌ بخوانمشان‌ دیدم‌ نیم‌ِ بیشتر انگاشته‌هایم‌ دُرُست‌ بوده‌! در اوایل‌انقلاب‌ این‌ کتاب‌ها را از کتاب‌فروشی‌ها جمع‌ کردند! با این‌ دلیل‌ که‌ قهرمان‌ِ داستان‌ (تن‌تن‌) یک‌ یک‌ یهودی‌ست‌! همین‌یکی‌ دو سال‌ پیش‌ دوباره‌ کتاب‌ها رخصت‌ چاپ‌ پیدا کردند! (لابد بچه‌های‌ این‌ روزگار از خود نمی‌پُرسند چرا کاپیتان‌ هادوک‌ باخوردن‌ِ آب‌پرتقال‌ تلوتلو می‌رود!) بعد از آن‌ به‌ کتاب‌های‌ دیگر رسیدم‌! آثار ژول‌ورن‌ و کتاب‌های‌ جک‌ لندن‌! زنگ‌ها برای‌ که‌ به‌صدا در می‌آیندِ همینگوی‌! دایی‌جان‌ ناپلئون‌ که‌ سی‌ُ چند باری‌ خواندمش‌! داستانی‌ که‌ به‌ اعتقاد من‌ زیباترین‌ داستان‌ طنزایرانی‌ وَ شاید تنها رُمان‌ طنز جهان‌ باشد! اینجه‌ممد که‌ در هنگام‌ خواندن‌ هماره‌ خودم‌ را جای‌ قهرمان‌ داستان‌ تصور می‌کردم‌!مدیرمدرسه‌ی‌ جلال‌ را هم‌ دوست‌ داشتم‌ امّا از کنار کتاب‌های‌ دیگرش‌ گُذشتم‌! کتاب‌های‌ دیگرش‌ یا چیزی‌ در حد متون‌ چپ‌اندرقیچی‌ِ دعانویسان‌ مجاور شابدوالعظیم‌ بود وَ یا پاورقی‌هایی‌ که‌ این‌ روزها در مجلات‌ مخصوص‌ خانم‌های‌ خانه‌دارمی‌خوانیم‌! همین‌ جناب‌ کتابی‌ هم‌ در پیرامون‌ بچه‌دار نشُدن‌ خود وَ عیال‌ مربوطه‌ نوشته‌ که‌ کارناوالی‌ از صحنه‌های‌ مشمئزکننده‌ و افکار زیر خط‌ کمربند است‌! بعد کتاب‌های‌ دیگر از راه‌ رسیدند! خرمگس‌ وَ آن‌ صحنه‌ی‌ تکان‌ دهنده‌ی‌ اعدام‌! مسیح‌ِبازمصلوب‌ وَ آن‌ ده‌ْکده‌ی‌ دورَگه‌! آیدا درخت‌ُ خنجرُ خاطره‌ و آن‌ عشق‌ِ جاری‌ُ متعهد! کم‌ کم‌ به‌ سمت‌ِ نوشتن‌ رفتم‌! داستانی‌نوشتم‌ با این‌ مضمون‌ که‌ یک‌ نویسنده‌ برای‌ خودکشی‌ بالای‌ ساختمانی‌ می‌رود وَ داستان‌ نوعی‌ مونتاژ موازی‌ بود از احوالات‌کسانی‌ که‌ از روی‌ کنجکاوی‌ پایین‌ ساختمان‌ جمع‌ شُده‌ بودند وَ دل‌ دل‌ِ آن‌ نویسنده‌ی‌ ایستاده‌ بالای‌ ساختمان‌! در همان‌سال‌ها فیلمی‌ با بازی‌ خسروشکیبایی‌ به‌ نمایش‌ در آمد که‌ داستانی‌ نزدیک‌ به‌ قصه‌ی‌ من‌ داشت‌ وَ چه‌قدر ناراحت‌ شُدم‌ از این‌که‌ یک‌ نفر قبل‌ از من‌ چنین‌ ایده‌یی‌ را به‌ بار نشانده‌! یک‌ شعر ـ داستان‌ دیگر هم‌ نوشته‌ بودم‌ درباره‌ی‌ شاپرکی‌ که‌ در یک‌ روزبارانی‌ از پیله‌ بیرون‌ می‌آید! بنا بر افسانه‌ها عمر شاپرک‌ها یک‌ روز بیشتر نیست‌ وَ این‌ شاپرک‌ به‌ دلیل‌ بارانی‌ بودن‌ هوا نباید اززیر سایه‌بان‌ِ درختی‌ که‌ پیله‌اش‌ بر آن‌ است‌ بیرون‌ بیاید و پرواز کند! یعنی‌ باید بین‌ پروازی‌ کوتاه‌ که‌ به‌ مرگی‌ زودهنگام‌می‌انجامد وَ نپریدن‌ وَ عمر یک‌ روزه‌ را بدون‌ پرواز به‌ آخر آوردن‌، یکی‌ را انتخاب‌ می‌کرد! در آخر آن‌ شاپرک‌ می‌پرید وَ پروازِکوتاه‌ در باران‌ را به‌ زنده‌گی‌ بدون‌ پریدن‌ ترجیح‌ می‌داد! متاسفانه‌ متن‌ هر دو داستان‌ را گُم‌ کرده‌ام‌! بعد از آن‌ به‌ سراغ‌ِ شعر رفتم‌!شعرِ اولی‌ که‌ نوشتم‌ در قالب‌ مثنوی‌ بود که‌ این‌ سطر از میرزاده‌ی‌ عشقی‌ را هم‌ در آن‌ گُنجانده‌ بودم‌ که‌: تا کسی‌ از جان‌ شیرین‌نگذرد فرهاد نیست‌! شعرِ نو را تجربه‌ کردم‌! از همان‌ سال‌های‌ نوجوانی‌ اشعار شاملوی‌ بزرگ‌ در وجودم‌ ریشه‌ دوانده‌ بود، در کنارلورکا وَ اِلوار وَ هیوزُ برشت‌ُ دیگران‌! با زبان‌ِ کتابت‌ یا زبانی‌ که‌ اشتباهاً به‌ زبان‌ِ گفتار معروف‌ است‌، می‌نوشتم‌! زبانی‌ که‌ صالحی‌باب‌ کرده‌ بودُ کارهای‌ موفقی‌ در چارچوب‌ آن‌ ارائه‌ داده‌ بود! بعدها به‌ ترانه‌ روی‌ آوردم‌... وَ در کنار تمام‌ِ این‌ بالیدن‌ها مادرم‌ چراغ‌بودُ باغبان‌! این‌ باغبان‌ِ مهربان‌ چه‌ها که‌ ندیده‌ وَ نچشیده‌ به‌ خاطرِ من‌! چهره‌ی‌ رنگ‌پریده‌اش‌ را در راه‌ْرویی‌ سفید به‌ یادمی‌آورم‌:
بیست‌ ساله‌اَم‌! تابستان‌ است‌، اما می‌لرزم‌! چشمانم‌ بسته‌اند امّا از خواب‌ خبری‌ نیست‌! فردا برایم‌ وجود ندارد! صدای‌ گنجشکان‌را نمی‌شنوم‌! در محاصره‌ی‌ چهار دیوارم‌! منتظرم‌... دلم‌ برای‌ عطرِ آغوش‌ِ کسی‌ تنگ‌ است‌! دلم‌ هوای‌ عطرِ کودکی‌ دارد! به‌مادرم‌ می‌اندیشم‌ وَ حادث‌ می‌شود! صدای‌ استحکاک‌ِ فلز می‌آیدُ صدای‌ ناخوش‌ِ مَردی‌ که‌ مَرا -نمی‌شناسد، امّا به‌ نام‌ِ کوچک‌صدایم‌ می‌زند! برمی‌خیزم‌ُ کورمال‌ از تمام‌ِ راه‌ْروهای‌ جهان‌ می‌گذرم‌! می‌ایستم‌! بینا می‌شوم‌! قلمی‌ را با به‌ سمت‌ِ من‌ درازمی‌کنند! کسی‌ از من‌ امضای‌ یادگاری‌ می‌خواهد... در انتهای‌ پلّه‌ها سایه‌یی‌ می‌بینم‌! سایه‌یی‌ روشن‌! مادر با چادر پیرتر به‌ نظرمی‌رسد! پیش‌ می‌روم‌ُ پیش‌ می‌آید! اعجازِ آغوشش‌ را به‌ من‌ می‌بخشد... دیگر دردی‌ نیست‌! دیگر نمی‌ترسم‌! دیگر تنهانیستم‌! مادر را نگاه‌ می‌کنم‌! چادر او را پیرتر نکرده‌ بود! موهای‌ سیاهش‌ را گُم‌ کرده‌ است‌! باید به‌ او بگویم‌ که‌ آغوشش‌اکثیری‌ست‌! باید موهای‌ سفیدِ این‌ چند روزه‌اَش‌ را جُبران‌ کنم‌! ولی‌ چه‌ گونه‌؟ در راه‌ خانه‌ دفتری‌ سفید می‌خرم‌! مدادم‌ را تیزمی‌کنم‌! دست‌هایم‌ دیگر درد نمی‌کنند! موهای‌ سفید مادر به‌ من‌ آموخت‌ که‌ شب‌ِ سیاه‌ هم‌ عاقبت‌ سفید خواهد شُد و من‌می‌نویسم‌، می‌نویسم‌... هر تارِ سفیدِ موی‌ مادر می‌باید کتابی‌ شَوَد!
این‌ تمام‌ِ قصه‌ی‌ من‌ است‌! دلیل‌ِ سماجتم‌ در نوشتن‌ُ نوشتن‌ُ نوشتن‌! نمی‌خواهم‌ دل‌ِ هیچ‌ مادری‌ در جهان‌ بلرزد! دلم‌ نمی‌خواهدگیس‌ِ هیچ‌ مادری‌ در یک‌ هفته‌ سفید شود!
شاید یک‌ روز تو هم‌ مادر شَوی‌! خانم‌ِ رنگین‌کمان‌! دلم‌ نمی‌خواهد موهایت‌ در غم‌ِ پسر، یا دخترِ دربندمان‌ سفید شود! برای‌همین‌ می‌نویسم‌! برای‌ همین‌ از تماشای‌ کودکانی‌ که‌ از دبستان‌ برمی‌گردند غمگین‌ می‌شوم‌! باید جهانی‌ برای‌ کودکانمان‌بسازیم‌ که‌ در مدارسش‌ کسی‌ با خط‌ کش‌ کف‌ِ دست‌ دانش‌آموزی‌ نکوبد! می‌دانم‌ که‌ در کنارِ تو رسیدن‌ به‌ چنین‌ جهانی‌ دور ازدسترس‌ نیست‌! می‌دانم‌ که‌ با تو می‌توانم‌ در گُستره‌ی‌ کوچک‌ِ خانه‌ی‌ خودمان‌ چنین‌ جهانی‌ برای‌ کودکی‌ که‌ شاید روزی‌ به‌ دُنیابیاید، بسازم‌! تو با منی‌ُ هیچ‌ آرزویی‌ محال‌ نیست‌!
دست‌های‌ تو آن‌قدر بزرگ‌ُ بخشنده‌ هستند که‌ سّدی‌ باشند میان‌ِ روزگارِ جانی‌ِ کودک‌ْکش‌ُ طفل‌ِ نازاده‌ی‌ ما! دست‌هایی‌ که‌یارایی‌ِ ایثار دارندُ دست‌ْگیری‌! دست‌های‌ گرم‌ُ آفتابی‌ که‌ دوستشان‌ می‌دارم‌! پاییزِ امسال‌ را با دست‌های‌ تو سَر خواهم‌ کرد!سرمای‌ گس‌ِ امسال‌ دلچسب‌تر از همیشه‌ است‌، چرا که‌ این‌ سرما دلیلی‌ست‌ تا در خیابان‌، حرارت‌ِ دست‌های‌ تو را جُست‌ُ جوکنم‌ وَ بهانه‌یی‌ که‌ دست‌هایت‌ همیشه‌ در دست‌ِ من‌ باشد!
آن‌ دست‌ها... آن‌ دست‌های‌ عزیزی‌ که‌ آفرینش‌ْگرندُ مهربان‌! دست‌هایی‌ که‌ تمام‌ِ رنگین‌کمان‌های‌ جهان‌ را، به‌ دشت‌ِبرف‌ْپوش‌ِ بوم‌های‌ سفید دعوت‌ می‌کنند!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
عنوان: عشق‌، نردبامی‌ دو لتّه‌یی‌ست‌...


می‌خواهم‌ بغضی‌ دیگر را بر شانه‌های‌ تو ببارم‌! خانم‌ِ رنگین‌کمان‌!
بغضی‌ دیگرُ ترانه‌ْنامه‌یی‌ دیگر را! کاش‌ می‌دانستی‌ که‌ چه‌قدر از کنار تو بودن‌ خوش‌ْحالم‌! دانستن‌ِ این‌ که‌ کسی‌ را داری‌ تابغض‌هایت‌ را در پاکتی‌ برایش‌ بفرستی‌، انسان‌ را در مقابل‌ تمامی‌ تلخی‌ها وُ ناخُرسندی‌ها رویینه‌ می‌کند! دانستن‌ این‌ که‌کسی‌ به‌ حرف‌های‌ تو گوش‌ می‌دهدُ تو را می‌فهمد! دانستن‌ِ این‌ که‌ کسی‌ هست‌ تا به‌ هنگام‌ِ سقوط‌ تکیه‌گاه‌ِ تو شودُ تو در هنگام‌ِسقوط‌ او را دریابی‌! مثل‌ همان‌ نردبام‌ هشت‌ْشکل‌ِ نقاشان‌ ساختمان‌ که‌ در اولین‌ دیدارمان‌ درباره‌ی‌ آن‌ با تو صحبت‌ کردم‌!هیچ‌کدام‌ از لته‌های‌ آن‌نردبام‌ها وَبال‌ِ طرف‌ِ دیگر نیستند! آن‌ دو تکه‌ یک‌دیگر را کامل‌ می‌کنندُ هم‌ْکناری‌شان‌ به‌ ایستایی‌ِ باشکوهی‌ بدل‌ می‌شود که‌ حتا دیگران‌ را امکان‌ بالا رفتن‌ می‌دهدُ امکان‌ به‌ دست‌ سودن‌ خورشید! دلم‌ می‌خواهد مانند دو لته‌ی‌یک‌ نردبام‌ باشیم‌! تکیه‌گاه‌ِ تواَمان‌ِ هَم‌! آن‌چنان‌ نستوه‌ که‌ بتوانیم‌ هر انسانی‌ را پلکان‌ِ معراج‌ باشیم‌! به‌ هم‌ تکیه‌ می‌دهیم‌، حتااگر مسافران‌ُ عابران‌ِ نارفیق‌، بعد از عبور خود از یاد ببرندمان‌! عشق‌، نردبامی‌ دو لتّه‌یی‌ست‌!
می‌دانم‌ که‌ در کنار تو لحظات‌ِ ناب‌ِ زیادی‌ را تجربه‌ خواهم‌ کرد! می‌خواهم‌ در روی‌ بوم‌ها آتش‌بازی‌ کنی‌! می‌خواهم‌ در سرزمین‌ِنقاشی‌های‌ تو هیچ‌ عجیبی‌ عجیب‌ نباشد! از کف‌ِ دست‌ِ یک‌ کودک‌ گُلی‌ برویدُ از گُلدان‌ داسی‌! بر دامنه‌ی‌ دماوند نخلستان‌های‌سوخته‌ی‌ جنوب‌ سر برآورندُ بر یک‌ چوبه‌ی‌دار گنجشک‌ کوچکی‌ آشیانه‌ بسازد! می‌خواهم‌ هر منطقی‌ را بر هم‌ بزنی‌ُ به‌بی‌منطقی‌ قداست‌ ببخشی‌! دلم‌ می‌خواهد با مداد زَرد تمام‌ِ شب‌ِ پُشت‌ِ پنجره‌ را هاشور بزنی‌... وَ تو می‌توانی‌!
تمام‌ نقاشی‌هایی‌ را که‌ دوست‌ می‌دارم‌ تو کشیده‌یی‌! گرونیکا وَ پنجره‌ی‌ رو به‌ خیابان‌ِ پیکاسو، لب‌ْخند غم‌زده‌ی‌ ژوکوند (وقتی‌مارسل‌دوشان‌ برایش‌ ریش‌ُ سبیل‌ کشیده‌ باشد!) وَ برهنه‌ از پله‌ پایین‌ می‌آیدِ او، گُل‌های‌ آفتاب‌گردان‌ِ وَن‌گوگ‌ وَ همه‌ی‌نقّاشی‌های‌ رنوار را تو کشیده‌یی‌...
کاش‌ می‌توانستم‌ آن‌ چه‌ را برایت‌ می‌خواهم‌ بر کاغذ بیاورم‌! گاهی‌ وقت‌ها حتا غیبت‌ِ چند ساعته‌اَت‌ آسیب‌پذیر بودنم‌ درتنهایی‌ را به‌ من‌ یادآور می‌شود! برایم‌ مهم‌ نیست‌ که‌ دیگران‌ در رابطه‌ با ما چه‌گونه‌ می‌اندیشندُ سخن‌ می‌گویند! ما هر دو برای‌با هم‌ بودن‌ از بسیاری‌ چیزها گُذشته‌ایم‌ُ باید این‌ عشق‌ را به‌ خود ـ نه‌ به‌ دیگران‌! ـ ثابت‌ کنیم‌!
در این‌ چند ماهه‌ ـ که‌ کم‌ کم‌ دارد سالی‌ می‌شود ـ مرا شناخته‌یی‌ُ از جهانی‌ که‌ در آرزوی‌ ساختنش‌ هستم‌ آگاهی‌! می‌دانی‌ که‌ درراهی‌ قدم‌ برمی‌دارم‌ که‌ با راه‌ِ اکثر کسانی‌ که‌ در اطراف‌ِ تو و خودِ من‌ زنده‌گی‌ می‌کنند متفاوت‌ است‌! می‌دانی‌ من‌ پیکرتراشی‌هستم‌ که‌ از پاره‌های‌ تن‌ِ خود تندیس‌ می‌سازم‌! همه‌ برای‌ آن‌ تندیس‌ها که‌ ساخته‌اَم‌ دست‌ می‌زنندُ از بُراده‌های‌ باقی‌ مانده‌ی‌زیرِ پایشان‌ ـ که‌ خودِ منم‌! ـ غافلند... وَ من‌ گله‌یی‌ ندارم‌! رسم‌ِ جهانی‌ که‌ در آن‌ زنده‌گی‌ می‌کنیم‌ همین‌ است‌! تو هم‌ از آن‌ که‌ آدم‌ِبی‌عارُ متموّلی‌ پرده‌هایت‌ را بخردُ در گوشه‌ی‌ انباری‌ بگذارد، ناراحت‌ُ مأیوس‌ نشو! بالاخره‌ یک‌ نفر در تک‌ تک‌ِ آن‌ پرده‌ها خیره‌می‌شودُ در عالم‌ِ خیال‌ بر دست‌های‌ تو بوسه‌ می‌زند! ما مجبوریم‌ دنیا را از رنگ‌ها تصاویرُ وُ واژه‌های‌ ناب‌ پُر کنیم‌ تا انسان‌بودنمان‌ را از خاطر نبریم‌ وَ این‌ اجبارِ دلنشینی‌ست‌! خانم‌ِ رنگین‌کمان‌!
می‌خواهم‌ شب‌های‌ بسیاری‌ را دستادست‌ِ تو در خیابان‌های‌ خلوت‌ قدم‌ بزنم‌! می‌خواهم‌ شبانه‌ با هم‌ در خیابان‌های‌ بی‌بوق‌ُبی‌صدا دوچرخه‌ سواری‌ کنیم‌! با هم‌ به‌ تئاترُ نمایشگاه‌های‌ نقّاشی‌ می‌رویم‌! با هم‌ به‌ موسیقی‌ گوش‌ می‌دهیم‌! با هم‌ فیلم‌می‌بینیم‌... با هم‌ تجربه‌ کردن‌ِ تمام‌ِ این‌ها برایم‌ لذت‌ بخش‌ است‌! باید با هم‌ تمام‌ِ فیلم‌های‌ جهان‌ را تماشا کنیم‌! سینماهمیشه‌ رؤیای‌ من‌ بوده‌ وُ هست‌! فیلم‌های‌ زیادی‌ست‌ که‌ چندبار دیده‌اَم‌ُ باز هم‌ خواهم‌ دید! سفید ـ قرمز ـ آبی‌ ، غلاف‌ِ تمام‌فلزی‌ ، مالِنا ، رگبار ، آخرین‌ تانگو در پاریس‌ ، کندو ، قاتلین‌ِ بالفطره‌ ، سینما پارادیزو ، توت‌فرنگی‌های‌ وحشی‌، نبرد الجزایر ،همشهری‌ کین‌ ، دورز ، صورت‌زخمی‌ ، خانه‌ سیاه‌ است‌ ، هامون‌ ، یک‌ روز از زنده‌گی‌ِ ایوان‌ دنیسویچ‌ ، رُبان‌ قرمز ، دالان‌ سبز ،نوستالژیا وَ صدها فیلم‌ِ دیگر...! از تصورِ دوباره‌ی‌ دیدن‌ِ این‌ فیلم‌ها در کنارِ تو بی‌تاب‌ می‌شوم‌! برای‌ من‌ تماشای‌ هر فیلم‌ سفرکردن‌ به‌ دنیایی‌ تازه‌ است‌! با هم‌ چه‌قدرها که‌ فیلم‌ خواهیم‌ دید! چه‌قدرها که‌ قدم‌ خواهیم‌ زد! کوچه‌ها چشم‌ در راه‌ِ صدای‌گام‌های‌ ما در پرسه‌های‌ شبانه‌اندُ صدای‌ دوچرخه‌های‌ ما! در کنار تو رکاب‌ خواهم‌ زدُ کودک‌ خواهم‌ شُد! آن‌ وقت‌ هر کلام‌ به‌غزلی‌ بَدَل‌ می‌شودُ هر منظره‌ به‌ پرده‌یی‌! نگاه‌های‌ ما هزاران‌ حرف‌ را جابه‌جا خواهند کرد! با هم‌ رازِ رقص‌ِ برگ‌ها را با بادمی‌فهمیم‌! صدای‌ هر پرنده‌یی‌ برایمان‌ عظیم‌ترین‌ سمفونی‌ِ خلق‌ شُده‌ را تداعی‌ می‌کند! اگر بتوانیم‌ به‌ چنین‌ نگاهی‌ برسیم‌،جاودانه‌ییم‌! می‌خواهم‌ مانندِ ماهی‌ سیاه‌ِ داستان‌ِ صمد همیشه‌ به‌ فکرِ دریا باشیم‌، حتا اگر مجبور به‌ تحمل‌ برکه‌ وُ مُردآبیم‌!تقویم‌های‌ همیشه‌ عزادار را دور می‌اندازیم‌! آن‌وقت‌ هر روز، روزِ تولدمان‌ خواهد بود! باید برای‌ هر ترانه‌ وُ پرده‌ جشن‌ِ بوسه‌بگیریم‌!
نخواستم‌ در این‌ نامه‌ تنها روزهایی‌ بی‌غصّه‌ را برایت‌ تصویر کنم‌! می‌دانم‌ که‌ سختی‌های‌ زیادی‌ را هَم‌ تحمل‌ خواهیم‌ کرد، امااین‌ عشق‌ِ ماست‌ که‌ به‌ زانوهامان‌ قوّت‌ می‌دهد تا سنگینی‌ِ زجرِ زمانه‌ را تاب‌ آریم‌! عشقی‌ که‌ اینک‌ به‌ آتش‌فشانی‌ خفته‌می‌ماندُ یک‌ روز انفجارش‌ پیرامونمان‌ را از گُدازه‌ی‌ رنگ‌ در رنگ‌ خواهد انباشت‌! بیا پنجره‌هامان‌ را بر دوش‌ بگیریم‌ُ راهی‌شویم‌! تمام‌ِ مناظرِ نادیده‌ی‌ دنیا انتظارمان‌ را می‌کشند! در این‌ تماشای‌ عاشقانه‌ رفیقم‌ باش‌! بیا زنده‌گی‌ را مزه‌مزه‌ کنیم‌!
در کنارِ هم‌ُ با هم‌! آزادُ... آزاده‌ !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
عنوان: چراغ‌ِ روشن‌ِ یک‌ خانه‌ی‌ شیشه‌یی‌...

یک‌ سال‌ از نوشتن‌ نخستین‌ نامه‌اَم‌ برای‌ تو می‌گُذرد! خانم‌ِ رنگین‌کمان‌! در این‌ یک‌ سال‌ حرف‌ها با هم‌ زده‌ایم‌، نامه‌هانوشته‌ییم‌ برای‌ هم‌، بحث‌ها کرده‌ییم‌ُ قهرها! بارها وُ به‌ بهانه‌های‌ مختلف‌ رشته‌ی‌ پیوندِ میان‌ خود را به‌ تیغ‌ِ قهر، پاره‌ کردیم‌!امّا تنها بعد از گذشت‌ِ چند ساعت‌ دریافته‌ییم‌ که‌ توان‌ِ گریختن‌ از این‌ عشق‌ عظیم‌ با ما نیست‌! تمام‌ قهرهای‌ ما آبستن‌ِ آشتی‌ِدوباره‌ بودند! هر آشتی‌ گِره‌ِ محکمی‌ شُد بر ریس‌ِ گُسسته‌یی‌ که‌ دل‌هامان‌ را به‌ هم‌ پیوند داده‌ است‌! با هَر گِره‌، این‌ ریس‌ کوتاه‌ُکوتاه‌تَر شُد تا من‌ُ تو یکی‌ شویم‌! همسایه‌ وُ همچراغ‌!
حالا هر دو قدم‌ به‌ دنیایی‌ تازه‌ می‌گُذاریم‌! دنیایی‌ که‌ در آن‌ اشتراک‌ حرف‌ اوّل‌ را می‌زند! خانه‌یی‌ مشترک‌، اتاق‌ها وُ بستری‌مُشترک‌، بالکنی‌ مُشترک‌، پنجره‌هایی‌ مشترک‌! پنجره‌هایی‌ که‌ حضور تورهای‌ فلزّی‌ تاریکشان‌ نمی‌کند! زنده‌گی‌ِ جاری‌ درآن‌سوی‌ پنجره‌ها را بی‌واسطه‌ به‌ تماشا خواهیم‌ نشست‌، حتّا شُده‌ به‌ قیمت‌ِ نیش‌ِ چند پشه‌ی‌ کوچک‌! نمی‌خواهم‌ در هراس‌ ازپشه‌ها، عُمری‌ مناظرِ آن‌سوی‌ پنجره‌ را مُشبّک‌ ببینیم‌! آرزوها وُ رؤیاهای‌ مُشترکی‌ پیدا خواهیم‌ کرد، امّا نباید بگذاریم‌آرزوهامان‌ به‌ جنگ‌ِ هم‌ بروند! نباید فرصت‌ِ جُداسری‌ به‌ آنان‌ بدهیم‌! می‌توانیم‌ مثل‌ دو انسان‌ِ آزاد در کنار هم‌ زنده‌گی‌ کنیم‌! باهم‌ُ در تلاش‌ِ به‌ بارنشاندن‌ آرزوهای‌ هر یک‌! می‌گویند در پس‌ِ هَر مَردِ موفّق‌، یک‌ زن‌ِ فداکار ایستاده‌ است‌ ولی‌ من‌ این‌ جمله‌ راجورِ دیگری‌ می‌نویسم‌: در پس‌ِ هَر مَردِ موفق‌، یک‌ زن‌ِ نگون‌بخت‌ ایستاده‌ است‌! از زنده‌گی‌های‌ مشترکی‌ که‌ در آن‌ها یکی‌ از دوطرف‌ خود را فدای‌ دیگری‌ می‌کند، بیزارم‌! یکی‌ سنگین‌ُ صامت‌ به‌ قعر می‌رود تا کفّه‌ی‌ پیروزی‌ دیگری‌ در ترازِ ناکوک‌ِ روزگاربرآید! این‌ بالا رفتن‌ عادلانه‌ نیست‌! نمی‌خواهم‌ تو خود را وقف‌ِ من‌ کنی‌! می‌خواهم‌ وقف‌ِ رؤیاها وُ آرزوهایت‌ شَوی‌! آن‌چنان‌ که‌من‌ وقف‌ِ آرزوها وُ رؤیاهایم‌ شُده‌اَم‌! این‌ اوج‌ِ عشق‌ است‌ که‌ دو انسان‌ بتوانند در کنارِ هم‌ُ آزادانه‌ ببالندُ قد بکشند! چنین‌ گُذرانی‌ به‌زنده‌گی‌ قداست‌ می‌بخشد وَ به‌ عشق‌...! آن‌ که‌ بگوید: من‌ می‌آفرینم‌، پَس‌ هَر که‌ دوستم‌ می‌دارد باید تمام‌ِ توجه‌ و عمرِ خود راوقف‌ِ من‌ کند عاشق‌ نه‌، که‌ انسان‌ِ خودخواهی‌ست‌! عشقی‌ که‌ دربندکننده‌ باشد به‌ چشم‌ بر هم‌ زدنی‌ سلول‌ِ یک‌ زندان‌ را تداعی‌خواهد کرد! عشق‌، یعنی‌ آزادی‌! آن‌چه‌ ما را به‌ هم‌ متعهد می‌کند عشق‌ است‌! باید همان‌قدر که‌ به‌ هم‌ متعهدیم‌ به‌ کارُ حرفه‌ وُآرزوهای‌ هم‌ متعهد باشیم‌! باید همان‌قدر که‌ به‌ یک‌دیگر احترام‌ می‌گُذاریم‌، به‌ آفرینه‌های‌ یک‌دیگر هم‌ به‌ دیده‌ی‌ احترام‌بنگریم‌! این‌ها را برایت‌ می‌نویسم‌ تا بدانی‌ چه‌قدر برای‌ نقاشی‌ها وُ آرزوهایت‌ احترام‌ قائلم‌ُ از تو همین‌ توقع‌ را دارم‌! تفاهم‌ ازدل‌ِ این‌ احترام‌ها حادث‌ می‌شود!
کسی‌ نمی‌داند چه‌ در زنده‌گی‌ِ ما روی‌ خواهد دادُ چند سال‌ را کنارِ هم‌ تجربه‌ خواهیم‌ کرد! کسی‌ نمی‌داند در زیرِ سقف‌ِ خانه‌ی‌ ماچند ترانه‌ وُ چند پرده‌ی‌ نقّاشی‌ زاده‌ خواهند شُد! کسی‌ از طول‌ِ زمانی‌ که‌ با هم‌ زنده‌گی‌ می‌کنیم‌ خبر ندارد! بیا هر روز را روزِ آخرِزنده‌گی‌ خود به‌ حساب‌ بیاوریم‌! آن‌ وقت‌ است‌ که‌ هر ثانیه‌ وُ هَر دقیقه‌ با ارزش‌ می‌شود! آن‌ وقت‌ است‌ که‌ از هدر دادن‌ِ بعضی‌لحظه‌ها شرم‌سار می‌شویم‌! لحظه‌هایی‌ که‌ ارزش‌ِ بحث‌ُ مجادله‌ بر سرِ چیزهای‌ کوچک‌ را نداشتندُ می‌شُد با عشق‌، نامیرایی‌ به‌آن‌ها بخشید! چراغ‌ِ روشن‌ِ خانه‌ی‌ ما باید از زایش‌ِ یک‌ شعر خبر دهد، یا یک‌ پرده‌ی‌ نقّاشی‌! چراغ‌ِ خانه‌ی‌ ما چراغ‌ِ خانه‌یی‌شیشه‌یی‌ست‌! چراغی‌ که‌ گواه‌ِ بالیدن‌ِ دو انسان‌ است‌! دو انسان‌ که‌ بر آنند تا دنیا را از عشق‌ِ عظیمشان‌ با خبر کنند! در عصری‌که‌ عشق‌های‌ سیاهش‌ از زیرِ خط‌ِ کمربند آغاز می‌شوند، عشق‌ِ عظیم‌ِ ما نباید در پَرده‌ی‌ حجب‌ُ بی‌حوصله‌گی‌ پنهان‌ شود! بیادیگران‌ را در لحظات‌ زیبایی‌ که‌ با هم‌ داریم‌ شریک‌ کنیم‌! بیا به‌ همه‌ بباورانیم‌ که‌ در عصرِ کابل‌ِ نوری‌ هم‌ می‌توان‌ به‌ تولدغنچه‌ی‌ یک‌ گُلدان‌ِ کوچک‌، یا صدای‌ جوجه‌ گُنجشکان‌ِ کنج‌ِ مهتابی‌ یک‌ خانه‌ دل‌ْخوش‌ بود! زنده‌گی‌ فرصت‌ِ تجربه‌ کردن‌است‌! باید همه‌ چیز را تجربه‌ کنیم‌! سختی‌ها وُ راحتی‌ها، نَرمی‌ها وُ سختی‌ها را! باید به‌ خود وَ دیگران‌ بباورانیم‌ که‌ زنده‌گی‌چیزی‌ فراتر از جمع‌ کردن‌ُ قاپیدن‌ است‌! فرصتی‌ست‌ برای‌ کشف‌ِ خود! باید موزه‌ی‌ لوور وَ تمام‌ِ موزه‌های‌ جهان‌ را ببینیم‌! نه‌ به‌خاطرِ دیدن‌ِ آثار میکل‌آنژُ ون‌گوگ‌ُ داوینچی‌ُ پیکاسو، برای‌ آن‌ که‌ ذات‌ِ خود را کشف‌ کنیم‌! باید برای‌ پیدا کردن‌ِ خود، به‌ تاج‌محل‌برویم‌! به‌ دیدن‌ِ دیوارِ چین‌، کلیسای‌ نتردام‌، آکروپولیس‌ وَ اهرام‌ِ سه‌گانه‌...!
ما برای‌ کشف‌ کردن‌ِ خود سفر خواهیم‌ کرد، نه‌ برای‌ دیدن‌ِ این‌ مکان‌ها وُ گرفتن‌ عکس‌های‌ توریستی‌! هر کدام‌ از این‌مکان‌های‌ شگفت‌انگیز می‌توانند آینه‌یی‌ برای‌ ما باشند تا من‌ِ خود را در آن‌ها ببینیم‌!
شاید سخن‌ گفتن‌ از سفر به‌ چهارگوشه‌ی‌ جهان‌ برای‌ ما که‌ هنوز، تخته‌بندِ این‌ زنده‌گی‌ِ همیشه‌ طلب‌ْکاریم‌، به‌ بازگو کردن‌ِرؤیایی‌ بعید شبیه‌ باشد! ولی‌ قول‌ می‌دهم‌ که‌ تو را به‌ دیدارِ آن‌ آینه‌های‌ ناب‌ بِبَرَم‌!
پازولینی‌ گفته‌: انسان‌ها مانندِ مورچه‌هایی‌ هستند که‌ شبانه‌ روز کار می‌کنندُ غذا برای‌ خود ذخیره‌ می‌کنند، ولی‌ هر هنرمندجیرجیرکی‌ست‌ که‌ آواز می‌خواندُ به‌ فکرِ فردای‌ خودش‌ نیست‌... بیا یک‌ نفس‌ آواز بخوانیم‌! بیا خود را در آینه‌ی‌ تمام‌نمای‌یک‌دیگر بشناسیم‌! زنده‌گی‌ یعنی‌ تماشای‌ بی‌وقفه‌ی‌ یک‌ فیلم‌ِ سینمایی‌، بدون‌ِ پِلک‌ زدن‌! وقتی‌ بدانی‌ تمام‌ِ چیزهایی‌ که‌ دراطراف‌ِ تواَند نامیرا هستند، تمام‌ِ کسانی‌ که‌ دوستشان‌ می‌داری‌ُ دوستت‌ می‌دارند روزی‌ می‌میرند، بُرج‌ِ کج‌ِ پیزا یک‌ روز فرومی‌ریزدُ ستون‌های‌ تخت‌ِ جمشیدُ ارگ‌ِ بَم‌ تا همیشه‌ استوار نمی‌مانند، وقتی‌ بدانی‌ تمام‌ِ کتاب‌های‌ شعرُ تمام‌ِ نامه‌ها وُ تمام‌ِپَرده‌های‌ نقّاشی‌ در آخر می‌پوسندُ از بین‌ می‌روند وَ تنها خاطره‌ی‌ توست‌ که‌ در ذهن‌ِ انسان‌های‌ قرن‌های‌ نیامده‌ باقی‌می‌ماند... آن‌ وقت‌ است‌ که‌ دقایق‌ ارزش‌مند می‌شوند!� از کجا معلوم‌ که‌ یک‌ روز، پَرده‌ی‌ شام‌ِ آخرِ داوینچی‌ شام‌ِ موش‌ِ گُرُسنه‌یی‌نشود؟ از کجا معلوم‌ که‌ واپسین‌ نُسخه‌ی‌ دیوان‌ِ غزل‌های‌ حافظ‌ هیمه‌ی‌ آتش‌ِ یک‌ کودک‌ِ سَرمازده‌ نباشد؟ آن‌ انرژی‌ُ حسی‌ که‌تو در هنگام‌ِ کشیدن‌ِ پَرده‌های‌ نقّاشی‌ داری‌ وَ من‌ هنگام‌ِ نوشتن‌ شعر جاودانه‌ در جهان‌ باقی‌ می‌ماند، نه‌ خودِ آن‌ شعرها وُپَرده‌های‌ نقّاشی‌! همه‌ کوشش‌ ما را در ثبت‌ِ انسان‌ُ آزادی‌ُ عشق‌ به‌ یاد خواهند داشت‌! رفتارُ واکنش‌ ما نسبت‌ به‌ حوادث‌ِپیرامونمان‌ بیش‌ از آفرینه‌هامان‌ در حافظه‌ی‌ نسل‌های‌ بعد از این‌ باقی‌ خواهد ماند! ما می‌باید لحظه‌هامان‌ را سرشار کنیم‌ُباغی‌ شویم‌ که‌ هَر روز به‌ بار می‌نشیندُ میوه‌ می‌دهد! باید دستادست‌ِ هم‌ به‌ سمت‌ِ نامیرایی‌ راهی‌ شویم‌! با کوله‌باری‌ از شعرها وُنقّاشی‌ها... بدون‌ِ ترسیدن‌! بدون‌ِ تردید!
در آغازِ یک‌ زنده‌گی‌ِ مشترک‌ هستیم‌! در آغازِ هم‌ْپایی‌ُ هم‌ْدستی‌! در آغازِ هم‌ْکناری‌... وَ من‌ آن‌قدر دوستت‌ می‌دارم‌ که‌ در کنارِ توبودن‌ از ترانه‌ سرشارم‌ می‌کند! آن‌قدر دوستت‌ می‌دارم‌ که‌ هَر لحظه‌اَم‌ آبستن‌ِ شعری‌ست‌! می‌خواهم‌ با دیدن‌ِ رنگین‌کمان‌ِنقّاشی‌هایت‌ پِی‌ بِبَرَم‌ که‌ دوستم‌ می‌داری‌! هَر نقّاشی‌ِ تو هزار دوستت‌ دارم‌ را در خود داردُ هَر شعرِ من‌ نیز! بیا گفتن‌ این‌ دوستت‌دارم‌ها را از هم‌ دریغ‌ نکنیم‌! از یاد نبر که‌ دوستت‌ دارم‌ِ نخست‌ را من‌ به‌ تو گفتم‌ُ همیشه‌ گوش‌ به‌ زنگ‌ِ شنیدن‌ِ پاسخ‌ِ آن‌ هستم‌!این‌ نخستین‌ بار است‌ که‌ از اوّل‌ُ پیش‌ْقدم‌ بودن‌ احساس‌ِ خُرسندی‌ می‌کنم‌! اشتیاق‌ِ شنیدن‌ِ این‌ عبارت‌ِ مقدّس‌، هَر روزُ هَرلحظه‌ با من‌ است‌! شنیدن‌ِ این‌ عبارت‌ به‌ من‌ توان‌ِ ایستادن‌ در مقابل‌ِ حوادث‌ُ ناعدالتی‌ها را می‌دهد! باید همه‌ بدانند که‌ زنده‌گی‌ارزش‌ِ ستیزی‌ عاشقانه‌ را دارد! ستیزی‌ برای‌ رسیدن‌ به‌ عشق‌... وَ به‌ آزادی‌!
بیا به‌ انتهای‌ این‌ زنده‌گی‌ نیاندیشیم‌! مهم‌ این‌ است‌ که‌ ما گُذرانی‌ مُشترک‌ را آغاز کرده‌ییم‌! مرگ‌ هم‌ اگر بعد از این‌ اتّفاق‌ِعاشقانه‌ سَر برسد، می‌شود با آن‌ کنار آمد! ما در جاده‌یی‌ گام‌ برمی‌داریم‌ که‌ تا به‌ حال‌ هیچ‌ انسانی‌ در آن‌ قدم‌ نگذاشته‌! هیچ‌عشقی‌ به‌ عشق‌ِ دیگر مانند نیست‌ چرا که‌ دو انسان‌ِ هم‌ْگون‌ وجود ندارند! برای‌ همین‌ سفرِ ما، سفر به‌ دیاری‌ست‌ که‌ هیچ‌ کس‌ِدیگر را یارای‌ رفتن‌ِ به‌ آن‌ نیست‌! یک‌ْدیگر را تجربه‌ خواهیم‌ کردُ این‌ تجربه‌، زیبایی‌ِ زنده‌گی‌ست‌! از کنارِ چه‌ منظره‌هایی‌ که‌نخواهیم‌ گُذشت‌! چه‌ سختی‌ها را تحمل‌ وَ چه‌ سَرخوشی‌ها را که‌ مزه‌مزه‌ نخواهیم‌ کرد! دستادست‌ُ هم‌ْقدم‌ از کنارِ این‌ زنده‌گی‌می‌گذریم‌! این‌ زنده‌گی‌ که‌ گاهی‌ به‌ زیبایی‌ِ بهشت‌ِ افسانه‌یی‌ُ گاهی‌ به‌ دهشت‌ْناکی‌ِ دوزخ‌ است‌! بگو در کنار من‌ می‌مانی‌ تاطلسم‌ِ تباهی‌ باطل‌ شود! ما روشن‌تر از این‌ جهان‌ُ این‌ روزگارِ تاریکیم‌ُ به‌ همین‌ دلیل‌ حضورِ عاشقانه‌ی‌ ما انکارِ ظلمات‌ است‌!من‌ُ تو دو ستاره‌ی‌ دنباله‌داریم‌ که‌ عبورشان‌ بر چهره‌ی‌ سیاه‌ِ شب‌، خطی‌ گُستاخ‌ می‌کشد!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
عنوان: نام‌ها وَ توضیحات‌:

� ده‌ْکده‌: منظور ده‌ْکده‌ی‌ فردیس‌ِ کرج‌، محل‌ِ زنده‌گی‌ِ شاملوی‌ بزرگ‌ است‌.
� فدریکوگارسیالورکا (1936 ـ 1898) : شاعر و نمایش‌ْنامه‌نویس‌ِ اسپانیایی‌.
� بودا: شخصی‌ به‌ نام‌ِ� سیدهارتاگئوتمه‌ که‌ بعدها به‌ بودا یا فردِ روشن‌ شُده‌ معروف‌ شُد. مسلکی‌ که‌ او به‌ وجود آورد شش‌ هزار سال‌ پیش‌ از میلادِمسیح‌ در هندوستان‌ شکل‌ گرفت‌ و امروزه‌ در بسیاری‌ از کشورهای‌ دنیا پیرو دارد. این‌ مسلک‌ پیروانش‌ را به‌ سخن‌ دُرُست‌، پرهیز از جنگ‌ و دیرخشمی‌ فرا می‌خواند.
� سهراب‌ سپهری‌ (1358 ـ1307) : شاعر و نقّاش‌ِ ایرانی‌ که‌ با نیم‌ نگاهی‌ به‌ عرفان‌ِ شرق‌ُ اندیشه‌های‌ بودا اشعاری‌ سرود که‌ در کتابی‌ با نام‌ِهشت‌کتاب‌ گِرد آمده‌اند. به‌ دلیل‌ِ دوری‌ از مسائل‌ِ اجتماعی‌ و دُنیوی‌ (!!!) در دهه‌های‌ شصت‌ُ هفتاد توسط‌ِ رسانه‌های‌ دولتی‌ تبلیغ‌ شُد.
� از کوچه‌ی‌ رِندان‌: نام‌ِ کتابی‌ داستان‌ْگونه‌ نوشته‌ی‌ محمدحسین‌زرّین‌کوب‌ درباره‌ی‌ زنده‌گی‌ِ حافظ‌. کتاب‌ِ مرجع‌ِ دانش‌ْکده‌ی‌ ادبیات‌!!!
� دُن‌ کیشوت‌: قهرمان‌ِ داستان‌ِ طنزآمیزِ سِروانتس‌.
� هدایت‌: منظور صادق‌هدایت‌ نویسنده‌ی‌ داستان‌ رشک‌انگیزِ بوف‌ِ کور است‌.
� دیوید کاپرفیلد: یک‌ شعبده‌بازِ سرشناس‌! با قهرمان‌ِ داستان‌ِ کاپرفیلد اشتباه‌ نشود.
� قونیه‌: دفن‌ْگاه‌ِ مولوی‌ در تُرکیه‌.
� کورش‌: پادشاه‌ِ سلسله‌ی‌ هخامنشی‌. محمدرضا شاه‌ کوشید از او چهره‌یی‌ اسطوره‌یی‌ بسازد تا آن‌جا که‌ عنوان‌ شُد کورش‌ کارگران‌ِ سازنده‌ی‌تخت‌ِ جمشید را بیمه‌ کرده‌ بوده‌! لابُد بیمه‌ در برابرِ شلّاق‌ُ نیزه‌ی‌ نگه‌ْبانان‌ُ سرکارگران‌! بعد هم‌ جناب‌ِ شاه‌ بر سرِ گورش‌ آسوده‌ بخواب‌ که‌ ما بیداریم‌می‌خواندُ خود را ادامه‌ دهنده‌ی‌ راه‌ِ او می‌داند. بله‌! بخواب‌ که‌ ما برای‌ سرکوب‌ِ مردم‌ِ نگون‌ْبخت‌ بیداریم‌! متاسفانه‌ این‌ تبلیغات‌ بی‌اثر نبوده‌ وُ امروزبسیاری‌ جُل‌ْپاره‌یی‌ چون‌ درفش‌ِ کاویان‌ُ خرابه‌های‌ تخت‌جمشید را سمبل‌ِ ایرانیت‌ِ خود می‌دانند نه‌ کسانی‌ مانندِ بوعلی‌سینا وُ حافظ‌ُ شاملو را!
� لنی‌ریفنشتال‌: کارگردان‌ِ زن‌ِ آلمانی‌ که‌ به‌ خاطرِ فیلم‌ِ پیروزی‌ِ اراده‌ که‌ درباره‌ی‌ آدولف‌هیتلر و در ستایش‌ِ نازیسم‌ ساخت‌، معروف‌ شُد.
� چی‌چست‌: نام‌ِ کهن‌ِ دریاچه‌ی‌ ارومیه‌.
� بچه‌های‌ دروازه‌ غار: انجمنی‌ست‌ که‌ با هدف‌ِ حمایت‌، کودکان‌ِ خیابان‌ خواب‌ را هَر جمعه‌ در دروازه‌ غار جمع‌ می‌کند. شیرین‌عبادی‌ از اعضای‌هیئت‌ مدیره‌ی‌ آن‌جاست‌.
� گابریل‌ گارسیامارکز: نویسنده‌ی‌ کلمبیایی‌ برنده‌ی‌ جایزه‌ی‌ نوبل‌.
� خضر: اشاره‌ به‌ داستانی‌ از هفت‌ گنبدِ نظامی‌. نگاه‌ کنید به‌ افسانه‌ی‌ هفت‌ گُنبد به‌ روایت‌ِ احمدشاملو / فصل‌ِ گنبدِ کبود / بخش‌ِ ماهان‌ کوشیار.
� شِل‌ سیلوراستاین‌: ترانه‌سرا، کاریکاتوریست‌ُ خواننده‌ و آهنگ‌ْسازِ آمریکایی‌. مجموعه‌ شعری‌ از او را به‌ نام‌ِ زنده‌باد زن‌ِ کچل‌ ترجمه‌ کرده‌اَم‌ که‌چند سال‌ است‌ آماده‌ی‌ چاپ‌ است‌ ولی‌...
� خسروروزبه‌: یکی‌ از تئوریسین‌ها و به‌ نوعی‌ تروریسین‌های‌ حزب‌ِ توده‌. قاتلی‌ که‌ چندین‌ نفر را در راستای‌ اهداف‌ِ حزب‌ به‌ قتل‌ رساندُ سرانجام‌تیرباران‌ شُد.
� آندره‌ ژید: نویسنده‌ی‌ فرانسوی‌. از کتاب‌های‌ مشهورش‌ می‌شود به‌ مایده‌های‌ زمینی‌ و بازی‌ْنامه‌ی‌ درخت‌ِ سیزدهم‌ اشاره‌ کرد.
� حسن‌ زیرک‌ ـ ناصررزّازی‌: دو تن‌ از خواننده‌گان‌ِ شهیرِ تُرک‌.
� احمدکایا: ترانه‌سرا، آهنگ‌ساز و خواننده‌ی‌ معترض‌ِ کشورِ تُرکیه‌.
� باب‌ دیلن‌: نویسنده‌، ترانه‌سرا، آهنگساز و خواننده‌ی‌ آمریکایی‌.
* * *
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
دسته : داستان - فیلم‌نامه - مجموعه نامه

نام اثر: زنجیری (فیلم‌نامه)




عنوان: تقدیم نامه


تقدیم‌ به‌ پرویزپرستویی‌ عزیز!
نه‌ به‌ خاطرِ حضور نابش‌ در فیلم‌های‌ بی‌شمار،
نه‌ به‌ خاطرِ این‌ که‌ چهره‌ی‌ بزرگی‌ست‌ در سینمای‌ این‌ سرزمین‌،
نه‌ به‌ خاطر اعتبارِ غیرقابل‌ انکارش‌،
به‌ خاطرِ خودِ خودِ خودش‌
وَ آن‌ توقف‌ شبانه‌ در پَس‌ چراغ‌قرمز امیرآباد...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
عنوان: مقدمه

رؤیای‌ نیمه‌ شب‌ِ تابستان‌!

یک‌ نیمه‌شب‌ِ تابستان‌ِ سال‌ِ 80 بود! ساعت‌ِ دو بعد از نیمه‌ شب‌ با ماشین‌ِ پرویزپرستویی‌ به‌ سمت‌ِ گیشا می‌رفتیم‌!
پرویز ماشین‌ را پشت‌ چراغ‌ قرمز چهارراه‌ امیرآباد متوقّف‌ کرد! برای‌ یک‌ لحظه‌ نگاهش‌ کردم‌! موهایش‌ را کوتاه‌ِ کوتاه‌ کرده‌ بودُ آن‌ تارهای‌ سفید (که‌یادگار فیلم‌ موج‌ مرده‌ بودند) با تابش‌ چراغ‌ قرمز به‌ سُرخی‌ می‌زدند! از چراغ‌ گذشتیم‌ُ به‌ خیابان‌ِ گیشا پیچیدیم‌! پرویز (به‌ عادت‌ِ همیشه‌) هرچند لحظه‌یک‌بار می‌گفت‌: «ـ رَد نشیم‌!» و من‌ دیگر آنجا نبودم‌! تصویری‌ از آن‌ لحظه‌ی‌ پرویز در حافظه‌ام‌ مانده‌ بود که‌ همان‌ شب‌ به‌ روی‌ کاغذ آوردمش‌(سکانس‌ 48) و این‌ آغاز فیلم‌نامه‌ی‌ زنجیری‌ شُد! از آن‌ شب‌ تا رسیدن‌ به‌ کل‌ّ فیلم‌نامه‌ تنها سه‌هفته‌ راه‌ بود! شخصیت‌ آرش‌ را بر اساس‌ِ دوست‌ عزیزم‌رضایزدانی‌ نوشتم‌ که‌ صدایش‌ نَفس‌ِ اعتراض‌ است‌ُ آینه‌ی‌ جامعه‌ی‌ بی‌قرارِ امروزِ ما!
می‌دانم‌ که‌ کسی‌ جز رضا قادر به‌ زنده‌ کردن‌ آرش‌ بر پرده‌ی‌ رؤیا نخواهد بود! شاید این‌ فیلم‌ْنامه‌ به‌ چشم‌ بسیاری‌ از آنان‌ که‌ سینما را محفل‌ِ تکثیر پندُاندرزهای‌ خود (که‌ به‌ دو پول‌ سیاه‌ هم‌ نمی‌ارزند) می‌دانند جنبه‌ی‌ آموزنده‌یی‌ نداشته‌ باشد! همیشه‌ دلم‌ می‌خواست‌ بدانم‌ پدران‌ُ مادران‌ِ ما که‌ گلستان‌ُبوستان‌ سعدی‌ را در مکتب‌ْخانه‌های‌ قدیم‌ به‌ مغزشان‌ حُقنه‌ کرده‌اند آیا امروز سطری‌ از آن‌ها را در حافظه‌ دارند یا نه‌؟! و اگر دارند در اِزای‌ آن‌پندهای‌آبکی‌ چه‌ گرفته‌اند؟ سیب‌های‌ سُرخ‌ یا قلاّده‌های‌ زرّین‌ را؟
اصولاً فیلم‌ِ موزیکال‌ در این‌ سرزمین‌ هرگز جدّی‌ گرفته‌ نشده‌ است‌ چراکه‌ غالب‌ِ فیلم‌های‌ موزیکال‌ وطنی‌ نسخه‌ی‌ دست‌ِچندم‌ِ فیلم‌های‌ هندی‌ُ تُرکی‌بوده‌اند!
متن‌ِ حاضر هم‌ فیلم‌نامه‌ی‌ یک‌ فیلم‌ِ موزیکال‌ است‌ که‌ سعی‌ شُده‌ (برخلاف‌ِ رسم‌ِ معمول‌) آینه‌یی‌ باشد رو به‌ سرگردانی‌ِ انسان‌ِ معاصر! انسانی‌ که‌ از تحکم‌هاوُ چراغ‌ قرمزها بیزار است‌ُ بَر دیوارهای‌ شیشه‌ای‌ پیرامون‌ِ خود به‌ جستجوی‌ دریچه‌یی‌ پنجه‌ می‌کشد!
یغما گلرویی‌ ـ تهران‌
14 / اسفند / 80
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
عنوان: زنجیری

1ـ دیوارِ تیمارستان‌� (خارجی‌)

نمایی‌ از یک‌ دیوار سیمانی‌ که‌ دوربین‌ در اِمتدادِ آن‌ پیش‌ می‌رَوَد. صدای‌ چند نفر را می‌شنویم‌ که‌ با هم‌ شعرِ عمو زنجیرباف‌را می‌خوانند. دوربین‌ روی‌ کلمه‌ی‌ زنجیری‌ که‌ با زغال‌ روی‌ دیوار نوشته‌ شُده‌ می‌ماند و به‌ طرف‌ِ بالا می‌رَوَد. در بالای‌ دیوارچند ردیف‌ سیم‌خاردار کشیده‌ شُده‌ و چند گنجشک‌ روی‌ آن‌ها نشسته‌اَند. خورشید در حال‌ِ غروب‌ است‌.
صدای‌ آرپژِ گیتار شنیده‌ می‌شَوَد. با شروع‌ِ صدای‌ آرپژ گُنجشک‌ها از روی‌ سیم‌خاردارها می‌پَرَند و تصویرِ سیم‌خاردارهاکه‌ تکان‌ می‌خورند در تصویرِ یک‌ دست‌ که‌ در حال‌ِ نوازنده‌گی‌ست‌ محو می‌شَوَد.


2ـ خوابگاه‌ِ تیمارستان‌� (داخلی‌)

نمای‌ نزدیکی‌ از همان‌ دست‌ که‌ به‌ جای‌ گیتار، با پاروی‌ برف‌ْروبی‌ می‌نوازد. روی‌ دسته‌ی‌ پارو را با رنگ‌ِ سیاه‌ مثل‌ِ باره‌های‌گیتار نقّاشی‌ کرده‌اَند. رفته‌ رفته‌ صدای‌ پِرکاشن‌ به‌ آهنگ‌ اضافه‌ می‌شَوَد و نمایی‌ از دو دست‌ را می‌بینیم‌ که‌ با چوب‌ به‌ روی‌دو کاسه‌ی‌ فلزی‌ِ وارونه‌ سنج‌ می‌نوازند.
صدای‌ پیانو به‌ آهنگ‌ اضافه‌ می‌شَوَد و با اضافه‌ شُدن‌ِ پیانو دست‌هایی‌ را می‌بینیم‌ که‌ بَر روی‌ یک‌ تخته‌ که‌ آن‌ را شبیه‌ِشاسی‌های‌ پیانو نقّاشی‌ کرده‌اند نوازنده‌گی‌ می‌کنند.
دوربین‌ از روی‌ دست‌ِ نوازنده‌ی‌ گیتار عقب‌ می‌رَوَد و ما جوان‌ِ حدوداً بیست‌ُ هفت‌ هشت‌ ساله‌ با ریش‌ِ انبوه‌ُ موهای‌ بُلند رامی‌بینیم‌ (آرش‌) که‌ لباس‌ِ آبی‌ِ آسمانی‌ (لباس‌ِ تیمارستان‌) را پوشیده‌ و روی‌ یک‌ تَخت‌ ایستاده‌ است‌.
چهره‌ی‌ نوازنده‌ی‌ سنج‌ُ پیانو را هَم‌ می‌بینیم‌ آن‌ها هَم‌ لباس‌ِ تیمارستان‌ را به‌ تَن‌ دارند.
مکان‌ سالن‌ِ یک‌ آسایشگاه‌ است‌ که‌ در دو طرف‌ِ آن‌ دو ردیف‌ دَه‌ تایی‌ تخت‌ قرار دارد و روی‌ تمام‌ِ تخت‌ها پُر از دیوانه‌گانی‌ست‌که‌ این‌ سه‌ نفر را تماشا می‌کنند.
به‌ جُز آرش‌ موی‌ همه‌ی‌ این‌ افراد را از تَه‌ تراشیده‌اَند.
شیشه‌های‌ همه‌ی‌ پنجره‌های‌ سالُن‌ با رنگ‌ِ زَرد رَنگ‌ شُده‌اَند.
آرش‌ شروع‌ به‌ خواندن‌ می‌کنَد.
آهنگ‌ در سبک‌ِ راک‌ نواخته‌ می‌شَوَد.
در موقع‌ِ اجرای‌ آهنگ‌ تصاویری‌ از دیوانه‌گان‌ِ دیگری‌ که‌ در سالن‌ هستند با نماهای‌ مختلفی‌ از آرش‌ و نوازندگانش‌ که‌ با او دَم‌می‌گیرند در هم‌ محو می‌شود.

شعرِ آهنگی‌ که‌ آرش‌ می‌خواند چنین‌ است‌:

دو تا کپسول‌ِ مُسکن‌، روی‌ میزِ صبحونه‌!
بالا بنداز! چاره‌یی‌ نیست‌، دیوونه‌! آی‌! دیوونه‌!
بالا بنداز تا بدونی‌، زندگی‌ خواب‌ُ خیاله‌!
نگا کن‌ ساعت‌ِ ما رُ! هَر یه‌ ثانیه‌، یه‌ ساله‌!
پنجره‌ها نَرده‌پوشن‌، توی‌ این‌ دارالمجانین‌!
پُرَن‌ از حرفای‌ روشن‌، این‌ چشای‌ مات‌ِ غمگین‌!
تکلیف‌ِ این‌ زمونه‌ با آدما خیلی‌ روشنه‌:
دیوونه‌ی‌ زنجیریه‌! هر کسی‌ زانو نزنه‌!
آهای‌! آهای‌! دیوونه‌ها! هیچ‌ کسی‌ ما رُ نمی‌خواد!
باید مُسکن‌ بخوریم‌، تا دنیا یادمون‌ نیاد!

ما همه‌ دیوونه‌ایم‌، پَس‌ ما رُ تنها بذارین‌!
درا وُ پنجره‌ها رُ واسه‌مون‌ وا بذارین‌!
حتا زنجیر نمی‌تونه‌، خواب‌ُ زندونی‌ کنه‌!
موج‌ نمی‌تونه‌ واسه‌ دریا رجزخونی‌ کنه‌!
ما رهاییم‌ همه‌ از طلسم‌ِ این‌ شب‌ِ سیاه‌!
شُما دِلخوش‌ِ چراغین‌ُ ما همسایه‌ی‌ ماه‌!

تکلیف‌ِ این‌ زمونه‌ با آدما خیلی‌ روشنه‌:
دیوونه‌ی‌ زنجیریه‌! هر کسی‌ زانو نزنه‌!
آقایون‌ِ دیوونه‌ها! هیچ‌ کسی‌ ما رُ نمی‌خواد!
باید مُسکن‌ بخوریم‌، تا دنیا یادمون‌ نیاد!

دیوانه‌گان‌ با دست‌ زَدَن‌هاشان‌ آرش‌ را تشویق‌ می‌کنندُ قُرص‌های‌ خود را به‌ کف‌ِ سالُن‌ می‌اندازند.
تصویرِ یک‌ دیوانه‌ی‌ پیرِ بسیار لاغر که‌ با دهان‌ِ بی‌دندان‌ می‌خندد.
تصویرِ پنجره‌ها که‌ با نرده‌ پوشیده‌ شُده‌اند.
تصویرِ ساعت‌ِ سالُن‌ که‌ عقربه‌ ندارد.
ناگهان‌ درِ سالُن‌ با ضربه‌یی‌ باز می‌شَوَد.
چهار مأمورِ انتظامات‌ِ تیمارستان‌ به‌ درون‌ِ سالن‌ می‌ریزند با وارد شُدن‌ِ آن‌ها موسیقی‌ قطع‌ می‌شَوَد و خواننده‌ با صدای‌چوب‌هایی‌ که‌ بَر کاسه‌ می‌خورد و پیانونوازی‌ که‌ با دهانش‌ صدای‌ پیانو در می‌آوَرَد می‌خواند.
خواننده‌ توسط‌ِ دو نفر از مأمورها پایین‌ کشیده‌ می‌شَود. کاسه‌های‌ جاز با سَرُ صدا روی‌ زمین‌ می‌اُفتند.
یکی‌ از مأمورها چوب‌های‌ سنج‌نواز را گرفته‌ با زانو می‌شکند. پاروی‌ نوازنده‌ به‌ زمین‌ خورده‌ می‌شکند.
تخته‌ی‌ پیانوی‌ خیالی‌ می‌شکند.
خواننده‌ بی‌ وقفه‌ می‌خندد.
دیوانه‌گان‌ِ دیگر وحشت‌زده‌ از مأموران‌ گوشه‌یی‌ کز می‌کنند.
دو مأمور آرش‌ را بیرون‌ می‌بَرَندُ یک‌ مردِ چاق‌ (گروس‌) که‌ پنداری‌ رییس‌ِ تیمارستان‌ است‌ به‌ وسط‌ِ سالُن‌ می‌آیدُ فریاد می‌زَنَد.
گروس‌:«ـ چتونه‌؟ عروسی‌ِ عمّه‌ی‌ من‌ُ جشن‌گرفتین‌؟ ...فردا تَک‌ تَکتون‌ُمی‌فرستم‌ اتاق‌ِ شُک‌ تا بفهمین‌ دنیا دست‌ِ کیه‌!...حالابِکپین‌!»
دیوانه‌ها همه‌ به‌ طورِ ناگهانی‌ روی‌ تخت‌هاشان‌ دراز می‌کشند، ملافه‌ها را تا روی‌ سَر، بالا می‌کشند.
نمایی‌ از سالُن‌ِ صامت‌ و بیمارانی‌ که‌ بی‌ حرکت‌ زیرِ ملافه‌ها خوابیده‌اند.
چراغ‌ِ سالُن‌ خاموش‌ می‌شَوَدُ صفحه‌ سیاه‌ می‌شَوَد.


3ـ راهرو تیمارستان‌� (داخلی‌)

در زمینه‌ی‌ صفحه‌ی‌ سیاه‌ صدای‌ قهقهه‌ی‌ آرش‌ را می‌شنویم‌.
کم‌کم‌ سیاهی‌ محو می‌شَوَد و آرش‌ را می‌بینیم‌ که‌ در بین‌ِ همان‌ دو مأمور در راهرویی‌ تاریک‌ به‌ جلو کشیده‌ می‌شَوَد وهمچنان‌ می‌خندد. نمایی‌ از صورت‌ِ آرش‌ که‌ می‌خندد.
دوربین‌� جلوتَر از آن‌ها حرکت‌ می‌کند. آن‌ها مقابل‌ِ یک‌ درِ آهنی‌ می‌ایستند. روی‌ در دریچه‌ی‌ کوچکی‌ هست‌ که‌ با سه‌ نَرده‌مسدود شُده‌. درِ سلّول‌ِ آهنی‌ باز می‌شَوَد و آن‌ دو مأمور او را به‌ داخل‌ هُل‌ می‌دهندُ خود وارد می‌شَوَند.
دوربین‌ هم‌ قصدِ ورود دارد که‌ درِ آهنی‌ در مقابلش‌ بسته‌ می‌شَوَد.
از داخل‌ هنوز صدای‌ خنده‌ی‌ آرش‌ شنیده‌ می‌شَوَد. صدای‌ زَدُ خورد می‌آید و صدای‌ خنده‌ با یک‌ نعره‌ی‌ دردناک‌ قطع‌ می‌شَوَد.
در باز می‌شَوَد و ما دو مأمور را می‌بینیم‌ که‌ از سلول‌ خارج‌ می‌شَوَند. یک‌ سُرنگ‌ در دست‌ِ یکی‌ از آن‌هاست‌.
دوربین‌ از فرصت‌ استفاده‌ کرده‌ داخل‌ِ سلّول‌ می‌شَوَد.


4ـ سلّول‌ تیمارستان‌� (داخلی‌)

دوربین‌ به‌ طرف‌ِ آرش‌ که‌ در لباس‌ِ مخصوص‌ِ دیوانه‌گان‌ِ خطرناک‌ حبس‌ شُده‌ و روی‌ کف‌ِ سلّول‌ اُفتاده‌ است‌ می‌رَوَد. نگاه‌ِآرش‌ مات‌ است‌ و دیگر نمی‌خندد. صدای‌ بسته‌ شُدن‌ِ دَر می‌آید و دوربین‌ از روی‌ صورت‌ِ آرش‌ به‌ سمت‌ِ دَر می‌چَرخَد و روی‌دریچه‌ی‌ کوچک‌ِ بالای‌ دَر می‌مانَد.
صدای‌ هواپیما شنیده‌ می‌شَوَد و تصویرِ دَریچه‌ رفته‌ رفته‌ در تصویرِ چرخ‌های‌ هواپیما محو می‌شَوَد.


5ـ باندِ فرودگاه‌ (خارجی‌)

نمایی‌ از کف‌ِ هواپیمایی‌ که‌ پایین‌ می‌آید.
تصویرِ چرخ‌های‌ هواپیما را می‌بینیم‌ که‌ بَر باند می‌نشینَند.


6ـ سالُن‌ِ فرودگاه‌ (داخلی‌)

نوشته‌ها روی‌ تابلوی‌ اطلاعات‌ِ فرودگاه‌ می‌چرخندُ در آخر صفحه‌ سیاه‌ می‌شَوَد.
تصویری‌ از یک‌ چمدان‌ِ آبی‌ که‌ روی‌ ریل‌ِ فرودگاه‌ جلو می‌آید و یک‌ دست‌ آن‌ را برمی‌دارد.
مَردی‌ با بارانی‌ِ بُلند (خسرو) به‌ سمت‌ِ شیشه‌یی‌ که‌ مستقبلین‌ پُشت‌ِ آن‌ ایستاده‌اَند می‌رَوَد.
دوربین‌ شانه‌ به‌ شانه‌ی‌ اوست‌ و ما چهره‌اَش‌ را نمی‌بینیم‌.
دوربین‌ همچنان‌ شانه‌ به‌ شانه‌ی‌ او به‌ سمت‌ِ زنی‌ که‌ با لباس‌ِ سیاه‌ در پَس‌ِ شیشه‌ ایستاده‌ (غزاله‌) پیش‌ می‌رَوَد.
غزاله‌ زنی‌ در حدودِ سی‌ساله‌ است‌� با چهره‌یی‌ زیبا وُ رنگ‌ پَریده‌ و چشمان‌ِ دُرُشت‌ِ آهویی‌.
یک‌ شاخه‌ گُل‌ِ یاس‌ در دست‌ِ غزاله‌ است‌. چشمان‌ِ غزاله‌ لبریزِ اشک‌ می‌شَوند.
دوربین‌ جا عوض‌ می‌کنَد و ما چهره‌ی‌ خسرو را می‌بینیم‌. خسرو مَردی‌ میانه‌ سال‌ با موهای‌ جوگندُمی‌ِ کوتاه‌ و صورت‌ِاصلاح‌ شُده‌ و عینکی‌ بَر چشم‌ است‌. چشمان‌ِ او هم‌ لبریزِ اشک‌ است‌.
هَردو در امتدادِ شیشه‌ پیش‌ می‌رَوَند تا درِ خروجی‌.
یک‌ لحظه‌ رو به‌ روی‌ هم‌ْدیگر می‌ایستند.
نمایی‌ از چمدان‌ِ آبی‌ِ خسرو که‌ بَر زمین‌ می‌اُفتد.
نمایی‌ به‌ صورت‌ِ آهسته‌ از گُل‌ِ یاس‌ که‌ از روی‌ شانه‌ی‌ خسرو چرخ‌ می‌زَنَد و به‌ زمین‌ می‌اُفتد.


7ـ حراست‌ِ فرودگاه‌ (داخلی‌)

نمای‌ نزدیک‌ از گُل‌ِ یاس‌ در دست‌ِ خسرو. نمایی‌ از چمدان‌ که‌ در کنارِ یک‌ نیمکت‌ قرار دارد.
نمایی‌ از اتاقک‌ِ حراست‌ِ فرودگاه‌ که‌ داخل‌ آن‌ خسرو و غزاله‌ روی‌ یک‌ نیمکت‌ نشسته‌اند. یک‌ مأمورِ چاق‌ِ حراست‌ پُشت‌ِ میزنشسته‌ و مدارک‌ آن‌ها را بررسی‌ می‌کند.
کنارِ او یک‌ مأمورِ جوان‌ِ لاغرِ بیسیم‌ به‌ دست‌ ایستاده‌ و به‌ آن‌ دو نگاه‌ می‌کند.
ریش‌ِ کم‌پُشتی‌ صورت‌ِ استخوانی‌ِ او را پوشانده‌ است‌.
مأمورِ چاق‌ مدارک‌ را کناری‌ می‌گذاردُ به‌ خسرو نگاه‌ می‌کند.
مأمورِ چاق‌: «ـ حتّا اگه‌ خواهر برادرم‌ باشین‌نباید تو فرودگاه‌ از این‌ حرکات‌انجام‌ بدین‌!»
خسرو (عصبی‌):«ـ کدوم‌ حرکات‌؟ من‌ خواهرِ خودم‌ُبغل‌ کردم‌ یا خواهرِ شُما رُ؟ اصلاًکجا نوشته‌ آدم‌ حق‌ نداره‌ خواهرش‌ُبغل‌ کنه‌؟»
مأمورِ چاق‌ چشم‌هایش‌ را می‌بنددُ کمی‌ مکث‌ می‌کند.
مأمورِ چاق‌:«ـ ببین‌ برادرِ من‌...»
خسرو میان‌ِ حرف‌ِ او می‌دَوَد.
خسرو:«ـ من‌ برادرِ شُما نیستم‌!»
مأمورِ لاغر به‌ مأمورِ پُشت‌ِ میز نشسته‌ رو می‌کند.
مأمورِ لاغر:«ـ می‌بینی‌؟ حاجی‌! خیلی‌ روداره‌!بایس‌ بفرستینش‌ مفاسد!»
خسرو با دریغ‌ او را نگاه‌ می‌کندُ سَرَش‌ را تکان‌ می‌دهد.
خسرو (زیرِ لب‌):«ـ آخ‌ که‌ تو همسن‌ِ سفرِ منم‌نیستی‌!»
خسرو سر را به‌ دیوار تکیه‌ می‌دهد.
دوربین‌ رفته‌ رفته‌ به‌ صورت‌ِ او نزدیک‌ می‌شود.
روی‌ تصویر صدای‌ مأمورِ چاق‌ شنیده‌ می‌شود.
مأمورِ چاق‌:«ـ شُما که‌ ماشالله تحصیل‌کرده‌هستین‌ باید بفهمین‌ که‌ ما وُ برادرای‌دیگه‌ تو فرودگاه‌ به‌ وظیفه‌مون‌ عمل‌می‌کنیم‌ُ...»


8ـ پارکینگ‌ فرودگاه‌� (داخلی‌)

نمایی‌ از چمدان‌ُ گُل‌ِ یاس‌ در دستان‌ِ خسرو و پاهای‌ او و غزاله‌ که‌ در کنارِ� هَم‌ راه‌ می‌روند.
غزاله‌ به‌ یک‌ پرایدِ سیاه‌ اشاره‌ می‌کندُ به‌ آن‌ طرف‌ می‌روند.
غزاله‌ (با لبخند):«ـ بذار عرقت‌ خشک‌ بشه‌ بعدش‌شروع‌ کن‌ به‌ گردُ خاک‌ کردن‌! یه‌ببخشید بگو وُ قالش‌ُ بِکن‌!»
می‌رسند کنارِ ماشین‌.
خسرو به‌ ماشین‌ تکیه‌ می‌دَهَد.
خسرو :«ـ واسه‌ چی‌ باید بگم‌ ببخشید؟ دِهمین‌ ببخشیدا رُ گُفتین‌ که‌...»
غزاله‌ با دکمه‌ کنترل‌ صدای‌ دزدگیرِ ماشین‌ را در می‌آوَرَد و خسرو از جا می‌پَرَد.
غزاله‌ می‌خنددُ سوارِ ماشین‌ می‌شَوَد.
خسرو هم‌ چمدان‌ را روی‌ صندلی‌ِ عقب‌ می‌گذردُ سوار می‌شَوَد. خسرو به‌ چهره‌ی‌ غزاله‌ نگاه‌ می‌کندُ می‌خندد.


9ـ ورودی‌ فرودگاه‌� (خارجی‌)

آن‌ دو در ماشین‌ِ غزاله‌ در حال‌ِ خارج‌ شُدن‌ از پارکینگ‌ِ فرودگاهند. در کنارِ تیرک‌ِ راه‌بند غزاله‌ تُرمُز می‌کند تا قبض‌ِ پارکینگ‌ رابه‌ مَردِ داخل‌ِ اُتاقک‌ بدهد. مردِ داخل‌ اتاقک‌ یک‌ لحظه‌ آن‌ دو را نگاه‌ می‌کند.
خسرو سَرش‌ را جلو می‌بَرَد.
خسرو:«ـ ما خواهر برادریم‌... باورنمی‌کنی‌؟... شناسنامه‌ بدم‌خدمتتون‌؟»
غزاله‌ می‌خنددُ راه‌ می‌اُفتد.
غزاله‌ (در حال‌ِ خنده‌):«ـ تو دیوونه‌یی‌!»
خسرو:«ـ دیوونه‌م‌ کردن‌!»
نمایی‌ از تیرک‌ِ راه‌بند که‌ بالا می‌رَوَد و در پَس‌ زمینه‌اش‌ چهره‌ی‌ خسرو و غزاله‌ که‌ در ماشین‌ می‌خندند.


10ـ خیابان‌� (خارجی‌)

نمایی‌ از ماشین‌ که‌ به‌ سرعت‌ در آزادراه‌ جلو می‌رَوَد و موسیقی‌ آغاز می‌شَوَد.
ترانه‌یی‌ پخش‌ می‌شود.
شعرِ ترانه‌ چنین‌ است‌:

از سَرِ میدون‌ِ وَنَک‌ تا انتهای‌ پامنار،
از آخرِ نیاوران‌، تا پای‌ رِیلای‌ قطار،
شهرِ پریشون‌ِ منه‌، که‌ داره‌ فریاد می‌زنه‌!
توی‌ نگاه‌ِ خسته‌ی‌ این‌ آدمای‌ بی‌شمار!

این‌ آدما که‌ لِه‌ شُدن‌، زیرِ فشارِ زنده‌گی‌!
حتّا تو قرن‌ِ بیست‌ُ یک‌، این‌وَرا رسم‌ِ بَرده‌گی‌!
آی‌! توکه‌ هی‌ بَدمیاری‌! بگو تو چنته‌ت‌ چی‌ داری‌؟
بگو به‌ جُز من‌ غمت‌ُ می‌خوای‌ تو شهر به‌کی‌ بگی‌؟
فواره‌ی‌ تو پارک‌ِ شهر هنوز زمین‌گیر نشده‌!
نیزه‌زن‌ِ میدون‌ حُر بعد یه‌ عمر، پیر نشده‌!
حراجی‌ِ کبوتره‌، میدون‌ِ مولوی‌ هنوز!
پهلوون‌ِ معرکه‌گیر، حریف‌ زنجیر نشده‌!

حریص‌ِ عطرِ سنگکم‌! حریص‌ِ خواب‌ِ پشه‌بند!
حریص‌ِ عریونی‌ِ ماه‌، رو پُشت‌ِ بومای‌ بُلند!
حریص‌ِ داد پنبه‌زن‌، تو کوچه‌های‌ کاگِلی‌!
حریص‌ِ قصه‌های‌ دور: شاپَری‌ِ گیسو کمند!

کوچه‌ی‌ ملّی‌ هنوزم‌ ، صدای‌ پام‌ُ کم‌ داره‌!
آب‌انبارِ بدون‌ِ آب‌، چشمات‌ُ یادم‌ میاره‌!
من‌ اومدم‌ تو این‌ هوا نفس‌ رُ تجربه‌ کنم‌!
با من‌ بیا تا تَه‌ِ خط‌! بگو آره‌! بگو: آره‌!

فواره‌ی‌ تو پارک‌ِ شهر هنوز زمین‌گیر نشده‌!
نیزه‌زن‌ِ میدون‌ حُر بعد یه‌ عمر، پیر نشده‌!
حراجی‌ِ کبوتره‌، میدون‌ِ مولوی‌ هنوز!
پهلوون‌ِ معرکه‌گیر، حریف‌ زنجیر نشده‌!

در زمینه‌ی‌ موسیقی‌ تصاویرِ مختلفی‌ دیده‌ می‌شَوَد. تصویری‌ از دست‌ْفروشان‌ِ کولی‌ِ کنارِ جادّه‌، تصویر یک‌ تصادف‌ و دوراننده‌ که‌ در حال‌ِ زَدُ خوردند، تصویرِ پهلوان‌ معرکه‌گیری‌ که‌ سعی‌ می‌کند زنجیر را پاره‌ کند، تصویرِ موز فروشان‌، تصویرِمردی‌ که‌ بنزین‌ گدایی‌ می‌کند، تصویرِ یک‌ ماشین‌ِ نیروی‌ انتظامی‌� و یک‌ مأمور که‌ با دو پسر و دخترِ جوان‌ گفتگو می‌کند. تمام‌ِاین‌ تصاویر پس‌ از عبورِ ماشین‌ از مقابلشان‌ نشان‌ داده‌ می‌شوند.
ماشین‌ در پس‌ِ خط‌ِ عابری‌ که‌ دختر بچّه‌های‌ کلاس‌ اوّلی‌ با روپوش‌ِ مدرسه‌ از روی‌ آن‌ عبور می‌کنند توقف‌ می‌کند.


11ـ خیابان‌ / داخل‌ِ ماشین‌� (خارجی‌)

خسرو کودکان‌ را نگاه‌ می‌کندُ دستش‌ به‌ طرف‌ِ ضبط‌ می‌رَوَد. ضبط‌ خاموش‌ می‌شَوَد.
صدای‌ موزیک‌ُ خواننده‌ قطع‌ می‌شَوَد.
دوربین‌ در داخل‌ِ ماشین‌ آن‌ دو را نشان‌ می‌دهد.
در زمینه‌ی‌ بیرون‌ بچّه‌ها همچنان‌ در حال‌ِ عبورند.
خسرو:«ـ این‌کار مال‌ِ چند وقت‌پیشه‌؟»
غزاله‌ (با چشمان‌ِ لبریزِ اشک‌):
«ـ دو سال‌ قبل‌! چند هفته‌ قبل‌ ازتصادف‌ِشون‌!»
خسرو:«ـ الان‌ چطوره‌؟»
غزاله‌:«ـ بَد! ...شُده‌ پوست‌ُ اُستخون‌!یک‌ کلمه‌ هَم‌ حرف‌ نمی‌زنه‌! ...فقط‌می‌خونه‌!»
خسرو:«ـ تو هَم‌ لاغر شُدی‌! رنگ‌ُ روتم‌پَریده‌...»
غزاله‌ لبانش‌ را به‌ نشانه‌ی‌ بی‌اعتنایی‌ جمع‌ می‌کند.
غزاله‌ (با بغض‌):«ـ اون‌جا هَمه‌ از دستش‌ عاصی‌اَن‌!چند وقت‌ پیش‌ با مُشت‌ زده‌ بود توچشم‌ِ سلمونی‌ِ آسایشگاه‌ که‌ می‌خواسته‌موهاش‌ُ کوتاه‌ کنه‌! کم‌مونده‌ بود طرف‌ کور بشه‌!...آرش‌...باورت‌ می‌شه‌؟»
خسرو:«ـ یادته‌ می‌شوندمش‌ کنارم‌ُ دوتایی‌پیانو می‌زدیم‌؟»
غزاله‌:«ـ آخ‌!!! آره‌! هفت‌ ساله‌ش‌ بود!سونات‌ِ چایکوفسکی‌!»
خسرو:«ـ زیبای‌ خفته‌!»
غزاله‌:«ـ دریاچه‌ی‌ قو!»
هر دو با هم‌ شروع‌ می‌کنند به‌ خواندن‌.
«ـ لالا لالالالالا لالالا....»
در انتها هَر دو می‌خندند.
اشک‌های‌ جمع‌ شُده‌ در چشمان‌ِ غزاله‌ با خندیدنش‌ شُرّه‌ می‌کند.
غزاله‌:«ـ می‌خوای‌ قبل‌ از خونه‌ بریم‌ملاقات‌ِ آرش‌؟»
خسرو:«ـ بِریم‌ بیاریمش‌ خونه‌!»
غزاله‌ با تعجّب‌ُ علاقه‌ خسرو را نگاه‌ می‌کند و لبخند می‌زند.
ماشین‌ پُشت‌ِ سَری‌ بوق‌ می‌زند.
بچّه‌ها از خط‌ گذشته‌اند.
نمای‌ دوری‌ از ماشین‌ِ آن‌ها که‌ راه‌ می‌اُفتد.


12ـ حیاط‌ِ تیمارستان‌ (خارجی‌)

یکی‌ از دیوانه‌ها در حالی‌ که‌ پتویی‌ را به‌ روی‌ شانه‌اَش‌ انداخته‌ مثل‌ِ چرخ‌ زدن‌ِ پهلوان‌ها در زورخانه‌ می‌چرخدُ می‌خواند.
دیوانه‌:«ـ شکوهی‌ در جانم‌ تنوره‌ می‌کشَد
گویی‌ از پاک‌ترین‌ هوای‌ کوهستانی‌
لبالب‌ قدحی‌ در کشیده‌ام‌.
در فرصت‌ِ میان‌ِ ستاره‌ها
شلنگ‌انداز رقصی‌ می‌کنم‌
دیوانه‌
به‌ تماشای‌ من‌ بیا!»
او چرخان‌ از مقابل‌ِ دوربین‌ عبور می‌کندُ غزاله‌ و خسرو را می‌بینیم‌ که‌ از میان‌ِ دیوانه‌گان‌ می‌گذرند.
نمایی‌ از چهره‌ی‌ یک‌ دیوانه‌ که‌ کبوترِ مُرده‌یی‌ را به‌ دست‌ گرفته‌ زار می‌زند.
نمایی‌ از چهره‌ی‌ یک‌ دیوانه‌ که‌ رو به‌ دوربین‌ می‌خندد.
نمایی‌ از یک‌ دیوانه‌ که‌ شنا می‌رَوَد و نفس‌ نفس‌ زنان‌ می‌شمارد.
دیوانه‌:«ـ دو هزارُ سیصدُ هشتادُ یک‌، دوهزارُ سیصدُ هشتادُ دو، دو هزارُسیصدُ هشتادُ...»
نمایی‌ از یک‌ دیوانه‌ که‌ انگشت‌ را در دماغش‌ فرو بُرده‌ و می‌چرخاند، ناگهان‌ به‌ نقطه‌یی‌ خیره‌ می‌شود و انگشتش‌ از گردش‌می‌ایستد.
نمایی‌ از یک‌ دیوانه‌ که‌ عینک‌ به‌ چشم‌ داردُ با دقّت‌ در حال‌ِ نوشتن‌ است‌.
یک‌ دیوانه‌ به‌ آستین‌ بارانی‌ِ خسرو آویزان‌ می‌شودُ مُدام‌ می‌گوید:
«ـ جنگ‌ تموم‌ شُده‌؟ جنگ‌ تموم‌ شُده‌؟»
دیوانه‌ی‌ دیگری‌ که‌ روی‌ زمین‌ نشسته‌ با عبورِ آن‌ دو نفر به‌ چهره‌ی‌ غزاله‌ خیره‌ می‌ماند.
نمای‌ نزدیکی‌ از چهره‌ی‌ آن‌ دیوانه‌.
دیوانه‌ (زیرِ لَب‌):«ـ آهو!»
دوربین‌ روی‌ صورت‌ِ مات‌ِ او می‌ماند و ما صدای‌ گروس‌ را می‌شنویم‌.


13ـ سالن‌ِ تیمارستان‌� (داخلی‌)

یک‌ سالن‌ِ بزرگ‌ِ خالی‌ با پنجره‌های‌ رو به‌ حیاط‌ که‌ در آن‌ یک‌ میزِ چوبی‌ با صندلی‌ و دو کاناپه‌ی‌ چرک‌ْمُرده‌ وجود دارد.
مردِ چاق‌ با سَرِ برهنه‌ وُ روپوش‌ِ سفید (گروس‌) در کنارِ میز با یک‌ باطری‌ِ ماشین‌ وَر می‌رود.
گروس‌:«ـ من‌ به‌ خانمم‌ گفتم‌! تا حالا مریض‌ِاین‌جوری‌ نداشتیم‌! تو این‌ دو سال‌نشنیدم‌ یه‌ کلمه‌ هم‌ حرف‌ بزنه‌! فقط‌ گاهی‌می‌خونه‌! اونم‌ چه‌ خوندنی‌!آدم‌ سالمم‌ دیوونه‌ می‌کنه‌! موهاش‌ُنمی‌ذاره‌ بزنیم‌! دواهاش‌ُ به‌ زورِ سُرنگ‌ بِهِش‌ می‌دیم‌! (با باطری‌وَمی‌رود)...همین‌ دیشب‌ خوابگاه‌ُگذاشته‌ بود روی‌ سَرش‌! مجبور شُدیم‌ از بخش‌ بِبَریمش‌ اتاق‌ِخصوصی‌! بایس‌ یه‌ کم‌صبرکنین‌...اگه‌ خبر داده‌ بودین‌ واسه‌ملاقات‌ میاین‌ زودتر حاضر می‌شُد!»
خسرو:«ـ ما می‌خوایم‌ از این‌جا ببریمش‌!»
گروس‌ از تقلا باز می‌ماند.
گروس‌:«ـ کدوم‌ آسایشگاه‌؟»
غزاله‌:«ـ آسایشگاه‌ نه‌! ...خونه‌!»
مرد:«ـ مسئولیتش‌ با خودتونه‌! ممکنه‌ یه‌وَخ‌ به‌ کسی‌ حمله‌ کنه‌! ما یه‌ مریض‌داشتیم‌...»
خسرو حرف‌ او قطع‌ می‌کند.
خسرو:«ـ مسئولیتش‌ با من‌!»
گروس‌:«ـ یهو دیدی‌ به‌ خودتونم‌ حمله‌کرد!»
خسرو:«ـ شُما نگران‌ِ من‌ نباش‌!»
گروس‌:«ـ خود دانی‌! فکر نکنی‌ واسه‌ پولی‌که‌ به‌ آسایشگاه‌ می‌دین‌ اصرارمی‌کنم‌! تو یه‌ پلک‌ زدن‌ مریض‌ِ تازه‌ میاد جاش‌! این‌روزا چیزی‌ که‌ زیاده‌دیوونه‌س‌! من‌ فقط‌ می‌خواستم‌...»
خسرو ناگهان‌ از کوره‌ در می‌رَوَد.
خسرو (فریاد می‌زَنَد):«ـ دِ دیوونه‌م‌ کردی‌! می‌گی‌ بیارنش‌یا نه‌؟»
(صدای‌ خسرو در سالن‌ منعکس‌ می‌شود):
«ـ ...یا نه‌؟ ...یا نه‌؟ ...نه‌؟ ...نه‌؟»
گروس‌ با تعجّب‌ خسرو را نگاه‌ می‌کند.
گروس‌:«ـ الان‌! الان‌! واسه‌ چی‌ عصبانی‌میشین‌؟»
گروس‌ گوشی‌ تلفن‌ را بر می‌داردُ یک‌ شُماره‌ می‌گیرد.
گروس‌ (با تلفن‌):«ـ آرش‌ُ بیارینش‌! مرخصه‌!»


14ـ سلول‌ِ تیمارستان‌� (داخلی‌)

نوری‌ راه‌ راه‌ از دریچه‌ی‌ در سلّول‌ روی‌ صورت‌ِ آرش‌ که‌ با چشمان‌ِ بازُ در لباس‌ُِ دیوانه‌ها روی‌ تخت‌ِ دراز کشیده‌ افتاده‌.صدای‌ چرخیدن‌ِ کلید در قفل‌ می‌آیدُ دوربین‌ به‌ طرف‌ِ در می‌چرخد. همان‌ دو نگهبان‌ِ قوی‌ هیکل‌ واردِ سلّول‌ می‌شوندُ آرش‌ رابُلند می‌کنند. دوربین‌ دور می‌زند و از جلوی‌ در صحنه‌ را نشان‌ می‌دهد. آن‌ها آرش‌ را از تخت‌ بُلند می‌کنندُ دوربین‌ عقب‌ عقب‌از سلّول‌ خارج‌ می‌شود.


15ـ راهرو تیمارستان‌� (داخلی‌)

دوربین‌ در همان‌ راهروی‌ شب‌ گذشته‌ جلوتر از آن‌ سه‌ نفر راه‌ می‌اُفتد.
نگهبان‌ِ اوّل‌ (به‌ نگهبان‌ِ دوم‌):«ـ اتاق‌ شُک‌؟»
نگهبان‌ِ دوّم‌:«ـ نه‌! گروس‌ گُفت‌ مرخصّه‌!»
نگهبان‌ِ اوّل‌:«ـ مرخصّه‌؟»
نگهبان‌ِ دوّم‌:«ـ آره‌! انگار برادر خواهرش‌ اومدن‌ببرنش‌ خونه‌!»
نگهبان‌ِ اوّل‌:«ـ آخ‌! گُفتی‌ خواهرش‌!»
همصدا می‌خندند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
16ـ سالن‌ تیمارستان‌� (داخلی‌)

خسرو به‌ طرف‌ آرش‌ که‌ روی‌ زمین‌ افتاده‌ می‌رودُ تکانش‌ می‌دهد.
خسرو:«ـ آرشی‌! بُلن‌شو! حالت‌ خوبه‌؟»
آرش‌ از تصادف‌ با شیشه‌ مَنگ‌ است‌.
نگهبان‌ِ دوّم‌ هن‌ هن‌ کنان‌ سَر می‌رسدُ با دماغ‌ِ خون‌آلود به‌ در تکیه‌ می‌دهد.
گروس‌ چپ‌ چپ‌ او را نگاه‌ می‌کند.
خسرو با خشم‌ به‌ طرف‌ِ گروس‌ برمی‌گردد.
خسرو (فریاد می‌زَنَد):«ـ این‌ُ چرا تنش‌ کردین‌؟»
گروس‌:«ـ خُب‌ به‌ همه‌ حمله‌ می‌کنه‌! (اشاره‌می‌کند به‌ بینی‌ِ خون‌آلودِ نگهبان‌ِدوّم‌) بیا اینم‌ نمونش‌!»
خسرو با غزاله‌ شروع‌ به‌ درآوردن‌ کت‌ْبند آرش‌ می‌کنند.
لباس‌ که‌ درمی‌آید دست‌ِ برهنه‌ی‌ آرش‌ بیرون‌ می‌آید که‌ جای‌ چندین‌ سُرنگ‌ روی‌ آن‌ نمایان‌ است‌.
غزاله‌ با دست‌ جلوی‌ دهن‌ را می‌گیردُ جیغ‌ می‌زند.
خسرو از جا بُلند می‌شود.
یقه‌ی‌ گروس‌ را می‌گیردُ او را به‌ دیوار می‌کوبد.
خسرو (فریاد می‌زَنَد):«ـ باهاش‌ چیکار کردین‌؟حروم‌زاده‌ها!»
نگهبان‌ دوم‌ می‌خواهد دخالت‌ کند که‌ گروس‌ با دست‌ به‌ او اشاره‌ می‌کند کاری‌ نداشته‌ باشد.
خسرو یقه‌ی‌ او را فشار می‌دهدُ تکانش‌ می‌دهد.
خسرو:«ـ لال‌ شُدی‌؟»
گروس‌ (در حالی‌ که‌ نفسش‌ به‌ سختی‌ بالا می‌آید):
«ـ چون‌ دواهاش‌ُ نمی‌خورد مجبوربودیم‌ با سُرنگ‌ بِهِش‌ برسونیم‌!مقررّات‌ این‌ُ می‌گه‌!»
خسرو او را به‌ یک‌ طرف‌ پرتاب‌ می‌کندُ به‌ طرف‌ِ آرش‌ بَرمی‌ گردد.
خسرو:«ـ گورِ پدرِ مقررات‌!»
غزاله‌ بالای‌ سَرِ آرش‌ زار می‌زند.
خسرو بارانی‌اش‌ را درآوده‌ دورِ آرش‌ می‌پیچدُ او را بغل‌ می‌کندُ به‌ طرف‌ِ در می‌رود.
گروس‌ کشو را می‌کاوَدُ کاغذی‌ بیرون‌ می‌کشَد و در حالی‌ که‌ هنوز گلویش‌ را می‌مالد پُشت‌ِ سَرِ او راه‌ می‌اُفتد.
گروس‌:«ـ صبر کنین‌! باید این‌ فُرم‌ُامضأ کنین‌!»
خسرو صبر نمی‌کند.
غزاله‌ فُرم‌ را از دست‌ِ او می‌کشدُ امضأ می‌کند، به‌ طرف‌ گروس‌ پرت‌ می‌کند و پُشت‌ِ سرِ خسرو به‌ سمت‌ِ حیاط‌ حرکت‌ می‌کند.


17ـ حیاط‌ِ تیمارستان‌� (خارجی‌)

هر سه‌ از بین‌ِ صف‌ِ دیوانه‌ها که‌ در حیاط‌ ایستاده‌اند می‌گذرند.
دیوانه‌ها به‌ دریغ‌ آن‌ سه‌ نفر را تماشا می‌کنند.
دیوانه‌یی‌ که‌ دورِ خود می‌چرخید جلوی‌ آن‌ها می‌چرخدُ می‌خواند:
دیوانه‌:«ـ با طنین‌ِ سرودی‌ خوش‌ بدرقه‌اش‌کنید که‌ شیطان‌ فرشته‌ی‌ برتر بود
مجاورُ همدم‌.
هراس‌ به‌ خود نگذاشت‌
فریاد کرد نه‌
اگر چه‌ می‌دانست‌
این‌
غریو نومیدانه‌ی‌ مرغی‌ شکسته‌پراست‌
که‌ سقوط‌ می‌کند...»


18ـ سالن‌ تیمارستان‌ (داخلی‌)

گروس‌ و دو نگهبان‌ کنارِ پنجره‌ ایستاده‌اندُ رفتن‌ آن‌ سه‌ را تماشا می‌کنند.
صدای‌ دیوانه‌یی‌ که‌ چرخ‌ می‌زند از دور شنیده‌ می‌شود که‌ ادامه‌ی‌ شعر را می‌خواند:
دیوانه‌:«ـ شرمسارِ خود نبودُ
سرافکنده‌
در پناه‌ِ سردِ سایه‌ها نگذشت‌
راهش‌ در آفتاب‌ بود
اگر چند می‌گداخت‌
و طعم‌ِ خون‌ُ گدازه‌ی‌ مِس‌ داشت‌،
و گردن‌ افراشته‌
هر چند آن‌ که‌ سر به‌ گریبان‌ در کشد
از دشنام‌ِ کبودِ دار ایمن‌ است‌.»
گروس‌ با حالتی‌ عصبی‌ بیرون‌ را نگاه‌ می‌کند.
گروس‌:«ـ هر سه‌ تا دیوونه‌ بودن‌... این‌ که‌چرخ‌ می‌زنه‌، همونه‌ که‌ تازه‌ آوُردن‌؟»
نگهبان‌ِ دوّم‌:«ـ بله‌! قربون‌!»
گروس‌:«ـ ببرینش‌ اتاق‌ِ شُک‌!»
دو نگهبان‌ بیرون‌ می‌روندُ دوربین‌ از روی‌ نیم‌تنه‌ی‌ گروس‌ که‌ کنارِ پنجره‌ ایستاده‌ عقب‌ می‌رودُ روی‌ باطری‌ِ روی‌ میز ثابت‌می‌ماند.


19ـ خیابان‌ / داخل‌ِ ماشین‌� (خارجی‌)

نمایی‌ از چهره‌ی‌ آرش‌ که‌ روی‌ صندلی‌ِ عقب‌ِ ماشین‌ کنارِ چمدان‌ِ آبی‌ِ خسرو نشسته‌.
این‌بار خسرو راننده‌گی‌ می‌کند.
غزاله‌ آرش‌ را نگاه‌ می‌کند و می‌گرید.
خسرو (با چشمانی‌ِ پُر):«ـ بسّه‌ دیگه‌! از وقتی‌ رسیدم‌ فقط‌گریه‌ دیدم‌!»
غزاله‌ چشمانش‌ را پاک‌ می‌کند و لبخند می‌زند.
خسرو:«ـ راه‌ُ دُرُست‌ می‌رَم‌؟»
غزاله‌ با سَر اشاره‌ می‌کند که‌ بله‌.
دوربین‌ از بین‌ِ خسرو و غزاله‌ می‌گذرد و روی‌ صورت‌ِ آرش‌ می‌مانَد.
در ماشین‌ِ کناری‌، دختری‌ با چشمان‌ِ سبز (سحر) نشسته‌ و او را نگاه‌ می‌کند.
آرش‌ ناگهان‌ نیم‌خیز می‌شود ولی‌ دختر دیگر نیست‌.
نمایی‌ از چهره‌ی‌ خسرو که‌ از آینه‌ آرش‌ را نگاه‌ می‌کند.
خسرو غزاله‌ را نگاه‌ می‌کند.
غزاله‌ رَنگ‌ به‌ صورت‌ ندارد.
خسرو:«ـ تو حالت‌ خوبه‌؟ ...چرا اینقدر لاغرشُدی‌؟ این‌ چیه‌ سَرِت‌ کردی‌؟ مُدِ؟»
غزاله‌ (با لب‌ْخند):«ـ آره‌! لاغری‌، گریه‌، این‌ سَرْبَند...همه‌شون‌ مُدن‌! همه‌شون‌...»
نمایی‌ از ماشین‌ که‌ از زیرِ یک‌ پُل‌ می‌گُذرد.


20ـ حیاط‌ِ خانه‌� (خارجی‌)

نمایی‌ از دست‌ِ غزاله‌ که‌ کلید را داخل‌ِ قفل‌ می‌کند.
ماشین‌ در حیاط‌ِ یک‌ خانه‌ی‌ اعیانی‌ ایستاده‌.
استخرِ خانه‌ پُر از برگ‌ِ مُرده‌ و لجن‌ است‌ که‌ نشان‌ می‌دهد سال‌هاست‌ از آن‌ استفاده‌ نشُده‌.
خسرو چمدانش‌ را از داخل‌ِ صندوق‌ِ ماشین‌ برمی‌دارد و از پلّه‌ها بالا می‌رود.
هوا را بو می‌کشد.
خسرو (زیرِ لب‌ می‌گوید):«ـ آخ‌! ...خونه‌!»
غزاله‌ زیرِ بغل‌ِ آرش‌ را می‌گیرد و او را از ماشین‌ پیاده‌ می‌کند.
خسرو:«ـ بابا این‌ کارا چیه‌! وِلِش‌ کن‌� خودش‌ راه‌ بیاد!»
غزاله‌ با تردید آرش‌ را رها می‌کند.
آرش‌ تلوتلو پیش‌ می‌آید.
خسرو (او را مثل‌ِ کودکان‌ صدا می‌کند):
«ـ بیا! تاتی‌ کن‌! تاتی‌ کن‌!نی‌ نی‌ نی‌ نی‌!»
آرش‌ پلّه‌ها را با سُستی‌ بالا می‌آید.
بعد از چند پلّه‌ سَرَش‌ گیج‌ می‌رود و به‌ عقب‌ خَم‌ می‌شود.
غزاله‌ جیغ‌ِ کوتاهی‌ می‌کشد.
خسرو با دست‌ اشاره‌ می‌کند که‌ چیزی‌ نیست‌.
آرش‌ تعادلش‌ را باز میابد و به‌ راهش‌ ادامه‌ می‌دهد.
خسرو (آرش‌ را تشویق‌ می‌کند):
«ـ آفرین‌ سه‌ تا پلّه‌ بیشتر نمونده‌!...آها! ...آها! ...آها!»
در بالای‌ پلّه‌ آن‌ دو نفر همدیگر را در آغوش‌ می‌کشند.
غزاله‌ دست‌ می‌زند.
هر سه‌ می‌خندند.


21ـ خانه‌� (داخلی‌)

نمایی‌ از خسرو در زیرِ دوش‌.
خسرو دست‌ها را به‌ صورت‌ِ کاسه‌ در می‌آورد و از آب‌ِ دوش‌ حمّام‌ می‌نوشد.
خسرو در زیرِ دوش‌ چشم‌هایش‌ را می‌بندد.


22ـ خانه‌ / اتاق‌ِ آرش‌� (داخلی‌)

دستی‌ به‌ سمت‌ِ قاب‌ِ عکس‌ سحر که‌ یک‌ دخترِ جوان‌ با چشمان‌ِ سبز است‌ پیش‌ می‌رود.
گردن‌بندی‌ روی‌ قاب‌ِ عکس‌ آویزان‌ است‌.
دست‌ گردن‌ بند را برمی‌داد.
دوربین‌ با دست‌ به‌ طرف‌ِ گردن‌ می‌آید و ما آرش‌ را می‌بینیم‌ که‌ گردنبند را به‌ گردن‌ می‌اندازد.
روی‌ دیوارِ اتاق‌ پوستری‌ از جیم‌ موریسون‌ وجود دارد و یک‌ پوستر از جوانی‌ِ فرهاد.
یک‌ سینتی‌ سایزر، یک‌ گیتار اسپانیش‌، یک‌ گیتارِ برقی‌ و یک‌ آمپلی‌فایر هم‌ در اتاق‌ هست‌.
آرش‌ روی‌ تخت‌ می‌نشیند، قاب‌ِ عکس‌ را برمی‌دارد و به‌ آن‌ خیره‌ می‌شود.
نمایی‌ از فیش‌ِ آمپلی‌فایر که‌ به‌ گیتار برقی‌ وصل‌ می‌شود.
نمایی‌ از دکمه‌ی‌ آمپلی‌فایر و چراغش‌ که‌ روشن‌ می‌شود.
نمایی‌ از عقربه‌ی‌ آمپلی‌فایر که‌ حرکت‌ می‌کند.
آرش‌ شروع‌ به‌ آرپژ زدن‌ می‌کند.�


23ـ خانه‌ / هال‌� (داخلی‌)

خسرو با حوله‌ وارد می‌شود.
صدای‌ گیتارِ آرش‌ روی‌ تصویر شنیده‌ می‌شود.
غزاله‌ همچنان‌ روسری‌ِ چسبان‌ را به‌ سر داد.
خسرو با لب‌خند به‌ اتاق‌ِ آرش‌ اشاره‌ می‌کند.
خسرو:«ـ نه‌ بابا! حالش‌ خوبه‌!»
خسرو غزاله‌ را نگاه‌ می‌کند.
خسرو:«ـ ببینم‌ انگار تو این‌ چند ساله‌ یه‌طوریت‌ شُده‌، از من‌ رو گرفتی‌؟»
غزاله‌:«ـ نه‌! داداش‌ خسرو! همینجوری‌!»و می‌خندد.
تلخ‌ می‌خندد.
خسرو:«ـ صُبا که‌ می‌خواستی‌ بِری‌ مدرسه‌خودم‌ موهات‌ُ شونه‌ می‌کردم‌! یادته‌؟غزال‌!»
غزاله‌:«ـ یادمه‌!»
خسرو:«ـ من‌ که‌ رفتم‌، اول‌ِ متوسطه‌ بودی‌،نه‌؟»
غزاله‌:«ـ دوّم‌!»
خسرو:«ـ دانشگاه‌ تموم‌ شُده‌؟»
غزاله‌:«ـ چند ساله‌!»
خسرو:«ـ خُب‌؟»
غزاله‌:«ـ خُب‌؟»
خسرو:«ـ منظورم‌ اینه‌ که‌ کار، بار، شوهر،زندگی‌...»
غزاله‌ حرف‌ِ خسرو را قطع‌ می‌کند.
غزاله‌:«ـ وقتش‌ُ ندارم‌!»
خسرو (لبخند می‌زَنَد):«ـ وقتی‌ نمی‌بره‌! تو فقط‌ اشاره‌ کن‌(می‌خواند) که‌ بشکفم‌ حتا در این‌خراب‌ شُده‌... (ادامه‌ می‌دهد) من‌خودم‌ صدتا خاطرخواه‌ سُراغ‌ دارم‌!اصلاً واسه‌ همین‌ کارا اومدم‌! بعله‌بُرون‌، حنا بندون‌، عروسی‌... (می‌رقصد و می‌خوانَد)
جِنگ‌ُ جِنگ‌ِ ساز میاد از بالای‌ شیراز میاد،
عروس‌ خانوم‌ غم‌نخور که‌ نومزدت‌ با ناز میاد!
سَرِ کوچه‌ی‌ عروس‌ خانوم‌ شاخه‌گُل‌ کردن‌ سوار!
سَرِ کوچه‌ی‌ شازده‌ داماد صد شُتُر کردن‌ قطار!
یار مُبارک‌ بادا، ایشالا مُبارک‌ بادا!
یار مُبارک‌ بادا، ایشالا مُبارک‌ بادا!
در همان‌ حال‌ِ رقص‌ می‌گوید.
خسرو: دِ درش‌ بیار، دِلَم‌ گرفت‌!
رقص‌کنان‌ ادامه‌ می‌دهد
چارقدِ لاکت‌ بنازم‌ لول‌به‌لول‌ باد می‌بره‌!
رنگ‌ِ گُل‌ ناریت‌ بنازُم‌ سَر شب‌ خوابت‌ می‌بره‌!
این‌ طرف‌ تخت‌ِ طِلا وُ اون‌ طرف‌ تخت‌ِ...»
ناگهان‌ خسرو مات‌ می‌ماند.
دوربین‌ عقب‌ می‌کشد و ما از پُشت‌ِ سَر غزاله‌ را می‌بینیم‌ که‌ روسری‌ را برداشته‌ و سَرَش‌ کاملاً طاس‌ است‌.
نمایی‌ از چهره‌ی‌ غزاله‌ که‌ با چشمان‌ِ پُر لبخند می‌زند.
خسرو روسری‌ را در دست‌ِ غزاله‌ نگاه‌ می‌کند.
غزاله‌ هم‌ می‌خنددُ هم‌ می‌گرید.
غزاله‌:«ـ سرطان‌ِ خونم‌ مُده‌!
داداش‌ خسرو!»
خسرو سَرَش‌ را می‌گیردُ آرام‌ می‌نشیندُ از صفحه‌ خارج‌ می‌شود.


24ـ حیاط‌ِ خانه‌� (خارجی‌)

دستی‌ سیگاری‌ را با ته‌ سیگار دیگر روشن‌ می‌کند.
خسرو کنارِ استخرِ خالی‌ نشسته‌، پاها را آویزان‌ کرده‌ و با حالتی‌ عصبی‌ سیگار می‌کشد.
غزاله‌ روسری‌ به‌ سر پُشت‌ِ سَرِ او ایستاده‌ است‌.
خورشید در حال‌ِ غروب‌ است‌.
خسرو:«ـ باید می‌فهمیدم‌! باید از لجنای‌همین‌ استخر می‌فهمیدم‌ که‌ یه‌چیزی‌ شُده‌!»
غزاله‌:«ـ این‌ استخر چند ساله‌ خالیه‌!»
خسرو:«ـ فردا بَرات‌ بلیط‌ می‌گیرم‌! اون‌جاهمه‌ دردا رُ درمون‌ می‌کنن‌ اِلّا دردِبی‌وطنی‌ُ!»
غزاله‌:«ـ خوب‌ نمی‌شه‌ داداش‌! سه‌ دوره‌شیمی‌درمانی‌ کردم‌!»
خسرو:«ـ باید بهم‌ می‌گفتی‌!»
غزاله‌:«ـ چه‌ فایده‌ داشت‌ تو رَم‌ زابه‌ راه‌کنم‌؟ دکترا گُفتن‌ دیگه‌ نمی‌شه‌متوقفش‌ کرد!»
خسرو (عصبی‌):«ـ می‌شه‌! من‌ متوقفش‌ می‌کنم‌!»
غزاله‌ با لبخند کنارِ او می‌نشیند.
غزاله‌:«ـ عوض‌ نشُدی‌! داداش‌ خسرو!اون‌ موقع‌ هم‌ می‌خواستی‌ جلوی‌خیلی‌ چیزا رُ بگیری‌ امّا...»
خسرو:«ـ امّا نتونستم‌! می‌خوای‌ این‌ُ بگی‌؟تموم‌ِ خاطره‌هام‌ُ تو یه‌ چمدون‌ریختم‌ُ زدم‌ به‌ چاک‌! رفتم‌ جایی‌ که‌ به‌ ایرانی‌ مث‌ِ یه‌جذامی‌ نگاه‌می‌کردن‌ امّا من‌ همون‌جور موندم‌!یه‌ ایرانی‌ِ دربه‌در! ایرانی‌ موندنمم‌ تو قُرمه‌سبزی‌ خوردن‌ُ رقص‌ِ باباکرم‌خلاصه‌نمی‌شُد! کتاب‌ نوشتم‌ تاخودم‌ُ به‌ دنیا بشناسونم‌، بیشتر از تموم‌ِ این‌ آقایون‌ِ روشن‌فکرای‌نِق‌ نقو نوشتم‌! از ایرانی‌ که‌ توسینه‌ی‌غُربتیا بود! همونا که‌ اون‌طرف‌ کارگرُ گارسون‌ شُدن‌...چشمشون‌ به‌ استکان‌ِ مشتریاس‌ تاببینن‌ کدومشون‌ از دُزِ بالا استفراغ‌می‌کنه‌ تا تَه‌ِ استکانش‌ُ بالا بندازن‌ُنِکبت‌ِ غربت‌ واسه‌ چن‌ ساعت‌یادشون‌ بره‌! خیال‌ می‌کنی‌ واسه‌ چی‌ حتّا وقتی‌ مادر مُردبرنگشتم‌؟ چون‌نمی‌تونستم‌ ببینم‌ که‌ زیرِ خاک‌می‌ره‌! که‌ زیرخاک‌ رفتیم‌ ... بعدش‌ خبرِ تصادف‌ِ آرش‌ رسیدُ مُردن‌ِسحر...حالا هم‌اگه‌ اومدم‌ واسه‌ اینه‌که‌ دیگه‌ نمی‌تونستم‌! گُفتم‌ چن‌ وقت‌ این‌جا می‌مونم‌ُ با خودم‌ آشتی‌می‌کنم‌! هر چی‌ باشه‌ این‌ خونه‌ هنوزمثل‌ِقدیمه‌ و می‌تونم‌ توش‌ حرف‌ بزنم‌! به‌ شرطی‌ که‌ صدام‌ از چهارتادیوارش‌ اون‌وَرتَر نره‌!»
غزاله‌:«ـ به‌ خونه‌ خوش‌ اومدی‌! داداش‌خسرو! ما هم‌ خیلی‌ تنها بودیم‌!...بعد از اون‌ تصادف‌ُ بستری‌ شُدن‌ِ آرش‌ من‌ موندم‌ُ این‌خونه‌ که‌ بی‌شماو مادر بَرام‌ خونه‌ نبود...»
خسرو سَر تکان‌ می‌دهد و می‌گرید.
غزاله‌:«ـ ...دِلَم‌ گرفته‌! فردا بِریم‌ سَرِ خاک‌ِمادرُ آقاجون‌!»
دوربین‌ از بالای‌ سَرِ آن‌ دو عقب‌ می‌رود.
نمای‌ دوری‌ از حیات‌ُ سایه‌ی‌ آن‌ها که‌ کف‌ِ استخر را فرش‌ کرده‌.
دوربین‌ همچنان‌ عقب‌ می‌رود.
صدای‌ نوازنده‌گی‌ِ آرش‌ را روی‌ این‌ تصویر می‌شنویم‌.


25ـ اتاق‌ِ آرش‌� � (داخلی‌)

آرش‌ همچنان‌ در حال‌ِ نواختن‌ِ گیتار است‌.
خسرو (وارد می‌شود):
«ـ با اجازه‌!»
آرش‌ به‌ نواختن‌ ادامه‌ می‌دهد.
خسرو اتاق‌ را نگاه‌ می‌کند.
نگاهش‌ روی‌ عکس‌ِ فرهاد ثابت‌ می‌ماند و روی‌ عکس‌ِ سحر.
کتاب‌های‌ کتاب‌خانه‌ را وَرَق‌ می‌زند.
کتابی‌ به‌ نام‌ِ کولی‌ها را نگاه‌ می‌کندُ می‌گوید:
«ـ می‌دونی‌ کولیا زیرِ هیچ‌ سقفی‌نمی‌خوابن‌؟ تو مَرامشون‌ دزدی‌ یه‌کارِ مقدسه‌! یه‌ افسانه‌ میگه‌ وقتی‌ می‌خواستن‌ مسیح‌ُ به‌صلیب‌ بکشن‌،یه‌ کولی‌ یکی‌ از چهارتا میخ‌ِ جلادُمی‌دزده‌ وُ با این‌ کارش‌ از عذاب‌ عیسا کم‌ می‌کنه‌، واسه‌ کارِ اون‌کولی‌، خدا به‌ کولیااجازه‌ می‌ده‌ تاابد دزدی‌ کنن‌! ...این‌ُ قبلاًشنیده‌ بودی‌؟»
آرش‌ جواب‌ نمی‌دهد.
خسرو کنارِ آرش‌ می‌نشیند.
خسرو گونه‌اش‌ را می‌بوسدُ می‌گوید:
«ـ نمی‌خوای‌ دوش‌ بگیری‌ُ این‌پشما رُ بتراشی‌؟ واسه‌ بوسیدنت‌باید از نِی‌ استفاده‌ کرد!»
آرش‌ همچنان‌ می‌نوازد.
خسرو:«ـ چن‌تا از آهنگات‌ُ شنیدم‌!...باهات‌ حرف‌ زیاد دارم‌! به‌وقتش‌...»
ادامه‌ می‌دهد:«ـ فردا صُب‌ می‌ریم‌ سَرِ خاک‌!»
آرش‌ دیگر نمی‌نوازد.


26ـ حمام‌ِ خانه‌� � (داخلی‌)

آرش‌ در وان‌ِ حمام‌ دراز کشیده‌ و ریشش‌ را می‌تراشد.
آینه‌ی‌ گِردی‌ در دست‌ِ اوست‌.
چند تصویر از شُک‌ِ الکتریکی‌ در ذهنش‌ جرقه‌ می‌زند.
چشم‌هایش‌ را می‌بندد و باز می‌کند.
ناگهان‌ در آینه‌ تصویرِ درختان‌ِ کنارِ جادّه‌ ظاهر می‌شود و سحرُ آرش‌ که‌ در اتوبوسی‌ در جادّه‌ی‌ شمال‌ پیش‌ می‌روند.
ناگهان‌ صدای‌ تُرمزِ کش‌داری‌ بُلند می‌شود و آرش‌ آینه‌ را می‌اندازد.
دوربین‌ از کنارِ وان‌ عقب‌ می‌کشد و آرش‌ را می‌بینیم‌ که‌ هاج‌ُ واج‌ُ وحشت‌ زَده‌ به‌ اطراف‌ نگاه‌ می‌کند.
آرش‌ آبی‌ به‌ صورت‌ می‌زَنَد� و همان‌طور که‌ در وان‌ نشسته‌ با دست‌ِ راست‌ روی‌ بازوی‌ِ چپ‌ و با دست‌ِ چپ‌ روی‌ بازوی‌ راست‌ِخود می‌زند. رفته‌ رفته‌ صدای‌ سازهای‌ دیگر هم‌ به‌ ضربه‌های‌ دست‌ِ او اضافه‌ می‌شَوَد. آرش‌ می‌خواند.
شعرِ آهنگ‌ چنین‌ است‌:

بیا بازم‌ مثل‌ِ قدیم‌ با همدیگه‌ بریم‌ شمال‌!
دلم‌ گرفته‌ راضی‌ام‌ به‌ این‌ خیالای‌ محال‌!
من‌ُ بِبَر تا آخرِ جادّه‌ی‌ چالوس‌ بِبَرَم‌!
تا شیشه‌ی‌ بارونی‌ُ خیس‌ِ اتوبوس‌ ببرم‌!
تا جای‌ پات‌ رو ماسه‌ی‌ داغ‌ِ مُتل‌قو بِبَرَم‌!
تا آخرین‌ دلهره‌ی‌ نگاه‌ِ آهو بِبَرَم‌!
من‌ُ بِبَر تا گُم‌ شُدن‌ تو اون‌ چشای‌ بی‌قرار!
تا ساختن‌ِ قصرِ شنی‌، رو ساحل‌ِ دریاکنار!

دلم‌ پُرِ بیا بازم‌ با همدیگه‌ بریم‌ سفر!
جای‌ ما اون‌جا خالیه‌، من‌ُ بِبَر! من‌ُ بِبَر!
یه‌ عمره‌ جادّه‌ی‌ شُمال‌ منتظرِ عبورِ ماس‌!
نمی‌دونه‌ یکی‌ از اون‌ دوتا قناری‌ بی‌صداس‌!

یادش‌ به‌ خیر لحظه‌یی‌ که‌ چشمای‌ ما دریا رُ دید!
نورِ چراغ‌ زنبوری‌، رستوران‌ِ اسب‌ِ سفید!
یادش‌ به‌ خیر شنای‌ ما میون‌ِ موجای‌ بَلا!
خاطره‌های‌ مشترک‌، وقت‌ِ سفر تو جنگلا!

دلم‌ پُرِ بیا بازم‌ با همدیگه‌ بریم‌ سفر!
جای‌ ما اون‌جا خالیه‌، من‌ُ بِبَر! من‌ُ بِبَر!
یه‌ عمره‌ جادّه‌ی‌ شُمال‌ منتظرِ عبورِ ماس‌!
نمی‌دونه‌ یکی‌ از اون‌ دوتا قناری‌ بی‌صداس‌!


27ـ خانه‌ / پُشت‌ِ درِ حمّام‌� � (داخلی‌)

غزاله‌ پُشت‌ِ درِ حمّام‌ ایستاده‌ و گوش‌ می‌دهد.
خسرو خواب‌ آلوده‌ ظاهر می‌شود.
خسرو (کنجکاوانه‌):«ـ داره‌ حرف‌ می‌زنه‌؟ ها؟»
غزاله‌ (آهسته‌):«ـ داره‌ می‌خونه‌! مگه‌ نمی‌شنوی‌؟»
خسرو:«ـ خوب‌ وقتی‌ می‌خونه‌ حرفم‌می‌تونه‌ بزنه‌ دیگه‌!»
غزاله‌:«ـ من‌ که‌ تو این‌ دو سال‌ فقط‌خوندنش‌ُ شنیدم‌!»
خسرو:«ـ شاید مال‌ِ داروهایی‌ِ که‌ بِهِش‌دادن‌!»
غزاله‌:«ـ شاید!»
خسرو:«ـ من‌ می‌رم‌ بخوابم‌... صُب‌ بیدارم‌کن‌! (ساعت‌ِ دیواری‌ را نگاه‌ می‌کند)هَر چند دیگه‌ صُب‌ شُده‌!»
خسرو می‌رود و غزاله‌ پُشت‌ِ در می‌نشیند.
قطره‌ خونی‌ از دماغش‌ پایین‌ می‌دود و دست‌ را به‌ صورت‌ می‌بَرَد.
نمایی‌ از دست‌ِ خون‌ آلود.


28ـ جادّه‌ی‌ بهشت‌زهرا� (خارجی‌)

نمایی‌ از کوره‌های‌ آجر پزی‌ِ جاده‌ی‌ بهشت‌ زهرا که‌ ماشین‌ از مقابلش‌ می‌گذرد.


29ـ داخل‌ِ ماشین‌� � (خارجی‌)

خسرو و غزاله‌ سیاه‌ پوشیده‌اند.
آرش‌ یک‌ کاپشن‌ چرم‌ با یقه‌ی‌ پشمی‌ پوشیده‌ و شلوارِ جین‌.
خسرو رانندگی‌ می‌کند.
یک‌ بغل‌ گُل‌ِ سُرخ‌ در دست‌ِ غزاله‌ است‌.


30ـ بهشت‌ِزهرا� (خارجی‌)

ماشین‌ از زیرِ ورودی‌ِ بهشت‌َ زهرا می‌گذرد و دوربین‌ روی‌ نوشته‌ی‌ سر در می‌ماند.


31ـ بهشت‌ِزهرا� (خارجی‌)

هَر سه‌ بالای‌ قبرِ مادر و پدر ایستاده‌اند.
قرآن‌ خوان‌ِ کوری‌ با عینک‌ِ سیاه‌ بر چشم‌ دست‌ بَرِ گوش‌ نهاده‌ وُ قرآن‌ می‌خواند.
قبرکن‌ِ پیری‌ بیل‌ بَر گُرده‌ می‌گذرد.
نمایی‌ از لبه‌ی‌ بیل‌ که‌ از کندن‌ِ زیاد رفته‌ است‌.
غزاله‌ و خسرو می‌گریند.
غزاله‌ آرش‌ را نگاه‌ می‌کند که‌ با یک‌ دسته‌ گُل‌ ایستاده‌ است‌.
بُلند می‌شود، کنارِ او می‌رود، درخت‌ِ دوری‌ را نشان‌ می‌دهد.
غزاله‌:«ـ سنگ‌ِ سحر اونجاس‌! پای‌ همون‌درخت‌!»
گُل‌ها از دست‌ِ آرش‌ به‌ زمین‌ می‌اُفتد. آرش‌ از روی‌ گُل‌ها رَد می‌شود و به‌ سمت‌ِ درخت‌ راه‌ می‌اُفتد.
غزاله‌ با تعجب‌ او را نگاه‌ می‌کند.
غزاله‌:«ـ گُلا!»
آرش‌ بدون‌ِ پاسخ‌ همچنان‌ به‌ راه‌ِ خود می‌رود.
خسرو از صدای‌ غزاله‌ رو گردانده‌ آرش‌ را نگاه‌ می‌کند.


32ـ بهشت‌زهرا� (خارجی‌)

دوربین‌ به‌ جای‌ نگاه‌ِ آرش‌ به‌ طرف‌ِ درخت‌ پیش‌ می‌رود.
دُرُست‌ پای‌ درخت‌ که‌ می‌رسد ناگهان‌ سحر از پُشت‌ِ درخت‌ خارج‌ می‌شود. لباسش‌ آبی‌ُ چشمانش‌ سبز.
غزاله‌ سر می‌چرخاند و آرش‌ را می‌بیند که‌ تنها کنارِ درخت‌ ایستاده‌.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 21 از 129:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  128  129  پسین » 
شعر و ادبیات

Yaghma Golruei | یغما گلرویی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA