ارسالها: 8724
#209
Posted: 22 Jan 2012 10:44
عنوان: زنجیری
1ـ دیوارِ تیمارستان� (خارجی)
نمایی از یک دیوار سیمانی که دوربین در اِمتدادِ آن پیش میرَوَد. صدای چند نفر را میشنویم که با هم شعرِ عمو زنجیربافرا میخوانند. دوربین روی کلمهی زنجیری که با زغال روی دیوار نوشته شُده میماند و به طرفِ بالا میرَوَد. در بالای دیوارچند ردیف سیمخاردار کشیده شُده و چند گنجشک روی آنها نشستهاَند. خورشید در حالِ غروب است.
صدای آرپژِ گیتار شنیده میشَوَد. با شروعِ صدای آرپژ گُنجشکها از روی سیمخاردارها میپَرَند و تصویرِ سیمخاردارهاکه تکان میخورند در تصویرِ یک دست که در حالِ نوازندهگیست محو میشَوَد.
2ـ خوابگاهِ تیمارستان� (داخلی)
نمای نزدیکی از همان دست که به جای گیتار، با پاروی برفْروبی مینوازد. روی دستهی پارو را با رنگِ سیاه مثلِ بارههایگیتار نقّاشی کردهاَند. رفته رفته صدای پِرکاشن به آهنگ اضافه میشَوَد و نمایی از دو دست را میبینیم که با چوب به رویدو کاسهی فلزیِ وارونه سنج مینوازند.
صدای پیانو به آهنگ اضافه میشَوَد و با اضافه شُدنِ پیانو دستهایی را میبینیم که بَر روی یک تخته که آن را شبیهِشاسیهای پیانو نقّاشی کردهاند نوازندهگی میکنند.
دوربین از روی دستِ نوازندهی گیتار عقب میرَوَد و ما جوانِ حدوداً بیستُ هفت هشت ساله با ریشِ انبوهُ موهای بُلند رامیبینیم (آرش) که لباسِ آبیِ آسمانی (لباسِ تیمارستان) را پوشیده و روی یک تَخت ایستاده است.
چهرهی نوازندهی سنجُ پیانو را هَم میبینیم آنها هَم لباسِ تیمارستان را به تَن دارند.
مکان سالنِ یک آسایشگاه است که در دو طرفِ آن دو ردیف دَه تایی تخت قرار دارد و روی تمامِ تختها پُر از دیوانهگانیستکه این سه نفر را تماشا میکنند.
به جُز آرش موی همهی این افراد را از تَه تراشیدهاَند.
شیشههای همهی پنجرههای سالُن با رنگِ زَرد رَنگ شُدهاَند.
آرش شروع به خواندن میکنَد.
آهنگ در سبکِ راک نواخته میشَوَد.
در موقعِ اجرای آهنگ تصاویری از دیوانهگانِ دیگری که در سالن هستند با نماهای مختلفی از آرش و نوازندگانش که با او دَممیگیرند در هم محو میشود.
شعرِ آهنگی که آرش میخواند چنین است:
دو تا کپسولِ مُسکن، روی میزِ صبحونه!
بالا بنداز! چارهیی نیست، دیوونه! آی! دیوونه!
بالا بنداز تا بدونی، زندگی خوابُ خیاله!
نگا کن ساعتِ ما رُ! هَر یه ثانیه، یه ساله!
پنجرهها نَردهپوشن، توی این دارالمجانین!
پُرَن از حرفای روشن، این چشای ماتِ غمگین!
تکلیفِ این زمونه با آدما خیلی روشنه:
دیوونهی زنجیریه! هر کسی زانو نزنه!
آهای! آهای! دیوونهها! هیچ کسی ما رُ نمیخواد!
باید مُسکن بخوریم، تا دنیا یادمون نیاد!
ما همه دیوونهایم، پَس ما رُ تنها بذارین!
درا وُ پنجرهها رُ واسهمون وا بذارین!
حتا زنجیر نمیتونه، خوابُ زندونی کنه!
موج نمیتونه واسه دریا رجزخونی کنه!
ما رهاییم همه از طلسمِ این شبِ سیاه!
شُما دِلخوشِ چراغینُ ما همسایهی ماه!
تکلیفِ این زمونه با آدما خیلی روشنه:
دیوونهی زنجیریه! هر کسی زانو نزنه!
آقایونِ دیوونهها! هیچ کسی ما رُ نمیخواد!
باید مُسکن بخوریم، تا دنیا یادمون نیاد!
دیوانهگان با دست زَدَنهاشان آرش را تشویق میکنندُ قُرصهای خود را به کفِ سالُن میاندازند.
تصویرِ یک دیوانهی پیرِ بسیار لاغر که با دهانِ بیدندان میخندد.
تصویرِ پنجرهها که با نرده پوشیده شُدهاند.
تصویرِ ساعتِ سالُن که عقربه ندارد.
ناگهان درِ سالُن با ضربهیی باز میشَوَد.
چهار مأمورِ انتظاماتِ تیمارستان به درونِ سالن میریزند با وارد شُدنِ آنها موسیقی قطع میشَوَد و خواننده با صدایچوبهایی که بَر کاسه میخورد و پیانونوازی که با دهانش صدای پیانو در میآوَرَد میخواند.
خواننده توسطِ دو نفر از مأمورها پایین کشیده میشَود. کاسههای جاز با سَرُ صدا روی زمین میاُفتند.
یکی از مأمورها چوبهای سنجنواز را گرفته با زانو میشکند. پاروی نوازنده به زمین خورده میشکند.
تختهی پیانوی خیالی میشکند.
خواننده بی وقفه میخندد.
دیوانهگانِ دیگر وحشتزده از مأموران گوشهیی کز میکنند.
دو مأمور آرش را بیرون میبَرَندُ یک مردِ چاق (گروس) که پنداری رییسِ تیمارستان است به وسطِ سالُن میآیدُ فریاد میزَنَد.
گروس:«ـ چتونه؟ عروسیِ عمّهی منُ جشنگرفتین؟ ...فردا تَک تَکتونُمیفرستم اتاقِ شُک تا بفهمین دنیا دستِ کیه!...حالابِکپین!»
دیوانهها همه به طورِ ناگهانی روی تختهاشان دراز میکشند، ملافهها را تا روی سَر، بالا میکشند.
نمایی از سالُنِ صامت و بیمارانی که بی حرکت زیرِ ملافهها خوابیدهاند.
چراغِ سالُن خاموش میشَوَدُ صفحه سیاه میشَوَد.
3ـ راهرو تیمارستان� (داخلی)
در زمینهی صفحهی سیاه صدای قهقههی آرش را میشنویم.
کمکم سیاهی محو میشَوَد و آرش را میبینیم که در بینِ همان دو مأمور در راهرویی تاریک به جلو کشیده میشَوَد وهمچنان میخندد. نمایی از صورتِ آرش که میخندد.
دوربین� جلوتَر از آنها حرکت میکند. آنها مقابلِ یک درِ آهنی میایستند. روی در دریچهی کوچکی هست که با سه نَردهمسدود شُده. درِ سلّولِ آهنی باز میشَوَد و آن دو مأمور او را به داخل هُل میدهندُ خود وارد میشَوَند.
دوربین هم قصدِ ورود دارد که درِ آهنی در مقابلش بسته میشَوَد.
از داخل هنوز صدای خندهی آرش شنیده میشَوَد. صدای زَدُ خورد میآید و صدای خنده با یک نعرهی دردناک قطع میشَوَد.
در باز میشَوَد و ما دو مأمور را میبینیم که از سلول خارج میشَوَند. یک سُرنگ در دستِ یکی از آنهاست.
دوربین از فرصت استفاده کرده داخلِ سلّول میشَوَد.
4ـ سلّول تیمارستان� (داخلی)
دوربین به طرفِ آرش که در لباسِ مخصوصِ دیوانهگانِ خطرناک حبس شُده و روی کفِ سلّول اُفتاده است میرَوَد. نگاهِآرش مات است و دیگر نمیخندد. صدای بسته شُدنِ دَر میآید و دوربین از روی صورتِ آرش به سمتِ دَر میچَرخَد و رویدریچهی کوچکِ بالای دَر میمانَد.
صدای هواپیما شنیده میشَوَد و تصویرِ دَریچه رفته رفته در تصویرِ چرخهای هواپیما محو میشَوَد.
5ـ باندِ فرودگاه (خارجی)
نمایی از کفِ هواپیمایی که پایین میآید.
تصویرِ چرخهای هواپیما را میبینیم که بَر باند مینشینَند.
6ـ سالُنِ فرودگاه (داخلی)
نوشتهها روی تابلوی اطلاعاتِ فرودگاه میچرخندُ در آخر صفحه سیاه میشَوَد.
تصویری از یک چمدانِ آبی که روی ریلِ فرودگاه جلو میآید و یک دست آن را برمیدارد.
مَردی با بارانیِ بُلند (خسرو) به سمتِ شیشهیی که مستقبلین پُشتِ آن ایستادهاَند میرَوَد.
دوربین شانه به شانهی اوست و ما چهرهاَش را نمیبینیم.
دوربین همچنان شانه به شانهی او به سمتِ زنی که با لباسِ سیاه در پَسِ شیشه ایستاده (غزاله) پیش میرَوَد.
غزاله زنی در حدودِ سیساله است� با چهرهیی زیبا وُ رنگ پَریده و چشمانِ دُرُشتِ آهویی.
یک شاخه گُلِ یاس در دستِ غزاله است. چشمانِ غزاله لبریزِ اشک میشَوند.
دوربین جا عوض میکنَد و ما چهرهی خسرو را میبینیم. خسرو مَردی میانه سال با موهای جوگندُمیِ کوتاه و صورتِاصلاح شُده و عینکی بَر چشم است. چشمانِ او هم لبریزِ اشک است.
هَردو در امتدادِ شیشه پیش میرَوَند تا درِ خروجی.
یک لحظه رو به روی همْدیگر میایستند.
نمایی از چمدانِ آبیِ خسرو که بَر زمین میاُفتد.
نمایی به صورتِ آهسته از گُلِ یاس که از روی شانهی خسرو چرخ میزَنَد و به زمین میاُفتد.
7ـ حراستِ فرودگاه (داخلی)
نمای نزدیک از گُلِ یاس در دستِ خسرو. نمایی از چمدان که در کنارِ یک نیمکت قرار دارد.
نمایی از اتاقکِ حراستِ فرودگاه که داخل آن خسرو و غزاله روی یک نیمکت نشستهاند. یک مأمورِ چاقِ حراست پُشتِ میزنشسته و مدارک آنها را بررسی میکند.
کنارِ او یک مأمورِ جوانِ لاغرِ بیسیم به دست ایستاده و به آن دو نگاه میکند.
ریشِ کمپُشتی صورتِ استخوانیِ او را پوشانده است.
مأمورِ چاق مدارک را کناری میگذاردُ به خسرو نگاه میکند.
مأمورِ چاق: «ـ حتّا اگه خواهر برادرم باشیننباید تو فرودگاه از این حرکاتانجام بدین!»
خسرو (عصبی):«ـ کدوم حرکات؟ من خواهرِ خودمُبغل کردم یا خواهرِ شُما رُ؟ اصلاًکجا نوشته آدم حق نداره خواهرشُبغل کنه؟»
مأمورِ چاق چشمهایش را میبنددُ کمی مکث میکند.
مأمورِ چاق:«ـ ببین برادرِ من...»
خسرو میانِ حرفِ او میدَوَد.
خسرو:«ـ من برادرِ شُما نیستم!»
مأمورِ لاغر به مأمورِ پُشتِ میز نشسته رو میکند.
مأمورِ لاغر:«ـ میبینی؟ حاجی! خیلی روداره!بایس بفرستینش مفاسد!»
خسرو با دریغ او را نگاه میکندُ سَرَش را تکان میدهد.
خسرو (زیرِ لب):«ـ آخ که تو همسنِ سفرِ منمنیستی!»
خسرو سر را به دیوار تکیه میدهد.
دوربین رفته رفته به صورتِ او نزدیک میشود.
روی تصویر صدای مأمورِ چاق شنیده میشود.
مأمورِ چاق:«ـ شُما که ماشالله تحصیلکردههستین باید بفهمین که ما وُ برادرایدیگه تو فرودگاه به وظیفهمون عملمیکنیمُ...»
8ـ پارکینگ فرودگاه� (داخلی)
نمایی از چمدانُ گُلِ یاس در دستانِ خسرو و پاهای او و غزاله که در کنارِ� هَم راه میروند.
غزاله به یک پرایدِ سیاه اشاره میکندُ به آن طرف میروند.
غزاله (با لبخند):«ـ بذار عرقت خشک بشه بعدششروع کن به گردُ خاک کردن! یهببخشید بگو وُ قالشُ بِکن!»
میرسند کنارِ ماشین.
خسرو به ماشین تکیه میدَهَد.
خسرو :«ـ واسه چی باید بگم ببخشید؟ دِهمین ببخشیدا رُ گُفتین که...»
غزاله با دکمه کنترل صدای دزدگیرِ ماشین را در میآوَرَد و خسرو از جا میپَرَد.
غزاله میخنددُ سوارِ ماشین میشَوَد.
خسرو هم چمدان را روی صندلیِ عقب میگذردُ سوار میشَوَد. خسرو به چهرهی غزاله نگاه میکندُ میخندد.
9ـ ورودی فرودگاه� (خارجی)
آن دو در ماشینِ غزاله در حالِ خارج شُدن از پارکینگِ فرودگاهند. در کنارِ تیرکِ راهبند غزاله تُرمُز میکند تا قبضِ پارکینگ رابه مَردِ داخلِ اُتاقک بدهد. مردِ داخل اتاقک یک لحظه آن دو را نگاه میکند.
خسرو سَرش را جلو میبَرَد.
خسرو:«ـ ما خواهر برادریم... باورنمیکنی؟... شناسنامه بدمخدمتتون؟»
غزاله میخنددُ راه میاُفتد.
غزاله (در حالِ خنده):«ـ تو دیوونهیی!»
خسرو:«ـ دیوونهم کردن!»
نمایی از تیرکِ راهبند که بالا میرَوَد و در پَس زمینهاش چهرهی خسرو و غزاله که در ماشین میخندند.
10ـ خیابان� (خارجی)
نمایی از ماشین که به سرعت در آزادراه جلو میرَوَد و موسیقی آغاز میشَوَد.
ترانهیی پخش میشود.
شعرِ ترانه چنین است:
از سَرِ میدونِ وَنَک تا انتهای پامنار،
از آخرِ نیاوران، تا پای رِیلای قطار،
شهرِ پریشونِ منه، که داره فریاد میزنه!
توی نگاهِ خستهی این آدمای بیشمار!
این آدما که لِه شُدن، زیرِ فشارِ زندهگی!
حتّا تو قرنِ بیستُ یک، اینوَرا رسمِ بَردهگی!
آی! توکه هی بَدمیاری! بگو تو چنتهت چی داری؟
بگو به جُز من غمتُ میخوای تو شهر بهکی بگی؟
فوارهی تو پارکِ شهر هنوز زمینگیر نشده!
نیزهزنِ میدون حُر بعد یه عمر، پیر نشده!
حراجیِ کبوتره، میدونِ مولوی هنوز!
پهلوونِ معرکهگیر، حریف زنجیر نشده!
حریصِ عطرِ سنگکم! حریصِ خوابِ پشهبند!
حریصِ عریونیِ ماه، رو پُشتِ بومای بُلند!
حریصِ داد پنبهزن، تو کوچههای کاگِلی!
حریصِ قصههای دور: شاپَریِ گیسو کمند!
کوچهی ملّی هنوزم ، صدای پامُ کم داره!
آبانبارِ بدونِ آب، چشماتُ یادم میاره!
من اومدم تو این هوا نفس رُ تجربه کنم!
با من بیا تا تَهِ خط! بگو آره! بگو: آره!
فوارهی تو پارکِ شهر هنوز زمینگیر نشده!
نیزهزنِ میدون حُر بعد یه عمر، پیر نشده!
حراجیِ کبوتره، میدونِ مولوی هنوز!
پهلوونِ معرکهگیر، حریف زنجیر نشده!
در زمینهی موسیقی تصاویرِ مختلفی دیده میشَوَد. تصویری از دستْفروشانِ کولیِ کنارِ جادّه، تصویر یک تصادف و دوراننده که در حالِ زَدُ خوردند، تصویرِ پهلوان معرکهگیری که سعی میکند زنجیر را پاره کند، تصویرِ موز فروشان، تصویرِمردی که بنزین گدایی میکند، تصویرِ یک ماشینِ نیروی انتظامی� و یک مأمور که با دو پسر و دخترِ جوان گفتگو میکند. تمامِاین تصاویر پس از عبورِ ماشین از مقابلشان نشان داده میشوند.
ماشین در پسِ خطِ عابری که دختر بچّههای کلاس اوّلی با روپوشِ مدرسه از روی آن عبور میکنند توقف میکند.
11ـ خیابان / داخلِ ماشین� (خارجی)
خسرو کودکان را نگاه میکندُ دستش به طرفِ ضبط میرَوَد. ضبط خاموش میشَوَد.
صدای موزیکُ خواننده قطع میشَوَد.
دوربین در داخلِ ماشین آن دو را نشان میدهد.
در زمینهی بیرون بچّهها همچنان در حالِ عبورند.
خسرو:«ـ اینکار مالِ چند وقتپیشه؟»
غزاله (با چشمانِ لبریزِ اشک):
«ـ دو سال قبل! چند هفته قبل ازتصادفِشون!»
خسرو:«ـ الان چطوره؟»
غزاله:«ـ بَد! ...شُده پوستُ اُستخون!یک کلمه هَم حرف نمیزنه! ...فقطمیخونه!»
خسرو:«ـ تو هَم لاغر شُدی! رنگُ روتمپَریده...»
غزاله لبانش را به نشانهی بیاعتنایی جمع میکند.
غزاله (با بغض):«ـ اونجا هَمه از دستش عاصیاَن!چند وقت پیش با مُشت زده بود توچشمِ سلمونیِ آسایشگاه که میخواستهموهاشُ کوتاه کنه! کممونده بود طرف کور بشه!...آرش...باورت میشه؟»
خسرو:«ـ یادته میشوندمش کنارمُ دوتاییپیانو میزدیم؟»
غزاله:«ـ آخ!!! آره! هفت سالهش بود!سوناتِ چایکوفسکی!»
خسرو:«ـ زیبای خفته!»
غزاله:«ـ دریاچهی قو!»
هر دو با هم شروع میکنند به خواندن.
«ـ لالا لالالالالا لالالا....»
در انتها هَر دو میخندند.
اشکهای جمع شُده در چشمانِ غزاله با خندیدنش شُرّه میکند.
غزاله:«ـ میخوای قبل از خونه بریمملاقاتِ آرش؟»
خسرو:«ـ بِریم بیاریمش خونه!»
غزاله با تعجّبُ علاقه خسرو را نگاه میکند و لبخند میزند.
ماشین پُشتِ سَری بوق میزند.
بچّهها از خط گذشتهاند.
نمای دوری از ماشینِ آنها که راه میاُفتد.
12ـ حیاطِ تیمارستان (خارجی)
یکی از دیوانهها در حالی که پتویی را به روی شانهاَش انداخته مثلِ چرخ زدنِ پهلوانها در زورخانه میچرخدُ میخواند.
دیوانه:«ـ شکوهی در جانم تنوره میکشَد
گویی از پاکترین هوای کوهستانی
لبالب قدحی در کشیدهام.
در فرصتِ میانِ ستارهها
شلنگانداز رقصی میکنم
دیوانه
به تماشای من بیا!»
او چرخان از مقابلِ دوربین عبور میکندُ غزاله و خسرو را میبینیم که از میانِ دیوانهگان میگذرند.
نمایی از چهرهی یک دیوانه که کبوترِ مُردهیی را به دست گرفته زار میزند.
نمایی از چهرهی یک دیوانه که رو به دوربین میخندد.
نمایی از یک دیوانه که شنا میرَوَد و نفس نفس زنان میشمارد.
دیوانه:«ـ دو هزارُ سیصدُ هشتادُ یک، دوهزارُ سیصدُ هشتادُ دو، دو هزارُسیصدُ هشتادُ...»
نمایی از یک دیوانه که انگشت را در دماغش فرو بُرده و میچرخاند، ناگهان به نقطهیی خیره میشود و انگشتش از گردشمیایستد.
نمایی از یک دیوانه که عینک به چشم داردُ با دقّت در حالِ نوشتن است.
یک دیوانه به آستین بارانیِ خسرو آویزان میشودُ مُدام میگوید:
«ـ جنگ تموم شُده؟ جنگ تموم شُده؟»
دیوانهی دیگری که روی زمین نشسته با عبورِ آن دو نفر به چهرهی غزاله خیره میماند.
نمای نزدیکی از چهرهی آن دیوانه.
دیوانه (زیرِ لَب):«ـ آهو!»
دوربین روی صورتِ ماتِ او میماند و ما صدای گروس را میشنویم.
13ـ سالنِ تیمارستان� (داخلی)
یک سالنِ بزرگِ خالی با پنجرههای رو به حیاط که در آن یک میزِ چوبی با صندلی و دو کاناپهی چرکْمُرده وجود دارد.
مردِ چاق با سَرِ برهنه وُ روپوشِ سفید (گروس) در کنارِ میز با یک باطریِ ماشین وَر میرود.
گروس:«ـ من به خانمم گفتم! تا حالا مریضِاینجوری نداشتیم! تو این دو سالنشنیدم یه کلمه هم حرف بزنه! فقط گاهیمیخونه! اونم چه خوندنی!آدم سالمم دیوونه میکنه! موهاشُنمیذاره بزنیم! دواهاشُ به زورِ سُرنگ بِهِش میدیم! (با باطریوَمیرود)...همین دیشب خوابگاهُگذاشته بود روی سَرش! مجبور شُدیم از بخش بِبَریمش اتاقِخصوصی! بایس یه کمصبرکنین...اگه خبر داده بودین واسهملاقات میاین زودتر حاضر میشُد!»
خسرو:«ـ ما میخوایم از اینجا ببریمش!»
گروس از تقلا باز میماند.
گروس:«ـ کدوم آسایشگاه؟»
غزاله:«ـ آسایشگاه نه! ...خونه!»
مرد:«ـ مسئولیتش با خودتونه! ممکنه یهوَخ به کسی حمله کنه! ما یه مریضداشتیم...»
خسرو حرف او قطع میکند.
خسرو:«ـ مسئولیتش با من!»
گروس:«ـ یهو دیدی به خودتونم حملهکرد!»
خسرو:«ـ شُما نگرانِ من نباش!»
گروس:«ـ خود دانی! فکر نکنی واسه پولیکه به آسایشگاه میدین اصرارمیکنم! تو یه پلک زدن مریضِ تازه میاد جاش! اینروزا چیزی که زیادهدیوونهس! من فقط میخواستم...»
خسرو ناگهان از کوره در میرَوَد.
خسرو (فریاد میزَنَد):«ـ دِ دیوونهم کردی! میگی بیارنشیا نه؟»
(صدای خسرو در سالن منعکس میشود):
«ـ ...یا نه؟ ...یا نه؟ ...نه؟ ...نه؟»
گروس با تعجّب خسرو را نگاه میکند.
گروس:«ـ الان! الان! واسه چی عصبانیمیشین؟»
گروس گوشی تلفن را بر میداردُ یک شُماره میگیرد.
گروس (با تلفن):«ـ آرشُ بیارینش! مرخصه!»
14ـ سلولِ تیمارستان� (داخلی)
نوری راه راه از دریچهی در سلّول روی صورتِ آرش که با چشمانِ بازُ در لباسُِ دیوانهها روی تختِ دراز کشیده افتاده.صدای چرخیدنِ کلید در قفل میآیدُ دوربین به طرفِ در میچرخد. همان دو نگهبانِ قوی هیکل واردِ سلّول میشوندُ آرش رابُلند میکنند. دوربین دور میزند و از جلوی در صحنه را نشان میدهد. آنها آرش را از تخت بُلند میکنندُ دوربین عقب عقباز سلّول خارج میشود.
15ـ راهرو تیمارستان� (داخلی)
دوربین در همان راهروی شب گذشته جلوتر از آن سه نفر راه میاُفتد.
نگهبانِ اوّل (به نگهبانِ دوم):«ـ اتاق شُک؟»
نگهبانِ دوّم:«ـ نه! گروس گُفت مرخصّه!»
نگهبانِ اوّل:«ـ مرخصّه؟»
نگهبانِ دوّم:«ـ آره! انگار برادر خواهرش اومدنببرنش خونه!»
نگهبانِ اوّل:«ـ آخ! گُفتی خواهرش!»
همصدا میخندند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***