انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 65 از 129:  « پیشین  1  ...  64  65  66  ...  128  129  پسین »

Yaghma Golruei | یغما گلرویی


مرد

 


عنوان: زنده‌گی‌ خوش‌ْگِله‌

رفتم‌ لَب‌ِ رودخونه‌ دراز شُدم‌
تا یه‌ ریزه‌ این‌ مُخ‌ُ کار بندازم‌،
ولی‌ نَشُد، نَشُد، نَ نَ نَ نَشُد!
پَس‌ پَریدم‌ تو آب‌ُ گفتم‌: مرگم‌ُ خودم‌ می‌سازم‌!

آب‌ِ یخ‌ِ یخ‌ِ بودُ داد زَدَم‌!
اگه‌ یخ‌ نبود آب‌، راحت‌ِ می‌شُدَم‌!

ولی‌ سرد بود! آره‌! سرد بود آب‌!
خیلی‌ سرد بود! آره‌! سرد بود آب‌!

چپیدم‌ تو آسانسورُ دگمه‌هاش‌ُ زَدَم‌!
طبقه‌ی‌ شونزدهُم‌ بیرون‌ اومدم‌!

فکرِ بچّه‌ وُ زنم‌ اومد سُراغم‌!
گفتم‌ بپرم‌ پایین‌ُ خلاص‌ شَم‌!
ولی‌ نَشُد، نَشُد، نَ نَ نَ نَشُد!
دوباره‌ رفت‌ هوا صدای‌ دادَم‌!
زمون‌ِ خوبی‌ واسه‌ جسد شُدن‌ نبود!
آخ‌ اگه‌ بُرج‌ِ اون‌قَدِ بُلن‌ نبود...

ولی‌ بُلن‌ بود اون‌ بُرج‌ِ خونه‌ خراب‌!
ولی‌ بُلن‌ بود اون‌ بُرج‌ِ خونه‌ خراب‌!

واسه‌ اینه‌ که‌ تا حالا زنده‌اَم‌ من‌ُ ،
می‌کشم‌ دنبالم‌ هنوز این‌ تَن‌ُ!

می‌تونستم‌ واسه‌ دِلم‌ بمیرم‌
ولی‌ پنداری‌ تو دنیا اَسیرم‌!

دیگه‌ عربده‌ هَم‌ فایده‌ نداره‌!
نکنه‌ داد زَدَنم‌ُ شنیده‌ باشی‌!
داغون‌ می‌شم‌! ـ عزیز! ـ اگه‌ یه‌ وقتی‌،
جون‌ کندمَم‌ُ تو دیده‌ باشی‌!

زنده‌گی‌ خوش‌ْگِله‌! عینهو شراب‌!
زنده‌گی‌ خوش‌ْگِله‌! عینهو شراب‌!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 


عنوان: قطعه‌

آی‌! خُدا جونم‌!
خُدای‌ غبارا وُ رنگین‌کمونا!
به‌ همه‌ نشون‌ بده‌ که‌ بدون‌ِ غُبار،
رنگین‌کمونی‌ تو دُنیا نیس‌!




عنوان: عقل‌ُ جنگ‌

فقط‌ این‌ معلومه‌ که‌ آدما تو همه‌جا
چون‌ بی‌خیال‌ِ عقل‌اَن‌ می‌میرن‌!
اگه‌ می‌خوای‌ به‌ چیزی‌ برسی‌،
جای‌ آدم‌ کشتن‌
یه‌ دَم‌ کلّه‌ت‌ُ کار بنداز!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 


عنوان: یه‌ بچّه‌ی‌ سیاه‌ تو کارناوال‌

آهای‌!
تو این‌ چرخ‌ُ فَلَک‌ جای‌ سیاها کجاس‌؟
منم‌ می‌خوام‌ سَوار شَم‌!
تو جنوب‌
ـ یعنی‌ اون‌جا که‌ من‌ اَزَش‌ میام‌! ـ
سفیدا پیش‌ِ رنگیا نمی‌شِستَن‌!
تو قطارای‌ جنوب‌،
فقط‌ یه‌ واگُن‌ واسه‌ سیاها بود!
تو اتوبوسَم‌ ما رُ اون‌ تَه‌ می‌شوندن‌!
ولی‌ این‌ چرخ‌ُ فَلَک‌ که‌ تَه‌ نداره‌...

آهای‌!
کجاس‌ اون‌ اَسبی‌ که‌ یه‌ سیاه‌،
حق‌ داشته‌ باشه‌ روش‌ بِشینه‌؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 


عنوان: دخترِ آروم‌

اگه‌ چشمات‌ نبود،
بِت‌ می‌گفتم‌ شبیه‌ِ یه‌ شب‌ِ بی‌ستاره‌یی‌!
می‌گفتم‌ یه‌ خواب‌ِ بی‌رؤیا رُ یادم‌ می‌ندازی‌،
اگه‌ آوازات‌ نبودن‌!





عنوان: عقل

خُدا با تموم‌ِ عقل‌ِ سه‌ زرعیش‌،
به‌ من‌ یه‌ جو عقل‌ نداده‌!
واسه‌ همین‌ از کارای‌ احمقونه‌م‌،
شاخ‌ در نمیاره‌!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 


عنوان: مادرِ سیاه‌

فرزندان‌! امروز بازگشته‌اَم‌ تا حکایت‌ِ راهی‌ طویل‌ُ تار
که‌ مجبور به‌ درنوشتنش‌ بودم‌ را با شُما بگویم‌!
راهی‌ که‌ می‌بایدش‌ می‌شناختم‌ تا نژادم‌ بماندُ بِبالَد!
چهره‌اَم‌ را بنگرید!
سیاه‌ چونان‌ شبم‌ وَ لیک‌
نورِ حقیقی‌ِ عشق‌ همچون‌ خورشیدی‌ در من‌ می‌درخشد!
من‌ دختری‌ سیاه‌ بودم‌ که‌ از دریای‌ سُرخ‌ گُذشت‌،
با بذرِ آزادی‌ در مُشت‌!
زنی‌ سیاه‌ بودم‌ من‌!
کارگرِ مزارع‌ِ پنبه‌ وُ ذرّت‌!
زنی‌ که‌ چون‌ بَرده‌یی‌ عرق‌ ریخت‌ُ جُز شکنجه‌ وُ آزار
چیزی‌ به‌ نصیب‌ نبُرد!
کودکانم‌ به‌ حراج‌ رفتند... مَردَم‌ نیز!
نه‌ عشقی‌، نه‌ احترام‌ُ امنیتی‌!
سی‌صد سال‌ در اعماق‌ِ جنوب‌...

لیکن‌ خُدای‌ سیاهان‌،
ترانه‌یی‌ در دهانم‌ نهادُ رؤیایی‌ از پولاد در دلم‌!
اینک‌ فرزندان‌ِ آزادِ من‌ رؤیایم‌ را به‌ بار می‌نشانند!
آن‌ هنگام‌ نه‌ خواندن‌ می‌دانستم‌، نه‌ نوشتن‌!
آن‌جا در پَس‌ِ شب‌ چیزی‌ نبود
وَ ده‌ْکده‌ گاه‌گاهی‌ از اشک‌ سَرریز می‌شُد!
من‌ سلّانه‌ پیش‌ می‌رفتم‌ در سال‌های‌ تنهایی‌ِ خویش‌!
گاهی‌ جاده‌ در ضل‌ِ آفتاب‌ می‌سوخت‌،
مَرا امّا چاره‌یی‌ جُز به‌ پایان‌ بُردن‌ِ تلاشم‌ نبود!
نه‌ ماندنی‌ در کار بود، نه‌ گریزی‌ از رفتن‌!
بذرِ آزادی‌ِ آینده‌ بودم‌ من‌!
رؤیایی‌ نوشاتم‌ بود
که‌ کس‌ توان‌ِ خموشاندنش‌ را در سینه‌اَم‌ نداشت‌: مادری‌ سیاه‌!
تنها اُمیدِ تاری‌ داشتم‌ُ امروز
شُما ـ سیاهان‌ِ کوچک‌! ـ بَرآوَردِ آرزوهای‌ منید!

ازیاد مبرید! فرزندان‌ِ سیاه‌ِ سرتاسرِ جهان‌!
خوی‌ کردن‌ُ دردُ یأس‌ِ مرا...
سال‌های‌ پُرافسوس‌ِ مَرا به‌ خاطر داشته‌ باشیدُ از آن‌ها
مشعلی‌ بسازید برای‌ دیدن‌ِ فردا!
از گُذرگاهم‌ راهی‌ به‌ سپیده‌ بگشایید،
رها از شب‌ُ جهل‌ُ تاریکی‌!
بیرقم‌ را از غبار بیرون‌ کشیدُ مردانه‌ برافرازیدش‌!
از اعتقادتان‌ به‌ حقیقت‌ دست‌ مشویید
وُ مگذارید شُما را عقب‌ برانند!
رَدِ تازیانه‌ را بر تن‌ِ سیاه‌ِ برده‌گان‌ از یاد مبرید!
وَ بدانید که‌ صاحبان‌ِ قدرت‌
در کشاکش‌ِ ستیز، هماره‌ راه‌ بر شُما می‌بندند
وَ انکار می‌کنند بودنتان‌ را!
شُما می‌باید به‌ پیش‌ رویدُ سَدها را سرنگون‌ کنید!
فراز را بنگیرد!
خورشید را وُ ستاره‌گان‌ را!

آه‌! فرزندان‌ِ شب‌ْرنگ‌ِ من‌!
دعاهای‌ من‌ ضامن‌ِ بَر شُدن‌ِ شُماست‌،
از دیوارها وُ سَدها!
چرا که‌ من‌ هماره‌ با شُما خواهم‌ بود!
تا هیچ‌ برادرِ سفیدی‌ را،
جسارت‌ِ آزارِ فرزندان‌ِ مادرِ سیاه‌ نباشَد!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 


عنوان: اتاق‌ِ مریض‌

ساکته‌ اتاق‌ِ این‌ مریض‌،
این‌ زن‌ِ زبون‌ بُریده‌!
بین‌ِ دوتا خاطرخواه‌
ـ که‌ مرگ‌ُ زنده‌گی‌ باشن‌! ـ خوابیده‌!
چون‌ زیر ملافه‌ی‌ دَردَن‌ هَر سه‌ تا
هیشکی‌ اونا رُ ندیده‌!




عنوان: مار

در میان‌ِ علف‌ها،
از مقابل‌ِ پایم‌ می‌خزدُ
رخصت‌ِ عبورم‌ می‌دهد...
و من‌ شرمنده‌ می‌شوم‌ از جُستن‌ِ سنگی‌
برای‌ کشتن‌ِ او!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 


عنوان: بوکسورِ حرفه‌یی‌

فقط‌ آدمای‌ مَلَنگ‌ تو سرُ کلّه‌ی‌ هم‌ می‌زنن‌!
اگه‌ یه‌ جو عقل‌ داشتم‌،
این‌کاره‌ نمی‌شُدم‌!
می‌تونستم‌ رو بارانداز روزی‌ شیش‌ چوق‌ دربیارم‌ُ
بیش‌تر از حالا مایه‌ جَم‌ کنم‌!

فقط‌ آدمای‌ مَلَنگ‌ تو سرُ کلّه‌ی‌ هم‌ می‌زنن‌!




عنوان: خُدایگان‌

خُدایگان‌ِ عاج‌ُ آبنوس‌،
خُدایگان‌ِ الماس‌ُ یشم‌،
به‌ هنگام‌ِ هراس‌ِ آدمیان‌،
در گنجه‌های‌ معبدهاشان‌ ایستاده‌اَند!
خاموش‌ُ مقتدر!

خُدایگان‌ِ آبنوس‌ُ عاج‌ُ یشم‌ُ الماس‌!
عروسکان‌ِ دست‌سازِ آدمیانند،
در این‌ خیمه‌شب‌ْبازی‌ِ ابلهانه‌!




عنوان: سوال‌

وقتی‌ سپورِ مَرگ‌،
میاد تا جنازه‌هامون‌ُ تو گونی‌ِ فراموشی‌ بِتِپونه‌!
تو نخ‌ِ اینم‌ که‌ بدونم‌
جنازه‌ی‌ یه‌ مولتی‌میلیونِرِ سفید
واسه‌ش‌ چند پِنی‌ِ جاودانه‌گی‌،
بیشتر از تن‌ِ درب‌ُ داغون‌ِ یه‌ سیاه‌سوخته‌ی‌ گِدا می‌اَرزه‌؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
دفتر دوم: نزار قبّانی‌







عنوان: سخن شاعر



بعضی‌ از شاعران‌ می‌گویند: ما برای‌ آینده‌ می‌سراییم‌!
من‌ از این‌ حرف‌ خنده‌اَم‌ می‌گیردُ
این‌ سوال‌ برایم‌ پیش‌ می‌آید که‌: آقای‌ شاعر!
وقتی‌ در حال‌ِ حاضر وجود ندارید،
چه‌طور می‌خواهید در آینده‌ وجود داشته‌ باشید؟
من‌ اصلاً نمی‌دانم‌ صد سال‌ِ دیگر
بر سرِ اندیشه‌ و فرهنگ‌ُ شعر چه‌ می‌آید!
شاید در آن‌ زمان‌ کتاب‌ به‌ صورت‌ِ قرص‌ِ کوچکی‌ باشد،
که‌ پیش‌ از خواب‌ آن‌ را بالا می‌اندازند!
«نزار قبّانی‌»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 


عنوان: یادآوَری‌

بانو!
عشق‌ِ تو
نه‌ بازی‌ْچه‌ است‌،
نه‌ بَرگی‌ که‌ در دقایق‌ِ دل‌ْتنگی‌
مَرا به‌ خود سَرگَرم‌ کنَد!

بانو!
عشق‌ِ تو
خرقه‌یی‌ نیست‌ که‌ آن‌ را
در ایستگاه‌های‌ میانه‌ی‌ سفر
بر تن‌ کنم‌!

من‌ ناچارم‌ به‌ عشق‌ِ تو،
تا دریابم‌ که‌ انسانم‌
نه‌ یکی‌ سنگ‌!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
[

عنوان: بیروت‌ می‌سوزدُ من‌ دوستت‌ می‌دارم‌!

1
وقتی‌ که‌ بیروت‌ در آتش‌ می‌سوخت‌
وَ آتش‌ْنشان‌ها با لباس‌های‌ سُرخشان‌ آب‌ می‌پاشیدند،
من‌ ـ پا برهنه‌ ـ بَر سنگ‌های‌ داغ‌ُ
ستون‌های‌ سَرنگون‌ُ شیشه‌های‌ شکسته‌ می‌دویدم‌
وَ تو را
- که‌ مانندِ کبوتری‌ در حصارِ آتش‌ بودی‌ - جست‌ُجو می‌کردم‌!
می‌خواستم‌ به‌ هَر قیمتی‌ بیروت‌ِ دیگرم‌ را نجات‌ دهم‌!
بیروتی‌ که‌ از آن‌ِ ما بود
- از آن‌ِ تو وَ از آن‌ِ من‌! -
بیروتی‌ که‌ ما دو را در یک‌ شکم‌ آبستن‌ شُدُ
از یک‌ پستان‌ شیر داد تا به‌ مدرسه‌ی‌ دریا بفرستد!
آن‌ جا که‌ ماهیان‌ِ کوچک‌ درس‌ِ عشق‌ را وُ
درس‌ِ سفر را به‌ ما آموختند!
بیروتی‌ که‌ آن‌ را در کیف‌هامان‌ به‌ مدرسه‌ می‌بُردیم‌
وَ در میان‌ِ قرص‌های‌ نان‌ِ کنجدُ
جعبه‌های‌ ذرّت‌ می‌گذاشتیم‌!
بیروتی‌ که‌ در لحظه‌های‌ آن‌ عشق‌ِ عظیم‌
بیروت‌ِ من‌ و بیروت‌ِ تو می‌نامیدیمش‌!



2
وقتی‌ وطن‌ از وطن‌ می‌گُریخت‌
وَ کودکان‌ در فرودگاه‌ِ بیروت‌
روی‌ اسباب‌بازی‌هاشان‌ خُفته‌ بودند
وَ پدرانشان‌ چمدان‌های‌ پُر از اشک‌ را وزن‌ می‌کردند
تا برای‌ هَر کیلو اندوه‌ِ اضافه‌ وُ هَر کیلو اشک‌ِ زیادی‌،
اضافه‌ بار بپردازند،
وطن‌، صورتش‌ را در میان‌ِ دستانش‌ گرفته‌ بودُ می‌گریست‌!

ابرهایی‌ که‌ از جزایر یونان‌ آمده‌ بودند،
به‌ آسمان‌ِ لُبنان‌ نزدیک‌ نمی‌شُدند
مبادا گلوله‌یی‌ پریشانشان‌ کند!
وقتی‌ چراغ‌های‌ خیابان‌ از ترس‌ می‌لرزیدند
وَ قهوه‌خانه‌ها سایبان‌هایشان‌ را جمع‌ می‌کردند
وَ مرغان‌ِ دریایی‌
جوجه‌هاشان‌ را بَر گُرده‌ گرفته‌ کوچ‌ می‌کردند،
وقتی‌ وطن‌ْ وطن‌ را به‌ دار می‌کشید
من‌ تنها چند متر با جایگاه‌ِ جنایت‌ فاصله‌ داشتم‌
وَ قاتلان‌ را می‌پاییدم‌ که‌ به‌ نوبت‌ُ یکی‌، یکی‌
با بیروت‌ ـ چون‌ کنیزی‌ ـ هم‌ْخوابه‌ می‌شُدند!
بَر مبنای‌ امتیازات‌ِ قبیله‌یی‌ُ خانوادگی‌
وَ دَرَجات‌ِ نظامی‌...
من‌ تنها تماشاگری‌ نبودم‌
که‌ آن‌ هزار دشنه‌ی‌ درخشان‌ از آفتاب‌ را می‌دیدم‌
وَ آن‌ هزار نقاب‌ْصورت‌ را
که‌ گرداگردِ جسدِ مُشتعل‌ِ آن‌ زن‌ می‌رقصیدند!
امّا من‌ تنها شاهدی‌ بودم‌ که‌ فهمیدم‌
چرا دریای‌ بیروت‌ نامش‌ را
از دریای‌ سفید به‌ دریای‌ سُرخ‌ بَدَل‌ کرد...



3
وقتی‌ بیروت‌ می‌سوخت‌
وَ هر کس‌ به‌ فکرِ نجات‌ِ دارایی‌ِ خود بود،
من‌ ناگهان‌ به‌ یاد آوردم‌
که‌ همیشه‌ تو را دوست‌ داشته‌اَم‌
وَ تو تنها اندوخته‌ی‌ گران‌ْبهای‌ منی‌!
امّا مجبور بودم‌ میراث‌ِ عشقمان‌ را با خود بِبَرَم‌
از پایتخت‌ِ شگفت‌ْآوَری‌ که‌ یک‌ روز
صندوق‌ِ جادویی‌ِ ما بود
وَ ما هدایای‌ کوچک‌مان‌ را در آن‌ پنهان‌ می‌کردیم‌
علامت‌هایی‌ که‌ تنها ما دو نفر معنای‌ آن‌ها را می‌دانستیم‌
وَ دستنویس‌ِ شعرهایی‌ که‌ با مداد برایت‌ نوشته‌ بودم‌
وَ هیچ‌کس‌ جُز تو آن‌ها را نخواند!
کتاب‌ها ،
تابلوها،
صفحه‌ها،
سینی‌های‌ سرامیک‌،
بسته‌های‌ پُستی‌،
آن‌ جاکلیدی‌ که‌ به‌ تمام‌ِ زبان‌های‌ دنیا
رویش‌ نوشته‌ شُده‌ بود: دوستت‌ دارم‌!
وَ عروسک‌هایی‌ که‌ یادگار عشق‌ِ تو بودند:
از بالکان‌ُ یونان‌ ،
از مراکش‌ُ فلورانس‌،
از سنگاپورُ تایلند،
از شیرازُ نینوا،
از اُزبکستان‌،
وَ شال‌ِ حریرِ سُرخی‌
که‌ از اسپانیا برایت‌ آورده‌ بودم‌
وَ هنگامی‌ که‌ آن‌ را بر شانه‌ می‌انداختی‌،
می‌فهمیدم‌ چرا طارق‌ بن‌ زیاد
برای‌ تصرّف‌ِ اندلس‌ می‌جنگید!
من‌ هم‌ می‌جنگیدم‌
همه‌ی‌ عمر را می‌جنگیدم‌ تا به‌ کشتی‌هایم‌ اجازه‌ داده‌ شود
در دریای‌ چشمانت‌ لنگر اندازند!



4
هنگامی‌ که‌ بیروت‌
مانندِ شمع‌ْدان‌ِ جواهرْنشان‌ِ بیزانس‌ فرو می‌ریخت‌
وَ همه‌ اندوه‌شان‌ را به‌ شکلی‌ واحد تفسیر می‌کردند،
من‌ اندوه‌ِ خصوصی‌ِ خود را می‌جستم‌
وَ زنی‌ را که‌ هیچ‌ْکس‌ شبیه‌ِ او نبود
وَ عاشقانه‌هایی‌ را
که‌ در میان‌ِ عاشقانه‌های‌ مردان‌ برای‌ زنان‌ همتا نداشت‌...
هنگامی‌ که‌ زنان‌ با پارچه‌های‌ سوخته‌ وُ
با قیمت‌ِ کیف‌ُ بارانی‌ُ گردن‌ْبندهاشان‌
تراژدی‌ را تفسیر می‌کردند
وَ مَردان‌ از جمع‌ُ ضرب‌ِ هزینه‌ها به‌ بررسی‌ِ زیان‌ می‌پرداختند،
من‌ بَر سنگی‌ ـ که‌ به‌ قطره‌ اشکی‌ می‌مانست‌ ـ نشسته‌ بودم‌
وَ خساراتم‌ را ارزیابی‌ می‌کردم‌
با فنجان‌های‌ قهوه‌یی‌ که‌ ممکن‌ بود با تو بنوشم‌،
مسائلی‌ که‌ ممکن‌ بود در موردشان‌ با تو صحبت‌ کنم‌،
اگر بیروت‌ نمی‌سوخت‌، دستان‌ِ تو در دست‌ِ من‌ بود...
من‌ زیان‌ها را شماره‌ می‌کردم‌
با هزار کلمه‌یی‌ که‌ ممکن‌ بود به‌ تو بگویم‌،
وَ دَه‌ها کشتی‌ُ قطاری‌ که‌ ممکن‌ بود با آن‌ها سفر کنیم‌،
وَ رؤیاهایی‌ که‌ ـ اگر بیروت‌ نمی‌سوخت‌ ـ
ممکن‌ بود به‌ بار بنشانیمشان‌...

من‌ زیان‌هایم‌ را بَرآوُرد می‌کردم‌
با قطره‌های‌ بارانی‌ که‌ ممکن‌ بود بر ما دو تن‌ بِبارد
و ما در هنگام‌ِ بارششان‌ بایستیم‌
درآغوش‌ِ هم‌ و در زیرِ بالاپوشی‌ واحد
با سَرِ خَم‌ شُده‌ در کنارِ هَم‌،
اگر بیروت‌ نمی‌سوخت‌...



5
هنگامی‌ که‌ بیروت‌ مانندِ ناوی‌ در حال‌ِ غرق‌ شُدن‌ بود
وَ مسافران‌ یک‌ به‌ یک‌
خود را به‌ آب‌ می‌انداختند تا به‌ تخته‌پاره‌یی‌ بچسبند،
من‌ در پلّه‌کان‌ِ حلزونی‌ِ درونم‌ بالا وُ پایین‌ می‌رفتم‌
در جست‌ُجوی‌ کابین‌ِ اشرافی‌ِ تو...
برایم‌ مهم‌ نبود که‌ تو خُفته‌ باشی‌ یا بیدار،
عریان‌ باشی‌ یا نیمه‌ْ عریان‌،
برایم‌ مهم‌ نبود که‌ چه‌ کسی‌ با تو در کابین‌ است‌
مهم‌ آن‌ بود که‌ دریافته‌ بودم‌
همیشه‌ دوستت‌ خواهم‌ داشت‌
وَ تو همیشه‌ مانندِ نیلوفرِ مصری‌
شناور خواهی‌ ماند
بَر آب‌های‌ خاطره‌اَم‌
وَ از میان‌ِ انگشتانم‌ قَد خواهی‌ کشید
آن‌چنان‌ که‌ علف‌های‌ تازه‌
از لابه‌لای‌ سنگ‌ْفرش‌ِ کلیساهای‌ قدیمی‌ می‌رویند!
برایم‌ مهم‌ نبود که‌ تو در آن‌ لحظه‌
چه‌ کسی‌ را دوست‌ می‌داشتی‌
وَ به‌ چه‌ کسی‌ فکر می‌کردی‌
تنها موضوع‌ِ سرنوشت‌ْساز این‌ بود
که‌ من‌ دوستت‌ می‌دارم‌ و خود را مسئول‌ می‌دانستم‌
در مقابل‌ِ حفظ‌ِ تو وُ بیروت‌،
این‌ دو بنفشه‌ی‌ زیبای‌ جهان‌...

اگر بی‌ قرارِ قبلی‌ به‌ اتاقت‌ آمدم‌، سَرزنشم‌ مکن‌!
هَر لباسی‌ در دسترس‌ داری‌ را بپوش‌ُ از من‌ مپرس‌ چرا؟
بیروت‌ِ خصوصی‌ِ ما در بیروت‌ می‌سوزد
وَ من‌ بَرخلاف‌ِ نادرستی‌های‌ گُذشته‌اَم‌
دوستَت‌ می‌دارم‌
وَ آمده‌ام‌ تا تو را مانندِ گُربه‌یی‌ کوچک‌ برشانه‌ بگذارم‌
وَ از کشتی‌ِ جنون‌ُ آتش‌ُ مرگ‌ْ بیرونت‌ بِبَرَم‌
چرا که‌ من‌ مخالف‌ِ سوختن‌ِ گُربه‌های‌ زیبا وُ
چشم‌های‌ زیبا وُ شهرهای‌ زیبایم‌...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 65 از 129:  « پیشین  1  ...  64  65  66  ...  128  129  پسین » 
شعر و ادبیات

Yaghma Golruei | یغما گلرویی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA