ارسالها: 8724
#651
Posted: 8 Jul 2012 09:29
عنوان: عشق
چندان که عاشق شُدم
جهانِ خُدا دگرگون شُد!
شب در تنْپوشِ من خُسبید
وَ خورشید از غرب
آهنگِ سپیده کرد!
عنوان: در فهرستِ سیاه
مُرواریدَکم!
من همواره در کنارِ زنانم،
بدین سبب است که پیوسته
در فهرستِ سیاهم جای دادهاَند!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#652
Posted: 8 Jul 2012 09:30
عنوان: نامه به یک مَرد
1
آقای بزرگوارم!
این حرفهای زنی اَبله است!
آیا تا امروز زنی اَبلَه
چیزی برایتان نوشته؟
...
نامِ من؟
نامم را برای چه میخواهید؟
رانیه یا زینت، یا هند، یا حیفأ...
چه فرقی میکنَد؟
مضحکتَرین چیزی که همیشه با خود داریم
همین نامهاست!
سَروَرَم!
2
آقا !
میترسم آنچه در دِل دارم را بازگو کنَم!
میترسم با گفتههایم،
آسمان را بسوزانم...
آخر ـ سَروَرَم! ـ
مشرقْزمینِ شُما نامهها را میدزددُ
رؤیاها را
از گنجینهی سینهی زنان مصادره میکنَد!
عواطفِ زنان در اینجا غیرِمُجاز است!
مشرقْزمینِ شُما
به هنگامِ سخن گُفتن با زنان ساطور به دست میگیرد
و بهارها وُ خواهشها وُ
بافههای سیاهِ گیس را گردن میزَنَد!
سَروَرَم!
مشرقزمینتان،
تاجِ شرفش را از جُمجُمهی زنان میسازد!
3
آشفتهگیِ نامه را بر من ببخشایید، سَروَرَم!
زیرا اکنون که مینویسم،
میرغضب در پَسِ درِ خانه ایستاده است
وَ از بیرون صدای زوزهی بادُ سَگ میآید!
سَروَرَم!
عَنتَرةالعبسی در پَسِ دَر است!
اگر حرفهایم را بشنود مَرا خواهد کشت!
اگر نازُکیِ جامهاَم را ببیند،
یا اگر بداند از رنجم سخن گُفتهاَم،
مَرا تکه تکه خواهد کرد!
آقای بزرگْوار!
مشرقزمینِ شُما زنان را به نیزه محصور میکنَد!
مشرقزمینِ شُما مردان را برای پیامبری برمیگزیند
وَ زنان را زنده زنده در خاک میکنَد!
4
از نوشتههایم خشمگین مشوید! سَروَرَم!
اگر شیشهی عطردان
ـ که دیرسالی بسته بود ـ را شکستهاَم،
اگر مُهرِ فولاد را از دِلَم برگرفتهاَم،
اگر از حرمْسَرای قصرها گریختهاَم، بَر من خشمْگین مَشوید!
دَرهَم مَشوید از عصیانِ من بَر این سلّاخخانهی بُزُرگ،
وَ بَر این مَرگ و بَر این گور
وَ بَر این ریشههای بیانتها...
از اِدراکِ من دَرهَم مشوید! آقای همیشه!
مردِ شرقی شعورِ زن را نمیشناسد!
او زنان را
ـ گستاخیاَم را ببخشید! ـ
تنها در بسترِ همْخوابهگی میفهمد!
5
مرا ببخشید اگر به قلمروِ مردان تجاوز کردم!
چرا که ادبیاتِ بزرگ، ادبیاتِ مَردان است
و عشق سهمِ مردان است
و شهوت نیز...
در سرزمینِ من آزادیِ زنان یاوهییست!
آنجا آزادی نیز سهمِ مردان است!
ملاحظه نکنید! سَروَرِ من !
به من بگویید ضعیفهی اَبلهِ دیوانه!
آشفته نخواهم شُد
چرا که میدانم در منطقِ مردان
هَر زنی که از اندوهش سخن بگوید،
اَبله است
وَ مگر من در آغازِ نامه با شُما نگفتم،
زنی اَبله هستم؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#653
Posted: 8 Jul 2012 09:30
عنوان: حماسهی اَندوه
عشقت اندوه را به من آموخت
وَ من قرنها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازَد!
زنی که میانِ بازوانش چونان گُنجشکی بگریمُ
او تکه تکههایم را چون پارههای بلوری شکسته گِرد آوَرَد!
عشقت بدترین عادات را به من آموخت! بانوی من!
به من آموخت شبانه هزار بار فالِ قهوه بگیرم،
دست به دامنِ جادو شَوَمُ با فالْگیرها بجوشم!
عشقت به من آموخت که خانهاَم را تَرک کنم،
در پیادهروها پرسه زَنَمُ
چهرهاَت را در قطراتِ بارانُ نورِ چراغِ ماشینها بجویم!
ردِ لباسهایت را در لباسِ غریبهها بگیرمُ
تصویرِ تو را در تابلوهای تبلیغاتی جُستُجو کنم!
عشقت به من آموخت، که ساعتها در پِیِ گیسوانِ تو بگردم...
ـ گیسوانی که دخترانِ کولی در حسرتِ آن میسوزند! ـ
در پِیِ چهره وُ صدایی
که تمامِ چهرهها وُ صداهاست!
عشقت مَرا به شهرِ اندوه بُرد! ـ بانوی من! ـ
وَ من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمیدانستم اشکها کسی هستند
وَ انسان ـ بیاندوه ـ تنها سایهیی از انسان است!
عشقت به من آموخت که چونان پسرکی رفتار کنم:
چهرهاَت را با گچ بر دیوارها نقّاشی کنم،
بَر بادبانِ زورقِ ماهیگیرانُ
بر ناقوسُ صلیبِ کلیساها...
عشقت به من آموخت که عشق، زمان را دگرگون میکند!
وَ آنهنگام که عاشق میشَوَم زمین از گردش باز میایستد!
عشقت بیدلیلیها را به من آموخت!
پَس من افسانههای کودکان را خواندم
وَ در قلعهی قصّهها قدم نهادمُ
به رؤیا دیدم دخترِ شاهِ پریان از آنِ من است!
با چشمهایش، صافتر از آبِ یک دریاچه!
لبهایش، خواستنیتر از شکوفههای اَنار...
به رؤیا دیدم که او را دُزدیدهاَم همْچون یک شوالیه
وَ گردنْبندی از مرواریدُ مرجانش پیشکش کردهاَم!
عشقت جنون را به من آموخت
وَ گُذرانِ زندهگی بیآمدنِ دخترِ شاهِ پریان را!
عشقت به من آموخت تو را در همه چیزی جستُجو کنم
وَ دوست بدارم درختِ عریانِ زمستان را،
برگهای خشکِ خزان را وُ باد را وُ باران را
وَ کافهی کوچکی را که عصرها در آن قهوه مینوشیدیم!
عشقت پناه بُردن به کافهها را به من آموخت
وَ پناه بُردن به هُتلهای بینامُ کلیساهای گُمْنام را!
عشقت مَرا آموخت
که اندوهِ غربتیان در شب چند برابر میشَوَد!
به من آموخت بیروت را چونان زنی بشناسم، ظالمُ هوسانگیز...
که هَر غروب زیباترین جامههایش را میپوشَد،
بَر سینهاَش عطر میپاشَد
تا به دیدارِ ماهیْگیرانُ شاهْزادهها بروَد!
عشقت گریستنِ بیاَشک را به من آموخت
وَ نشانم داد که اندوه
چونان پسرکی بیپا
در پسْکوچههای رُشِه وُ حَمرا میآرامد!
عشقت اندوه را به من آموخت
وَ من قرنها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازَد!
زنی که میانِ بازوانش چونان گُنجشکی بگریمُ
او تکه تکههایم را
چون پارههای بلوری شکسته گِرد آوَرَد!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#654
Posted: 8 Jul 2012 09:31
عنوان: هفتنامهی گُم شُدهی پُستِ بیروت
1
عشقِ من!
بعد از تبعیدُ غربتی دو ساله،
امشب تو را به یاد آوردم!
دیوانهی چشمانِ تو بودمُ برگهای نانوشتهی خود
وَ دیوانهی حضورِ عشقُ حضورِ شعر...
مانندِ مجنونی در خنده میگریستم
وَ بدین سبب تو را به یاد آوردهاَم، بانو!
شگفتآور است به یاد آوردنت!
در میانهی جنگ،
یادآوردنِ چهرهی زنی که دوستش میداری آسان نیست
چرا که جنگ حافظه را میکشَد!
در این روزگارِ اُزگَل،
دسته کردنِ گُلهای ماگنولیا غیر مُمکن است
و گرفتنِ شبْپرههایی
که در روزنِ بارانی چشمانت میپَرَند!
این جنگ مرا از گود بیرون کرد
و آن خطِ شیری که از سینهاَت سَرریز میشُد را
... ناپدید!
2
اِی یار! از زمانهی بیشعر میآیم،
بیلَبُ بیپا بازگشتهاَم، بیدست، بیدِل...
این جنگِ دوساله مَرا ویران کرد
وَ نهالِ گندمی که از لبانم میرویید را خُشکاند
وَ عشق را از من دزدید
وَ من دیگر برای چشمانت شعر نسرودم
وَ با گُنجشکِ غریبِ شعری رو در رو نشُدم!
صداقتِ بیغشِ کودکانهام را از من گرفت
ـ صداقتی که با آن به سرزمینِ حقیقت میرفتم
وَ کلیدِ واژههای نایاب را مییافتم! ـ
مرا ببخش! بانو! اگر دیر به وعدهگاه آمدهاَم!
با آن هزار سَدّی که میانِ قدمهای منُ چشمانِ تو بود،
نمیتوانستم خود وَ قاصدکانم را به تو برسانم!
به سوی رؤیا آتش گشودندُ آن را کشتند!
به سوی عشق آتش گشودندُ آن را کشتند!
و آتش گشودند به سویِ دریا،
به سوی خورشیدُ مزرعه وُ به سوی کتابهای کودکان...
قصیدهی بُلندِ بیروت را پاره پاره کردند
و زیستنِ زیبا را به تاراج بُردند!
3
اِی یارِ دوردست!
چه اخباری از منُ شعرم میشنوی؟
بیروت را از من گرفتهاند!
بیروت را از تو وُ از من گرفتهاند!
نقش زعتر دزدیده شُده!
گچْبُریُ صدفها وُ
سنگهایی که پیراهنِ ما بودند را دزدیدهاَند!
مُرواریدِ من!
زمانه شعر را هَم از من دزدید
وَ نوشتههایی را که مانندِ گیلاسهای سرخ
از انگُشتانم فرو میریختند...
بوی خوشِ قهوه وُ خیالِ قهوهْخانهها
وَ چراغِ خیابانها را از من دزدیدند!
این صدا که میشنوی، صدای من نیست،
چرا که من از نُهتوی مَرگِ خود مینویسم!
اکنون تو کجایی؟ بانو!
جُز دِلت در این بیشه دِلی نیافتهام
که مَرا در خود جای دَهَد!
از من دزدیدهاند :
آسیابُ سواران را،
رنگها و قلمْموها را،
تمامِ آرایههای یاقوت نشانی
که از انتهای جهان آورده بودم را...
( تا امیرزاده خانم
پیراهنِ خویش را به آنها بیاراید!)
بانو!
من نمیدانستم که در زندگی،
چیزهای کوچک
مسألههای بزرگند!
4
عزیزکم!
امروز قاصدِ تو نزدِ من آمدُ احوالِ مَرا جویا شُد!
ـ پُرسشی از این زیباتَر نیست! ـ
من زندهاَم!
ولی ـ بانو! ـ
معنای زنده بودن در زندانِ زندهگی چیست؟
اگر مَرا دوست میداری احوال پُرسِ کلماتم باش
تا با تو بگویم که پیکرِ شعر را به گلوله بستند!
باغِ ما ـ از آغازِ جنگ ـ
نه بَرگی رویانیده، نه غنچهیی بَر آورده وُ نه میوهای...
دیرزمانیست که ندرخشیده وُ تُندَرْوار نغریدهایم
وَ مانندِ مجانین زیرِ باران نرقصیدهایم
وَ پا از روزمرّهگی فراتر ننهادهایم
تا به سرزمینِ عجایب گام بَرداریم!
آه! که چه قدر رنج داده این دردْ سرودن!
آه! که چه قدر رنج داده این مرگْ نوشتن!
مَرا با ریسِ مفردات به دار کشیدند
وَ از باروی بُلندِ واژهگان آویختندُ
هَر روزنی را به رویم سَد کردند!
مرا بگردید!
جُز گُلِ سُرخِ شعرْ
وَ جنونُ اندوهی بیمرز،
چیزی با خود ندارم!
چیزی جُز تصویرِ تو در چشمانِ من نیست!
بگذارید بازگردم!
مرا ـ به این سبب که عاشقانه میسرودم ـ
از صفِ فاتحان بیرون کردند
وَ به واسطهی شعرم مرا یک بورژوای کوچک خواندندُ
نامم را در فهرستِ منحرفان نوشتند
چرا که در زمانهی زشتیها، زشت نبودم
وَ با یاسمنها دوستی داشتم...
5
کجایی؟ بانو جان!
کجایی که رَدّ چشمانِ تو را بَر هیچ نقشهیی نمییابم!
کجایی که نشانت در مسافرْخانههای کنارِ هیچ جادهیی نیست!
چیزی از تو به یاد ندارم...
کجای این جهانی؟
در این دَم چه میکنی؟
در قلبت چه میگُذَرَد؟
آیا تو نیز ایمانت را به تمامِ خدایان،
و تمامِ آیینها از دست دادهای؟
آیا مانندِ گُذشته عاشقیُ به شعر میاندیشی؟
آیا آرزومندِ آرزویی هنوز؟
یا جنگْ برگُ گُلُ خوشههایت را لَگَدکوبْ کرده است؟
این جنگ ما را به هیولا بَدَل کرد و اشیایِ درونمان را از بین بُرد!
اکنون پُرسشِ من این است:
آیا انسان میتواند دیگربار
به عشقهای بزرگُ جاودانه دست یابَد؟
اگر پُرسشِ من به یاوه میمانَد پاسُخ نگو...
عشقِ من!
تنها دِلْنگرانِ آنم که تو وُ چشمانِ تو آزادُ رَها باشید!
6
کجاست آن بیروتی که با کلاهِ آبیاَش مانندِ ملکهیی میخرامید؟
کجاست بیروتی که بر برگهای دفاتر ما ماهیْوار میرقصید؟
او را کشتند! کشتند...
آن بیروت که مانندِ یاسمنها هَر سپیده را پیشباز میرفت...
چه کسی خُرسندِ این شهرْکشان است؟
بیروتِ ویران، آنان را نیز ویران خواهد کرد!
بیروتی که مانندِ نگینی به دریا اُفتادُ
دیگر به دست نیامَد!
گُنجشکِ کوچکی که از پِیاَش رفتند تا کشتندش!
گُلْاندامی که زیورِ ساعدش اَلَنگوی دریا بود!
چه دانههای قهوه که از درختانِ سینهاش چیدیم،
چه کوههای یخین که به آتش کشیدیمشان
و بیروت را کشف کردیم
تا کاشی به کاشیُ دیوار به دیوارش بنا کنیم!
مانندِ کودکان به خانههای دریاییش وارد شُدیم
رقصیدیمُ بازی کردیمُ چندان که بیرون آمدیم
دستانمان از خورشیدُ نانُ ماهیُ صدف سَرشار بود...
چرا بیروت
ـ آن پَریِ زیبا که بَر چهرهی صحرا آب میپاشید ـ را کشتند؟
7
آه! بیروت!
جُفتِ من از میانِ هزاران زن!
اِی گذرگاهِ نارنجُ آبُ گُلِآلو!
اِی تمامِ آرزوهای من
به هنگامِ سرودنِ شعر!
در انتظارِ کدام خبری از منُ شعرِ من،
به هنگامی که تمامِ نوشتههایم
وَ تمامِ رؤیاهایم خاکستر شُدهاَند؟
گُسترهی بیبازگشت را از من دزدیدند
وَ خیالِ پرندگانی را که بازمیگردند
وَ سخنانی را که بازمیگردند
و عشقهای نابهچنگی را که بازمیگردند!
بازمیگردند،
بازمیگردند،
بازمیگردند...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#655
Posted: 8 Jul 2012 09:31
عنوان: زمستان
خاطراتِ عشقمان در زمستان از خاطرم میگُذرد
وَ آرزو میکنم
باران در دیاری دیگر بباردُ
برف در شهری دور...
آرزو میکنم خُدا
زمستان را از تقویمِ خود پاک کند!
نمیدانم چهگونه،
زمستانها را بیتو تاب بیآورم!
عنوان: شعفِ عشق
میانِ پستانهایت دهکدههای سوخته
معادنِ بیشمارُ
کشتیهای غرق شُده
وَ مردانی که از ایشان خبری باز نیامد!
آنان که از میانِ پستانهایت گُذشتند،
ناپدید شُدند
وَ آنان که تا سحر ماندند،
خود را کشتند!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#656
Posted: 8 Jul 2012 09:33
دفتر سوم: پابلونرودا
عنوان: سخن شاعر
شاعری که رئالیست نباشد مُرده است!
شاعری که تنها رئالیست باشدُ بَس هم مُرده است!
شاعری که با اندیشه بیگانه استُ
جُز خودُ معشوقهاَش کسی را نمیبیند انسانِ غمانگیزیست!
شاعری که تنها به اندیشه تکیه کند همیشه چیزی کم دارد!
در ادوارِ غبارآلود، شاعر با تاریکی پیوند داشت،
امّا امروز باید مفسّرِ روشنایی باشد!
«پابلونرودا»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#657
Posted: 8 Jul 2012 09:34
عنوان: بانو
تو را بانو مینامم!
بالابُلندتَر از تو بسیارند،
زیباتَر از تو بسیارند،
زُلالتَر از تو نیز... امّا بانو تویی!
از خیابان که میگُذری
نگاهِ کسی تعقیبت نمیکند،
کسی تاجِ بلورینُ فرشِ سُرخِ زیرِ پایت را نمیبیند!
هنگامی که پدیدار میشَوی
رودخانهها به نغمه در میآیند
در روحُ جانِ من!
ناقوسها آسمان را میلرزانند
وَ سُرودی جهان را میآراید!
تنها ما
ـ تو وَ من! ـ
به آن گوش میسپاریم!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#658
Posted: 8 Jul 2012 09:34
عنوان: مردِ ناپدید
میخندم،
لبْخند میزَنَم بَر شاعرانِ کهنهکار!
میستایم تمامِ شعرهای سروده را،
تمامِ شبنمها، ماهها وُ الماسها را،
میستایم قطراتِ نقره را
که با برادرِ کلانْسالِ من گُلِسُرخ همْخویشند
وَ خندهاَم میگیرد!
شاعران همیشه میگویند: من!
به هَر گام حادثهیی در کمینشان نِشَسته
وَ همیشه صحبت از من است!
تنها آنان ـ تنها شاعران ـ به خیابانها در گُذرند،
یا دِلْبندی که دوست میدارند!
هیچْکسِ دیگری عبور نمیکند،
نه ماهیْگیران، نه کتابْفروشان!
بنّاها نمیگُذرند،
هیچْکس از داربَستی فرو نمیاُفتَد،
هیچْکس رنج نمیکشَد، هیچْکس عاشق نمیشَوَد!
تمامِ حوادث فقط بَر سَرِ برادرِ بدبختِ من ـ شاعر! ـ
وَ محبوبهاَش آوار میشَوَند!
جُز او کسی زندهگی نمیکند!
در شعرِ او هیچْکس از خشمُ گُرُسنهگی نمیگِرید!
هیچْکس در شعرِ او،
از این که نمیتوانَد اجاره خانهاَش را بپردازد
رَنج نمیبَرَد!
در شعرِ او هیچْکس را
با تختُ مُبلُ صندلیاَش به خیابان نمیاندازند!
در کارخانهها خبری نیست،
هیچ خَبَری!
چترها وُ پیالهها
قطارها وُ اسلحهها ساخته میشَوَند،
سینهی جهنّم را میشکافند وَ موادِ معدنی را استخراج میکنند!
اعتصاب است،
سربازها از راه میرسندُ آتش میگشایند به روی مَردُم،
یعنی به روی شعر!
وَ برادرِ شاعرم در دامِ عشق گرفتار است!
رَنج میبَرَد چون احساساتش از جنسِ دریاست!
عاشقِ بندرهای دور استُ نامهایشان
وَ شعر میگوید برای اقیانوسهایی که هرگز نَدیده است!
در حاشیهی زندهگی
ـ که مثلِ بلال از دانهها سرشار است! ـ گام بَرمیدارد،
بیکه بداند چگونه دانهها را جُدا میکنند!
اینسو وُ آنسو میرَوَد بیکه قَدَم بَر زمین بُگذارد!
گاهی احساس میکند بسیار غمْناک است!
آنقدر بزرگ است که در خویش نمیگُنجد!
از دامی میرَهَدُ به دامی تازه میاُفتد!
خود را نفرین شُده میداند!
صلیبِ تمامِ تاریکیها را به دُشواری بَر دوش میکشَدُ
میپندارد که با دیگران فرق دارَد!
هَر روز نان میخورَد امّا هرگز نانوایی را ندیده!
هرگز قدم به سندیکای نانوایان ننهاده
وَ این گونه است که برادرِ بدبختِ من،
در سایه فرو میرَوَد،
در خود میپیچدُ خود را جالب مییابَد!
جالب! واژهی دُرُست همین است!
من با برادرم فرقی ندارم،
امّا خندهاَم میگیرَد
چون وقتی در خیابان قدم میزَنَم تنها این منم که وجود ندارم!
زندهگی مثلِ رودخانهیی جاریست
وَ تنها من ناپدیدم!
سایههای مرموز وجود ندارند!
تاریکیها وجود ندارند!
همه با من سخن میگویندُ میخواهند همه چیز را بگویم!
با من از آشنایانشان سخن میگویند
وَ از غمها وُ شادیهاشان!
همه میگذرندُ با من در سُخنند
وَ چه کارهایی که نمیکنند!
هیزُم میشکنند!
از دکلهای برق بالا میرَوَند!
تا نیمههای شب خمیرِ نانِ فردا را وَرز میدهند!
سینهی خاک را میشکافندُ از آهنْ کلونُ قُفل میسازند!
به فتحِ آسمان میروندُ با خود
نامهها وُ زاریها وُ بوسهها را حَمل میکنند!
کسی در آستانهی هَر در ایستاده!
هَر لحظه را زایشی مقدّر است!
زنی که دوستش میدارم چشمبهراه داردُ
اجسامِ مسیرم از من میخواهند که آنان را بسرایم!
امّا فرصتی نیست
باید به فکرِ همه باشم،
باید به خانه برومُ به حزبْ سَری بزنمُ...
چه باید کرد؟
همه از من میخواهند که خاموش نمانم!
همه از من میخواهند که برای همیشه بسرایم!
همهجا سرشارِ صدا وُ رؤیاست!
زندهگی صندوقی سَرشارِ ترانه است،
گشوده میشَوَدُ فوجی از پرندهگان به پرواز درمیآیند،
وَ آنگاه بَر شانهی من مینشینند
تا رازی عظیم را با من در میان بُگذارند!
زندهگی ستیز است!
رودیست که پیش میرَوَد
وَ انسانها میخواهند بگویند برای چه پیکار میکنند
وَ اگر میمیرند، برای چه میمیرند!
من عبور میکنمُ فرصتی برای این همه زندهگی ندارم!
میخواهم دیگران در هستیِ من زندهگی کنندُ
در ترانههایم آواز بخوانند!
من برای من اهمیتی ندارد!
فرصتی برای مشکلاتِ خصوصی ندارم!
باید از هَر چه در شبُ روز روی میدهد یادداشت بَردارم
وَ هیچْکس را از یاد نَبَرَم!
ناگهان خستهگی در جانم میدَوَد،
بَر چمنها دراز میکشَمُ ستارهگان را مینگرم
وَ دست در کمرگاهِ محبوبم حلقه میکنم!
دیده به مخملِ ضخیمِ شب میدوزم
که با کهکشانهای یخْزَدهاَش میلَرزَد!
احساس میکنم طوفانی از رازها،
با خاطراتِ کودکیُ
شیونِ کرانهها وُ دورانِ غمْبارِ نوجوانی در روحم میخَزَند!
خواب به دیدهگانم میرسد!
ـ چه با ستاره وُ چه بیستاره ـ
به چشم بَر هَم زَدَنی میخوابم، کنارِ کسی که دوستش میدارم!
وقتی بیدار میشوم که شب گُذشته است،
میبینم که خیابان سحرخیزتَر از من بوده،
دخترانِ سیاهْبخت به سَرِ کارِ خود میرَوَند،
ماهیْگیران از دریا باز میگردند
وَ معدنْچیان میرَوَند
تا با کفشهای نو قدم به معدن بُگذارند!
هَر چیزی زنده است!
همه چیز در حالِ عبور است!
همه با شتاب گام بَرمیدارند
وَ من نیز
ـ اگر فرصت داشته باشم جامه بَر تَن کنم! ـ باید بشتابم!
هیچکس نباید بیآن که بگوید مقصدش کجاست
و چه حادثهیی در کمینش نشسته، بُگذَرَد!
بیزندهگی نمیتوانم زندهگی کنم!
بیانسان نمیتوانم انسان باشم!
میشتابم،
میبینم،
میشنوم وَ میسرایم!
مَرا با ستارهگان کاری نیست!
تنهایی گُلُ میوه ندارد!
دردِ تمامِ جهان را به من ببخشید
تا به اُمیدْ بَدَلَش کنم!
تمامِ شادیهای را به من ببخشید، حتّا نهفتهتَرینشان را...
اگر چنین نکنید
جهان چگونه از وجودشان با خبر شَوَد؟
باید شادیها را بازگُفت!
ستیزهای روزانه را به من ببخشید،
چرا که آنها ترانههای مَنَند!
وَ اینچنین است که ما
ـ تمامِ انسانها! ـ
شانه به شانه گام میزنیم!
ترانهی من همهگان را پیوند میدهد:
ترانهی مَردی ناپدید
که با تمامیِ انسانها میسراید!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#659
Posted: 8 Jul 2012 09:34
عنوان: سیکاها
سه سیکای پرندهگان گذشتندُ
بر پهنهی اقیانوس،
سایهی سبزِ جانوری تَکْاُفتاده را
بَر جای نهادند!
بَر هَر چیزی میگُذرند،
بَر جُلگه،
بَر سکوت،
بَر گسترهی خاکستر،
بَر سایهی عظیمِ آسمان،
بَر خاکِ مُداوم!
بَر فرازِ هَر چیزی سیکایی گُذشت
وَ عبورِ سیکای سیاهِ پرندهگانی
با اَندام زمستانی که بالهاشان هَر از گاه تکان میخورد!
از جایی به جای دیگر میروند
و بَر سواحلِ شیلی ،
سوزِ خاکسترُ روزهای غمْانگیز!
آسمان به آسمان
ارتعاشِ پرندهگانی که تَرکم میکنندُ
در وجودم بال میکشَند
وَ چاهی عمیق را حفر میکنند!
آنها ناپدید میشَوَند:
پرهای خاکستریِ دریا،
پرندهگانِ فلزّیُ صخرههای تُندی که لانهی کلاغانند!
کنون در نیمْروز،
خود را تهی میبینم:
زمستان خود را میگُستَرَد
و دریا چهرهی آبیِ خود را
به نقابی تَلخ میپوشانَد!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#660
Posted: 8 Jul 2012 09:35
عنوان: شعری برای حیات
به سنُ سال باورم نیست!
در چشمِ کهنسالان، کودکی پنهان است!
هرازگاهی نیز نگاهِ کودکان به عمقِ نگاهِ پیران است!
چرا میباید عمر را با مترُ تقویمها بسنجیم؟
چه زمانی از زادنِ ما میگُذرد؟
چه اندازه میباید پوزار بر خاک کشیم
تا زیرِ خاک ساکن شویم؟
بسیاری از زنانُ مَردان این مسیر را
به سختْجانی گُذرانیدندُ
در شکوفهها غرقه شُدند،
تا از دوباره بشکوفند!
بیا تا از سنجیدنِ زمان بُگذریم!
شاید زمان چیزِ دیگری باشد!
پیراهنی از سنگ،
پرنده از سیارهیی دیگر،
یا شاخهیی گُل!
نمیشود آن را سنجید!
آی! زمان!
آهنی یا گُلِ سُرخ!
سایهیی باش بر سرِ این آدمیان
تا بَل بشکوفند!
با آبُ آفتاب تعمیدشان دِه!
تو را راه خطاب میکنم نه تابوت!
پلههایی از باد،
یا جامههای نودوزِ سالِ نو!
اینک تو را در صندوقی چوبین میگذارمُ
میرَوَم تا ماهیانِ سحر را
به چنگ آرَم!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***