ارسالها: 8724
#671
Posted: 8 Jul 2012 09:46
عنوان: سنگِ آفتاب
بیدی از بلورُ سپیداری از آب،
فوّارهیی بُلند که عبورِ باد را سَر خَم میکند،
درختی ژرفْریشه در سماع،
رودی که میخَمَد، پیش میرَوَدُ از خویش میگُذَرَد
چَرخ میزَنَد، باز میگردَد وَ هماره به راه است:
جریانِ بیشتابِ بهارُ ستارهگان،
آبی که در پَسِ پِلکها به اِفشای رازهای مَگوست،
حضورِ بیغشِ خیزآب
و موجی که از پَسِ موجی دیگر همه چیز را نهان میکند،
قاطعیتِ بیپایانِ سبز
به سانِ برقِ بالهای درخشان
آن دَم که در آسمان گُشوده میشوند،
سلوکی در بیابانِ روزهای پیشِرو
و نگاهِ شومِ شوربختی
چون آوای پرندهیی که ضَجّهاَش جنگل را سنگْ میکند،
شادیهایی که به شاخُ برگها نهان میشَوَند،
ساعاتی مُنیره که به منقارِ پرندهگان میرَوَند
و بشاراتی نا به چنگ،
حضوری بهسانِ ترانهیی ناگهان،
بهسانِ بادی که در حریقِ جنگلی بانگ بَردارَد،
نگاهِ ماتی که اقیانوسها وُ کوههای جهان را
در آسمان به قناره میکشَد،
طیفِ نوری که از عقیق میگُذَرَد،
رانهای منوّر، بَطنی منوّر،
ساحلها، تخته سنگی از آفتاب،
اندامی از اَبر،
همرنگِ روزی پا در گُریز،
زمانِ حَجیمْ جرقّه میزَنَد،
جهان از آنسوی اندامِ تو نمایان استُ
از این رو بیزنگارَست،
از تالارهای صدا میگُذَرَم،
و جاری میشَوَم میانِ انعکاسِ موجودات،
بهسانِ کوری از شفّافیت عبور میکنم،
به تابشی مَحوُ از تابشی پیدا میشَوَم،
آه! جنگلِ ستونهای سحرانگیز،
از طاقهای منوّر میگذرمُ فرو میرَوَم به دالانِ درخشانِ پاییز،
از تنِ تو میگُذرم آنچنان که از جهان،
شکمت میدانْچهی گُر گرفته از آفتاب است،
سینههایت دو معبدِ توأمانند که در آنها
خون اسرارِ موازیاَش را حراست میکند،
نگاهی پیچکْوار بر تو میپیچد،
تو شهری در محاصرهی دریایی،
بارویی قسمت شُده به نور،
همْرَنگِ هلو وُ صخره وُ مرغانِ دریایی
مقهورِ نسیانِ روز،
جامهاَت همْرنگِ هوسهای من است
و در اندیشهاَم عریان میگُذری،
به چشمانِ دریاییاَت سفر میکنم،
چشمانی که بَبرها
برای نوشیدنِ رؤیا به کنارشان میآیند
و مرغانِ مطّلا در آن خاکستر میشَوَند،
از پیشانیاَت میگُذَرَم
آنچنان که از قُرصِ ماه،
و از اندیشههایت آنچنان که از پنبههای اَبر،
و از بطنت چونان که از رؤیا،
ذّرتزارِ دامنت موج بَر میداردُ
ترانه میخواند،
دامنی از بلورُ آب،
لبانُ طرّهی گیسُ نگاهت،
شبانه روز میباریُ سینهاَم را
ـ به سَرانگشتانی از آب ـ میگُشایی،
چشمانم را با لبانی از آب میبَندی،
بر استخوانم میباری،
و درختی مایع به اعماقِ سینهاَم ریشه میدَهَد،
به سانِ رودی سرتاسَرِ تو را میگُذرم،
تَنَت را چونان جنگلی درمینَوَردَم،
مانندِ راهی که به کوهستان سَرگَردان استُ
به هیچ میرِسَد
بَر هِرّهی اندیشههای تو گام بَرمیدارم
و سایهاَم در سپیدهدَمِ پیشانیاَت فرو میریزد
و تکه تکه میشَوَد،
تکهها را جمع میکنمُ بیتَنُ کورمال
راه را میپیمایم،
دهلیزِ بیانتهای حافظه،
دری گشوده بَر اتاقی خالی که تابستانها همه در آن میپوسند،
آنجا که گوهرِ تشنهگی از درون میگُدازد،
سیمایی که چندان که به یاد میآید از یاد میشَوَد،
دستی که به تماسی از هَم میپاشَد،
تاری که عنکبوتان بر تبسّمِ سالیانِ گُذشته تَنیدند،
در شکفتهگیِ جبینم میجویم بیکه بیابم،
آنی را جستُجو میکنم
چهرهیی از آذرخشُ اضطراب که میانِ درختانِ شب شتابان است،
چهرهیی بارانی به باغِ سایهها و آبی سِمِج که در کنارم جاریست،
میجویمُ نمییابم تنها مینویسم،
کسی اینجا نیستُ روزُ سال فرو میریزند،
با لحظه فرو میاُفتمُ به عمق میغَلتَم
بیراههی آینهیی که تصویرِ شکستهی مَرا تکرار میکند،
گام میزنم بَر روزها وُ لحظههای فرسوده،
گام میزنم در افکارِ سایهاَم،
به جستُجوی لحظهیی در سایهاَم گام میزنم،
میجویم آن لحظه را که به پرندهیی میماند،
میجویم آفتابِ پنجِ عصر را
که بر دیوارهای شنگرفی تابیده میشَوَد،
بلوغِ خوشهی انگورِ زمان فرا رسید
و ترک خوردنِ میوه را باکرهگانی به بیرون ریختند
و بر سنگْفرشِ حیاطِ مدرسه پَراکندند،
یکی از آن همه با قامتی به بُلندای پاییز
بر طاق طاقیِ منوّر میخرامیدُ فضایش پوستی مطلّا میبخشید،
ببری به رنگِ نور،
غزالی قهوهْرنگُ باکرهیی که نگاهم را دزدید
خَم شُده بر نَردههای سبزِ باران،
چهرهی باکرهی بیشمار،
نامت را زِ حافظه بُردهام،
ملوزینا!
لَورا!
ایزابل!
پرسفونه!
ماری!
چهرهاَت همهی چهرهها هستُ نیست،
تو تمامِ ساعات هستیُ نیستی،
درختُ اَبر تو را مانندند،
تو تمامِ پرندهگانیُ ستارهیی یکه،
تیغهی شمشیری
و کاسهی خونی که جلّادَش سلام میدَهَد،
پیچکی که میپیچد، میخَزَد،
روح را از ریشه میسوزاندُ به خویش وامینَهَد،
کتیبهیی مشتعل بَر یشم،
شکافی در سنگ،
ملکهی مارها،
ستونی از مِه،
چشمهیی جوشیده از خارا،
سیرکِ ماه،
آشیانِ عقاب،
تخمِ بادیانِ رومی،
خارِ کوچکِ نامیرا که دردش را پایانی نیست،
چوپانِ دخترانِ دریایی و نگهبانِ درّهی مرگ،
پیچکی که از صخرههای سرگیجه لَبْپَر میزَنَد،
نیلوفرِ معلّق، گیاهِ شوکران،
بانوی فلوتُ آذرخش، بغلی یاسمن،
نمک در زخم، گُلِ سُرخی برای مردِ تیرباران شُده،
برفِ تابستان، ماهِ سَربهدار،
نوشتهی دریا بَر سیاهیِ سنگ،
نوشتهی باد بر شنزار،
واپسین وصیتِ خورشید،
نارُ گندم،
سیمای زبانهها،
سیمای دریده،
چهرهی جوانی بازیْچهی سالهای شبحْوار
و روزهای مدوّری که به همان حیاطُ همان دیوار خَتم میشَوَند،
واحه شعلهوَر استُ چهرهها از آن پدیدار میشَوَند،
تمامِ چهرهها یک چهرهاَند،
تمامِ نامها یک نامند،
قرنها یک لحظهاَند،
و در سَدههای از پَسِ هم جُفتی چشم راهِ آینده را سَد میکند،
چیزی برابرِ من نیست،
الّا لحظهیی بازیافته از امشب
که تصاویر را به هَم زنجیر کردهاَند،
جدا اُفتاده از رؤیا،
تاراج رفتهی این شبِ خالی،
واژهگانی که حرفاحرف ناپدید میشوند،
وقتی که زمان خالی میکند رودههایش را،
و جهان با نقشهی حسابْگَرِ جنایتی
بر دریچههای روانم میکوبَد،
تنها به آن دَم که شهرها
نامها وُ طعمها وُ هَر چیزِ زنده
در کلّهی کورم خُرد میشَوَند،
وقتی خیالِ اندوهِ شب اندیشههایم را در هم میشکند
و اُستخوانبَندیاَم را فرو میریزد،
و جریانِ خون در رَگهایم کندُ کندتَر میشَوَد،
و دندانهایم به هم میخورندُ
چشمانم تار میشَوَند،
وَ روزها وُ سالیان هَراسی بیدلیل را تَلّه میکنند،
وقتی زمان بادبزنش را میبنددُ
در پَسِ هیچ منظرهیی چیزی نیست،
لحظه غوطهوَر میشَوَد در خویش
و مَرگ حلقهی محاصره را تَنگتَر میکند،
دهندرّهی شبُ
هذیانِ مَرگِ رقصنده میتَرسانَدَش،
مرگِ نقابْدار هَر دَم به خود فرو میشَوَد
چونان مُشتی بَسته
یا میوهیی که در خود میرِسَد
از خود مینوشدُ میشکوفد،
آن لحظهی زلال دَر بَر خویش میبَندَد،
در دُرون میرویدُ
ریشه میدهدُ
در بَرَم میگیرد،
شاخُ بَرگَش مَرا بیرون میکند از خویش،
اندیشههایم فوجی از پرندهگان است،
چهرهاَش در خونِ رَگهایم شناور است،
درختِ ادراکُ
میوهیی به طعمِ زمان،
آه! اِی زندهگی تو را باید زیست!
تو را زیستهاَند،
زمانی که دریاوار موجی را از پَسِ موجی دیگر رَوانه میکند
و پیش میرَوَد بیکه قفا را نظر کند،
گذشته نگذشته است،
هنوز میعبورَد،
به درونِ لحظهیی دیگر میریزدُ
آن لحظه ناپدید میشَوَد،
در شوره وُ سنگِ یک شامْگاه که تاول میزَنَد تیغهی چاقو،
با خطی سوریُ ناخوانا بَر پوستم مینویسی،
و زخمها چونان شولای شعله مَرا میپوشانند،
گُر میگیرم بیکه بسوزم،
آب را میجویم،
چشمانِ تو از سنگ است نه از آب،
و سینهها وُ مُژگانُ بطنِ تو از سنگ است،
دهانت طعمِ غبار داردُ طعمِ زمانِ زهرآلود،
تنت بوی کاریزی سَر به مُهر دارد،
دالانی از آینه که تشنهگیِ چشمم را تکثیر میکند،
مسیری که به نقطهی آغاز خَتم میشَوَد،
دستِ منِ کور را میگیریُ
از میانِ دهلیزهای سِمِج عبورم میدهی،
به مرکزِ دایره میبَری مَرا
وَ خود موج بَرمیداری،
به سانِ بَرقی که در تیغهی تَبَر مُنجمد میشَوَد،
مانندِ نوری که پوست میاندازد،
و تصویرِ چوبهی دار
در چشمانِ یک محکومِ مرگ،
به پیچُ تابِ تازیانه
و به نازکیِ خنجرِ ماه
سخنانِ خَلَندهاَت جانم را ناسور میکنند،
مَرا از جماعت جُدا میکندُ
یکه بَرجای مینَهَد،
خاطراتِ مَرا ـ یک به یک ـ میرُبایی از من،
نامم را از یاد میبَرَم،
دوستانم در میانِ خوکان خُرخُر میکنند،
یا از پا در آمدهی آفتاب
به تنگهیی میپوسند،
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#672
Posted: 8 Jul 2012 09:47
ادامه سنگ آفتاب
از من چیزی جُز یک زخم بَرجا نمانده است،
جادهیی که کسی از آن نمیگُذَرَد،
قاطعیتِ حضوری بیروزن،
اندیشهیی که خویش را تکرار میکند،
آینه میشَوَدُ خود را در شفّافیتِ خویش گُم میکند،
ذهنی متحیرِ چشمی که میپاید،
خویش را میپاید تا در نور غرقه شَوَد،
من پولکِ سبزْتابت را در نورِ خروسْخوان دیدم، مِلوزینا!
گُرده به گُرده میشُدی در میانِ ملافهها،
بیدار شُدیُ چونان مُرغی ضجّه زَدیُ شکسته فرو اُفتادی
وَ از تو تنها صدای ضجّهی تو ماند
وَ من خود را در انتهای زمان یافتم که با چشمانِ کمْسو،
میانِ سُرفههای پیاپیُ عکسهای کهنه میگَردَم:
هیچ کس نیست، تو هیچکس نیستی،
تَلّی از خاکستر، یک جاروی فرسوده،
چاقویی زَنگْزَده وُ گردگیری پَرپوش،
پوست آویخته از اُستخوان، خوشهیی کشمش،
گودالی سیاهُ در عمقِ گودال
چشمانِ دُختری که به سالی دور غرق شُد،
چشمانی در عمقِ چاه مدفونَند،
نگاههایی که ما را ناظرند،
چشمانِ کودکانهی مادری پیر
که پدرش را نوزادی میبیند،
نگاههایی که ما را از اعماقِ زندهگی مینگرند،
نگاههایی که دامِ مَرگَند،
ـ چه میشُد اگر نگاهها
راهِ رسیدن به سرآغازِ زندهگی بودند؟
فرو اُفتادن، برخاستن،
خوابِ خود را دیدنُ به خوابِ چشمانِ آینده آمدن،
حیاتی دیگر،
اَبری دیگر وَ مَرگی دیگر را مُردن!
این شبْ مَرا بَس است،
این لحظه که از انبساط بازنمیماند
و مَرا میگوید که کهاَم،
کجا بودهاَم،
نامِ تو را میگویدُ نامِ مرا:
آیا من بودم که دَه سالِ پیش
نقشه میکشیدم برای آن تابستانُ تابستانهای پیشِرو؟
دَه سالِ پیش با فیلیس در خیابانِ کریستوفر،
که جُفتی چال بَر گونه داشت
و گنجشکان از آن نور مینوشیدند؟
آیا کارمن در رفورما به من گفت:
«ـ اینجا هوا معتدلُ پنداری همیشه اُکتُبر است!»
یا با دیگری سخن میگفتُ من این همه را گُفتم
تا حرفی بزنم که دیگری نگفته باشد؟
آیا من بودم که در شبِ گردنْاَفراشتهی اوکساکا راه میرفتم
و چون بادِ مجنون با خود در سخن بودم
و چندان که به اتاقم در آمدم
ـ همان اتاق ـ آینهها مَرا نمیشناختند؟
آیا ما رقصِ سپیده را با درختان از هتلِ ورنت تماشا کردیم؟
تو بودی که در حالِ شانه زَدَن بَر گیسَت گفتی:
«ـ حالا دیر است!»؟
آیا من به لکههای دیوار خیره شُدمُ هیچ نگفتم؟
آیا ما بودیم که از بُرج بالا رفتیم
تا فرودِ خورشید را بَر تپّههای دریایی تماشا کنیم؟
آیا در بیدارت انگور خوردیم
و در پِروته گُلِ گاردینا خریدیم؟
نامها وُ مکانها،
خیابانها وُ خیابانها،
چهرهها،
میدانها،
خیابانها،
پارک،
ایستْگاهِ راهآهن،
واگنِ یک نفره،
لکههای دیوار،
کسی که گیسو شانه میکند،
کسی که لباس میپوشد،
کسی که شانه به شانهاَم آواز میخواند،
اتاقها، مکانها، بلوارها، نامها، اتاقها،
مادرید،
هزارُ نُهْصدُ سیُ هفت،
در میدانِ دلآنجو
مادران هَمْپای کودکانشان آواز میخواندند،
ناگهان نعرهیی بَرخواستُ خانهها در غبار به زانو درآمدند،
بُرجها از نیمه دوتا شُدندُ طاقیها فرو ریختند،
تُندبادِ مداومِ موتورهای هواپیما بَرخواست:
دو تَن برهنه شُدندُ به هم پیچیدند
برای دفاع از سهمِ اَبَدیتِ ما
و جیرهی ما از زمانُ بهشت،
به ریشههای ما رَه یافتندُ نجاتمان دادند
تا میراثی را زنده کنند
که رَهْزَنانِ زندهگی سالها پیش از ما رُبوده بودند،
آنان جامه دریدندُ به آغوشِ هَم شُدند
زیرا که دو عاشقِ عریان
چندان که به هم میرسند
از چنگِ زمان میگذرندُ رویینه میشوند،
هیچ چیز را یارای دستْیابی به آنان نیست،
آنان به آغاز باز میگردند،
نه من هستمُ نه تو،
نه دیروزُ نه امروزُ نه نامی حتّا،
حقیقتِ دو انسان در یک روحُ یک بَدَن،
هستیِ محض...
اتاقهای شناور در شهرهایی که غرق میشوند،
اتاقها وُ خیابانها
نامهایی که طنینی خَلَنده دارند،
اتاقی که پنجرهاَش به اتاقی دیگر میگُشاید،
با کاغذ دیواریهای رَنگْپَریده،
آنجا که مَردی زیرْپیراهن به تن روزنامه میخواند،
یا زنی اُتو میکشَد،
اتاقی آفتابْگیر
که سَرشاخههای یک درختِ هلو تنها میهمانانِ آن هستند،
اتاقی دیگر که در بیرونش همیشه باران است
با حیاطُ تندیسهای زنگزَدهی سه کودک،
اتاقهایی که چون کشتی،
یا زیردریایی، لَرزان به اقیانوسی از نور میمانند،
موجهای سبز سکوت را میبَلعند،
هَر چه را لَمس کنی چونان فُسفُری میدرخشد،
مقبرههای ثروتمند،
عکسهای خانوادهگی که رنگ باختهاَند،
قالیهای نَخنَما، پنجرهها، سلّولها وُ غارهای جادویی،
قفسها وُ نُمرهی اتاقها،
همه دگرگون میشوند،
همه پرواز میکنند،
نقشِ هَر گچْبُری یک اَبر است،
هر دَر به دریا میگُشاید
به چمنْزارُ به آسمان،
هر میز را ضیافتی مقدّر است،
زمان صدفْوار به بیهُدهگی محصورشان میکند،
دیگر زمانی بر جای بِنَمانده است،
دیواری نیست:
فضا وُ فضا،
آغوش بگشا وُ ثروتی چنین را دَر بَر بگیر،
میوه را بچین،
زندهگی را مصرف کن،
زیرِ درختی بیاسایُ بنوش!
همه چیز در حالِ دگرگونیست،
همه چیز مقدّس است،
هَر اتاقی مَرکزِ جهانْ است،
اوّلین شب استُ اوّلین روز،
آن هنگام که دو تَن یکْدیگر را بوسه میدَهَند
جهانْ زاده میشَوَد،
شبنمِ شفّافِ نور،
اتاق چونان میوهیی قاچ شُده به تساوی گشوده میشَوَد
و چونان ستارهیی منفجر،
قوانین خوراکِ موشهایند،
نَردههای آهنیِ بانکها وُ زندانها،
نَردههای کاغذی، سیمهای خاردار،
مهرههای کائوچو، نیشترها وُ سیخها،
خطبهی یکْنواختِ اسلحهها در جنگ،
کژدُمی خوشْصدا در سکوتِ کشیش،
بَبری با کلاهِ اَبریشم،
رییسِ انجمنِ گیاهْخوارانُ صلیبِ سُرخ،
مُدیرِ قاطرِ یک آموزشْگاه،
تمساحی که لباسِ نجاتْدهنده را بَر تَن دارَد،
پدرِ ملّت،
کوسه صفت،
مهندسِ آینده،
خوکی در لباسِ نظامی،
دُردانهی کلیسا که دندانِ مصنوعیِ سیاهش را
در کاسهی آبِ مقدّس میشوید و مشقِ زبانُ دِمُکراسی میبیند،
دیوارهای نامرییُ صورتکهای پوسیدهیی
که انسان را از خودُ انسانهای دیگر جُدا میکنند
در لحظهیی عظیم فرو میریزند
و ما به یگانهگیِ از دست رفته مینگریم،
به انزوا وُ شکوهِ انسان زاده شُدن،
شکوهِ تقسیمِ نانُ آفتاب
و مرگُ معجزهی شگفتِ زندهگی،
عشقْ جنگیدن است،
آن هنگام که دو تن یکْدیگر را بوسه میدهند
جهان دگرگون میشَوَد،
آرزوها بَر آوَرده میشوندُ بر شانهی اَسیران دو بال میروید،
جهان به دید میآید،
شَرابْ خودِ شَراب میشود،
آبْ خودِ آب میشَوَد
وَ نان طعمِ از دست رفتهاَش را باز مییابَد،
عشقْ جنگیدن استُ گشودنِ درها،
عاشق که باشی دیگر سایهیی زنجیر شُده به یک شُماره نیستی
تا اربابِ بیصورتی محکومت کند،
اگر دو تَن یکْدیگر را به تماشا بنشینند جهانْ دگرگون میشَوَد،
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#673
Posted: 8 Jul 2012 09:47
عشق برهنه کردنِ نامهاست:
هلوئیز گفت:
«ـ بگذار نَشمهی تو باشم!»
امّا یارش تسلیمِ قانون شُدُ
او را به زنی گرفتُ
آنان پاداشش را دادند با اَخته کردنش،
خوشا گُنهکاری!
انتحارِ دو عاشق
برادرُ خواهر که مفتونِ شباهتِ خویشندُ به هم درمیآیند ،
خوشا به نیش کشیدنِ نانِ رُسوایی،
زِنا در بستری از خاکستر،
معاشقهی وحشیانه،
تاکهای زهرآلودِ هذیانُ
مخنّثی که به جای میخک تُفی بر یقه میبَرَد،
سنگْسار شُدن به میدانی عظیم خوشتَر است
از چرخاندنِ آسیابی که شیرهی زندهگی را میکشَد
و ابدیت را با ساعاتِ پوچ عوض میکند،
از لحظهها زندان میسازَد
و زمان را به پشیزُ سرگین بَدَل میکند،
خوشا پاکْدامنی،
گُلی ناپدید که تنها بر ساقهی سکوت میشکفَد
وَ الماسِ نَشکنِ قدّیسان که آرزوها را میپالایدُ
زمان را تهی میکند،
ازدواجِ سکونُ تحرّک،
انزوا آواز میخواند در میانِ گُل،
هَر ساعت شکوفهیی بلورین است،
جهان نقابهایش را از چهره بَرمیگیرد،
وَ در مرکز شفّافیتِ مرتعشیست
که خُدا مینامیمش،
هستیِ بینامی که در نیستی به خود میاندیشد،
هستیِ بیصورتی که از خویش سَر میزَنَد،
خورشیدِ خورشیدها،
کمالِ حضورها وُ نامها،
هذیانم را تعقیب میکنم،
اتاقها وُ خیابانها را،
کورمال به درونِ دهلیزَ زمان میخَزَم،
بالا میرَوَم از پلهکانُ پایین میآیم،
به دیوارهایش دست میکشَمُ بَر جای میمانَم،
به سرآغاز بَرمیگردمُ چهرهی تو را جستُجو میکنم،
در خیابانهای هَستیاَم گام میزَنَم،
زیرِ خورشیدی جاوید،
و تو دوشادوشم قدم بَرمیداری چونان درختی،
چونان رودی،
و به آوای رود با من سخن میگویی،
سُنبلهوار میرویی از کفِ دستانم،
چونان قلبِ تپندهی سنجابی احساسَت میکنم،
مانندِ هزار پرنده پَر باز میکنی
و شَتَکِ دریاوارِ خندهاَت بَر من میپاشَد،
سَرَت به ستارهیی میماند در میانِ دستانِ من،
به لبْخندت در هنگامِ خوردنِ نارنج جهان سبز میشَوَد،
جهان دگرگون میشَوَد،
اگر دو تَن بیقرارُ در آغوشِ هم بَر سبزهزارها یله شَوَند
آسمان پایین میآیدُ درختان قَد میکشَند،
فضا یکْسَرِ سکوتُ نور میشَوَد
تا عقابِ چشمها در میانهاَش گُم شَوَد،
قبیلهی سپیدِ ابرها میکوچد،
بدن لنگر میاندازدُ روح بادبان میاَفرازد،
ما نامهامان را گُم میکنیمُ
غوطه میخوریم در سبزیِ سَرچشمهها،
زمانِ مطلق،
هیچ چیز به این سو نمیآید جُز زمان،
رودِ خوشْبختی،
اتّفاقی نمیاُفتد،
تو خاموشی،
پِلک میزَنی،
(سکوت: اکنون فرشتهیی گذشت،
به عظمتِ حیاتِ صَد خورشید!)
آیا هیچ در فاصلهی همین پِلک زدن از اینجا گذشت؟
ـ و ضیافت،
تبعید،
جنایتِ اوّل،
استخوانِ فکِ الاغ،
صدایی آهسته وُ مبهمُ نگاهِ ناباورِ یک مُرده
که در گوشهی دشتی از خاکستر اُفتاده،
نعرهی آگاممنونُ ضجّههای کاساندرا رساتَر از غرشِ اَمواج،
سقراط در زنجیر
(خورشید میدَمَد
مُردن بیدار شُدن است: کریتون!
خروسی را برای اسکولاپیوس قربانی کن! که از زندهگی رَستَم!)
شغالی ادامه میدهد خطابهی خود را در ویرانههای نینوا،
سایهیی که بروتوس پیش از شروعِ نبرد دید،
موکتزوما بر بسترِ خَلَندهی بیخوابی میغلتد،
سفر با ارّابه به سوی مرگ
سفری که روبسپیر لحظه لحظهاَش را حِس کرد،
با فکِ شکستهی میانِ دستانش،
شوروکا در بُشکهی چوبینش که به تختی سُرخ میمانست،
گامهای شمُردهی لینکلن به سمتِ تئاتر،
خرناسِ بُلندُ گرازْوارِ تروتسکی به لحظهی مرگ،
نگاهِ ماتِ مادرو که این سوالش بیجواب ماند:
«ـ چرا مَرا میکشند؟»
نفرینها وُ آهها، سکوتِ مجرمین،
قدیس، شیطانِ نگونْبخت،
گورستانِ تکیهکلامها وُ حکایات
که سگانِ سخنْدان به پنجههاشان نبشش میکنند،
هذیان گفتن، فریادِ پیروزی،
صدای عجیبی که دَمِ مرگ از گلومان بیرون میآید،
تپیدنِ قلبِ نوزاد، صدای خورد شُدن اُستخوان در جنگ،
دهانِ کفْآلودِ پیامآوَرُ فریادش،
نعرهی جلّادُ صیحهی محکوم...
آنها شعلهاَند،
چشمها وُ شعلههایی که از آنها تُتُق میکشَند،
گوش شعله است، صدا شعله است،
زبان زبانه استُ لبها گدازهاَند،
هَر چیزِ لمس شُده آتش است،
هَر چیز که کسی به آن اندیشیده نیز،
آن کس که میاندیشد آتش بَرپا میکند،
همه چیز گُر میگیردُ جهان در آتش است،
نیستی میسوزد،
اندیشه شعلهوَر استُ جُز آن هیچ بر جای بِنَخواهد ماند،
فریادی در غروبِ یک جمعه
و سکوتی که در پسِ نشانهها پنهان میشَوَد،
سکوت بیآن که سخن بگوید در سخن است،
آیا هیچ نمیگویدُ فریادهای انسان هیچ نیست؟
آیا با عبورِ زمان هیچ چیزی نمیگُذرد؟
ـ هیچ چیز نمیگُذرد مگر خورشیدی که مُدام پِلک میزَنَد،
تحرّکی ناچیز،
رستگاری نیست،
زمان از عبور باز نمیمانَد،
مُردگان تا اَبَد پا به زنجیرِ مَرگ میمانند
و هرگز به مَرگی دیگر نمیمیرند،
لمسناپذیرندُ خُشکیده در اعمالشان،
آنان از میانِ مرگشانُ تنهاییشان به ما مینگرند
بیکه چیزی ببینند،
مرگشان تندیسِ حیاتشان شُده،
آنها همیشه آنجایند که پیشِ ابدّیت به هیچ میماند،
پادشاهی شبحْوار ضربان قلبت را میگیرد
وَ واپسین حرکاتُ شکلِ صورتکت
خطوطِ موجدارِ صورتت را میپوشاند،
ما بنای یاد بودِ حیاتیم،
بنای حیاتی که نشناختیمشُ زندهگی نکردیمش،
و سهمِ کمی از آن نصیبِ ماست،
ـ به راستی کجای زندهگی ازآنِ ما بود؟
چه وقت ما به تمامی ما بودیم؟
ما بَدآوازهییم، چیزی در حدِ سرگیجه وُ بیهُدهگی،
اَخمی در آینه، هراسُ تهوع،
زندهگی هرگز به تمامی از آنِ ما نیست، از آنِ دیگران است،
ما خودِ زندهگی هستیمُ زندهگی از آنِ هیچ کس نیست،
ـ نان پُخته از آفتاب برای دیگرانی که خودِ مایند ـ
من وقتی هستم که دیگری باشم،
اعمالِ من اگر از آنِ دیگران باشند، ازآنِ منند،
برای بودن باید کسی دیگر باشم،
باید از خویش بیرون شویم تا خود را در دیگران بیابیم،
دیگرانی که وجود ندارند اگر من وجود نداشته باشم،
دیگرانی که به من زندهگی میبخشند،
من نیستم، منی وجود ندارد، همیشه ماییم،
زندهگی همیشه گامی پیشتَر است،
آنسوی تو وُ من و در انتهای اُفُق،
زندهگی ما را از زندهگی جُدا میکند، با هم بیگانه میشویم،
صورتکهایی به ما میبخشدُ آنها را درهَم میشکند،
عطشِ زندهگی، آه! مرگِ نادان،
هلوئیزه! پرسهفونه! ماری!
صورتهاتان را نشانم دهید تا سیمای راستینِ خود را ببینم،
سیمایی دیگر را،
چهرهاَم چهرهی همهی ماست،
چهرهی درختُ نانوا،
چهرهی راننده وُ اَبرُ ناخُدا،
چهرهی خورشیدُ چهرهی رود،
چهرهی پیترُ چهرهی پُل
چهرهی تنهاییِ مشترک،
چهرهی این جماعتِ زاهد،
بیدارم کن، من تازه زاده شُدم:
زندهگیُ مرگ، با تو آشتی میکنم،
بانوی شب،
بُرجِ منوّر،
ملکهی بامداد،
باکرهی ماه،
مادرِ آبها،
پیکرِ واژه،
خانهی مرگ،
من از لحظهی توّلد در حالِ سقوط بودم،
در خود سقوط کردم بیکه به انتها برسم،
مَرا در چشمانت نگاهدار،
خاکِ بربادرفتهام را گِرد بیاوَر وَ خاکسترم را یکی کن،
استخوانهای شکستهاَم را بَند بزن،
بِوَز بَر هستیاَم،
دفنم کن در دِلِ خاک
و بگذار سکوت التیامِ اندیشهها شَوَد،
آغوش بگشا،
اِی بانویی که بذرِ روز را میاَفشانی،
روز نامیراست،
میدمدُ میروید،
هَر روز تولّدیست،
هَر طلوع تولّدیست،
من هَم طلوع میکنم،
ما همه طلوع میکنیم،
خورشید با صورتِ خورشید طلوع میکند،
خوآن با چهرهی خوآن طلوع میکند،
چهرهاَش چهرهی همه است،
دروازهی زندهگی،
بِدَمُ بیدارم کن،
بگذار چهرهی این روز را ببینم،
بگذار چهرهی این شب را ببینم،
همه چیز در حالِ یکی شُدن است،
همه چیز دگرگون میشَوَد،
پُلی از خون، پُلی از ضربان،
مَرا به آن سوی شب بِبَر،
آنجا که من تواَمُ ما یکْدیگریم،
به ولایتی که در آن ضمیرها به هم وصلند،
دروازهی هستیاَت را بگشا،
بیدار شو وَ بیاموز که باشی،
چهرهاَت را بساز، چهرهیی که بتوانم خود را در آن ببینم
و زندهگیاَم را تا دمِ مَرگ به تماشا بنشینم،
چهرهی دریا، چهرهی نان،
سنگُ چشمه،
چشمهیی که در آن تمامِ چهرهها مَحو میشَوَند
در هستیِ بیچهره،
حضوری بیواژه در میانِ حضورها...
میخواهم پیش بِرَوَم امّا نمیتوانم،
لحظه در لحظهی دیگر میغَلتَد،
خواب دیدم که سنگی خواب نمیبیند
و مانندِ سنگها آوازِ خونم که در زندانش میخواند را شنیدم،
دریا با تَه صدایی از نور زمزمه میکرد،
دیوارها یک به یک کنار میرفتند،
درها شکسته میشُدند،
خورشید بَر پیشانیاَم مینشستُ پلکهای بستهاَم را میگشود
قنداقهی هستیاَم را دریدُ از خویش رهانیدم
بیدارم کرد از خوابِ حیوانیِ قرونِ سنگ
و سِحرِ آینههایش رستاخیز را زنده کرد
بیدی از بلورُ سپیداری از آب،
فوّارهیی بُلند که عبورِ باد را سَر خَم میکند،
درختی ژرفْریشه در سماع،
رودی که میخَمَد،
پیش میرَوَدُ از خویش میگُذَرَد
چَرخ میزَنَد،
باز میگردَدُ هماره به راه است:
توضیحات وَ نامهای سنگِ آفتاب:
(Sunstoni) PIERA DE SOL ـ سنگِ آفتاب: تقویمِ قومِ آزتک Aztec که زمانِ قِران سیارهی زهره است. در گذشته یکی از مظاهرِ خُدا در مکزیککتسلکواتل Quetzelcoatl یا مارِپرنده بوده. این تقویم از روزِ چهارمِ اَلین Olin آغاز میشودُ پَس از 584 روز یعنی چهارمِ اِهِکتل Ehecatl به پایانمیرسد.
Melusina ـ ملوزینا: بانویی اثیری در ادبیاتِ قرون وسطای فرانسه که به ازدواجِ شوالیه ریموند در میآید، به شرطِ آن که شوهرش یک روز در هفتهاو را نبیند، شوالیه به تحریکِ برادرش در همان روز به سراغِ ملوزینا میرَوَدُ او را برهنه در حمّام میبیند که نیمهی پایینِ بدنش به مار مانند است.ملوزینا میگریزدُ از آن پَس به هنگامِ مرگِ نوادهگانش در قصرِ لوسینا دیده میشَوَد.
Laura ـ لورا. / Isabel ـ ایزابل.
Persephone ـ پرسفونه:الههی عالمِارواحُ همسرِ هایدس الههی مرگ.
Mary ـ ماری. / phyllis ـ فیلیس. / Christopher ـ کریستوفر. / Carmen ـ کارمن. Refurma ـ رفروما. / Oaxaca ـ اوکساکا. / Verent ـ ورنت. / Bidart ـبیدارت. Perote ـ پروته. / Gardenia ـ گاردینا.
Madrid ـ مادرید: پایتختِ کشورِ اسپانیا.
Dei Angel ـ دِلآنجو. / Heloise ـ هلوییز.
Agamemnon ـ آگاممنون: سرکردهی سپاهِ تروا. به دستِ همْسَرَش کشته شُد.
Cassandra ـ کاساندرا: باکرهی غیبْگو. دخترِ پریام Priam پادشاهِ تروا.
Socrates ـ سقراط (468ـ339): فیلسوفِ یونانی. او در کوچه وُ بازار به مردُم فلسفه میآموخت و به جُرمِ این که با گفتارش مَردُم را گُمراه میکندمحاکمه وُ محکوم به نوشیدنِ جامِ شوکران شُد. از او هیچ نوشتهیی برجای نمانده.
Criton ـ کریتون: از دوستانِ سقراط.
Aesculapius ـ اسکولاپیوس: الههی پزشکیُ درمان.
Nineveh ـ نینوا.
Brutus ـ بروتوس: سردارِ رومیِ قرنِ شِشُم و قاتلِ جولیوسسزار.
Moctezuma ـ موکتوزوما. / Robecpierre ـ روبسپیر. / Churruca ـ شروکا.
Abraham Lincoln ـ آبراهام لینکلن (1865 ـ 1809): رییس جُمهورِ آمریکا. بردهداری را در آن کشور ممنوع کردُ با گلولهی یک مخالف کشته شُد.
Trotesky ـ تروتسکی: نویسندهی ناراضیِ شوروی. با تَبَر به قتل رسید.
Madero ـ فرانسیسکو مادرو (1913 ـ 1873): رییس جمهورِ مکزیک.
Heloise ـ هلوییز. / Peter ـ پیتر. / Paul ـ پُل. / John ـ خوآن.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#674
Posted: 8 Jul 2012 09:52
دفتر پنجم: غادةالسّمان
عنوان: سخن شاعر
هنرمند نمیتواند بیآفریند،
هنگامی که مامورِ سانسور بالای سَرِ او نشسته است!
هنرمند نمیتواند همانطور که مینویسد،
در میانِ افکارُ تخیلاتش،
مراقبِ حسابُ کتابِ سانسورچی هم باشد!
«غادةالسّمان»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#675
Posted: 8 Jul 2012 09:52
عنوان: با تو در قهوهخانه...
با تو در قهوهخانه بودم!
نگاهها وُ گفتههایت را
با فنجانِ قهوهاَم مینوشیدم!
زنِ کفْبین آمدُ دستم را گرفت
تا طالعم را بگوید!
وَ من گفتم
طالعم را از کفِ دستِ تو بخواند!
عنوان: این رفاقتِ کسِلکننده...
این رفاقتِ کسلکننده را نمیخواهم
ـ مانندِ رفاقتِ دستُ مسواک ـ
که هر روزش به آغوش میکشد
بیکه حتّا رنگش را بداند!
نمیخواهم شبانه در بیشهها قدم بزنی،
چون کارد در دِلِ کاهوی تازه در شُد آمد باشی،
بیکه کسی تو را ببیند!
میخواهم عشقِ ما ناشناخته بماند،
مانندِ دختری عریان
که بر گوری مَرمَرین دراز کشیده تا خود را برنزه کند!
میخواهم به خندههایت خیره شَوَم،
چون گُلِ سُرخی روییده در میانِ قرصِ نان!
میخواهم دیدارمان تازه وُ پُرهیجان باشد،
مانندِ زرّافهیی نشسته در سالنِ سینما،
یا گُنجشکی که در قهوهخانه سیگار میکشدُ روزنامه میخواند،
با کفشهای واکس زَده!
میخواهم همیشه در انتظارِ من باشی،
چرا که هرگز نخواهم آمد!
میخواهم همیشه مَرا دوست بداری،
چرا که من دخترِ رؤیاهای تو نیستم
وَ چیزی جُز مَرگ را در ضمیرت زنده نمیکنم!
برای همین به وقتِ دیدن، سایهاَم را در آغوشم میکشی!
دوست میداری ثروتِ مَرا،
چرا که زنی بیچیزم!
دوست میداری خشمِ مَرا،
چرا که تنها وُ بیپناهم!
من آن دروغم که شک را برنمیانگیزد!
میخواهم حِسهای حساب شُده را رها کنم
وَ از هر گفتهیی پیرامونِ عشق خود را کنار بکشم،
تا در میانهی روزگار
دو روح باشیم
که تنها جُدایی
آنها را با هم پیوند میدهد!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#676
Posted: 8 Jul 2012 09:53
عنوان: شب را به نوشتن از...
شب را به نوشتن از تو سحر میکنمُ
روز را به پاک کردنِ یک یکِ واژهها...
چرا که چشمانِ تو
به دو قطبنما میمانند،
که هماره سمتِ دریاهای جُدایی را نشان میدهند...
عنوان: من با تو باشمُ...
من با تو باشمُ تو با من
امّا با هم نباشیم،
جُدایی این است!
خانهیی منُ تو را در برگیرد
وَ در کهکشانی جای نگیریم،
جُدایی این است!
قلبِ من اتاقی با دیوارهای عایقِ صدا باشد
وَ تو آن را به چشم ندیده باشی،
جُدایی این است!
جستُ جو کردنِ تو در تنت،
جستُ جو کردنِ صدای تو در سخنت،
جستُ جو کردنِ نبضِ تو در دستانت،
جُدایی این است!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#677
Posted: 8 Jul 2012 09:54
عنوان: آن هنگام که از تو مینویسم...
آن هنگام که از تو مینویسم
نگرانِ مُرکبم وَ بارانی که در آن میبارَد
میبینم مرکب به دریا بَدَل شُده وُ
انگشتانم به رنگینکمان!
غصّههایم گنجشکانِ کوچکندُ
قلمم یک شاخهی زیتون!
کاغذم هواستُ
اندامم اَبر...
میکوشم در غیابت از حضورت بگریزم
وَ به بیهُدهگی
با تَبَر به سایههایت بر دیوارِ زندهگیاَم
حمله میکنم!
غیبتت، خودِ حضور است!
شاید اعتیادم به تو را درمانی نباشد،
جُز جُرعهیی بزرگ از تو
در رگهایم!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#678
Posted: 8 Jul 2012 09:56
عنوان: در کافهی کنارِ دریا...
در کافهی کنارِ دریا مینشینم
وَ به زورقهایی مینگرم
که در بینهایت زاده میشوند!
تو را میبینم که از قارهیی بعید میآیی
وَ شتابان بر آبها گام برمیداری
تا با من قهوه بنوشی!
همانطور که عادتِ ما بود،
پیش از آن که بمیری!
میانِ ما اتّفاقی نیفتاده است
وَ من
قرارهای پنهانیمان را حفظ کردهاَم،
اگر چه آدمیانِ پیرامُنم بر این گمانند
که هَر کس مُرد
دیگر بازنمیگردد!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#679
Posted: 8 Jul 2012 09:56
عنوان: چه کسی...
ـ چه کسی بهتر از همه نوشتههای تو را میخواند؟
ـ مامورِ سانسور!
ـ محبوبترین خوانندهی نوشتههایت کیست؟
ـ مامورِ سانسوری که انگشتانش در شب درد میگیرند،
چرا که روی حروفِ شعرِ من خط کشیده است!
مامورِ سانسوری که زاریِ حروفِ مَرا میشنود،
وقتی قیچیاش را به آنها نزدیک میکند!
ـ دلْسنگترین خوانندهی نوشتههایت کیست؟
ـ سطلِ زباله!
ـ کدام خواننده به قلبت نزدیکتَر است؟
ـ آن که بفهمد،
در گفتنِ حرفِ دِلش از او پیشی گرفتهاَم!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#680
Posted: 8 Jul 2012 09:57
عنوان: بیلبنانُ تبعید شُده...
بیلبنانُ تبعید شُدهی دنیا!
این غصّه مَرا خواهد کشت!
به بلالفروشِ کنارِ ساحل چه بگویم
وقتی به بیروت برمیگردمُ تو را با من نمیبیند؟
به گاریِ زنگزدهی شوره بستهاَش چه بگویم؟
این گاری هنوز نامِ ما دو تن را به خاطر دارد،
چرا که یک شبِ داغ،
در ساحلِ المناره
نامِ خود را بر بدنهی کهنهاَش کندیم!
به ماهیها وُ چلچلهها
وَ به گُلهای زرد صحرایی چه بگویم؟
به شکوفههای مُشتاقِ بوتههای یاس چه بگویم!
نمیتوانم حقیقت را با سنگریزههای بیروت در میان بگذارم!
نمیتوانم بگویم
ما دفترِ عشق را دُرُست نخواندهیم
وَ دبستانِ شوق ما را به سمتِ کسالت بُرده
وَ درهایش را بر گریههامان بسته!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***