انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 129:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  128  129  پسین »

Yaghma Golruei | یغما گلرویی


مرد

 


عنوان: پنج قدم معمولی!

چقدر خوشبختم!
می توانم بنویسم: آسمان آبی ست!
می توانم بخندم،
فکر کنم،
گریه کنم!
می توانم در دلم به ابر و باد بد بگویم!
می توانم عکسِ سیاه و سفید تو را ببوسم
و باور کنم،
که در آنسوی سواحلِ رؤیا
با تماسِ نابهنگام گرمایی به گونه ات
از خواب می پری!
می توانم هزار مرتبه نام تو را زیر لب تکرار کنم!
می توانم روزنامه بخوانم،
جدول حر کنم،
قدم بزنم!
(پنج قدم به جلو،
پنج قدم به عقب
و یا برعکس!)
می توانم گوشی تلفن را بردارم
و با گرفتن شماره ای،
همصحبت صدای زنانه ای شوم
که درسِ سرعت ثانیه ها را مرور می کند!
(ساعت دوازده و بیست و هشت دقیقه،
ساعت دوازده و ...)
می توانم خوابِ دختری از کرانه کاج و کبوتر را ببینم!
می توان پنجره را ببندم
و سیمهای گیتارم را،
در تکاپوی رسیدنِ ریتمها پاره کنم!
می توانم بلند بلند آواز بخوانم!
(بیچاره همیسایه ها!)
حتا این روزها
می توانم با فشار دکمه ای،
برگهای بارانی شبکه پیام را ورق بزنم!
می توانم شعر بگویم،
شعر بدزدم،
شعر بسازم،
شعر بنویسم!
ولی نمی دانم چرا
وقتی دست می برم که در دفترم بنویسم:
«آسمان ابری ست»
نک های ناماندگان این مدادهای وامانده می شکنند1
تو می دانی چرا؟●
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 


عنوان: گریه های گم شده صدایم کردند!

خسته ام!
حتما تا به حال
هزار مرتبه این کلمه را
در کتاب شاعران دیگر این شعر دیده ای!
من از آنها خسته ترم!
باورکن!
امشب پرده تمام پنجره ها را کشیده ام!
می خواهم بنشینم و یک دلِ سیر،
برایت گریه کنم!
این هم از فوایدِ مخصوصِ فلات ماست،
که دل شاعرانش
تنها با گوارشِ گریه سیر می شود!
ار گریه های بی گناه گهواره به این طرف،
تا دمی دیدگانم به سمت و سوی دریا رفت
صدایی از حوالی پلکهای پدرم گفت:
«-مردها گریه نمی کنند!»
حالا بزرگ شده ام!
می دانم که پدرم نیز
بارها در غم تقویمها گریه کرده است!
حالا می دانم که هیچ غمی غم آخر نخواهد بود!
هوس کرده ام که این دل بی درمان را،
به دریای گریه بزنم!
هوس کرده ام دیده ام را،
به دیدار دریا ببرم!
باید حساب تمام بغض های فروخورده را روشن کنم!
حساب ترانه های مرطوب را!
حساب گریه های گم شده را...
خیالم راحت است!
خانه ما پر از دلایل دلتنگی ست!
در چهارچوب همین آینه ترک دارد،
یک آسمان ابری پنهان است!
مثلا ً موهای سفید پدرم،
که او با خیال بارشِ‌برف
در مقابل آینه می تکاندشان!
یا چشمهای منتظر ماردم،
که صدای زنگِ مرا،
در میان هزار زنگِ بی زمان می شناسد!
یا خستگیِ خواهرم، که امروز
«بر باد رفته» را برای بار دهم خوانده است!
البته جای عزیز تو هم،
در تارکِ تمام ترانه ها
و در درگاه تمام گریه ها محفوظ است!
آخرِ قصه مرا دستهای تو خواهد نوشت!
مطمئن باش!
هیچکس نمی تواند راه خیال تو را،
در عبور از خاطر من سد کند!
هیچکس نمی تواند راهِ زمزمه تو را،
در عبور از زبان من سد کند!
هیچکس نمی تواند...
(-های!
چه می کنی؟ سود سازِ بی افسار!
پرده رستم و اسفندیار می خوانی؟
انگار نفست از جای گرم در می آید!
تو که هستی که در همسایگی سکوت،
از صدای صاعقه یاد می کنی؟
که هستی که نام تگرگ و برگ را کنار هم می نویسی؟
که هستی که همبال پروانه ها،
از پی پیله و پونه پرس و جو می کنی؟
اصلا به تو چه ربطی دارد،
که دیگر کسی در تدارک تولید بادبادک نیست،
به تو چه ربطی دارد
که ماستِ تمام قصه های بی غصه دوغ است؟
به تو چه ربطی دارد،
که جمله «کبریت بی خطر» روی قوطی ها دروغ است؟
به تو چه ربطی دارد،
که قصه فیل و کبوترِ کتاب دبستان هم دروغ بود؟
تو کلاه کوچک خودت را بچسب!
حتماً یادگاری آن یوغهای قدیمی را از یاد برده ای!
یا شاید نمی دانی که داس به دستانِ عجول،
با کلاه تنها بر نمی گردند!
بگو! نمی دانی؟

انگار پنجره ها را خوب نبسته بودم!
حالا فهمیدی که از بین تمام قصه های قدیمی،
تنها قصه شاخ گوزن و شاخه درختان حقیقت داشت؟
دیگر باید یک تُکِ پا تا سوسوی سوال و سکسکه بروم!
زود بر می گردم، اما...
تو بیدار نمان! بی بی باران!
تنها چراغ اتاق مرا روشن نگه دار!
به امیدِ دیدار!●
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 


عنوان: دوباره تنها شدیم!

گفتم: «بمان!» و نماندی!
رفتی،
بالای بام آرزوهای من نشستی و پایین نیامدی!
گفتم:
نردبان ترانه تنها سه پله دارد:
سکوت و
صعودُ
سقوط!
تو صدای مرا نشنیدی
و من
هی بالا رفتم، هی افتادم!
هی بالا رفتم، هی افتادم...
تو می دانستی که من از تنهایی و تاریکی می ترسم،
ولی فتیله فانون نگاهت را پایین کشیدی!
من بی چراغ دنبال دفترم گشتم،
بی چراغ قلمی پیدا کردم
و بی چراغ از تو نوشتم!
نوشتم، نوشتم...
حالا همسایه ها با صدای آواز های من گریه می کنند!
دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند
و می خندند!
عده ای سر بر کتابم می گذارند و رؤیا می بینند!
اما چه فایده؟
هیچکس از من نمی پرسد،
بعد از این همه ترانه بی چراغ
چشمهایت به تاریکی عادت کرده اند؟
همه آمدند، خواندند، سر تکان دادند و رفتند!
حالا،
دوباره این من و ُ
این تاریکی و ُ
این از پی کاغذ و قلم گشتن1

گفتم : « - بمان!» و نماندی!
اما به راستی،
ستاره نیاز و نوازش!
اگر خورشید خیال تو
اینجا و در کنار این دل بی درمان نمی ماند،
این ترانه ها
در تنگنای تنهایی ام زاده می شدند؟●
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 


عنوان: این حرفها را کجا بزنم؟

شیر آشپزخانه خانه ما چکه می کند
و من از صدای مداوم قطره ها خوابم نمی برد!
همین بهتر!
سه هفته تمام است،
که حتا به خوابم نیامده ای!
وقتی خانه خوابها
از رد پای رؤیای تو خالی باشند،
دیگر به کفر ابلیس هم نمی ارزند!
باز گلی به جمال هر چه بیداری بی دلیل!
می توانم در این بیداری،
به مسائل بهتری بیندیشم!
می توانم حرفهای بهتری بزنم!
باید حرفهایم آنقدر محکم باشند،
که بعدها
بتوانم رویشان بایستم!
حرفهای حساب!
که هرگز بی جواب نیستند!
نبوده اند!
اصلاُ می توانم کمی گریه کنم!
برای مرد زرد پوش پارک «رفتگر»
که سالهاست،
سبیلش را گم کرده است!
برای کودکان گلفروش بزرگراه ونک،
که هر سال
دو برابر می شوند!
برای بچه گربه هایی که سه روز تمام است،
در موتورخانه خانه همسایه ناله می کنند!
برای مادرشان،
که مش رمضان،
-سپورِ محله ما-
چهار روز پیش جنازه لهیده اش را
با چرخ دستی خود برد!
برای خودم که سالهاست،
عطرِ روسری تو را در کیسه کوچکی حفظ کرده ام!
برای غزلک غمگینی که یک شب،
در پس تپه های پرسه و پرسش ناپدید شد!
برای تمام کتابهای ناتمام هدایت!
برای شادمانی شاملو،
در آستانه آخرین در!

آه! کویرِ‌کور این همه گلایه!
چند چشم چشمه شکل سیراب خواهد کرد؟
ها؟ بگو!
چند چشمِ چشمه شکل؟●
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 


عنوان: به قاریان مغمومِ گریه ها!

می خواستم شادمانتان کنم!
همیشه به روی رفتارتان خندیدم!
در تمام عکسهای یادگاری لبخند زدم!
اما چه کنم که شعر، حقیقتِ تلخی بمد!
حقیقتِ تلخِ تزلزل بغض
و تحمل حزن!
نه جایی برای ته مانه تبسم های من داشت،
نه مجالی برای رویش شادی!
من می دانستم که هر حرفی حرف می آورد!
می دانستم که فریاد را نمی شود زمزمه کرد!
حالا سرم را بالا می گیرم و اکنار سایه ام می گذرم!
حالا در همین اتاقِ در بسته،
بر صندلیِ کوچکم می ایستم
و رو به دیوارها فریاد می زنم:
« - من شاعرم!»
(و این دروغ دلنشینی ست!
که به قدرِ ارزنی هم شاعر نبوده ام هرگز!)
حالا به هر عابری که در خیابان از کنارم گذشت
کتابی می دهم!
می دانم که دیوانه ام میخوانند!
می دانم که به خطوطو درهم خوابهایم می خندند!
می دانم که کسی مدالی بر سینه ام نخواهد زد!
اما یادتان باشد!
فردا درباره همین دلبستگی های ساده
قضاوت خواهید کرد!
یادتان باشد!●
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 


عنوان: از خط کشیِ خیابان بگذر!

دقت کن!
این آخرین قرارِ میانِ نگاه من و نیاز توست!
هر سالِ خدا،
ده روز مانده به شروع تابستان
(همان بیست و یکمین روزِ آخرین ماه بهرا را می گویم!)
سی دقیقه که از ساعتِ نه شب گذشت،
به پارکِ پرت کنار بزرگراه می آیم!
باران که سهل است
آجر هم اگر از ابرها ببارد
آنجا خواهم بود!
نشانی که ناآشنا نیست؟
همان پارکِ همیشه پرسه را می گویم!
همان تندیسِ تمیز جارو به دست!
یادت هست؟

شبیه افسانه ها شده ای!
دیگر همه تو را می شناسند!
تو هم مرا از پیراهن روشن آن سالها بشناس!
چه خطوطِ تاری
که در گذر گریه ها بر چهره ام نشست!
چه رشته های سیاهی
که در انتظارِ آمدنت سفید شد!
چه زخمهایی که ... بگذریم!
بگذریم! بی بی باران!
مرا از آستین خیسِ همان پیراهن آشنا بشناس!

خداحافظ!●
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
ما رُ ببخشین ! آقای دیکتاتور !




عنوان: تقدیم نامه


تقدیم به رفیقِ تمامِ این سال ها
حسن علیشیری
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 


عنوان: یک قصه ی کوتاه به جای مقدمه

زنده‌گی گُه‌مُرغی


تموم کارگرا دور تا دور قفس� پیرترین مرغ مرغداری جمع شده بودنُ تماشاش می‌کردن! هیچکدومشون تا حالا همچین چیزی ندیده بود!� اون مرغ بزرگ مُدام کاکلشُ مثِ� یه پرچم قرمز تو هوا تکون می‌دادُ محکم خودشُ به نرده‌های قفس می‌کوبید! پرای سفیدش عینهو برف از لای نرده‌های قفس می‌ریختن بیرون! مرغای دیگه‌یی که قفساشون کنار قفس اون ردیف شده بود سرشونُ از لای نرده‌ها آورده بودن بیرونُ تُند تُند پلک می‌زدن! صدای قُدقُدشون تو سالن دنگال مرغداری می‌پیچیدُ با صدای قرقره‌یی که تسمه‌های حمل مرغُ به طرف تیغای سَر بُری می‌بُرد قاطی می‌شُد! یهو چشمای وغ زده‌ی پیرترین مرغ ثابت موندُ تکونی به خودش دادُ یه تخم مرغ شکسته که زرده وُ سفیده‌‌ش قاطی شده بود رُ از ماتحتش بیرون داد!
کارگرا نگاهی به هم انداختنُ چن‌تاشون زدن زیر خنده! مرغ‌ پیر دیگه از تبُ تاب اُفتاد! یکی از کاگرا رو به سرکارگر کردُ گفت:
((ـ هر روز صُب کارش همینه!))
سرکارگر با انگشت اشاره‌ش� قطره‌ی عرقی رُ که داشت از کنار شقیقه‌ش پایین می‌اومد پاک کردُ پنداری با خودش گفت:
((ـ چرا تُخماشُ می‌شکنه؟ این دیگه چه‌جور مرضیه؟))
کارگره گفت:
((ـ نه گمونم مرض باشه! مرغ مریض که تخم نمی‌کنه... شاید دیوونه شده!))
سرکارگر گفت:
((ـ مرغ عقلش کجا بود که دیوونه بشه؟ ))
کارگره دراومد که:
((ـ این همه فکر نداره! فردا ساعت تیغ که شُد، بزنینش به همین تسمه تا خلاص شه!))
سرکارگر گفت:
((ـ‌ آخه این پیرترین مرغ مرغداریه! حتا قبل که من بیام این مرغداری اون این‌جا بوده! حالا نمی‌شه به همین راحتی خلاصش کرد!))
کارگره گفت:
((ـ مرغی که تخم نمی‌ذاره دونه بهش حرومه! تازه شاید مرضش به اونای دیگه هم سرایت کنه! نگا کنین چه جوری همه‌شون رفتن تو نخش!))
سرگارگر نگاهی به قفس مرغا انداخت! هزارتا مرغ سفید که مدام پلک می‌زدن داشتن اونُ نگاه می‌کردن! کاکلاشون مث شقایقای قرمز تو هوا می‌لرزید! سرکارگر رو کرد به کارگره وُ گفت:
((ـ ساعت تیغ ، بزنینش به تسمه! الانم همه برن سر کارشون!))�
کارگرا رفتن سرکارشون! مرغا هم یکی یکی سرشونُ تو قفساشون کشیدنُ شروع کردن به تُک زدن غذای همیشه‌گی‌! اونا به طعم این غذا عادت کرده بودنُ حتّا دوسش داشتن! عادت کرده بودن که تموم عمرشونُ تو قفس بگذروننُ از یه طرف غذا بخورنُ از یه طرف تُخم بذارن! می‌دونستن اگه یه روز از تخم بیفتن، پاشون می‌ره تو حلقه‌ی اون تسمه‌ها وُ تیغ دستگاه جونشونُ می‌گیره! اونا فکر می‌کردن که زنده‌گی همین غذا خوردنُ تخم گُذاشتنه! ولی پیرترین مرغ مرغداری خیلی چیزای دیگه می‌دونست! اون نه مریض بود، نه دیوونه! تو دِه به دنیا اومده بود ، طعم دونه‌های طلایی گندمُ چشیده بود! می‌دونست صدای قشنگ یه خروس یعنی چی! معنی دویدن بین علفا رُ می‌فهمید! زیرُ رو کردن خاک خوردن کرمای رُ تجربه کرده بودُ دیگه ذلّه شُده بود از موندن تو این قفسٌ خوردن اون غذایی که مزّه‌ی خاک ارّه می‌داد! خسته شُده بود از� تُخم گُذاشتنُ� تُخم گُذاشتنُ� تُخم گُذاشتن...! می‌خواس خودشُ خلاص کنه از اون زندون، حتّا اگه خلاصی با مُردن برابر باشه! می‌دونست حالا حالاها از تُخم نمی‌اُفته، واسه همین به فکر شکستن تُخماش اُفتاده بود!� می‌خواس برای یه بار هم که شُده خودش واسه خودش تصمیم بگیره! پس با دل خوش، چشماشُ هم گُذاشتُ سرشُ زیر بالش فرو بُردُ تا رسیدن ساعتِ تیغ ، دقیقه‌ها رُ یکی یکی شمُرد!

O. ساعت تیغ: اصطلاحی در مرغداری‌ها، به معنی ساعت شروع سَر بُردین مرغ‌ها و کشتار روزانه.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 


عنوان: زمزمه‌های‌ یک‌ اعدامی‌...

ما رُ ببخشین‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
گمون‌ می‌کردیم‌ آدمی‌ْزاد آزاد به‌ دُنیا میادُ
حق‌ِ داره‌ گاهی‌ وقتا کلّه‌ش‌ُ کار بندازه‌ !
گمون‌ می‌کردیم‌ ، غیرِ قصّه‌های‌ مادربزرگ‌
جای‌ دیگه‌یی‌ هم‌ می‌شه‌ با دیو جنگید !
گمون‌ می‌کردیم‌ ،
هیچ‌کس‌ اون‌ پرنده‌ی‌ زیتون‌ به‌ منقارُ شکار نمی‌کنه‌ !
گمون‌ می‌کردیم‌ آدمیم‌ُ این‌ اشتباه‌ِ بزرگی‌ بود...

ما رُ ببخشین‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
نباید از سنگینی‌ چکمه‌هاتون‌ گِله‌ می‌کردیم‌ !
خُب‌ آدم‌ شونه‌ داره‌ واسه‌ همین‌ چکمه‌ها دیگه‌ ! مگه‌ غیرِ اینه‌؟
تازه‌ نه‌ مگه‌ دستامون‌ُ واسه‌ این‌ داریم‌ که‌
قُل‌ُ زنجیرا تو گوشه‌ی‌ سلّولای‌ نَمور زنگ‌ نزنن‌؟
نه‌ مگه‌ سینه‌ی‌ آدما جون‌ می‌ده‌ واسه‌ این‌ که‌
سربازا ماشه‌ی‌ تُفنگاشون‌ُ رو بِهِشون‌ بِچِکونن‌؟

پَس‌ از چی‌ِ این‌ دوتا آدم‌
که‌ به‌ تیرکای‌ چپ‌ُ راستم‌ بَستین‌ ،
مُدام‌ نعره‌ می‌زنن‌: زنده‌باد آزادی‌ ؟
اصلاً آزادی‌ چیه‌؟ آقای‌ دیکتاتور؟
کی‌ همچی‌ تُخم‌ِ لَقّی‌ُ کاشته‌ تو دهن‌ِ آدمی‌ْزاد؟
پَس‌ این‌ همه‌ زندون‌ُ باطوم‌ُ تُفنگ‌ُ واسه‌ چی‌ ساختن‌؟
که‌ آدما وِل‌ وِل‌ بگردن‌ُ هَرجور خواستن‌ فکر کنن‌؟
که‌ تموم‌ِ شکنجه‌گرا بِرَن‌ سُماق‌ بِمِکن‌؟
خُدا نیاره‌ اون‌ روزُ ! آقای‌ دیکتاتور !
دیگه‌ سنگ‌ رو سنگ‌ِ دنیا بَند نمی‌شه‌ ! می‌شه‌؟
معلومه‌ که‌ نمی‌شه‌ !
نمی‌خوام‌ حتّا به‌ همچین‌ روزی‌ فکر کنم‌...

پس‌ این‌ سربازای‌ نازنین‌ کجا موندن‌؟
چرا نمیان‌ کارُ تموم‌ کنن‌؟
یه‌ ساعته‌ هَر سه‌مون‌ُ بستن‌ به‌ تیرک‌ُ رفتن‌ ناشتایی‌ !
نوش‌ِ جونشون‌ !
نوش‌ِ جونشون‌ امّا صدای‌ این‌ دوتا دیوونه‌ کلافه‌م‌ کرده‌ !
دارن‌ یه‌ آواز درباره‌ی‌ برابری‌ می‌خونن‌ !
درباره‌ی‌ کارگرا وُ کشاورزا !
چه‌ حرفایی‌ که‌ تو آوازشون‌ نمی‌زن‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
می‌گن‌ ارباب‌ بایس‌ زمینش‌ُ
بین‌ِ رعیت‌ قسمت‌ کنن‌ !
چه‌ مزخرفاتی‌ !
زبونم‌ لال‌ اگه‌ محصول‌ِ زمینی‌ که‌ آدم‌ بذرش‌ُ کاشته‌
مال‌ِ خودش‌ باشه‌ ،
پَس‌ اون‌ وَخ‌ اربابا چی‌کاره‌اَن‌؟
اگه‌ اربابی‌ نباشه‌ ،
کی‌ خون‌ِ رعیت‌ُ تو شیشه‌ کنه‌؟
کی‌ دخترای‌ دِه‌ُ تو شب‌ِ عروسی‌شون‌ صاحب‌ بشه‌؟
بدون‌ِ ارباب‌ زمینی‌ دیگه‌ نیس‌ که‌ محصول‌ بده‌ !
اگه‌ شلّاق‌ِ اربابا نباشه‌ که‌
تو دهات‌ سنگ‌ رو سنگ‌ بَند نمی‌شه‌ ! می‌شه‌؟
معلومه‌ که‌ نمی‌شه‌ !

اصلاً این‌ زمونه‌ هَر کی‌ هَر کی‌ شُده‌ !
جوونا تا کتاب‌ می‌خونن‌ ،
می‌خوان‌ زیرُرو کنن‌ دُنیا رُ !
کتاب‌ چیزِ خونه‌آتیش‌زنیه‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
ما هَم‌ سیاه‌ِ یه‌ کتاب‌ِ کوفتی‌ شُدیم‌ !
یه‌ کتاب‌ِ قرمز ،
که‌ عکس‌ِ یه‌ پیرِمَردِ ریش‌ سفیدِ تُپُل‌ رو جِلدِش‌ بود !
اِسمش‌ تو خاطرم‌ نیست‌ !
یکی‌ از همین‌ جوونا با خودش‌ آوُرده‌ بود کارخونه‌ وُ
حرفای‌ شیش‌ مَن‌ یه‌ غازی‌ می‌زَد ،
درباره‌ی‌ این‌ که‌ کارگرا بایس‌ تو سودِ کارخونه‌ شِریک‌ بشن‌ !
...نه‌ ! چِریک‌ نه‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
گفتم‌ شِریک‌ !
می‌دونم‌ شُما از کلمه‌ی‌ چِریک‌ متنفّرین‌ !
منم‌ این‌ کلمه‌ی‌ لاکردارُ بارِ اوّل‌ تو کارخونه‌ شنیدم‌ !
کی‌ گمون‌ می‌کرد قاطی‌ِ چریکا بِشم‌؟
من‌ رُ ببخشین‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
می‌دونم‌ شُما فقط‌ چریکای‌ تیربارون‌ شُده‌ رُ دوس‌ دارین‌...

آها ! سربازا دارن‌ می‌رِسن‌ !
قربون‌ِ قدماشون‌ بِرَم‌ !
دارن‌ به‌ خط‌ می‌شن‌ تا کارُ تموم‌ کنن‌ !
این‌ دوتا که‌ کنارِ منن‌ دارن‌ رو به‌ جوخه‌ داد می‌زنن‌:
عدالت‌ ! عدالت‌ ! عدالت‌...
عدالت‌ دیگه‌ چه‌ کوفتیه‌؟ آقای‌ دیکتاتور !
هااا ! منظورشون‌ همون‌ فرشته‌ی‌ چاقوکشی‌ِ
که‌ دائم‌ یه‌ ترازو دستشه‌؟
همون‌ که‌ مث‌ِ زندونیا یه‌ چِش‌ْبند داره‌؟
چِش‌ْبندش‌ مث‌ِ چِش‌ْبَندی‌ِ که‌ تو زندون‌ به‌ چش‌ِ ما می‌زَدَن‌ !
می‌دونم‌ شُما چِش‌ِ اون‌ُ بستین‌ُ
میخش‌ کردین‌ به‌ دیوارِ دادگاهتون‌ !
همون‌ دادگاهی‌ که‌ حکم‌ِ اعدام‌ِ ما رُ توش‌ مُهر کردن‌ !
آخ‌ ! که‌ چه‌ چیزِ کلَکیه‌ این‌ ترازو ، این‌ عدالت‌...
تا اون‌جا که‌ من‌ یاد گرفتم‌ ،
یه‌ کیلو طلا از یه‌ کیلو گندم‌ سنگین‌تَره‌ !
خیلی‌ سنگین‌تَر...

سربازای‌ دلاورُ باش‌ !
زانو زَدَن‌ُ ما رُ نشون‌ کردن‌ !
یه‌ فرمونده‌ که‌ پرنده‌ها کلّی‌ فضله‌ رو شونه‌هاش‌ انداختن‌ ،
کنارشون‌ وایساده‌ وُ دستش‌ُ بُرده‌ بالا !
ما رُ ببخشین‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
این‌ دوتا احمقم‌ ببخشین‌
که‌ به‌ شُما بَدُ بی‌راه‌ می‌گن‌ !
ما عَوَضی‌ فکر می‌کردیم‌ ،
حق‌ داریم‌ واسه‌ خودمون‌ تصمیم‌ بگیریم‌ !
عَوَضی‌ فکر می‌کردیم‌ حَق‌ داریم‌ نفس‌ بکشیم‌ !
هیشکی‌ بی‌اجازه‌ی‌ شُما هیچ‌ حقّی‌ نداره‌ !
اصلاً اوّل‌ شُما ، دوّم‌ خُدا ! آقای‌ دیکتاتور !
حالاشَم‌ شرمنده‌ایم‌ که‌ دوازده‌تا از فشنگاتون‌ ،
قرارِ صرف‌ِ نفله‌ کردن‌ِ ما بشه‌ !
کاش‌ می‌گفتین‌ دارِمون‌ بزنن‌ !
این‌جوری‌ خَرجتون‌ سَبُک‌تَر می‌شه‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
حیف‌ِ اون‌ فشنگای‌ طلایی‌ِ خوش‌ْگِل‌ !
حیف‌ِ اون‌ فشنگا...

حالا فرمونده‌ دستش‌ُ آوُرد پایین‌ُ داد زَد:
آتش‌ !
یه‌ نور از تُک‌ِ تُفنگا تُتُق‌ کشیدُ
یهو تَنَم‌ داغ‌ شُد !
چه‌ حِس‌ِ عجیبی‌ ! آقای‌ دیکتاتور !
مَمنون‌ که‌ این‌ حِس‌ُ بِهِم‌ دادین‌ !
مَمنون‌ که‌ اجازه‌ دادین‌ ،
گلوله‌ خوردن‌ُ قبل‌ِ مُردن‌ تجربه‌ کنم‌ !
دارَم‌ نَم‌ نَمَک‌ بی‌حِس‌ می‌شم‌ !
فرمونده‌ تپانچه‌ش‌ُ کشیده‌ داره‌ میاد سُراغم‌ !
شرمنده‌اَم‌ !
شرمنده‌اَم‌ که‌ با همون‌ گلوله‌ها نَمُردم‌ !
من‌ُ ببخشین‌ !
آقای‌ دیکتاتور !
اشتباه‌ گمون‌ کرده‌ بودم‌ که‌ تو یه‌ تخت‌ِ فنری‌ُ
میون‌ِ ملافه‌های‌ تمیز می‌میرم‌ !
همچی‌ سَگ‌جونم‌ ،
که‌ بایس‌ با تیرِخلاص‌ خلاصم‌ کنن‌...

خونم‌ُ باش‌ که‌ رَوون‌ شُده‌ رو کف‌ِ میدون‌ِ تیر !
سایه‌ی‌ فرمونده‌ رو باش‌ رو خونا !
دستش‌ُ باش‌ !
داره‌ با تپانچه‌ میاد بالا !
انگشتش‌ُ باش‌ !
انگار می‌خواد بچکونه‌ ماشه‌ رُ !

ما رُ ببخشین‌ !
� � � � � � ببخشین‌ !
� � � � � � ببخشین‌ !
� � � � � � � � � آقای‌ دیکتاتور...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 


عنوان: امیرزاده‌

نگاهت‌ُ باهام‌ قسمت‌ کن‌ ! دختر !
تا کی‌ می‌خوای‌ وِیلون‌ باشی‌ تو این‌ خیابونا؟
من‌ همون‌ امیرزاده‌یی‌اَم‌ که‌ قرار بود با اسب‌ بیادُ
دخترِ شاه‌پریون‌ُ از چنگ‌ِ جادوگر نجات‌ بده‌ !

اسبم‌ُ با این‌ موتورِ قراضه‌ تاخت‌ زَدَم‌ !
آخه‌ دیگه‌ خیلیا تو این‌ شهر ،� دیدن‌ِ یه‌ اسب‌سوارُ خوش‌ ندارن‌ !
لباس‌ِ بُته‌جقّه‌م‌ُ دادم‌ یه‌ دس‌ لباس‌ِ جین‌ گرفتم‌ !
آخه‌ آدم‌ با لباس‌ِ بته‌جقّه‌ ،�
تو این‌ شهر تابلو می‌شه‌ !

می‌خوام‌ تموم‌ِ فالای‌ حافظ‌ُ از بچّه‌های‌ پاپتی‌ بخرم‌ُ
چراغ‌ِ تموم‌ِ چهاراه‌ها رُ سبز کنم‌ُ
رو همه‌ی‌ تابلوهای‌ ورود ممنوع‌ عکس‌ِ یه‌ کبوترِ سفیدُ بِکشم‌ !

رؤیاهات‌ُ باهام‌ قسمت‌ کن‌ ! دختر !
غصّه‌هات‌ُ
دوا وُ سُرنگت‌ُ
حتا ویروسای‌ ایدزی‌ُ که‌ تو خونت‌ شناوَرَن‌ !
نگو خیلی‌ دیر شُده‌ واسه‌ سَر رسیدنم‌ !
نگو سَرِ چهارراه‌ِ اوّل‌ آجانا جلبم‌ می‌کنن‌ !
منی‌ که‌ خورشید پَس‌ِ پیرهنم‌ خونه‌ داره‌ رُ
از چندتا ستاره‌ی‌ حَلَبی‌ نترسون‌ !
عطرِ روسریت‌ُ باهام‌ قسمت‌ کن‌ ! دختر !
بشین‌ تَرک‌ِ این‌ موتور تا باورم‌ کنی‌ !
من‌ همون‌ امیرزاده‌یی‌اَم‌ که‌ قرار بود با موتور بیادُ
تموم‌ِ دخترای‌ وِل‌ْگردُ
از چنگ‌ِ عشقای‌ دروغی‌ نجات‌ بده
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 7 از 129:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  128  129  پسین » 
شعر و ادبیات

Yaghma Golruei | یغما گلرویی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA