ارسالها: 8724
#761
Posted: 11 Jul 2012 17:04
عنوان: فقط تو...
فقط تو میتوانی بیش از وِنوس،
ستارهی غروبُ
ستارهی طلوعِ من باشی!
عنوان: من
من این نیستم!
آن دیگریاَم که گام برمیدارد کنارِ من،
بیکه ببینمش!
گاهی به چشم میآیدُ گاه فراموش میشود!
چندان که من سخن میگویم،
او خاموش است!
به هنگامِ خشم مَرا بخشش میآموزد!
گاهی قدم به مکانی مینهد،
که مرا یارای رفتن به آنجا نیست
وَ آنگاه که من بمیرم،
او قَد میافرازد!
عنوان: سفرِ آخر
... وَ من میرومُ پرندهگان میمانندُ میخوانند
وَ باغْچه با درختِ سبزُ چاهِ سفیدش میماند!
آسمان در هَر غروب، آبیُ آرام خواهد بود
وَ مانندِ امروز،
زنگهای کلیسا صدا خواهند کرد!
وَ میمیرند تمامِ کسانی که مرا دوست میداشتند
وَ قریه هر سال نونَوار خواهد شُد!
در گوشهی روشنِ باغْچه
روحِ من پرسه میزند،
سرشارِ دردِ وطن!
وَ من تنها میرومُ بیخانمان!
بیدرختِ سبزُ بیچاهِ سفید،
بیآسمانِ آبیِ آرام...
وَ پرندهگان میمانندُ میخوانند!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#762
Posted: 11 Jul 2012 17:06
فرشتهیی در کنارِ توست !
عنوان: مقدمه
این مجموعه، برگردان اشعار پنج دفتر شعر از خانمِ مارگوتبیکلMargot Bickel شاعرهی آلمانی (متولد 1958) است به نامهای:
1 ـ اعجازِ عشق / Zauber der Liebe (2001)
2 ـ ردّپای قلب / Spuren des Herzens (2002)
3 ـ هدیهی آزادی / Geschenk der Freiheit (2002)
4 ـ حقیقت را در آغوش بگیر! / Umarme deine Wirklichkeit (2002)
5 ـ وسعتِ زندهگی / Weite des Lebens (2001)
مارگوتبیکل را شاملویبزرگ به ما شناساند! همانگونه که لورکا وُ الوارُ هیوز را به همّتِ او شناختیم! ترجمههای شاملو از بیکل (چنان که خود ایشان در یادداشتی اشاره کردهاند!) ترجمهیی آزاد است! برگرداندن واژه به واژهی اشعار بیکل باعث میشُد خوانندهی فارسی زبان نتواند با آن اشعار که گاه به یک گفتُگوی سادهی روزمره شبیه میشوند ارتباط برقرار کند! شاملویبزرگ هوشمندانه زبانُ لحنی دیگرگون را برای ترجمهی اشعار بیکل برگزیدُ با شعبدهی کلامیاش باعث شُد که همان اشعار ساده به دوحماسهی عظیمِ عاشقانهی سکوت سرشار از ناگفتههاست وَ چیدن سپیدهدَم بدل شوند! عاشقانههای نابی که با صدای بیبدیلِ غول زیبای زبانِ فارسی تا همیشه جاودانه شُدند... ترجمهی آن مجموعهها سرمشقی برای این برگردان بودُ همچنین چراغِ راهی!
امید که به بیراهه نرفته باشیم!
یغماگُلرویی ـ ندازندیه
زمستانِ 1382
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#763
Posted: 11 Jul 2012 17:07
عنوان: دفتر اول: اعجاز عشق
1
عشق، هدیه است...
جاندارُ مجسّم!
حادث میشودُ
تحمیلش نمیتوان کرد.
قلب را لبْریز میکند.
با عقل فهمیده نمیشودُ
به چنگ نمیآید.
مقدّریست که همه چیز را
دگرگون میسازد.
عشق، هدیه است...
تُردترینُ گرانمندترینِ هَر زندهگی.
دوست داشتنُ
دوست داشته شُدن
وَ از نو شناختنِ هر روز.
2
مرا تنگ در آغوش میگیری!
گذشتهاَم را،
امروزُ آیندهی ناپیدایم را !
در آغوشِ تو
اِجباری ندارم برای اینگونه ماندن!
آغوشت گُسترهییست ،
برای بَدل شُدن به آنچه میتوانم باشم!
آغوشت ترانهیی آرام میخواند
از عشقی که میپذیردُ
زندهگی میکند...
3
همانقدر که در تلاشم برای خود،
میتوانم
برای دیگری باشم!
در اوجِ آزادیُ بیداری،
برای خود
وَ در جایْگاهِ
دیگری بودنِ دیگران!
4
در کنارِ تواَم! دوستِ من!
احساسم را با تو در میان میگُذارم،
اندیشههایم را با تو قسمت میکنم،
راهی مُشترک پیشِ پایت میگُذارم،
امّا ازآنِ تو نیستم!
با مسئولیت خود زندهگی میکنم!
مرا به ماندن مجبور نکن! دوستِ من!
احساسم را به کفهی قضاوت نگذار!
نه اندیشهیی برایم معین کن
وَ نه راهی برای درنوشتن!
به تصاحبم نکوشُ
تعهداتم را نادیده مگیر!
اگر از آزادی محرومم کنی
ـ دوستِ من! ـ
تو را از بودنم محروم خواهم کرد!
5
بازگشتن به آغوشِ تو،
بارها وُ بارها
در طول روز...
در آغوشت
به دست سودنِ آرامش،
آمرزیده شُدنُ
ماندن!
در آغوشت ،
مهربانیُ عشق را
نفس کشیدن!
در آغوشت
زندهگی کردن!
6
زمانی در چشمانِ تو ،
نابودیُ
یأسُ
دلْمُردهگی در سخن بودند!
اینک امّا چشمانت
از جرأتُ
امیدُ
شوقِ حیات چراغانند!
عشق ،
دگرگون میکند!
7
آنْهنگام که آغوشی
به جای نثارِ امنیت
نفس را به شُماره آوَرَد،
آنْهنگام که دستها به جای رها کردن
نگه دارندُ به تصاحب درآورند،
آنْهنگام که هَر سخن
نه آرامشِ خاطر
که پیغامِ محکومیتی با خود داشته باشد،
تنها رهایی از قیدِ عادات
وَ وداع با مایی یکطرفه وُ
تویی ستمگر،
راهِ نجات است!
این موهبتیست که هر کس،
حقِ تعیینِ زندهگیِ خود را دارد!
8
مسافران،
میانِ دو جهان
اینجا وُ آنجا
میانِ فردا وُ
دیروزُ
در عبور از دَمِ
اینکُ
امروز.
مسافران ،
میانِ دو جهان
به شوق راهی شُدن
به پناهِ درون
پذیرفته شُدنی دروغین
در اوجِ عطشِ آزادیِ دلْخواه.
پیوندی خودخواسته
ساکنان حصارهای حیات.
مسافران،
میانِ دو جهان
از بدوِ تولد راهی شُدند
در راهی غلط که به میانْبُر بَدَل شُد
به دنبالِ حقیقتُ حیات
بیتابُ
جستُجوگر.
انسان بودنُ
انسان شُدن
چونان مسافران
میانِ دو جهان...
9
گاهی نیازی به فاصله استُ
گذشتِ زمان ،
تا زخمها درمان یابند
وَ سرخوردهگیها
چون خطاهای کوچکی شناخته وُ
پذیرفته شوند!
آنگاه
در با احتیاط باز خواهد شُد
و تو اجازهی بازگشتِ دوباره خواهی داشت
به زندهگیِ من!
سلام بر رفاقت!
10
چهگونه باید دوباره به عشق اطمینان کرد،
پَس از تجربهی شکستنها وُ
زخم خوردنها؟
عشق، دردآور است!
دوباره اطمینان کردن
به عشقُ
به تجربهی لذتْبخشِ امنیت!
عشق، التیام میبخشد!
11
این راه را داری،
که پیشاپیش برنامهبریزی برای زندهگیاَت
وَ به آن برنامه متعّهد باشیُ
دنبال کنی
مسیری معین شُده را!
این راه را داری،
که یک مسیرِ اصلی داشته باشی
برای زندهگی کردن،
آماده برای هَرَس شُدن،
برای رویارویی با اتفاقاتِ پیشبینی نَشُده...
همْراه شادیِ هُشیارانهیی در هر روزِ تازه!
راهِ اول به ناخشنودی ختم میشودُ
راهِ دوّم ،
به آرامش...
12
در طوفانهای عمر،
کشتیشکستهگی را تاب آوردن!
در پناهْساحلی به گِل نشستن ،
کنارِ انسانی که گوش فرا میدهدُ آرام میکند،
دلْگرم کننده است،
زمان میگُذاردُ
گرما میبخشد
تا طوفان فرو نشیندُ
روح آرام گیرد
وَ جسارت، به زندهگی بازگردد.
در طوفانهای عمر،
کشتیشکستهگی را تاب آوردن!
در جانپناهی به گِل نشستن
کنارِ انسانی که میگوید:
این هم جایز است.
13
بعد جسارتِ گریز از زندانِ عاداتِ راحتطلبانه
میتوان از رهیدن لذت بُردُ
آزادی را
نفس کشید!
14
کسی که هرگز
شهامتِ نه گفتنِ قاطعانه را ندارد،
نخواهد توانست
آری گفتنِ مداوم در زندهگی را
تاب آورد.
15
ما میباید کامل کنیم یکدیگر را ،
نه آن که همانند شویم!
تو جبران میکنی
کمْبودهای مرا
وَ آنجا که تو تُند میروی
من قدم آهسته میکنم!
ما میباید کامل کنیم یکدیگر را ،
نه آن که همانند شویم!
تفاوتها،
زندهگی را پُربار میکنندُ
عشق را
افسون!
16
پذیرفتنِ گذشته بدونِ کینهیی
تا رضایتمند
زمانِ حال را زندهگی کنیم!
سرخوشُ آمادهی راهی شُدن
به سوی آیندهیی نو!
هیچ چیز نباید
آنگونه که هست
باقی بماند!
17
پاهای من
مرا در طولِ زندهگی
به پیش میبرند،
نه پاهای تو!
تپیدنِ قلبِ من
زنده نگه میداردم،
نه تپیدنِ قلبِ تو!
دستهای من
میگیرندُ میبخشند در زندهگیاَم،
نه دستهای تو!
اشتیاقِ من
به زندهگیاَم
معنا وُ حرکت میبخشد،
نه اشتیاقِ تو!
زندهگیاَم به من سپرده شُده
وَ من مسئولِ آن هستم،
تو تعهدی نداری
برای مسئول بودن!
میتوانیم یکدیگر را همْراهی کنیم،
ـ دوستِ من! ـ
تا آن زمان که
مرزهامان را از خاطر نبریم!
18
با تکرارِ جذرُ مد،
تمرین کنیم
بازیِ مُداوم زندهگی را!
داشتنُ
رها کردن را...
19
در پایانِ روز کنارت آرام گرفتن!
گرم شُدنُ
همْکناریِ تو را حس کردن!
طنینِ صدایت را شنیدنُ
ردِ دستهایت را پِی گرفتن!
اعتماد کردن به چشمانت
وَ به آوای عشقی پنهان، گوش سپردن
که زندهگیِ ما را با خویش میبردُ
دگرگون میکند
وَ میپاشد رنگهای روشنش را
بر تاریکیِ روزمرهگی!
20
روزی جدید را با تو آغازیدن
بیخبر از آنچه پیش میآیدُ
آنگونه که به آخر میرسد!
این روز را با تو زندهگی کردن
آنْچنان که گویی واپسین روزِ ماست،
تا عشق را
نثار هَم کنیم!
21
تا آنهنگام که فصلِ آخر
در کتابِ زندهگیِ انسانی نوشته نَشُده،
هر صفحه وُ هَر تجربهیی مهیج است!
همه چیز گشوده استُ قابل تغییر!
کسی که تنها
به فصلهای قدیمیُ ورق خوردهی کتاب بیاندیشد،
نقطهی اوجِ فصلِ آخرِ زندهگی را
از دست میدهد!
22
میخواهم از زمانی که برایم باقی مانده ،
در کنارِ تو لذت ببرم!
شاکرِ روزهایی که
هر یک به هدیهیی مانندند،
رؤیاها وُ امیدهایی که
هنوز امکانِ مُمکن شُدن دارند
وَ عشقها وُ مهربانیهایی
که هنوز
فرصتِ تجربه کردنشان با ماست!
یک روز،
روزِ آخرِ ما خواهد بود!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#764
Posted: 11 Jul 2012 17:08
عنوان: دفتر دوم: ردپای قلب
1
عشقت از خود ردّپایی برجا میگُذارد
در قلبِ من،
زندهگیِ من...
وَ تو
در این اثرِ باقی مانده،
در ردّپای عشقت،
همیشه با منی!
2
کهاَم من؟
نامم،
احساسُ جسمُ اعتقاداتم،
باورهای سیاسیاَم،
شغلمُ نیمی از زندهگیِ مُشترکم...
من آنچه تو میبینی نیستم،
آنچه که دارم نیستم،
من، منم!
در کنارِ نیمهی خود،
همْجوارِ حقیقتِ خویش،
آنگاه میتوانم بگذارم دوستم داشته باشیُ
دوستت بدارم!
آنگاه،
خودم هستم!
3
یکدیگر را دوست میداریم ،
یکدیگر را کامل میکنیم،
امّا مالکِ هَم نیستیم!
نمیتوانیم آنچه را به ما تعلّق دارد،
به خود هدیه کنیم!
عشق هدیهیی فرابشریست!
4
همه چیزی در تو دیگرگون است!
ظاهرُ زبانت،
پوششُ عاداتت،
شادیهایت،
عقایدُ وداعت با مُردهگان...
از هَر نظر با من متفاوتی!
اِی غریبه!
بگذار بر این ترس نزدیک چیره شویم
تا دگرگون شُدن را
در دنیاهای ناهمْگونمان کشف کنیم
وَ عظمتِ پذیرش دیگرگون بودن را!
درود بر تو!
5
به خواب رفتن در کنارت
در انتهای روزی بُلند!
پاییدنِ نفسهایت
که رفته رفته منظّم میشوند!
حِس کردن لحظهی غوطهخوردنت در رؤیاها...
دستِ محتاطم به دنبالِ لمسِ توست!
پیش از آن که خوابم به خود فرو بَرَد،
حِس کردنِ خوشْبختی
در یک لحظه،
کنارِ تو...
6
بیدار شُدن در کنارِ تو:
خوابآلوده میانِ پارههای رؤیا وُ روزی تازه!
بیدار شُدن در کنارِ تو:
حِس کردنِ گرمایتُ گوش دادن به صدای نفسهایت!
تکان خوردنِ پلکهایت را دِل دِل کردن!
بیدار شُدن در کنارِ تو:
حِس کردنِ دستانتُ
هُشیار شُدن در آغوشت
وَ از لحظهیی رویینهکننده استفاده کردن!
بیدار شُدن در کنارِ تو!
رفتن به استقبالِ وظیفه!
سلام بر روز!
سلام بر زندهگی!
7
آنهنگام که مکانِ زندهگیمان را
به کارگاهِ هنری بَدَل میکنی،
دوستت میدارم!
آنهنگام که نگرانیها وُ زمان را
از یاد میبَری،
دوستت میدارم!
وقتی نامهها وُ روزنامهها
بر سرتاسرِ خانه پخش شُدهاند،
دوستت میدارم!
پذیرش، آزادی میبخشدُ
عشق،
حقیقت را در آغوش میکشد!
از این رو یکدیگر را دوست میداریم!
8
هنگامی که نیستی،
صندلیِ خالیات را لمس میکنم
وَ اشیایی را که از تو سخن میگویند!
هنگامی که نیستی نگاهت را در ذهنم جُستُجو میکنم
به صدایت در درونِ خود گوش میدهم
وَ نشانههای عشق را دوباره کشف میکنم!
هنگامی که نیستی،
خود را فقیر میبینمُ رنگها کمْرنگ میشوند
همه چیز در انتظار غرقه میشود
وَ ساعتها از طپیدن باز میمانند!
هنگامی که نیستی، هشیاری را تقویت میکنم
برای شناختنِ بختْیاریُ عظمتِ عشق
وَ زندهگیِ مُشترک!
9
هر سفر
نیازمندِ هدفیست
وَ هَر هدف
ارزشِ یک سفر را ندارد!
10
آرامُ بیصدا رفتهیی،
همانسان که زندهگی میکردی!
کارت را وانهادیُ
خویش را به دیگری سپُردی!
جایت به پلک بر هم زدنی خالی شُد!
تا همین دَم بودیُ اینک نیستی!
بیفرصتی برای وداع!
در صلح رفتیُ
صلح را برجا گُذاشتی،
هدیه وُ درخواستی
متشکر که بودی...
11
کارهای ناکرده ناخوشایندند
به تأخیر انداختنِ واپسین فرصتها،
تا لحظهی آخر...
امّا
لحظهی آخر کی فرا میرسد؟
12
دیر زمانیست که رفتهیی
وَ چیزی عوض نَشُده است
زمین میچرخدُ
انسانها هم با آن
در این دایره میچرخند!
دیرزمانیست که رفتهیی!
به ظاهر چیزی را از دست ندادهیی،
تنها ما ،
بدونِ تو فقیریم!
13
خواهانِ آنم
که بتوانم ببخشم،
مَردُمی را که مرا آزردهاند!
نامشان را فراموش نخواهم کرد
تا در آینده،
خود را در مقابلشان ایمن کنم!
14
این سؤتفاهمیست
که به دشمنی بگویی:
میتوانی دوستم داشته باشی!
اگر باورم کرد،
چه کنم؟
15
آنهنگام که برگهای خزانی
زیرِ قدمها صدا میکنند،
روزها کوتاهُ شبها بُلند میشوند،
اولین هیمههای هیزم
در بخاریها صدا میکنند،
از آرامش لبریزم...
با فصلها همآهنگ شُدن،
به رازی میماند!
شکوهِ نامیرایی را حس کردن،
تا بدانی که هیچ چیز تا اَبَد نمیپاید
وَ هیچ اتّفاقی
بیدلیل رُخ نمیدهد!
16
گاهی از کنارِ وعدهگاهِ آخرمان میگُذرم!
خندهها میشکفند،
تصاویرِ پُشتِ سَر،
بدونِ ماتمُ اندوه...
بینقطهی اتّکایی مینگرم
در مسیرِ رفتنم میمانم،
در راهِ خود...
روزی، روزگاری بود...
17
همواره
هر چیزِ زندهگی
در آغاز پایان میگیرد.
همه چیزِ زندهگی
در بهترین شکل
یک آغاز استُ
یک تصمیم.
انسان در انتهای زمانش
وَ هنگام رها کردنِ زندهگی
به کمال میرسد!
18
رها کردن ،
همْمعنیِ نااُمیدی نیست!
رها کردن ،
در قبولِ آنچه هست رُخ میدهد!
شناختنِ این که حقیقت
دگرگون میشود یا نه،
دومین قدم است
در جادهی رها کردن...
19
وقتی که زندهگی،
در فاصلهی امروز تا فردا
مسیرش را تغییر میدهد!
وقتی نقشههایی که کشیدهیی،
در فاصلهی امروز تا فردا
چون حبابهای کوچکی میترکند!
وقتی چیزی که در ظاهر اهمیت داشت،
در فاصلهی امروز تا فردا
بیاهمیت میشود!
تنها رها کردن برایت باقی میماندُ
دعوت به مبارزه
تا از این دگرگونیِ عظیم
جسارتِ راهی شُدن بیابی!
20
نمیخواهم در پایانِ زندهگی بگویم که:
خوب بود!
متشکرم که توانستم زندهگی کنم!
میخواهم در پایانِ هر روز بگویم:
روزِ خوبی بود!
ممنونم که اجازهی تجربه کردنش را
به من دادی!
21
هر از گاهی در رویارویی با
سختیهای بزرگ زندهگی
مجبور به از دست دادنِ
چیزهای آشنا وُ عزیز میشوی!
یا مجبوری ترک بگویی،
بیکه چیزی تازه را
به دست آری!
22
گاهی شرایط
بیدرمانُ چاره به نظر میرسند!
آن فرشته که در کنار توست را
از یاد نبر!
صد چهره داردُ
هزاران نام!
برخیزُ
قدم بردار!
به فرشتهیی که در کنارِ توست،
اعتماد کن!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#765
Posted: 11 Jul 2012 17:08
عنوان: دفتر سوم: هدیه ی آزادی
1
با ابرها به حرکت درآمدن،
بر آنها معلّق ماندن،
جهان را از بالادست دیدن،
نگاهی دیگر،
درکی جدید...
اصلِ هر چیزی ساده است
بیمعنا وُ اهمیت
تنها ارزش،
نفسِ زندهگیست...
بیهمتا میآیدُ
میرودُ
دوباره میآید!
به ماندن ،
اعتماد مکن!
2
اصرار در نگه داشتنِ آنچه نگه داشتنی نیست،
به فرو ریختنش میانجامد
همانندِ دانههای شن
از میانِ انگشتان!
با جرأت به رها کردن،
آزادی
همآهنگ میکند
روحُ جان را...
3
پا از آنچه هستی فراتر بگذار،
تا تجربه کنی
توانِ دیگرگون شُدن داری!
تن به آب بزن،
تا تجربه کنی
یارای غلبه بر ترس در تو هست!
در زندهگی غرقه شو!
از تجربهیی به تجربهیی دیگر!
هر روز،
تازهتر...
4
قدم زدن در جنگل،
دراز کشیدن بر سبزهها،
کنارِ دریاچه وُ کوهستانی نشستن،
گلهیی گوسفند را تماشا کردن،
وَ با سگی سخن گفتن!
به صدای آتشِ بخاری گوش دادن،
با انسانهایی که دوستشان داری
روزها را رَج زدن!
آزادیِ تجربه شُده،
آزادیِ دوست داشتنی...
5
آنچنان آزادم که
هر آنچه را بخواهم میگیرم
وَ هر آنچه را بخواهی
به تو میدهم!
6
متوقف نشُدن
در جریانِ زندهگی!
سکوت بازگشتِ به انجماد است!
هر جانْداری را خفه میکند!
همآهنگ ماندن با نبضِ آفرینش،
با آهنگ زندهگی!
هیچ چیز نباید آنگونه که هست
باقی بماند!
7
سرخوردهگیها دردناکند،
تکاندهنده وُ
زخم زننده!
سرخوردهگیها
گاهی نیز به کار میآیند!
آزادی بخشُ
رها کننده!
من آنچه هست را
ـ نه از پُشتِ پردهی تجسّمهای رؤیایی! ـ
که در پرتوِ حقیقت میبینم!
تنها حقیقت،
به آزادی رهنمون میکند!
8
هر رها ساختنی در زندهگی،
به مرگِ کوچکی میماند!
آمادگی برای ،
رها ساختنِ بزرگِ واپسین!
برای مرگ...
9
هنرِ زیستن شاید این باشد
که با تمامِ توان،
وظایفِ معین شُدهات را
به انجام برسانی!
بر آنها غلبه کنی
وَ هر آینه بتوانی آنها را
باز پس دهی!
10
زمان، به ثروت میماند!
لیکن چه نیازی به ثروت ،
وقتی زمانِ زنده بودن
به پایان رسیده باشد؟
زندهگی نیازمندِ زمان است!
هر لحظهیی عزیز است!
به آرام رفتن ،
دل بده!
11
گذشته را رها نکردنُ
نگریستنِ پُشتِ سَر
ایستادنُ
منجمد شُدن،
یا
هماره به راه بودن،
روزی را به آخر رساندنُ
روزِ دیگری را آغازیدن!
12
همیشه آشتی میانِ دو نفر مُمکن نیست ،
مُمکن وداع درونیستُ
رها کردن!
با تو وُ
انتظاراتم از تو،
وداع میکنم!
بیرون میروم از زندهگیاَت
وَ به زندهگیاَم باز میگردم!
گاهی بهای زیستن در آزادی،
این است!
13
شروطِ زیادُ
پاییدنِ بیمورد!
ادعاها وُ تقاضاها،
انتظاراتِ بیش از حدُ
زیاده خواهی!
کمتر،
بیشتر زیستن است!
کمتر،
بودنِ بیشتر است...
14
مرا به بازی کردن با چهرهام مقید نکن!
مرا به صورتِ ظاهرم مقید نکن!
مقیدم نکن به ضعفها وُ اشتباهاتم،
به توانُ قدرتم...
اینها،
برداشتهای سریع از حیاتِ منند،
در سفرم به سوی هدف!
15
روی دو تاب ،
کودکانه در جنگل تاب میخوریم!
پیشِ چشمِ درختانُ آسمان!
خود را به صدای زیستن میسپاریم...
روی دو تاب ،
کودکانه در جنگل...
دستادستِ هم تاب میخوریمُ
کودک میشویم!
گُذشتهها را رها میکنیمُ
از لحظه لذّت میبَریم!
به آن آزادی اطمینان میکنیم
که عشقمان به ما هدیه کرده است!
16
چون دوستت میدارم،
مجبور نیستی آنگونه که در روزِ آشناییمان بودی،
باقی بمانی!
چون دوستت میدارم،
مجبور نیستی خود را محدود کنی
به تصویری که از تو زنده مانده در من!
چون دوستت میدارم،
میتوانی در خود ببالیُ
چیزهای جدیدی کشف کنی در وجودت!
میتوانی دگرگون شُده، بشکفیُ تازه شوی!
چون دوستت میدارم،
میتوانی آنچه هستی باقی بمانیُ
آنچه نیستی شَوی!
17
میگویی :
من مجبورم!
چرا که قادر نیستم!
بگو:
من مُجازم،
اگر چه
قادر به انجام همهکاری نیستم!
18
مالکِ هر کسُ
هَر آنچه دوست میدارم، نیستم!
متعلق به من استُ
به من سپرده شُده
برای زمانی نامشخص...
امانتیست
که زمانِ بازپس دادنش ،
فرا خواهد رسید!
19
با چشمانِ زلالت به من مینگری!
تمامِ اعمالم را زیر نظر داری!
به حرکاتم توجه میکنیُ
حالِ مرا میفهمی!
میخواهی نزدیک باشی!
تمامِ راهها را با من میآیی،
در انتظارِ نوازشی!
از من حفاظت میکنیُ
اعتمادی عظیم را به من میبخشی!
از من قویتریُ ضعفهایم را میتارانی!
با وجودِ عشقت به آزادی،
میگُذاری حریمی برایت معین شود، به خاطرِ من!
جای خود را در زندهگیاَم یافتهیی!
در قلبم خانه داری!
دوستِ من! سگِ خوبم!
20
انجام دادنُ رها کردن
هر آنچه کسی میخواهد آزادی نیست،
توجه نکردن است!
انجام دادنِ آنچه لازم استُ
رها کردنِ آنچه خطرناک است،
آزادیست!
تشخیصِ این دو از هم،
خردمندی...
21
نقضِ تمامیِ مرزها خودکامهگیستُ
شناختنِ مرزها، آزادی!
خودکامهگی، یکسان دیدنِ تمامِ انسانهاستُ
آزادی، دیدنِ دیگرگونه بودنشان!
مغلوب کردنِ افکارِ غریب، خودکامهگیستُ
معتبر کردنِ ارزشهای دیگران، آزادی!
خودکامهگی، همانندِ اشیاء رفتار کردن با حیوانات استُ
آزادی، بها دادنشان به عنوان موجودی زنده!
اسارت، نشانهی خودکامهگان استُ
احترام، نشانهی آزادهگان!
22
هر رنگینکمان
نشانهی این است
که ما محکوم نیستیم،
تنها وُ
رها شُده نیستیم...
هر رنگینکمان
دعوتیست به صلح،
به انسانیت
وَ یکی شُدن...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#766
Posted: 11 Jul 2012 17:09
عنوان: دفتر چهارم: حقیقت را در آغوش بگیر!
1
در طولِ مسیرِ زندهگی
شکستها وُ سَرخوردهگیها
آخرِ خط نیستند،
راهْنمای تواَند
که از مدارِ چرخیدن دور خود
به مسیرِ تازهی زندهگی
راه بجویی!
2
برای شروعِ تازه ،
میباید
هر چه به آن خو کردهییم را واگُذاریم!
قانونِ طبیعت است این ،
همانندِ جذرُ مَد
رازی از حیات...
3
دلْبستگیهای بیمارگونه را رها کن!
بگذر از عاداتِ فلج کننده!
شیوههای پوسیدهی زندهگی را بتاران!
انتخاب کن آزادی را!
4
ناعدالتیهایی در زمین وجود دارند
که فریاد سر میدهندُ
مبارز میطلبند!
ارزش دارد که با آنان بجنگی
به خاطرِ انسانیت!
ناعدالتیهایی
در زندهگی خصوصی وجود دارند
که دردناکندُ زخمزننده!
ارزش ندارد برای خاطرِ آسایشِ خویش
مخالفِ آسیابِ سرنوشت
حرکت کنی!
تشخیصِ این دو از هم
راحتیِ خاطر به همْراه دارد...
5
نگاهت غالباً
متوجه دیگران استُ
این که:
آنان هم بهتر نیستند!
تنها تو مسئول زندهگیاَت هستی!
بهترشو!
میتوانی!
6
وقتی حقیقتِ زندهگی
مانعِ نقشههای تو میشود،
آرزو میکنی که روزگار بهتری از راه برسدُ
زندهگیِ آسانتری!
بیش از آرزو امیدوارم به این درک برسی
که تنها تو میتوانی خودُ زندهگیات را دگرگون کنی!
بهترین لحظه اینک است!
هر روز دعوتی برای شروع استُ راهی شُدن
هر تجربهیی در راه ارزشمند است!
عشقُ نیکْبختی،
دردُ رنج،
بیماریُ مرگ... پلههای نردبام زندهگیاند!
نردبامِ بهشت!
حقیقت را در آغوش بگیر!
7
کسی که بشناسد،
بپذیردُ
دریابد
ضعفها وُ اشتباهاتش را،
بهترین راه را رفته
تا آنها را به نیرو بَدَل کند!
8
خطاهای غیرقابل برگشت را بپذیر!
آنها لازمهی زندهگیاند!
دعوتی تا
بیاموزی از آنها!
خطاها سنگْریزههای راهند!
فرصتی برای تسلط بر خود!
9
حرفِ شکاکانی که میگویند:
تو نمیتوانی را باور مکن
وَ توجه نکن به حرفِ بزدلانی که میگویند:
مردُم چه خواهند گفت؟
به احساساتت اعتماد کن
که تو را در مسیرت هدایت میکنند!
به شهامتت اعتماد کن
تا به امکانِ خودت بودن برسی!
زندهگیاَت را به دستگیر!
10
دوستت میدارم
اغلب به این معناست که:
میخواهم تصاحبت کنم!
عشق، موجود نیست!
درخواستش نمیتوان کرد!
میتواند ببالَد ،
یا بمیرد!
دوستت دارم!
با تو قسمت میکنم!
با تو تحمل میکنم!
دوستت دارم...
11
دستی که نان را قسمت کند،
دستی که پُر کند سبوی آب را،
دستی که زخمها را شفا دهد،
دستی که گُل بچیند،
دستی که بگیردُ ایمنی بخشد،
دستی لبریزِ نوازش...
دستهایت ،
لازمهی زندهگیاند!
12
عمرمان را با هم قسمت میکنیم،
توانُ فضای زندهگیمان را،
چرا که عاشقِ یکدیگریم!
بارِ حیات را به دوش میکشیم،
در کنارِ هم ایستادهایمُ
در یک مسیر گام میزنیم،
چرا که عاشقِ یکدیگریم!
زمانِ با هم بودنمان باارزش است،
سنگینیها سبُک میشوند،
زندهگیمان خوب است،
چرا که عاشقِ یکدیگریم!
13
بعد از ماههای بُلندِ زمستان،
نخستین بنفشه را میبینی!
سنگی به شکل قلب میابی،
در گُذری!
در شبی روشن از ستارهگان،
آوای بُلبُلی را میشنوی!
با هشیاریات در مقابلِ زندهگی،
هر روز را
افسون میکنی!
14
گُلی را با عشق به تو هدیه میدهم!
عطرش به تو خواهد گفت،
که دوستت میدارمُ
میتوانم عطرِ پنهانت را ببویم!
شکوهِ رنگش میباید به تو بگوید
که تو وَ دیوانهگیهایت را دوست میدارم!
شکوفهاش میباید به تو بگوید،
که دوست میدارم تو را وُ سرزندهگیات را!
پژمردهگیاش باید به تو بگوید
که دوستت میدارمُ میخواهم در کنارِ تو پیر شَوَم!
گُلی را با عشق به تو هدیه میدهم،
وَ میگویم: دوستت میدارم!
15
یک محله،
یک خیابان،
پلاکِ یک خانه،
سرپناهی را نشان میدهد امنیتبخشُ ایمنکننده
مشخص کنندهی خانهیی که اینجاست!
آهنگِ صدای تو،
گامهایت:
عطرِ توتونِ پیپت،
بوی غذا،
پارسِ سگهامانُ
تِپتِپِ پنجههاشان،
صدای سوختنِ هیزم در بخاریِ دیواری،
فضایی سراسر آرامش...
خانه برای من این است!
16
هنگامِ گُسسته شُدنِ پیوندِ دوستیها ،
عشقِ دیرسال
به نفرت میگراید...
آیا این عشق بود؟
کسی که به حقیقت دوست میدارد
میتواند بپذیرد،
خوشْبخت نَشُدن در کنارِ هم را،
شکستی مشترک را...
کسی که به حقیقت دوست میدارد،
بَدیاریِ دیگری را نمیخواهد.
کسی که به حقیقت دوست میدارد
بینفرت به سوگ مینشیند!
17
رفتی از زندهگیِ من
چرا که دیگر
با آنچه از من در ذهن تو بود
مطابقت نداشتم!
خودم جای خالیِ تو را
در زندهگیام پُر کردم!
امیالُ عاداتم
چون گیاهی زیرِ نورِ خورشید بالیدند!
گاهی جُدایی،
لازمهی زندهگیست!
18
وقتی زمانِ زندهگیِ تو
با یک بیماری محدود میگردد،
وقتی میفهمی که دیگر
پا به سنِ مشخّصی نخواهی گُذاشت!
دیگر هیچ چیز
آنگونه که بود باقی نمیماند!
هر چه تاکنون اهمیت داشت،
ارزشِ خود را از دست میدهد!
امیالت برای آنچه هست تقویت میشود!
هر بهاری که گُذشته اهمیت مییابد،
هر تابستان،
هر روزُ هر آغوش،
هر فشارِ دستُ هَر بوسه...
وداعِ طولانیِ کوتاه،
آغاز گشته است!
19
صورتت که هاشور خورده با چینها،
از عمری هزار ساله حکایت میکند!
هراسها وُ
دلْواپسیها بر چهرهات نقر شُدهاَند!
پینهی دستانت
از آنچه پسِ پُشتنهادهیی حکایت دارند!
دوباره ساختن،
بزرگ کردن کودکان،
به خاک سپردن مُردهگانُ
رها کردنهای مُداوم...
قدردانیُ فروتنی در چشمانت میدرخشند!
همه چیز را تحمل کرده،
پُشتِ سَر نهاده وُ به شبِ زندهگی رسیدهای!
مأموریتِ زندهگی کردن به انجام رسید...
20
زیبا چیست؟
زیبایی حقیقی در چشمها میدرخشد!
صمیمیتِ زلال نیز...
تنها زیبایی ظاهریست
که به لباسِ عروسکی میماند!
بیروحُ
فاقدِ زندهگی...
21
ساعتِ زندهگیاَم
نه به عقب بازمیگردد،
نه میایستد...
هر ساعتُ
هر روز،
مرا به سمتِ آن دَمِ دورْنزدیک میبَرَد!
صدای این ساعت
یادآورم میشود،
تا در امروزُ
در لحظه زندهگی کنم!
22
زندهگی دگرگون میشود
تابعِ قانونِ نامیرایی
این حقیقتِ ماست...
این تحول را تاب آوردن،
پذیرش نامیرایی،
به مرگ رخصتِ حضور دادن،
قبولِ حقیقت...
زندهگی کردن،
اجازه دادن،
خندیدنُ
دوست داشتن...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#767
Posted: 11 Jul 2012 17:10
عنوان: دفتر پنجم: وسعت زندگی
1
در تاریکیِ حیات برخاستنُ راهی شُدن.
همه چیزی را وانهادنُ رها کردن!
رفتنُ آزاد کردنِ خود از تمامیِ امّا وُ اگرها،
از تمامِ تعهداتِ محصور کننده،
از ظاهری مقید!
از تاریکیِ حیات
گامی بیرون نهادن!
در تهیِ آشکارُ در تردید
وَ در آیندهیی دیگر
به نداهای درون اعتماد کردن!
زندهگیِ بهتر!
عبور را ،
برای رسیدن به نوری تازه تاب آوردن
وسعتِ زندهگی
رهایی...
2
شبِ بیخوابی ،
شبِ لبْریز از سوال،
شبِ اشک،
صدایی از درونم به زمزمه است:
هیچ چیز همیشهگیُ ماندگار نیست...
شبِ بیکوکب ،
شبِ انزوا وُ بییاوری ،
صدایی از درونم به زمزمه است:
بندها را بگشا وُ راهی شو...
شبِ آماده شُدنُ تصمیمگیری،
سکوتی نفسگیر،
انتظار سرزدنِ خورشید،
ساعتِ حرکت
به سوی کرانهیی تازه...
3
در دشواریهای زندهگی
از راه منحرف شُدن،
تنها وُ سرگردانِ یکی قلّه
با پرتگاهی دهنگشاده پیشِ پا!
تجربه کردنِ مرز،
گذشتن از مرز،
نقطهی عطفِ حیات!
4
سرمای زمستان،
زمانِ صبرُ سکونِ نیروهای پنهانی!
بیداریِ بهار، سبز شُدنِ جوانههای تازه،
عطرِ زندهگی!
اوج تابستان، قد کشیدنُ رسیدن،
دعوت به آرامش!
نقّاشی پاییز،
برداشتُ فنا شُدن،
هر چیزی را زمانی هست!
در تحولِ شُدن،
هیچ چیز از آنگونه که بود باقی نمیماند!
زندهگی یعنی تحول!
5
گوش به فرمانِ ندای درونِ خویشم!
پیش میروم!
دیرزمانیست که ماندهام!
با وسوسهی سکونُ نشستن کنار آمدهام!
جرأت میکنم برای وداع!
ترک میکنم تمامِ آشناییها را!
هر نامُ هر منظره ،
در قلبم زنده میماند!
رّدی از خود باقی میگُذارد!
از هر کدام، نقشی بر گرفتهام!
میخواهم در جاده بمانمُ
ستارهی خویش را پی بگیرم،
در شروعی تازه...
زندهگی، رهاییست!
6
در آزاد کردن
معجزهها رُخ میدهند
وَ عشق
با آزاد کردن اثبات میشود!
با پذیرفتن،
توانی شکل میگیرد
برای حیات...
7
محکم به دیروزُ به گُذشتهات چسبیدهیی!
فقط پسِ پُشت را میپایی!
اکنون را نفی میکنیُ
حقیقت را!
دعوت به نو شُدن را ،
در امروز پیدا کن!
پیش رو را ببینُ
رها کن گُذشتهات را!
در میانهی زندهگی
انجماد یعنی مُردن!
8
بارها وُ بارها به چهارراهی رسیدهام!
راه چهگونه ادامه میابد؟
چه کسی بَلَدِ مسیر است؟
هَر کس قطبنمای زندهگیاش را،
در قلبِ خود حمل میکند!
تعجب نکن اگر
بعد از بسیاری از چهاراهها،
مجبور باشی تنها ادامه دهیُ
راه را نشناسی!
به قطبنمایت اعتماد کن!
فقط اوست که تو را
به هدفت میرساند!
9
وقتی ناگهان
بیماری سختی
حیاتِ تو را در خود گیرد،
این سوال بیشتر از همیشه مردّدت میکند:
بیماری با من چه خواهد کرد؟
پذیرش بیماری به عنوان راه امید،
برای تاراندنِ عادتها!
اندیشیدن به زندهگی!
به عنوان یک انگیزه...
من با بیماریام چه کنم؟
10
برای هر سفر کولهباری لازم داریم!
نانُ آب،
برای گریز از گرسنهگیُ تشنهگی!
در سفرِ زندهگیمان
کولهباری را حمل میکنیم،
لبْریزِ خاطرهها وُ تجربهها وُ زخمها...
میراثِ گُذشته!
هر چه کولهبارت سنگینتر باشد ،
سختتر به پیش میروی
در کلوخْراهها وُ سراشیبیها!
اِی! انسان!
سبکتر سفر کن!
11
در آرزوی نو شُدن بودن
وَ آرزوی درآمدن به نقشی تازه!
خیالِ شکل دادن به حیاتِ خویش...
به خود آمدن ،
برخاستن ،
آغازیدن...
12
وقتی زمانِ عزیمتِ آخرِ تو
به سفری بیبازگشت میرسد،
آرزو میکنم که به هنگام
کلیدِ درهای بسته به قُفلِ حیاتت را بیابی!
وداع در هوای تازهی آشتی،
آسانتر خواهد بود!
در جوارِ درهای گشودهی آسودهگیِ دل...
آن وقت میتوانی به آسودهگی سفر کنی!
مسئولیتِ زندهگیات
به انجام رسیده است!
13
با من به سرزمینِ وعدهها سفر کن!
آنجا که نانُ آب هست ،
برای گرسنهگان!
با من به سرزمینِ وعدهها سفر کن!
آنجا که بخششُ بیتوتهگاه هست ،
برای فراموششُدهگان!
سرزمینِ وعدهها
آغاز میشود یا به پایان میرسد ،
در آستانهی دری گشوده
به سمتِ تو ،
به سمتِ من...
14
آزادی به صراحت میانجامد،
صراحت به اعتماد،
اعتماد امنیت به دنبال دارد،
امنیت عشق را میآفریند،
عشق به آزادی میانجامد...
15
تامل کن در مسیرِ زندهگی!
صبوری در حادثهها ،
کشفِ تصاویر درونی ،
نگاه کردن در هیاهو
صدای درون را باور داشتنُ
به آن گوش فرا دادن!
در طوفانهای زندهگی تامل کردن،
صبوری...
تا خود را گُم نکنیم ،
در جریانِ زندهگی...
16
تشخیصِ این که نیازمندِ تغییری هستی ،
غالباً به سلمانی ختم میشود...
در حالی که
مسئله دگرگونیِ دل است!
شفقتی که در چشم بدرخشد!
آنگاه همه چیز دگرگون میشود!
17
ساده است مورد پسند بودن ،
وقتی انسانها
تمامِ انتظارهای تو را
در ظاهر جوابْگو باشند!
به سرعت قضاوت میشود ،
هنگامی که انسانها
در ظاهر
بر خلافِ تمامِ انتظارها عمل میکنند!
این گامِ بزرگی به سوی آزادیست
آنهنگام که همه
به انتظارهای درونِ خویش وفادار بمانند!
18
گاهی کوچیدن لازم است ،
تا در مسیرِ سفر
به سرزمینِ نویدهای نو
شانه از بارِ سنگین رها کنی!
پاییدنِ گُذشته را،
عادتهای معمولُ
اموالِ خیالی را...
تا در سفر دریابی که :
کمتر،
بیشتر است.
19
اگر بپرسی:
به چه عشق میورزی؟
میشنوی: زندهگی!
اگر بپرسی:
از چه میترسی؟
میشنوی: زندهگی!
اگر بپرسی:
به چه میخندی؟
میشنوی: زندهگی!
زندهگی، دیوانهوارترین تجربهییست
که امکانش به ما داده شده!
فرصتی برای انسان شُدن
وَ انسان ماندن!
20
دوباره سالْروز تولّد...
یک سال پیرتر شُدن،
یا یک سال جوانتر شُدن در دل!
سالها اهمیتی ندارند!
آنچه ارزش دارد وسعتِ روح استُ
صراحتُ
آزادی...
21
رازناکیِ زندهگی
در پیشْآمدهای نهانیُ
دگرگونیهای همیشهاَش
نهفته است!
22
اُمید که در انتهای عمر
شاکر باشم
کجْراهیها وُ نابَلَدیهای حیاتم را!
کورمال رفتنها وُ
دگرگون شُدنها...
اُمید که در انتهای عمر
شاکر باشم
کسانی را که یاورم بودند در زندهگی!
همْراهانُ دُشمنانم ،
در انتها
میباید خوشنود باشند!
این سفرِ هیجانانگیز،
میباید در آشتی پایان گیرد!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#768
Posted: 11 Jul 2012 17:13
دو فنجون قهوه، دو نخ سیگار
عنوان: مقدمه
عمو شِلبی یا عمو شعبون؟
دو سه سال قبل، یه دوست کتابِ کاریکاتورا وُ ترانههای سیلوراستاینُ برام آورد! کتابِ جالبی بود، با ترجمهیی جالبتَر! مترجم یه سطرُ اینجوریترجمه کرده بود:
بابام یه اسکناسِ پونصد تومانی بِهِم داد / من هم آن را با دوتا اسکناسِ نو دویست تومانی تاخت زَدَم... با خودم گفتم شاید اشتباه شُده وُ دوبارهجِلدِ کتابُ نگاه کردم! نه دُرُس بود! این ترجمهی ترانههای یه ترانهسرای آمریکایی بود! طَرَف واسه تکمیل کردنِ رسالتش به عنوانِ مترجم، واحدِ پولِشعر رُ هَم از دُلار به تومان برگردانده بودن! یه جای دیگه Jak in the box رُ ترجمه کرده بود علی ورجه! با خودم گفتم اگه اینجور باشه بایس خیلیاِسمای دیگه رَم عَوَض کنه: مثلاً جای خیابونِ سالیوان بایس بنویسه گُذرِ آمیز محمد قصّاب! یا جای هارولد ، لوییز ، موریس بنویسه اصغر، اختر، کامبیز! اصلاً میشه اِسمِ شِل سیلوراستایناَم عَوَض کردُ جاش نوشت شعبانعلی اُستادیان! کی به کیه؟ ما که تا اینجا ـ گوشِ شیطون کر! ـ از زیرِکپیرایتُ اینجور چیزا در رفتیم! باقیشَم خُدا بزرگه! میتونیم رو جِلدِ کتاب هَم بنویسیم ترانههای شعبانعلیاُستادیان، ترانهسرا، کاریکاتوریست،خواننده وُ گیتاریستِ بزرگ! ولی اون گیتارِ کارا رُ خَراب میکنه! میشه تو ترجمه جای گیتار نوشت تنبور! چرا که نه؟ پَس زندهبادشعبانعلیاُستادیان، تنبورْنوازِ وطنی! خُلاصه این که ماجرای مرگِ مولف داره از شعرِ مثلاً مُدرنِ ما به ترجمههاموناَم سرایت میکنه!
من سعی کردم تو این ترجمه تا اونجا که جا داره به شِلسیلوراستاین وفادار بمونم!
اُمیدوارم شُما هم تو برگای این کتاب عمو شِلبی رُ پیدا کنین نه عمو شعبون رُ!
یغماگُلرویی
تهران ـ 14 / آذر / 1381
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#769
Posted: 11 Jul 2012 17:18
عنوان: به این میگن عشقِ واقعی
هَر روز صُب بایس بُلن شی،
رو نوکِ پا بری آشپزخونه،
یه اِستیک دُرُس کنیُ بَرام بیاری تو رختِخواب!
بعد بِری سَرِکارُ اوّلِ بُرج حقوقتُ دو دستی بِدی بِهِم!
دِلم میخواد تَنَمُ با روغن مُشتُ مال بِدی،
دائم با یه بادبزن بادم بزنیُ
بعد جَلدی بری کلیسا وُ زانو بزنیُ بگی:
«ـ خُدایا! ممنون که این مَردُ بِهِم دادی!»
من به این میگم عشقِ واقعی!
یه عشقِ شیرینِ واقعی!
البتّه همچین عشقی ندارم
ولی بایس پیداش کنم!
میخوام غروبا که میام خونه،
یه غذای حسابی رو میز آماده باشه،
شرابُ قرقاولِ بریون!
دوتا تیکهی تو دِل برو هَم سَرِ میز نشسته باشنُ
تو بِهِم بگی:
«ـ شِل! این سوزیه، اینم نِل،
هَر دوتا رُ واسه تو جور کردم!»
من به این میگم عشقِ واقعی!
یه عشقِ شیرینِ واقعی!
البتّه همچین عشقی ندارم
ولی بایس پیداش کنم!
اگه کسی تهمت زَد که با زنش ریختم رو هَمُ
واسهم هفتتیر کشید،
دلم میخواد تو خودتُ بندازی وسط تا گلوله بخوره بِهِت!
وقتی اُفتادی زمین،
دِلم میخواد بِهِم بگی:
«ـ ببخش که فرشتُ کثیف کردم! شِل!
فقط لطف کن جسدمُ بنداز بیرون!»
من به این میگم عشقِ واقعی!
یه عشقِ شیرینِ واقعی!
البتّه همچین عشقی ندارم
ولی بایس پیداش کنم!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#770
Posted: 11 Jul 2012 17:19
عنوان: بِهِم بگو...
بِهِم بگو باهوشم،
مهربونم،
با استعدادم...
بِهِم بگو بانمکم،
با احساسم،
عاقلُ خوشْتیپم...
بِهِم بگو یه آدمِ کاملاَم امّا...
راستشاَم بِهِم بگو!
عنوان: آدم برفی
روزِ اوّلِ بهار،
آدم برفی تکُ تنها سَرِ جاش واستاده بود!
برفای زمستون داشتن نَم نَم آب میشُدنُ
درختای کاج خِش خِشکنون میگفتن:
«ـ حیوونی آدمبرفی!
داری کم کم آب میشی!»
آدمبرفی گفت:
«ـ حیف!
نمیدونین چهقدر دلم میخواد تابستونُ ببینم!
نپُرسین چرا!
فقط بدونین که خیلی دِلم میخواد!
خیلی...»
یه سینهسُرخ جیک جیککنون رسیدُ گفت:
«ـ فصلا یکی یکی میانُ میرَن!
وقتی فصلِ دراومدنِ گُلا برسه،
یخای گُندهاَم آب میشن!
هَر شروعی یه پایونی داره!
آدمبرفی تابستونُ نمیبینه!
امکان نداره! هیچ وقت!
هیچ وقت...»
آدمبرفی با دماغِ هویجیُ صدای تو دماغیش گفت:
«ـ سعیاَمُ میکنم!»
با یه لبْخندِ یخی
بدونِ ترس سینهشُ سپر کردُ
دُرُس رو به روی خورشید وایستادُ
با چشای سیاهِ زغالیش پلک زَد...
نمیتونم بِهِتون بگم اون آخرش تابستونُ دید یا نه!
خودتون میتونین مثِ من حدس بزنین!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***