ارسالها: 8724
#791
Posted: 21 Jul 2012 02:05
عنوان: چراغ قرمز
چراغ قرمز کشکی کشکی سبز نمیشُد که نمیشُد،
جماعتاَم پُشتش تَلَنبار بودن!
ترافیک گره خورد،
یه بادِ سردی وَزیدُ هوا کم کم تاریک شُد!
ماشینا وُ دوچرخهها وُ موتورای جورواجور کیپِ هم صف کشیده بودن!
همه تو دِلِشون میگفتن:
«ـ آخه این چه وضعیه؟ پَس این چراغ کی میخواد سبز بشه؟»
چند روز شُد چند هفته، چند هفته شُد چند ماه...
همه بیکارُ بیعار سَرِ چارراه وایستاده بودن!
با انگشتاشون بازی میکردنُ منتظر بودن وضع عوض شه!
آدمای حسابی همین کارُ میکنن دیگه!
حالا اگه آدم از اون خیابون بگذره،
شاید اونا رُ ببینه که با همون لبخندُ
با همون صورتای احمقونه،
زُل زدن به خیابونُ... اگه گفتی منتظر چیاَن؟
خُب معلومه! منتظرن اون چراغِ نکبت سبز بشه!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#792
Posted: 21 Jul 2012 02:05
عنوان: روزِ آخر
آخرین روزیِ که تو این شهر لَجَن از خواب پامیشمُ
پِیِ خورشید میگردم!
آسمونخراشا آسمونِ این خراب شُده رُ گرفتن!
آخرین روزیِ که صورتمُ تو این آبِ لجن میشورمُ
ریشِ کسیُ میزنم که دیگه نمیشناسمش!
تو راهرو موشا جولون میدن!
دماغم بِهِم میگه آشغالا دارن تو کوچه میگندن!
از طبقهی پایین صدای زِرزِره بچّه میاد!
آخرین روزیِ که این صدا به گوشم میخوره!
من برمیگردم شهرِ خودمون!
آخرین روزیِ که تو این هوای سُربی نفس میکشمُ
از ترافیک ذلّه میشمُ
دنیا رُ خاکستری میبینم!
آخرین روزیِ که قهوهمُ وایستاده میخورمُ
به آدمای غریبهیی که دارن میرَن سَرِ کار
لبْخند میزنم!
این شهرِ لعنتی هیچّی بِهِم نداده!
خستهاَم!
خستهتر از اونم که بخوام بازم با این شهر بجنگم!
من برمیگردم شهرِ خودمون!
آخرین روزیِ که لباسکارِ روغنیمُ میپوشمُ
سَرِ کار ساعت میزنم!
فردا فِلِنگُ میبندمُ میرَم طَرَفای غروب!
لَم میدم کنارِ رادیو وُ تو خیال
دخترِ آوازه خونی که صداش پخش میشه رُ میبوسم!
من اینجا رو تختم دراز کشیدمُ خیره موندنم به سقف،
از طبقهی پایین صدای جیغ بُلند میشه وُ
نمیدونم کجای رؤیام غَلَط از آب در اومده!
این آخرین روزیِ که
به برگشتن فکر میکنم!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#793
Posted: 21 Jul 2012 02:06
عنوان: چشم آبی
پسر: «ـ خیلی وقته تنها تو بار نشستی...
میتونم بشینم کنارت؟ چشم آبی؟»
دختر: «ـ دوستم رفته دستشویی!
الان برمی گرده!
قدش دومتره وُ
همیشه یه کلت باهاشه!»
پسر: «ـ اگه دوستتُ بزنمُ
کلتشُ بندازم یه کنارُ
کنارت بشینم،
میتونم به یه پِیک مهمونت کنم؟ چشم آبی!»
دختر: «ـ من فقط شامپانی میخورمُ
بطری سیُ پنج چوب بَرات آب میخوره!»
پسر: «ـ اگه دوستتُ بزنمُ
کلتشُ بندازم یه کنارُ
کنارت بشینم،
به بطریِ سیُ پنج دُلاری شامپانی بَرات بگیرم،
میتونم ببرمت خونه؟ چشم آبی!»
دختر: «ـ خونهم فیلادلفیاس!»
پسر: «ـ اگه دوستتُ بزنمُ
کلتشُ بندازم یه کنارُ کنارت بشینم،
به بطریِ سیُ پنج دُلاری شامپانی بَرات بگیرم،
ببرمت فیلادلفیا، میتونم باهات بمونم؟ چشم آبی!»
دختر: «ـ یه مُرداب گُنده جلوی خونهی ماس
که توش پُرِ سوسماره وُ باتلاقاش آدمُ قورت میدَن!»
پسر: «ـ خُب! اگه از مُرداب رَد بشم،
کلَکِ سوسمارا رُ بکنمُ تو باتلاق خفه نشم،
منُ راه میدی خونهتون؟ چشم آبی!»
دختر: «ـ ببین... الان دیره!
شاید مامانم درِ خونه منتظرم باشه،
به گمونم زمینُ شُسته وُ روش روزنامه پهن کرده که خُشک بشه،
تازه یه سگِ گُنده داریم که به غریبهها پارس میکنه وُ گازشون میگیره!
بابام پنج هزارُ سی صدُ بیستُ دو دولار به صابخونه بدهکاره!
الانم دیره!
باید برم زود موهامُ بشورمُ صُب برم سَرِ کار!»
پسر: «ـ تو نمیخوای منُ راه بدی خونهت، نه؟»
دختر: «ـ خیلی خیلی دیره!
مامانم منتظره!»
پسر: «ـ پس نمیخوای ببرمت خونه؟»
دختر: «ـ ببین! خیلی دیره!»
پسر: «ـ پنداری از من خوشت نمیاد!
اصلاً حواست به من هست؟»
دختر: «ـ آخه میدونی... خیلی دیره وُ...»
پسر: «ـ باشه! بابا! بیخیال!»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#794
Posted: 21 Jul 2012 02:07
عنوان: قانونِ من
اگه میخوای زنم بشی،
بایس این کارا رُ بکنی:
بایس یاد بگیری چهجوری خوراکِ مُرغِ خوشمزه بپزی،
سوراخای جورابامُ بدوزی،
کاری نکنی عصبانی بشم،
یه راه واسه خاروندنِ پُشتم پیدا کنی،
کفشامُ همیشه تمیزُ برّاق نگه داری،
وقتی خوابم برگای رو چمنُ با چنگک برداری،
وقتی برف میاد بُلنشی سَرِ راهمُ پارو کنی،
وقتا حرف میزنم جیکت درنیاد،
وقتی...
هِی!
کجا داری دَرمیری؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#795
Posted: 21 Jul 2012 02:07
عنوان: مامانُ خُدا
خُدا به ما انگشت داده،
ولی مامان میگه: «ـ با چنگال غذا بخور!»
خُدا به ما صدا داده،
ولی مامان میگه: «ـ جیغ نزن!»
خُدا هَوَسِ بستنی تو دِلِمون انداخته،
ولی مامان میگه: «ـ کلمُ هویجُ لوبیا بهتره!»
خُدا به ما انگشت داده،
ولی مامان میگه: «ـ دماغتُ با دستْمال پاک کن!»
خُدا آبِ گِلی به ما داده،
ولی مامان میگه: «ـ گِل بازی نکن!»
خُدا درِ سطلِ آشغالُ به ما داده تا باهاش سرُ صدا راه بندازیم،
ولی مامان میگه: «ـ ساکت! بابا خوابه!»
خُدا به ما انگشت داده،
ولی مامان میگه: «ـ باید دستکشاتُ دستت کنی!»
خُدا بَرامون بارون میبارونه،
ولی مامان میگه: «ـ خیس نشیا!»
خُدا سگای وِلْگردِ خوشْگِل بِهِمون داده
تا هر وقت خواستیم نازشون کنیم،
ولی مامان نمیذاره بریم طَرَفشون!
خُدا به ما انگشت داده وُ جعبهی گچای رنگیُ زغال
ولی مامان میگه: «ـ برو دستتُ بشور!»
من زیاد زرنگ نیستم امّا یه چیزُ خوب میدونم:
یا مامان داره اشتباه میکنه یا خُدا...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#796
Posted: 21 Jul 2012 02:08
عنوان: خوابِ عجیب غریب
دیشب یه خوابِ عجیب دیدم!
من معلمِ مدرسه شُده بودمُ
معلمای مدرسه رُ مشق میدادم!
صدتا کتاب تاریخ بِهِشون دادم،
تا ازبَرشون کننُ
گفتم بدونِ روشن کردنِ چراغ بخوننشون!
واسه گردشِ علمی فرستادمشون طَرَفای مغولستانُ
گفتم واسه تکلیفِ شب
یه ماگنولیای هفت متری اونجا پرورش بِدن!
گفتم حساب کنن هَر نُمرهی بَد با چندتا قطره اشک برابره!
واسه هَر جوابِ غَلَتی که میدادن از گوش آویزونشون میکردم!
وقتی سرِ کلاس پِچ پِچ میکردن
همچین وِشگونشون میگرفتم که دادشون هوا میرفت!
صداشون اونقَد بُلن بود
که از خواب پَریدم...
دلم حساب خُنک شُده بود!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#797
Posted: 21 Jul 2012 02:08
عنوان: میخوام عادی باشم!
گِرَسَمُ از پنجره میریزم بیرون،
زَروَرَقُ مُچاله میکنم،
قُرصامُ میدَم به اینُ اون،
چون میخوام دوسم داشته باشی!
میخوام عادی باشم!
میخوام یه عشقِ داشته باشم!
با اون مَواد خیلی روپا بودم امّا دیگه طَرَفشون نمیرم،
چون عشقِ تو واسه حال کردن بَسه!
هَرکی پانامی قرمز میخواد دستشُ ببَره بالا!
ذخیرههامُ نقد میفروشم تا واسه عروسم یه روبّانِ طلایی بخرم!
میخوام عادی باشم ولی نپرس چهجوری!
غصّهم اینه که فردا بازم شروع کنم،
چون تَنَم از الان داره مورمور میکنه!
ولی بالاخره یه روز کوکایینمُ از پنجره میندازم بیرونُ
بیخیالِ اِل،اِس،دی میشم...
میخوام عادی باشم!
میخوام عادی باشم...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#798
Posted: 21 Jul 2012 02:09
عنوان: از چشِ کسای دیگه...
مهمونیِ شُکرگُذاری غمگینه،
شامِ کریسمس خوشمزّه نیس،
اگه آدم از چشِ بوقلمون نیگاش کنه!
غذای روزای تعطیل مزّه نداره،
جشنِ عیدِ پاک یه جور عزاس،
اگه آدم از چشِ مُرغُ اردک نیگاش کنه!
آخ که یه روزی چهقدر سالادِ ماهی دوس داشتم،
واسه میگو وُ کبابِ برّه میمُردم،
تا یه دفه دست از خوردن کشیدمُ شاممُ نیگا کردم،
اونم از نگاهِ خودِ شام!
عنوان: فقط خودم! فقط خودم!
ماری خوشْگله فقط منُ دوس داره!
«ـ موریساَم دوس داره!»
نه! نه! فقط منُ دوس داره!
«ـ لوییزاَم دوس داره!»
نهخیر! فقطُ فقط منُ دوس داره!
«ـ درختای بیداَم دوس داره!»
گفتم نه! اون تنها منُ دوس داره!
«ـ آخه چرا نمیخوای بفهمی؟ بدبخت!
اون میتونه هم چیزای دیگه رُ دوس داشته باشه، هم تو رُ!»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#799
Posted: 21 Jul 2012 02:09
عنوان: لالایی، قصّه، دروغ
جمع شین اینجا! آقایون!
که میخوام قصّه بگم!
قصّهی قتلُ جهنّم،
قصّهی پهلوونُ کلوچه وُ چاهِ عمیق!
هِی میخوام دروغ ببافم بَراتون!
جمع شین اینجا! خانوما!
پیشِ پاهام بشنین!
میخوام آواز بخونم، از روزای آفتابی،
از پَریدریاییا، از ماشین کروکیُ جکُ یه دونه لوبیا!
هِی میخوام دروغ ببافم بَراتون!
واسهتون آواز میخونم!
بَراتون میرقصم!
لالایی، قصّه، دروغ!
لالایی، قصّه، دروغ...
شاید از حرفای من یه کم تعجّب بکنین!
شاید آبغوره بگیرین، شایدم ریسه برین!
ولی وقتی نباشم، همهتون آرزو دارین که دوباره بیامُ
لالاییُ قصّه وُ دروغ ببافم بَراتون!
بطریا رُ وا کنین!
گیتارُ بدین بِهِم!
بعد نگاتونُ بدین به چشمای عاشق من!
من شُما رُ میبَرَم،
به جاییُ که تو تمومِ زندهگیتون ندیدین،
بعدشم یه عالمه دروغ میبافم بَراتون!
واسهتون آواز میخونم!
بَراتون میرقصم!
لالایی، قصّه، دروغ!
لالایی، قصّه، دروغ...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#800
Posted: 21 Jul 2012 02:10
عنوان: زبونِ گُم شُده
یه روز زبونِ گُلا رُ میدونستم،
میفهمیدم کرمِ ابریشم چی داره میگه!
از ورّاجیِ سارها خندهم میگرفتُ
تو رختِخوابم با مگسا اختلات میکردم!
هَر چی جیرجیرکا میپُرسیدن من جواب میدادم!
واسه مُردنِ هَر دونه برفی که زمین میاُفتاد،
میزدم زیرِ گریه!
یه روز زبونِ گُلا رُ میدونستم،
اون زبون چی بود؟
اون زبون چی شُد؟
عنوان: سرگرمیِ من
از طبقهی بیستُ شیشم که تُف بندازی پایین،
تُفت مثِ یه چتر رو هوا چرخ میخوره تا بیفته زمین!
معلوم نیس رو کلاهِ کسی میاُفته،
یا رو یه گربهی سفید!
شایدم رو کلّهی یکی چِلِپی صدا کنه!
تا همین چند وقت پیش گمون میکردم زندهگیم کسلکننده شُده،
ولی دیگه این حسُ ندارم!
حالا اون تُفایی که به هدف میخورنُ میشمارمُ
بعدش میخندمُ حال میکنم،
قبلِ این که دوباره تُف کنم تو خیابون!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***