ارسالها: 8724
#831
Posted: 10 Aug 2012 07:00
21
بورژوا بازی را رها کن ! بانو !
بگذر از تختِ لویی شانزدهمُ
عطرهای فرانسوی ،
کتِ پوستِ تمساح را رها کنُ
با من به جزیرهی آناناسُ باران بیا !
آبِ گرمِ تپّههای سوزانِ آنجا ،
مانندِ تنت گرمُ مه آلودند
وَ اَنبههایش
یادآورِ پستانهای تواَند !
بر سینهاَم حادث شو !
به زخمِ تنم،
یا خراشِ کنجِ لبانم !
سرخوش میشومُ
پیشِ مردانِ قبیله
به آن مینازم !
آه ! خاتون تردیدُ ترس !
بانوی مکس فاکتورُ الیزابت آردن !
تو در حد کمال متمدّنی
وَ پای میز عشق با کاردُ چنگال مینشینی،
ولی من صحرازادهیی هستم
با عطشِ قرنها بر لَب
وَ یکْصد میلیون خورشید زیرِ پیراهن !
دلْخور نشو از این که
با آدابِ غذا خوردنت مخالفم
وَ دستْمالِ سفرهی سفید را
دور میاندازمُ
تو را از جامهی فاخرت بیرون میکشم
وَ غذا خوردن با یک دستُ
عاشق شُدن با دستی دیگر را به تو میآموزم !
چون کرّهیی که در دشتِ سینهاَم،
میتازدُ شیهه میکشد !
22
در آسمان اتّفاقاتی غریب رُخ میدهد،
چرا که من عاشقِ تواَم !
فرشتهگان در عشق ورزیدن آزادند
وَ خُدایان
به عشقهاشان میرسند !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#832
Posted: 10 Aug 2012 07:00
23
قول دادهاَم،
هنگامِ شنیدنِ نامت بیخیال باشم !
از این قول درگُذر !
چرا که با شنیدنِ نامت
صبرِ ایوب را کم دارم،
برای فریاد نزدن !
24
خاطراتی ریزُ رنگارنگ را
در سینه میگردانم،
چونان گُنجشکی که صدایش را
وَ فوّارهی یک خانهی آندلُسی
که آبیِ آب را در دهان میگرداند !
25
آرزو کردم تو را بیآفرینم
با شعری بر زبان
وَ از تو بسرایم....
آرزو کردم رسوم را زیرِ پا نهم
وَ در شبِ بُلندِ زمستانی
گُنجشکی را در تو بکارم
تا سلسلهی گُنجشکان منقرض نشود...
آرزو کردم که در ساعاتِ تبُ عصب،
جنگلی از کودکان را در تو بکارم
تا از قانونِ قبیله وُ
شعرُ عشقهای زمینی
محافظت کنی !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#833
Posted: 10 Aug 2012 07:01
26
تو که هستی؟ اِی زن !
از کدام کلاه شعبده بیرون پریدهیی؟
هر که گفت نامهیی از نامههای عاشقانهی تو را دزدیده،
دروغ میگوید !
هر که گفت دستْبندی مطّلا را از صندوقت به یغما بُرده،
دروغ میگوید !
هر که گفت عطر تو را میشناسد،
یا نشانیاَت را میداند، دروغ میگوید !
هرکه گفت شبی را با تو در هُتلی
یا تماشاخانهیی سر کرده، دروغ میگوید !
دروغ ! دروغ ! دروغ...
تو موزهیی هستی که در تمامِ روزهای هفته تعطیل است !
تعطیل برای تمام مَردانِ جهان،
در همهی روزهای سال...
27
نامههای من به تو ،
بَرتَر از خودِ مایند !
چرا که نور
بَرتَر از فانوس است ،
شعر ،
بَرتَر از کتاب
وَ بوسه بَرتَر از لَبهاست !
نامههای من به تو ،
بَرتَر از خودِ مایند
این نامهها
اَسنادی هستند که دیگران
زیباییِ تو وُ عشقِ مَرا
در آنها خواهند یافت !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#834
Posted: 10 Aug 2012 07:01
28
میانِ ما بیست سال فاصله است
اما چندان که لَبانت بَر لَبانَم آرام میگیرد
سالها فرو میریزند
وَ شیشهی عُمر
در هَم میشکند !
29
ظهرِ تابستان است !
لمیدهاَم بر ماسههای ساحل
وَ به تو میاندیشم !
دریا ساحلش را تَرک میکند،
ماهیها وُ
صدفهایش تَرک میکند
وَ از پیِ من راهی میشَوَد !
30
وقتی میشنوم که مَردان
چه مُشتاقانه از تو سخن میگویند
وَ زنان
چه پُر کینه ،
به زیباییاَت پِی میبَرَم !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#835
Posted: 10 Aug 2012 07:01
31
تو را گُلِ نیلوفر نامیدم...
امّا ،
وقتی با لباسِ دریاییاَت پدیدار شُدی
دانستم
که تو یک جنگل نیلوفری !
32
دستهامان از ما عاشقتَرَند
عمیقُ بیغش میشویمُ
دُشمنِ خشم
چندان که مُشتهامان را گِره میکنیم !
دستهامان،
عاشقانه در هم حلقه میشوند
وَ به سادهْدلیمان
چشمک میزنند !
33
گیسِ عشقِ ما بُلند شُده
میباید قیچیاَش کنیم
وَگَرنه،
تو را وُ مَرا میکشد !
34
آنسوی روزهای دوریُ تنهایی
با بوسیدنِ لبانِ تو احساس میکنم
نامهیی عاشقانه را
در صندوقِ پُستِ قرمزی انداختهاَم !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#836
Posted: 10 Aug 2012 07:02
35
نامههای من به تو ،
نیمکتهای پنبهپوشی نیستند، برای یله بودن !
نمینویسم تا استراحت کنی !
مینویسم که همْپای من به احتضار برسیُ
با من بمیری !
36
امروز هم محتاجِ به نام خواندنِ تواَم
وَ بیقرارِ حرفاحرفِ نامِ تو !
چونان کودکی که
به دهان بُردنِ تکهیی حلوا را
دِل دِل میکند !
مدّتهاست که نامِ تو
در مطلعِ نامههایم نیست
وَ حرارتش گرمم نمیکند ،
ولی امروز
در محاصرهی پنجرههای اسفند
میخواهم به نام بخوانمت !
آتشِ کوچکی روشن کنم !
جامه بپوشمُ تو را صدا بزنم !
اِی پیراهنِ بافته با گُلِ نارنجُ
شکوفههای شبْبو !
نمیتوانم تو را در درونُ
نامت را در دهانم پنهان کنم !
گُل با عطرِ خود چه تواند کرد؟
گندُمزار با سُنبلهها وُ
طاووس با دُمِ زیبا وُ
چراغ با روغنش چه کند؟
با تو کجا بروم؟
کجا پنهانت کنم...
وقتی که دیگران
در طنینِ صدا وُ
ردِ دستهایم
صدای گامهای تو را میشنوند !
چهگونه گمان میکنی دیده نمیشوی،
قطرهی بارانی بر پیراهنِ من،
دکمهی مطلّای سَرِ آستینم،
کتابی کوچک در دستانمُ
زخمی کهنه کنجِ لبانم !
مَردُم از عطر لباسم میفهمند
که عشقِ من تویی !
از عطرِ تنم درمیابند که با تو بودهاَم !
از بازوی خواب رفتهاَم پِی میبَرَند
که زیرِ سرِ تو بوده است !
نمیتوانم پنهان کنم !
از نوشتههای منوّرم میفهمند
که برای تو نوشتهاَم !
در شعفِ گامهایم شوقِ دیدارِ تو را درمیابند !
در سبزینهی لبانم نشانِ بوسههای تو را پیدا میکنند !
چگونه میخواهی داستان عاشقانهمان را
از حافظهی گُنجشکان پاک کنی
وَ نگذاری خاطراتشان را منتشر کنند !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#837
Posted: 10 Aug 2012 07:02
37
چندان که راهیِ کوه میشوی،
بیروت به جزیرهیی متروک بدل میشود...
به شهری بیوه !
من مخالفِ ییلاقم
وَ مخالفِ هَر آنچه میانِ ما فاصله اندازد !
38
چون اسبی که زینُ سوارش را زمین زده،
به سوی تو میتازم !
اگر شوقِ اسبها را در میافتی
ـ بانوی من ! ـ
دهانم را
از پسته وُ بادام پُر میکردی !
39
هَر مَرد که پس از من ببوسدت
بر لبانت ،
تاکستانی را خواهد یافت
که من کاشتهاَم !
40
اگر روزی با مَردی رو به رو شوی ،
که از یاختههای تَنت
وَ شکنِ گیست شعر بسازد
وَ ـ چون من ـ
قادرت کند با شعر شُستُشو کنی ،
با شعر سُرمه بِکشیُ
موهایت را شانه کنی...
به تو میگویم: در رفتن با او تردید نکن
چرا که برایم اهمیت ندارد
به من تعلّق داشته باشی،
یا به او !
مهم این است
که به شعر تعلّق داشته باشی !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#838
Posted: 10 Aug 2012 07:02
41
باران خیسمان میکرد
وَ بَر بارانیهامان سبزه سبز میشُد...
بیتو امّا
سبزهیی در کار نیست !
باران میبارَد بر تنهایی من
وَ سبزینهیی جوانه نمیزند !
42
چندان که در سفری
عطرها تو را بهانه میکنند،
چون کودکی که دیدنِ مادر را...
یک لحظه بیاندیش !
عطرها...
حتّا عطرها
دوریُ غربت را احساس میکنند !
43
میخواهم با تو بر قطارِ جنون سوار شَوَم،
حتّا اگر برای بار واپسین باشد !
قطاری که ایستگاهها وُ
ریلها وُ
مسافرانش را از یاد بُرده !
حتّا اگر بار واپسین باشد
میخواهم شولایی از باران بپوشی
تا در ایستْگاهِ جنون
به پیشبازت بیایم !
44
چشمانت کارناوالِ آتشبازیست !
یک روز در هر سال
برای تماشایش میروم
وَ باقیِ روزهایم را
وقفِ خاموش کردنِ آتشی میکنم
که زیرِ پوستم شعله میکشد !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#839
Posted: 10 Aug 2012 07:02
45
آنهنگام که با لباسی نودوز
به دیدنم میآیی،
شوقِ باغْبانی با من است
که گُلی تازه
در باغْچهاَش روییده باشد !
46
آیا هرگز به کجا فکر کردهیی؟
کشتیها از مقصدِ خود آگاهند !
ماهیها وُ سیکای پرستوها نیز...
ولی ما ،
دستُ پا میزنیم در آب
بیغرق شُدن ،
رختِ سفر میپوشیم
بیسفر رفتن ،
نامه مینویسیم
بیکه پُستشان کنیم !
برای هر پروازی بلیط رِزِرو میکنیم
امّا در فرودگاه باقی میمانیم !
تو وُ من ،
ترسوترین مسافرانِ تاریخ هستیم !
47
روزی که دیدمت
تمامِ نقشههایم ،
تمامِ پیشْبینیهایم را پاره کردم !
چون اَسبی عرب ،
بارانِ تو را پیش از خیس شُدن بو کشیدم !
صدایت را
ـ پیش از آن که لَب واکنی ـ شنیدم
وَ بافههای گیسَت را گشودم
پیش از آن که ببافیشان !
چشمانت شبِ بارانیست
که کشتیها در آن غرق میشوند
وَ تمامِ نوشتههای مرا
در آینهای بیخاطره
بَر باد میدهند !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#840
Posted: 10 Aug 2012 07:03
48
تمامِ کتابهایم را ببندُ
حرفم را از خطوطِ کفِ دستُ
چینهای صورتم دریاب که
ـ چون کودکی شگفتزده در مقابلِ درختِ کریسمس ـ
تو را نگاه میکنم !
49
دیروز به تو میاندیشیدمُ
از این فکر سرخوش بودم !
به ناگاه
قطرهیی عسل را بر لبانم به خاطر آوردم
وَ شیرینیاَش را لیسیدم !
50
به سکوتم...
به قویترین سلاحم احترام بگذار !
طنینش را میشنوی؟
وقتی حرف نمیزنم ،
از زیبایی آنچه میگویم لذّت میبَری؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***