ارسالها: 8724
#841
Posted: 10 Aug 2012 07:03
51
وقتی سوار تلهکابین شُدیمُ
نَرم نَرم از سَرِ سَرشاخهها وُ
خُمرهی صنوبرانُ بادبانِ زورقها گُذشتیم،
مالکِ آسمان شُدم !
با خود گُفتم
در همین اتاقکِ بلور،
در همین هُتلِ کوچک با تو ازدواج خواهم کرد !
اتاقکی که غلت میخورد بر ابرها
وَ خُداوند
شاهدِ عروسیمان خواهد بود !
52
دسته کلیدِ مطلّایی که به من دادهیی،
دَری از دَرهای سنگیاَت را باز نکرد...
تنها دروازههای زخمِ مَرا گشود !
53
چرا میخواهی برایت نامه بنویسم؟
چرا میخواهی ـ با نوشتن ـ
مانندِ انسانِ عصرِ سنگ
در برابرت برهنه شوم !
تنها نوشتن مرا برهنه میکند !
وقتی حرف میزنم هنوز،
پارههایی از لباسهایم بر تنم میمانند،
امّا هنگامِ نوشتن...
رها وُ سبُک میشوم !
چون گُنجشکی که وزن ندارد !
هنگامِ نوشتن
از چنگِ قانونِ جاذبه میگُریزم !
سیارهیی چرخان میشوم،
در مدارِ چشمانت !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#842
Posted: 10 Aug 2012 07:03
54
رفاقت با تو،
رفاقت با بادبادکی کاغذیست !
رفاقت با بادُ دریا وُ سرگیجه...
با تو هرگز حس نکردهاَم،
با چیزی ثابت مواجهاَم !
از اَبری به اَبرِ دیگر غلتیدهاَم،
چون کودکی نقّاشی شُده بر سقفِ کلیسا !
55
دو سالی که در آنها حضور داشتهیی،
مهمترین برگهای کتابِ معاصرِ عشق بودهاَند !
برگهای قبلُ بعد سپیدند !
این برگها به خطِ استوا میمانند،
میانِ لبانِ ما دو تن !
تنها مقیاسِ زمان
که ساعتها با آن کوک میشوند
وَ ایستْگاهها به آن اعتماد میکنند !
56
آه ! اِی کاش،
روزی از خوی خرگوشی رها شویُ بدانی
که من صیادِ تو نیستم،
عاشقِ تواَم !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#843
Posted: 10 Aug 2012 07:04
57
از دفتری که به من بخشیدهیی ممنونم !
دفتری با برگهای رنگ به رنگ...
چیزی در این جهان ،
به اندازهی دفترهای تازه
اشتهای مرا تحریک نمیکند !
من وَرزایی آندلُسیاَم !
هنگامی که رنگینکمان ورقها
پیشِ چشمانم تکان میخورد،
عاشقِ آنم که بمیرم !
هنگامِ هدیه کردنِ دفتر،
اشتهای آندلُسیِ مَرا به خاطر داشتی؟
58
کمی از من فاصله بگیر !
فرصت بده طعمِ رنگها را بِچِشم !
حجمِ هستی را دریابم
وَ قانع شَوَم که زمین گِرد است !
59
خسته،
بر ماسهزارِ سینهاَت خَمیدهاَم...
این کودک،
از زمانِ زاده شُدن نخوابیده !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#844
Posted: 10 Aug 2012 07:04
60
با خود گُفتم تو را بدزدمُ
در میانِ شلیکِ تپانچهها وُ
برقِ شمشیرها عروست کنم !
امّا تو اسبم را کشتی
وقتی شمع را از انگشتان پایت میلیسید...
وَ به همراهش
نابترین دقایقِ شعر
در زندهگیِ مَرا !
61
هواپیما بالا وُ بالاتَر میرود
وَ من عاشقتَر میشوم !
تجربهیی نو !
عشقِ یک زن
در سی هزار پایی !
حالا چیزکی از عرفان میفهمم...
علایق در هواپیما رنگِ دیگری میگیرند
غبارِ زمین،
با جاذبهها وُ قوانینش
از چهرهی عشق زدوده میشوند !
هواپیما مانندِ یک توپِ بیوزنِ پنبهیی
بر تُشکی نَرم سُر میخورد
وَ چشمانِ تو در تعقیبش !
چون دو گُنجشکِ بازیْگوش
که به تعقیبِ یک پروانهاَند !
احمق بودم که گمان کردم،
تنها سفر میکنم !
در هر فرودگاهی که پیاده شُدم
تو را در چمدانِ خود دیدم !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#845
Posted: 10 Aug 2012 07:04
62
پیش از ورودم به دیارِ دهانت،
لبانت گُلی از سنگ بودند،
جامی بیشراب،
دو جزیرهی یخ در اقیانوسِ شمالی...
روزی که به دیارِ دهانت آمدم
تمامِ مَردُمِ آن دیار به پیشْباز خود دیدم !
آمدند تا مَرا با گُلاب بشویند
وَ پیشِ پایم قالیْچهی سُرخی پهن کنند،
تا با شاهْزاده خانمِ آن دیار یکی شَوَم !
63
دیگر تمام شُد !
معشوقهاَم تویی!
به تمامِ سلّولهایم وارد شُدی !
چون دکمهیی در یک جا دُکمه
وَ گوشوارهیی در گوشِ زنی آندلُسی !
دیگر نمیتوانی ،
مرا پادشاهی غیرِ دموکرات بنامی !
من ـ در مقامِ عشق ـ قوانینم را میسازم
وَ یکه حکومت میکنم !
مگر برگ از کسی اجازه میگیرد برای روییدن،
یا جنین برای زاده شُدن از مادر؟
یا سینهها برای گریز از سینهبند...
عشقم باشُ ساکت شو !
دربارهی مشروعیتِ عشق با من بگو مگو نکن !
عشقم به تو خودِ شریعت است
که مینویسمش
وَ اِجرایش میکنم !
امّا تو...
آموختمت که گُلِ مارگریت شوی،
بر بازوانم بخُسبی
وَ بُگذاری تا حکومت کنم...
تنها کارِ تو این است
که معشوقهی اَبَدیاَم باشی !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#846
Posted: 10 Aug 2012 07:04
64
بازنشست شُدهیی...
چون یک صندلی
که دیگر کسی روی آن نمینشیند،
روزنامهیی جا مانده در پارک،
عشق ، در ضمیرِ تو نریانیست
که نه میرود، نه باز میگردد !
یک پُستْچی که میآیدُ نمیآید...
سرنوشتت را میجویی
در خطوطِ فنجانِ قهوه وُ
وَرَقها وُ
خَرمُهرهی فالْگیران !
به بیخیالیِ یک چهارپایهیی
در کنارِ یک میز !
پستانِ سمتِ چپت از پستانِ راست بیخبر استُ
لبِ بالایت از لبِ پایین !
میخواستم در ارتفاع اندامت انقلاب کنم
...وَ شکست خوردم !
میخواستم نشانت بدهم:
خشمُ کفرُ آزادی را ...وَ شکست خوردم !
خشم را خشمگین را میشناسدُ
کفر را کافر !
آزادی شمشیریست
که تنها در دستِ آزادهگان
بُرّان است !
تو امّا الههی بیخبری هستی !
شرطبند مسابقاتِ اسبدوانی که خود
سواری نمیداند !
مَردان را به بازی میگیردُ
خود از قاعدهی بازی بیخبر است !
تو لرزیدن از تعجّب را نمیشناسیُ
روبهرو شُدن با شگفتیها را !
همیشه در انتظاری راکدی...
چون کتابی که چشم در راهِ خوانندهییست ،
تا خوانده شود !
یک صندلی که به انتظارِ کسیست
تا بر آن بنشیند
وَ نگینی که یک حلقه را دِل دِل میکند !
چشم به راهِ مَردی هستی
که پِسته وُ بادام برایت پوست بگیرد،
شیر گُنجشکان را به تو بنوشاند
وَ کلیدِ شهری را به تو ببخشد
که نه در راهش جنگیدهیی،
نه لیاقتِ قدم نهادن به آن را داری...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#847
Posted: 10 Aug 2012 07:04
65
گَهگاه میاندیشم که تو را
در میدانِ بزرگِ شهر شلّاق بزنم
تا عکسِ ما دو تن
آذینِ صفحهی نخستِ روزنامهها گردد
وَ هَر که نمیداند تو عشقِ منی،
با خبر شود !
از تجربه کردنِ عشقِ پنهانیُ
از بازی کردنِ نقشِ عاشقِ کلاسیک، خستهاَم !
میخواهم پردهها را بالا ببرم،
متنِ بازیْنامه را تکه تکه کنم،
کارگردان را بِکشمُ
در مقابلِ تمامِ مَردُم بانگ بردارم که
من عاشقِ این روزگارمُ
ـ با وجودِ سیاهیِ زمانهی ما ـ
عشقِ من تویی !
میخواهم روزنامهها ،
مَرا بزرگترین آنارشیستِ قرن بدانند !
این بهترین فرصت برای با تو بودن
در زمینهی یک عکس است !
تا خوانندهگانِ صفحههای عشقی ـ جنایی نیز
بدانند که عشقِ من تویی !
66
نمیتوانم از چهارچوبِ انسانیت بُگریزم
وَ با تو چون فریبْخوردهگان،
یا قدّیسان رفتار کنم !
اگر تو را چون گُلی کاغذین محافظت کنم،
به زنانهگیاَت توهین کردهاَم !
اگر تو را چون سُنبُلهزاری
که هیچکس مایل به خریدنش نیست، بفروشم...
یا مانندِ برهوتی
که پهلوانان هم
دِلِقدم نهادن در آن را ندارند،
زنانهگیاَت دربارهی من چه میگوید؟
اگر در پسِ پُشتِ خود
تو را به هذیان وا دارمُ لب گزیدن ،
پستانهایت با من چه خواهند گفت؟
نمیتوانم چون گاوی کسِل
که به ریلِ راهآهن چشم میدوزد،
نگاهت کنم !
نمیتوانم زیرِ رگبارِ دیوانهوارت
بدونِ چتر بایستم !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#848
Posted: 10 Aug 2012 07:05
67
دوست دارم با تو از چراغ قرمزها بگذرم
در کنارت شوقی کودکانه دارم
برای تملّکِ میلیونها برگِ جریمه !
میلیونها حماقت...
وقتی بازویت به بازویم میپیچد
میخواهم تابلوهای شیشهییِ عشق را در هم شکنم
وَ اعلامیههای حکومتی را
که از مصادرهی عشق سخن میگویند...
چه لذتی دارد
شنیدنِ صدای شیشههای شکسته
زیرِ چرخِ ماشین !
68
یک قبیله زن داشتم پیش از آمدنِ تو !
با هَر کدام میخواستم یکی میشُدمُ
هَر کدام را نمیخواستم میتاراندم !
چادرم دشتی از اَلَنگو وُ سُرمهدان بود
وَ ذهنم مقبرهی هزاران پستانِ لِهیده !
با عشق،
پَست بودنِ یک میلیونرِ مشرقیُ
رهبری باندهای مافیایی را شناختم !
امّا عشقِ تو چادرم را به آتش کشید
ناراستیاَم را فرو ریختُ
کنیزکانم را آزاد کرد !
پَس چهرهی خُدا را دیدم...
69
خنجرت را از سینهاَم بیرون بکش !
بگذار زندهگی کنم !
عطرت را از پوستِ تنم بگیر !
بگذار زندهگی کنم !
بگذار زنی را بشناسم
که نامت را از خاطرم پاک کند
وَ کلافِ حلقه شُدهی گیست را
از دورِ گلویم بگشاید !
بگذار بیتو راه برومُ
بیتو بر صندلیها بنشینم...
در قهوهخانههایی که تو را به یاد ندارند !
بگذار نامِ زنانی را که به خاطرِ تو کشتهاَم،
به خاطر بیاورم !
بگذار زندهگی کنم !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#849
Posted: 10 Aug 2012 07:05
70
باران که میزند به پنجره،
جای خالیاَت بزرگتر میشود !
وقتی مِه بر شیشهها مینشیندُ
بوران شبیخون میزَند،
هنگامی که گُنجشکها
برای بیرون کشیدنِ ماشینم از دلِ برف سَر میرسند،
حرارتِ دستانِ کوچکِ تو را
به یاد میاورم
وَ سیگارهایی را که با هم کشیدهایم،
نصف تو،
نصف من...
مثلِ سربازهای همْسنگر !
وقتی باد پردههای اتاقُ
جانِ مَرا به بازی میگیرد،
خاطراتِ عشقِ زمستانیمان را به خاطر میآورم
دست به دامنِ باران میشوم،
تا بر دیاری دیگر ببارد
وَ برف
که بر شهری دور...
آرزو میکنم خُدا
زمستان را از تقویمِ خود پاک کند !
نمیدانم چهگونه،
این فصلها را بیتو تاب بیآورم !
71
نه لایقِ دریا هستیُ
نه بیروت !
از روزِ دیدارِ نخستمان قدیسهی گُنهکاری بودی !
آب را بیخیس شُدن میخواستیُ
دریا را بی غرقه شُدن !
بیهوده سعی میکردم قانعت کنم
آن عینکِ سیاه را از چشم برداری،
جورابهای زخیمُ ساعتِ مُچیاَت را دربیاوری
وَ چون ماهیِ زیبایی در آب غوطه بخوری !
من باختم !
بیهوده میکوشیدم به تو بفهمانم
که سرگیجه جزئی از دریاست
وَ در عشق
چیزهایی به جُز مرگ هم هست !
و بفهمانم که دریا وُ عشق ،
به هم رسیدنِ دو عاشق را تن میزنند !
نتوانستم تو را
به ماهیِ ماجراجویی بدل کنم !
اعمالُ افکارت زمینیست
وَ به همین خاطر است که گریه میکنی !
دوستِ من !
بیروت هم گریه میکند...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#850
Posted: 10 Aug 2012 07:06
72
ماهها گُذشتهاند !
نُمرهی تلفنت را نمیدانم !
گرداگردِ هَر چیزی را سیمِ خاردار کشیدهیی !
دورِ نُمرهی تلفنُ صدایت !
صدای صادقِ مَرا باور نداری !
کلماتم از دیدارِ تو محرومند !
بگذار صدایم به اتاقِ تو وارد شود
وَ بر فرشِ ایرانی قیلوله کند !
محرومم از گام نهادن به سرزمینِ کوچکِ تو !
نمیدانم کجا نِشستهییُ چه مجلهیی میخوانی !
نمیدانم ملافههای بسترت چه رنگی دارند، یا پردههای اتاقت !
چیزی از جهانِ افسانهییِ تو نمیدانم !
میآفرینمت !
دانهیی سفید را بر قرمز میبافمُ آبی را بر زرد...
پس مالکِ تابلویی میشوم
که لوور حسرتِ آن را میخورد !
تا کی باید بیافرینمت؟
چون درویشی که خُدا را !
بگو تا کی؟
مانندِ عطارها
از خلاصهی گُلها تو را میسازم !
بگو تا کی از لالهزارهای هلند ،
از انگورستانهای فرانسه
وَ نارنجْزارانِ آندلس،
قطره قطره جمعت کنم؟
73
وقتی شبانه با من میرقصیدی،
اتّفاقِ غریبی اُفتاد !
احساس کردم ستارهی سوزانی
از مدارش در آمدُ به قلبم پناهنده شُد !
احساس کردم جنگلی انبوه
زیرِ لباسهایم قد کشید !
احساس کردم یک کودکِ سه ساله
میتواند بخواندُ مدرسه برود
وَ مشقهایش را بر پیراهنِ من بنویسد !
هرگز نمیرقصیدم،
ولی آن شب...
خودِ رقص بودم،
نه رقصنده !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***