ارسالها: 8724
#851
Posted: 10 Aug 2012 07:06
74
دوباره باران گرفت !
باران معشوقهی من است !
به پیشْبازش در مهتابی میایستمُ
میگُذارم صورتم را وُ
لباسهایم را بشوید !
اسفنجوار...
باران یعنی برگشتنِ هوای مهآلودُ شیروانیهای شاد !
باران یعنی قرارهای خیس !
باران یعنی تو برمیگردی،
شعر برمیگردد !
پاییز به معنیِ رسیدنِ دستهای تابستانیِ توست !
پاییز یعنی مو وُ لبانِ تو،
دستْکشها وُ بارانیِ تو
وَ عطرِ هندیاَت که صدپارهاَم میکند !
باران، ترانهیی بِکرُ وحشیست !
رُپ رُپهی طبلهای آفریقاییستُ
زلزلهوار میلرزاندم !
رگباری از نیزهی سرخْپوستان است !
عشق، در موسیقیِ باران دگرگون میشود !
بدل میشود به یک سنجاب،
به نریانی عرب یا پلیکانِ غوطهور در مهتاب !
چندان که آسمان سقفی از پنبههای خاکستریِ اَبر میشود
وَ باران زمزمه میکند،
من چون گوزنی به دشت میزنم
دنبالِ عطرِ علف
وَ عطرِ تو که با تابستان از اینجا کوچیده !
75
کارِ تازهیی پیدا کردهاَم !
این روزها کارم
سخن گُفتن دربارهی تو با زنان است !
چه لذّتی دارد !
میکارمت در سیاهیِ حیرانِ چشمِ زنانُ
در کنجْکاویشان !
چه لذتی دارد...
پیراهنِ زنانِ زیبا را آتش میزنم
وَ همْرقصِ شیطان میشَوَم،
بر حریقِ پیراهنها !
چشمِ زنان آینهی ترس است
وَ مرا مطمئن میکند
که عشقمان به هیچ عشقِ دیگری مانند نیست
وَ تو به هیچ زنِ دیگری نمیمانی !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#852
Posted: 10 Aug 2012 07:06
76
از گریختنم دلْخور نشو !
بهترین دورانِ زندهگیِ تو
ـ اگر پیش از من زندهگی کردهیی ! ـ
دورانی بود که در فراموشیِ تمدنت گُذشت
وَ تو همچون خنجری آبْدیده به زهر
در تنم کاشته شُدی !
بهترین روزهای تو
ـ اگر پیش از من روزی داشته باشی ! ـ
آن روزهاییست که با هم یگانه شُدیم
چون خاکسترِ دو سیگار
در یک زیرِ سیگاری !
از منُ تو کاری ساخته نیست !
زخم ، با خنجری که در دل دارد چه کنَد؟
77
ساعت ـ تا چند دقیقهی دیگر ـ
دوازده بار زنگ خواهد زدُ
سالی به آخر خواهد رسیدُ
سالی آغاز خواهد شُد !
سالهایی بیبها
که میروندُ میآیند !
تو دقیقهیی هستی
که عقربِ هیچ عقربهیی
قادر به کشتنش نخواهد بود !
وقتی چراغها را برای لحظهیی خاموش میکنند
من مانندِ احمقها نمیبوسمت،
دیوانهوار با تو نمیرقصم
عباراتِ احمقانه را ردیف نمیکنم
برای زیباترین تبریکاتِ سالِ جدید !
کارهایم شایسته نیست !
دوستت میدارم
به دور از ویسکیُ ورقهای بازیُ ضجهی جاز !
به دور از صدای ترکیدنِ بادکنکهای رنگی !
دوستت میدارم یکه به روی میز !
چونان وَرزایی خونآلوده در میدان !
قبلُ بعد از این دوازده ضربه
دوستت میدارم !
اِی شاهزادهی تمامِ زمانها !
تا چند دقیقهی دیگر
سالی که تو صاحبش بودی به آخر میرسد !
خاتون ! ملکه !
در این دَم از خُدا
کاخُ
جواهرُ
حریر نمیخواهم !
تنها تو را میخواهم !
تنها تو را...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#853
Posted: 10 Aug 2012 07:07
78
دو سالِ پیش
گربهی نازی بودی
در آفتاب لمیده !
خمیازه میکشیدیُ
خودت را میلیسیدی !
صدا میکردیُ شیرِ پاستوریزه میخوردی !
با گلولهی کاموا
بازی میکردی !
از کثیف شُدنِ موهای سفیدت میترسیدی
وَ از ماندنِ اثرِ انگشتی بر آن !
وقتی تو را دیدم بیعاطفه بودی !
چون هزاران گُربهی دیگر،
نمیشناختی لذتِ عشقْبازی در کوچههای بُنبست را !
بعد از دو سال،
بعد از جَدلهای بسیار،
بعد از والیوم دَهُ ماریجوانا
آن گربهی خپلُ بیخیال
بَدَل شُد به گُربهیی
که میخواهد روزگارش را عوض کند !
پس شکستی شیشهی شیر را،
از گلولهی کاموا فرار کردیُ
پناهنده شُدی به آغوشِ من !
بعد از دو سال گُربهیی تازه شُدی !
گُربهیی که دوستش میدارم !
79
سادهدلانه گمان میکردم ،
تو را هنگامِ سفر،
زیرِ چرخهای قطار میکشم
امّا صدایت در هواپیما هم با من است !
چون صدای گُنجشکی
که زیرِ کلاهِ مهمانْدارها پنهان شُده !
در کافههای سنژرمنُ سوهو
وَ پیش از من در تمامِ هُتلها !
سادهدلانه گُمان میکردم ،
تو را در پُشتِ سَر رها خواهم کرد !
در چمدانی که باز کردم، تو بودی،
هَر پیراهنی که پوشیدم
عطرِ تو را با خود داشت
وَ تمامِ روزنامههای جهان
عکسِ تو را چاپ کرده بودند !
به تماشای هر نمایشی رفتم،
تو را در صندلیِ کنارِ خود دیدم !
هر عطری که خریدم،
تو مالکِ آن شُدی !
پَس کی؟
بگو کی از حضورِ تو رها میشوم !
مسافرِ همیشه همْسفرِ من !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#854
Posted: 10 Aug 2012 07:07
80
کنارِ ایستگاهی ایستادهایم !
تو چشم در راهِ مَردِ دیگری هستی !
من این را میدانمُ... چمدانت را میآورم !
مَردی دیگر همْسفرت خواهد بود !
من چیزی نیستم جُز بادبزنی چینی
که گرمای تابستان را از تو میتاراندُ
بعد از اتمامِ گرما آن را به دور میاندازی !
میدانم این نامهها که برای تو مینویسم
چیز جُز آینه نیستند !
آینههایی که غرورِ خود را در آنها مینگری...
با این همه من چمدانِ عشقِ تو را حمل میکنم
وَ خجالت میکشم از سیلی زدن به زنی
که در چمدانِ دسته سفیدش
زیباترین روزهای مرا میبَرَد !
81
صبح به خیرِ بنفشِ تو،
از آنسوی گوشیِ تلفن
جنگلی را در من رویاند !
82
اشتباه نکن !
رفتنت فاجعه نیست برایم !
من ایستاده میمیرم،
چون بیدهای مجنون !
83
رُم را آتش زدندُ تو سوختی !
از من توقعِ مرثیه نداشته باش !
بلد نیستم،
برای گنجشکهای سوخته
مرثیه بنویسم !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#855
Posted: 10 Aug 2012 07:07
84
در نامهی آخر نوشته بودی
جنگ را به من باختهیی !
تو جنگ نکردی تا ببازی !
خانمِ دُنکیشوت !
در خواب به آسیابهای بادی حملهور شُدیُ
با باد جنگیدی !
بیکه حتّا یک ناخنِ مطلّایت تَرَک برداردُ
تاری از گیسِ بُلندت کم شَوَد،
یا قطرهیی خون بر سفیدیِ پیراهنت شتک زَنَد !
چه جنگی؟
تو با یک مَرد نجنگیدهیی !
نه لمس کردهیی بازو وُ سینهی مَردی حقیقی را،
نَه با عرقِ یک مَرد غُسل کردهیی!
تو سازندهی مَردانُ اسبانِ کاغذی بودی !
با عشقُ رفاقتی کاغذی !
دُنکیشوت کوچک !
بیدارشو
وَ به صورتت آبی بزنُ
فنجانی شیر بنوش
تا به کاغذی بودن مَردانی که دوستشان میداشتی
پِی بِبَری !
85
آیا راهِ نجاتی برای زورقی شکسته
که نه غرق میشود،
نه زنده میماند، داری؟
من تنها توانِ رسیدن به تو را دارم !
به اندازه از آبِ دریاها نوشیدهاَم
وَ آفتاب، صورتم را تفسیده وُ
ماهیها
گوشتهایم را خوردهاند !
تنها من رنج کشیدهام از سفرُ دربهدری !
راهِ نجاتی داری
برای گریز از این شمشیر
که به دونیمهمان کرده وُ
نمیکشدمان
وَ مخدّری
که به خلسهمان نمیبَرَد؟
میخواهم بخسبم،
بر هَر تخته سنگی که باشد
وَ بیارامم،
در هَر آغوشی که شُد !
خستهاَم از زورقِ بیبادبانُ
ساحلِ بیساحل !
رهایم کن !
امضأ میکنم !
بگذار بخوابم !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#856
Posted: 10 Aug 2012 07:08
86
صدایت درخشید
چون شمش طلایی در ضل آفتاب !
کنار زنی بودمُ به سوی تو پَریدم !
جُدا شُدم از تمامِ زنانِ جهان !
سایهاَم را پسِ پُشتم باقی گُذاشتمُ با تو آمدم !
اشتباهِ بزرگی بود که میخواستم،
با لشکری زن حریفِ تو شَوَم
وَ ردِ انگشتانت را از روزهایم پاک کنم !
وقتی صدای تو درخشید
ـ چون شمشِ طلایی در ضلِ آفتاب ـ
زنان را از یاد بُردمُ به دنبالت راهی شُدم !
دقیقهاَم را از هم دریدی !
دستانم را رها کن ،
تا انسانِ کاملی شَوَم !
87
تو منطقی دوست میداریُ
من شاعرانه !
تو بر بالشی از سنگ میخوابیُ
من بر بالشی از شعر !
یک ماهی به من دادیُ
من دریا را پیشکشت کردم !
یک قطره نفت به من دادیُ
من چلچراغی به تو هدیه کردم !
یک دانه گندم به من دادیُ
خرمنی را به تو بخشیدم !
به سرزمینِ یخ بُردی مَرا وُ
من به سرزمینِ عجایبت دعوت کردم...
با غرورِ یک معلم بودیُ
به سرعتِ ماشینِ حسابی که در آغوش داشتم !
من گرمُ... تو سَرد !
انجیرُ انگور را
نصیبِ سینههای ترسخورده وُ قحطیزدهات کردم !
به من با دستْکش دست دادی،
من امّا نیمی از انگشتانم را
در میانِ دستهایت جا گُذاشتم
وَ نیمی از لبانم را
در دهانِ تو !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#857
Posted: 10 Aug 2012 07:09
88
قهوه که میخوری به من گوش بده !
شاید دیگر با هم قهوه نخوریمُ
فرصتی نداشته باشیم،
برای گَپ زدن !
نه از تو چیزی میگویم،
نه از خودم !
ما شمالیترین نقطهی عشقیم !
دو سطرِ حاشیهنویسی شُده با مداد !
دربارهی چیزی بزرگترُ پاکتر از منُ تو
حرف میزنم !
عشق، شاپرکی آمده از بهشت بود،
بر شانههامان نشستُ ما پَراندیمش !
ماهی مطّلایی بود آمده از دریا،
ما لِهاَش کردیم !
ستارهیی آبی بود که سوزاندیمش !
مهم نیست که تو چمدانت را ببندیُ بروی
تمامِ زنها در خشم چنین میکنند !
مهم نیست که من سیگارم را با خشم
روی مُبل خاموش کنم...
مسئله پیچیدهتر از اینهاست !
به منُ تو مربوط نیست !
ما دو صفر در شمال عشقیمُ
دو سطرِ حاشیهنویسی شُده با مداد...
قصه، قصهی آن ماهی مطلّاست
که دریا به آغوشمان افکندُ
ما میانِ انگشتانمان لِهاَش کردیم !
89
دوستان به پادشاهی متّهمم میکنند !
میگویند پادشاهی هستم
که کلکسیونی از زنان را گرد آورده !
همانگونه که جمع میکنم تمبرهای پُستی را وُ
قوطیهای کبریت را !
متّهمم کردهاند به سادیسم،
به نارسیسمُ اودیپ
وَ تمامِ امراضِ روانی
که نامشان در کتابها آمده است،
تا روشنْفکر بودنِ خود را ثابت کنندُ
لااُبالی بودنِ مَرا !
کسی به حرفهایم گوش نمیدهد ! عشقِ من !
قضّات، تاریخ گُذشتهاندُ
شهود فروخته شُده !
کسی کودک بودنم را نمیفهمد !
عشقِ من !
من به شهری زاده شُدم
که در آن کودکان را دوست نمیدارند
وَ در میانِ مَردُمی
که به بیگناهیِ آدمی
اعتراف نمیکنند !
مَردُمی که هرگز
شاخه گُلُ کتابِ شعری نخریدهاند !
مَردُمِ بیعشقُ عاطفه !
شهری با دیوارهای یخین،
که مَردُمانش شیشه میخورندُ
کودکانش در سَرما میمیرند !
نه از کسی پوزش میخواهم،
نه خواستار وکیلِ مُدافعم
تا از چوبهی هولانگیزِ دار
نجاتم دهد !
هزارها بار اعدام شُدهاَم !
گردنم به حلقههای طناب عادت کرده وُ
تنم به سواری در نعشکشها !
نه پوزش میخواهمُ
نه بخشایش !
تنها به تو میگویم ! عشقِ من !
رو به تمامِ آنانی که مرا
به جُرمِ داشتنِ بیش از یک عشق
وُ به جُرمِ انبار کردنِ عطرُ شانه وُ انگشترِ زنان
در دورانِ جنگ به محکمه کشیدهاند
میگویم که تنها تو را دوست میدارم،
نه هیچ کسِ دیگر را !
به تو میآویزم مانندِ پوستی به انار !
قطره اشکی به کنجِ یک چشم
وُ خنجری به جراحت !
فریاد میزنم
ـ حتّا اگر آخرین فریادِ زندهگیاَم باشد ـ
که پادشاه نبوده وُ نیستم
وَ زنان را در استخری از اسید قتلعام نمیکنم !
من شاعری هستم
که به صدای بُلند مینویسد
وَ به صدای بُلند عاشق میشود !
کودکی سبز چشم
که بر دروازهی شهری بیکودک،
به دار کشیده شُده !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#858
Posted: 10 Aug 2012 07:09
90
برای چه تلفن میکنی؟
چرا با کمکِ تمدّن شبیخون میزنی؟
وقتی عشقِ تو در فصلِ اقاقیها مُرده،
چرا به صدایت فرمان میدهی تا دوباره مَرا بکشند؟
صدایت چنگالی دارد
وَ تنم رواندازی دمشقیست منقّش شُده به ضربهها !
یک روز سیمِ تلفن رشتهیی از یاس بودُ
حالا طنابِ دارِ من است !
یک روز فرشِ ابریشمین بود برای آرمیدنِ منُ
امروز صلیبی خارآذین
که به قنارهاَم میکشد !
صدای تو شعف را به من میبخشید !
گُنجشکی از گوشیِ تلفن بیرون میپَرید !
با او قهوه میخوردمُ
سیگار دود میکردم وَ بال درمیآوردم !
صدایت بخشِ عظیمی از زندهگیِ من بود !
سایهی من، چشمه وُ نسیمِ من !
یک روز شعفِ عطرِ نعنا بودُ امروز،
ناقوسِ عزاست با بارانی دیوانه که غسلم میدهد !
کشتنِ مَرا تمام کن !
رَگها وُ عصبهایم قطع شُدهاند !
حتّا اگر صدایت به بنفشیِ سابق باشد،
من نمیبینمش !
شاید کوررنگی گرفتهام !
91
عشقِ ما به بُنبست رسیده؟
بازگشت در لغتنامهی من نیست !
تنها به سوی تو آمدنُ به تو رسیدن !
رسیدنِ بیبازگشت !
بلیطی یکسَره !
دوستت میدارم خرجِ سفر نمیخواهد !
عشق نامیراست !
کمک کن تا در آتش بمیرم،
چون یک بودایی !
گمان نکن که خواستارِ آرامشم در کنارِ تو !
هنگامی که مَردی مانندِ من،
عاشقِ زنی چون تو میشود زمین پوست میدَرَد
وَ قوطی کبریتی میشود در دستِ یک کودک !
گمان نکن با تو تشنهی اطمینانم
وَ آرزومندِ بازگشتن به بندری اَمن !
تاریخِ خُشکی را از یاد بُردهاَم !
از یاد بُردهاَم تمامِ پیادهروها وُ درختها را !
از یاد بُردهاَم تمام چیزهایی را
که قادر به عوض کردنِ نامِ خود نیستند !
دوستت دارمُ
قرصِ مسکن نمیخواهم برای شوقِ شعلهوَرَم !
حالم خوب است !
در هذیان بهتر میشوم !
از یاد میبَرَم چهرهی تو وُ مساحتِ اندامت را !
زیرِ خورشیدِ پشتاناَت آب میشوم،
چون شهری از موم !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#859
Posted: 10 Aug 2012 07:09
92
نامههایت در صندوقِ پُستیِ من
کبوترانی خانهگیاند،
بیتابِ خُفتن در دستهایم !
یاسهایی سفیدند !
به خاطرِ سفیدیِ یاسها از تو ممنونم !
میپُرسی در غیابت چه کردهام؟
غیبتت؟
تو در من بودی !
با چمدانت بر پیادهروهای ذهنم راه رفتهیی !
ویزای تو پیشِ من استُ بلیطِ سفرت !
ممنوعالخروجی از مرزهای قلبِ من !
ممنوع الخروجی از سرزمینِ احساسم !
کودکی هستی که به تنهایی نمیتواند سفر کند !
نمیتواند یکه در پیادهروهای عشق، قدم بردارد،
یا در مسافرخانه ساکن شود !
با من سفر میکنی یا نه؟
با من صبحانه میخوری،
در شلوغیِ خیابان به من تکیه میکنی
یا گُرُسنه وُ گُمشُده رهایت کنم...
نامههایت کوهی از یاقوت است،
در صندوقِ پُستیِ من !
از بیروت پُرسیده بودی !
میدانها وُ قهوهخانههای بیروت ،
بندرها وُ هُتلها وُ کشتیهایش
همه وُ همه در چشمهای تو جا دارند !
چشم که بِبَندی
بیروت گُم میشود !
باور نداشتم که زنی بتواند
شهری را بسازدُ به آن
آفتابُ دریا ببخشدُ تمدّن !
...دارم از یک شهر حرف میزنم !
تو سرزمینِ منی !
صورتُ دستهای کوچکت،
صدایت،
من آنجا متولد شُدهاَم
وَ همانجا میمیرم !
نامههایت در صندوقِ پُستیِ من
تیغِ آفتابِ آفریقاست !
در مدارِ هذیانُ جنون
دوستت میدارم !
بر گُسلهای زلزله !
بگو که دیگر سفر نمیروی !
از روزِ رفتنت فرشتهگان گریه میکنندُ
اعتصابِ غذا کردهاند !
نامههایت در صندوقِ پُستیِ من
خروسی بُریده سَر است که خود را وُ
مَرا کشته !
میخواهم در مدارِ کشتن دوست بدارم !
در مدارِ خون !
میخواهم تا مرزِ خنجر با تو باشم !
میلیونها سال را با هم غلت بزنیم
پیش از آن که روی زمین تکه تکه شویم !
93
لباسی ساده پوشیدهییُ
مائو میخوانی !
زنگی به گردنُ
گُلی به گیسوانت !
از انقلابِ فرهنگی حرف میزنی !
گام برمیداری با درفشِ آزادی !
آزادیِ دانشْجویان را میخواهیُ
فروریختنِ دیوارها را !
وقتی که عشق با دندانهای آبیاَش حمله میکند
تو میلَرزی !
عکسِ مائو بر زمین میاُفتدُ
درفشی که به دست داشتی !
گریان به آغوشِ مادربزرگ پناه میبَریُ
به همانگونه که او عروس شُد،
عروس میشوی !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#860
Posted: 10 Aug 2012 07:10
94
از پایتختِ تزار برای تو مینویسم !
از لنینگراد !
هوا سَرد است !
تو را مانندِ پالتویی پوشیدهاَم !
چون شمعهای کلیسا گرمم کن !
امروز در موزهی هرمیناژ بودم !
تمامِ موزههای جهان
پیشِ این قصرِ زیبا ،
چَپَری بیش نیستند !
لوور هم در مقابلِ این موزه
چهرهاَش را به دست میپوشاند !
تزار زیباترین ساختههای دستِ بشر را
از گوشه گوشهی جهان گِرد آورده !
تمامِ نقاشانِ جهان
در این موزه با هم رقابت میکنندُ
با توریستها سخن میگویند !
اینجا هُتلِ نابغههای بزرگ است
که در آن میخوابند،
مجسمه میسازندُ
نقّاشی میکنند !
اینجا موطنِ هنرمندان است !
تابلوهای رِنوار،
وَنگوگ،
ماسیس،
روبنسیُ گُیا در اینجا
بهتر از تابلوهاییست
که در کشورِ خود دارند !
اتاقِ کاترینِ دوّم را دیدم !
لباسها وُ شانهها وُ جواهرتش را،
لباسهای خوابُ شنلهایش را...
در لحظهیی رؤیایی
تو را کاترینِ دوّم دیدم !
میخواستم تمامِ جواهرات را بدزدمُ
زیرِ پایت بیافکنم !
بانوترین بانو !
در لحظهیی آن موزه را موزهی تو دانستم !
تاجها را تاجِ تو وُ
خدمتکاران را، خدمتکارت...
در دلیجانی منقّش به یاقوتُ زمرّد،
بر یخها سُر میخوردی !
بگو آیا صدایم را میشنوی؟
در میانِ مَردُمِ جمع شُده در پیادهروهای شهر
فریاد میزنم:
خُداوند ملکه را حفظ کند!
من یکی از شهروندانِ تواَم ! ملکه !
شهروندی عاشق !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***