ارسالها: 8724
#861
Posted: 10 Aug 2012 07:10
95 این نامه استثناییست... روزهای نابیوسان در زندهگی انگشتشمارند ! روزهایی که در آنها انسان فرصت دارد از تنش برهد وَ بَدَل شَوَد به یک گُنجشک ! در یک روز، یا یک بعدازظهر در زندهگی هَر انسانی مجالِ آن هست تا بیرون بخزد از سلّولِ تنگش وَ آزادی را تمرین کند ! هَر چه میخواهد بگویدُ دستانش را به هَر طرفی که خواست تکان بدهد ! آن دَم که مایل است دوست بدارد... هَر انسانی به آزادی ناب دست پیدا نمیکند وَ مجال آن را ندارد که از صندوقِ مُهرُ موم شُدهی عاداتِ روزمرّه بیرون بیایدُ بگذارد معشوقش او را در حالتی طبیعی ببیندُ دوست بدارد ! انسان مدعیِ آزادیست امّا در بند است ! حتّا برای گُفتُگو با دستها وُ لبانُ لباسهایش آزاد نیست ! چرا برایت از یک روزِ استثنایی مینویسم؟ چون احساس میکنم از صمغِ خود رها شُدهاَم وَ از صندوقِ آدابِ اجتماعی رهیدهاَم تا آزادی را چون گنجشکان تجربه کنم: کتابِ دریا جِلدی آبی دارد ! برگهایش آبیاَند ! تو زیرِ آفتاب ، در کنارِ دریا کتاب میخوانی ! مورچهیی بر زنبق پیکرت راه میرود تا سیرآبِ نور شود ! پاهای رهایت بر سبزینههای روبه روی خانه ! بازیگوشی... کلیدُ دروازه... وَ خانهیی دریایی که پناهِ ماست ! شاید ندانی معنای صاحبْخانه بودن، معنای کلید وَ معنای زنی عاشق را ! شاید ندانی که من شاگردی فراریاَم در مدرسهی عشق ! فراری از تجربه، از معلّمها، از عشقِ اِجباری، شوقِ اِجباری، ازدواجِ اِجباری ! پس از گذشتِ بیست سال، با تو به خانهیی دریایی آمدهاَم که دیوارُ سقف ندارد ! بار اوّل است، سَر بر سینهی زنی میگُذارم که دوستش میدارم ! با آرزوی یک خوابِ طولانی ! خوابی اَبَدی... بارِ اوّلیست که میخواهم با اندامِ زنی گَپی طولانی بزنم ! بار اوّلیست که پس از قرنها وقتی مَردی به فکرِ با تو بودن باشد، جنون واقع میشودُ شعر... تورِ آبیِ دریا بر سَرِ یک دختر ! تو چون یک ماهی از آب بیرون اُفتادهیی ! من در ماسهها جستُجویت میکنم ! اَلَک میکنم ماسهها را وُ صدفی پیدا کردمُ تو را نه ! مُرواریدکم ! تمامِ ماسهها را گشتمُ کنجها را کاویدم ! پس پشیمان به دامانت برگشتم چون دانشآموزی مَردود ! صدفِ کوچکِ عشق صدامان میزند وَ من غرق شُده به گیسِ تو چنگ میزنم ! نمیتوانم از این بیشتر آرام بگیرم ! ماهیِ کوچک ! نباید به من پناه میآوردی ! من دیوانهاَم اگر با خود به عمقِ دریایت نبرم ! دو کشتیِ مغروق آنجا هست که کسی نشانیشان را نمیداند ! بعدِ آن روزِ دریایی رفتیُ کفْموج بر تنم رقصید، رفتیُ آفتاب بر پیشانیاَم تازیانه زَد، میخواستم تو وُ دریا را بازگردانم ! دریا را توانستمُ تو را نه... دریا چیزی که بُرده را پَس نمیدهد ! خواستم آن روزِ دریایی را در ذهنم بازسازی کنمُ چیزِ دیگری به آن اضافه کنم مانندِ حبّههای تسبیح ! جزئیات را به یاد آوردم: کلاهِ سفیدِ تو، عینکِ آفتابیاَت وَ کتابِ شعری به زبانِ فرانسه بر ماسهها ! حتّا آن مورچه را بر شمعِ زانویت به خاطر آوردمُ دانههای مُرواریدِ عرق را بر اندامت! قدمهایت را نیز ! قدمهای گنجشکی کوچک که بر ماسههای میجهید... روزِ دریایی به آخر رسید ! پیراهنِ نارنجْرنگت هنوز در خاطرِ من است ! گیلاسْبُنی شعلهور ! موهای مرطوبت هنوز سطرهای دفترم را خیس میکند وَ شعرم را غرق... از هَر کوهی بالا میروم در آب غرقه است ! دریایت را بردارُ برو ! بانو ! بگذار آفتاب بارِ دیگر بر اندامم طلوع کند ! روزِ دریایی به آخر رسید وَ دریا در دفترِ خاطراتش نوشت: یک مَرد بودُ یک زن... وَ من دریا بودم!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را *ای عشق* ***M***
ارسالها: 8724
#862
Posted: 10 Aug 2012 07:11
96 ساعتِ کرملینُ شبِ از نیمه گُذشتهی مُسکو ! از تئاتر به سمتِ هُتل میروم ! دریاچهی قوی چایکوفسکی بود ! یک باله ! هنگامِ اِجرا بارها به دنبالِ دستهایم گشتم ! در لحظههای زیبای عشق پیِ آنها میگردم ! به آنها پناه میبَرَم، با آنها حرف میزنم، میفشارمشانُ بر آنها میخوابم ! در معابدِ عتیقِ هنر، عشق تکیده بود ! آنقدر تکیده که به نوری بَدَل میشُد ! زیباییُ هنر همْزادِ همند؟ یک سرچشمه دارند؟ دو دانهی گندمند، از یک سُنبُله؟ نمیتوانم از نُتهای چایکوفسکی جُدایت کنم ! روی ویولنها خوابیدهییُ در بارانِ سیمها تن میشویی ! وقتی قوی سپید از دریاچه بیرون آمد، بادبزنهای مدوّری از رقص را دورتا دورش کشیدند ! تو گویی جهان را برفی از یاس باریده ! قویی سپید بودی که از دریاچهی خاطراتم بیرون آمده، زیرِ رگبارِ یاسُ یاس... دیر به هُتل برگشتم تا پنبههای نِشسته بر لباسم را بچینم ! 97 خنجرِ گُداختهی وُدکا بر زبانِ من ! تو در هَر قطره حضور داری ! امشب را بیخیال نوشیدم ! مانندِ روسها که آتش مینوشند، بیکه بسوزند... من امّا باختم ! چون با دو آتش طَرَف بودم ! وُدکا وَ... تو! ناتاشا گارسون بودُ من تو را ناتاشا صدا میزنم ! میخواهم با من، چون کبوتری بر یخهای میدانِ سُرخ پرواز کنی ! هر گیلاسی یک آتشْفشان استُ صورتت گُلِ سِرخی بر فریبْناکیِ مُروارید ! ناتاشا ! عشقِ من ! مَردان باده مینوشند تا از عشقهایشان بگریزند من امّا برای گریختن به سوی تو مینوشم !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را *ای عشق* ***M***
ارسالها: 8724
#863
Posted: 10 Aug 2012 07:11
98 پشیمان نیستم از سالهایی که با تو گُم کردم ! پشیمان شُدن را نمیشناسم ! میدانم که روی اسبی بازَنده شرط بسته بودم بازی با زنان ، شبیهِ بازی با اسب است ! با نتیجهیی نامشخّص که هیچ معجزهیی در آن نقش ندارد ! هَر مَرد، اسبی را انتخاب میکندُ هَر زن، اسبی را ! آخرِ بازی تنها زنها برندهاند ! در تجارت میانِ زنانُ اسبان فرقی نمیگذارم ! گاهی برندهاَمُ گاهی بازنده... وَ همچنان به بازی ادامه میدهم ! آخرِ هَر بازی اشعارِ زیادی نصیبم میشود ! چیزی از سقوط زیرِ سُمِ اسبها وَ گامهای عشق زیباتر نیست ! 99 نترس !بانو ! برای عربدهجویی نیامدهاَم ، یا برای آونگ کردنت بر دارِ خشم ! من آن مَردم که هرگز به دفترهای کهنهی عشقِ خود سَر نمیزند ! برای تشکر از تو آمدهاَم وَ تشکر از غنچههای غمی که در دلم شکوفاندی ! به من آموختی دوست داشتنِ گُلهای سیاه را وَ آویختنشان را بر دیوارِ اتاق ! نمیخواهم دلیلِ اغتشاشِ وَرَقهای را بدانم که دو سال با آنها بازی کرده بودی ! برای تشکر از تو آمدهاَم وَ شبهای درازِ اندوهُ برگهای زردی که به من بخشیدهیی ! اگر نبودی ، نمیآموختم لذّت نوشتن بر برگهای زرد، شوق اندیشیدن به رنگِ زرد، وَ زیبایی دوست داشتنِ رنگِ زرد را... 100 این نامهی آخر است ! پس از آن نامهیی وجود نخواهد داشت ! این واپسین ابرِ پُر بارانِ خاکستریست که بَر تو میبارَد، پس از آن دیگر بارانی وجود نخواهد داشت ! این جامِ آخرِ شراب است وَ دیگر نه از مستی اثری خواهد بود، نه از شراب ! آخرین نامهی جنون است این ! آخرین سیاهمشقِ کودکی... دیگر نه سادهگیِ کودکی را به تماشا خواهی نشست، نه شکوهِ جنون را... دل به تو بستم، چون کودکی که از مدرسه میگریزدُ گُنجشکها وُ شعرهایش را در جیبِ شلوارش پنهان میکند ! من کودکی بودم گریزانُ آزاد بر بامِ شعرُ جنون ! امّا تو زنی بودی ، با رفتارهای عامیانه ! زنی که چشم به قضا وُ قدر داردُ فنجانِ قهوه وُ کلامِ فالْگیران ! زنی رو در روی صفِ خواستگارانش... افسوس ! از این به بعد در نامههای عاشقانه، نوشتههای آبی نخواهی خواند ! در اشکِ شمعها وُ شرابِ نیشکر ردّی از من نخواهی دید ! از این پَس در کیفِ نامهرسانها بادبادکِ رنگینی برای تو نخواهد بود ! دیگر در عذابِ زایمانِ کلمات وَ در عذابِ شعر حضور نخواهی داشت ! خودت را بیرون از باغهای کودکی پرتاب کردی وَ بَدَل به نثر شُدی...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را *ای عشق* ***M***
ارسالها: 8724
#864
Posted: 25 Sep 2012 00:29
باید به یكی خدمت كنی! ترانهسرا / آهنگساز / خواننده: باب دیلان برگردان و بازسرایی: یغما گلرویی شاید سفیر باشی، تو انگلیس، تو فرانسه، شاید بخوای قمار كنی، شاید بخوای برقصی، شاید قهرمانِ بوکس سنگین وزنِ جهان باشی، شاید همه بشناسنت و یه گردنبندِ مروارید داشته باشی اما باید به یكی خدمت كنی! آره! باید به یکی خدمت کنی! میخواد خدا باشه، یا شیطون باید اما به یکی خدمت کنی... ممكنه معتادِ راکاندرول باشی و رو استیجا بالا و پایین بپری، ممکنه تو مواد بِلولی و زنا گرفتارت باشن، ممکنه تاجر باشی، یا یه دزدِ سطحِ بالا، ممكنه «دكتر» صدات كنن، یا «رییس» اما باید به یكی خدمت كنی! آره! باید به یکی خدمت کنی! میخواد خدا باشه، یا شیطون باید اما به یکی خدمت کنی... شاید پلیس ایالتی باشی، یا یه جوونِ تُرک، شاید مدیرِ یه شبکهی بزرگ تلویزیونی باشی، شاید دارا، یا ندار باشی، شاید كور باشی، یا لَنگ، شاید تو یه کشور دیگه، با یه اسمِ دیگه زندگی کنی اما باید به یكی خدمت كنی! آره! باید به یکی خدمت کنی! میخواد خدا باشه، یا شیطون باید اما به یکی خدمت کنی... ممکنه یه كارگر ساختمونی باشی كه خونه میسازه، ممکنه تو یه قصر بزرگ زندگی کنی كه سقفِ گنبدی داره، ممكنه تفنگ تو دستت باشه، یا حتا یه تانک برونی، ممكنه یه خونه داشته باشی، یا حتا یه بانک اما باید به یكی خدمت كنی! آره! باید به یکی خدمت کنی! میخواد خدا باشه، یا شیطون باید اما به یکی خدمت کنی... شاید موعظه کنی و یه آدمِ مقدس باشی، شاید توی شورای شهر باشی و رشوه بگیری، شاید تو سلمونی به موی مردم برسی، شاید عشقِ یه نفر باشی، یا وارثِ كسی اما باید به یكی خدمت كنی! آره! باید به یکی خدمت کنی! میخواد خدا باشه، یا شیطون باید اما به یکی خدمت کنی... ممکنه پیرهنت ابریشمی باشه، یا نخی، ممكنه ویسکی دوست داشته باشی، ممکنه شیر بنوشی، ممكنه خاویار بخوری، یا یه تیکه نون، ممكنه روی زمین بخوابی، یا رو یه تختِ سایزِ بزرگ اما باید به یكی خدمت كنی! آره! باید به یکی خدمت کنی! میخواد خدا باشه، یا شیطون باید اما به یکی خدمت کنی... شاید «تری» صدام کنی، شاید صدام کنی «تیمی»، شاید «بابی» صدام کنی، بلكه صدام کنی «زیمی»، شاید «آر.جی» بهم بگی، شاید بهم بگی «رِی»، شاید هر اسمی صدام کنی و هر چی بهم بگی اما باید به یكی خدمت كنی! آره! باید به یکی خدمت کنی! میخواد خدا باشه، یا شیطون باید اما به یکی خدمت کنی... آهنگ را در اینجا بشنوید: VIDEO
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را *ای عشق* ***M***
ارسالها: 8724
#865
Posted: 25 Sep 2012 00:32
سفید برفی بیدارشو! سفیدبرفی من! این شوالیه با صدتا کفش آهنی از قاف رَد شده اونقدر کشتنش تو شبیخونِ جادهها تا راهِ شهرِ سرخ لباتو بلد شده تنها سفیدبرفیِ این داستانی و کوتولههای شهر همهگی عاشقت شدن با بودنت پلان، به پلان رنگ میزنی به فیلم زندگیِ سیاه و سفید من موتو گوگوشی کردی و از هوش میبری عشاقِ سینهچاکِ فضای مجازیو من هفت ساله میشم و باز دوره میکنم چرخ و فلکسواریِ تو شهرِبازیو دستای تو گلوی دوتا قوی عاشقن، آغوش تو چراغِ یه کافه توی پاریس، حرفات شرابِ کهنهی شیراز دارن و زنگ صدات طراوتِ آهنگِ ونجلیس یه لندنِ پُر از مِه و بارون تو چشمته اما بازم به دوربینا لبخند میزنی مثل یه آهو که تو اتوبان رها شده، یا یه پَری تو شهر پُر از آدمآهنی سیگار میکشی و خدا سرفه میکنه، میشه ترانه شد تو شبِ بکرِ ریملت من یه فراریام که پناهندگی میخواد از سرزمینِ روشن و پهناورِ دلت تاریخم از سلامِ تو آغاز میشه و عشقت خلاصه میکنه روزای هفته رو یه پیچکی که با نفست زنده میکنی، این شابلوطِ کهنهی از یادرفته رو مثلِ «براهنی» به دفِ ماه میزنم، این شب با بودنِ تو شبِ سالِ نو شده قفلای پیشِ روم همه رو باز میکنم با اون کلیدِ سُل که رو ساقِت تَتو شده این بوسه آخرین نفسِ این شوالیهس، بیدارشو! سفیدبرفیِ بیادعای من! با این سیاوشی که از آتیش رَد شده بین گُلای روی ملافهت قدم بزن...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را *ای عشق* ***M***
ارسالها: 8724
#866
Posted: 19 Dec 2012 23:24
گربهی لگد خورده با قطاری که میره از تهران، یه بغل شعر جا به جا میشه از مسیری که توی هر وجبش راهبندِ سوال و تفتیشه چمدونم پُر از کتاب و پُر از عکسای دوستای مُردهی من خوابت آروم و روزگارت خوش! پایتختِ گلوله خوردهی من! میرم از پایتختِ وحشت تا تو فراموشیِ خودم گم شم شعر بودن دوای مردم نیست، باید از جنسِ نونِ گندم شم پشت سر یه چراغٍ قرمزه و رو به رومم چراغٍ سبزی نیست دوستام یه خیالِ کمرنگن، دشمنم کاغذی و فرضی نیست تو خودم حبس میکشم هر روز، مثلِ زندانیِ ابد خورده وطنم ضجه میزنه دائم مثل یه گربهی لگد خورده گربهای که به خون نشسته ولی زخمهای تنم رو میلیسه بچههاشو همیشه میبلعه اما چشماش تو مرگشون خیسه من سفر میکنم از این شهری که رابینهودو خواب میبینه شهری که از زمان مشروطه داره دائم سراب میبینه شهری که بیست سالِ پیش جای نوجوونی همیشه عاشق بود که همه دلخوشی و سرگرمیش پرسه تو پهلویِ سابق بود با چنارای کهنه گپ میزد، شعرای شاملو رو ازبر بود یه دبیرستان عاشقش بودن، با رفیقاش مثِ برادر بود... شهر اون تو قیام پرپر شد، مثل یه برده رام شد آخر وقتی که بادِ معدهی یک دیو شکلِ ختم کلام شد آخر... تو قطاری که میره از تهران، یه نفر بغض میشه بیوقفه میره تا دور باشه از شهری که تو اون حرفِ حق نمیصرفه...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را *ای عشق* ***M***
ارسالها: 2642
#867
Posted: 25 Dec 2012 21:53
رانندگی در مستی من یه گلایلم که تو این سرزمین شوم راهم به قبر و سنگِ گرانیت میرسه هر روز به قتل میرسم و شعر من فقط به انتشارِ شعلهی کبریت میرسه دردم هزار ساله مثِ درده حافظه درمونشم همونیه که کشفِ رازیه نسلی که سرسپردهی عصر حجر شده به ساقیای ارمنیه پیر راضیه وقتی که زندگی یه تئاتره مزخرفه تنها به جرعههای فراموشی دلخوشم راسکول نیکف یه پیره زنو شقه کرد و من با اون تبر فرشتهی الهامو میکُشم... هی مست میکنم مثِ یه بطری شراب که وقتی پاش بیفته یه کوکتلمولوتوفه یه مجرمه فراری شدم که تو زندگیش درگیر یه گریزه بدونِ توقفه فرقی نداره جادهی چالوس و راهِ قم من مستی ام که خوش داره رانندگی کنه یه ماهی که تو آکواریوم زار میزنه تا توی اشکهای خودش زندگی کنه باید تلوتلو بخوری این زمونه رو وقتی که مست نیستی به بنبست میرسی تو مستی آدما دوباره مهربون میشن حتا برادرای توی ایست بازرسی میخندن و به دستِ تو دستبند میزنن راهو برای بردن تو باز میکنن تو دام مورچهها به سلیمان بدل میشی قالیچهها بدون تو پرواز میکنن بعدش یه خواب زیر پتوی پر از شپش رو نیمکتِ پلاستیکیه یه کلانتری اما چه فایده وقتی که فردا با یه لگد تو دنیای جهنمیت از خواب میپری این بار چندمه که به یه جرم مشترک هشتاد تا ضربه پشتتو هاشور میزنه برگرد خونه حتا اگه با خبر باشی تنها دل خودت واسه تو شور میزنه تو یه گلایلی و تو این سرزمین شوم راهت به قبر و سنگِ گرانیت میرسه هر روز به قتل میرسی و شعر تو فقط به انتشارِ شعلهی کبریت میرسه
عقده یعنی کسی که اولین بار میره تو لیست، مدتش طبق قوانین باید سه روز باشه ولی یهو میشه دو ماه
ارسالها: 2642
#868
Posted: 25 Dec 2012 21:54
کفشهای من کفشهای سیاه من با لکههای کهنهگیشان با سوراخهایی که باران را به جورابهای من پیوند میدادند چهقدر دنبال تو آمدند چهقدر صبورانه منتظر ماندند برای شنیدن صدای کفشهایت بر سنگفرشِ پارکِ پرتِ کنارِ بزرگراه چهقدر رج زدند آن خیابانِ خاطرهخیز را برای تلاقیِ کوتاهِ نگاههامان که همیشه ختم میشد به اخمِ تو و من چه ظالمانه از یاد بردمشان با خریدنِ کفشی نو کفشی که قشنگ بود اما نمیتوانست تازیوار ردت را بو بکشد و گم شدم با کفشهای تازهام در خیابانهایی که به تو نمیرسیدند بلکه هنوز در کنج انبارِ آن خانهی قدیمی جفتی کفش سیاهِ کهنه مانده باشد که نمکیها هم روی خوش به آنها نشان نمیدهند باید دوباره بپوشمشان! شاید آن کفشها همچنان راهِ رسیدن به تو را بَلد باشند
عقده یعنی کسی که اولین بار میره تو لیست، مدتش طبق قوانین باید سه روز باشه ولی یهو میشه دو ماه
ارسالها: 2642
#869
Posted: 25 Dec 2012 21:55
مِری كریسمس وقتی كه بابانوئل گوزنشو زین میكنه اولین برفِ زمستون خاکو سنگین میكنه همه آدما به فكرِ جشنِ عیدِ نوئلن تنها یه درختِ كاج خدا رو نفرین میكنه قدش از قدِ تبرزنش یه كم بُلنتره امّا معلومه تو جنگشون برنده تبره سَردیِ تیغهی تیز هِی تنشو میلرزونن این درختِ مُرده رو كی میخره؟ كی میخره یه درخت اُفتاده از نفس! مِری كریسمس یكی حرمتِ جنگلو شِكَس! مِری كریسمس شب كه میشه تو یه خونهس تنِ اون درختِ كاج روی سَرش صدتا ستاره میدرخشن مثِ تاج اما اون مدتیِ كه مُرده و بیخبره كی واسه زخمِ تبر میشناسه یه راهِ علاج بعدِ تعطیلیِ عید، درختو از یاد میبرن پولك و ستارههاشو از رو شاخهش میكنن میندازن توی خیابون كاج خشک قصه رو نگا كن! چهارتا ولگرد اونو آتیش میزنن یه درخت اُفتاده از نفس! مِری كریسمس یكی حرمتِ جنگلو شِكَس! مِری كریسمس
عقده یعنی کسی که اولین بار میره تو لیست، مدتش طبق قوانین باید سه روز باشه ولی یهو میشه دو ماه
ارسالها: 2642
#870
Posted: 27 Dec 2012 17:40
پیتزا به جای نون پیتزا به جای نون، پپسی جای شراب، بازم برام بریز! اين شام آخره عیسای ناصری، امشب خودِ منم، موهام کوتاه شدن، چشمم یکم تره تو مجدلیهای، تو پالتوی سیاه، مثل یه صفحه از فیلم نامهی بهشت هرشاعری بهتو برخورد ودلسپرد شبهای بهجای شعر، انجیل مینوشت اين شامِ آخره، فردا تنِ منو رو تپهی اوین، میبینی رو صلیب راهِ بهشتم از چشم تو میگذره، این دشتِ گندم و باغ بزرگِ سیب اين صورتا کیان، که دور میز شام سرگرمِ صحبتن، با اخم و زمزمه؟ تو حرفاشون دارن از مرگِ من میگن، از فیلم اعتراف، حبس و محاکمه... حواریون من، امشب همه منو، قبل از خروسخون انکار میکنن فردا یهودا رو واسه خیانتش با شور و هلهله سردار میکنن حواریون من، تو فکرشون همه، سرگرمِ کشتنه رؤیاهای منن حتا دیگه واسه، لو دادن تنم، بوسه نشونه نیست، بیسیم میزنن دستِ منو بگیر، اين شام آخره، امکان معجزه یک بینهایته اونقدر جرم من با من خودی شده که سایهی منم فکرِ خیانته کو تاجِ خارِ من؟ کو پیکر صلیب؟ پس تازیانهها کی سوت میکشن؟ آمادهام! بگو گلمیخای عذاب، کی غنچه میکنن رو دست و پای من؟ من خستهام از این اورادِ بیهدف، من ذلهام از این ایمان بیامید، از روزگاری که حتا خدا رو هم باید تو ماشین ضدِ گلوله دید اين آخرین شب و غمگینترین شبه، چشمای ما مثِ لیوانمون پره معراج من هنوز، مثل گذشتهها، بوسیدن لبات توی آسانسوره دستِ منو بگیر! ختمِ ضیافته! بیرون رستوران مرگم مقدره! «زانو نمیزنم! سر خم نمیکنم!» این فردا رو صلیب فریادِ آخره!
عقده یعنی کسی که اولین بار میره تو لیست، مدتش طبق قوانین باید سه روز باشه ولی یهو میشه دو ماه