ارسالها: 2890
#971
Posted: 6 Mar 2015 02:37
عنوان : چهارراه
بادِ شرق،
یکی فانوسُ
خنجری در قلب.
کوچه چون زِهی کشیده میلرزَد،
مانندِ خرمگسی.
من از هَر طرف
خنجری در قلب میبینم.
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#972
Posted: 6 Mar 2015 02:38
عنوان : غیرِ منتظره
مُردهی او در کوچه ماند،
با دشنهیی به سینه!
هیچْکس او را نمیشناخت!
فانوسِ کوچه میلرزید!
فانوسِ کوچه چه میلرزید! مادر!
گُرگُ میش بودُ کسی را توانِ آن نبود
که در آن هوای سخت،
بَر چشمهای بازِ او خَم شَوَد!
مُرده ـ آری! ـ
مُردهی او در کوچه ماند
با دُشنهیی به سینه
وَ هیچْکس او را نمیشناخت...
هیچْکس!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#973
Posted: 6 Mar 2015 02:39
عنوان : آوازِ سوار
در ماهِ سیاهِ گردنهبندان
مهمیزها میخوانند.
کرّهی سیاه!
کجا میبَری سوارِ مُردهاَت را؟
مهمیزهای سختِ گردنهبندِ خاموش
که عنان از دست،
بنهادست.
کرّهی نااُمید!
چه عطری دارد شکوفهی خنجر؟
ماهِ سیاهُ فوّارهی خون
بر بُلندای کوهستانِ سیاه!
کرّهی سیاه!
کجا میبَری سوارِ مُردهاَت را؟
شب، با نیشِ ستاره
بر شکمِ سیاهش مهمیز میزَد!
کرّهی نااُمید!
چه عطری دارد شکوفهی خنجر؟
فریادی در ماهِ سیاهُ
شاخِ بُلندِ خرمنِ آتش!
کرّهی سیاه!
کجا میبَری سوارِ مُردهاَت را؟
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#974
Posted: 6 Mar 2015 02:39
عنوان : جنوب
جنوب،
سراب،
انعکاس.
فرقی ندارد که بگوییم،
ستاره یا نارنج،
آبرو یا آسمان.
اِی خدنگ!
خدنگ!
آنک جنوب:
خدنگِ طلایی،
بیهدف
روی باد...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#975
Posted: 6 Mar 2015 02:40
عنوان : شمال
ستارهگانِ یخزده در راه،
شُدْآمدی در جنگلِ پُر غبار.
کلبهها
در زیرِ سپیدهی جاودان آه میکشند!
جنگلها وُ درّهها
چون برکهیی میلرزند،
از ضربهی تَبَر!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#976
Posted: 6 Mar 2015 02:41
عنوان : آوازِ درختِ خُشکِ نارنج
به کارمنمورالهس
تبردار!
سایهاَم را بینداز!
آزادم کن از رنجِ دیدنِ بیثمری!
چرا در حلقهی آینهها زاده شُدم؟
روز، گِرداگِردِ من میچرخد
وَ شب،
مرا در ستارهگانش تکرار میکند.
میخواهم بیدیدنِ خود زندهگی کنم!
بازُ مور
ـ که پرنده وُ برگِ من شدهاند ـ را
به خواب میبینم!
تبردار!
سایهاَم را بینداز!
آزادم کن از رنجِ دیدنِ بیثمری!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#977
Posted: 6 Mar 2015 02:42
عنوان : رقص در باغِ پِتِنِرا
شش دخترِ سپیدْپوشِ کولی
در شبِ باغ میرقصند!
در شبِ باغ،
با تاجی از رازیانه وُ گُلهای کاغذی!
در شبِ باغ،
مرواریدِ دندانهاشان
سایهیی سوخته را رَقَم میزَنَد!
وَ در شبِ باغ،
سایههاشان دراز میشوند
تا آسمانِ ارغوانیِ تاریک!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#978
Posted: 6 Mar 2015 02:42
عنوان : کندو
ما در پیلههای شیشه
به کندویی از هواییم.
از دو سوی شیشه،
به هَم بوسه میفرستیم.
چه زندان زیبایی
که دریچهاَش ماه است.
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#979
Posted: 6 Mar 2015 02:43
عنوان : غزلِ گریز
بارها در دریا از دست دادهاَم خود را!
با گوشی پُر از گُلهای نوچیدهی شاداب،
با زبانی پُر از عشقُ انتظارِ مرگ!
خود را از دست دادهاَم در دریا،
آنچنان که در قعرِ کودکیاَم گُم میشَوَم!
کسی نیست تا به بوسهیی
مردمانِ بیچهره را از خاطر بزداید!
کسی نیست تا با نوازشِ کودکی
فکِ صامتِ اسبها را به خاطر نیاوَرَد!
چرا که گُلهای سُرخِ پیشانی
چشماندازی از استخوان میجویند
وَ دستِ آدمیان را
چارهیی به جُز پِیْرَوی از ریشههای زیرِ خاکشان نیست!
آنچنان که من به عمقِ کودکیاَم خود را،
از دست میدهم در دریا
وَ میرَوَم ـ بیهراسِ آب ـ
تا مرگِ منوّری مَرا بسوزانَد!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#980
Posted: 6 Mar 2015 02:44
عنوان : ترانهی کوچکِ نخستین آرزو
در سبزیِ صبح میخواستم دِلی باشم!
یک دِل!
در زَردیِ غروب میخواستم بُلبُلی باشم!
یک بُلبُل!
منِ من! به سُرخیگرای چون نارنج!
منِ من! به سُرخیْگرای همْچون عشق!
در گشایشِ صبح میخواستم خودم باشم!
یک دِل!
وَ تنگِ غروب میخواستم صدای خودم باشم!
یک بُلبُل!
منِ من! به سُرخیگرای چون نارنج!
منِ من! به سُرخیْگرای همْچون عشق!
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود